رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوهشتادونه با مامان مرجان در طول این یک ساع
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدونود
#پارت_آخر
صدای خنده جمع بلند شد و بالاخره روی تک تک لب خنده نشسته بود وخداروشکر کردم…
شوک بعدی عروسی حلما وماهان بود که مهسا گفت هرچه زودتر برگزار بشه و اون ها هم برن سر خونه زندگی شون…
خوشحال بودم از همه اتفاقات خوبی که داشت پشت هم رقم میخورد ولبخندای روی لب بچه هام نشونه های خوبی برای قلب زخمی من داشت…
همه مشغول حرف زدن بودن و امیرعلی دید حواس بقیه بهمون نیست زیر گوشم گفت:
_"ما را به غم عشق،
همان عشق علاج است...!"
خندیدم و گفتم:
+اینجوریاست دیگه آقا امیرعلی؟!
امیرعلی لبخندی زد وگفت:
_آره اینجوریاست…
خندیدم وبا آرامش گفتم:
+"عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی"
امیرعلی زیرلب زمزمه کرد:
_"کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم"
لبخندی زدم ودیگه جوابش رو ندادم…
انگار بهش برخورده بود که با اخم رو ازم گرفته وبا حامین مشغول صحبت شده بود…
نمیدونست چه سوپرایزی براش دارم واینجوری رو می گرفت…
پلی رو زدم واین اولین آهنگی بود که از طرف من براش در فضای کافه پخش میشد وهمه محو آهنگ بودن وتنها امیرعلی متوجه شده بود این آهنگ توسط من در فضای کافه پلی شده:
+"چشای خوشگلت برام همیشه خط قرمزه
کنار اسمت تو گوشیم یه دونه قلب قرمزه
روزایی که میبینمت از عطر تو شبم پره
بقیه پوچ و خالین کنار تو چپم پره
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
من نشونی چشاتو با چشای بسته حفظم
دوست دارم صدام کنیو میم بذاری ته اسمم
خودتم خبر نداری اون نگات چقدر مریضه
دوست دارم پیشم که هستی خنده از لبت بریزه
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی"
بعد از پایان آهنگ به سمت امیرعلی رفتم وکنارش نشستم که با صدای فوقالعاده جذاب وآروم کنار گوشم پچ زد:
+حسنام!حسنا بانوی امیرعلی!ممنون که اجازه دادی زندگیت بشم…
"پایان"
"داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم."
#فاطمه_پوریونس
پایان: 1402/9/30
ساعت: 23:55
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدونود #پارت_آخر صدای خنده جمع بلند شد و بال
🌿🌺🌿🌺🌿
🌺🌿🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
🌿
#سخن_آخر
بسمربّالخالقدلها
رمان پرواز در هوای خیال دو تقریبا بعد یک سال نگارش به پایان رسید و خداروشکر می کنم که توفیق نوشتن رو بهم داد.
اگر قلم بنده ضعیف بود بزارید به پای تازه کار بودم.
برای پیشرفت باید از یک جایی شروع کرد.
از تمام همراهان گرامی کمال تشکر رو دارم که رمان بنده رو خوندند.
به بحث حسنا وامیرعلی در فصل دوم میخوام بپردازم و هدفم از نوشتن فصل دوم چی بود:
هدفمون از این فصل رمان این بود که بحث کینه رو مطرح کنیم وبگیم اصلا خوب نیست کینه به دل بگیریم
اگر حسنا نمیبخشید و اتفاقات گذشته رو زیر و رو می کرد مثل آتیش زیر خاکستر بود.
هدف بعدیمون بخشش بود.
ببخشش یه واژه ای هست که باید روش عمیق فکر کرد.
ما تو زندگی هامون باید گذشت رو یاد بگیریم که تنها با بخششه که دلامونم آروم میگیره.
در رمان یه بُعد کلی از بخشش رو بیان کردم که مخاطب در ناخوداگاه ذهنش ثبت بشه و بتونه در زندگیش عمل کنه.
تو زندگی مشکلاتی هست که ممکنه انسان رو از پا بندازه ویک جا کم بیاره یا شکست بخوره این بستگی به خودمون داره که بعد اون شکست دوباره پاشیم یا نه،اگر کسی که اون مشکل رو برامون ایجاد کرد هیچ وقت فراموشش نکنیم باعث میشه دوباره بلند نشیم،ما اونجایی پیروز میشیم که این شکست رو فراموش کنیم واین فراموشی باعث موفقیت های آیندمون میشه.
حسنا هم دقیقا همین کار رو کرد،وقتی از طرف امیرعلی بهش یه ضربه ای وارد شد جا نزد و به مسیر موفقیتش ادامه داد تا به اونجایی که میخواست رسید.
