رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۲۸ و ۱۲۹ و ۱۳۰ در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت: -
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم. بهتر بود خودم پیش قدم شوم.
- میشه الان حرف بزنیم؟
- نه الان موقع نماز است بهتره نمازمان را بخوانیم بعد صحبت می کنیم.
این خونسردی که الان داشت کلافه ام کرده بود ولی باز هم کوتاه آمدم ؛
آماده ی نماز شدم ،
خواستم به اتاق بروم تا نمازم را بخوانم که آقاسید با لحن خاصی گفت:
- مگر به جماعت نمی خوانید؟
کمی سنگینی رفتارش کم شده بود، که جرات پیدا کردم چشم در چشمش شوم و بگویم:
- چادرم را بیاورم پشت سرتان به جماعت میخوانم.
لبخندی که میخواست پنهان کند را دیدم و چرخیدم تا برای آوردن چادرم برم.
"سید علی "
هرچه سخت گرفته بودم کافی بود...
اتفاقی که افتاده بود را نمیتوانستم بهانه کنم و سفر را برایش خراب...
وقتی دلخور بود و قهر کرده بود ،
فقط حاج بابا را کم داشت تا قربون و صدقهی تک دخترش برود. بهتر بود قهر کودکانه اش را تمام کند.
دوست نداشتم همسفر عبوسی باشم.
زهرا هم در حال حاضر محرم من بود پس کمی حرف زدن و شوخی با او اشکالی نداشت.
شاید حال و هوای تجربه ی تلخ چند ساعت پیش را راحت تر فراموش کند. از اینکه امام جماعت نمازش باشم دلخوش بودم و در دل ذوق داشتم.
وقتی خواست برای آوردن چادرش برود.
موهای خرمایی بافته شده ای، لحظه ای من را میخکوب کرد.خدای من این موهای کودکی اش هستند هنوز هم رنگشان به همان زیبایست
وقتی حاج آقا با دست موها را زیر چادرش می زد و من زیر چشمی نگاهشان میکردم را خوب یادم هست.
تلاشی برای پنهان کردن لبخند روی لبم نداشتم چون این ذوق را دیگر نمیتوانستم پنهان کنم .
"زهرا بانو "
چادرم را پوشیدم.
جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم.
آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود.
تسبیح در دست ذکر میگفت و من مشتاقانه نگاهش میکردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم.
لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت:
- نمازمان را بخوانیم ؟
- بله حتما
سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد.
نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت:
- حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟
- خب شما نبودید...اکرم خانم گفت که برای خرید میرود از من خواست تا با آن ها بروم.
کفشهایم پایم را اذیت میکرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم.
چرخید طرف من و گفت:
- چرا از من نخواستید با شما بیایم؟
چیزی نگفتم
- حالا کفش خریدید؟
- نه اصلا فرصت نشد.
به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت:
- آماده شوید تا با هم برویم.
- کجا؟
- مگر کفش نمیخواستی؟
- خب با شما برویم خرید؟
- مگر چه اشکالی دارد؟
- اشکال که ندارد ولی نمیخواهم شما اذیت شوید.
- من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم.آماده شوید تا با هم برویم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کرد
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم:
_پس دیگر قهر نیستید؟
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت:
- مگر قهر بودم؟
- بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید!
لبخندش تبدیل شد به خنده...
- پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟
سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم:
- ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت میکشیدم از شما که دردسر شدم.
- بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد...
هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد
- وقتی میخواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم.
داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت:
- ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری!
با چشمانی گرد شده پرسیدم
- من؟!
- بله...
- هنوز هم مثل بچه ها گریه میکنی!..دلخور هم که میشوی از صدایت مشخص است.
سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم
- ببخشید!...من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم. داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکن.!
کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید
- دست که بهت نزد؟
- نه...
- وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی میگفت؟
- بله
- چی میگفت؟
دلم نمیخواست بگویم ولی چاره ای نبود...
-به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم...
- از حرفهایش چه فهمیدی؟
- ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه...
جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم
از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهرهاش جز خشم چیزی دیده نمی شود.
با صدای تندی به من گفت:
- چرا همان موقع نگفتی تا گردن بیناموسش را بشکنم؟ چرا زودتر نگفتی؟
- شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش میکنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد.
بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر میگفت
- کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید!
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند.
همان طور که می رفت زیر لب گفت:
- مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست.
لبخندی پر شور زدم ؛
که خدا را شکر ندید! من را ناموسش می دانست نه امانت
از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد. ولی در ظاهر چیزی نگفتم
در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت:
- زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟
در دل گفتم:
- جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی
ولی به زبان گفتم:
- چشم الان!
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: _پس دی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم.
بازار شلوغی بود.
چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم.در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم.
پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت.
بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود.
دستش را حائلم قرار میداد ،
تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور میکردم. در کل احساس میکنم هوای امانتی اش را خوب داشت.
نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد.
بعد باهم وارد مغازه شدیم.
مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه
احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد
بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره، کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد.
فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف میزد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد وجوابش را میداد.
وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد
آقاسید به من گفت:
- میشود کمک کنید؟
- حتما... فقط الان چه کار کنم؟
- از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟
همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم
ولی به زبان گفتم:
- همه خوبن ولی این طلاییه بهتره...در ضمن فکر میکنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمیشود.
آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت:
- نه برای موی لخت خوب است. از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا
همه خیلی براق و قشنگ بودند
من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمیدانم.
شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت:
- این شانه هم باشد که تکمیل شود.
به او لبخندی ملایم و سنگین زدم
ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود.
کنار ایستادم ،
و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت.
همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم.
در راه بدون مقدمه گفتم:
- فکر میکردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف... ولی متوجه شدم اشتباه میکنم شما نماینده ی خوبی بودید.
می خندد؛
که این خنده چه برای من زیباست.
ودر جوابم می گوید
- اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند. من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد.امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم.
وارد اتاق شدیم.
تشکر کردم برای وقتی که گذاشته بود و شب بخیر را گفتم.
خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند .
که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت:
- می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم.
روی کاناپه ی کنارم نشستم
- بفرمایید...
خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد.
- من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام...ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد...ما محرم و حلال شدیم.درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر میدانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده.
من که نمیدانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمیگفتم.
خودش ادامه داد...
- خب صحبت های من را قبول دارید؟
- بله درسته
نگاهم میکرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس میکردم.
- می توانم خواهشی داشته باشم؟
- بله حتما...
ساکت بود و هیچ نمیگفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند
- زهرابانو؛ خواهشم این هست..هیچوقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی...
از خجالت سرخ شده بودم.
این را حرارت گونه هایم تایید میکرد.
سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد.
حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود.
متعجب گفتم:
- شما مگر موهای من را دیده اید؟!
حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت:
- موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید...
وسط حرفش پریدم
- واااااااای!!!
ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام
- زهرا بانو...من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما...یعنی ناراحت نباشید... شما و من که گناهی نکردیم...
حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم.
هیچ نمیگفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید:
- میشود از این ها هم استفاده کنید؟
این را با لحنی پر از خواهش گفت.
در دلم چیزی فرو ریخت ؛
یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟
این حرفها را تفسیر میکردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید.
تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم.
بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم.
که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت:
- تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
هوای مدینه ؛
هوای خیلی گرمی بود.
در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه میکردم.
شهر، شهر پیامبر بود
و مقدس ترین مکان بر روی زمین...
فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبود
همراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم.
این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود و حالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت.
بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم.
در حیاط مسجد چترهای باز شدهای قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند.
برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود. زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم.
همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد.
- خوبید؟
- خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر میکند الان است که تلف شوم.
همان طور که آب را میداد با روی خوش و با لبخند به من گفت:
- عرقی که در #گرما برای #حفظ_حجاب میریزید, دانهدانهاش خورشید میشود. شما #خورشیدخدا هستید.در ضمن میدانستید عرقی که زیر چادر میریزید سه جا برای شما نور میشود: در درون قبر؛ در برزخ؛ در قیامت.. حالا باز هم از گرما نالان هستی؟
از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد.
جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم:
- بهترین انرژی را به من دادید.
- الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم.
قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود.
قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است.
محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند.
روبه آقاسید ؛
که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم:
- چقدر اینجا بزرگ است...
- بله درسته ؛ #بقیع در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد. در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی از افراد پاک دفن شدند. قبر امام حسن (ع)، امام سجاد(ع)، امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) توی این قبرستان قراردارد.
خانم ها را که به داخل قبرستان راه ندادند ولی آقایون همه به داخل رفتند و از خیابان هایی که بین قبر هابود فقط عبور میکردند و حق نزدیک شدن به قبرها را نداشتند.
ما خانم ها همه کنار هم پشت دیوار قبرستان فقط نظارهگر بودیم.
یک طرف گنبدسبز پیامبر ؛
یک طرف قبر امامان غریب...
پشت دیوار بقیع زیر لب آرام برای خودم دعا میخواندم و برای مظلومیت این مکان اشک میریختم.
دعا برای فرج مهدی زهرا،..😭
برای تمام عزیزانم 😭که تک تک یادشان کردم و برایشان توفیق دیدن این مکان را آرزو کردم.
