eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
183 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 عــــشـــق پــــایـــدار قسمت45 از آنروز به بعد استاد خانزاده یه جورایی همیشه سربه سرم میذاشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عـــشـــق پــــایـــدار قسمت46 عصر آنروز رفتم ایستگاه تاکسی بین شهری و درحالیکه دلم به هول ولا بود واز هیجان مثل گنجشکی درسینه ام میتپید باسواری راهی قم شدم. بعداز ساعتی رسیدم خونه,مامان از دیدنم تعجب کرد وگفت:چرا زنگ نزدی خودم بیام دنبالت؟؟امروز بیکاربودم میتونستم باماشین بیام دنبالت. پریدم یه بوسه ازگونه های خوشگلش گرفتم وگفتم:قربونت بشم مامان ,راضی به زحمت نبودیم مامان گفت:اگه دختر منی,میگم امروز، همچی کبکت خروس میخونه هاااا اتفاق خاصی افتاده؟! رنگ وروی گل انداختت میگه یه خبرایی داری,یا امتحاناتت را خوب دادی ویا یه چی دیگه ,نمیدونم... _:اتفاق خاص؟؟امتحانام تموم وشد ویه چی دیگه که خلاجتم میشه بگم. مامان لبخند نمکینی زد وگفت:دیدی مامانت اشتباه نمیکنه,لباسات را درار یه چای میریزم ,بیا بشین ازاول تا اخر ماجرا راتعریف کن ببینم, چی شده دختره ی خجالتیه من.... مامانم یه جور حس ششمی دااااشت که هیچی من ازش پنهان نمیموند. به به چه چایی خوشرنگی مامان...ان شاالله چایی خواستگاریت رابخورم... مامان:ورپریده ,نمخواد منو عروس کنی,فرافکنی نکن ,موضوع رابگووووو از سیر تاپیاز خواستگاری خانزاده راگفتم... مامان خیلی خندید وگفت:عجججب،که اینطور. گفتم :شما چی امر میفرمایید؟؟ مامان گفت:ببین ازدواج به همین راحتیا نیست که,اول باید دوتا خانواده باهم آشنا بشوند اگر از لحاظ فکری وفرهنگی و..هم کفو بودند اونموقع قرارخواستگاری و...رامیگذاریم. پس به نظر مامان جان ,الان احتیاج نبود به فلسفه چینی و... خوب حقیقتا هم همینطور باید باشه,معلوم مامانم خواستگاریش چه جورا بوده,همیشه دوست داشتم از بابا واحیانا عاشق شدنشان بپرسم اما هروقت که حرفش میشد ,مامان یه جوری بحث را عوض میکرد وبه من میفهماند که نباید به این محدوده وارد بشم,اما منم بشرم ,انسانم,دوست دارم بدونم بابام کیه وچیه؟من از بابا فقط یه اسم میدانستم که توشناسنامه ام قید شده بود...جلال....اما هیچ وقت نفهمیدم که چرا نیست؟اصلا زنده است یا نه؟اما چون از اول کودکی هام هیچ کسی را به نام بابا نمیشناختم ,خیلی هم پاپی این موضوع نشدم ,اما امروز یه جورایی بود که فکر میکنم مامان را یاد بابا انداختم,من مطمینم مامانم ,بابام را خیلی دوست داشته اما یه چی هست مانع حرف زدن دراین مورده ,حالا چی هست ,خدامیدونه... با حرف مامان از عالم افکارم بیرون اومدم ودوباره یاد خانزاده افتادم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عـــشـــق پــــایـــدار قسمت46 عصر آنروز رفتم ایستگاه تاکسی بین شهری و درحالیکه دلم به هول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عــشــق پـــــایــــدار قسمت47 با صدای مامان از افکار خودم بیرون امدم,مامان:معصومه جان پس اول باید به دایی و زن دایی و..بگیم ,اول خانواده ها همدیگر راببینن بعدش اگررررر پسندیدیدم به بقیه هم میگیم,درشته قبول داری؟ فکر هوشمندانه ای بود,به مامان گفتم:مامان فک کنم اقای خانزاده مادرنداشته باشه هااا,حالا کجایه ومامانش چی شده ,الله اعلم وحتی نمدونم چندتاخواهروبرادرن... مامانم گفت :اشکال نداره ,زنگ بزن برای شب جمعه قراربگذار بیایندوازشون بپرس چندنفرن که شام تدارک ببینیم. گفتم :امروز زنگ نمیزنم ,یدفعه میگه دختره چقد هوله,فردا زنگ میزنم ,هنوز تا پنج شنبه دو روز مونده خوب. فرداش تا ساعت ۱۰خواب بودم. پاشدم آبی به سروروم زدم رفتم اشپزخانه ودیدم مامان داره نهارآماده میکنه,سلام کردم. مامان:به به سلام عروس خوابالود,خنده ای زدم وگفتم حالا کو تامن عروس بشم. مامان گفت:داماد عجول ,صبح زود زنگ زد وقرار مرار آشنایی راگذاشت... با تعجب گفتم:نننننه!!!! گفت:اره,ترسیده از دستش بپری وبا لحنی شیطنت امیز ادامه داد... داماد جونم میگفت :خودشه وباباش ,متاسفانه پدر ومادرش وقتی کوچک بوده از هم جدا میشنومادرش میره خارج از کشور والان باپدرش تنها زندگی میکنند. درضمن منم بهش گفتم:که بابات بامانیست وازش جداشدم والان اینجا تنهاییم..... وای مامان چی میگفت؟!