حسنا ناراحت شد وچند سال هم این ناراحتیش ادامه داشت ولی این باعث عدم پیشرفتش نشد.
حسنا از صفر شروع کرد دقیقا همون کاریه که ما باید بعد از شکست های زندگیمون انجام بدیم.
حسنا با تموم سختی هایی که در طول زندگیش داشت باز نا امید نشد و تونست موفق بشه
هدف اصلی رمان دقیقا همین بود"موقعیت در دلِ شکست هاست"
و سخن آخر:
"با پذیرش شکست ها انسان رشد میکند"
فاطمه پوریونس
تاریخ:1402/10/4
🌿
🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿🌺🌿
🌿🌺🌿🌺🌿
رمـانکـده مـذهـبـی
🌿🌺🌿🌺🌿 🌺🌿🌺🌿 🌿🌺🌿 🌺🌿 🌿 #سخن_آخر بسمربّالخالقدلها رمان پرواز در هوای خیال دو تقریبا بعد یک سال نگ
خوشحال میشم نظراتتون راجب رمان پرواز در هوای خیال تو رو با ما به اشتراک بزارید.
جواب ها رو خوده نویسنده میدن.
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/1550477
کانال جواب ناشناس ها:
@nashenas12
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۲۱ و ۲۲
همراه آقای محمدی به حسینیه شهید همت رفتیم.اقای محمدی با چند نفر صحبت میکرد. خواهرا سمت راست و ما سمت چپ نشستیم. همه یا با رفیقشون حرف میزدند یا اطراف رو نگاه میکردند.
با یه پسر تقریبا همسن خودم آشنا شدم به اسم «جواد». پسر خوبی بنظر میرسید. بعد کمی صحبت، سرش با گوشی گرم شد منم دیوارهای حسینیه رو نگاه میکردم. همینجوری که با چشم کل حسینیه رو میگشتم چشمم خورد به دوتا خانم که گوشهای نشسته بودن و برعکس بقیه خانوما آروم و ساکت بودن. بقیه بلند بلند میخندیدن و یکی دو نفر گاهی میرقصیدن و کاملا معلوم بود که ظاهرا مذهبین یا بخاطر این سفر ظاهرشون رو مذهبی کردن.....
همینجور که غرق افکارم بودم سنگینیه نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم ولی من سریع سرم رو پایین انداختم و خودم رو با تسبیح سرگرم کردم...
وای من چم شد یه دفعه؟
من تا حالا به نامحرم نگاه طولانی نکردم. حس #خجالت و #شرمندگی داشتم دیگه سرمو بالا نکردم. فقط با ذکر خودمو اروم میکردم.حس کردم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی گذاشتن روی چفیه بابا، که روی دوشم بود. بغضمو قورت دادم. شروع کردم دوباره ذکر گفتن.
یه لحظه حس کردم صدای جواد میاد
محمد :_ جانم داداش ؟
+چیه محمد خیلی تو فکری؟ چیشده؟
_چیزی نیست
فهمید نمیخوام حرف بزنم اصرار نکرد، لبخندی زد و برگشت به ادامه صحبتش با «مجید»، رفیقش، که کنارش نشسته بود.
با صدای آقای محمدی از فکر بیرون آمدم
_ خواهرا ، برادرا لطفا آروم پشت سر من بیایید برای وضو، بعد نماز، و شام، میرید تو اتاقایی که میگم...
یه آقایی که تقریبا میخورد طلبه باشه در گوش آقای محمدی چیزی زمزمه کرد،چند دقیقه بعد آقای محمدی گفت
_ هر کی وضو داره بیاد اینجا بایسته، هرکی نداره، بره برای وضو
من ، جواد ، مجید و اون دوتا خانم و ۲ نفر دیگه از بین اون جمع وضو داشتیم و رفتیم پیش اقای محمدی. بقیه هم رفتن بیرون برای وضو
آقای محمدی رو به ما چند نفر، گفت:
_تا اذان بگه و اونا وضو بگیرن شماها برید کمک «خانم محمدی»
دری رو نشون داد، اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از کسی باشه، رفت.
یکی از همون خانمها آمد سمت جواد رو پنجه پاش ایستاد و در گوش جواد چیزی گفت، جواد اول ی خندهی ریزی کرد و بعد موبایلش رو داد به اون خانمه. بعدم رفتیم سمت دری که آقای محمدی گفته بود، انگار که همه منتظر بودیم که جواد حرفش با اون خانم تموم بشه بعد باهم بریم.
