رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۱۳ و ۱۴
نزدیک در خونه بودم که دیدم دو تا اقا با لباس رنگ خاکی جبهه با یه ساک تو دستشون، و چفیههایی که دارند، در خونه با بابا دارند حرف میزنند.
قدمهام رو خیلی آهسته کردم. بابا منو ندید غرق حرف زدن بودن.از فاصله بینشون دیدم اون اقا که چفیهش مشکی بود محکم دست بابا رو گرفته بود. انگار که یه چی بین دستشون بود
بابا: _ نه سید جان من نمیتونم
اروم از کنارشون رد شدم. رفتم تو حیاط ولی همچنان گوشهام به اونا بود. چرخیدم صورتهای دوستای بابا رو دیدم.اون اقا که حالا فهمیده بودم سید هست، لبخندی زد و دستش از دست بابا درآورد. خداحافظی کردند و رفتند.
بابا اومد داخل و در رو بست. با سلامی که دادم تازه متوجه من شد. سلامم رو جواب داد اما مشخص بود حواسش به من نیست.
جلو در حیاط کفش عمو محسن و خاله آیه رو دیدم این یعنی هنوز نرفتن پس سعی کردم مراعات کنم به زور لبخند کج و کوله ای زدم و وارد خونه شدم،
حرفهای دوستم ریحانه، اومدن دوستای بابا، وصیتنامه......فکرهام روز به روز بیشتر میشد ولی من باید ظاهر خنده رو بودنم رو حفظ میکردم که کسی نفهمه.
بعد سلام و احوالپرسی گفتم فردا ۳ تا امتحان دارم و به اتاقم رفتم و زدم زیر گریه بالشم رو به صورتم فشار میدادم تا صدام بیرون نره
یک ساعتی گذشت که محمد در زد و وارد شد ولی با دیدن ظاهر من زود در رو بست و کنارم پایین تخت زانو زد
_ چی شدی تو شیوا؟؟
دیگه طاقتم تموم شده بود. هرچی تو دلم بود گفتم:
+ چرا نگفتی بابا میخواد بره جبهه؟ چرا نگفتی چی تو کاغذ بوده که بابا داد به مامان؟یعنی اینقدر من غریبه هستم اینجا؟؟ چرا به من نگفتین که بابا وصیت نوشته؟؟
محمد نگاهی غمگین به من کرد
_ چی .... تُو .... تو اون نامه بودش خب.... من....
وسط حرفش پریدم و با غصه گفتم
+ فقط بگو چرا ..... کسی بهم نمیگفت ؟؟
محمد جدی شد و گفتم
_ اینبار مثل همیشه نیست ، بهتره تو این مدت فکرت رو درگیر نکنی
اشکام بند نمیاومد بریده بریده گفتم:
+ حال...ا... کی... می...ره ؟؟
محمد اروم و مهربون گفت
_ چهارشنبه همین هفته
+ ولی اون که گفت یک یا دو هفته دیگه
_ کاریه که شده شیوا
این رو گفت و رفت
آخه چطور فکرم رو درگیر نکنم؟ بابام داره میره جبهه، تازه اونجور که محمد گفت اینبار مثل دفعههای قبل نیست، یعنی قراره چی بشه؟
بیرون رفتم تا با عمو محسن اینا خداحافظی کنم ..
.
.
با صدای مامانم که بازم با تلفن حرف میزد از خواب بیدار شدم، عمه اینا قراره امروز بیان
چقدر مهمون دیگه خسته شدم
سرم داره از درد میترکه دیگه طاقتم تموم شده ، ای خدا خودت کمکم کن. این مدت همش تو خودم بودم اینو بابا و مامانم فهمیده بودن
این روز ها مثل برق و باد میگذشت و هر روز مهمون پشت سر مهمون از خاله و دایی گرفته تا عمه و عمو .......
بالاخره روز چهارشنبه رسید ...
