eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
گفتم: «ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گو
+وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم. از همون طرف میزنیم میریم به یه کشور پناهندگی میگیریم. دیگه دارم از همه همکارام و این مملکت متنفر میشم. دختره که انگار برق از کله ش پریده بود، دیگه چیزی نگفت. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت60💙 مهدیه:سلاااام از این طرفا.هیجی بابا دختره به این آقا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت61💙 ساعت ۶ عصر.... لباسامو پوشیدمو در آخر شالمو یه مدل خیلی قشنگ که بعد از کلی گشتن توی گوگل یاد گرفتم،بستم. حدود ساعت ۷ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن. چادر رنگیم رو سرم کردم چون قرار بود بعد شام مردونه و زنونه جدا بشه. داشتم با مهمون ها سلام و علیک میکردم که... _س سلام😳 سعی کردم آروم باشم. خوب هستین. اونم هول شد...خود خود هاشمی بوددد هاشمی:سس سلام خوب هستین.ان شاءالله خ خوش بخت ب بشین. بعد رفتم توی آشپز خونه. _زهراا زهرا:جانمم _اون آقاهه کیه؟ زهرا:اعع.نگفتم مگه بهت؟پسره عمه بزرگمه.استاد دانشگاهه.چون بابام بچه کوچک خانواده ست تقریبا با بابام ۱۰ ، ۲۰ سال اخلاف سنی داره.۵ تا عمه و ۳ تا عمو دارم. _ماشاءالله😅.آره.استاد دانشگاه ما هم هست.میگم...فعلا چیزی به هیچکس نگو یه چیزایی داره توی دلم سنگینی میکنه بعدا بهت میگم. زهرا:باشهه بعد شام منو راضیه پریدیم توی اتاق و شالمو در آوردم تا اون که توی آرایش گری یکم مهارت داشت(چون خالش آرایشگره و راضیه یه ماهی رو پیش اون بود)آرایشم کرد و آخر سر هم شالمو به همون مدل بستم و رفتیم پایین. آهنگ های مجاز و صداش هم در حدی که همه بشنویم پخش می‌شد و خیلیییی بلند نبود. بعد مراسم.. حسابی خسته بودمو یه تیشرت شلوار راحتی پوشیدمو گرفتم خوابیدم😴 صبح نتونستم برا نماز شب بیدار بشم ولی برا نماز صبح بیدار شدمو بعدش شروع کردم به قرآن خوندن تا...ساعت پنج و نیم.بعدش گرفتم خوابیدم. بیدار شدمو دست و صورتمو شستم.سریه چند تا لقمه صبحونه خوردم. مامان:میترکی بچه.چخبرته خب. _باید برم دانشگاه. مامان:خبریه؟ خیلی راحت گفتم. _یه استاد بیشعور ازم خاستگاری کرده میخوام اون درسمو با یه استاد دیگه بردارم.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت61💙 ساعت ۶ عصر.... لباسامو پوشیدمو در آخر شالمو یه مدل خ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت62💙 اون درسمو با استاد شجاعی برداشتم که خیلی از تدریسش تعریف میکردن.ظاهرا میگفتن ۲۸ سالشه.شنبه ها و سه شنبه ها رو با اون برداشتم.... جهازم آماده بود و امروز قرار بود ببریم و بچینیم.از مکان خونمون خوشم میومد.جای قشنگی بود...آشپز خونه قشنگ و مجهزی هم داشت.خلاصه با کمک زهرا و راضیه و ریحانه و مادر جان و مادر شوهر جان😂،خونه رو چیدیم.داشتم ذوق مرررگ میشدم😍😍 شب شد و همونجا املت با نون سنگک خوردیمو موقع رفتن شد. رفتم وسایلمو جمع کنم که مامان گفت.. مامان:تو کجا؟ _بریم خونه دیگه. مامان:از همین لحظه به بعد خونت اینجاست. _حالا یه امشبو بیام. مامان:اصلا.مگر اینکه تو خیابونا بخوابی. _بااااشععععه😊 رفتیم توی اتاقمون. محسن:رقیه جان من یهو برق گرفتتم. _ج جانم محسن:دوباره یه مامورت سخت دارم. _چند وقته؟ محسن:یه هفته. _امم..کیه؟ محسن:آخر همین هفته. _دلم برات تنگ میشه. محسن:خب عزیز من.منم دلم برات تنگ میشه. _چیکار میخواین بکنین؟ محسن:نه نه نه نه نه دیگههه☝️🏻فوضولی موقوف😂 _اععع اینجوریاست باشه..امشب اولین و آخرین روز زندگی مشتکمونه😂 محسن:خب حالا میگم.باند مواد مخدرن.مخفیگاهشونو پیدا کردیمو و باید سه روز قبل اومدن اون اصلیه اونجا مستقر باشیم که کسی در نره..همین. _آها....🤔 محسن:خب؟ _هیچی دیگه بخوابیم.شبت بخیر. محسن:شب بخیر عزیز دل من❤️ 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت62💙 اون درسمو با استاد شجاعی برداشتم که خیلی از تدریسش ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت63💙 🌱《محسن》🌱 صبح بیدار شدمو رقیه هم برای نماز بیدار کردم‌بعدش درباره هم حرف زدیمو انقدر که خندیدیم اشکمون در اومد😂ساعت حدود ۶ بود که خوابم گرفت و خوابیدم. ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم و با دیدن ساعت توی جام خشک شدم😳 رفتم دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پیش رقیه. _بههه خانم خانما.چه میکنی؟ رقیه:سلاااام.خوبی.بنظر خودت من با یه چاقو و سیب زمینی چیکار میتونم بکنم؟ _قانع شدم😐 رقیه:صبحونه آمادست.. _تو نخوردیی؟ رقیه:یه کوچولو خوردم.بقیه شو میخوام با تو بخورم.... 🌱《رقیه》🌱 یهو گوشیش زنگ خورد محسن:الو جانم.. ..... محسن:چییییی؟ .... محسن:باشه باشه اومدم خدافظ محسن:نفوذیمون گفته رئیس باند امروز میاد و باید همین امروز دستگیرش کنیم. _برای ناهار بر میگردی؟ محسن:فکر نکنم _باشه خدانگهدارت❤️ محسن:خدافظ بعد از رفتنش میز صبحونه رو جمع کردم و یکم سیب زمینی اضافه کردمو.به برنج های خیس داده شده هم برنج اضافه کردم.قیمه برای ۹ نفر کافی بود. زنگ زدم به مامان و گفتم امروز ناهار بیان دور هم باشیم. بعد به زهرا زنگ زدم. بعدشم به مادر شوهر عزیییزم زنگ زدم😂❤️ ساعت ۱۱ و نیم بود که تقریبا همه اومدن و دور هم جمع بودیم. مامان:محسن نمیاد؟ _یه ماموریت یهویی پیش اومد رفت.برا ناهار هم نمیاد. مامان:خدا پشت و پناهش باشه _الهی آمین سفره رو با ریحانه و زهرا انداختیم و با تعریف های بقیه از غذا،غذارو نوش جان کردیم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت63💙 🌱《محسن》🌱 صبح بیدار شدمو رقیه هم برای نماز بیدار کردم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت64💙 فردای آن روز... از مغازه که برگشتم یکی دو نفر رو دم در خونه دیدم. _ببخشید کاری داشتین؟ یکی از مرد ها:خانم کرامتی؟ _بفرمایید امرتون؟ همون مرد:همسرتون مجروح شدن و به ما گفتن که ببریمتون پیشش؟ یه لحظه قلبم وایستاد ولی طوری که لرزش صدام معلوم نباشه گفتم.. _من چطور باید به شما اعتماد کنم؟ یه مرد دیگه گفت:میتونید نکنید.بچه ها بریم با خود جناب سرهنگ بیایم. _امم.خب اگر میگید پلیسید کارت شناساییتون؟ همون موقع یه زن از پشت اومد... زنه:جم بخوری زدمت.یالا در رو باز کن برو تو.. توی دلم خیلی ذکر گفتم و بیشتر نگران محسن بودم.با جدیت گفتم.. _همچین کاری نمیکنم. زنه انگار آتیش گرفت... زنه:اینجا من میگم کی چیکار میکنه. یکی از مرد ها:خب جیباشو بگرد پیدا کن. کوچه خلوت خلوت بود.(آخه دم غروبه،اینم از شانس ماست دیگه.)