_ جواد
+ بله
دو دل بودم که بپرسم یا نه ، که خود جواد جواب سوالم رو داد
+ اون خانم خواهرمه
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم، اگه اون خانم خواهرشه پس حتما میدونه فامیلی اون یکی خانم چیه دیگه؟؟؟ولی الان موقع خوبی نیست وقتی رفتیم اتاق بهش میگم
در رو زدیم و رفتیم داخل ، شروع کردیم به کمک کردن تا اذان گفتند، همه دوباره رفتیم داخل حسینیه ،
خانم محمدی رو به همه ما گفت:
_بعد نماز هرکی دوست داشت دوباره بیاد
نماز رو همگی با هم به صورت انفرادی خوندیم و بعد با تعداد بیشتری از بچهها رفتیم کمک، خانم محمدی که فهمیدم همسر آقای محمدیه که جای مادرمون رو داشت، خیلی مهربان، راهنماییمون میکرد.
تقریبا ۳ بار به اون خانم(دوست خواهر جواد) نگاه کردم چقدر حرفهای و تند، کار میکرد ولی برای اینکه دوباره شرمنده خدا نشم زود سرم رو گرم کردم.
اعصابم خورد شد. از اینکه نتونستم نگاهم رو کنترل کنم. خیلی ناراحت رفتم بیرون.
چند باری جواد و مجید که حالا باهم رفیق شده بودیم صدام زدند، ولی جوابی نداشتم که بدم
یه وضو گرفتم، ذکر گفتم، آروم که شدم برگشتم پیش بقیه. بالاخره کارها تموم شد و نوبت پخش کردن شده بود جلو در هر اتاق دو پرس غذا گذاشتیم
اون آقای طلبه که فهمیدم
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
اون آقای طلبه که فهمیدم فامیلیش «معتمدی»ه ما رو به سمت اتاق هامون برد خوشبختانه من و جواد هم اتاق بودیم و این یعنی میتونستم ازش بپرسم تا تکلیفم مشخص شه. جواد خودش رو پخش زمین کرد و آخ بلندی گفت، الان موقع خوبی بود واسه پرسیدن
_ جواد
+ بله
_ نمیدونی فامیلی دوست خواهرت چیه؟؟
نگاه شیطنت واری بهم کرد و گفت
+ خانم معتمدی
ای وای پس حتما فامیل اون طلبه هست
_ اون آقای معتمدی، همسرشه ؟
زد زیر خنده و گفت
+ داداششه، ی چیزیم من از تو میپرسم، خانم معتمدی رو دوست داری نه ؟؟
_ کی من ؟ نه بابا نامحرمه ، منو چه به این کارا
نگاهی دلسوزانه بهم کرد، از زمین بلند شد، دستش رو شونه ام گذاشت
+ اگه مطمئنی برو شماره باباشو بگیر، اگرم نتونستی من برات میگیرم از رفتارهای عجیبت خیلی تابلویی داداشم
چیزی نگفتم. چون هنوز مطمئن نبودم، نه از خودم، نه از هیچ چیز دیگه. نشستیم تا شام بخوریم و بعد من زودتر از جواد خوابم برد...
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۲۳ و ۲۴
💤عجب بیابانی بود......
من بودم ، جواد و مجید بودن، نگاهی به لباس توی تنم کردم، لباس نظامی. تن بقیه هم لباس نظامی بود ... بخاطر خاکی که بلند شده بود ، تشخیص چهره کار آسونی نبود ، دست همه تفنگ بود حتی دست من.... همه چی خیلی واضح بود انگار نه انگار یه خوابه با تعجب به اطراف نگاه میکردم که صدای جواد رو شنیدم که بلند داد زد 'مجییییید' ... سرم رو برگردوندم مجید رو دیدم که کف زمین افتاده و غرق در خون بود و جواد بالاسرش اشک میریخت و چفیهاش رو روی زخم مجید گذاشته بود و فشار میداد
با تمام سرعت دویدم سمتشون مجید دیگه آخرین نفس هاش رو میکشید که به جواد جای وصیت نامه اش رو گفت و چشماش رو بست. همون لحظه اطرافم پر از آدم شد. بچههای دور ما یک صدا صلوات بلندی میفرستادن و جواد که مجید رو در آغوش گرفته بود یک آن ناله ی بلندی سر داد تیر تفنگ کلاشینکوف خورده بود دقیقا تو قلبش. جواد، مجید رو رها کرد و روی زمین افتاد....
همه این صحنه ها رو میدیدم ولی هرچه میدویدم که برسم نمیشد. یک لحظه خودم رو بالای سر جواد دیدم هرچه صداش میزدم جوابم رو نمیداد. جواد چشمش رو باز کرد، دستم رو گرفت و محکم فشار داد اشک پشت چشمانم جمع شده بود لحظه به لحظه فشار دستش کم میشد و دستم رو ول کرد. و برای همیشه چشمش رو باز گذاشت و رفت....
