رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت48(دوم) الهه رحیم پور هادی.گفت.. پیش از اینکه میثاق با تو آشنا بشه ... د
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت49
الهه رحیم پور
حالم حسابی بهم ریخته بود...باخودم فکر میکردم اگر یک درصد ؛ حتی یک درصد ..میثاق یا سوگند خبردار شوند ...چه فاجعه ای به پا میشود ...مگر کسی میتواند دیگر این روابطِ زخمی را مداوا کند؟
همه این ترس ها و نگرانی ها به کنار ...چقدر قلبم برای هادی فشرده شده بود... چطور اینهمه سال من حتی لحظه ای بویی از این علاقه نبردم...چطور هادی توانست از این میدان این چنین خودش را کنار بکشد طوری که گویی هرگز در آن نبوده ...
حسابی در خودم غرق بودم که با صدای زنگ در به خودم آمدم...
خاله مهین را دیدم که چادرش را سر کرد و به سمت در حیاط رفت ...
من بدون پلک زدن نگاهم را به زمین دوخته بودم و حالم را نمیفهمیدم ...
کم کم صدای پچ پچ از سمت حیاط به گوشم رسید ... عمو حمید از جایش بلند شد و با قدمهای آرام به سمت حیاط رفت...
به سختی از جایم بلند شدم ..به سمت پنجره ای که روبه حیاط بود رفتم و کمی پرده را کنار زدم...
با دیدن صحنه ی روبه رویم در جایم خشکم زد...
هادی وسط حیاط ایستاده بود و با صورتی درهم و رگهای متورم درحال بحث باخاله مهین بود... چند لحظه بعد عمو هم به جمعشان اضافه شد...
درست نمیشنیدم چه میگفتند ولی علی الظاهر خاله ؛ به هادی شرح ماوقع را گفته بود و اورا بهمریخته بود.
نمیدانستم چطور باید با او رو در رو شوم ... حس میکردم این رازِ افشا شده باری است روی قلب و ذهنم ... که اگر به غیر از ما ۴ نفر کسی مطلع شود ...خدا عالم است چه اتفاقی میافتد...
خم شدم و کیفم را برداشتم ...میخواستم هرچه زودتر فضا را ترک کنم ...
داشتم به سمت در میرفتم که خاله مهین و عمو حمید واردخانه شدند... شرمنده نگاهم کردند و سکوت کردند... خاله با نگاهش به من فهماند که هادی در حیاط منتظرم است ... سرم را پایین انداختم و با قدمهایی سست کفشهایم را پوشیدم و به سمت حیاط رفتم ...
هادی ...گوشهی حیاط روی یک تخت چوبی نشسته بودو سرش را پایین انداخته بود...آستین های پیرهنش را کمی تا کرده بود و دستانش را مشت ...
معلوم بود حسابی پریشان و دلخور است...
لنگان لنگان ..جلو رفتم ... گلویی صاف کردم و با صدایی که گویی از قعرچاه می آمد گفتم:
- سلام ...
هادی طوری که گویی یکه خورده باشد با هول و ولا سرش را بلند کرد... نیم نگاهی به صورتم انداخت و جواب سلامم را داد...
با فاصله ، گوشه ی تخت چوبی نشستم و منتظر شدم تا هادی صحبتش را شروع کند ....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت49 الهه رحیم پور حالم حسابی بهم ریخته بود...باخودم فکر میکردم اگر یک درص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت50(اول)
الهه رحیم پور
{ خیالِ خال تو با خود به خاک خواهم برد...}
هادی ؛ سرش را کمی بالاتر گرفت ... گلویی صاف کرد و دستی درموهایش کشید ...
نگاهم را به موزاییک های حیاط دوخته بودم ...هوا نه سرد بود نه گرم اما دستانم با تکه ای یخ مونمیزد..
