eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۴۸ بعد از اینکه نیروی کمکی رسید بچه ها مارو به بیمارستان صحرایی منتقل کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _خانمتون چه جوری بهتون بله گفت: ؟ _حاجی با خنده و شوقی ذوقی که تو چشماش موج میزد رو به نازنین کردو گفت: روحش شاد باشه این سوال منم بود ازش وقتی بهش گفتم چرا میخوایی به من جواب مثبت بدی گفت: _من جنگ نرفتم ؛ نمیتونم برم ولی حالا که توفیق خدمت شده اونم به شما ؛ چه جور نادیده بگیرم ؟ مگر قلب شما الان با قبل از قطع پاتون فرقی کرده ؟ مهم قلبتونه که یاد خدا رو داره منم اگر قابل بدونید مشتاق خدمت به شماهستم. خلاصه که از این کمال آقای با معرفت با اون خواهر همه چی تمامش چیزی جز این انتظاری نمی رفت. سالها زحمت من رو کشید خدا اجرش رو با خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها بهش عطا کنه روحش شاد باشه . آقا کمال ؛ دایی یا همون مرد مورد نظر ما تا اون زمان داشت در سکوت به حرفهامون گوش میکرد . نمی دونم چیه این مرد مهم بود که قرار بر کشتنش گذاشتند. مگر چی باخودش داشت که قرار بود من جونش رو بگیرم ؟ تمام سوالاتی که تو ذهن داشتم ولی جوابی براشون نبود من حق سوال کردن نداشتم فقط باید اجرا میکردم به واسطه ی تهدیدی که هر لحظه برای خانوادم بود مجبور به اجرا بودم و بس... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۴۹ _خانمتون چه جوری بهتون بله گفت: ؟ _حاجی با خنده و شوقی ذوقی که تو چشماش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت _حاجی این دونفر از کجا پیدا شدن ؛ یهویی وسط این مسافرت؟ اصلاً تو کجا باهاشون آشنا شدی؟ چه طور بهشون اعتماد کردی؟ پدر با همون لحن آروم و لبخند به لب رو به دایی گفت: _چرا سخت میگیری برادر من من و سوجان با این خواهر و برادر تو همین هتل آشنا شدیم و چند باری هم اتفاقی همراه هم بودیم همین ، چیز دیگه ای نیست شما هم بی دلیل نگرانی! _نمیشه خوش خیال بود حاجی الان اوضاع زیاد خوب نیست باید احتیاط کرد باید مراقب بود. حاجی اینقدر زود به همه اعتماد نکن ! همیشه همین بوده و هست کلا عادت داری به همه زود اعتماد میکنی. _چشم من تسلیمم ! خوبه؟ بیشتر هم مراقب باش ! _چشمت روشن به جمال آقا فقط نگران بودم خواستم بيشتر احتیاط کنید. پدر دستی رو شونه ی دایی گذاشت و بهش اطمینان داد که بیشتر مراقب هست و با همون روی خوش خواست که بریم برای استراحت پاشدیم و راهی اتاق... در راه از دایی پرسیدم _دایی جان! _جان دایی _الان نازنین شماره و آدرس من رو میخواست تا بیشتر باهم دوست باشیم من نباید بهش بدم ؟ _دایی تا خواست حرفی بزنه پدر پیش دستی کرد و گفت: _یه شماره وآدرس دادن که سوال نداره بابا ! ان شاالله که دوستای خوبی برای هم باشید. دایی سری به تاسف تکون داد و رو به بابام گفت: همین الان گفتی چشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۰ بعد از رفتن محمد و خواهرش دایی شروع کرد به صحبت _حاجی این دونفر از کجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب 💗 گیج خواب بودم ولی صدای زنگ گوشیم مگه میذاشت این چند روز یه خواب درست و حسابی نداشتم کلافه نشستم و دنبال گوشیم بودم به محض پیدا کردنش بدون چک کردن مخاطب تماس رو وصل کردم _بله _هنوز که خواابی؟ صدای پراز جیغ و داد نازنین بود که خواب رو کلا پروند _چیه ؟ چی کارم داری ؟ _پاشوبابافکر کردی اومدی خوش گذرونی که تا این موقع هنوز خوابی؟ پاشو برو دنبال بلیط _بلیط برا چی؛کجا؟ _بلیط دربست به جهنم! پاشو برو بلیط برگشت رو بگیر فقط مراقب باش بلیط حاجی رو هم تو باید بگیری که کنار هم باشیم . کامل نشستم دیگه خواب شیرین به کل از سرم پرید _خب اون وقت چه جوری براشون بلیط بگیرم؟ _اون دیگه به استعداد خودت برمیگرده پاشو زود باش خوابت نبره دوباره! _نه بابا خوابو که کوفتمون کردی! حالاهم خداحافظ بای بای پراز خنده ی نازنین رو دیگه گوش نکردم و قطع کردم. تو فکر این بودم چه جوری میتونم برای حاجی هم بلیط بگیرم! آخه نمیگه به تو چه خودم میگیرم؟ ااای خدا عجب گرفتاری شدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 نه نشستن فایده نداره . پاشدم لباس پوشیدم و به سمت فضای باز هتل رفتم همین طور که در حال قدم زدن بودم صدای خیلی وحشتناکی من رو شوکه کرد. گیج فقط به اطرافم نگاه میکردم صدای چی بود؟ این سوال رو از مردی پرسیدم که پریشون داخل هتل شد. _داداش بیرون اوضاع خرابه! _برای چی؟ _مگرخبر نداری؟ دیشب یهویی اعلام کردن بنزین گرون شده! مردم خیلی عصبی اند ریختن تو خیابونها این سرو صدا ها واسه همینه هنوز مرد کنار دستم نرفته بود که حاجی و اون دایی که کمال بود اسمش، هراسون اومدن بیرون بهشون گفتم داستان چیه و صلاح نیست برن بیرون من و حاجی راهی داخل هتل شدیم ولی آقا کمال گفت: میره بیرون ببینه اوضاع چه طوره به سالن هتل رسیدیم و کنار حاجی نشستم دنبال حرفی بودم که بتونم سر صحبت رو باز کنم تا بلیط برگشت رو من بگیرم ولی مگه حرفی پیدا میشد کلافه سرم رو چرخوندم دیدم حاجی به تلویزون نگاه میکنه ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب 💗 #پارت۵۱ گیج خواب بودم ولی صدای زنگ گوشیم مگه میذاشت این چند روز یه خواب درست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 خودشه همین درگیری ها میتونست بهانه ای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از روزنه ی امیدی که پیدا کرده بودم گفتم: _ اوه حاجی مثل اینکه اعتراض ها هم خیلی سنگینه ؛حالا چه طور برم بلیط بگیرم تو این شلوغی؟ _کارهای دنیا راحت شده آقامحمد ناراحت نباش ؛ اینترنتی؛ بدون هیچ دردسری بلیط میگیریم ای بابای تو دلم.گفتم: چی فکرکردی محمد که حاجی بچه اس که راحت گول بخوره اون تیز تر از حرفاست. نمیشه بابا ؛اینترنتی نمیشه بلیط گرفت صدای گرم دختر حاجی بود که نوید خوشی بهم.میداد ایستادم و سلام کردم نمیدونم چی شده بود که وقتی این دختر رو با این حجب و حیا می دیدیم اختیار پاهام دست خودم نبود. این رو از تعجب کردن نازنین هم میشد فهمید وقتی چشماش رو گرد کرده بود و با پوزخند نگاهم میکرد جواب کوتاه وآرومی بهم داد برعکس نازنین که صداش مثل شیپور بود تو مغزم... همه که نشستند حاجی رو به دخترش گفت: _سوجان بابا ؛ چرا اینترنتی نمیشه بلیط گرفت؟ _ اینترنت قطع کردن باید برای خرید بلیط حتما حضوری رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 تعلل دیگه نباید می کردم سریع پاشدم گفتم: _بلیط های برگشت با من و منتظر اعتراض حاجی نموندم. بعد از خرید بلیط قطار به هتل برگشتم وقتی به هتل رسیدم تصمیم گرفتم بلیط ها رو خودم بدم به حاجی به در اتاق حاجی رسیدم بعد از در زدن سر پایین منتظر موندم تا بیاد و بلیط رو بهشون بدم در که باز شد با لبخند گفتم: _بفرماییدحاجی ...... سرمو که بلند کردم دیدم جای حاجی دخترش درو باز کرده _سلام _سلام ببخشید فکر کردم پدرتون هست. بلیط رو گرفتم