رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم247 دراصل مرخص بودم اما نسرین برای آنکه خانواده ام را پی نخود سیاه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم248
_نه من قلباً حس میکنم تو همون بهار اوایلی واقعا هنوز توی مخم نمیگنجه.
-نسرین یه کاری کن امشب برم خونه .نمیتونم اینجارو تحمل کنم...
باز اشک هایم سرازیر شد...من مادر خوبی نبودم نسرین...مواظبش نبودم...ده بار خوردم زمین ده بار حالم بد شد.اصلابرام مهم نبود.فکر نمیکردم طوریش بشه خدا....
-بسه اینجوری خودتم ازبین میبری.
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
-الان تو فکرمیکنی خوشحالم که خودم طوریم نشده ؟! من ازخدامه بمیرم!
اخم هایش را درهم کشید و گفت:
-دور از جون مادرت آدم نیست،پدرت آدم نیست، خواهرات آدم نیستن نه ؟! چرا ما اینجور مواقع
انقدر خودخواهیم؟! تو هم که...
از حرصش سانسور هم نکرد!
بمیری,مادرت همین عزای تو رو صد برابر واسه تو میگیره. چون تو بیست وچهارسالته نه یه جنین چند هفته ای!
-مشکل من نرگس نیست فقط...من دیگه هیچوقت نمیتونم زندگی داشته باشم..
با التماس چادرش را چنگ زدم وگفتم:امیراحسان منو نمیخواد.اون یه معجزه تو زندگی من بود.دیگه مثل اون پیدا نمیشه...خدا ....
چشمان جدیّش پر از اشک شد:
-تو میتونستی با شاهین همکاری نکنی و علیرضا هیچوقت برنگرده! تو زندگی پسرمو نجات دادی
بهار ...من یادم نمیره...مگه نمیگی شاهین گفت کاری به کارت نداره مگر اینکه باهاش بری ؟ تو
خیلی کارای خوب کردی بهار...من بهت قول میدم تا جایی که بتونم کمکت کنم.
باورم نمیشد یک آن انقدر عوض شود.در آگاهی آنقدر تند و خشن شده بود که ...
دستش را دو دستی گرفتم و گفتم:
-ممنونم اما کاری ازت برنمیاد.نه نرگس برمیگرده نه امیراحسان...تازه دیگه خانوادمم ندارم.میدونی اگه بابام بفهمه زمانی که اون زحمت میکشید من چه کار میکردم؛ چه بلایی سرم میاره ؟! من دیگه خونمونم نمیتونم برم.
چند ضربه به در خورد و نسرین گفت"بفرمائید"
امیرحسام سرسنگین داخل شد و کنار تخت ایستاد.از خجالت رویم را برگرداندم.
-متأسفم بهار.
با خجالت ملحفه را روی سرم کشیدم
-واقعا فکر نمیکردم اینجوری بشه...امیراحسان آروم نمیشه...اصلا نمیدونم چی بگم...
جرأتی دادم و به زبان آمدم:
-درحال حاضر حالم مساعد نیست آقاحسام
بخدا خودم را لوس نکردم!! حقیقتاً دیگر نمیتوانستم اورا حسام یا داداش یا هرچیز صمیمی دیگری مثل سابق صدا بزنم
-خودم امشب که استراحت کنم فردا میام کلانتری.
-باشه بهار منم نمیدونستم انقدر حالت بده.الان دکترت بهمون گفت باید استراحت کنی.
*
شاید پر رویی باشد شاید هم حقم ،نمیدانم..دلم میخواست امیراحسان بامن همدردی میکرد.من
هر چه که بودم هنوز زن بودم. با هر خطایی.شاید متوقع بودم؛یکی در دلم میگفت خیلی نامرد
است که تنهایت گذاشت اما یکی دیگر میگفت زیادی رویت را زیاد کردی! اما من پررو بودم. صدای اولی دلنشین تر بود!
پر بغض گفتم:
-آقا حسام؛اون چی گفت؟ کجاست؟!
حسام اخمی کرد و گفت:
-چی بگه؟؟ بیمارستانو رو سرش گذاشت
رو به نسرین با ناباوری گفت:
-به من میگه تو کشتی بچمو! میگه من گفتم بهار حاملس، نمیکشه نمیفهمیدید!
از شنیدن کلمه ى حامله خجالت
کشیدم! نمیدانم چرا...باردار قشنگ تر بود مرد مؤمن!
نسرین سرش را پائین انداخت و حسام با
اخم نگاهم کرد:
-منم الان مراعاتت رو میکنم.اصلش اینه امشب بری بازداشتگاه! اما نمیتونم. ..فعلا ناموسمونی!
از شنیدن "فعلا" دلم خون تر شد.این نشان میداد که هیچوقت همه چیز خوب نخواهد شد
نسرین تشر زد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم248 _نه من قلباً حس میکنم تو همون بهار اوایلی واقعا هنوز توی مخم نمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم249
_اِ؟؟
حسام این چه حرفیه الان"
و کلمه ی الان هم به مزاجم خوش نیامد
و باز هم ملا لغت شدم.این هم نشان میداد "الان" نگوید...بعدا اما....بگوید !
نمیدانم شاید من زیادی حساس بودم.آرام گفتم:
-نه مهم نیست.بخوای بفرستیم بازداشتگاه بفرست.
-نمیشه واسه احسان خوب نیست.گرچه همین حالاشم داغونه.
بازهم نمیدانم؛خیلی بیشعور بود یا من فکر میکردم خیلی بیشعور است و او کاملا طبیعی و تابع قانون رفتار میکند! آخر این چه رفتاری است با من در این شرایط؟! خوب بود قبول داشت هنوز ناموسش هستم!
درست بود وقت بلبلی نبود و از طرفی حسش هم نبود اما به زبان آمد وگفتم:
-نه من بازداشتگاهو ترجیح میدم تا خونم فکر نکنید کار خلاف قانون کردید خدایی نکرده عذاب
وجدان بگیرید.
حرفم آن قدر دو پهلو بود که اگر باهوش بود میفهمید تکه انداختم. ظاهرش شبیه تعارف و تشکر بود.!. انگار متوجه شد چرا که عصبی شد:
-خب من پایینم دیگه نسرین جان.. همین! من پایینم نسرین..خیلی زحمت داد همان متأسف
هستم را اولش به زبان آورد!
-نسرین با من چیکار میکنن؟
-نمیدونم.من قاضی نیستم.
-تجربه که داری ! میدونی, کسی که شرایطش مثل منه چی میشه..
-ولش کن بهار بلند شو بریم.
-نه بگو میخوام بدونم.. تحمل دارم.
این پا و آن پا کرد.خجالت کشید.معذب شد! درنهایت گفت:
-اگه خیلی وکیلت خوب باشه خیلی خدا کمک کنه ثابت بشه تو اون قتل که بزرگ ترین جرمتونه
نقش مستقیمی نداشتی و با اعتراف الانت؛یه چند سال حبس...