چند لحظه ای بینمان سکوت حکم فرما بود تا اینکه هادی لب باز کرد:
- میگن زمان همه چیز و حل میکنه ... اما من معتقدم با گذر زمان آدم مشکلاتش حل نمیشه ...فقط بهشون عادت میکنه ... نبودن آدمای مهم زندگیت برات عادی میشه ... نرسیدن به آرزوهات ... ناکامی... زمان حلال مسائل نیست ... صرفا یه محلول عادی سازه... عشق ...فی نفسه باید آدمها رو بزرگ کنه ... باید بتونه از یه موجود ناآرومِ بی قرار ...یه کوه صبورِ بی بدیل بسازه ... عشق باید بتونه حصار هارو بشکنه ...باید روحِ بزرگ آدم و از قفس تنگ تن رها کنه ... عشقی که ناخالصی داره دردناکه ...عشقی که ناخالصی داره انحصار طلبت میکنه ... داشتن اون آدم میشه کل هدفت از زندگی ...بی توجه به اینکه یه تصادف یا یه بیماری کم اهمیت حتی ..میتونه موجودیتِ اون آدمو ازت بگیره... آدمی که خالصانه عاشق باشه غصهی نرسیدن و نمیخوره ..چون عشق دنیایی هرچقدرم که بزرگ باشه در مقابل خواست و اراده خدا هیچه ...هیچ... آدم عاشق باید بخشیدن و یادبگیره.. من یادگرفتم ... نه خودخواسته بلکه توسط یک توفیق اجباری...
میثاق ۲ سال ازمن کوچیکتره .. اولین بارکه دیدمش تو حیاط دانشگاه تهران بود؛ من ترم ۴ بودم و اون ترم ۲... یه پسر ۱۸ _۱۹ ساله بود که پشت لبش تازه داشت سبز میشد... برعکس الان ، با یه پسری رو به رو شدم...تنها و ساکت و کم حرف ... با کسی اخت نشده بود ... انگار نمیتونس خوب با آدما ارتباط برقرار کنه ... برعکسِ من .. نصف دانشکده با من رفیق بودن ... با کسایی رفاقت داشتم که تو دل ماه رمضون جلوم قلپ قلپ آب یخ میخوردن ... رفتم جلو و کنارش نشستم ... انقدر به حرف گرفتمش تا از اون حال گرفته دربیاد... کم کم هادی و میثاق شدن رفیق صمیمی همدیگه... نمیگم من حال و اوضاعشو عوض کردم...خدا کمکش کرد... من اولین بار با کسی رو به رو شدم که از عالم و آدم ترس داشت... به هیچکس نمیتونس اعتماد کنه... یه دنیا بود براش و یه فهیمه خانم ... کم کم باهم بزرگ شدیم ...من ۲ سال زودتر درسم تموم شد و رفتم سربازی... تو این مدتم همش باهم درارتباط بودیم...عقایدمون یکم باهم متفاوت بود ولی باهم که بودیم غم عالم برامون هیچ بود... میثاق چون پدرش فوت شده بودو عهده دار مراقبت از مادرش بود از سربازی معاف شد؛ با لیسانس مدیریت بازرگانی راه افتادیم دوره دنبال کار... طبیعیه ؛همون اول ؛کار مرتبط با رشتمونو پیدا نکردیم...تو خیابون انقلاب مشغول کار تو یه کتابفروشی شدیم ... صاحب کتابفروشی مردی بود از جنس مردای خدا... آقاحافظ... آقا حافظ پیرمرد دنیا دیده ای که کل عمرشو میون کتاب و دیوان و رمان و امثالهم سپری کرده بود... از هر کلمه حرفش میشد یه کتاب جدا نوشت... از اون مسلمونای خالصه روشن ذهن ..نه روشنفکرِ قلابی.