چسبوندم به دیوار و از توی کیفم کلید رو در آورد. رفتیم داخل و خانمه نشوندم روی مبل و مرد ها هم خونه رو زیر رو میکردن. یکی از مردها که عصبانی بود گفت.. آقاهه:کجاست لعتتییی _چی؟ آقاهه:هارد میدونی یعنی چی؟هارد _اولن که بله.دومن که اگر بدونم هم چرا باید به شما بگم؟ اقاهه:چون الان جونت کف دست ماست.. _خب که چی؟وای من خیلی ترسیدم.(واقعا ترسیده بودم😬) خیز برداشت سمتم و میخواست یکی بزنه در گوشم که جلوشو گرفتن. با یه لبخند تمسخر آمیز سرم پایین بود. بعدش که چیزی پیدا نکردن خانمه دستور رفتن داد.(یعنی رئیسشون اون بود؟) بلندم کردن و بردنم بیرون تا سوار دویست و شیش مشکی رنگ با شیشه دودی بکنن که الان فرصت خوبی برا کاراته بازی بود. اول با یه حرکت چاقو خانمه رو انداختمش و بعدش هم چند تا مشت و لگد خوشگل به یکی از اون مرد ها زدم. چند نفر به یه نفر؟ راننده هه از ماشین پیاده اومد سمتم که قبل اومدنش بلاخره یکی پیدا شد.ولی قبل اینه چهرشو ببینم راننده یکی از به ساق پام و افتادم زمین.سرم خورد به رینگ ماشین و در آخرین لحظات قیافه لطفی رو دیدم و بعد خاموشی مطلق... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت64💙 فردای آن روز... از مغازه که برگشتم یکی دو نفر رو دم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت65💙 🌱《لطفی》🌱 مامان:علیرضا جان.قربون دستت امشب مهمون داریم.برو یه کیلو سیب و پرتقال بخر. _به روی چشمممم. مامان:چشمت بی بلا. داشتم از پیش حاج اکبر(میوه فروش)برمیگشتم که توی کوچه یه زن رو دیدم که با چند تا مرد درگیره. خودمو رسوندم بهشونو حالا اون خانمه رو در حالی دیدم که چشماش داشت بسته میشد. یکی از مرد ها رو ناکار کردم ولی دو تای دیگه خیلی هیکلی بودن. کاری از دستم بر نیومد و خودمم گرفتار شدم. اون خانمه که چهرش خیلیی آشنا بود رو انداختن توی صندوق و من رو هم به زور نشوندن بین اون دوتا مرد هیکلی.یه خانم که همراهشون بود صندلی جلو نشست.اینها کین؟ _بیشعورای نفهم،خانمه سرش خورده به رینگ،باید ببریمش بیمارستان. یکی زدن به پهلومو.. مرده:هوووووی.درست حرف بزن. خانمه:احمقا اینو چرا آوردین؟همونجا کارشو تموم میکردین دیگه. _از شما بی عرضه ها هیچی بر نمیاد. مرده:دیگه داری پروو میشی. خانمه:بپیچ سمت راست.. راننده:این ور برا چ.. خانمه:حرف نباشه. رفتیم خارج از شهر و یهو ماشین وایستاد.پیاده شدن و کشیدم بیرون و چون دستام از پشت بسته بود تعادلمو از دست دادم و با مخ رفتم تو زمین... _آخ خانمه:چیشدد آقای لطفی؟ _شما؟ خانمه:گفته بود که خیلی فضولی _کی؟ خانمه:انتظار داری بگم الان من؟ سکوت کردم که رو به مرد ها گفت... خانمه:یکم حالشو جا بیارین بعد بیاین که بریم. انقد زدنم که حس میکردم الانه که دست و پام ازم جدا بشن.. وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم. یه مرد و زنی کنار تختم نشسته بودن که با دیدن چشمای باز من با لحجه شیرازی گفتن.. مرده:اع بالاخره بهوش اومدی.الحمدالله.داداش بد زدنتا..فقط یه کاری کن برا من دردسر نشه.مسافرم _شما کی هستین؟ مرده:مسافریم.داشتیم از تهران بر میگشتیم که شما رو گوشه خیابون دیدیم.گفتیم بیاریمتون اینجا... _ممنونم،زحمت کشیدین. بعد از رفتن اونها یکی دو تا پلیس وارد شدن... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت65💙 🌱《لطفی》🌱 مامان:علیرضا جان.قربون دستت امشب مهمون داری