اولین بار بود که رو زبان میاورد,یعنی پدر من زنده است؟ مامان:حالا چرا رفتی تو فکر؟صبحانه بخور باید یه خونه تکونی درست وحسابی بکنیم,اخه زشته اینجا نامرتب باشه. ذهنم درگیر شده بود گفتم:ماماااان خستم.... گفت :باعشقی که توچشات دیدم ,خستگی معنا نداره.... با تعجب چهره ی مادرم را نگاه کردم ,باورم نمیشد مادر هم در زندگیش عشقی داشته اخر اینقدر مامان مریم تودار بود که نمیشد به عمق افکارش پی برد اما خواه ناخواه دلم از دستش گرفته بود چرا که من میتونستم پدر بالای سرم داشته باشم اما با یتیمی بزرگ شدم واین علامت سوالی بزرگ برایم بود که چرا؟؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عــشــق پـــــایــــدار قسمت47 با صدای مامان از افکار خودم بیرون امدم,مامان:معصومه جان پس ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عــــشــق پــــایــــدار قسمت48 شب جمعه بود ,دل تودلم نبود مامان همه چی را آماده کرده بود,ازمیوه وشیرینی تاچای عروس پز وشام.... با دستپخت خوبش,خورش فسنجان وزرشک پلو با مرغ ومخلفات قبل ازشام ودسرسالاد و....آماده کرده بود. خداییش مامانم همچی تمام بود فقط حیفم میاد که چرا نشد کدبانوی یک خانواده واقعی باشد وهنوز ته دلم از اعتراف ناگهانی مادر مبنی بر جدایی از پدرم,ناراحت بودم اما نتوانستم رک وراست بپرسم ,یعنی یه جورایی روم نشد ,حالا تویه وقت بهتر میپرسم زنگ در را زدند,چادر رنگی به سرکردم ورفتم روحیاط به استقبال, مادرم جلو در هال ایستاد وااای چه استرسی داشتم,راهنماییشون کردم داخل, وای خدای من ,استاد خانزاده مثل اینکه لباسش رابامن ست کرده بود ,یه کت وشلوار کرم ,شکلاتی بایه پیراهن سفید,خیلی خوشگل شده بود. باباش هم کت وشلوارمشکی وپیرهن سفید....بزنم به تخته جوون مونده بود داخل هال شدند مادر سرش راگرفت بالا تا داماد وپدرش راببینه,یک دفعه سلام تو.دهنش خشک شد, هم پدر بهروز وهم مامان من خیره به همدیگه...بهتشون زده بود پدر بهروز:مریم خانم... مامان:آقاااااا محمود... من وبهروزم این وسط چغندر ومثل برق گرفته ها خشکمون زده بود. سردرنمیاوردیم چی شده,بهروزم گیج ترازمن اشاره کرد بریم بشینیم ,یکی از بیرون بیاد فک میکنه خواستگاری بابامه... تمام استرسم تبدیل شد به خنده ای باصدا که باعث شد پدر داماد ومادر من از بهت بپرن ,مادرم بایک عذرخواهی به میهمانان تعارف کرد تا بشینن, سریع رفت اشپزخانه یه چایی ریخت,ویه لیوان اب سرکشید. پشت سرش اومدم وگفتم :ماماااان چه خبره اینجا؟!! مامان:هیچی نپرس فعلا,بزاریه چای وشیرینی بخورن. اینقد گیج بودیم که دسته گل هنوز تودست بهروز مونده بود مامان چای وشیرینی تعارف کرد ومنم گل رااز دست بهروز گرفتم. بهروز که خیلی ریلکس بود یه چشمکی بهم زد واهسته گفت:سرازکار بزرگترا دراوردی؟؟؟ منم فقط سرخ وسفید پدر بهروز رو به مامانم کرد وگفت:شما کجا غیبتون زد یک باره؟؟ مامان سر به زیر وگفت:ماجراها پیش اومد که مجبورشدم, گم بشم همینجور که اونا مشغول حرف زدن بودن بهروز اشاره به من کرد که بریم رو.صندلی نهار خوری کنار پنجره بشینیم ,اومدم از مامانم اجازه بگیرم که دیدم نه بابا,اصلا ما دوتا رایادشون رفته,غرق دنیای خودشونن... نشستم رو صندلی و بهروزم نشست روبه روم اشاره کرد به پذیرایی وگفت:فک کنم یه عروسی درپیش داریم عیااال از حرفش خوشم نیومد ,اخه دوست نداشتم راجب مادرم اینقدر راحت اظهار نظر کنه,اخه درسته که حالا فهمیدم که پدرومادرم از هم جدا شدند اما مدتها بود که میدانستم,مادرم ,بابام را دوست داشته ,اخه کلی خواستگار ریز ودرشت را,به بهانه های الکی رد کرده بود ,اما این استاد خانزاده هم خیلی پررو بود ,درسته از دستش عصبانی,بودم اما ازاین پررویی بهروز خندم گرفت ,سرم راانداختم پایین. وگفتم نچایی یه وقت؟؟