آقا حافظ عاشق منش و رفتار میثاق بود؛ خودش هیچکس و تو این دنیا نداشت ... زن و بچه هاش تو موشک بارون های تهران شهید شده بودن...راجب میثاق میگفت این بچه خودساخته و محکمه... میثاقم مریدش شده بود طوریکه مدیریت بازرگانی و به کل فراموش کرد و عاشق کار وسط کتاب و کاغذ شد...یه مدت که گذشت ..آقاحافظ شدیدا مریض شد ...میثاق حسابی بهم ریخته بود و منم کل تهرانو زیر و رو کردم تا بتونیم براش یه کاری کنیم ...
اما نشد ...حالش روز به روز بدتر میشد ... تو اون مدت ؛ اداره کتابفروشی دست میثاق بود ...همونطوری که آقاحافظ حدس میزد میثاق از عهده ی کار عالی براومده بود ... برای همین تصمیم گرفت تا به یه شرط اون کتابفروشی رو به اسم میثاق بزنه ... شرطی که تا امروز هیچکس جز من و آقاحافظ و میثاق ازش خبر نداره... از میثاق خواست تا ۳۰ درصد از عواید کارش رو به یه خیریه ای بده... تا هم برای آقاحافظ و هم برای خود میثاق باقیات صالحات بمونه و این رزق پربرکت بشه...
میثاقم با کمال میل پذیرفت... چند وقت بعد آقا حافظ از دنیا رفت ... میثاق خیلی بهم ریخت ولی چون قول داده بود اون کسب و کار رو زمین نمونه خودشو جمع و جور کرد و با کمک همدیگه کار و جلو بردیم تا از یه کتابفروشی رسیدیم به انتشاراتی حافظ... البته ناگفته نمونه که عمادم از اواسط کار بهمون اضافه شد و حساابی کمک حالمون بود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت50(اول) الهه رحیم پور { خیالِ خال تو با خود به خاک خواهم برد...} هادی ؛
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت50(دوم)
الهه رحیم پور
همه چیز خوب بود ... باب میل ... وفق مراد ...
. نویسنده های خوب برای چاپ کتاباشون میومدن سراغ ما ... هرروز بهتر و پیشرفته تر از روز قبل...
تااینکه به خودم اومدم و گفتم دیگه وقتشه که حرف دلتو بزنی و زندگی جدیدتو شروع کنی...
شغل که داشتم ... پدر و مادر خوبم بالا سرم بودن ... خودمم تا حد توانم خدا و پیغمبرم رو میشناختم و...الحمدلله میشناسم ... دیدم که حالا ...میتونم دخترِ پاک و نجیبِعمو جابر و خوشبخت کنم ...دختری که تازه دانشگاه فرهنگیان قبول شده بود و تصمیم داشت معلمبشه... هیچکس از راز دلم خبر نداشت ...جز خودم و خدا... مامان مهین حسابی مشتاق بود که میثاق و ببینه ...میخواست ازش تشکر کنه و بهش بابت پیشرفتش تبریک بگه... باورم نمیشد میثاقی که اونروز تو حیاط دانشگاه دیدم حالا مدیر مجموعه ای بود که داشت با قدرت و سرعت پیشرفت میکرد... از طرفی شرط آقا حافظ هم هرگز ترک نشده بود...
مامان مهین یه مهمونی ترتیب داد و از میثاق و فهیمه خانم و ....خاله مرضی و دوتا دخترهاش دعوت کرد تا ناهار خونه ما باشن... باخودم قرار گذاشته بودم بعد از اون مهمونی همه چیز و به مامان بگم و به قول معروف برای خودم آستین و بالا بزنم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت50(دوم) الهه رحیم پور همه چیز خوب بود ... باب میل ... وفق مراد ... . نوی
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بے برگے 🍁
قسمت51
الهه رحیم پور
اونروز میثاق؛ برای اولین بار خانوادهی رفیق چندین سالشو دید ... حسابی از مامان مهین و بابا تشکر کرد و گفت که اون جمع براش یکی از خاطره انگیز ترین جمع ها بوده... میگفت تااون روز اینطور یهخانوادهی گرم و صمیمی رو ندیده بود ...