امروز هم پر برکت تمام شد...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوچهارده امیر علی به ذوقم لبخندی زد وگفت: _
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدوپانزده
_درکت می کنم حس قشنگیه پدر بزرگ و مادر بزرگ شدن،هر چند که به منو تو نمیاد تو این سن نوه دار بشیم،وقتی امیر محسن به دنیا اومد و اطرافیانم فهمیدن دارم پدر بزرگ میشم گفتن بهت نمیاد.
+امیدوارم نوه های بعدیمونم ببینیم ،ان شاءالله دخترامون عروس میشن و نوه دار میشیم بعد نوبت حامین وحامد میرسه دومادشون کنیم و بچه های اونا رو ببینیم…
امیر علی گفت:
_پس با این حساب باید به درگاه الهی دعا کنیم خدا یه عمر ۱۲۰ ساله بهمون بده.
از حرفش خندم گرفت وگفتم:
+آره واقعا
حال امیر علی روز به روز داشت بهتر میشد و مثل پروانه دور شمعی میگشتم.
خیلی آشفته ونگرانش بودم بچه ها هم وقتی متوجه این رفتارم شدن لبخند زیبایی رو صورتشون شکل گرفت.
نمیزاشتم کسی وارد اتاق بشه چون سرمای امیرعلی بشدت سنگین بود و نزدیک عروسی بودیم نمیخواستم روز عروسی همه سرما داشته باشن.
هرچند که بچه ها میگفتن خودت سرما میخوری ولی حاضر بودم سرما رو یه تنه به جون بخرم تا به بچه هام سرما بدم.
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوپانزده _درکت می کنم حس قشنگیه پدر بزرگ و
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدوشانزده
یک هفته ای کلا تو اتاق امیر علی بودم واز نگرانی شبا خواب به چشمام نمی اومد ، حس میکردم با این همه نزدیکی بهش دوباره وابستش شدم ونمیتونم ازش دور بمونم.
هر وقت امیر علی از خواب بیدار میشد با اون حال ناخوشش یه لبخند بهم میزد وته دلم راضی شده بود به بخشیدن ولی باید بابت رفتارای بدش یکم تنبیه میشد.
بعد از یک هفته حالش بهتر شد تصمیم گرفت دوباره به شرکت برگرده و میگفت از کارا خیلی عقب افتاده.
هرچی بهش گفتم پسرات هستن ومدیریت میکنن گوش به حرفم نمیداد و میگفت پسرا مدیریت می کنن ولی یه ناظر باید بالا سرشون باشه که خطایی ازشون سر نزنه.
خیلی سخت گیر بود،یا من خیلی آسون میگرفتم رو نمیدونم چون مدیریت رستوران هام دست پسرا بود و به احتمال زیاد مدیریت کردن چند تا رستوران سخت از چندین کارخونه باشه.
از وقتی امیر علی به کارخونه رفت دل نگرونیم شروع شد.
روزی ۱۰ بار بهش زنگ میزدم و حالش رو میپرسیدم.
یه بار که زنگ زدم گوشی رو برداشت وگفت:
_خانم بخدا من خوبم اجازه بده من به جلسم برسم از بس توی این دوساعت زنگ زدی همه فهمیدن.
خیلی خجالت کشیده بودم و گفتم:
+خب چیکار کنم دلنگرونم که دوباره حالت بد نشه.
امیرعلی خیلی آروم گفت:
_ممنون که دلنگرونم هستی ولی بخدا من خوبم عزیزم نمیخواد شبیه این بچه ها هر یک ربع بهم زنگ بزنی و حالم رو بپرسی توی این یک ربع اتفاق خاصی برای من نمیافته.
خجالت تو صدام مشخص بود:
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبحام دیگر خواب به چشمانم نیامد.
روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است.
بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم.
گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی...
آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم.
صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد. هُل شده گفتم:
- بله...
- زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم.
- چشم...
واااای خدای من...
من پشت در خواب رفته بودم!؟
این گردن دیگر گردن نمیشد. مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم..
بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم.
اول مسجد قبا
اولین مسجدی که پیامبر ساختند و در آن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت.
بعد هم از مسجدهای " سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و...." دیدن و زیارت کردیم.
خسته به هتل برگشتیم
و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم
هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد
- زهرابانوووو...
نمی دانم از قصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم.
همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم:
- جانم آقاسید
دوباره صدایش آمد
- زهراخانم
چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟
حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید...
یک قدم عقب تر رفتم...
یک قدم عقب تر رفت...
- بله آقاسید؟
- ببخشید چرا صدا میزنم جواب نمیدهید خب نگران شدم.
- داشتم خواب میرفتم
- بهتر که نخوابیدید
- چرا؟
- بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد...ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است.
داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم
که با خنده روبه من گفت:
- آرام باش میخواستم کلا خواب را فراموش کنی... میخواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره میرویم ؛ وقتی برای خرید نیست. پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