رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عــــشــق پــــایــــدار قسمت48 شب جمعه بود ,دل تودلم نبود مامان همه چی را آماده کرده بود,از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عــــشـــق پــــایـــدار
قسمت49
اون شب انگار اون شی نمیخواست تمام بشه وگویا دل میهمانان به رفتن رضا نمیداد. ,اما راه رفتنی راباید رفت,چاره ای نیست.
قرار شد دوروز دیگه,مادرم دایی اینا را درجریان بگذارد وجلسه ی رسمی خواستگاری و...انجام شود.
اما این داماد عجول راه نداشت که همین شب به دنبال عاقد برود,از اینهمه عجله خندم گرفته بود اما دوست داشتم جناب استاد را یه کم بچزانم ,گرچه خودم هم احساس مهری عجیب به بهروز داشتم اما دلم میخواست یه جورایی گربه را در حجله بکشم.
مادرم دایی وزن دایی رادرجریان قرار داد,دایی که مرد فهمیده ای بود,گفت:ان شاالله خوشبخت شوند.اما زن دایی طاقت نیاورد به مادرم گفت:مریم جان,عجله کردی من برای معصومه ومحمد نقشه ها داشتم.
مادرم درجوابش گفت:محمد پسر خوبیست اما مثل اینکه قسمت نبوده ,ان شاالله پسرات هر سه تاشون خوشبخت شوند.
روز خواستگاری فرا رسید,شوروشوقی درخانواده ی کوچک ما درجریان بود,درخلال کارها,مادرم از عشق دوران نوجوانی اش,عشقی ناپخته ورنگین وبازی روزگار برای زهراخانم گفت,زن دایی که زن شوخ طبعی بود گفت:خداراچه دیدی شاید مادرودختر دوتایی باهم عروس شدند..
مادرم اهی کشید وگفت:به قول خاله صغری,خدا یکی,وعشق هم یکی,این قضیه ی اقا محمود مال زمان نوجوانی من بود که برای اقا محمود شاید رنگ عشق را داشت اما برای من یه حس زودگذر بود .
این یعنی ,مامانم ,بابام را دوست داشته...اره درسته...
خلاصه خواستگارها آمدندوجلسه خیلی رسمی درحضورخانواده دایی شروع شد.دایی مثل اینکه اقا داماد راپسندیده بود خصوصا حالا که میفهمید هردو اصالتا کرمانی هستیم....
پدر داماد پیشنهاد داد حالا که دایی عروس معمم واهل دین ومسایل دینی,یک صیغه ی محرمیت جاری,شود تا من وبهروز برای انجام کارهای ابتدایی ازدواج راحت تر باشیم.
دایی مخالفتی نداشت اما چیزی عنوان کرد که ماتابه حال به آن فکرنکرده بودیم.
دایی گفت:چون دختر پدر دارد واحتمالا پدرش درقید حیات است برای هرگونه محرمیتی شرعااجازه پدر شرط است......
همه گیج ومبهوت بودیم ,اما این بازی روزگار است...
میچرخد ومیچرخد واینبار عاشقانه تر...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عـــشـــق پــــایــــدار
قسمت50
دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا جلال یا همان پدر من,چون ادرسی از آنها نداشتیم,پیداکردنشون کاری زمان بر بود.
مادرم گفت:بهترین گزینه خودم هستم.
دایی گفت:چندتاکارواجب دارم اگر دوهفته صبر کنی ,خودم میام همراهت.
بهروز که داشت پر پر میزد با لکنت گفت:دددو هفته……
یک دفعه, ازاین مابین پدر بهروز به صدا درامد:بااجازه ی اقای محمدی(دایی عباس)من یک پیشنهاد دارم.
دایی:خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست,بفرمایید.
_:چون من خودمم دوست دارم یک سربه زادگاهم بزنم وازطرفی مریم خانم هم لازمه که به کرمان برود,پیشنهادمیکنم باهم باماشین بنده برویم تاکارها به سرعت انجام شود.
فقط قبل از رفتن لازمه من یه نکته را یاداپری کنم که من همچنان بر سر پیشنهاد سالها پیشم هستم واگر مریم خانم واقای محمدی رضایت داشته باشند بایک عقد محضری ما باهم محرم بشویم.