و سرش را پایین انداخت
تازه این همه شانس خوب داشته باشم؛چندسال حبس...
-دوستاتم تحت تعقیبن..گزارش شدن دنبالشونیم اوناهم باشن کارت راحت تره اما خب شما یه
جورایی آدم ربایی کردید! اه نمیدونم از من نپرس خواهشا.
-دیگه حس میکنم چیزی واسم مهم نیست. نرگس....
باز دلم هوایش را کرده بود...
-بسه بهار بلند شو بریم..
ترخیص شدم و آرام در حالی که نسرین حالت مراقب کنارم راه میامد گفتم:
-امشب من کجا برم؟
-خونت!
-نه از بابام خجالت میکشم با این وضع.
-خونه ى خودت و امیراحسان منظورمه.
شاید فقط یک ثانیه دلم شاد شد
-نه اون دیگه منو راه نمیده!
-بسه خواهشا نمیدونم چرا من بیشتر احسانو میشناسم تا تویی که زنشی!
بازهم فقط یک ثانیه شاد شدم!من زنش هستم!
در محوطه نشسته بود سرش را گرفته بود.ایستادم.نسرین هم ایستاد و آرام گفت:
-خارج از اداره فامیلیم نه از من بترس نه از اون سه تا. راه بیفت.
این راه بیفتی که تو گفتی از اداره هم بدتر است!
سرش را بلند کرد و دیدم که چشم هایش کاسه ى خون است.خوشحال بود در سی وسه سالگی
پدر شد با این حساب کی میتوانست به زنی اعتماد کند،با او ازدواج کند و او راضی شود پدرش کند.حقیقتا اگر نرگس میماند بهترین پدر دنیارا داشت.
مردی که اینقدر با احساس و عاطفه قدر دختر نیامده اش را میداند؛بی شک بهترین مرد است...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم249 _اِ؟؟ حسام این چه حرفیه الان" و کلمه ی الان هم به مزاجم خوش ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم250
ایستاد وامیرحسام دست روی شانه اش گذاشت:
-داداش پس...
نگذاشت ادامه دهد؛عصبی اما آرام گفت "خودم میدونم شما نترس"..و راه افتاد
-من منظورم این نبود.
برگشت وانگشت اشاره اش را روی هوا به سمت حسام کوبید و گفت
-چرا دقیقا" منظورت همینه.
سرتق شده بود.هیچ این کودکیش را نمیشناختم.شدیدا تنها بود.ماتم زده رفتنش را نگاه میکردم.
محمد کنارم ایستاد.او هنوز محمد بود! تنها کسی که هنوز همان رنگی بود.حتی نسرین و حسام با
تمام حفظ ظواهرشان؛مشخص بود جبهه گرفته اند.حسام طوری رفتار میکرد که انگار من یک
جانی و فراری هستم البته حق میدهم اعتماد نکنند.محمد بوی سیگار میداد! یعنی بازهم ناراحت است.
-باز کشیدی محمد؟
-اگه نمیکشیدم، گریه میکردم
از اینکه مثل آن شب حرف زده بود خنده ام گرفت
-انقدر مهمه واست ؟
-آره...من خواهر ندارم.
-منم برادر ندارم.
با غصه نگاهش کردم.او هم دردمند بود:
-داری برادر....
مشخص بود میترسد امیرحسام و نسرین که کمی دور تر بودند بشنوند! از ابراز محبت به یک مجرم در حضور مافوقش میترسید.آهسته گفت:
-من برادرتم.نمیدونم چرا تورو دوست دارم!
خیلی خوب بود خیلی! هیچکس درک نخواهد کرد.
-تو خیلی با بقیه فرق داری.منم تو رو بیشتراز خیلیا دوست دارم.
خودش مطلب را گرفت!
آهسته پلک زد و گفت:
رو برادرت حساب کن..
برای اولین بار در این مدت لبخندی از ته دل زدم.خوشا به حال فائزه.نمیگویم احسان بد بود اما دیگر مال من نبود.از اینکه فائزه بی دغدغه همچین شوهر خوبی دارد آه کشیدم و تازه فهمیدم آن همه شوخ و شنگی و شیطنت و شادی از کجا نشأت گرفته
است! وگرنه در خانه بین دو برادر بزرگتر و بداخلاق کارش به تیمارستان میکشید! این است که همیشه مادرم میگفت مرد خوب زن را جوان میکند.نتوانستم ساکت بمانم:
-خوش به حال فائزه...
کمی اخم کرد و گفت:
-خوش بحال تو!
-چرا؟؟
-که داداشت منم!
لوده نبود میدانی؟ شوخی هایش در لحظات ماتم، مرهم بود
-آه...دارم دق میکنم محمد.
گوشیش زنگ خورد و درحالی که به من نگاه میکرد؛جواب داد:
-جانم احسان؟
-آره اینجاست الان میایم....بریم بهار...
-تو نیا خودم میرم.
آرام گفت:
-نه بابا یعنی چی....
برگشتم و آرام گفتم:
-نسرین...آقا امیرحسام خداحافظ.خودم میدونم باید بیام اداره.شب بخیر.
سرتکان دادند و
نسرین آرام گفت"کاری داشتی زنگ بزن "..بخدا قسم که با جاری بودنش کاری نداشتم اصلا که
گفته جاری بد است؟
نسیم که از جاریش خوب میگفت اما حرف هاى نسرین به دلم نمینشست!
انگار بعد از اعترافم یک حس غرور وسلطنت خاصی به او دست داده بود.
نه که بد باشد نه.
فقط او هم زن بود و آدم بود خطا داشت... مثلا همین حالا لزومی نداشت دستش را دور بازوی
حسام حلقه کند.
بازهم نمیدانم شاید من زیادی پررو یا حساس بودم.هر چه که بود به شغلش ربطی نداشت.او اول از همه یک زن بود.باید با من بیشتر همدردی میکرد.محمد هم پلیس بود.از قضا مرد هم بود!!
اما حرف هایش از ته دل بود و بدجور دوست داشتنی.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم250 ایستاد وامیرحسام دست روی شانه اش گذاشت: -داداش پس... نگذاشت ادام
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم251
با محمد راه افتادم و با بغض گفتم:
-نرگسم رفت محمد..نشد دائی جدیدشو ببینه.
مثل بچه ها شد و با حرص گفت:
-بسه دلمو خون نکنا.والله...تقصیر اون حسامه... لااله الا الله...!
راست میگفت درحال بازجویی یادم میامدکه لیوان لیوان آب خنک میریخت وهوایم راداشت وگاهی تشرمیزدرهایم کنند
-محمدتوچرابامن خوبی هنوز؟ همه خیلی عوض شدن..
-ازاولش به دلم نشسته بودی نمیدونم چرا.تو هم که نمیخواستی اینجوری بشه..