دیروز از ستایش خواستم به خانم معلم بگه امروز رو نمیام مدرسه
همگی همراه بابا تا دم در رفتیم، مامان ، بابا رو از زیر قرآن رد کرد
رفتم در اغوش پر مهر بابا
_ بابا برمیگردی دیگه ؟؟
مکث کوتاهی کرد، روی سرمو بوسید
+ هرچی صلاحه بابا جون
و بعد خداحافظی از ما سوار ماشین دوستش شد، دوست بابا که همون اقاسید بود، وقتی من و مامان و محمد رو دید از ماشینش پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد. چند دقیقه بعد با اشاره بابا که گفت ما بریم تو خونه، سوار ماشین شدن و سریع حرکت کردن.
مامان کاسه آب رو پشت سرش ریخت، بغضش رو قورت داد. همه رفتن داخل ولی من تا لحظهی آخر تو کوچه ایستاده بودم. باد شدیدی میوزید و هوا کم کم طوفانی میشد ، بیشتر از این نمیشد بیرون ایستاد چون باد به قدری شدید بود که درخت ها رو خم میکرد ، وارد خونه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم.
خونمون ساکت شده بود. هوا دلگیر و طوفانی... انگار اونم میدونه خداحافظی با بابا چقدر سخته حوصله هیچ کاری نداشتم ولی یاده تکالیفم که افتاد رفتم سراغ گوشی. گوشیم رو برداشتم و شماره ستایش رو گرفتم تا تکالیفم رو بپرسم
امشب ، شام رو ۳ نفری خوردیم ،
لقمهها هیچ کدوم از گلو ی ما پایین نمیرفتن بدون بابا
غذا چی بود ؟؟ رشته پلو ، غذای مورد علاقه بابا ، چجوری این غذا رو بدون خودش بخوریم ؟؟؟ آخه بابایی نکنه دیگه مجبور شیم همیشه ۳ نفری غذا بخوریم ؟؟
نه به موقع رفتن که زمان زود گذشت نه به موقع آمدن که زمان ثابت مونده
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
تمام این مدت نبود بابا به وضوح حس میشد ، چشمای مامان از بس گریه میکرد قرمز شده بود و هر شب بالشش خیس از اشک .....
چقدر بابا رو دوست داشت و من نمیدونستم ، بیچاره مامان چه حالی داره ، پدرش شهید شده بود نکنه همسرش هم شهید شه ؟؟؟؟؟خدایا چرا این بار ما اینجوری شدیم؟؟ همیشه که بابا میرفت جبهه خیلی ناراحت نبودیم ولی این بار فرق میکرد
نکنه بابا شهادت رو بیشتر از من دوست داشته باشه ؟؟؟ نکنه شهدا طلبیده باشنش ؟؟؟؟ نکنه دیگه برنگرده ؟؟؟
تمام این مدت این فکرها مثل خوره افتاده بود به جونم و نمیگذاشت نفس راحتی بکشم هر ساعت به اندازه سال ها طول میکشید
محمد اصلا تو حال خودش نبود ...
میخواست بره راهیان نور ولی مامان اجازه نمیداد بره..........
هر بار با اشتیاق جلو پنجره منتظر برگشت بابا مینشستم که از حیاط واسم دست تکون بده و احترام نظامی بگذاره...ولی اینبار منتظرم فقط سالم برگرده.....
اما چقدر زود ، دیر شد ...
.
.
.
اون روز تو مدرسه غوغا بود همه بچهها بال درآورده بودن از خوشحالی ، همه از آمدن پدرهایشان خوشحالی میکردن ، انگاری دیشب با پدرهایشان حرف زدن ،
چرا بابا به ما زنگ نزد ؟؟
ستایش به من خیره شده بود و چیزی نمیگفت ، چرا خوشحال نیست ؟؟ ریحانه هم ساکت بود مگه باباش سالم نمیاد ؟؟ تو همین فکرا بودم که با صدای «کیانا» به خودم آمدم
کیانا:_ شیوا ، بابای تو کجاست؟
نگاه نگران ستایش و ریحانه برگشت سمت من
آمدم جوابی بدم که ستایش گفت :
+ هیس... کیانا مگه نمیدونی
_ چیو ؟
نیم نگاهی به من کرد و در گوش کیانا چیزی زمزمه کرد که کیانا شوکه شد......