دل دل میکردم که زودتر قفل زبونم رو بشکنم و این موضوع رو با مامان درمیون بذارم ...تو همین گیر و دار بود که یه روز میثاق؛ بهترین دوستم... شریکم ... رفیقم ..منو کشید کنار و گفت که میخواد ازدواج کنه... خیلی خوشحال شدم ...از عمق وجودم خوشحال شدم برای رفیقی که پابه پاش زندگی کردم....تااینکه میثاق اسم دختری رو که خواهونش شده بود؛گفت ... ثمر... دخترخالهی من...
به وضوح دیدم که دنیا چطور تو یک ثانیه میتونه سیاه بشه و رو سرت خراب ....به وضوح دیدم که جون از تنِ آدمیزاد چطور در میره ... روح از چشمام پرکشید و خوشحالی قلبم تبدیل شد به بغض... اونجا بود که فهمیدم عشقم ناخالصی داره ...باخودم گفتم اگر ثمرخانم هم میثاق رو بخواد؛
باید میبخشیدم ... باید عزیزترین داشتهی دلمو تو اون روزگار تقدیمِ صمیمی ترین رفیقم میکردم ...
تو اون لحظات ؛ فقط تونستم انقدری خودمو کنترل کنم که میثاق چیزی از راز دلم نفهمه ... با اون حال خراب از انتشاراتی زدم بیرون... باخودم گفتم اگر حتی یک درصد ، ثمر ،دلش با میثاق باشه میتونی از عهدهی دل مچاله شدت بربیای؟ میتونی بزرگ شی و ببخشی ؟ اصلا ...اصلا چیو میخوای ببخشی هادی ؟ میخوای مخلوق خدا رو به یه مخلوق دیگه ببخشی ؟ توو؟؟؟ اصلا تو کی هستی که بخاطر گُذشتت منت بذاری سر آدما؟ نخوای هم باید بزرگ شی ...ولی اون بزرگی فایده نداره ...پس پاشدم ..دستامو رو زانوهام گذاشتم و به خدا و خودم قول دادم " راضی باشم به رضاش"
تا اینکه چند وقت گذشت و خواستگاری میثاق علنی شد ... اولش خاله قبول نمیکرد و میگفت دخترم کلا
۲۰ سالشه...زوده براش ... اما وقتی فهمید دخترش هم دلدادهی میثاق نعیمی شده ...مخالفتی نکرد و... یک حس بیست و چند ساله تو چند روز تماام شد...
من کسی و مقصر نمیدونستم ...خودم مقصر بودم...آدم عاشق بدون شهامت یه جای کارش میلنگه بدجورم میلنگه ....
از اونروز به خودم و خدای خودم قول دوم رو دادم که دخترِ خاله مرضیه ؛ فقط دختر خاله مرضیه اس ولاغیر... حُبش...عشقش...دوست داشتنش ..برای هادی ؛حرام تر از هر حرامیه و خدای من شاهده که از عمق وجود برای شما و میثاق آرزوی خوشبختی کردم ...راستش اون شبی هم که بابام ؛ تو جمع راجع به خانم زرین سوال کرد ، من خودمو حسابی بازخواست کردم که چرا رو این مسئله حساس شدم و بابا رو هم حساس کردم ... یا اون روزی که گفتین من حکم بشم بینتون دیدم هرجور حساب کنم قضاوتِ من از سر عدالت نیست و شاید ...شاید حتی ذره ای وقایع گذشته رو حکمیت من اثر بذاره...
بعد اون ماجراهام تصمیم گرفتم باقی زندگیم رو کمی با شهامت تر بگذرونم ؛ باشهامت تر و تسلیم تر در مقابل خودش...