جواد رو رها کردم. که یک دفعه صدای صلوات شنیدم. لحظه به لحظه صدای صلوات بچهها بلند میشد. این بار دونفر همزمان روی زمین افتاده بودند. یکی، دو پا نداشت، و یکی، سر نداشت. هرکسی که شهید میشد یه صلوات واسه شادی روحش میفرستادن. گوشه ای ایستادم و زل زدم به جواد که لبخندی بر لب داشت، و به آسمان خیره شده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ،
اصلا مامان چجوری گذاشت من بیام ؟؟؟ نکنه رفتم قسمت مین ها؟؟؟ من کجام اصلا ؟تو افکار خودم غرق بودم که احساس سوزشی در پشت سرم حس کردم و بعد احساس کردن یقه لباسم خیس شد تا بفهمم چی شد گردنم هم سوخت، تیر به گردن و سرم خورده بود. روی زمین افتادم و بچههایی که دورم حلقه زده بودن رو میدیدم، کمکم چشمانم بسته شد. و صدای صلوات بچه ها و.... هرچه منتظر شدم هیچ خبری از صدای دلنشین و آسمانی صلوات نبود. انگار هیچی نمیشنیدم....
چشمانم رو باز کردم همه جا تاریک بود و من رو به سمت نور سفید و خاکستری در حال دویدن بودم. از نور گذشتم ، مجید و جواد و بچههایی که تا دقایقی قبل با ما میجنگیدن همه اونجا بودن، هالهای از نور داشتن. اما من مثل آدم عادی بودم.
جواد با دست زد رو شونم و گفت: " خوش آمدی "
با بقیه به سمت در رفتیم ، همه از در عبور کردن نوبت به من رسید #شک داشتم برم یا نه. قدم برداشتم به سمت در ورودی ولی در بسته شد.
ندایی را شنیدم که گفت
_تو شلمچه باید فکر اینجارو میکردی....
منظورش رو فهمیدم منظورش خانم معتمدی بود.... دوباره تصویر سیاه شد و من اینبار به پا میدویدم به سمت نور ولی بهش نمیرسیدم ، یکدفعه زیر پایم خالی شد و سقوط کردم ...
سقوط جوری بود که انگار با عصبانیت منو پرتاب کردن، پریشان از خواب پریدم. پیرهنم خیس عرق شده دنبال آب گشتم که دستی با لیوان آب جلوم ظاهر میشه سرم رو برمیگردونم و جواد رو میبینم که با چشمان قرمز به من زل زده. آب رو میگیرم و کمی میخورم و لیوان رو گوشه ای میگذارم و سر جایم میشینم
جواد انگار دو دل بود بپرسه یا نه
که خودم توضیح میدم
_ رفته بودیم جبهه. تو بودی مجید بود شهید شدیم، اما شما واقعا شهید شدین ولی من نه، داشتیم از یه در رد میشدیم ولی منو راه ندادن، میدونم بخاطر خانم معتمدی بوده، بخاطر #نگاهی که کردم
عین دیوانه ها گفتم :
_نباید امروز تو اتاق خانم محمدی نگاه میکردم
جواد لبخندی زد و گفت
+ این خواب از رو فکر و خیال زیاده داداش، ممکنه ادم نگاه کنه ولی مهم اینه که #نگاه_حرام_نباشه، زود چشمش رو جای دیگه منحرف کنه. خیلی خوبه که اینقدر #حواست هست. ولی تو نیتت #خیره منظور بدی نداری
بلند شد و از ساکم پیرهنی درآورد و داد دستم
+ بپوش الان باید بریم نماز
وقتی پیرهن رو پوشیدم، با جواد راهی حسینیه شدیم. نماز صبح خوندیم و تا نماز ظهر حسینیه رو تمیز میکردیم و خواهرا کمک خانم محمدی ناهار درست میکردن ...
بعد نماز ظهر آقای محمدی اجازه داد یک ساعت هرجا میخواییم بریم و بعد یک ساعت توی حسینیه جمع بشیم.جواد با آرنج بهم ضربه زد. منظورش رو فهمیدم، با خوندن یه آیتالکرسی تو دلم، سر به زیر، پشت سر خانم معتمدی، با فاصله زیاد راه افتادم
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
به سمت ی سر پایینی میرفت دقیقا لبه ایستاد. انگاری میخواست به پایین تپه بره که صداش زدم
_ خانم معتمدی
برگشت به سمت من که پشت سرش بودم، پاش لیز خورد و روی دست راستش فرود آمد و آخ آرومی گفت
نزدیک تر اومدم و سعی کردم پایین تپه را ببینم که سنگ های ریز زیر کتونیم رفتن تعادلم بهم خورد و پرت شدم پایین و رو دست چپم با فاصله ۲ متری از خانم معتمدی روی زمین خاکی و پر از شیشه خورده فرود اومدم
هم از دست و پا چلفتی بودنم، و هم از درد بدی که تو دستم پیچید، اخم هایم به شدت تو هم بود.