ساعتهای کلاس برام بی معنی بود کاش زودتر زنگ بخوره برم خونه بابام رو ببینم. تو افکار خودم غرق بودم که دیدم همه بچهها ایستادن منم ایستادم و متوجه حضور خانم ناظم شدم
خانم ناظم : _بفرمایید دخترا ... دخترم شیوا هاشمی بیا
با ذوق وسایلام رو جمع کردم هوراااا بابا آمده دنبالم اونقدر ذوق زده بودم که توجه همه رو جلب کردم پلهها رو دوتا یکی پایین اومدم ، با دیدن شخص روبروم لبخند از رو لبام محو شد .......
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۱۵ و ۱۶
عمه !!!! عمه اونجا چکار میکرد ؟؟ چرا گریه میکرد ؟؟ نکنه ؟؟؟؟
با تمام توان آخرین پله هارم پایین آمدم و دویدم سمت عمه
_ عمه .... عمه .... چی شده چرا گریه میکنی ؟..... عمه
خنده از رو لبام محو شد. همه ذوقم پر کشید. همهی سوالام بی جواب موند و فقط و فقط صدای گریه عمه تو سرم میپیچید
با عمه تا سر کوچه آمدم
چند تا ماشین یکم پایین تر بود انگار ماشین نظامی بودن .... عده ی زیادی از مردم با پیرهنهای سیاه تو کوچه بودن
یک آن ته دلم خالی شد
با تمام توان دویدم سمت در خونه. کلی کفش جلوی در بود و صدای گریه و ناله میومد. ولی چرا تو خونه ی ما ؟؟؟ یه اعلامیه نصب شده بود.
عمه دستمو گرفت که بریم داخل،
ولی گفتم:
_صبر کن عمه.... چی ؟؟... این که .... این که اسم بابای منه .....
🕊« .....شهید رضا هاشمی را تبریک و تسلیت عرض میکنم...»
فقط قسمت اخر اعلامیه رو دیدم.
چییی ..... بابا ....... نه ......
رو زمین زانو زدم و بی اختیار گریه کردم
مگه بابا قول نداد؟؟؟
نگفت میاد ؟؟؟ نه نگفت میاد...گفت هرچی صلاحه...یعنی #صلاح_خدا این بوده؟... صلاح خدا بوده من بی بابا بشم؟ درد دوری و غصه خوردنم همش صلاح خداست؟؟
الان دلیل کارای ستایش رو فهمیدم ،
الان دلیل گریه های مامان رو فهمدیم ، الان دلیل کلی مهمون رو فهمیدم ،
الان دلیل ماشین های نظامی ، این مردم و گریه ها رو از خونه شنیدم و من الان فهمیدم بابا دیگه نمیاد .... یعنی دیگه هیچ وقت نمیبینمش .....
وارد خونه شدم ...
وقتی صلاحه چرا #ضعیف باشم؟ رفتم تو اتاقم، بغض خیلی سنگینی تو گلوم بود، نه اشکم میریخت نه حرف میتونستم بزنم. سمت لباسهام رفتم. لباس سیاهم رو پوشیدم با چادر مشکیم از اتاق رفتم بیرون و به هال رفتم ،
مامان و عمه از بس گریه کرده بودن بیهوش شده بودن و عمو ها حالشون تعریفی نداشت ، محمدم اصلا خونه نبود
نشستم یه گوشه به یه جا خیره شدم چند دقیقه بعد رفتم تو حیاط کنار حوض تا از جمعیت دور باشم یه دستی رو شونم نشست برگشتم ، شیدا بود کنارم نشست. هرچی حرف میزد من نمیشنیدم. انگار کر شده بودم.
بدون توجه به حرفای شیدا به گوشه باغچه خیره بودم و بغض سنگینم بزرگتر میشد.
محمد بعد چند دقیقه وارد خونه شد با این پیرهن سیاه چقدر مظلوم شده بود .... اونم آمد کنار ما
شیدا یکم روسریش رو جلوتر کشید
چند دقیقه هر سه تا ی ما به گوشی ای خیره بودیم و حرفی نمیزدیم
بقیه تو خونه بودن و صدای قرآن و گریه مردم میومد خانوما طبقه ی بالا بودن که ما معمولا اونجا نمیرفتیم و آقایون طبقه پایین
مدتی بعد در با شدت باز شد و نگاه هر سه ما برگشت سمت در، ستایش با نگرانی که از چهرهش معلوم بود به سرعت وارد حیاط شد کنارم زانو زد
_ شیوا ...... شیوا ... شیوا چی شد ... کی آمد دنبالت ... اینجا چه خبره
+ تو .....