سمتشون بفرمایید. _پدر بیرون کار داشتند نیستند بعد بلیط هارو گرفت و ملایم تشکری کرد و ادامه داد: _اینم هزینه ی بلیط ها بفرمایید. سرمو که تا اون موقع پایین بود کمی بالا آوردم ونگاهمو روی گل های چادر سفیدش نگه داشتم بیشتر از این اجازه ی بالا اومدن به نگاهم رو ندادم دلخور گفتم : قابلی نداره از طرف من به حاجی بگید همین که تو این سفر باهاشون آشنا شدم کفایت میکنه بعد هم سریع یک یاعلی گفتم برگشتم سمت اتاقم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۳ خودشه همین درگیری ها میتونست بهانه ای باشه واسه بلیط گرفتنم سرخوش از ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟ وگرنه سر زن عمو ودختر عموم چی پیش میاد؟ کلافه و سردرگم تو همین فکر ها بودم که در اتاق به صدا در آمد _بله؟ _داداش جون آماده نشدی ؟ صدای نازنین بود مگه ما قرار بود بریم جایی؟ پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم _داداش‌!! چرا هنوز آماده نیستی بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن زود باش الان حاجی هم میاد!!! وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت: _سوجان من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر بشه بریم _باشه عزیزم من منتظرم نازنین از کنارم رد شد با اتاق و آروم گفت: مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟ _نه _ای بابا محمد اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم‌!! _خب حالا مگه چی شده؟ _زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم. درضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی ! این رو گفت و رفت بیرون منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدمو واسه رفتن آماده شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 با حاجی و دخترش راهی حرم شدیم. نمی دونم چرا این داییشون هیچ وقت باهاشون نیست. به ورودی حرم که رسیدیم حاجی گفت :بهتره بریم زیر زمین تا درقسمت خانواده گی باشیم و راحت بتونیم دعا وداع رو بخونیم. _عالیه حاج آقا خدا خیرتون بده نازنین بود که سریع جواب داد منم که فقط نظارگر بودم. دور از جمعیتو در خلوت ترین قسمت نشستیم و حاجی کتاب رو باز کرد و شروع کرد به دعا خوندن دخترش و نازنین هم کتاب به دست نزدیکش نشستند و منم به ناچار کنار حاجی نشستم. داشت کم کم حوصله ام سر میرفت که وسط های اون کلمه های عربی که میگفت: شروع به مناجات کرد یه مناجاتی که عجیب به دلم نشست (خدایا ټومنو خوب می‌شناسی، من همان طفل بازیگوشم،هر جا که بروم، هر دسته‌گلی که به آب دهم، آخر سر، پناهم تویی خدای من) یعنی واقعا؟؟؟ این دسته گلهایی که من به آب دادم خدا می بخشه؟ یعنی هنوز هم میشه برگشت؟ حاجی چی میگه؟؟؟؟ میگه لذت بخش ترین لحظه ؛ لحظه ی توبه هست!!! باید بگه سخت ترین کار دنیا!!! نمی دونم چرا دوست دارم واسه یه توبه ی جانانه دست به کار بشم ولی ته دلم قرص نیست که بخششی هم در کار باشه!! این همون ناامیدیه که حاجی میگه مؤمن نباید داشته باشه و واسش ممنوعه. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۵ امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد. نازنین...!!! نازنین داشت گریه میکرد!!! یعنی اینقدر تو نقشش فرو رفته؟ صدای گرم و دلنشین حاجی منو به گذشته برد زمانی که به این نقطه از سیاهی نرسیده بودم کمی پاک تر و کمی بهتر از الان بودم خودمو هر چه تو گذشته گشتم بهتر از الان دیدم نمیدونم چرا اختیار اشک هام دستم نبود حالم یه جوری بود ! جوری که تا حالانبودم و این از من کمی عجیب بود... انگاری دلم داشت میگفت: _نازنین داره یه اتفاقی می افته!! یه چیزی مثل پشیمونی از موقعیت الانت داره تو قلبت قوت میگیره ولی یه دلم هم.سر سخت میگفت: باید نقش بازی کنم باید تلاش کنم تابتونم گول بزنم و نقشه ام داره خوب جلو میره اینها همه واسه اینه که من دارم کارم رو عالی انجام میدم. خودمو که نمی تونستم قوول بزنم و خوب میدونستم کدوم صحت بیشتری داره ولی چرا باورش سخته برام رو نمیدونم؟ لحظه ای نگاهم به سوجان افتاد ظاهر و حال و هواش برام جالب و جدید بود. فکر کنم داشتن این جور دوستی یه نعمت باید باشه که من هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت. آخرهای دعا بود و من دور از چشم همه کلی اشک که بی اراده ریخته بودم. سریع و پنهونی صورتم رو پاک کردم و در جواب التماس دعای سوجان رو با همچنین ، گرفته ای گفتم. بعد از دعا راهی هتل شدیم تا برای فردا آماده بشیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 امروز هم مثل این چند روز خسته و کلافه بودم باید یه استراحت اساسی داشته باشم خواستم سمت تخت برم که نگاهم روی میز افتاد بسته ی مشکل گشایی که اون دختربچه بهم داده بود. با خودم گفتم ببین این هم یه نشونه است! نگاهم که به بسته افتاده یه لحظه یادم اومد اون روز تو بیمارستان موقعی که دختر عموم حالش خیلی خراب بود ؛ که فکر می کردم دیگه پر میکشیه. به محوطه بیمارستان رفتم حالم اصلا خوب نبود... من تو این دنیا کسی رو جز دختر عمو و زن عموم نداشتم بغض بدی گلومو گرفته بود. اصلا حواسم به مرد سالخورده ای که کنارم نشسته بود، نبود پیرمرد بعد از چند دقیقه گفت : _پسرم من نمیدونم برای چی گریه میکنی فقط اینو میدونم از رحمت خدا هیچ وقت نباید غافل ناامید شد. فقط اونکه میتونه کمکت کنه. قطره اشکی روی گونه هاش سر خورد پایین اومد و ادامه داد مرگ و زندگی دست خداست ما از آینده خبر نداریم. اینو من دیر فهمیدم وقتی باعث شدم نامزدی پسرم با دختر که سرطان داشت بهم بخوره در حالی که اون دوتا خیلی همدیگه رو دوست داشتند.. اون دختر الان بیماریش کاملا خوب شده اما الان پسرم دوماه تو کماست ... بازی سرنوشت رو میبینی .... همش به پسرم میگفتم این دختر چند ماهی بیشتر زنده نیست اینقدر گفتمو گفتم... تا از دختره سرد شد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۵۷ سرمو که بلند کردم از تعجب چیزی که میدیدم خشکم زد. نازنین...!!! نازنین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچی دست اون بالا سریه ماست صدای دختری اومد که گفت: _ بابا اینجا نشستی؟ _سلام دخترم آره یکم نشستم. جعبه ای تو دستش بود به طرفم گرفت _بفرماییدمثل اینکه این یدونه هم قسمت شما بوده برای شفا یه مریض دعا کنید ان شاالله مشکل شما هم حل میشه آجیل رو برداشتم همین جور که به رفتن اون پیرمرده و دخترش نگاه میکردم قول دادم اگه وضعیت دختر عمو تغییر کنه ؛ عوض بشم ؛ ولی نشدم. شاید این یه نشونه باشه از طرف خدا! هنوز هم نفهمیدم چی تو این چند دونه نخود و کشمش نهفته شده. ولی تو اون شرایط من به خدا قولی دادم اصلا یه معامله کردم خدا جواب داد ولی من چی...؟ همون طور که بسته آجیل تو دستم بود روی تخت دراز کشیدمو به این زندگیی که برا خودم درست کردم فکر می کردم به خودم به اینکه کجا هستم برای چه کاری به قولی که دادم و بد قولی که کردم . به دختر عموم که چه طور دوباره خدا بهمون برش گردوند... اونقدری روحم خسته و پر از چراها بود که پلکام سنگین شد و خوابم برد.