من که بهتم زد,دایی چیزی نگفت وفقط سرش را پایین انداخت..
بهروز صدازد: بابااااا اومدیم خواستگاری واسه من هاااا
مامانم که انگار خیلی بهش برخورده بود واز اینهمه پررویی راحت درباره ی زندگیش یکی دیگه تصمیم بگیرد ناراحت شده بود با متانت همیشگیش گفت:احتیاج نیست,من با معصومه میرم,یه سفر دو نفره ومادر ودختری وبااین حرف یعنی بقیه ی پشم وسریع رفت طرف اشپزخانه..
پشت سر مامان منم رفتم آشپزخونه وگفتم:مامان عاشقتم....این سفر لازم بود,تورا خدا از دست بابا بهروز ناراحت نشید اخه
این پدروپسر در پررویی لنگه ی همن هاااا...
یکدفعه صدای دایی از تو هال امد:عروس خانم چایی بیار
مامان سریع یه سینی چای ریخت وداد دستم وبعدشم خیلی عادی اومد نشست وتا اخر مجلس هم جیک اقا محمود درنیامد,یا داشت فکر میکرد که رسیدن به مادرم خیال خامی ست یا پیش خودش میگفت شاید گذر زمان نظرش را عوض کند..
اما من به سفری که قرار بود در روزهای اینده انجام بشه .سفری که برای من بسیار هیجان انگیز,مینمود...رفتن به زادگاهم واز همه مهم تر دیدن پدرم....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۵۹ تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۱
عصبی گفتم:
_باشه بابا حالا توهم
چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر حاجی میگفتی ؟
_اول اینکه دوساعت نبود خیلی کمتر از دوساعته مخش رو زدم و شمارشو گرفتم و تریپ محبت و دوستی با معرفتو گرفتم براش
دوماًدش تو که حرکتی نمیزنی مجبورم خودم از داداش جونم مایه بذارم تعریفشو کنم تا حداقل دختره یه نگاه بهت بکنه !
_لازم نکرده
فعلا کاری به این کارا ندارم .
نازنین جدی شد و گفت:
_آقامحمد بهتره در جریان باشی
تو باید با احساسات سوجان پیش بری
باید رابطه ی ما با حاجی و دخترش قطع نشه
این تنها راه برای ماست و رسیدن به داییو اون مدارک است.
پس تلاش کن دل سوجان رو به دست بیاری
عصبی بودم و کلافه...
از این کار اصلا خوشم
نمی اومد من نامردی رو دوست نداشتم بازی با دلش خود نامردی بود.
اخم کرده بودم و هیچی نمی گفتم که نازنین گفت:
آخه دورت بگردم ؛ من هستم و یه داداش ؛ دلت میاد تو لباس دامادی نبینمت؟
نگاه من رو که دید با خنده رفت سمت کوپه و من موندم و یه عالمه فکر درگیری باخودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب 💗
#پارت۶۲
_سوجان
چندروزی میشد که از مسافرت مشهد برگشته بودیم
مسافرت شیرین مشهد رو دوست داشتم
چند سفر رو همراه دوستان از طرف حوزه رفته بودم اما سفری که با پدرم رفته بودم رو بیشتر دوست داشتم
سرگرم کارهای خونه بودم
که خواب دیشبم رو دوباره مرور میکردمو لذت می بردم که خوابی دیدم من
صدای بابا باعث شد منو از فکر بیرون بیاره
_به به دختر بابا سوجان خانم چیکار میکنی؟
_خونه رو گردگیری میکنم.
_خداقوت.
باذوق رو به بابا گفتم:
_بابا دیشب خواب مامان زهرا رو دیدم
_خیر ان شاالله ؛ نمی خواهی بگی چه خوابی دیدی که این قدر تو رو ذوق زده کرده...؟
برا بابات تعریف نمیکنی؟
همین طور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا برا بابام چای بریزم همزمان با برداشتن ظرف پولکی به بابا گفتم.
_ بشینید یک چای خوشرنگ بیارمو بعدخوابمو براتون تعریف کنم
همین طور که کناربابا مینشست شروع کردم به تعریف خوابم...