ساکت شدم و ادامه حرفم رو خوردم
ستایش: _من چی شیوا.....
با گریه گفت
_ یکی بگه اینجا چه خبره
ولی حال ما بدتر از این بود که بگیم بابا واسه همیشه رفته...ستایش اومده بود تسلیت بگه، میخواست من تنها نباشم، همدردی کنه اما من هیچکدوم رو حواسم نبود. حالم خرابتر از اونی بود که حرف بزنم و جواب محبتش رو بدم.
ستایش و شیدا گریه میکردن.
دقایقی بعد که ستایش یکم آروم شد. آمد نزدیکم و دستام رو گرفت هرچی میگفتن که من گریه کنم اشکم نمیریخت اما دور چشمم قرمز شده بود. همه نگرانم بودن که چرا گریه نمیکنم نکنه دیوونه شدم
محمدم که ما رو دید برای اینکه معذب نشیم رفت داخل
تا اینکه ستایش با اشک گفت
_حالا میفهمم حضرت رقیه چقدر درد کشید وقتی سر باباشو براش اوردن
انگار بنزین روی آتش شدم
سرم رو بلند کردم و زار زدم. بلند بلند جیغ میزدم و بابا، بابا میگفتم. بعد چند دقیقه با کمک بقیه منو بردن اتاقم.
چند ساعت بدون وقفه فقط گریه کردم و همه از گریه ها و حرف های پر از دردم گریه میکردن
تا بالاخره ما کمی که آروم تر شدیم مامان ستایش آمد دنبالش. نگاهی به ساعت مچی تو دست شیدا کردم ساعت 7:55 دقیقه رو نشون میداد، صدای اذان از مسجد کنار خونه بلند شد ،
همراه شیدا از تو اتاق محمد یه جانماز دیگه برداشتیم و بعد به اتاق من رفتیم و دونفری شروع کردیم به نماز خوندن
اون شب سخت ترین شب زندگیم بود بخاطر همین عمو محمود اینا موندن اینجا و شیدا شب رو پیش من خوابید
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
اون شب اصلا خواب به چشمم نیومد ولی مجبور شدم بخوابم
اذان صبح رو دادن با اولین الله اکبر بیدار شدم و شیدا رو هم بیدار کردم با هم به هال رفتیم محمد کل دیشب رو تو هال بود و اصلا نخوابید به نوبت به روشویی رفتیم و وضو گرفتیم
بعد اینکه محمد هم وضو گرفت
من ، شیدا ، محمد جانماز ها رو پهن کردیم و شروع کردیم به نماز خوندن و بعد ما مامان و خاله و عمو
نماز خوندن بعد اذان دیگه هیچکی خوابش نبرد جز محمد که از دیشب بیدار بود
رفتم تو اتاقش ...
چقدر معصوم خوابیده بود کنارش نشستم و به گوشه ای زل زده بودم و اشکام بند نمیاومد
ظهر از بس حال مامان بد بود عمو و خاله بردنش بیمارستان و من و شیدا شروع کردیم به ناهار درست کردن
این بار موقع اذان من دستم بند بود و شیدا میخواست بره محمد رو بیدار کنه که با صدای در اتاقش و گفتن یاالله فهمیدیم که خودش بیدار شده و به روشویی رفت تا وضو بگیره
بعد ناهار یه زنگ به عمو زدم تا حال مامان رو بپرسم خوشبختانه حالش بهتر شده بود
بالاخره دلم رو به دریا زدم و به محمد گفتم :
_ محمد...... میشه.... میشه بریم.....گلزار شهدا ؟
+ آخه ...