از کی تاحالا عیالت شدم که نمیدونم؟ اونم کم نیاورد گفت:همون بعدازامتحان که بله راگفتی دیگه گفتم :استاددددد _:جاااان استاد خلاصه به قول بهروز پدر ومادر حرفاشون را زدند و از شواهد برمیامد که پدرومادرها مخالفتی ندارند من وبهروز پاشدیم میزشام راچیدیم ,بهروز برخلاف ظاهر خشن وجدیش توکلاس,خیلی شوخ وسرزنده ومهربان بود. بهروز یه نگاه به پدرش کرد گفت:خدا راشکر عاشق شدم تا بابام هم بعداز مدتها ,یه لبخند بزنه وهمش متلک میانداخت ومیگفت مزاحم این دوجوون نشیم بزاریم حرفاشون رابزن که دیگه طاقت نیاوردم وگفتم:خواهشا اینجور حرف نزنید,بابای شما شاید منظوری داشته باشه اما مادر من مطمینم مثل داداشش به اقاجااااانت نگاه میکنه,پس لطفا ازاین دست شوخیها نکنید.... بهروز که انگار تو پرش خورده بود,ارام گفت:چشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عــــشــق پــــایــــدار قسمت48 شب جمعه بود ,دل تودلم نبود مامان همه چی را آماده کرده بود,از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عــــشـــق پــــایـــدار قسمت49 اون شب انگار اون شی نمیخواست تمام بشه وگویا دل میهمانان به رفتن رضا نمیداد. ,اما راه رفتنی راباید رفت,چاره ای نیست. قرار شد دوروز دیگه,مادرم دایی اینا را درجریان بگذارد وجلسه ی رسمی خواستگاری و...انجام شود. اما این داماد عجول راه نداشت که همین شب به دنبال عاقد برود,از اینهمه عجله خندم گرفته بود اما دوست داشتم جناب استاد را یه کم بچزانم ,گرچه خودم هم احساس مهری عجیب به بهروز داشتم اما دلم میخواست یه جورایی گربه را در حجله بکشم. مادرم دایی وزن دایی رادرجریان قرار داد,دایی که مرد فهمیده ای بود,گفت:ان شاالله خوشبخت شوند.اما زن دایی طاقت نیاورد به مادرم گفت:مریم جان,عجله کردی من برای معصومه ومحمد نقشه ها داشتم. مادرم درجوابش گفت:محمد پسر خوبیست اما مثل اینکه قسمت نبوده ,ان شاالله پسرات هر سه تاشون خوشبخت شوند. روز خواستگاری فرا رسید,شوروشوقی درخانواده ی کوچک ما درجریان بود,درخلال کارها,مادرم از عشق دوران نوجوانی اش,عشقی ناپخته ورنگین وبازی روزگار برای زهراخانم گفت,زن دایی که زن شوخ طبعی بود گفت:خداراچه دیدی شاید مادرودختر دوتایی باهم عروس شدند.. مادرم اهی کشید وگفت:به قول خاله صغری,خدا یکی,وعشق هم یکی,این قضیه ی اقا محمود مال زمان نوجوانی من بود که برای اقا محمود شاید رنگ عشق را داشت اما برای من یه حس زودگذر بود . این یعنی ,مامانم ,بابام را دوست داشته...اره درسته... خلاصه خواستگارها آمدندوجلسه خیلی رسمی درحضورخانواده دایی شروع شد.دایی مثل اینکه اقا داماد راپسندیده بود خصوصا حالا که میفهمید هردو اصالتا کرمانی هستیم.... پدر داماد پیشنهاد داد حالا که دایی عروس معمم واهل دین ومسایل دینی,یک صیغه ی محرمیت جاری,شود تا من وبهروز برای انجام کارهای ابتدایی ازدواج راحت تر باشیم. دایی مخالفتی نداشت اما چیزی عنوان کرد که ماتابه حال به آن فکرنکرده بودیم. دایی گفت:چون دختر پدر دارد واحتمالا پدرش درقید حیات است برای هرگونه محرمیتی شرعااجازه پدر شرط است...... همه گیج ومبهوت بودیم ,اما این بازی روزگار است... میچرخد ومیچرخد واینبار عاشقانه تر... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عـــشـــق پــــایــــدار قسمت50 دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا جلال یا همان پدر من,چون ادرسی از آنها نداشتیم,پیداکردنشون کاری زمان بر بود. مادرم گفت:بهترین گزینه خودم هستم. دایی گفت:چندتاکارواجب دارم اگر دوهفته صبر کنی ,خودم میام همراهت. بهروز که داشت پر پر میزد با لکنت گفت:دددو هفته…… یک دفعه, ازاین مابین پدر بهروز به صدا درامد:بااجازه ی اقای محمدی(دایی عباس)من یک پیشنهاد دارم. دایی:خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست,بفرمایید. _:چون من خودمم دوست دارم یک سربه زادگاهم بزنم وازطرفی مریم خانم هم لازمه که به کرمان برود,پیشنهادمیکنم باهم باماشین بنده برویم تاکارها به سرعت انجام شود. فقط قبل از رفتن لازمه من یه نکته را یاداپری کنم که من همچنان بر سر پیشنهاد سالها پیشم هستم واگر مریم خانم واقای محمدی رضایت داشته باشند بایک عقد محضری ما باهم محرم بشویم. من که بهتم زد,دایی چیزی نگفت وفقط سرش را پایین انداخت.. بهروز صدازد: بابااااا اومدیم خواستگاری واسه من هاااا مامانم که انگار خیلی بهش برخورده بود واز اینهمه پررویی راحت درباره ی زندگیش یکی دیگه تصمیم بگیرد ناراحت شده بود با متانت همیشگیش گفت:احتیاج نیست,من با معصومه میرم,یه سفر دو نفره ومادر ودختری وبااین حرف یعنی بقیه ی پشم وسریع رفت طرف اشپزخانه.. پشت سر مامان منم رفتم آشپزخونه وگفتم:مامان عاشقتم....این سفر لازم بود,تورا خدا از دست بابا بهروز ناراحت نشید اخه این پدروپسر در پررویی لنگه ی همن هاااا... یکدفعه صدای دایی از تو هال امد:عروس خانم چایی بیار مامان سریع یه سینی چای ریخت وداد دستم وبعدشم خیلی عادی اومد نشست وتا اخر مجلس هم جیک اقا محمود درنیامد,یا داشت فکر میکرد که رسیدن به مادرم خیال خامی ست یا پیش خودش میگفت شاید گذر زمان نظرش را عوض کند.. اما من به سفری که قرار بود در روزهای اینده انجام بشه .سفری که برای من بسیار هیجان انگیز,مینمود...رفتن به زادگاهم واز همه مهم تر دیدن پدرم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۵۹ تازه فهمیدم چقدر بی عقل بودم نگاه بغض آلودی به آسمون کردو ادامه داد همچ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 عصبی گفتم: _باشه بابا حالا توهم چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر حاجی میگفتی ؟ _اول اینکه دوساعت نبود خیلی کمتر از دوساعته مخش رو زدم و شمارشو گرفتم و تریپ محبت و دوستی با معرفتو گرفتم براش دوماًدش تو که حرکتی نمیزنی مجبورم خودم از داداش جونم مایه بذارم تعریفشو کنم تا حداقل دختره یه نگاه بهت بکنه ! _لازم نکرده فعلا کاری به این کارا ندارم . نازنین جدی شد و گفت: _آقامحمد بهتره در جریان باشی تو باید با احساسات سوجان پیش بری باید رابطه ی ما با حاجی و دخترش قطع نشه این تنها راه برای ماست و رسیدن به داییو اون مدارک است. پس تلاش کن دل سوجان رو به دست بیاری عصبی بودم و کلافه... از این کار اصلا خوشم نمی اومد من نامردی رو دوست نداشتم بازی با دلش خود نامردی بود. اخم کرده بودم و هیچی نمی گفتم که نازنین گفت: آخه دورت بگردم ؛ من هستم و یه داداش ؛ دلت میاد تو لباس دامادی نبینمت؟ نگاه من رو که دید با خنده رفت سمت کوپه و من موندم و یه عالمه فکر درگیری باخودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب 💗 _سوجان چندروزی میشد که از مسافرت مشهد برگشته بودیم مسافرت شیرین مشهد رو دوست داشتم چند سفر رو همراه دوستان از طرف حوزه رفته بودم اما سفری که با پدرم رفته بودم رو بیشتر دوست داشتم سرگرم کارهای خونه بودم که خواب دیشبم رو دوباره مرور میکردمو لذت می بردم که خوابی دیدم من صدای بابا باعث شد منو از فکر بیرون بیاره _به به دختر بابا سوجان خانم چیکار میکنی؟ _خونه رو گردگیری میکنم. _خداقوت. باذوق رو به بابا گفتم: _بابا دیشب خواب مامان زهرا رو دیدم _خیر ان شاالله ؛ نمی خواهی بگی چه خوابی دیدی که این‌ قدر تو رو ذوق زده کرده...؟ برا بابات تعریف نمیکنی؟ همین طور که به‌ سمت آشپزخونه میرفتم تا برا بابام چای بریزم همزمان با برداشتن ظرف پولکی به بابا گفتم. _ بشینید یک چای خوشرنگ بیارمو بعدخوابمو براتون تعریف کنم همین طور که کناربابا مینشست شروع کردم به تعریف خوابم... _بابایی خواب دیدم مامان توی حیاط خونه داشت یه قابلمه ی بزرگ رو هم میزد. ازش پرسیدم: _مامان چیکار میکنی ؟ با همون لحن پر از آرامشش بهم گفت: _حاجت گرفتم مادر ادای دین میکنم سمتش رفتم و خواستم کمکش کنم که گونم رو بوسید.. یادآوری بوسه مادرم چشمامو خیس کرد و باعث اشک ریختنم شد هر چند دلیل اشکام دلتنگي برا مادرم بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۱ عصبی گفتم: _باشه بابا حالا توهم چه خبر حالا دوساعته تو چی زیر گوش دختر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم واسه کارای خونه خانم مهدوی زن خیلی خوبیه همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه منم بعضی وقتها شبها شیفتم... پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه... شروع کردیم به جمع جور کردن خونه اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد. نازنین بود تماس رو وصل کردم _بله _سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟ _سلام نازنین جان نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد! من همیشه به فکرت هستم حالا بگو ببینم خوبی؟ _الهی شکر خانم پرستار شما چه طوری حاج آقا خوبن؟ _الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد _آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده حتما با داداش مزاحمتون میشیم _خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ _خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟ _اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم. _اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک _مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست... _چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟ _خیلی هم عالی _عصر مزاحمتون میشیم _مراحمید خدانگهدار همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم _دایی جان شمایید؟ چه بی سرو صدا اومدید! _کی قراره عصر بیاد؟ _دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟ _نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۳ فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: _نازنین بود... همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم وقتی فهمید مراسم داریم گفت : عصر میاد کمک _اللہ اکبر ! دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا؟ _دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت : میاد کمک بعد هم.مگه مجلس واسه منو ‌شماست ؟ مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه _تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید ببین من کیِ بهتون گفتم. لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم _الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخوردایی جونم ان شاالله که خیره... _بله خیره.... عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم هنوز با خانم.مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم. در رو که باز کردم نازنین رو دیدم تنها بود.. با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم _سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 _سلام نازنین جان خوبی؟ اگر له نشم اره عااالیم! نازنین با اخم گفت: _بابا بی ذوق ! چقدر بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود خواستم جواب بدم که صدای یاالله گویان نشون داد نازنین تنها نیست... من که تو چهارچوب در بودم چادرمو درست کردم وکمی جلو کشیدم و آروم گفتم : _سلام خوش آمدید بفرمائید.. *محمد برام سخت بود کاری که نازنین ازم خواسته بود در مرام و مردونگی من نبود بازی با احساس یه دختر ولی چاره ای نداشتم با نازنین همراه شدم ولی دم درخونه ی حاجی پشیمون شدم در لحظه آخر تصمیم گرفتم که کنار بکشم برای همین جواب دختر حاجی رو دادم و گفتم : _سلام ؛ نازنین من یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم. و اجازه ندادم نازنین اعتراض کنه و راه رفته رو برگشتم بهتر بود کمی مهمون خیابون ها باشم ؛ کمی فکر کنم ببینم تو چه منجلابی گیر کردم... باید چیکار میکردم؟ فاصله ی زیادی رو طی نکرده بودم که پیامی رو گوشیم اومد. به محض دیدن اسم نازنین متوجه شدم حتما تهدیدی پشت پیام هست. باز نکردم و گوشه ی پارکی روی اولین نیمکت نشستم و رفت وآمد مردم رو تماشاگر شدم شاید زمان بتونه کمی تمرکز از دست رفته ام رو برگردونه صدای زنگ گوشی همراه بلند شد با صدای آه کلافه و درموندم ؛حتما باز نازنینه...! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۵ با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: _نا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام عمر آبجی گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم به شماره نگاهی کردم نمیشناختم ولی ... _نازنین تویی؟؟ _اره داداش محمد گوشیم یکباره شارژش تموم شد مجبور شدم با گوشی سوجان خانم باهات تماس بگیرم خواستم بگم کجايی...؟ زودتر بیایی اینجا نذری دارند و حاج آقا هم دست تنهاست... صدای آروم دختر حاجی روهم شنیدم که گفت : _نازنین جان مزاحمشون نشو بابا و دایی هم هستند _عه!!! چه مزاحمتی؟ داداشم از خودخونه کلی ذوق داشت واسه کمک ؛ کلا تو این جور مراسمات همه جوره برای همراهی و کمک پایه اس خیالت راحت مگه نه داداشی؟؟ تمام وقت سکوت کرده بودم و به چرت و پرتای بی ربط نازنین گوش میکردم.مثل اینکه چاره ندارم جز برگشتن _ باشه الان میام وگوشی رو قطع کردم با اینکه هنوز دودل بودم ولی چاره ای جز برگشت نداشتم... به ناچار راهی خونه ی حاجی شدم چند نفری درحیاط داشتن درحال وصل پارچه ی سیاه بودن کوچهء حاجی رنگ و شکل جدیدی گرفته بود به محض ورودم دایی و چند نفری رو دیدم که در حال کمک کردن بودن. صدای پرشور حاجی منو به خودم آورد _به به مرد مؤمن خوش آومدی بیا کمک بیا که خیلی کارداریم. ناخواسته لبخندی به لب جلو رفتم و سلام کردم و گفتم: _ در خدمتم حاجی.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 کارهای مراسم به کمک همدیگر زود تموم شده بود حیاط کمی خلوت تر شده بود. دیگ بزرگی رو شستم و روی اجاق گذاشتم منتظر ایستاده بودم که حاجی باصدای بلندی گفت: اهل منزل بیایید که پختن آبگوشت امام حسینی دیگه کار شماهاست. سرم پایین بود ولی حضور چند خانم رو متوجه شدم که اومدن حیاط بین صدا ها صدای نازنین از همه بلندتر بود... _سلام داداش سرموبلند کردم و به چند خانم دیگه که همراه نازنین بودن سریع یه سلام دادمو در خلوت ترین گوشهء حیاط روی سکویی نشستم. همراه‌خانم ها دختر چهار ؛ پنج ساله ای هم بود که چادردختر حاجی رو گرفته بود. ودختر حاجی هر جا می رفت اونم باهاش بود خانم ها مشغول پخت و پز بودن و حاجیو دایی هم در حال صحبت... از توجه بیشتر یک خانم به دایی متوجه شدم خانمشهء وقتی داروهاش رو براش آورد و تاکید کرد تا مراقب حالش باشه برای اولین بار لبخند این دایی رو هم دیدم . بازصدای گوش خراش نازنین بود که می اومد _سوجان خانم یه چایی هم واسه داداشم میبری خیلی خسته اس؟! فقط نگاهش کردم... چون این داداش گفتنش به اندازه ی کافی مزخرف بود و حالا تو این جمع این خواستش هم اخم منو بیشتر کرد دیدم گره ابروی های دایی هم بیشتر از قبل شد. دختر حاجی که با سینی چای نزدیکم شد با سلام دادنش بازهم بی اختیار بلند شدمو سر به پایین سلام دادمو لیوان چای رو از سینی برداشتم تا سریع برگرده. همون موقع دختر مو طلایی با اون چشماۍ درشت خوشگلش که برای اولین بار دیدم به زمین خورد و شروع کرد به گریه کردن حاجی و دخترش به طرفش دویدنو با این جمله ای که همزمان با دویدنش سمت اون دختر به زبان آورد نگاه متعجب منو نازنین بهم گره خورد... _روجـــــامامان‌‌ جان چی شدی؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۷ ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم _بله _سلام ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 