به ماشین رسیدیم،آهسته گفت:
-برو به سلامت.
-شب بخیر
-بهار؟؟
برگشتم و آهسته گفت:
-دلم روشنه.
چندبارروی قلبش زدوبرگشت رفت...نفهمیدم چراچشمانش برق زد.چرا انقدر انرژی مثبت داد!
به سمت ماشین رفتم و قسم میخورم ماشینش هم ناراحت به نظرمیامد! انگارمیدانست دخترصاحبش پرواز کرده است.
اخمووسردتروآهنیتر به نظرمیامد.با خجالت دررا بازکردم ونشستم.
بسم اللهی گفت واستارت زد.یک دستش راپشت صندلیم گذاشت ودنده عقب گرفت.از صدقه
سری عملیاتش دست فرمانش عالی بود.
هه! این حرف هاچه فایده داشت وقتی دیگرنرگس را نداشتم.با بغض آرزو کردم زودتر زمستان برسد...اگر زندان نبودم؛میخواستم هرروز نرگس بخرم.
من بهاربودم....فصل نرگس،بهارنبود...من لیاقت نداشتم.نتوانستم گلم راپرورش بدهم...شیشه راپائین کشیدم؛ وسرم راتکیه داده برکنج در.آه کشیدم.سرعت به نسبت بالابود.اشکی که تازه جوشیده بود برای داغ نرگسم؛توسط باد شدیدی که برصورتم ضربه میزد؛پرت شد.بینیم رابالاکشیدم وپرسوزبغضم سربازکرد.قسم میخورم نمیخواستم خودم رالوس کنم وجلوی او گریه کنم.نمیخواستم تصورکندمحتاج ترحمش هستم.امانمیشد.گل نشکفته ام پرپرشده بود.تنها هستی و امیدم به زندگی غمبارم بود.همان هم شدکه وقتی گریهام رادید؛فریادزدوبابغضی مردانه گفت:
-"دیگه گریه نکن! کشتیش قاتل...کشتیش..."
شایدهرکس باشد؛به من واین عکسالعملم خرده بگیردوبگویدتوبایددرحال حاضرخفه شوی چراکه گندهای زیادی زدهای وهمین که مردانگی میکندوپدرت رادرنمیاورد؛خودش ازسرت زیادی است اما...نمیتوانستم اینجا سکوت کنم.او به من گفته بودقاتل دخترم هستم! حتی اگرتاحدودی حق داشت نبایداین حرف رابه من میزد.حق کمی بااو بودچراکه من واقعارعایت نمیکردم امااوهم مقصربود.اگرآرامتربامن رفتارمیکرداینقدرضعیف نمیشدم.باخشم وگریه
بالاخره دررویش ایستادم وگفتم:
-من کشتمش؟!من پارهى تنموکشتم؟عصبانیتر روی فرمان کوبیدوگفت:
-آره آره آره...توکشتیش تو..چه باکارای گذشتت چه بابیاحتیاطیهای الان.
-گذشتم؟!
-آره اگه مثل آدم،دخترآدم،زن آدم،زندگی میکردی وتو کثافت دست وپانمیزدی؛الان این شرایط پیش نمیومدکه دخترمعصوم من بمیره!
اوهم باورداشت کودکم دختربوده!جیغ کشیدم:
-تمومش کن...!! بخدادیگه نمیکشم
داشتم دیوانه میشدم.
سرم رامحکم به درکوبیدم وچندباره وچندباره. جیغ کشیدم وخداومادرم راصدازدم.تصورنمیکردم هنوزبه شخصه خودم برایش مهم باشم,یعنی هیچکس این تصور رانمیکرداگرکه جای من بود؛امادراوج ناباوری با آن سرعت بالادر اتوبان دست راستش رابه طرفم درازکرده بودودائم با التماس میگفت"نکن بهار،نکن،باشه حرف میزنیم عزیزم".
به حدی روانی شدم که نمیفهمیدم چه کارمیکنم.نرگس رامثل یک روح به دنبال ماشینمان میدیدم.دستم رابه سم تدستگیره بردم ودررابازکردم بافریادگفت"نه!!!!! "
وتنها چیزی که به یاددارم این بودکه کنترل ماشین ازدستش خارج شدوهردوروی هوا بودیم...
***
حالاچی ؟
-نه
-حالا؟
-نه
دکترسرتکان دادوگفت:
-خیلی خوبه.ورزشکار بودی؟
فقط سر تکان دادم
-استخونات عالی جواب داده! ازقابلیت انعطافت موقع جراحی فهمیدم.
نگاهم به سمت محمدچرخیدرضایتمندسرتکان داد.
-پس میشه امیدواربود؟
دکتربا جدیت گفت:
-کاملا
روبه من گفت:
-برادرت خیلی تواین چندماه زحمتت روکشیدا حواست باشه.
بااطمینان لبخندزدم وگفتم:
-بله..خیلی
-خب دیگه میتونیدبریددفعهى دیگه اون عکساروبیارید.
محمدچشمی گفت وآرام ومحتاط بامن همقدم شد.
-بهارتورومیذارم خونه بعدمیرم اداره.دیگه چیزی نمونده ها...
نگاه پراطمینانی بهم انداختیم وفقط سرتکان دادیم
من رابه سوئیت بردوخودش باسرعت نوررفت.بااوتماس گرفتم:
-محمدمرگ بهارچی گفتم؟
-خدانکنه باشه کمش کردم به جون بهار
-آخه با اون سرعت تاتهران میخوای بری؟!
-میگم کمش کردم خانوم قفلی!
-نه توبه من بگوالان این کارت یعنی چی؟
-بابا آخه نرسم اداره بدبختم این میشه دهمین تأخیرم!میخوای به گوش فائزه برسه هیچی دیگه!
غش غش خندیدم وگفتم:
-آخی جانم دلم براش تنگ شدمحمد....
-بهارالان به نظرت اینکه من دارم موقع رانندگی باهات حرف میزنم؛خطر نداره؟!
یک آن یادم انداخت تندی گفتم خداحافظ وقطع کردم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم251 با محمد راه افتادم و با بغض گفتم: -نرگسم رفت محمد..نشد دائی جدیدشو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم252
کلیدانداختم وداخل خانه شدم
در این چند ماه؛محمد حس زندگی را به من داده بود.یک حس خوب.طوری که کاملا تغییر کرده
بودم.قوی و پر انرژی.محمد من را دوباره ساخته بود.با وجود آنکه سفید پوست بودم اما در آن روز
های منحوس تیره و پوست استخوان شده بودم. اما حالا واقعا عوض شده بودم.چشمانم از یک
هدف برق و نور داشت.رنگ پوستم به روشنایی مهتاب شده بود.هیچوقت اینقدر زیبا و شادنبودم. این شادی یک رؤیا و یک حس کاذب نبود! داستانی داشت که حتی در افسانه هم نشنیده
بودم چه رسد به دیدن آن در یک فیلم.دیگر خبری از آن بهار ترسو نبود! محمد آنقدر رویم کارکرده بود که حس میکردم میتوانم هر کاری را که اراده بکنم انجام دهم. باورم نمیشد من و محمد
روزی اینطور کنار هم قرار بگیریم.حس بین من و محمد پاک ترین حسی بود که در تمام عمرم
دیده بودم.