صدای آروم و بی جانی به گوشم خورد
+ آقای هاشمی ، شما اینجا چیکار میکردید؟؟
تعجب کردم که فامیلیم رو از کجا میدونست ولی نذاشتم این تعجب حالت چهره ام رو تغییر بده سعی کردم صدام رو عادی نگه دارم و گفتم
+ معذرت میخوام....نمیخواستم بترسونمتون
تموم سعیام رو کردم رُک باشم:
_و اینکه آمده بودم شماره پدرتون رو بگیرم
اینو گفتم و چشمام رو که به آسمون خیره شده بود بستم، سعی کردم بلند شم ولی درد بد دستم مانعم شد و مجبور شدم تا پیدا شدن جواد یا مجید همینجوری بمونم . حدس میزدم چشماش الان از تعجب از حدقه بیرون زده باشه....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
به سمت ی سر پایینی میرفت دقیقا لبه ایستاد. انگاری میخواست به پایین تپه بره که صداش زدم _ خانم معتمد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۲۵ و ۲۶
اگه اشتباه نکنم یک ساعت شده بود که گوشیم زنگ خورد. شماره جواد بود
_ الو سلام جواد
+....
_ پایین تپه
+....
_ افتادم پایین
+....
_ خانم معتمدی هم اینجاست دو متر اونور تر افتاده
+....
_ باشه ، یاعلی
تلفن رو که قطع کردم، خانم معتمدی بااخم گفت
= چی شده؟؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
+جواد و خواهرش دارن میان اینجا
جواد با دیدن ما انگار ترسید. و بخاطر وضعیت بدی که داشتیم بدون معطلی زنگ زد آمبولانس اومد.
دست چپ من و دست راست خانممعتمدی رو آتل بستن . دکتر گفت فردا ، پس فردا میتونیم بازش کنیم . جواد رفت وسایلمون رو بیاره و کارای ترخیص که تموم شد ما رو برسونه خونه. با چشم بسته سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که خانم معتمدی صدام کرد
_ آقای هاشمی
چشمانم رو باز کردم و گوشهامو تیز
+ بله
_ رو میز بغل دستتون یه کاغذه....
با دست راستم کاغذ رو برداشتم. دیدم یه شماره روی اون نوشته شده. وقتی کاغذ رو تو دستم دید گفت
_ شماره پدرمه. لطفا یکم بیشتر حواستون رو جمع کنید ...
متوجه شدم منظورش چی بود. حرفش درست بود . لبخندی زدم و کاغذ رو توی جیب پیرهنم گذاشتم.
هر دو ساکت بودیم. مدتی که گذشت جواد با دوتا ساک و چمدون آمد
_ اینا ساک و چمدون هاتون شماها باید زودتر برگردید منم میرم کارای ترخیص رو انجام بدم
بخاطر کاری که برای جواد پیش آمد. نتونست مارو برسونه. مرخص که شدیم. برای خانم معتمدی تاکسی گرفتم تا بره خونه. خودمم ماشین جدا گرفتم چون مسیرمون جدا بود.
ساعت ۱۲ شب بود که رسیدم از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو زدم از پشت آیفون صدای خوابالوی شیوا آمد که گفت :
_الو
سر حال شدم و با خنده جواب دادم
+ مهمون ناخونده نمیخوایید ؟
جیغ بنفشی کشید و بلند گفت
_ محمدددددددد
و در رو زد ، در با صدای چیک باز شد
مامانم جلو در و شیوا تو حیاط بود و تا در رو باز کردم پرید بغلم، درد دستم بیشتر شد. چیزی نگفتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. شیوا ازم جدا شد و مامان آروم بغلم کرد و خوش آمد گفت
تا وارد خونه شدیم و چراغ رو روشن کردیم که مامان و شیوا با تعجب نگاهم کردن...
🍄از زبان شیوا 🍄
_یا ابوالفضل! محمد چرا اینجوری شدی ؟؟؟
مامان با ترس نگاهی به دست محمد کرد و گفت :
_ م....محمد... دستت....