حالام اگر سوگندخانم از دستم ناراحت و دلخورن ...حق دارن ؛ ... من بهشون غبطه میخورم که تو عشق جراتی رو دارن که هادی نداشت؛ ولی ... ولی من نمیتونم لایق احساس پاکش باشم ؛ میدونم که فرار از مشکل راه حل نیست ولی دل شکستن هم تو قاموس من نیست... از عجایبِ دور گردونِ روزگار برای ما همین بس که نه عماد نه هادی و نه سوگند نتونستن به وصال برسن ... اما باید راضی بود به رضای خودش... اگر من و شما امروز تو این فاصله از هم قرار داریم ؛ قطعا بایدپازل زندگیمون اینطور چیده میشده... بابت ماجراهای امروزم حلال کنید منو... همین !
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بے برگے 🍁 قسمت51 الهه رحیم پور اونروز میثاق؛ برای اولین بار خانوادهی رفیق چندین سالشو
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بے برگے 🍁
قسمت52
الهه رحیم پور
{ نازنینا ما به نازِ تو جوانی داده ایم ...}
نگاهم روی موزاییک های کف حیاط میخکوب شده بود ... این حجم از بُهت و حیرت را نمیتوانستم هضم کنم ... هادی ، قصه وار ، تمام ماجراهای گذشته اش را برایم گفت... اما کاش میشد برای دل شکسته اش مرهمی یافت... کاش میشد قلب مجروح آدمها را مداوا کرد به چیزی قابل دسترس...
من شرمنده بودم که در میان قصهی پرفراز و نشیبِ هادی حتی نمیتوانستم لحظه ای با او همدلی کنم...
به قول خودش ، خواستِ خداوند بوده که تکه های پازل زندگی ما اینطور چیده شود و سوگند عاشقِ کسی شود که در گذشته خواهانِ خواهرش بوده...
شاید در تمام بالاو پایین این قصه ، یکی از قربانی های بی دفاع ، عماد باشد...
➖➖➖➖➖
روی تخت دراز کشیده بودم و چشمانم را بسته بودم... سرم پر از حرف بود و ذهنم پر از سوال...
از ماجرای عجیب سال۶۷ که سوالی بزرگ در ذهنم بود تا آن عبارتِ ناآشنا و بعد هم قصهی هادی ....
احساس میکردم زیربار اینهمه دغدغه تاب نمی آورم...
من زندگی با آرامش را میخواستم نه زندگی ای سرشار از رازهای کشف نشده و نبش قبرهای بیهوده...
آنقدربا خودم و افکارم درگیر بودم که گذر ساعت را نفهمیدم ...
صدای بازوبسته شدن در که آمد فهمیدم میثاق به خانه آمده ... نمیخواستم با این حال و روز مرا ببیندو سوال پیچم کند ... خداراشکر از تصمیم رفتن به خانهی خاله مهین هم خبر نداشت و نیاز نبود دروغ بگویم ...
هضم حرفهای هادی آنقدر سخت بود که چند صباحی را بیخیالِ یافتن معمای آن عکس و آن عبارت شوم ...
لحظه ای که گذشت صدای میثاق از هال به گوشم رسید:
- ثمرجان... ثمر...خونه ای ؟
از روی تخت بلند شدم و با صدایی که گرفته بود گفتم:
- جانم ...اومدم ...
با قدمهایی آرام و سست از اتاق بیرون آمدم ... با میثاق سلام و علیکی کردم و به آشپزخانه رفتم تا شام را حاضر کنم ...
حالا دغدغه اصلی من این بود که چطور سوگند را اقناع کنم تا رازِ سربه مهر هادی هم افشا نشود ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بے برگے 🍁 قسمت52 الهه رحیم پور { نازنینا ما به نازِ تو جوانی داده ایم ...} نگاهم روی مو
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بے برگے 🍁
قسمت53
الهه رحیم پور
چند روزی از دیدارم با هادی در خانهشان گذشت ...
میدانستم که سوگند از روز گذشته مجددا به دفتر بازگشته و کارش را از سر گرفته...