هر دو پایبند و متعهد به همسرانمان و عاشق آنها.
او از عشقش به فائزه میگفت و من از دلتنگی
برای امیراحسان.
در این خانواده آدم های عجیبی میدیدم اخلاقهایی خاص با نابترین و بکرترین رفتارها. امیراحسان جای خودش اسطوره بود،محمد جای خودش،حاج آقا وحاج خانم جای خودشان.حتی امیرحسین عجیب ترین بچه ای بود که دیده بودم.
حتی امیرحسام و نسرین جدیتشان در کار تحسین برانگیز بود. برای همین هم شکل گرفتن این رابطهبین و من محمد چیزی دور از ذهن نبود. من خاص ترین احساسات را با این خانواده تجربه کرده بودم.
بطری آب را از یخچال برداشتم و دلم خواست مثل امیراحسان یک نفس سر بکشم اما نشد و کم
آوردم. روزها در این سوئیت از بیکاری کلافه میشدم.
حالم خوش نبود اما حس میکردم امیراحسان پرت شد. من اما...میان آهن پاره ها گیر کرده بودم. میشنیدم. کاملا میشنیدم.
اما نمیتوانستم حرکتی بکنم.حتی نمیتوانستم دهانم را باز کنم. صدای فریاد های بیجان امیراحسان درگوشم میپیچید:
"بهار...بهار...یاحسین"..
نگرانش بودم نگرانم بود! و من احمقانه به این فکر میکردم که مگر دوستم داشت؟! پس چرا انقدر با التماس صدایم میزند؟! او که دخترش را میخواست ؟! نرگس که نبود ؟! نه...شاید هم بود! آری بود...داشت میامد پاهاى کوچکش را درحالی که به سمتم میامد دیدم.
بدن مچاله شده ام را داخل اتاقک ماشین که بوی سوختگی میداد تکان خفیفی دادم اما جانم بالا آمد.
لب هایم باز شد صدایش بزنم اما صدایی در نیامد.
صدای امیراحسان نمیامد. دیگر فریاد نمیزد.
خودش هم حالش خوب نبود حتما،یا نه ،شاید دیگر دوستم نداشت! چه مسخره که انقدر دوست داشتنش مهم شده بود.
آرزو کردم بمیرم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم252 کلیدانداختم وداخل خانه شدم در این چند ماه؛محمد حس زندگی را به م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم253
از ته دلخواستم همانجا جان بدهم.نرگس با غمگینی کنارم زانو زد.
حس میکردم از طریق چشمهای بیحالم میتوانم با او حرف بزنم:
-نرگس؛مامان منو ببر.
کمی اخم کرد و دقیقا" مثل امیراحسان شد
...-
-به خدا بگو منو ببره نرگس...میخوام بیام پیش خودت..
سرش را به طرفین تکان داد و مثل یک روح با هاله ای به دنبالش به سرعت از جلوی چشمانم محو شد...نمیدانم کجا رفت فقط حس کردم کاسهى چشمانم چرخید و دیگر هیچ چیز را به خاطر نیاوردم.
محمد میگفت بیست روز در کما بوده ام اما خودم حس میکردم یک نصفه روز را خوابیده ام.
یادم میاید وقتی به هوش آمده بودم؛کسی بالای سرم نبود.
من دوساعت تمام به هوش بودم اما مثل کسی که مرگ مغزی شده باشد؛قیدم را زده بودند! محمد
نمیتوانست دائم کنارم باشد همینجوریش به او و رفتار های جدیدش شک کرده بودند.گیج و منگ بودم واین بار واقعا درک کردم چرا در فیلم ها بیمار میگفت من که هستم و اینجا چه میکنم! به هر حال پرستار خواب آلودی آمد و چیزی در دستم تزریق کرد با دیدن چشم های بازم
متعجب شد و چشمان خمارش گرد شد.جلوی چشمانم بشکن زد و دست تکان داد بعد شنیدم که
گفت "یا خدا" و دوید. با یک تیم بازگشت و شنیدم که دکتر میگفت زنگ بزنید برادرش.
و من گفتم نکند واقعا مثل فیلم ها حافظه ام را از دست داده ام؟! من برادری نداشتم! اصلا من
اینجا چه کار میکنم؟ کم کم آه و واه من هم شروع شد! با بیحالی اما از ته دل زار میزدم. دستم،پایم،سرم،خدا....داغان بود.تازه داشت یادم میامد.دکتر و پرستاران در حالی که با عجله کار انجام میدادند؛دائم با من حرف میزدند .سؤالهای بی ربط و گاها شخصی و من با گریه و جیغ جواب میدادم.هر بار که جواب نمیدادم دکتر داد میکشید و هر بار که جواب خوبی میدادم
میگفت"آفرین"
چیزی از,پزشکی سر در نمیاوردم فقط تشخیص میدادم مسکن میزنند یا یک چیزی تو این مایهها که دوباره بی درد شدم مثل اولش..!
فهمیدم دکتر با دکتری دیگر بحثش شد اما حالم خراب تر از آنی بود که دقیق شوم.
فقط میدانستم سر من است و اینکه کجا ببرنم. صدای آشنایی میامد که "یا حسین" میگفت و
هرلحظه نزدیک تر میشد.
خواست داخل شود؛نمیگذاشتند و فقط میگفتند باید برود بخش باید بستری شود آنوقت...گردنم
هم خرد شده بود و نمیتوانستم بچرخم فقط با گریه صدایشان میزدم اما نمیشنیدند. صدایم
ضعیف بود:
-محمد...محمد بیا تو، توروخدا...محمد امیراحسان کو؟ حالا از ناتوانی خودم گریه میکردم نه درد از لحاظ علایم حیاتی حالم خوب بود.
نفس میکشیدم و از این نفس کشیدن خداراشکر
نمیکردم.کفر هم نمیگفتم فقط حس میکردم به اندازهى کافی منتش را کشیده بودم! خب ما بندهها پررو بودیم. فقط نداشته ها را میدیدیم و این قانون طبیعت بود! اما نه....میدانستم یکی بین ما زندگی میکند که دائم خداراشکر میکند.امیراحسان حتی سردردمیگرفت خداراشکر میکرد! و من با حرص میگفتم "یعنی که چی"؟؟ و او میگفت تو نمیفهمی حکمتش را !
پاهایم تا ران در گچ بود.گردنم هم،هر دو دست بینوایم هم همینطور.