وسط حرفش پریدم
_ به خدا بگی نه با شیدا تنها پا میشیم میریم دزد بیاد ما هم ببره بکشه ها ۳ تا داغ ببینین
اینقدر حالم بد بود که عصبانی و بلند گفتم
محمد هم نفسش رو با صدا بیرون داد :
+ خب حاضر شید تو ماشین منتظرتونم
جلوتر رفتم و محمد رو بغل کردم و گفتم: _ممنونم داداشی
تا بخاطر لحن بدم از دلش در بیاد
با شیدا به اتاق رفتیم و هر دو مانتوی مشکی همراه با روسری های مشکیمون رو پوشیدیم و بعد برداشتن چادر و گوشی به سمت ماشین رفتیم
به گلزار که رسیدیم رفتم سمت مزار بابا
نفهمیدم شیدا و محمد کجا رفتن، شاید مزار شهید حججی . منم از فرصت استفاده کردم تا یکم با ، بابا خلوت کنم
_سلام بابا ، خوش میگذره بدون ما ؟چرا رفتی ؟؟ اره نگفتی برمیگردی گفتی هرچی صلاحه ولی چرا بابا برای من صلاح خدا اینجوریه؟؟؟چرا اعلامیه نصبه جلو در؟ شهید رضا هاشمی بدون من رفت ؟؟ بابا شما همیشه سر قولت بودی ها؟؟ چرا تو باید میرفتی باباجونم؟
همینجور میگفتم و گریه ام شدت میگرفت تا اینکه محمد آمد
_ پاشو ،پاشو الان پس میوفتی
با کمک شیدا از کنار مزار بلند شدم و رفتیم سمت ماشین گریه ام بند نمیومد....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۱۷ و ۱۸
عمو محمود اینا هم رفتن و من موندم و یه دنیا غم.... مامان دیگه اون مامان قبل نبود، محمد دیگه اون محمد قبل نبود ، منم ، دیگه اون شیوای قبل نمیشم...کارم شده بود شبا تا اذان صبح گریه بقیشم دلداری دادن مامان
" دلم برات تنگ شده بابا ، میگن شهدا زندهن ، پس کجایی بابایی ؟ چرا دیگه بهم نمیگی دختر باهوش بابا؟؟؟؟ دیگه وقتی محمد بهم میگه خرگوش خانم، کسی نیست بگه این دختر باباشه...میدونی چقدر دلتنگ شب بخیر گفتن هاتم بابایی ؟ چقدر میخوام دوباره احترام نظامی بگذاری برام ؟
اصلا اینا نه فقط باش ی بار دیگه بگو شیوای بابا فقط ی بار قول میدم دیگه چیزی نخوام بابا.......بابا......بابا......"
زندگی چقدر سخت شده بود بعد بابا ، چقدر نبودش احساس میشد و این درد بدی داشت
چند ماه از این واقعه گذشت....
هیچ چیز مثل قبل نشد من به کلاس دهم رفتم باید مدرسهم عوض میکردم و اونجا هیچکی نمیدونست من #دخترشهیدم
روز اول مدرسه با بغل دستیم که اسمش «حنانه» بود دوست شدم حنانه دختر خوب و درس خونی بود و خونشون هم کوچهی روبرویی ما بود بخاطر همین قرار گذاشتیم که هر روز با هم بریم و بیاییم
۶ ماه از شهید شدن بابا گذشته بود و هر روز بیشتر دلتنگش میشدیم....
بین دو راهی مونده بودم الان ۲ هفتهی کامله که حنانه دوست صمیمیمه ولی هنوز نمیدونستم بهش بگم فرزند شهیدم یا نه
مدرسه ما یه مراسمی داشت ،
که روزهای پنجشنبه شهید معرفی میکرد ، پس دیر یا زود همه میفهمیدن فرزند شهیدم، از اینکه بدونن پدرم شهید شده خجالت نمیکشم ، بلکه بهش #افتخار هم میکنم ولی نمیخوام به این دلیل بهم احترام بگذارن یا اگه اتفاقی افتاد به #شهید_بودن پدرم ربط بدن
هر هفته یکی از شهدا اسمشون رو ، رو دیوار زده بودن
هفته اول : شهید مرتضی آوینی
هفته دوم : ابراهیم هادی
هفته سوم : عباس دانشگر
و......
هفته نهم : رضا هاشمی .....