از میثاق بعید میدانستم که مجددا اجازه برگشت سوگند را بدهد ولی اینبار شاید دلش به حال سوگند سوخته یا از هادی و نظرش مطمئن بوده ....
میدانستم میثاق بیشتر از هادی طرفدار عماد است... عماد سالهای سال در کنار میثاق قد کشیده و اورا بزرگتر خود میداند و کم پیش می آید که میثاق چیزی را بخواهد و عماد اطاعت نکند... و یقینا سکوت آن روزهایش و گذشتنش از سوگند هم درخواست میثاق از او در خَفا بوده....
خلاصه ... هادی و حرفهای تلمبار شده اش ...بغض فروخورده ی سالهایش ... دردِ بی مداوای قلبش و زخمِ عمیق روحش ؛ از ذهنم بیرون نمیرفت...
دلم میخواست میشد ذهن آدمها را از گذشتههای تلخشان پاک کرد و قلبشان را برای ورود آدمهای جدید آماده ساخت... اما حیف و صد حیف که آدمیزاد حتی چیزهایی که ادعا میکند فراموش کرده را هم از یاد نبرده ...چرا که اگر از یاد برده بود نمیدانست بایددر مورد چه چیزی ادعا کند ....
🌱🌱🌱🌱
روزها از پی هم رفت و دیگر خبری از نشانه ها و پیغام های مرموزانه نبود ...
اواسط اسفند ماه بود و نزدیک سالگرد فوت بابا جابر.
هرسال ؛ برای سالگرد مامان مرضی آش رشته میپخت و پخش میکرد... رسمی که قریبِ ۵_۶ سال در خانواده ما اجرا شده بود... آن سال اما کمی متفاوت تر... چراکه اینبار از رو در رو شدن با هادی پسرِ خاله مهین، ترس داشتم... احساس میکردم نمیتوانم زیر سقفی نفس بکشم که هادی و میثاق هردو حضور دارند... رقبایی که سالها رفاقت داشتند ...
آن سال همهی اتفاقاتش متفاوت بود و عجیب ...روز سالگرد هم عجیب تر از عجیب...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بے برگے 🍁 قسمت53 الهه رحیم پور چند روزی از دیدارم با هادی در خانهشان گذشت ... میدا
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
الهه رحیم پور
قسمت 54
{خنده بر لب میزنم تا کس نداند رازِ من...}
بخاری داغ از دیگ بزرگ آش بلند میشد ... خاله مهین و مامان ،چادرهایشان را دور کمرشان بسته بودند و پای دیگ ایستاده بودند...
حیاط خانهی خاله مهین پر از همسایه هایی بود که به سیاقِ هرسال؛ برای کمک آمده بودند ... سوگند مشغول آماده کردن پیازداغ ها بود و من و میثاق هم بعد از خرید ظرف های یکبار مصرف تازه به خانه رسیده بودیم .
نیم نگاهی به جمعیت داخل حیاط انداختم ؛ هادی و چند نفر از دوستانش دور هم روی تختِ گوشهی حیاط نشسته بودند و صحبت میکردند...
سوگند، هرازگاهی سرش را برمیگرداند و هادی را زیر چشمی نگاه میکرد... نگاهش اما کمی توام با حرص وکلافگی بود ...
میثاق ، ظرفها را به کمک چند نفر از جوان های همسایه به سمت تخت بردند ... هادی از روی تخت بلند شد و به میثاق کمک رساند... ظرفها را گوشهی تخت جا دادندو ایستاده مشغول خوش و بش شدند...
به سمت سوگند رفتم تا کمی کمکش کنم... کمی نزدیکش که شدم صدایش کردم:
- سوگند...
سرش را که برگرداند ...چشمهایش از سوزش پیازها یک کاسه خون شده بود ... از طرفی صورتش را روسری مشکی ای که به طرح لبنانی بسته بود قاب گرفته بود ... از دیدن چهره اش لبخندی زدم و با شوق گفتم:
- چقدر لبنانی بهت میاد...