اما محمد با خونسردی و خنده گفت
+ چیزی نیست خوردم زمین، املت شدم
مامان از طنز کلام محمد، خنده اش گرفت و رفت تا برای محمد شام بیاره گفت:
_اخه مادر حواست کجا بوده؟ چیشد افتادی؟ درد هم داری؟
محمد:_ چیزی نیست مامان نگران نشین، نه بابا درد زیاد نداره
شاید مامان بیخیال میشد ولی من تا نمی فهمیدم چی شده طاقت نمیاوردم. رفتم تو اتاقم کتم رو پوشیدم و کلاه کاراگاهیم رو هم گذاشتم رو سرم ذره بینم گرفتم دستم و آمد بیرون
محمد که داشت میرفت اتاقش با دیدن من خندش گرفت و گفت
_ خسته نباشی کاراگاه
دنبالش به اتاق رفتم نگذاشتم چراغ رو روشن کنه بجاش چرا مطالعه رو روشن کردم و چرخوندم سمتش
_ خیلیه خب آقای هاشمی دستت چرا اینجوری شده ها ؟؟
با خنده گفت:
+ گفتم که
_ کامل توضیح بده
خندید هیچی نگفت که باز چراغ مطالعه رو پایین بالا کردم، چرخوندم سمتش، خودکار روی میزش برداشتم گذاشتم روی سرش،
صدامو کلفت کردم:
_اقای هاشمی زود تند سریع جواب بده
نگاهی گذرا بهم کرد، باخنده گفت :
+ دنبال یکی از بچه ها رفتم، افتادیم پایین تپه من دست چپم رو آتل بستم اون دست راستش
خواستم حرفی بزنم که مامان صدام کرد :
_ شیوا بیا، بگذار محمد استراحت کنه خودتم فردا باید بری مدرسه
مجبور شدم بیام بیرون و بعد خداحافظی با مامان رفتم تو اتاقم
ذهنم کلی کنجکاو شده بود. اون رفیقش کی بود؟ من بیشتر دوستای داداش رو میشناختم، یعنی کدومشون بوده؟
کت رو دراوردم و زدم به چوب لباسی و گذاشتم تو کمد کلاهمم آویزون کردم تو کمد و ذره بینم گذاشتم تو کشو
رفتم و پشت میز کارم نشستم،
با به یاد آوردن اینکه یه طراحی داشتم که تا فردا باید تمومش میکردم، دیگه از فکر اومدم بیرون
همین که نشستم صدای در آمد
_ بفرمایید.
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۲۷ و ۲۸
محمد وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
رو صندلی لَم دادم و گفتم
_ به به آقای هاشمی کاری داشتی؟
آمد سمتم و پشت سرم روی تخت نشست. دستهاش رو بهم قلاب کرده بود روی پاهاش گذاشته بود. سر به زیر چیزی نگفت.
وقتی دیدم جواب نمیده با حالت آروم تری گفتم
_داداشی خوبی ؟ چرا تو خودتی ؟
+یکی هست که میخوام باهاش آشنا بشی، باهاش حرف بزنی ببینی نظرش چیه
_وا.... داداش خوبی؟ من با کی حرف بزنم؟ من نظر بپرسم؟ خب خودت بپرس
خیره نگاهم کرد و گفت
+بمون، الان میام
محمد از اتاقم رفت بیرون،
نفهمیدم منظورش چیه. از وقتی از راهیان نور برگشته، کارهاش خیلی عجیب شده من اصلا سردرنمی آورم.
همینجور تو فکر بودم، ته خودکارم تو دهنم میچرخوندم که داداش محمد برگشت اتاقم، و گفت:
_فردا ساعت ۵ عصر میای بریم مراسم؟
سوالی نگاش کردم
که ادامه داد:
_مراسم یادبود شهدای غواص هست، شهدای ۸ سال دفاع مقدس، میای؟....نه... یعنی منظورم اینه بیا حتما
اینو که گفت زود رفت بیرون، در هم پشت سرش بست.
من فقط کنجکاویم بیشتر شده بود که من کی رو باید ببینم حرف بزنم. منظور داداش محمد چیه....
.
.
.
یک ربع به ۵ بود که ما وارد سالن شده بودیم. خیلی شلوغ بود. جمعیت زیادی اومده بودن همایش یا همون مراسم یادبود.
ردیف هفتم خالی بود رفتیم نشستیم.
چند دقیقه بعد، آقا جواد که از دوستای راهیان نور محمد بود ، دقیقا اومد همون ردیفی که ما بودیم نشست
محمد سر ردیف، بعد آقا جواد و خواهرش(«معصومه») و بعدشم من .
معصومه:_ راستی شیوا نگفتی کلاس چندمی
+کلاس دهم. شما چی؟
معصومه:_ من دارم برای کنکور میخونم که اگه خداااا بخواااااد قبول بشم امسال.
از حرف زدن بامزه معصومه هردوتامون خندیدیم، ولی خنده من بلندتر بود. محمد چشم غرّه رفت، که آرومتر.
دستم جلو دهنم گرفتم. سرهامون کردیم نزدیک گوش هم و حرف میزدیم. با صدازدن آقا جواد، معصومه روش رو کرد اونور تا با آقا جواد حرف بزنه.