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 وسایلها مونو که جمع کردیم راهیه راه آهن شدیم. کل حواسم به نازنین بود که چقدر قشنگ بادختر حاجی صمیمی شده بود و دیگه به راحتی دوتا دوست شده بودند. مهارت خاصی در نقش بازی کردن داشت. اصلا خود من هم باورم شده بود که نازنین یک دوست بامحبت و مهربون شده برا دختر حاجی. داخل کوپه نازنین و دختر حاجی و حاجی یه سمت نشسته بودند و منو دایی هم یه سمت خیلی دلم میخواست بدونم چطوری باید کار این دایی رو بی سرو صدا باید تموم کنم. ولی افسوس که یک کلمه هم حرف نمیزد یا اگر حرفم میزد مخاطبش من نبودم. _داداش محمد نگاهم خیره به دایی بود یکباره سمت نازنین چرخید که گفت: _بریم بیرون کوپه یه چرخی بزنیم؟ اینو گفتو بلند شد منم به اجبار همراهش به بیرون کوپه رفتم کمی با فاصله کنار پنجره ایستادم که سریع با صدای آرومی توپید بهم؛ _چه خبره ؟ چرا میخ داییه شده بودی؟ خیلی تابلوعه رفتی تو نخش بابا یارو واسه خودش کسیه شک میکنه بهمون! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۵۹ تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 عصبی گفتم: _باشه بابا حالا توهم چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر حاجی میگفتی ؟ _اول اینکه دوساعت نبود خیلی کمتر از دوساعته مخش رو زدم و شمارشو گرفتم و تریپ محبت و دوستی با معرفتو گرفتم براش دوماًدش تو که حرکتی نمیزنی مجبورم خودم از داداش جونم مایه بذارم تعریفشو کنم تا حداقل دختره یه نگاه بهت بکنه ! _لازم نکرده فعلا کاری به این کارا ندارم . نازنین جدی شد و گفت: _آقامحمد بهتره در جریان باشی تو باید با احساسات سوجان پیش بری باید رابطه ی ما با حاجی و دخترش قطع نشه این تنها راه برای ماست و رسیدن به داییو اون مدارک است. پس تلاش کن دل سوجان رو به دست بیاری عصبی بودم و کلافه... از این کار اصلا خوشم نمی اومد من نامردی رو دوست نداشتم بازی با دلش خود نامردی بود. اخم کرده بودم و هیچی نمی گفتم که نازنین گفت: آخه دورت بگردم ؛ من هستم و یه داداش ؛ دلت میاد تو لباس دامادی نبینمت؟ نگاه من رو که دید با خنده رفت سمت کوپه و من موندم و یه عالمه فکر درگیری باخودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب 💗 _سوجان چندروزی میشد که از مسافرت مشهد برگشته بودیم مسافرت شیرین مشهد رو دوست داشتم چند سفر رو همراه دوستان از طرف حوزه رفته بودم اما سفری که با پدرم رفته بودم رو بیشتر دوست داشتم سرگرم کارهای خونه بودم که خواب دیشبم رو دوباره مرور میکردمو لذت می بردم که خوابی دیدم من صدای بابا باعث شد منو از فکر بیرون بیاره _به به دختر بابا سوجان خانم چیکار میکنی؟ _خونه رو گردگیری میکنم. _خداقوت. باذوق رو به بابا گفتم: _بابا دیشب خواب مامان زهرا رو دیدم _خیر ان شاالله ؛ نمی خواهی بگی چه خوابی دیدی که این‌ قدر تو رو ذوق زده کرده...؟ برا بابات تعریف نمیکنی؟ همین طور که به‌ سمت آشپزخونه میرفتم تا برا بابام چای بریزم همزمان با برداشتن ظرف پولکی به بابا گفتم. _ بشینید یک چای خوشرنگ بیارمو بعدخوابمو براتون تعریف کنم همین طور که کناربابا مینشست شروع کردم به تعریف خوابم... _بابایی خواب دیدم مامان توی حیاط خونه داشت یه قابلمه ی بزرگ رو هم میزد. ازش پرسیدم: _مامان چیکار میکنی ؟ با همون لحن پر از آرامشش بهم گفت: _حاجت گرفتم مادر ادای دین میکنم سمتش رفتم و خواستم کمکش کنم که گونم رو بوسید.. یادآوری بوسه مادرم چشمامو خیس کرد و باعث اشک ریختنم شد هر چند دلیل اشکام دلتنگي برا مادرم بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۱ عصبی گفتم: _باشه بابا حالا توهم چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم واسه کارای خونه خانم مهدوی زن خیلی خوبیه همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه منم بعضی وقتها شبها شیفتم... پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه... شروع کردیم به جمع جور کردن خونه اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد. نازنین بود تماس رو وصل کردم _بله _سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟ _سلام نازنین جان نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد! من همیشه به فکرت هستم حالا بگو ببینم خوبی؟ _الهی شکر خانم پرستار شما چه طوری حاج آقا خوبن؟ _الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد _آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده حتما با داداش مزاحمتون میشیم _خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ _خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟ _اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم. _اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک _مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست... _چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟ _خیلی هم عالی _عصر مزاحمتون میشیم _مراحمید خدانگهدار همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم _دایی جان شمایید؟ چه بی سرو صدا اومدید! _کی قراره عصر بیاد؟ _دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟ _نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۳ فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: _نازنین بود... همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم وقتی فهمید مراسم داریم گفت : عصر میاد کمک _اللہ اکبر ! دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا؟ _دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت : میاد کمک بعد هم.مگه مجلس واسه منو ‌شماست ؟ مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه _تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید ببین من کیِ بهتون گفتم. لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم _الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخوردایی جونم ان شاالله که خیره... _بله خیره.... عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم هنوز با خانم.مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم. در رو که باز کردم نازنین رو دیدم تنها بود.. با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم _سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 _سلام نازنین جان خوبی؟ اگر له نشم اره عااالیم! نازنین با اخم گفت: _بابا بی ذوق ! چقدر بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود خواستم جواب بدم که صدای یاالله گویان نشون داد نازنین تنها نیست... من که تو چهارچوب در بودم چادرمو درست کردم وکمی جلو کشیدم و آروم گفتم : _سلام خوش آمدید بفرمائید.. *محمد برام سخت بود کاری که نازنین ازم خواسته بود در مرام و مردونگی من نبود بازی با احساس یه دختر ولی چاره ای نداشتم با نازنین همراه شدم ولی دم درخونه ی حاجی پشیمون شدم در لحظه آخر تصمیم گرفتم که کنار بکشم برای همین جواب دختر حاجی رو دادم و گفتم : _سلام ؛ نازنین من یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم. و اجازه ندادم نازنین اعتراض کنه و راه رفته رو برگشتم بهتر بود کمی مهمون خیابون ها باشم ؛ کمی فکر کنم ببینم تو چه منجلابی گیر کردم... باید چیکار میکردم؟ فاصله ی زیادی رو طی نکرده بودم که پیامی رو گوشیم اومد. به محض دیدن اسم نازنین متوجه شدم حتما تهدیدی پشت پیام هست. باز نکردم و گوشه ی پارکی روی اولین نیمکت نشستم و رفت وآمد مردم رو تماشاگر شدم شاید زمان بتونه کمی تمرکز از دست رفته ام رو برگردونه صدای زنگ گوشی همراه بلند شد با صدای آه کلافه و درموندم ؛حتما باز نازنینه...! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۵ با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: _نا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام عمر آبجی گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم به شماره نگاهی کردم نمیشناختم ولی ... _نازنین تویی؟؟ _اره داداش محمد گوشیم یکباره شارژش تموم شد مجبور شدم با گوشی سوجان خانم باهات تماس بگیرم خواستم بگم کجايی...؟ زودتر بیایی اینجا نذری دارند و حاج آقا هم دست تنهاست... صدای آروم دختر حاجی روهم شنیدم که گفت : _نازنین جان مزاحمشون نشو بابا و دایی هم هستند _عه!!! چه مزاحمتی؟ داداشم از خودخونه کلی ذوق داشت واسه کمک ؛ کلا تو این جور مراسمات همه جوره برای همراهی و کمک پایه اس خیالت راحت مگه نه داداشی؟؟ تمام وقت سکوت کرده بودم و به چرت و پرتای بی ربط نازنین گوش میکردم.مثل اینکه چاره ندارم جز برگشتن _ باشه الان میام وگوشی رو قطع کردم با اینکه هنوز دودل بودم ولی چاره ای جز برگشت نداشتم... به ناچار راهی خونه ی حاجی شدم چند نفری درحیاط داشتن درحال وصل پارچه ی سیاه بودن کوچهء حاجی رنگ و شکل جدیدی گرفته بود به محض ورودم دایی و چند نفری رو دیدم که در حال کمک کردن بودن. صدای پرشور حاجی منو به خودم آورد _به به مرد مؤمن خوش آومدی بیا کمک بیا که خیلی کارداریم. ناخواسته لبخندی به لب جلو رفتم و سلام کردم و گفتم: _ در خدمتم حاجی.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 کارهای مراسم به کمک همدیگر زود تموم شده بود حیاط کمی خلوت تر شده بود. دیگ بزرگی رو شستم و روی اجاق گذاشتم منتظر ایستاده بودم که حاجی باصدای بلندی گفت: اهل منزل بیایید که پختن آبگوشت امام حسینی دیگه کار شماهاست. سرم پایین بود ولی حضور چند خانم رو متوجه شدم که اومدن حیاط بین صدا ها صدای نازنین از همه بلندتر بود... _سلام داداش سرموبلند کردم و به چند خانم دیگه که همراه نازنین بودن سریع یه سلام دادمو در خلوت ترین گوشهء حیاط روی سکویی نشستم. همراه‌خانم ها دختر چهار ؛ پنج ساله ای هم بود که چادردختر حاجی رو گرفته بود. ودختر حاجی هر جا می رفت اونم باهاش بود خانم ها مشغول پخت و پز بودن و حاجیو دایی هم در حال صحبت... از توجه بیشتر یک خانم به دایی متوجه شدم خانمشهء وقتی داروهاش رو براش آورد و تاکید کرد تا مراقب حالش باشه برای اولین بار لبخند این دایی رو هم دیدم . بازصدای گوش خراش نازنین بود که می اومد _سوجان خانم یه چایی هم واسه داداشم میبری خیلی خسته اس؟! فقط نگاهش کردم... چون این