_بابایی خواب دیدم
مامان توی حیاط خونه داشت یه قابلمه ی بزرگ رو هم میزد.
ازش پرسیدم:
_مامان چیکار میکنی ؟
با همون لحن پر از آرامشش بهم گفت:
_حاجت گرفتم مادر ادای دین میکنم
سمتش رفتم و خواستم کمکش کنم که گونم رو بوسید..
یادآوری بوسه مادرم چشمامو خیس کرد و باعث اشک ریختنم شد هر چند دلیل اشکام دلتنگي برا مادرم بود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۱ عصبی گفتم: _باشه بابا حالا توهم چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۳
فردا اول محرم بود
بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم
امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم
واسه کارای خونه
خانم مهدوی زن خیلی خوبیه
همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره
بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه
منم بعضی وقتها شبها شیفتم...
پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه...
شروع کردیم به جمع جور کردن خونه
اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه
همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط
درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد.
نازنین بود تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟
_سلام نازنین جان
نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد!
من همیشه به فکرت هستم
حالا بگو ببینم خوبی؟
_الهی شکر خانم پرستار
شما چه طوری حاج آقا خوبن؟
_الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن
راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۴
نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد
_آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده
حتما با داداش مزاحمتون میشیم
_خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ
_خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟
_اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم
هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم.
_اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک
_مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست...
_چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟
_خیلی هم عالی
_عصر مزاحمتون میشیم
_مراحمید خدانگهدار
همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم
_دایی جان شمایید؟
چه بی سرو صدا اومدید!
_کی قراره عصر بیاد؟
_دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟
_نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۳ فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۵
با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
_نازنین بود...
همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم
وقتی فهمید مراسم داریم گفت : عصر میاد کمک
_اللہ اکبر !
دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا؟
_دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت : میاد کمک بعد هم.مگه مجلس واسه منو شماست ؟
مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه
_تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید
ببین من کیِ بهتون گفتم.
لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم
_الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخوردایی جونم
ان شاالله که خیره...
_بله خیره....
عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم
هنوز با خانم.مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم نازنین رو دیدم
تنها بود..
با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم
_سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۶
_سلام نازنین جان
خوبی؟
اگر له نشم اره عااالیم!
نازنین با اخم گفت:
_بابا بی ذوق !
چقدر بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود
خواستم جواب بدم که صدای یاالله گویان نشون داد نازنین تنها نیست...
من که تو چهارچوب در بودم چادرمو درست کردم وکمی جلو کشیدم و آروم گفتم :
_سلام خوش آمدید بفرمائید..
*محمد
برام سخت بود کاری که نازنین ازم خواسته بود در مرام و مردونگی من نبود بازی با احساس یه دختر ولی چاره ای نداشتم با نازنین همراه شدم ولی دم درخونه ی حاجی پشیمون شدم در لحظه آخر تصمیم گرفتم که کنار بکشم برای همین جواب دختر حاجی رو دادم و گفتم :
_سلام ؛
نازنین من یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم.
و اجازه ندادم نازنین اعتراض کنه و راه رفته رو برگشتم بهتر بود کمی مهمون خیابون ها باشم ؛ کمی فکر کنم ببینم تو چه منجلابی گیر کردم...
باید چیکار میکردم؟
فاصله ی زیادی رو طی نکرده بودم که پیامی رو گوشیم اومد.
به محض دیدن اسم نازنین متوجه شدم حتما تهدیدی پشت پیام هست.
باز نکردم و گوشه ی پارکی روی اولین نیمکت نشستم و رفت وآمد مردم رو تماشاگر شدم
شاید زمان بتونه کمی تمرکز از دست رفته ام رو برگردونه
صدای زنگ گوشی همراه بلند شد با صدای آه کلافه و درموندم ؛حتما باز نازنینه...!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۵ با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: _نا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۷
ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم
_بله
_سلام عمر آبجی
گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم به شماره نگاهی کردم نمیشناختم ولی ...