-ممنون...ولی به چشم نمیاد...
- مگه قراره به چشمبیاد؟
اینرا که گفتم ..سوگند ؛ سکوت کرد و تلخندی به صورتم پاشید... کمی نزدیکش شدم و صدایم را پایین آوردم و گفتم:
- ارزش تغییر به اینه که بخاطر خودت تغییر کنی نه بخاطر یه آدم دیگه ... چون تو بندهی خدایی شدی که اون برات ساخته نه خدایی که خدای همه اس ...اونوقت اگه اون آدم بهت پشت کنه ...دین و ایمونتم به باد میدی...
- ولی من خواستم شبیه چیزی بشم که اون دوست داره...
- عزیز من ؛طرف مقابل تو بچه نیست که دل به یه روسری لبنانی ببنده...
-از کجا میدونی ؟ شاید بسته ...
اینرا که گفت ... درجایم میخکوب شدم... نفسم را به شدت بیرون دادم و سکوت کردم ... چشمهایم قفلِ زمین شده بود ...سوگند که چهره ام را دید گفت:
- چیشده؟ نکنه توچیزی میدونی؟
سریع به خودم آمدم ... در جواب سوگند فقط سری تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم .... نگاهم را به جمعیت وسط حیاط دوختم و چشمهایم را محکم روی هم گذاشتم ... از عمق جانم و در درون قلبم ؛ پدری را که سالها از دیدنش محروم بودم ؛ صدا کردم .. چقدر دلم میخواست مثل گذشته ها صدایش رابشنوم ... چقدر دلتنگِ چشمهایش بودم...
کاش بود تا از میان همهی آشفتگی ها به آغوش بی مِنَتش پناه میبردم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 الهه رحیم پور قسمت 54 {خنده بر لب میزنم تا کس نداند رازِ من...} بخاری داغ از د
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت55
الهه رحیم پور
همراه سوگند و نورا ، دخترعمهمان ..مشغول ریختن آش ها در ظرفهای یکبار مصرف و تزئینش با کشک و نعنا بودیم ...
میثاق و هادی هم برای خرید خرما وچند دیس حلوای آماده برای سرمزار از خانه بیرون رفته بودند...عمو حمید و چند نفر از همسایه ها هم دور حوضِ حیاط نشسته بودند وکاسه های آش شان در درست داشتند و میخوردند. سکوت در حیاط حکم فرما بود و هر از چندگاهی جوانهایی که آش ها را پخش میکردند مجدد باز میگشتند تا ظرفهای بعدی را برای پخش کردن ببرند... در همین اثنا ؛ چشمم به دروازه حیاط افتاد که یکدفعه عماد را دیدم ... پیرهن مشکی رنگ ساده ای با شلوار مشکی بر تن داشت و کمی هم ته ریش هایش پرتر شده بود... سر به زیر چند تقه به در زد و یالله گویان کمی جلو آمد.
مامان که نزدیک در ورودی نشسته بود سرش را برگرداند ..کمی چادرش را روی سرش مرتب کرد و به عماد تعارف کرد تا وارد حیاط شود...
خاله مهین هم با او سلام و علیکی کرد و خوش آمد گفت...
عماد دستی در موهایش کشید و جلو آمد ... سرش را کمی بالاتر گرفت و نگاهش را به ما که روی تخت نشسته بودیم دوخت ... با آرنجم ضربه خفیفی به سوگند زدم و آرام لب زدم:
-پاشو عماده...پاشو سلام علیک کنیم.
سوگند کمی سربرگرداند و نیم نگاهی به عماد انداخت ...
هر دو از جایمان بلند شدیم و کمی جلو رفتیم ...
نگاهی به صورت عماد انداختم و گفتم:
-سلام آقاعماد... خوش اومدی.
سوگند هم گلویی صاف کرد و با صدایی آرام سلام گفت.