آقا جواد:_ خانم معتمدی رو که دیگه میشناسی؟
معصومه :_ وا داداش مثلا دوست صمیمی هستیما
آقا جواد:_ اومد، صداش بزن بیاد پیشتون. به آبجی محمد هم بگو
معصومه :_ باشه داداش
معصومه صورتشو کرد سمت من، دستشو گرفت جلو دهنش منم گوشمو چسبوندم به دهنش که ببینم چی میگه
_داداش جواد میگه «فاطمه» که اومد بیاد پیشت بشینه، صداش کنیم، یعنی پیش ما بشینه.
+فاطمه کیه ؟
_همون دختره که سفر راهیان نور تو کاروان داداش اینا بوده
قیافهمو متفکر کردم و گفتم:
_پس این همونه...
معصومه:_ چی میگی؟!
با لبخند گفتم
_هیچی
🍄 از زبان محمد🍄
نماز مغرب رو نزدیک مسجد خونه خوندیم و به سمت خونه راه افتادیم . با شیوا که حرف میزدم فهمیدم واقعا دختر خوبیه، اگه خودش هم قبول کنه
نزدیک خونه که شدیم شیوا گفت:
_تو باید به مامان بگی اگه نگی خیلی ناراحت میشه. بعد از بابا خیلی ما روی تو حساب کردیم
ناراحت شدم. راست میگفت.
من اول باید به مامان میگفتم. دیگه حرفی نزدم. با کلید در باز کردم رفتیم داخل. مامان داشت جارو میکرد، ما رو که دید دکمه جاروبرقی رو زد خاموش شد.
_سلام مامان
شیوا پرید بغل مامان و بوسش کرد
_سلام مامان قشنگم
مامان دسته جاروبرقی رو زمین گذاشت، دستاشو باز کرد
_سلام به روی ماهت عزیزم.... خوبی محمدم؟...... خوب بود مراسم؟
من:_آره خوب بود.... مامان.. میگم ....چیزه
مامان:_ چرا منّ و من میکنی؟ بگو . چیزی شده؟
+نه مامان فقط محمد میخواد یه چیزی بهتون بگه شاید روش نشه
مامان با تعجب به شیوا نگاه کرد
بسم الله تو دلم گفتم و شروع کردم .
_سفر راهیان نور که رفتم و البته قبلش تو مسجد یه دختری رو دیدم... که... یعنی چیزه...
مامان با لبخند گفت:
_امروز هم دیدیش حتما. آره؟
شیوا:_ وای مامان از کجا میدونی؟
_مادر که بشی همه چی میفهمی عزیزم
+البته چیزی نشد... فقط.... به شیوا گفتم. خواستم یه کم مزه دهنش بفهمم که خب... خب... شماره پدرش هم تو بیمارستان ازش گرفتم. اگه شما...
مامان:_برو شماره رو بیار پسرم. هرچی خیره پیش میاد
با لبخند رفتم سمت شیوا، از نظری که داده بود خیلی خوشحال شدم. سرشو بوسیدم و رفتم اتاق که شماره رو بیارم.خدا رو شکر که مامان فهمید و ناراحت نشد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۲۹ و ۳۰
🍄از زبان شیوا 🍄
صبح هول هولکی حاضر شدم و بعد گذاشتن کتری رو گاز، چایی درست کردم و با نون پنیر خوردم . دویدم تو حیاط و کفشامو پوشیدم و دِ برو که رفتیم
تا خود مدرسه رو عین ماشین مسابقه رفتم سمت در مدرسه دویدم و حنانه رو از دور دیدم که با بقیه دخترا حرف میزدن
با آمدن من دستش رو بلند کرد و تکون داد چون من دیگه نمیتونستم بدوم اون تا پیش من دوید. هر دو نفس نفس میزدیم و به گوشه ای دنج رفتیم تا یکم خلوت کنیم
_ وای خیلی استرس دارم
+ نداشته باش حنانه ! بده پوشه ات رو
پوشه رو ازش گرفتم....فقط ی طراحی!!!
داشتم به طراحی مانتوی زمستانی اش نگاه میکردم که بلند گفت:
_ 15 تا طراحی شیوا؟؟؟
+ آره خوب ....
صدای زنگ مدرسه مانع ادامه حرفم شد ...
دست حنانه رو گرفتم و با هم به سمت صف حرکت کردیم که یکی از بچه ها به اسم «نهال قاسمی» که به گفته بچهها دختر زور گوییه
_ بچهها یکی از طراحیاتون رو بدید به من
حنانه اما مودبانه جوابش را داد :
+ سلام نهال جان متاسفم ولی من فقط یه طراحی کردم ولی شیوا 15 تا طراحی داره که باید از خودش اجازه بگیری
_ من کاری ندارم باید به من یه طراحی بدید
عصبی شده بودم ولی خونسرد گفتم :
+ ببخشید نهال خانم من زیر همه یه طراحیام رو امضا زدم
حنانه ادامه داد :
+ فعلا با اجازه
و بعدش دست منو گرفت و با هم به سمت صف حرکت کردیم...