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت66💙 پلیس بزرگتره:خب آقای...؟ _علیرضا لطفی پلیسه:آقا علیرضا.چه اتفاقی افتاده؟ _خیلی شرمنده ام.ولی میشه قبلش به مادرم خبر بدم؟نگرانه. پلسه:بله بفرمایید. زنگ زدم به مرضیه. _الو مرضیه خوبی. مرضیه:مامان جون.مامان جون.علیرضاست. مامان:الو علیرضا خوبی. _سلام مامان جان.الحمدالله خوبم،میام خونه تعریف میکنم.نگران نباشید. مامان:قربونت برم من.خداحافظ مادر.. پلیسه:خب من مسلمی هستم.میشنوم،چه اتفاقی افتاده؟ _طرفای غروب بود که مادرم گفت برم میوه بخرم.تو راه برگشت درگیری یه خانم با چند تا آقا و یه خانم دیگه دیدم.رفتم جلو و یه خانمه رو در حالی دیدم که افتاده زمین.با بقیه درگیر شدن و در آخر با یه حرکت انداختنم توی ماشین و بردنم همون جایی که منو پیدا کردین،خارج از شهر‌. آقای مسلمی: اون خانمی که افتاده بود چی شد؟ _انداختنش توس صندوق بردنش. آقای مسلمی:میشناختیش؟ _امم...چهرشون خیلی آشنا بود...آهااا..خانم کرامتی...آره خودش بود آقای مسلمی:کرامتی؟؟ _بله بله. آقای مسلمی:اسم کوچیکشون رو میدونی؟ _اسمش...فکر می‌کنم رقیه کرامتی بوده🤔 آقای مسلمی:چیییییی!!الان میام. رفت کنار در و زنگ زد به یکی. آقای مسلمی:اه.چرا جواب نمیدی😣 دوباره زنگ زد. آقای مسلمی:الو زهرا جان خوبی. ..... آقای مسلمی:از محسن و رقیه خبر داری؟ ..... آقای مسلمی:باشه قربونت.خدافظ. اومد سمت من... آقای مسلمی:خب..شما میتونین برین.فقط فردا برا تکمیل پرونده تشریف بیارین کلانتری. داشت میرفت که یهو انگار چیزی یادش اومده گفت.. آقای مسلمی:فقط..شما از کجا میشناختینش؟ _هم دوست خواهر زاده مَن و هم توی اون دانشگاهی که من مسئول بسیجشم درس میخونن. آقای مسلمی:خب باشه.خدانگهدار. _خداحافظ. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت66💙 پلیس بزرگتره:خب آقای...؟ _علیرضا لطفی پلیسه:آقا علیر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت67💙 🌱《رقیه》🌱 کم کم چشمامو باز کردم و به خاطر گرد و خاک چند تا سفره پشت سر هم کردم. صدای در اومد و توی تاریکی چیزی نمیتونستم ببینم.صدای خانمی سکوت توی اون تاریکی رو شکست. خانمه:پس بالاخره بیدار شدی؟پاشو بریم پیش شوهرت. سرفه نمیذاشت حرف بزنمو برا همین بلند شدم. سرمم داشت منفجر میشد.دستی به سرم کشیدم که حس کردم دستم خیسه و وقتی دستمو پایین آوردم کل دستم خونی شده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟آهااا..اون مرد ها...خانما...و آقای لطفی که اومد برا کمک.... رسیدیم به اتاقی و در اتاقو باز کردن. خانمه:بفرمایید.اینم خانمت که دلتنگیت بر طرف بشه. با بهت به دور و برم نگاه میکردم که محسنو غرق خون گوشه دیوار دیدم. دویدم سمتش.. _چه اتفاقی افتاده براات😭لعنتیا شما کیین؟😭 ظاهرا تیر خورده بود.. با صدای گرفته و از ته چاهش گفت.. محسن:من خوو..ب..م _مشخصه.حرف نزنی برات بهتره.چه اتفاقی افتاده برات.تیر خوردی؟ محسن:آره پایین تر از قلبش و ظاهرا کمرش تیر خورده بود و با توجه به دوره حلال احمری که دیدم،مجبور شدم چادرمو در بیارمو زخماشو ببندم.خداروشکر مانتو خیلیی بلند بود. چشماش کم کم داشت بسته میشد.. _محسن جانم دووم بیار😭... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت67💙 🌱《رقیه》🌱 کم کم چشمامو باز کردم و به خاطر گرد و خاک چ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت68💙 ..._خدایا "خودت کمک کن"😭 همون خانم و با دو تا مرد هیکلی اومدن داخل.. خانمه:خب آقای ابراهیمی،اگر خیلی زنتو دوسش داری بهتره جای هارد ها رو بگی. _همچین کاری رو نمیکنه. خانمه:ببند دهنتو.خیلی داری پرو میشی. _و اگر نبندم؟ خانمه:با یه تیر تا آخر عمرت میبندم. _همچین کاری نمیکنی😄چون اگر منو بکشی دیگه کلا به هیچ وجه به چیزهایی که میخوای نمیرسی. داشت عصبانی میشد شدییید.به اون دو تا اشاره کرد که بیان دهنمو ببندن. _اوه اوه اوه..صبر کن صبر کن.اگر این دو تا بخوان دستشون به من بخوره که امکان نداره جای هارد ها رو بگه.حیف که تیر خورده وگرنه بد جور حالتونو جا می‌آورد. محسن لبخندی از سر رضایت زد. خانمه با حرص اومد و دهنمو دستمو بست.لامصب هرچی حرص داشت سر دست من بدبخت خالی کرد.😆 واای.داشتم سکته میکردما😬 خانمه:خب نمیخوای جای هاردها رو بگی؟ محسن با صدای ضعیفی گفت.. محسن:بمیرمم نمیگم🙃 خانمه که دیگه خیلیی حرصی شد.اول اومد دست و دهنمو باز کردو بعدشم رفت بیرونو در رو با شدت بست.بعدشم صدای قفل در اومد. همون لحظه صدای آژیر پلیس بلند شد و چشمان محسن هر لحظه بیشتر بسته میشد... صدای یه نفر میومد که میگفت.. صدا:محسننن محسنن کجایی پسر بلند شدم و میکوبیدم به در و کمک میخواستم. همون صدا:رقیه دخترم تویی؟برو کنار وایستا قفلو بشکونیم.بعدشم صدای تیر اومد و در باز شد. بعد از شکست در دایی محسن توی چهارچوب نمایان شد. با آمبولانس محسنو بردن...رفتیم بیمارستان و سرمو یه باند پیچی کردن و نیاز به بستری نبود نیم ساعت بعدش..ریحانه و رضا و زهرا و مامان باباش و مامان بابای خودم وارد بیمارستان شدن.ماشااالله😂بلند شدمو زودتر از همه ریحانه پرید بغلمو همه اشک میریختیم. محسنو بردن اتاق عمل و بعد ۴ ساعت دکتر اومد بیرون... رضا زود تر از بقیه بلند شد و رفت سمت دکتر. رضا:چیشد آقای دکترر؟😰 دکتر:تیر کمرشو در آوردیم و متاسفانه تیر به نخاعش آسیب رسونده و باعث شده بیمار روی ویلچر بشینن. تیر نزدیک قلبش رو هم که اصلا نتونستیم دست بزنیم و شاید تا شش یا هفت ماه دیگه بره توی قلبش.شاید هم وضعیتشون بهتر بشه و بتونیم تیر رو در بیاریم پاهام سست شد و زانو زدم روی زمین. _یعنی دیگه قامت محسنو جلو چشمام نمیبینم؟😭 _یعنی اون تیر لعنتی محسنو ازم میگیره؟ _یعنی محسن دیگه نمیتونه جلوم راه بره؟ دیگه چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت68💙 ..._خدایا "خودت کمک کن"😭 همون خانم و با دو تا مرد هی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت69💙 دو ماه بعد... محسن قرار بود امروز مرخص بشه ولی هر دو روز یه بار باید میرفت عکس میگرفت تا محل تیر رو ببینن که تشخیص بدن میشه عمل کرد یا نه؟ رفته بودم خونه که وسایلمو بردارم که یه پیامک از محسن برام اومد. محسن:تو نباید زندگیتو برا من تباه کنی.الان هم لازم نیست دیگه بیای اینجا(خونه مامانش اینا)بهتره از هم جدا بشیم.میدونی توی این چند وقت چقدر شکسته شدی؟من نمیتونم تو رو اینجوری ببینم رقیه. کلمه آخرش تموم وجودمو به آتیش کشید محسن:دل بکن ازم اشک از چشمام پشت سر هم سر میخورد. لباسامو پوشیدم و راه افتادم توی خیابونو قدم میزدم. تصمیم گرفتم برم گلزار شهدا... نشستم سر قبر یه شهید گمنام... _میبینین چقدر بی معرفت شده؟