وای هنوز زوده ، اگه حنانه بفهمه ، احتمالا ناراحت میشه که بهش نگفتم ، باید همین امروز بهش بگم
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و بچه ها هم دیگه رو هل میدادن و با شتاب از در بزرگ مدرسه رد میشدن. و من همراه حنانه آروم و با آرامش از در مدرسه عبور کردیم ، نمیدونستم از کجا شروع کنم ، یا اصلا الان موقع خوبی هست ؟بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با مغزم شروع کردم :
_ ام .... حنانه ....
+ جانم
_ راستش...مدرسه هر...مدرسه هر هفته... یه شهید رو معرفی میکنه....و .....
+ اتفاقی افتاده ؟
_ آره....یعنی نه..... فقط هفته نهم........ شهید..... پدر .... منه .....
ایستاد برگشت سمتم :
+ شیوا .. شوخی ... شوخی نمیکنی؟؟
بغض کردم :
_ نه حنانه شوخی کجا بود پدر من ۶ ماهه شهید شده
بغضم شکست و قطرات اشک یکی پس از دیگری از دریاچه چشمانم فرو میریختن و مهمان صورتم میشدن
ادامه دادم :
_ میخواسم یکم دیگه بهت بگم ولی.... ولی ترسیدم اگه بفهمی بگی چرا زودتر بهت نگفتم
دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن ملایمی که بغض درونش مشخص بود گفت :
_لازم نبود الان بگی.... میتونستی هر وقت آماده بودی بگی
و بعد قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد. بغلم کرد و با آرامشی که در آغوشش بود آرام تر شدم ...
با حنانه به سمت خونه راه افتادیم.تا آخرهای راه هر دو ساکت بودیم و به کوچه نزدیک شدیم که خانم جوانی برامون دست تکون داد و به سمتمون دوید بعد چند ثانیه نفس نفس زدن گفت :
_ سلام حنانه ، سلام شیوا
حنانه لبخندی زد و گفت :
+ سلام آبجی
بالاخره از فکر دراومدم و آروم سلامی گفتم
_ خب شیوا جون ، امروز باید با حنانه بریم جایی
+نه بابا این چه حرفیه. من خودمم کار دارم باید برم جایی
و بعد حنانه پرید تو بغلم و در گوشم طوری که خواهرش نفهمه گفت :
_مرسی که گفتی
و همراه با خواهرش دور شدن
تو راه فکر کردم چکار کنم حرفم دروغ نشه. برای همین رفتم خرازی نزدیک خونمون نمد خریدم تا یه خرس قهوهای درست کنم. خودمم نمیدونم این ایده چرا به ذهنم اومد. شاید بخاطر در آمدن از فکر بابا بود ...
بخاطر گریه ای که کرده بودم سرم درد میکرد با سر درد شدید وارد مغازه خرازی شدم....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۱۹ و ۲۰
نمد، چسب، همه رو در کیفم جا کردم و زیپش بستم. رفتم سمت خونه. زنگ در رو زدم ولی کسی در رو باز نکرد ..
مدتی صبر کردم و دوباره زنگ زدم ، باز هم کسی در را باز نکرد. اینبار محکم با دست به در کوبیدم ولی خبری از مامان و محمد نبود
پشت در تکیه دادم دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد چقدر مشکلات خسته شدم... که صدای شیدا رو شنیدم که از فاصلهی نچندان زیاد داد میزد
_شیواااا
بلند شدم و دویدم سمتش و همینطور که نفس نفس میزدم بریده بریده گفتم :
_تو...نمیدونی...مامان....محمد...کجان ؟؟
شیدا بدون اینکه فکر کنه گفت
+ بیمارستان
_ کجااااا ؟؟؟
+ انگاری که آقا محمد خواسته بره راهیان نور ولی مامان مخالفت کرده آقا محمدم عصبی رفته بیرون و ماشین زده بهش الان بیمارستانن .....ما هم آمدیم دنبال تو
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه، عمو و خاله که اونور خیابون بودن با دیدن ما با شتاب به سمتمون دویدن
.
.
.
دکتر گفت از سر داداش محمدم عکس بگیرن، که مطمئن شن ضربهای که به سرش خورده آسیب جدی براش نداشته .