_نازنین تویی؟؟
_اره داداش محمد گوشیم یکباره شارژش تموم شد مجبور شدم با گوشی سوجان خانم باهات تماس بگیرم
خواستم بگم کجايی...؟
زودتر بیایی اینجا نذری دارند و حاج آقا هم دست تنهاست...
صدای آروم دختر حاجی روهم شنیدم که گفت :
_نازنین جان مزاحمشون نشو بابا و دایی هم هستند
_عه!!!
چه مزاحمتی؟
داداشم از خودخونه کلی ذوق داشت واسه کمک ؛ کلا تو این جور مراسمات همه جوره برای همراهی و کمک پایه اس
خیالت راحت
مگه نه داداشی؟؟
تمام وقت سکوت کرده بودم و به چرت و پرتای بی ربط نازنین گوش میکردم.مثل اینکه چاره ندارم جز برگشتن
_ باشه الان میام
وگوشی رو قطع کردم
با اینکه هنوز دودل بودم ولی چاره ای جز برگشت نداشتم...
به ناچار راهی خونه ی حاجی شدم
چند نفری درحیاط داشتن درحال وصل پارچه ی سیاه بودن کوچهء حاجی رنگ و شکل جدیدی گرفته بود به محض ورودم دایی و چند نفری رو دیدم که در حال کمک کردن بودن.
صدای پرشور حاجی منو به خودم آورد
_به به مرد مؤمن خوش آومدی بیا کمک
بیا که خیلی کارداریم.
ناخواسته لبخندی به لب جلو رفتم و سلام کردم و گفتم:
_ در خدمتم حاجی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۸
کارهای مراسم به کمک همدیگر زود تموم شده بود حیاط کمی خلوت تر شده بود.
دیگ بزرگی رو شستم و روی اجاق گذاشتم
منتظر ایستاده بودم که حاجی باصدای بلندی گفت:
اهل منزل بیایید که پختن آبگوشت امام حسینی دیگه کار شماهاست.
سرم پایین بود ولی حضور چند خانم رو متوجه شدم که اومدن حیاط بین صدا ها صدای نازنین از همه بلندتر بود...
_سلام داداش
سرموبلند کردم و به چند خانم دیگه که همراه نازنین بودن سریع یه سلام دادمو در خلوت ترین گوشهء حیاط روی سکویی نشستم.
همراهخانم ها دختر چهار ؛ پنج ساله ای هم بود که چادردختر حاجی رو گرفته بود.
ودختر حاجی هر جا می رفت اونم باهاش بود
خانم ها مشغول پخت و پز بودن و حاجیو دایی هم در حال صحبت...
از توجه بیشتر یک خانم به دایی متوجه شدم خانمشهء وقتی داروهاش رو براش آورد و تاکید کرد تا مراقب حالش باشه برای اولین بار لبخند این دایی رو هم دیدم .
بازصدای گوش خراش نازنین بود که می اومد
_سوجان خانم یه چایی هم واسه داداشم میبری خیلی خسته اس؟!
فقط نگاهش کردم...
چون این داداش گفتنش به اندازه ی کافی مزخرف بود و حالا تو این جمع این خواستش هم
اخم منو بیشتر کرد دیدم گره ابروی های دایی هم بیشتر از قبل شد.
دختر حاجی که با سینی چای نزدیکم شد با سلام دادنش بازهم بی اختیار بلند شدمو سر به پایین سلام دادمو لیوان چای رو از سینی برداشتم تا سریع برگرده.
همون موقع دختر مو طلایی با اون چشماۍ درشت خوشگلش که برای اولین بار دیدم به زمین خورد و شروع کرد به گریه کردن حاجی و دخترش به طرفش دویدنو با این جمله ای که همزمان با دویدنش سمت اون دختر به زبان آورد
نگاه متعجب منو نازنین بهم گره خورد...
_روجـــــامامان جان چی شدی؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۷ ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۶۹
شب مراسم بسیار شلوغ بود.
افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودند چون خیلی صمیمی همدیگر رو بغل میکردند و می بوسیدند.
جالب بود مردی با ویلچر به مراسم اومد و برای دایی سلام نظامی داد و گفت:
_سلام فرمانده ببخشید نشسته سلام دادم
دایی هم خم شد دستش رو بوسید و هم دیگه رو بغل کردند .