میگه دل بکن ازم😭خودت یه راهی رو جلو پاش بزار که تهش جدایی نباشه. سرمو گذاشتم روی قبر و حق حقم بلند شده بود. رفتم خونه دیدم مامان و بابا هم اونجان.لباس مشکی تنشون بود.کیفم از دستم افتاد.. _چی..چ..ی ..چیشد؟ مامان اومد بغلم کرد و گریه میکرد.حالم دست خودم نبود. از خونه زدم بیرون دو باره رفتم گلزار شهدا. با گریه داد میزدمو میگفتم.. _فکر میکردم شما با معرفت تر از اونین.قرار بود جدا نشیم از هم.قرار بود؟ قرار بود زندگیمون مثل قبل بشه😭 قرارمون این نبود.خیلی بی معرفتین.😭 چرا رَدم کردین؟این رسمش بود؟😭 از گلزار شهدا زدم بیرون توی خیابونا چرخ میزدم و به یه پارک رسیدم.رفتم توی نماز خونه شو حسابی خودمو با گریه خالی کردم. یعنی محسن من دیگه نیست؟😭 یعنی محسن من رفته؟😭رفتم خونه و مستقیم وارد اتاقم شدمو در رو پشت سرم قفل کردم. به در زدن های مامان توجهی نکردمو فقط گریه میکردم😭 گوشامو تیز کردم برا شنیدن حرفاشون. بابا:نباید این کارو.... بعدش دور شدنو چیزی نشنیدم. کدوم کار رو نباید میکردن؟... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت69💙 دو ماه بعد... محسن قرار بود امروز مرخص بشه ولی هر دو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت70💙 دانشگاه نمی‌رفتم و حسابی از درس هام عقب افتاده بودم.قیافمم که نگم بهتره.چشمام باد کرده بود و حسابیی لاغر شده بودم. موقع صبحونه و ناهار و شام بیرون میرفتم،دو لقمه میخوردم میومدم توی اتاق مداحی گوش میدادم.زندگیم شده بود همین. دیگه تصمیم گرفتم تمومش کنم. با بابا صحبت کردم که دوباره درسمو شروع کنم و اون هم قبول کرد.بعدشم رفتم کلاس حفظ قرآن ثبت نام کردم و یه جوری سر خودمو گرم میکردم.اما فایده نداشت. خونه فاطمه میرفتم،فایده نداشت. فقط توی یه جا آرامشمو بدست می‌آوردم،اونم کربلا بود. دو دل بودم به بابا بگم یا نه،که یه هفته بعد مرضیه گفت دانشگاه میخوان ببرن و هزینش هم خیلی کمه. سر هوا قبول کردمو به مامان و بابا گفتم. ولی خب ریحانه...💔 بهتر بود یکم به فکر خودم باشم. مامان و بابا قبول کردن و فرداش رفتیم برا ثبت نام.قرار بود دو هفته دیگه به مدت ۱۰ روز ببرنمون.ناهار روز اول هم با خودمون بود. یک روز قبل سفر... توی اینترنت سوسیس بندری یاد گرفتم و توی نون باگت میذاشتمو می‌بردم. ساکم از دو روز پیش حاضر کردم..😂 رفتم اتاق ریحانه.. _ریحونی ریحانه:صد بار نگفتم اینجوری صدام نکن😐 _خب باشه.ریحانه خاانم. ریحانه:جانممم _میگم تو ناراحت نیستی تنهایی دارم میرم کربلا؟ ریحانه:اگر حالت خوبه بشه،نه چرا ناراحت بشم.خیلیی هم خوشحال میشم🫂 بعد هم پرید بغلم. مامان برای ناهار صدامون زدو رفتیم پایین. _به بهههه مامان خانم ما چه کرده.همه رو دیوونه کردههه😋 مامان:خوبه خوبه.انقدر لوس بازی در نیار. ریحانه:رقیه انقدر لوس نباش بزار زودتر این فسنجون خوشمزه مامان پزو بخورییمم. _اون وقت الان این کاری که جنابعالی کردی اسمش لوس بازی نیست؟ ریحانه:خیر خلاصه بعد از دوسه ماه گفتیمو خندیدیم.بعدشم ظرفا رو شستمو رفتم دوباره به ساکم سر زدم که چیزی یادم نره... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