وقتی جواب آزمایش ها و عکس رو دید، کاغذی امضا کرد که مامان رفت حسابداری.
وقتی با محمد تنها شدم گفتم:
_داداش میشه امسال اصلا نری؟ اخه.....
محمد:_ تو هم که حرفای مامانو میزنی ولی من باید برم
سر به زیر و مظلومانه گفت
_ابجی قشنگم تو مامان رو راضی کن برات جبران میکنم قول میدم
دلم براش سوخت حق داشت یکم فکر کردم که راهی به ذهنم رسید .
.
.
.
تازه شام خورده بودیم. رفتم چای دم کنم دیدم مامان تو اتاق نشسته و داره کتاب میخونه. پیش خودم گفتم بهترین وقت الانه
چای دم کردم دوتا استکان ریختم برای خودمو مامان بردم. در زدم و مامان گفت:
_ چای نمیخام شیوا. دستت درد نکنه مامان
بی توجه به حرف مامان سینی رو گذاشتم زمین کنار مامان رو زمین نشستم. بلد نیستم مقدمه چینی کنم ولی #توکل کردم بخدا و گفتم
_مامانی چرا نمیذاری محمد بره؟
+تو کاری نداشته باش عزیزم
_مامان گناه داره محمد، بعد بابا، خیلی محمد داغون شد، بذار بره حالش خوب بشه
+مگه من بعد از رفتن بابات دلم به کی خوشه؟ نه عزیزم نمیتونم بذارم پاره تنم بره
با خنده گفتم
_اخه مامانی مگه میخواد بره میدون جنگ اینجوری میگی؟
مامان با لحنی نرم تر گفت
_ مادر نیستی بفهمی چی میگم
کلی دیگه حرف زدم که اخر مامان قبول کرد بذاره محمد بره. وقتی خبر رو بهش دادم ، از خوشحالی، پشت تلفن داد میزد ازم تشکر میکرد
عمو محمود اینا امروز میومدن خونمون بعد از شهادت بابا زود زود به ما سر میزدن. با شیدا لب حوض نشستیم و که یه فکر خوب به ذهنم رسید .
_ آره خلاصه آقا محمد مام میخواد زن بگیره اونم از جبهه
قیافه شیدا دیدنی شد
+ از..... از جبهه..... مگه اینجا چشه؟
_ هیچیش نیست ، ولی داداش من میخواد از جبهه زن بگیره تو چرا رنگت پرید
+ من..... نه .....خیلیم خوبم
لبخند شیطنت واری زدم و گفتم
_ آها فهمیدم
+ چی.....چیو...
_ اینکه تو میخوای زن داداش.....منو تیکه تیکه کنی ؟؟؟
نفس راحتی کشید و گفت
+ چقدر بیمزه شدی شیوا . مگه بیکارم
_ بعدشم تو نمیدونی زنا الان دیگه جنگ نمیرن دیوونه
نفسش رو صدا دار بیرون داد
و در واقع منی که متوجه رفتار عجیب شیدا شده بودم از خنده میخواستم زمین گاز بگیرم بخاطر همین جوابش رو ندادم
🍄از زبان محمد🍄
مامان قبل رفتن منو از زیر قرآن رد کرد
_ مامان من که نمیرم میدون جنگ
+ هیس . اونجا مینهای خنثی نشده داره
_ ای بابا
خلاصه یه کاسه آبم داد دست شیوا که بریزه پشت ماشین. کلی هم ساندویج کتلت برام درست کرد انگار میخوام برم دیگه نیام، قرآن تو دستش رو داد دست شیدا خانم، که دوباره از زیرش رد شم ، البته حقم داره بعد بابا دیگه نمیخواد کسیو از دست بده ....
از عمو محمود و خاله زینب خداحافظی کردم و رفتیم بیرون منتظر ماشین. دو ، سه دقیقه بعد ماشین اومد، از زیر قرآنی که دست شیدا بود رد شدم...
_ خداحافظ شیوا
+ خداحافظت داداشی
_ خداحافظ شیدا خانم
شیدا خانم نگاهی بهم کرد و خیلی آهسته گفت
+ خداحافظ
لبخندی به همه زدم و سوار ماشین شدم قبل بستن در، بلند گفتم یاعلی و دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم در رو بستم و شیوا هم کاسه آب رو ریخت پشت سرم.