خانم معلم طراحی های زیبای بچه ها رو به دیوار کلاس زد و روبه نهال با حالت عصبی گفت :
_ طراحی تو کجاست قاسمی ؟
نهال چشم غرّه ای به من و حنانه رفت و با حالت طلبکارانه ای گفت :
+ حوصله کشیدنش رو نداشتم
خانم معلم اما کم نیاورد و مثل خودش جواب داد :
_ پس منم حوصله نمره گذاشتن ندارم
و بعد قدماش رو به سمت دیواری که طراحی ها رویش را پوشانده بودن تند تر کرد ....
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و من و حنانه با آرامش به سمت در میرفتیم که نهال جلومون سبز شد .
دست راستش را آورد بالا و با شتاب به سمت من آورد و تو گوشم خوابوند. سَد اشکام کم کم داشت ترک میخورد، جای دستش روی صورتم قرمز شده بود فقط کافی بود بهم بگه " هووو " تا اشکم جاری بشه. باورم نمیشد تو مدرسه بخاطر یه طراحی راحت سیلی بخورم...
هنوز بابت سیلی که خورده بودم تو شک بودم که حنانه با اخم به نهال نگاه کرد و گفت :
_ حواست هست چیکار کردی نهال؟
+ کم شدن نمرهی من بخاطر اون بود
_ تقصیر خودت بود باید معذرت بخوای
ولی نهال لجبازتر از این بود که معذرت بخواد و با حالت پرخاشگری رو به حنانه گفت:
+ بهتره تو هم بری وگرنه سر تو هم یه بلایی میارم
این را گفت و آدامسش رو باد کرد و ترکاند و رفت
با رفتن اون بغضم ترکید و زانو زدم و صدای هق هقم بلند شد.حنانه منو تو بغلش گرفت
_ هیس... عزیزم گریه نکن شیوا جونم
با بغض گفتم:
+ ح...حنانه.... بابای من روم دست بلند نکرده بود که... که...این اینکارو کرد... حنانه
و گریم شدت گرفت، چند دقیقه بی وقفه گریه کردم و بعد خوردن چند جرعه آب بهتر شدم
با حنانه تا دم خونه آمدیم
زنگ رو که زد محمد در رو باز کرد. و حنانه قضیه رو مو به مو براش گفت محمد اخم غلیظی کرد و وقتی من وارد حیاط شدم در رو با شتاب بست...
وارد خونه شدم مامان با نگرانی به سمتم آمد
_ وای دخترم چرا ... چرا چشمات و صورتت قرمزه
لبخند ساختگی زدم
+ چیزی نیست با یکی از همکلاسی هام دعوا کردم
نگاه مامان که به قرمزی جای سیلی افتاد گفت:
_ زدت؟؟ ای وای خدا مرگم بده به چه حقی دست رو تو بلند کرده؟
با ناراحتی زیاد گفتم
+ خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه مامان من دیگه برم اتاقم
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. وسایلهایم رو پخش زمین کردم. حوصله هیچی نداشتم. ولی خب دیگه مجبور شدم، بی حوصله دفتر مشقم رو باز کردم و نشستم پی تکالیفم ....
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد در زد. میدونستم داداش محمدمه طاقت نیاورده اومده پیشم. تا گفتم بفرمائید. زود وارد اتاقم شد.
_من زودتر اومدم پیشت چون میدونم الان مامان نگران و تو فکره که چی شده تو مدرسه ولی اومدم بهت چند تا چیز رو بگم
+چی؟
_ببین اجی گلم میدونم تو اصلا مقصر نبودی، چون میشناسمت آدم دعوایی نیستی اصلا. اما همیشه سعی کن زیر بار #حرف_زور نری، #بااحترام باهاش، حرف بزن، حتما مدیر یا معاون مدرسه رو در جریان بذار. و همیشه سعی کن از حق خودت #دفاع کنی
با یادآوری امروز سرمو با ناراحتی به زیر انداختم و همه ماجرا رو تعریف کردم. وسط حرفام بود که دیدم مامان کنارم نشسته. اینقدر ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم کی مامان وارد اتاقم شده بود.
مامان:_ محمد کاملا درست میگه عزیزم. #همیشه از حق خودت دفاع کن. من نمیگم تو هم بزنش اما اینجوری نباشه که بشینی نگاش کنی. چون وقتی #سکوت کنی اون قدرت بیشتری پیدا میکنه برای اذیت کردن، اگه سراغ تو هم نیاد میره سراغ یکی دیگه.
محمد با سر حرفهای مامان رو تایید میکرد و من فقط تونستم یه کلمه بگم چشم.
مامان سرمو بوسید و بعد یه کم شوخی کردن های محمد از اتاقم رفتند بیرون و من با هزار تا فکر شب رو صبح کردم ...
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