بخشی از جمجمهام مو برداشته بود.روزهایی که محمد میامد فقط گریه بود و بس. هیچ چیز
توضیح نمیداد و فقط,قسم میخورد امیراحسان خوب است و زنده مانده.ابداً توضیح دیگری نبود. خدا میداند چه زجری میکشیدم برای دستشویی. خیلی خیلى زشت بود که تنها محرمت یک نامحرم باشد !!
هر دو پایبند بودیم هر دو متعهد.همین که حس میکرد خبری است چشمان محجوبش به زیر افتاده و فلنگ را میبست و نیروی کمکی میفرستاد.
روزی که حس کردم کمی بهتر هستم و حوصله ى آشوب دارم ؛خیلی چیزها دستگیرم شد.حالا توى بخش بودم و در یک بیمارستان خصوصی.بایک اتاق مجهز و تمیز.همانطور مومیایی و پیچیده
شده؛در فکر پختن یک آش برای محمدی که میدانستم خارج از ساعت ملاقات میاید بودم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم253 از ته دلخواستم همانجا جان بدهم.نرگس با غمگینی کنارم زانو زد. حس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت254
با تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود.
در را که باز کرد و مثل همیشه یک شاخه رز آورد؛بی مقدمه فریاد زدم:
-محمد لطفاً دیگه بگو اینجا چه خبره.
رنگش پرید.
من را اینطور هار ندیده بود آن هم با خودش
-آجی چرا اینجوری میکنی ؟!
-من غلط بکنم آبجی تو باشم.تو یه غریبه ای.مثل بقیه.احسان شوهرم بود اما هفت پشت غریبهس
واسم تو که دیگه...
و حس کردم استخوانهایم ترکید
-خودت گفتی خواهرمی!
-نیستم.این لفظ آبجی و داداشی های الان داره حالمو بهم میزنه فهمیدی؟؟ ما هیچ خواهر برادریای نداریم. یعنی هیچکس نداره.من دو تا خواهر دارم و تمام. تو هم یه برادر داری و تمام.
خیلی به او برخورد:
-اگه میخوای واست توضیح بدم؛دیگه این کارارو نداره.این حرفارو نداره. خیلى راحت میگفتی آمادگی شنیدنش رو داری.
حقیقتا خجالت کشیدم.با بیحالی گفتم:
-محمد,بخدا داغونم....جام نیستی که...بابا چه خبره بگو....
کنار تخت نشست و سربه زیر گفت:
-شبی که تصادف کردید؛گوشی امیراحسان تو جیبش بوده ، امداد که میرسه؛ آخرین تماس رو با
من میبینن.زنگ زدن و گفتن خودمو برسونم.
وقتی دیدمتون تو اون اوضاع خیلی خراب بودم.خیلی بهار...از ترس اونکه خانواده هامون سکته نکنن فعلا به کسی نگفتم تا شماهارو رسوندن بیمارستان.
پشتش را به من کرد و رز را برداشت و
به سمت دستشویی رفت.
دیدی اون شب بهت گفتم رو برادرت حساب کن؟ من یه فکرایی واست داشتم که میخواستم با بقیه هم در میون بذارم.اینجوری هم تو به ما کمک میکردی هم مجازاتت فوق تخفیف میخورد.
تا حدوداییش رو به حسام گفته بودم اما اون گفت که بهار؟! اون اصلا نمیتونه اون ترسوعه...
بهم برخورده بود.فکر من رد خور نداشت اما علاوه بر عدم اعتمادش به تو و یا ترسو بودنت؛غیرتی هم شد.
با زاری گفتم:
-چه فکری محمد؟
رز را داخل آب گذاشته بود
-ببین من همون موقع گفتم وقتی باند خرچنگ این همه به بهار نزدیکه ؛چرا بهار رو که حالا واقعا
توی تیم ماست نفوذیش نکنیم؟؟ اما میدونی حسام چی گفت؟ گفت هه جوک نگو محمد.بهار اولا هنوز مشخص نیست جرمش واقعا چقدره، ممکنه اون یه جاسوس باشه و کلا هدفش همین! اینا به کنار،انقدر از ترسو بودنت و بزدل بودنت و اینکه جنست زنه ؛گفت و گفت وگفت تا به "من" برخورد اونوقت به تو نخوره؟! بهار واقعا انقدر بی غیرتی که نمیخوای ثابت کنی اینجوری نیست؟! بهار منم پلیسم شکاکم دیر اعتماد میکنم اما چشمهای تو نمیتونه دروغ باشه نمیدونم
چرا اونا نمیفهمن!
-ادامشو بگو محمد...ادامه ى جوک بامزت رو! آخه منه ابله و جاسوسی.... !
عصبی بلند شد و گفت:
-باشه...واقعا ! من چقدر احمقم ! وقتی تو خودت عزت نفس ندارى و خودت رو احمق میدونى چرا من همچین کاری کردم خدا؟!!
انقدر قاطی کرد که ادامه اش را نگفت.دستش را تکان داد که یعنی خداحافظ
تا حدودی فهمیدم.خنگ و احمق بودم اما نه در این حد.محمد به من گفته بود نفوذی شوم! من!؟؟ من نتوانستم یک بچه را درست نگهداری کنم!
یکهو زدم زیر خنده چرا که تصویر حماقتهای بیحدم از بچگی تا حالا مثل یک فیلم از ذهنم گذشت.
خنده ى شلیک گانه و پر معنیم که از گریه غم انگیز تر بود مصادف شد با آمدن دکتر و به دنبالش تیر کشیدن بدنم.
باعصبانیت گفت :
-واسه چی اینجوری میخندی؟! استخونات داغون شد
و حالا از دردنالیدم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت254 با تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود. در را که باز کرد و مثل همیشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم255
_آه...غلط کردم...اهه...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
-حقته
زدم زیر گریه و گفتم:
-خیلی درد داره... خدا...
بدون توجه به من هر کجا که عشقش میکشید را معاینه میکردو جابجا.
و من بدتر جیغ میکشیدم.
-آروم باش ببینم مثل بچه ها ! خجالتم نمیکشه اصلا این صدارو از کجا میاری؟! طفلک محمدم
دلش ترکید! اون چه دادی بود سرش کشیدی؟!در اوج جیغ و گریه خنده ام گرفت.به شدت بامزه بیان میکرد.:
-میومد مگه صدام؟! آی...
یک لحظه بی حرکت ماند و بهم زل زدیم.قیافه ى بامزه ای به خودش گرفت و گفت:
-اوم...نه...اصلاً..!!
پر درد خندیدم و گفتم:
-دکتر تورو خدا خیلی درد داره چرا اینجوری میکنید؟! نمیفهمید ؟
-اینجوری نکنم کج و کوله جوش میخوری دوست داری؟
باز هم شادم کرد.چقدر خوب بود که انقدر خوش اخلاق بود و خودش را خدا نمیدانست
-کج باشه...آخ...کوله باشه....وای...اصلا بمیرم دکتر....