رسیدیم به اتوبوس ها سوار اتوبوس برادرا شدیم و حرکت کردیم. #چفیه_بابا رو برداشتم و انداختم گردنم، با بودن چفیه، حس خیلی خوبی داشتم.
یکی، دو ساعتی گذشت که بالاخره رسیدیم و یه آقایی که فکر کنم آقای محمدی بود راهنماییمون کرد
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
پادگان دو کوهه به این قسمت ها تقسیم میشه :
۱. در اختیار لشکر ۲۷ محمد رسول
۲. بازدید کنندگان راهیان نور
۳. و بخش غربی در اختیار ارتش
حسینه شهید همت در قلب پادگان دو کوهه قرار داره، دلیل نامگذاری دو کوهه وجود دو ارتفاع ۳۱۶ و ۲۸۸ متری در استان خوزستان و در نزدیکی اندیمشک هست....
دیگه بقیه حرف ها رو نشنیدم
به اطراف نگاه میکردم تانک های سوخته و نیمسوخته ، جاهایی که بمبها افتاده بود قشنگ معلوم بود، بعضی جاها رو با تابلو علامت گذاری کرده بودن که احتمال وجود مین خنثی نشده هست
و خلاصه بهشت پنهانی بود برای خودش
سخته تو جایی باشی که پدرت و همرزماش بخاطر آرامش تو جون دادن
حس و حال عجیب و غریبی داشتم.
یه حس #مسئولیت یا بهتر بگم یه حسی که مطمئن هستم از الان به بعد #بارسنگینی رو باید #تنهایی به دوش بکشم، هم مسئولیت #اعتقادی هم #خانواده و هم #جامعه.
دیگه نمیتونستم مثل قبل بچه بازی دربیارم و بابا به اشتباهاتم بخنده یا تذکر بده، باید تو اوج غم و غصه از نبود بابا، مرد خونه باشم، که مامان و شیوا بتونن روی من حساب باز کنن. انگاری یه شبه مردی شده بودم برای خودم.
غرق افکارم بودم که صدای اقای محمدی رو شنیدم......
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوهشتادوهشت _من ظلم نکردم فقط فکر می کردم د
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدوهشتادونه
با مامان مرجان در طول این یک ساعت سنگ هامون رو وا کنده بودیم و تمام مشکلاتمون حل شده بود…
مشغول صحبت با امیرعلی بودم که صدای حامین بلند شد:
_خانوما آقایون یه لحظه حواستون رو بدید به من…
بعد صداش رو نمایشی صاف کرد وادامه داد:
_میخواستم بگم منو داداش حامد تصمیم گرفتیم فردا شب برگردیم شمال…
همه قیافه هاشون درهم رفت وحانیه باز زد زیر گریه وپرید بغل حامد و گفت:
_چرا انقدر زود میخوایید برید؟!حامد مگه قول ندادی بیشتر پیشمون بمونید؟!
حامد برادرانه حانیه رو در آغوش گرفت و گفت:
_چرا ولی از شمال زنگ زدن گفتن کارای رستوران ها خیلی عقب مونده باید بهشون رسیدگی بشن بخاطر همین منو حامینم مجبور شدیم زودتر بریم…
ولی از طرف خودمو حامین قول میدم که هفته بعد پنجشنبه یه دورهمی توی همین رستوران باهم داشته باشیم خوبه؟!
حامد وقتی لبخند حانیه رو دید خیالش راحت شد وبا خوشحالی گفت:
_آها حالا شد…تو همیشه بخند آبجی بزرگه…بخدا روزی ببینم گریه میکنی قول میدم خودم مسبب کسی که به گریه انداختت رو تیکه تیکه کنم…
وحید این تهدید حامد رو به خودش گرفت وگفت:
_من تسلیم…اصلا به من میاد بخوام حانیه رو اذیت کنم؟!
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
502_18594591444840.mp3
6.61M
آهنگ رو پلی کنید و همراه با خوندن این پارت گوش کنید🙂🍃