داداش گفتنش به اندازه ی کافی مزخرف بود و حالا تو این جمع این خواستش هم اخم منو بیشتر کرد دیدم گره ابروی های دایی هم بیشتر از قبل شد. دختر حاجی که با سینی چای نزدیکم شد با سلام دادنش بازهم بی اختیار بلند شدمو سر به پایین سلام دادمو لیوان چای رو از سینی برداشتم تا سریع برگرده. همون موقع دختر مو طلایی با اون چشماۍ درشت خوشگلش که برای اولین بار دیدم به زمین خورد و شروع کرد به گریه کردن حاجی و دخترش به طرفش دویدنو با این جمله ای که همزمان با دویدنش سمت اون دختر به زبان آورد نگاه متعجب منو نازنین بهم گره خورد... _روجـــــامامان‌‌ جان چی شدی؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۷ ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 شب مراسم بسیار شلوغ بود. افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودند چون خیلی صمیمی همدیگر رو بغل میکردند و می بوسیدند. جالب بود مردی با ویلچر به مراسم اومد و برای دایی سلام نظامی داد و گفت: _سلام فرمانده ببخشید نشسته سلام دادم دایی هم خم شد دستش رو بوسید و هم دیگه رو بغل کردند . احتمالا دوستان دوران جنگ بود از هر طرف نگاه میکردم دایی چندان بد به نظر نمیرسید ولی ماموریت من گرفتن جون این آدم به ظاهر خوب بود. حاجی روی منبر رفت و شروع کرد به سخنرانۍ تصور ما درباره عاشورا و حماسه بزرگ و عظیم کربلا معمولا این است که مهمترین رخداد کربلا و عاشورا شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام است. در ایام محرم، یکی موضوع شهادت و دیگری موضوع مظلومیت خیلی برجسته می شود و در مداحی ها و روضه ها همین امور جلوه می کند. طبیعتا ما هرچه از مظلومیت امام حسین علیه السلام و ظلم و مصائب بزرگی که به حضرت شد صحبت بکنیم باز کم است. هیچ وقت ، بیان ما نمی تواند عمق فاجعه را نشان دهد مخصوصا اینکه ابا عبدالله الحسین علیه السلام ولی خدا بودند و هرگونه ظلمی به ایشان برای انسان گرانتر تمام می شود و جامعه مؤمنین به صورت ویژه باید حساسیت بیشتری نسبت به این موضوع نشان بدهند. 🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 یکی از موضوعات مهمی که ما معمولا مورد غفلت قرار میگیره اینه که امام حسین علیه السلام در کربلا درسی بالاتر از شهادت داشتند.که این شهادت برای دیگر امامان ما هم بوده ولی حادثه و حماسه کربلا پررنگ تره. امام حسین علیه السلام قبل از درس شهادت و قبل از درس مقابله با ظلم درس دیگری دارند که اصلا شهادت امام حسین علیه السلام به خاطر مقاومت در برابر ظلم نبود حتی عنصر امر به معروف و نهی از منکر در کربلا که طبق وصیتنامه امام خیلی برجسته میشه درس اصلی امام نیست. اگه با دقت به کربلا و واقعه عاشورا نگاه کنیم میبینیم که حماسه کربلا برای عاملی دیگه شکل گرفته که توجه به اون عامل، خیلی برای زندگی روزمره ما مهم و ضروریه این عامل عاملی است که اگر در جهاد و صحنه نبرد هم نباشیم، دائما در حال زندگی با آن هستیم و درگیر این موضوع هستیم،این عمل و موضوع که فراتر از شهادت و امر به معروف و نهی از منکر و فراتر از مقابله با ظلم هست و شعار امام حسین علیه السلام بود و رسما امام ایستاد و به خاطر آن شهید شد حفظ(((عزته))) سخنرانی طولانی حاجی با اینکه خسته ام کرده بود ولی جالب بود هیچ وقت حادثه ی کربلا رو از این زاویه ندیده بودم . بهتر بود کمی قدم بزنم مثل اینکه امشب هنوز ادامه داشت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