عماد سرش را کمی بالا گرفت و نگاهی به چشمان سوگند انداخت ... لحظه ای سکوت کرد و مجدد سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام ممنون. ببخشید دیر اومدم ...مامان یکم ناخوش احوال بودن.
در جوابش ؛ لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش میکنم .. انشاء الله کسالت برطرف .
-ممنونم . آقا میثاق و هادی نیستن؟
- رفتن خرما و حلوا بخرن برای سرِخاک . شما تا آش میل کنین اونام میرسن.
-کاری هست انجام بدم؟
-نه ممنونم . پسرعمه هام و چندتا از پسرای همسایه آش ها رو میبرن برا پخش . شما بفرمایید.
- قبول باشه . خدا آقاجابر و رحمت کنه.
-ممنون .
سر برگرداندم و کاسه ای آش از روی تخت برداشتم؛ کاسه را به سمت عماد گرفتم و تعارف کردم تا روی تخت بنشیند ...
نورا ؛ کمی روی تخت جابه جا شد و با صدایی آرام به عماد؛ سلام کرد ...عماد هم جوابش را داد و روی لبهی تخت نشست و مشغول خوردن آش شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
رفتم توی پارکینگ..سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه.. به بچههای حفاظتم گفتم:
+تیم حفاظت دوم کجاست؟
_اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه.. اونا هستند.. توی سمند.
+چندنفرن.. کی هستند؟
_سه نفرن.. دوتا مرد و یه زن.. البته دیشب آقا عاصف اون خانم و هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا..فکر کنم نیمساعتی میشه اون خانوم رسیدن
+به اون خانم بیسیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم.. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه.. به اون دوتا آقاهم بگید همینجاها رو خوب تحت پوشش قرار بدن... حالا هم حرکت کن بریم.
_چشم.
توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت:
_فعلا بیا اداره..
رفتم اداره....
درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط
و همونطور که توی ماشین بودم وصندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره،
رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، و یکی دوتا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن..
با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند.
پیاده شدم و سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد.. خیلی با ادب بود و همش به ما زیردستاش احترام میگذاشت.
بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دونفر که بماند کی بودن.. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود..
خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش..
من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونتهای اداره، با آسانسور رفتیم دفترم
و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم..
مسئول دفترم درو بست و رفت.. نشستیم روی مبل دفترم.. یه کم خوش و بش کردیم..
نگاه به حاج کاظم و اون یکی دوتا بندههای خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم
و گفتم:
_من راضی به استقبالتون نبودم.. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم.. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم... اما به هرحال از شما ممنونم.. به نظرم باید از حاج کاظم و
عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه... وگرنه من عددی نیستم.
بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و... که حدود نیمساعت تا چهل دقیقه طول کشید..
بعدش همه رفتند سرکارشون..
وقتی که همه از اتاقم رفتن ، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم
و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه.
به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم.
چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم:
+یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده.. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند و بهم بگو.. جلسات سوم و چهارم و امروز نیار جلوم که وقت ندارم... چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داغونم بشینم بهشون برسم... حالا میشنوم... بگو ببینم چه خبره.
یکسری گزارشات و بهم داد...
و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور و یادآوری کرد که قراره بود همدیگرو ببینیم..
ساعت ۹:۳۰صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن..به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه..
چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای اون روز ..
ساعت ۱۱:۰۰ هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر...
گفتم
+تیک بزن میرم..
جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم..
ساعت حدود ۱۳:۱۵ بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی ، با محافظام رسیدیم اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم..
با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم.. وسط حرف زدن بهش گفتم:
+ازت گله دارم حاج کاظم
_چرا ؟!
+چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهرههای این پرونده میخوایم چیکار کنیم..فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دوتا از معاونت های اداره نشستی و رفتی.. حتما باید بیام بهت، رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