شب مراسم بسیار شلوغ بود. افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودند چون خیلی صمیمی همدیگر رو بغل میکردند و می بوسیدند. جالب بود مردی با ویلچر به مراسم اومد و برای دایی سلام نظامی داد و گفت: _سلام فرمانده ببخشید نشسته سلام دادم دایی هم خم شد دستش رو بوسید و هم دیگه رو بغل کردند . احتمالا دوستان دوران جنگ بود از هر طرف نگاه میکردم دایی چندان بد به نظر نمیرسید ولی ماموریت من گرفتن جون این آدم به ظاهر خوب بود. حاجی روی منبر رفت و شروع کرد به سخنرانۍ تصور ما درباره عاشورا و حماسه بزرگ و عظیم کربلا معمولا این است که مهمترین رخداد کربلا و عاشورا شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام است. در ایام محرم، یکی موضوع شهادت و دیگری موضوع مظلومیت خیلی برجسته می شود و در مداحی ها و روضه ها همین امور جلوه می کند. طبیعتا ما هرچه از مظلومیت امام حسین علیه السلام و ظلم و مصائب بزرگی که به حضرت شد صحبت بکنیم باز کم است. هیچ وقت ، بیان ما نمی تواند عمق فاجعه را نشان دهد مخصوصا اینکه ابا عبدالله الحسین علیه السلام ولی خدا بودند و هرگونه ظلمی به ایشان برای انسان گرانتر تمام می شود و جامعه مؤمنین به صورت ویژه باید حساسیت بیشتری نسبت به این موضوع نشان بدهند. 🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 یکی از موضوعات مهمی که ما معمولا مورد غفلت قرار میگیره اینه که امام حسین علیه السلام در کربلا درسی بالاتر از شهادت داشتند.که این شهادت برای دیگر امامان ما هم بوده ولی حادثه و حماسه کربلا پررنگ تره. امام حسین علیه السلام قبل از درس شهادت و قبل از درس مقابله با ظلم درس دیگری دارند که اصلا شهادت امام حسین علیه السلام به خاطر مقاومت در برابر ظلم نبود حتی عنصر امر به معروف و نهی از منکر در کربلا که طبق وصیتنامه امام خیلی برجسته میشه درس اصلی امام نیست. اگه با دقت به کربلا و واقعه عاشورا نگاه کنیم میبینیم که حماسه کربلا برای عاملی دیگه شکل گرفته که توجه به اون عامل، خیلی برای زندگی روزمره ما مهم و ضروریه این عامل عاملی است که اگر در جهاد و صحنه نبرد هم نباشیم، دائما در حال زندگی با آن هستیم و درگیر این موضوع هستیم،این عمل و موضوع که فراتر از شهادت و امر به معروف و نهی از منکر و فراتر از مقابله با ظلم هست و شعار امام حسین علیه السلام بود و رسما امام ایستاد و به خاطر آن شهید شد حفظ(((عزته))) سخنرانی طولانی حاجی با اینکه خسته ام کرده بود ولی جالب بود هیچ وقت حادثه ی کربلا رو از این زاویه ندیده بودم . بهتر بود کمی قدم بزنم مثل اینکه امشب هنوز ادامه داشت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 #پارت۶۹ شب مراسم بسیار شلوغ بود. افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم... اونجایی که گفت: _آتش جهنم از وجود خودمون هست و اعمالمون هست که مارو می سوزونه... _یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟ امشب حاجی گفت: _هدف امام حسین که براش شهید شد حفظ عزت بود ... حاجی گفت: توزندگی روزمره ی ما این امر مهمه... چقدر سوا! چقدرذهنم مشغول شده بود خودم هم متوجه شده ام که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم. حاج خانم بیایید داداشم اینجاست! سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم چرا همه جا هست؟ چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟ نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبه روم بودن... _داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم _پاشدم و سلام کردم روبه خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _سلام مادر... دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم کمک کردم و کاری که گفت: رو انجام دادم بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست ودرمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت بعد از چک کردن دوباره در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم. _خیر ببینی پسرم ان شاالله ان شاالله به حق این سفره خوشبخت و عاقبت بخیر بشی چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد کاش خدا دعا هاشو قبول کنه کاش عاقبت بخیر بشم کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره نازنین با خوش رویی به من گفت : ایشون خانم دایی جون هستند لحن راحت نازنین نشون میداد که چقدر باهاشون صمیمی شده این خانم دایی بود؟! یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟ با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم .... آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم. آخه پدرم همیشه حق نمک رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه... و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۷۱ اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوه‌ی حاج آقا سؤال کنم ولی باز حرفم رو خوردم. دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ... _ما هیچی‌ از این خانواده نمیدونیم ... اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!! دیدی وقتی گفت مامان! فقط مثل جغد نگاه میکردم جوری هنگ کرده بودم نمی تونستم خودم رو جمع وجور کنم ... همین طور که پوزخند میزدم گفتم: _خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دوره من یکی رو خط بکش. _زود کنار میکشی! رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره. _یعنی چی؟ رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟ _نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم بابای شما کدومه؟ اونم گفت بابام پرکشیده تو آسمونا. همون موقع سوجان رسید پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیوردی گفت: کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده پس آقا محمد دیدی کار شما آسون تر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون گیج نگاهش کردم که گفت: _باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی! الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده به نظر من... به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم وگفتم: _نازنین کمتر حرف بزن! فعلاً خداحافظ همین طور که در حال پیاده شدن بود گفت: فردا عصر منتظرم زود بیا فردا قراره تو پختن شله‌زرد کمک کنیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم. به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع آومد بیرون هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن با اخم؛خیلی جدی گفتم: _پیاده شو... اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا _باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم! به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه ی حاجی دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم آهنگ شادی شروع به خوندن کرد که نازنین به حرف آمد _ای خااااک... بابا مثلا ماه محرمِ مثلا ما داریم میریم خونه حاجی مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟ مظلوم گیر آوردی؟؟ ضبط خاموش کردم و راهی شدیم. دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد. نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم. حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم. که روجا هم سمت حاجی آومد و توبغلش جا گرفت _سلام کردی دختر بابا؟ _سلام... _سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله _همه میگن! ولی شماهم خوشگلی.. خندم گرفت از این همه خوش زبونیش بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن. انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن کنجکاو پرسیدم چی شده حاجی ؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