خندید و گفت:
-من مشکلی ندارم اینجا فراوونه داروهای کشنده بیارم؟
در حالی که هم اشک میریختم هم میخندیدم گفتم
-دکتر آی تو رو خدا....
پیرو صحبت های قبلش گفت:
-منتها جواب محمد رو خودت بده.
کارش تمام شد و با لبخند نگاهم کرد:
-تموم شد.
-ممنونم...
پر درد چشمانم را بستم
-آخیش چه سکوتی شد ! چه استرسی بودا نه ؟!ببخشید.خیلی حالم بده.
-بابت بچت متأسفم.
چشم بسته سر تکان دادم و گفتم:
-شما بچه دارید؟
-من نوه هم دارم.
آهسته چشم باز کردم و خیره به سقف گفتم:
-محمد چطوری با شما دوسته؟
-یعنی من انقدر پیرم؟
-نه اتفاقا نوه بهتون نمیاد...
-با محمد اتفاقی دوست شدیم...دیگه خراب رفاقت شدیمو تو این عملیات جاسوسی کمکش
کردیم.
گنگ چشم چرخاندم طرفش
-چی؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم255 _آه...غلط کردم...اهه... دکتر خنده اش گرفت و گفت: -حقته زدم زیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم256
_هیچى حالا بهت میگه فعلا استراحت کن.فعلا خداحافظ.
و دستش را به حالت روز خوش کنار سرش تکان داد.
شب بود و من همچنان در یک گنگی خاص به سر میبردم و باز هم خدا نصیب نکند این حال را.
هم میدانستم چه شده هم نمیدانستم! صدای محمد از پشت در میامد:
-خیلی خب سعیدجان چرا داد میزنی ؟! ببخشید...فعلا.
چند ضربه به در زد
-بیا تو.
آهسته سلام داد و آهسته تر جواب گرفت
نگاهش نکردم.مات سقف بودم.بی مقدمه گفت:
-با فائزه بحثمون شد.
-چرا مشکوک شده بهم ! میگه چه غلطی داری میکنی؟
بدون رودربایستی گفتم:
-راست میگه.چه غلطی داری میکنی؟
زد زیر خنده و گفت:
-باشه دیگه...باشه..
اما من حوصله نداشتم
-محمد ادامشو بگو..میدونم خودم. به خانوادم دوباره گفتی مردم من نه؟
شاید تصور کنی لوس بودم اما بازهم میگویم کسی جایم نیست.اینکه جانت مثل هویج باشد و دائم از کشتنت یا مردنت حرف بزنند آن هم این همه جدی؛از من بدتر گریه میکنی
-بهار تورو خدا گریه نکن...
-فقط بهم بگو بابام زنده اس یا نه؟
-آره.
اصلا نمیخواستم بدانم اگر زنده است چطور زنده است. آیا سکته کرده و با دهانی کج یا پلکیافتاده؟!
-توضیح بده محمد دارم میمیرم.
-اول بگو شام خوردی؟
جیغ کشیدم:
-"آره"
باز دلخور شد و گفت:
-وقتی رسیدید بیمارستان خدایی بود که بهرام رو دیدم.دوستم همین دکترت.
سرتکان دادم..وقتی اوضاع داغونم رو دیدگفت بذار اول آروم بشی بعد به خانواده ها خبر بده.
منم خبر دادنو به تعویق انداختم.تا صبح تو بیمارستان بودم و الکی به فائزه گفتم کار مهمیه مربوط به اداره.حالا اونم زنگ میزد به گوشی امیراحسان تا. مطمئن بشه !
با بیحالی خندیدم.چی از این بهتر؟! خودم گوشی امیراحسانو جواب دادم و گفتم دیدی من راست گوام ؟! اونم خوشحال دیگه قطع کردو من تا صبح راحت فکر کردم.طرح این نقشهرو ریختم.تو کشته شده اعلام بشی و تمام اتهاماتت زبونم لال با خودت دفن میشه و تمام.اما من تا بهبودیت یادت میدم تا چیکارا بکنی و روشهای نفوذ رو یاد بگیری.
چشمان گرد شدهام روی صورتش میلغزید من نمیتونم !!!!
-چرا میتونی..بعدش با بهرام در میون گذاشتم. اون قبول نمیکرد اما مجبورش کردم.اون خیلی
بهمون کمک کرد! انتقالت دادیم اینجا و اون تو جریان این تصادف ضمیمه کرد که سوختی،جسد
کامل سوخته ی یه خیابونی رو جات زدیم. مهر و تأئید بیمارستان خودش رو هم زد پای گواهی.
با حسی شبیه خشم و حرص اما با دوزی پائین تر گفتم:
-تو یه...یه دیوونه ای..فیلم زیاد دیدی نه ؟! ببخشیدا زندگی این حرفارو نداره روانی! اینجا
هندوستان نیست ما هم بازیگر نیستیم!
او هم عصبی شد:
-آره آره دیوونه و روانی منم.راست میگفت امیرحسام.تو یه بزدلی. تو همون به درد ساقی شدن و نوچه خوبی بودن میخوری.
دلم شکست پر بغض گفتم:
-محمد...؟؟!
-بهار تورو خدا نه نیار! تو تنها راه نجات کشوری! اون کثافتا کرور کرور جنس میارن اونوقت احسان و حسام نشستن میگن با توکل برخدا تا هفت هشت ماه دیگه دستگیرشون میکنیم!!
فریاد کشید:
-"اما نه" ! نمیخوان قبول کنن شاهین باهوش تر از ماست!! به ولله تو کمک نکنی تا صدسال دیگه هم دستمون بهش نخواهد رسید.باند اون چهارتا ناصرو کریم نیست بهار! اونا خیلی بیشترن خیلی.فقط به تو نشون نداده...آهسته ترگفت:
-حالا که خدا زده تو سرش و عاشق شده و کلی کله خریا واست میکنه چرا بهمون به کشورت، اصلا شادی روح زینب کمک نمیکنی؟؟ بابا جان خدا گفته از من برکت و به من اشاره کرد
از شما هم حرکت!
نا امید چشم بستم و گفتم:
-تو چرا انقدر به من اعتماد داری؟ من نمیتونم محمد.من همه عشقم از زندگی اینه بشینم تو
خونه واسه شوهرم قرمه سبزی درست کنم تو از من نفوذ میخوای ؟ نفوذ کردن نمیخواد که....بده
یه زنگ به شاهین بزنم همین الان با کله میاد اینجا اونوقت میتونی دستگیرش کنی.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم256 _هیچى حالا بهت میگه فعلا استراحت کن.فعلا خداحافظ. و دستش را به ح
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم257
محکم بر پیشانیش کوبید و گفت:
-نه...خیلی باید روت کار کرد....