احتمالا دوستان دوران جنگ بود
از هر طرف نگاه میکردم دایی چندان بد به نظر نمیرسید
ولی ماموریت من گرفتن جون این آدم به ظاهر خوب بود.
حاجی روی منبر رفت و شروع کرد به سخنرانۍ
تصور ما درباره عاشورا و حماسه بزرگ و عظیم کربلا معمولا این است که مهمترین رخداد کربلا و عاشورا شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام است.
در ایام محرم، یکی موضوع شهادت و دیگری موضوع مظلومیت خیلی برجسته می شود و در مداحی ها و روضه ها همین امور جلوه می کند.
طبیعتا ما هرچه از مظلومیت امام حسین علیه السلام و ظلم و مصائب بزرگی که به حضرت شد صحبت بکنیم باز کم است.
هیچ وقت ، بیان ما نمی تواند
عمق فاجعه را نشان دهد مخصوصا اینکه
ابا عبدالله الحسین علیه السلام ولی خدا بودند و هرگونه ظلمی به ایشان برای انسان گرانتر تمام می شود و جامعه مؤمنین به صورت ویژه باید حساسیت بیشتری نسبت به این موضوع نشان بدهند.
🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۰
یکی از موضوعات مهمی که ما معمولا مورد غفلت قرار میگیره اینه که امام حسین علیه السلام در کربلا درسی بالاتر از شهادت داشتند.که این شهادت برای دیگر امامان ما هم بوده ولی حادثه و حماسه کربلا پررنگ تره.
امام حسین علیه السلام قبل از درس شهادت و قبل از درس مقابله با ظلم درس دیگری دارند که اصلا شهادت امام حسین علیه السلام به خاطر مقاومت در برابر ظلم نبود حتی عنصر امر به معروف و نهی از منکر در کربلا که طبق وصیتنامه امام خیلی برجسته میشه درس اصلی امام نیست.
اگه با دقت به کربلا و واقعه عاشورا نگاه کنیم میبینیم که حماسه کربلا برای عاملی دیگه شکل گرفته که توجه به اون عامل، خیلی برای زندگی روزمره ما مهم و ضروریه این عامل عاملی است که اگر در جهاد و صحنه نبرد هم نباشیم، دائما در حال زندگی با آن هستیم و درگیر این موضوع هستیم،این عمل و موضوع که فراتر از شهادت و امر به معروف و نهی از منکر و فراتر از مقابله با ظلم هست و شعار امام حسین علیه السلام بود و رسما امام ایستاد و به خاطر آن شهید شد حفظ(((عزته)))
سخنرانی طولانی حاجی با اینکه خسته ام کرده بود ولی جالب بود هیچ وقت حادثه ی کربلا رو از این زاویه ندیده بودم .
بهتر بود کمی قدم بزنم
مثل اینکه امشب هنوز ادامه داشت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۹ شب مراسم بسیار شلوغ بود. افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۷۱
اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود.
روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم
و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم...
اونجایی که گفت:
_آتش جهنم از وجود خودمون هست و اعمالمون هست که مارو می سوزونه...
_یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟
امشب حاجی گفت:
_هدف امام حسین که براش شهید شد
حفظ عزت بود ...
حاجی گفت:
توزندگی روزمره ی ما این امر مهمه...
چقدر سوا!
چقدرذهنم مشغول شده بود
خودم هم متوجه شده ام که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم.
حاج خانم بیایید داداشم اینجاست!
سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم چرا همه جا هست؟
چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟
نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبه روم بودن...
_داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم
_پاشدم و سلام کردم روبه خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
_سلام مادر...
دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم
کمک کردم و کاری که گفت: رو انجام دادم
بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد
شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست ودرمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت
بعد از چک کردن دوباره
در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم.
_خیر ببینی پسرم ان شاالله
ان شاالله به حق این سفره خوشبخت و عاقبت بخیر بشی
چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد
کاش خدا دعا هاشو قبول کنه
کاش عاقبت بخیر بشم
کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره
نازنین با خوش رویی به من گفت : ایشون خانم دایی جون هستند
لحن راحت نازنین نشون میداد که
چقدر باهاشون صمیمی شده
این خانم دایی بود؟!
یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟
با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم ....
آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم
از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم.
آخه پدرم همیشه حق نمک رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه...
و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۷۱ اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۷۲
در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوهی حاج آقا سؤال کنم
ولی باز حرفم رو خوردم. دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ...
_ما هیچی از این خانواده نمیدونیم ...
اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!!
دیدی وقتی گفت مامان!
فقط مثل جغد نگاه میکردم
جوری هنگ کرده بودم نمی تونستم خودم رو جمع وجور کنم ...
همین طور که پوزخند میزدم گفتم:
_خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دوره من یکی رو خط بکش.
_زود کنار میکشی!
رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره.
_یعنی چی؟
رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟
_نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم
بابای شما کدومه؟
اونم گفت بابام پرکشیده تو آسمونا.
همون موقع سوجان رسید
پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیوردی گفت:
کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش
نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده
پس آقا محمد دیدی کار شما آسون تر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون
گیج نگاهش کردم که گفت:
_باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی!
الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده
به نظر من...
به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم وگفتم:
_نازنین کمتر حرف بزن!
فعلاً خداحافظ
همین طور که در حال پیاده شدن بود گفت:
فردا عصر منتظرم زود بیا
فردا قراره تو پختن شلهزرد کمک کنیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۷۳
کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم
کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم.
به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع آومد بیرون
هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن
با اخم؛خیلی جدی گفتم:
_پیاده شو...
اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا
_باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم!
به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه ی حاجی
دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم
آهنگ شادی شروع به خوندن کرد
که نازنین به حرف آمد
_ای خااااک...
بابا مثلا ماه محرمِ
مثلا ما داریم میریم خونه حاجی
مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم
بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟
مظلوم گیر آوردی؟؟
ضبط خاموش کردم و راهی شدیم.
دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد.
نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم.
حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم.
که روجا هم سمت حاجی آومد و توبغلش جا گرفت
_سلام کردی دختر بابا؟
_سلام...
_سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله
_همه میگن!
ولی شماهم خوشگلی..
خندم گرفت از این همه خوش زبونیش
بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن.
انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن
کنجکاو پرسیدم چی شده حاجی ؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۷۲ در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوهی حاج آقا سؤال کنم ول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۴
والا چی بگم
دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه
آروم و دلخورگفت:
من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره...
همه با بابا و مامانشون میان
_دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟
بدون فکر گفتم:
دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟
انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه...
تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم:
_من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم
انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت:
_زحمتتون میشه.
_روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم
_خیر ان شاالله باشه.
با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه...
زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن
لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود.
ولی اهمیتی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم!
بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم
تو ماشین هیچی نمی گفت: که گفتم:
_روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟
_آقا...
_بگو عمو محمد ...
خندید و گفت:
_عمو محمد درمورد امام حسین علیه السلام هست منم نقش حضرت رقیه علیه السلام رو دارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۷۵
به مهد قرآن که رسیدیم.
با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم زیاد طول نکشید که بعد از سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد .
تجربه ی عالی بود برای من تاحالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد که همراه مربیشون به سمتم آومدن.
خاله خاله!!!
میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟
مربی مهد با لبخند گفت بله عزیزم چرا نشه
روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت:
_عمو ببین اینا رو من کشیدم و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ...
روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم:
_روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی
خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود
روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟
_اینبار آروم تر خندید گفت :
_بله عمو منم قبول میکنم
_پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده.
سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره
به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود
با یا الله گفتنم وبفرمای دایی وارد شدیم
سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند
_سلام خوش اومدید بفرمایید
روجا برو پیش مادرت.
نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم: _خدانگهدار روجا خانم
_خداحافظ عمو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۷۴ والا چی بگم دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۶
* سوجان
امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود
شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و....
همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف میکرد...
_روجا دخترم کافیه!!!
من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی!
دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت!
_روجا من نفهمیدم چی گفتی؟
هیچی فقط گفتم:
_خب بهم خوش گذشت!
باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم.
لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود.