پر حرص گفت:
-دیوونه ما فقط شاهینو نمیخوایم اون خودش
واسه یه گنده تر کار میکنه.دارم بهت میگم اونا زیادن تو کل ایران پخشن خنگ خدا ! شاهین به
درکم که بره اونا کارشونو ادامه میدن! تو باید جاهاشون و خیلی چیزای دیگرو به ما بگی...بهش
فکر کن...وقتی دیدی میتونی بیشتر و با جزئیات بهت میگم.
بلند شد و گفت
-خداحافظ.
نزدیک در بود که صدایش زدم
-محمد؟
آهسته برگشت
-و اگه نتونم ؟؟
غمگین برگشت و گفت:
-متأسفم...اونوقت شرمندت میشم...
وقتی رفت؛تا سحر فکر کردم.نمیگویم صبح چون واقعا بعد سحر با آرامشی خاص خوابیدم! چرا
جو بدهم ؟؟ حالم خیلی هم خوش بود.
احساسات را کنار گذاشتم و حسابی فکر کردم.شاید نیم ساعت اول همانطور ضعیف و پر احساس فکر کردم اما چهارساعت بعدش را خوب فکرکردم.
من برای انتقام هم که شده بود باید این کار را میکردم.انتقام از حیوان های آدم نما که آینده ام را به باد دادند.درست بود من خودم وارد این جریانات شده بودم امامن فقط هفده سالم بود! حتی سنم قانونی نبود! اما با این حساب باز هم عذاب وجدان آتشم میزد.مطمئن بودم جان برکف
خواهم شد اما چیزی برای از دست دادن نداشتم و برعکس؛اگر موفق میشدم کلی چیز بدست میاوردم!
سوالات زیادی در ذهنم مانده بود که باید از محمد میپرسیدم.مثلا خیلی برایم مهم بود که بدانم آبرویم بعد از مرگ دروغینم پیش پدرم و بقیه رفت؟
دلم میخواست بدانم... تا اگر جوابش منفی باشد؛با آرامش بیشتری به مأموریتم برسم.دروغ چرا ؟
توانش را در خودم نمیدیدم.
اما میخواستم ریسک کنم و برای دل خودم،رضای خدا،زینب،رضای امیراحسان و نرگس؛جبران کنم.
نمیگویم قهرمان و شیردل بودم بیشتر رنگ وجدان را پررنگ میدیدم.
من نان حلال پدرم را خورده بودم.در نوجوانی سربه هوا بودم اما بددل نبودم.از ته دل خدارا صدا زدم حالا فهمیدم حکمت "نفس" دادنش را بعد از آن حادثه که هرکس بود جادرجا کشته
میشد.اشک ریختم و باز هم توبه کردم و بازهم شکرش کردم که فرصت جبران داد.دیگر حس
بدی نداشتم.اخم نرگس در ذهنم بود.عزیز دل مادر میخواست زنده بمانم تا جبران کنم !! اذان که داد نگاهم به آسمان سورمه ای افتاد.با تعجب به ستاره ى درخشان که وسط آن همه صافی تک و تنها میدرخشید نگاه کردم.نمیدانم در این وقت دیدن ستاره عادی بود یا نه.اما برای من عادی
نبود.میترسیدم خاموش شود اما پر نور چشمک میزد.چشمانم را درشت کردم و خواستم حسابی
نگاهش کنم. مانند یک دختر بچه زمزمه کردم "خدا اگه خاموش بشه یعنی هنوز قهری" و نشد!!
جوابم را گرفتم. آهسته پلک بستم و با یک لبخند خوابیدم....بس بود مرداب ماندن و گندیدن.بس بود
*
- من دیگه نمیتونم زیاد بیام.هم وقت ندارم هم مشکوک شدن..راستی سلام!
خیره به همان نقطه که ستاره ام را دیده بودم گفتم
-سلام.
خط دیدم را بهم زد و دستش را به حالت "بای بای" تکان داد
چشم چرخاندم و گفتم:
-خب نیا..امیراحسان زرنگه میفهمه ها ؟؟موزیانه خندید و گفت:
-نخیر فکر کردی فقط خودت استخون داری؟!
با تعجب نگاهش کردم
-وا ؟
-والله! اونم داره خب ! استخوناش میشکنه اونم خب!
هنوز نفهمیدم و او بر پیشانی کوبید وگفت:
-نفوذی مارو ! آی کیو میگم دستو پای امیراحسان شکسته تو خونه بستریه از اداره خبر نداره
بادی به غبغب انداخت و گفت..داداش محمدت شده جایگزینش و آقای خودش ! اونجا بعد
حسام من شدم همه کاره کسی کاری به کارم نداره ولی خب...دارن مشکوک میشن نسرین و
امیرحسام.
از این شادی و انرژیش لبخند زدم و گفتم
-خیلی به خودت مطمئنی ! من شاید نخوام قبول کنم!
-باید قبول کنی مجبوری..این تنها راه سود بردنِ دو طرفست...تو اینجوری تقریبا آزادی! شاید
مدت کمی حبس بخوری یا حتی اونم بشه کاریش کرد
و چشمک زد.پر از هیجان گفتم:
-واقعا ؟؟
سر تکان داد.فس شدم و گفتم:
-چه فایده...دیگه امیراحسانو ندارم.
سر تکان داد و کنارم نشست
-نمیخوام امیدواری الکی بدم ولی فکر کنم اون خیلی دوستت داره.
به دلم خوش آمد آرام گفتم:
-چرا ؟
-خیلی واست گریه کرد!
-وا همین... ؟
اما در دلم آشوبی بود! خوب بود خوب بود بگو!!
-کم چیزی نیست ! با اون حالش میگفت باید تشییع جنازت "دور از جون"حضور داشته باشه !
لب گزیدم و گفتم:
-واقعا !؟ اومدش ؟!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم257 محکم بر پیشانیش کوبید و گفت: -نه...خیلی باید روت کار کرد.... پر
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم258
نه دیگه نمیتونه بیاد که یه ذره از تو بهتره حالش. اون موقع هم که اصلا نمیتونست تکون
بخوره.کلی تو بیمارستان واست عزاداری کرد همش میگفت تقصیره من بود
زیر دلم خالی شد.وای که حرف هایش خیلی خیلی دوست داشتنی بود
-خب؟؟
جلب نگاهم کرد و گفت:
-خوشت اومده ها !
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
-خانوادم فهمیدن من ...
و از خجالت لال شدم
-نه !!! امیراحسان قسم امام حسین گذاشته من و امیرحسام و نسرین باید قفل دهنمونو بزنیم !
واسه اینه که میگم دوستت داره !
-چه فایده...وقتی میمیرم قدرمو میفهمه!
-پررو!
خندیدم اما هنوز نگران و غصه دار بودم:
-من فکرامو کردم...
-میدونم !
-وا ؟
-والله !
ای نظامی های زرنگ !