باید تعمیرکار خبر میکردیم
وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد.
خیالم راحت که شد شروع کردم با کمک زینب خانم به سروسامان دادن خونه
شیفت شب بودم
با کلی سفارش روجا رو به زینب خانم سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد
آروم به بابا گفتم :
_قابل اعتماد هست؟
_بله دخترم زینب خانم معرفی کرده.
با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۷
_زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم
اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید.
_بله حاج آقا چشم
بارفتن سوجان خانم و حاج آقا
روبه تعمیرکار گفتم:
_خوب حالا میخواید چکار کنید؟
_به تو ربطی نداره ...
تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو در بیار
بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد
زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!!
_خدا مرگم بده...
تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟
اینا چیه آوردی؟
_توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی
اگر دوست داری بلای سر بچه هات نیاد!؟؟
برو کاری رو که گفتم انجام بده...
زینب خانم در حالی که خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد و شروع کرد به باز کردن لوله ی و تمیز کردن آشپزخونه
بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد
_ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی)کسی هست ؟
_واسه چی می پرسی ؟؟
مرده نگاه غضب آلودی به زینب کرد!
_نه کسی نیست رفتن بیرون!
برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۷۶ * سوجان امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۷۸
نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وسرکه میجوشید همش دعا دعا میکردم که حاجی نیاد و من رسوا نشم .
خدا منو ببخشه..
ولی وقتی منو با جون بچه ها تهدید میکردند دیگه چاره ای نداشتم.
بعد از رفتنش برای اینکه آروم تر بشم خودم رو با روجا سرگرم کردم.
کم کم باید میرفتم و برای اینکه روجا تنها نباشه تقه ای به در اتاق حاج آقا زدم که بلافاصله در باز شد.
از روی حاجی خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم و بعد با صدای آرومی خداحافظی کردم و راهیه خونه ام شدم.
_سلام دختر بابا
آماده شو تا راهی مسجد بشیم.
_بابایی چادرم بپوشم؟
_آره بابا بریم نماز و کمی با دخترم گشت بزنیم
موافقی؟
آخ جون بابایی
با روجا راهیه مسجد شدم.
دیشب آقامحمد چند باری تاکید کرد اگر کاری هست بهش بگم
امشب هم مسجد مراسمه و بعد هم پایان عزاداری و جمع کردن وسایل...
از مرام و معرفت این آقا محمد خیلی خوشم آومده بود بهتر بود بهش زنگ بزنم که اگر کاری نداشت و دوست داشت بیاد مسجد محلهٔ تا کمک حال بچه ها باشه .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۷۹
بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم
اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ...
فقط وقتی که گفت:
_من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا...
روجا...
اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود
خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم.
نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم.
دلم می خواست امشب رو به خودم اختصاص بدم .
ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم
به محض ورودم روجا رو دیدم چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشته ها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم.
کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد
کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم:
_سلام روجا خانم
_سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟
_بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چه طور عمو خوبی؟
_خوبم عمو
عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه.
_ اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم.مثل تو درشت و مشکیو خوشگله
با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت:
_عموووووو
جان عمو خوشگل عمو خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۸۰
_سلام مؤمن
_سلام حاجی حالتون چه طوره
_الحمدالله
ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد.
جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت
اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم.
_این چه حرفیه حاجی مراحمی
کنار شما زندگیم رنگ دیگه ای به خودش گرفته
این رو از ته قلبم گفتم وقتی کنار حاجی ؛ مسجد ؛ مراسم ها هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه پدرم قدم برمیداشتم.
ازاون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم وخیلی دور شدم ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه
با صدای روجا به خودم اومدم
_عمو شما وضو نمیگیری؟
نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد
حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره
روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت:
_بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟
حاجی ؛ آره عزیزبابا
قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا وضو میگرفتم.
دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور.
یاد اون موقع افتادم که برای اولین بار پدرم وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای نماز و خواندن اذان تمرین کنم
آهی از سر تأسف کشیدم
آهی که موج پشیمانی در دلم به راه انداخته بود پشیمان از جایگاهی که داشتم پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