وقتی مرخص شدم؛محمد شوخی ای کرد که حس کردم تمام استخوان های بیچاره ام داغان شد
از شدت خنده.وقتی که داشتند از تخت بلندم میکردند با تعجب گفت:
-بهرام من باید واسه بردن این وانت بگیرم !
بخدا قسم که دراین هفت سال اینگونه نخندیده
بودم.حتی پرستار ها هم نزدیک بود من را رها کنند و دلشان را بچسبند.
حق داشت چون من مثل یک میت صاف بودم و نمیتوانستم خم و راست شوم.
بهرام دستش را روی دهانش گذاشته بود و قهقهه میزد.
محمد عوضی.خدا میداند با فائزه چه کار میکرد که روزبه روز تپل تر و شاد تر میشد ! بهرام با همان خنده گفت:
-خب بیشعور حالا چرا وانت مگه دور از جون گوسفنده؟!
اینجا آمبولانس هست.اون خانومه هم باهاتون میاد راستی..همون که واسه مراقبت و...
محمد سر تکان داد وگفت:
-اوکی مرسی.
بعد با شیطنت به من نگاه کرد و مهربان پلک زد. خیلی خوب بود.چطور میتوانست با این روحیه نظامی باشد؟
پس محمد ثابت کرد آدمها متفاوت هستند.خانوم میانسالی با من در آمبولانس بود و بسیار مهربان و خوش رو با من حرف میزد.قرار بود مدتی با من زندگی کند و مراقبم باشد.
محمد یک سوئیت کوچک در کرج برایم اجاره کرده بود و اینچنین بود که به عنوان یک نفوذی
تعلیمم داد.
گاهی تلفنی صحبت میکردیم و گاهی که وقت داشت میامد پیشم.از او پرسیده بودم اگر حوریه و فرحناز را بگیرند که همه چیز لو میرود؟! اما او این اطمینان را داده بود که به گوش شاهین نمیرسد که بهار اعتراف کرده است.
-محمد با این حساب خانوادمم میفهمن که؟! بالاخره حوری و فرحناز دوستای مشترکی با من
دارن! ممکنه اون دوستام به خانوادم اطلاع بدن؟!
-اولا که اونا خودشون از ترس آبروشونم شده ساکت میمونن بعدشم؛بفهمنم که فهمیدن دیگه
بهار من چیکار کنم ؟!
-خب شاهینو بگو اون چی....
سرش را داخل یخچال برده بود:
-هیچی نداری که ؟! یه چیزی بخوریم بعدش ادامه ى آموزش...
-محمد میشه بیای نگرانی منو برطرف کنی ؟؟خونسرد مقابلم نشست. و گفت:
-جانم؟
میگم من میرم پیش شاهین خب؟ تا اون موقع حوری و فرحناز دستگیر میشن خب؟ بعد چی؟
شاهین این وسط نمیگه چرا پس تو اینجایی؟!
-بهتر!
-حرص منو در نیار.چی بهتر ؟؟
-بهونت واسه نفوذم جور شد.بگو تو خونه بودم با امیراحسان شنیدم که با داداشش و شوهرخواهرش میگفتن کریم به یه قتل هم اعتراف کرده،اونوقت منم ترسیدم و فرار کردم!
آخ که چه باهوش بود....درجا فرضیه میساخت و راه حل..
-عالیه...بعدشم که خبر برسه حوری و فرحناز دستگیر شدن باورش میشه من از ترس فرار
کردم....هوم !!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم258 نه دیگه نمیتونه بیاد که یه ذره از تو بهتره حالش. اون موقع هم که
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم259
-خب دیگه شوخی و بچه بازی بسه.
دوباره جدی شد وکلا یک آدم دیگر
-بهت گفتم وقتی ازت کار بدی خواستن چیکار میکنی؟
-با بی اهمیتی و راحت انجام میدم
عصبانی شد:
-من اینجوری گفتم ؟؟
-وا؟! محمد ؟؟
-ساکت.مثلا گفتن فلانی رو تیر خالی کن تو کلش میکنی؟!
با ترس گفتم:
-نه نه! گفتی,خودم ببینم حدش چقدره بعد انجام بدم.
-آفرین.مثلا گفتن بیا سیگار بکشیم یا خودمونم مواد بزنیم؛اینجا دیگه مجبوری دو تا پوک بزنی... ببخشید در کل خودتو عوضی به تمام معنا نشون بده دیگه خودت بفهم.مثلا دوتا پوک بزن بگو بچهها سرم درد میکنه و کنار بکش اوکی؟
-اوکی
-خب حالا همون که گفتم؛گفتن بیا تیرو خالی کن تو سر فلانی چیکار میکنی؟
فکرش هم مو را بر اندامم راست کرد:
-ن..نمیدونم..
خیلی عصبی شد:
-یعنی من الان این همه وقت؛علاف بودم؟ یعنی من باید,بیام تک تک احتمالات رو بهت بگم؟!
خودت نمیدونی با اون چیزایی که یاد گرفتی جواب اینو بدی؟
اشکم داشت در میامد.روی جدیِ محمد خیلی بدبود:
-خب محمد من خشونت بلد نیستم چه غلطی کنم تو بگو!
سر تکان داد,و گفت:
-خودتو میزنی به بیخیالی و بیحالی چهارتا فحش ناجور به اون طرفی که قراره بمیره میدی،نهایتا دوتا لگدم تو دلش میزنی و میگی من حال ندارم یه سگو بکشم.
اوکی ؟؟ یه چیزی تو این مایه ها.
**
سر تکان دادم و با ناراحتی گفتم:
-باشه محمد دیگه خسته شدم
با ترس گفت
-"هیس هیس"....الو؟؟ جون دلم؟! ها ها فدای تو من بشم...
بلند شد و به تنها بالکن آن سوئیت رفت تا عاشقانههایش با فائزه را نشنوم
خدا حفظش کند. تنها مردی بود که بی جنبه بازی درنمیاورد.
از همان نوجوانی هرجا میرفتم و مردی در اطرافم بود بعد از کمی روی خوش جوری پیشنهاد میداد که پشیمانت میکرد از خوش اخلاق بودن.
خوب به یاد دارم وقتی دوسال بعدازجریان زینب و فروپاشی مثلث دوستی، پدرم که دید افسردگی دارم؛اجبارم کرد تا رانندگی یاد بگیرم.
نسیم که زود تر از من گواهینامه گرفته بود؛به پدرم اصرار کرد مربی آقا به من آموزش دهد وخودش تجربه ى خوبی از خانم بودن مربیش ندارد.
پدرم بسیار حساس بود اما به هرحال راضی شد و همان هم شد که از جلسه ى ششم به بعد به همان خانم تغییرش دادم!
این یک مورد بود...
بعدها که برای آموزش تخصصی و گریموری در آموزشگاهی ثبت نام کردم؛مردان آنجا از مؤدب بودنم پشیمانم کردند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