eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۵ و ۲۶ نفس : _شماها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟ امیر : _نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه. نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند که امیر گفت : _امین این دیگه متاهله. من و تو مجردیم نباید با این بپریما امین : گفتی داداش دمت گرم نفس حرص میخورد ... که امیر گفت : _میخوای بگم محمدحسین بیاد تا تنها نباشی؟ و با امین هم آشنا بشه نفس : _لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش امیر با عصبانی ساختگی گفت : _امییین میکشمت و بعد شروع به دویدن کردند. همگی برای ناهار پایین رفتند و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت : _نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند . 💕جمعه ساعت 9 صبح : نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید به پایین رفت و سلام کرد و همه را منتظر خودش دید همه‌ی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد.... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۷ و ۲۸ نفس یعنی تموم شد؟ نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه این چه کاری بود کردی دیوونه چرا زندگیتو با یکی شروع کردی که چند وقت دیگه شهید میشه و تو میمونی و خاطراتش؟ این چه کاری بود که کردی نفس در جواب افکار منفی ذهنش گفت : "خانوم حضرت زینب گفته استاد حالا حالا ها نمیره پس نگران نباش" تا به خود آمد استاد حسینی را دید که کنارش ایستاده و به او نگاه میکند با دیدن چشم های نگران نفس گفت : _بریم بشینیم؟ نفس:_بریم سپس هر دو به سمت جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند رفتند نفس فکر میکرد صدای تپش قلبش را میشنوند . حق داشت نگران باشد نفس دختر پر آرزویی بود اما به قول محمد مهدی قلبش درگیر شده بود ولی ترس داشت از شهادت مردی که تا لحظاتی دیگر مردش میشود همیشه با خود میگفت همسران شهدا چگونه این همه سختی را تحمل میکنند ؟ چرا حالا خودش باید همسر یکی از این مردان شود؟ صدای عاقد باعث شد نفس از افکارش بیرون بیاید استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد: _نرم نرمک می‌رسد اینک بهار خوش به حال روزگار _ان نکاح سنتی فمن رعب آن سنتی علیک منی دوشیزه مکرمه سرکار خانوم نفس آروین آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محمدحسین حسینی دربیاورم؟ هانیه سریع گفت : _عروس رفته گل بچینه عاقد : _برای بار دوم میپرسم آیا وکیلم؟ این بار پریناز گفت: _عروس رفته گلاب بیاره عاقد: _برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم استاد آرامتر گفت : _یک نفس مانده به شکوفهِ شدن گل .. نفس ، نفسی کشید و گفت : _با اجازه ی آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله و سرش را پایین انداخت همه شروع به تبریک گفتن کردند. مادر آقای حسینی آمد و نفس را در آغوش گرفت و گفت : _مبارک باشه عروس گلم باور کن تو با هانیه برام یکی هستید تازه شاید تو رو بیشتر دوست داشته باشم. هانیه داد زد: _مامانننننن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟؟؟ همگی خندیدند و زن برادر استاد حسینی به سوی نفس آمد و گفت : _خوشبخت بشی جاری جون بعد از آن هانیه آمد و گفت : _نفففس میکشمت مامانم تو رو از من بیشتر دوست داره استاد حسینی به دفاع همسرش بر خواست و گفت : _هویییی من برگ چغندرم؟ امیر و امین با هم اومدند و گفتند : _تسلیت میگیم محمد حسین استاد حسینی : _اونوقت چرا؟ امیر : _به خاطر اینکه نفس زنت شده استاد حسینی : _اینکه جای شکر داره امین : _عهههه وقتی یه غذایی درست کرد که راهی بیمارستان شدی میفهمی ما چی گفتیم. استاد حسینی دست نفس را گرفت و گفت: _آبروی خانوممو نبرید نفس باز هم سرخ و سفید شد. امیر رو به امین گفت : _امین بیا بریم این صحنه ها مناسب مجردا نیستا امین: راست میگیا ولی داش محمدحسین اگه نفس اذیتت کرد بگو تا ما حسابی ادبش کنیم استاد حسینی لبخندی زد و گفت: _فکر نکنم کار به اونجاها برسه یکی یکی اتاق را ترک کردند و نفس ماند و استادی که حالا همسرش بود. نفس خسته از امروز روی صندلی نشست و استاد هم کنارش نشست استاد حسینی:_حالت خوبه نفس خانوم؟ نفس با شنیدن اسمش از زبان استاد اختیار از دست داد و چشم در چشم شد با کسی که الان بهش محرمه مدتی در چشم هم خیره بودند که استاد سکوت را شکست و گفت : _ای عشق مدد کن که به سامان برسیم چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار و یا یار به من یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم لاادری...نمی‌دونم وقتی پیشتم چرا اینطور میشم نمی‌دونم... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۹ و ۳۰ و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگاهی کرد و با قدم های بلند در کنارش قرار گرفت نفس سر بالا آورد این مرد واقعا مرد بود برای نفس . لبخندی زد و گفت : _خوشا آن دل که دلدارش تو باشی محمد حسین: _چه عجب زبون باز کردی بانو ولی بزار ادامشو من بگم خوشا جانی که جانانش تو باشی نفس لبخندی زد محمد حسین دستش را به طرف نفس دراز کرد و با لبخند مهربانی گفت : _نفس جان میدونم که تو خیلی پاک و نجیبی و این از شرم و حیاته که نمیتونی با من راحت باشی عزیزم ..ولی اینا همه با مرور زمان درست میشه نگران نباش نفس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد محمد حسین دوباره گفت : _و چند تا نکته رو خواستم بهت بگم. اول اینکه من و تو تو محیط خارج از دانشگاه یه زن و شوهریم و دوم توی دانشگاه هم فقط استاد و شاگردیم شما هم مسائل دانشگاهتو به من به عنوان همسرت میگی نه استاد تا اینجا اوکی شد؟ نفس: _بله محمد حسین: _و نکته آخر یه سوالی داشتم ازت میتونم بپرسم؟ نفس: _بله بفرمایید استاد حسینی شعر خواند و گفت: _نفس خانوم شمام یچیزی بگو دیگه؟ نفس:اُست... محمد حسین بینی نفس را خیلی آرام کشی و گفت : _هییییس.. استاد چیه؟ بگو محمد حسین نفس : _چییی؟! محمد حسین مصمم گفت : _بگو محمد حسین نفس : ام... محمد حسین اخم ساختگی کرد و روی صندلی با دو انگشتش ضرب گرفت و گفت : _منتظرم بعد از چند دقیقه سخت برای نفس محمد حسین گفت : _خیلی خب منم میرم به امین و امیر میگم فقط از دستم ناراحت نشیا بعد بلند شد و به سمت در اتاق رفت و تا خواست دستگیره در را بکشد صدایی از نفس آمد نفس : _م ..محمد حسین 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۱ و ۳۲ محمد حسین: _تو به من حسی داری؟ نفس با خود گفت: من به خود می‌گویم...چه كسی باور كرد، جنگلِ جانِ مرا...آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟ محمد حسین ضربه ای آرام به دستش زد و گفت : _سوال پرسیدم ازت ؟ نفس در چشم هایش بزاق شد محمد حسین سوالی به او نگاه کرد زبانش بند آمده بود سرش را به علامت بله تکان داد و محمد حسین نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : _خب خداروشکر نفس: _شما یعنی تو آنقدر شعر بلدین؟ محمدحسین خنده‌ای به جمله‌بندی نفسش کرد و گفت : _زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی سجاده نشین باوقاری بودم بازیچه‌ی کودکان کویم کردی نفس : _میگم محمد حسین اگه فردا بچه های دانشگاه بفهمن که من و تو... من و تو محمد حسین کارش را راحت کرد و گفت: _من و تو زن و شوهریم نفس: _بله همون محمد حسین:_حتما باید بفهمن چون اون دخترایی که من دیدم تا نبینن که من زن دارم دست از سرم برنمیدارن در ضمن زن به این خوشگلی نگرفتم که کسی نفهمه زنمه سپس دست نفس را گرفت و گفت : _حالا هم بلند شو بریم بیرون که وقت ناهاره شام هم دعوتیم خونه ی ما نفس : _اما یکم زود نیست واسه رفت و آمد؟ محمد حسین اخم ساختگی کرد و گفت : _دیگه نشنوما محمد حسین و نفس با هم به حال رفتند و روی مبل نشستند . نفس گفت : _این درس جدیده بود من... محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت: _قرار شد من تو خونه استادت نباشما نفس خنده ای کرد که دستی روی شانه اش نشست ،پریناز بود نفس حتی فرصت نکرده بود کامل پریناز را ببیند چادری پوشیده و خیلی زیبا شده بود مشغول با پریناز بود که نفس نگاه برادرش را روی پریناز احساس کرد نفس به شانه ی محمد حسین زد و گفت : _بهت قول میدم چند وقت دیگه باید بریم خواستگاری واسه امیر محمد حسین:_اون وقت زن داداش شما کی هستن؟ نفس اشاره ای به پریناز کرد و باهم خندیدن . برای ناهار نفس در میان خانم ها و محمد حسین هم در میان آقایون بود ساعت تقریبا ۵ غروب بود و نفس در حال مطالعه جزوه اش که کسی تقه ای به در زد و داخل شد نفس : _بفرمایید سپس محمد حسین با لیوانی شیر در قالب در ظاهر شد و نفس لبخندی بهش زد محمد حسین: _خب نفس خانوم مثلا من مهمون شماما منو ول کردی بین اون دو تا برادر زنا که بکشنم؟ حالا هم بلند شو کم کم آماده شو که بریم من میرم لباس بپوشم نفس:_چشم قربان محمد حسین: _عه چه بچه حرف گوش کنی نفس : _نه بابا خوش خیال نباش مامانم میگه تا چند صباحی هر چی شوهرت میگه بگو چشم تا بعدش اون به تو بگه چشم محمد حسین متفکر گفت : _عجب معامله ای! در را بست و نفس شروع به انتخاب لباس کرد.. سپس لباس عروسکی آبی رنگ و روسری آسمانی و شلوار بگ یخی اش را به تن کرد و چادر به دست به پایین رفت . امیر : _وای خدایا شکرت یه نفس راحت از دست این نفس میتونیم بکشیم امین : _آخ عاره بخدا دیگه فضول تو خونه نیست زهرا خانوم : _عه پسرا؟ نفس نگاه خصمانه ای به آن دو کرد و با چشمهایش برایشان خط و نشان کشید که محمد حسین گفت : _با این نگاه نفس امیدوارم دفعه بعد که میبینمتون زنده باشید. نفس : _احتمالش خیلی کمه همگی خندیدند و نفس پدر و مادرش را بوسید و محمد حسین هم آنها را در آغوش گرفت و با امین و امیر دست داد . امیر : _آقا محمد حسین ؟ محمد حسین: _جانم داداش؟ امیر: _به این نفس خانوم یاد بده از برادران بزرگترش خداحافظی کنه بعد بره . محمدحسین خندید که نفس با قیافه بامزه ای به خود گرفت و گفت : _عه ببخشید داداش امیر بعدم به سمت امین رفت و گفت : _شرمندم داداش بزرگه میخواید از دلتون دربیارم ؟ تا من شرمگین رو عفو بفرمایین؟ امین و امیر سری به تایید تکان دادند. نفس در ذهنش نقشه پلیدی کشید و با خود گفت حالا که کنار هم نشستن میشه انجامش داد. به سمت امین و امیر رفت و کشیده گفت : _چشششششم 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۳ و ۳۴ جلو رفت و کمی روی کاناپه خم شد و دست راستش رو به سمت سر امین و دست چپش رو به سمت امیر برد و سر هایشان را آرام به هم کوبید . و بعد هم صدای خنده آمد امین و امیر بلند شدن و به دنبال نفس دویدند نفس هم با دیدن محمد حسین تکیه‌گاهی برای فرار پیدا کرد و خودش را پشتش پنهان کرد ... و صدای خنده های زهرا خانوم و حاج محسن چقدر شیرین بود . امین و امیر جلو آمدند و گفتند : _محمدحسین نفسو بده و خودتو نجات بده محمد حسین دست نفس رو گرفت و گفت : _عمرا بزارم جلوی من اذیتش کنیدا نگاه شیطنت آمیزی به قیافه نفس زنان نفس انداخت و ادامه داد : _حالا اگه من نبودم یه عالمه اذیتش کنید دمتونم گرم امین و امیر: _چشششششم حتما نفس: _محمد حسین؟!!! محمد حسین قهقهه ای زد و گفت : _شوخی کردم بابا بعد هم به سمت امین و امیر رفت و گفت : _وای به حالتون اگه بشنوم اذیتش کردینا... امین و امیر که قدرت تکلم از دست داده بودند با چشم برای نفس خط و نشان کشیدند. و نفسی که خیالش راحت بود و تا زمانی که محمد حسین در کنارش بود زورگویی و فرمانروایی میکرد . نفس زبانش را بیرون آورد و گفت : _حییییییحححح حاج محسن آنقدر خندیده بود تعادل از دست داد و روی مبل نشست . نفس و محمد حسین خداحافظی کردند و بعد از خداحافظی از جمع با محمد حسین به سمت ماشین رفتند. محمد حسین: _آفرین نفس خوب حسابشونو رسوندیا.... آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟ یا ترکیبی از اشاره‌های سراسر تصادفی از چهره‌های عزیزی هستی که می‌شناخته‌ام؟! نفس خواست بگوید اوهم شعر بلد است و گفت: _‏دل زان توست، ‏بر سر جان گر سخن بُوَد قسمت کنیم با تو‌ محمد حسین: _نفس میدونی که من خیلی دوستت دارم؟ نفس : _شما میدونی من چقد دوستت دارم؟ محمد حسین:_هه نه بابا پس شمام آره و رو نمیکردی کمی دیگر حرف زدند و مقابل خانه ای ویلایی پارک کردند و نفس و محمدحسین دست در دست هم وارد خانه شدند. شیدا خانوم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید و گفت : _سلام عزیز دلم خوبی دورت بگردم خوش اومدی به خونت نفس : _ممنون مامان جان که دست پدرانه ای جلویش قرار گرفت پدر محمدحسین بود سید حمید، دست نفس را فشرد . و بعد هم هانیه که در آغوش نفس پرید شاید به این خاطر هانیه با نفس آنقدر راحت و خودمانی بود که نفس هم سن و سال خودش است. و همان دختر و پسر جوان جلو آمد و گفت : _نفس جون یاس هستم زن برادر آقا محمد حسین آن مرد هم جلو آمد و گفت : _زن داداش بنده هم محمد میعاد هستم برادر ایشون نفس با لبخند گفت : _خوشبختم سپس به سمت اتاق محمد حسین راهی شد برای تعویض لباس. پس از آماده شدن نفس به بیرون رفت و شب به خوبی سپری شد . به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت: _عمه دورت بگردم چه خوش سلیقه ای نفس جان یکی مثل خودتو سراغ نداری واسه پسر من؟ محمد حسین اخمی کرد و گفت : _نفس تکه و مال منه عممه جون مثلش پیدا نمیشه عمه : _باشه عزیزم چرا دعوا داری محمد حسین از نفس خواست که شب را در خانه ی آنها بماند اما نفس خواهش کرد که او را به خانه برگرداند. محمد حسین:_نفس جان صبح زود میام دنبالت نفس : _اما... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۵ و ۳۶ محمد حسین:_اما بی اما شب بخیر عزیزم نفس آرام و متین گفت : _نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست.. بلافاصله سریع گفت : _خداحافظ . . نفس تمام پله ها را دوید و به طبقه ی بالا رسید و در را باز کرد. _سلام من اومدم خوش اومدم زهرا خانوم: _به به عروس خانوم حاج محسن :_سلام نفسم و نفسی که با دیدن قیافه های عصبی تصنعی امین و امیر در جایش خشک شده بود امین و امیر بالش به دست منتظر انتقام بودن از نفس . امین:_چه عجب خانوم یادش افتاد که ماهم هستیم نفس :_ برو بابا امیر :_عهههههه دختره ی چشم سفید وایساااا نفس هرچه توان داشت در پاریخت و تا اتاقش پرواز کرد و درش را بست لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. صدای پیامک گوشی اش آمد.محمد حسین بود: _رسیدی تو اتاقت بلاخره؟ نفس :_بله شما از کجا میدونی؟ محمد حسین:_برق اتاقتو روشن کردی نفس به سمت پنجره رفت و ماشینش را دید و نوشت: _دیگه برید امروز خیلی خسته شدی شب بخیر عزیزم محمد حسین: _تو هم بخواب قلبم نفس گوشی را خاموش کرد چون اگر قرار بود جواب دهند باید تا صبح بیدار بماند وای نفس خاک به سرت محمد حسین بود یه ربع به شروع کلاس مونده سریع لباس هایش را پوشید و کیفش را به شانه انداخت و خواست در خانه را بکشد که زینب خانوم لقمه به دست جلویش قرار گرفت و گفت: _قشنگم همه رفتن سر کارشون بیا اینو بخور مریض میشی نفس لقمه را گرفت و صورت زینب خانوم را بوسید و در چشم بر هم زدنی جلوی در قرار گرفت و محمد حسین را در حال ضرب زمین دید و به سمتش رفت و شرمنده گفت : _ سلام ببخشید محمد حسین لبخندی زد و گفت : _سلام عزیزم برو بشین‌. باز که صبحونه نخوردی؟ نفس : _نمی‌دونم چرا جدید جا میمونم محمد حسین:_گفته باشما من نمیزارم اینطوری بمونه به در دانشگاه رسیدند و محمد حسین دستش را به سمت نفس دراز کرد نفس گفت : _اما زشته نفس : _میخوام همه بدونن تو مال منی و دستان سرد نفس را در دست گرفت و در مقابل چشمان متعجب دانشجویان راه رفتند و به دفتر که رسیدند تبریک ها شروع شد از طرف استادها و رییس دانشگاه کمی بعد که وارد کلاس شدند بچه‌ها با چشمهای اندازه‌ی گردو شده به دستانشان خیره بودند خدا را شکر نفس موضوع را به آیناز گفته بود . آیناز وقتی جو حاکم را دید سریع گفت: _تبریک میگم استاد مبارکه 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۷ و ۳۸ نفسی که از شدت استرس و اضطراب سخت نفس میکشید..."چقدر بهش گفتم این کارو نکن محمد حسین دیدی چی شد؟" و بقیه بچه ها هم شروع کردند به تبریک گفتن و آخر هم کلاس تمام شد و استاد پیامی برای نفس فرستاد. 📲نفس جان بعد از کلاسات سریع بیا تا باهم بریم نفس :📲_چشم استاد بعد از اتمام کلاس و رفتن محمد حسین یکی از دخترها گفت : _خدا شانس بده بعضیا مهره‌ی مار دارن آیناز که تیکه کلامش را نسبت به نفس گرفت گفت : _المیرا جون شما هم یکم از میزان سایه و رژ لبت کم کن که قیافه‌ی خون‌آشام نداشته باشی اون موقع نیاز به داشتن مهره ی مار نیست سپس دست نفس را گرفت و رفت. آیناز : _نفس واقعا دوستش داری؟ نفس : _آیناز نمیدونی وقتی کنارمه چقدر حالم خوبه چقدر خوشحالم ولی وقتی نیست یجوریم آیناز : _دختره ی دیوونه. قرار بود نفس و محمد حسین به دنبال خانه بروند .... ❤️یکسال بعد.. محمد حسین : _نفسم بدووو مامان منتظرمونه نفس : _اومدم دیگه عزیزم نفس آمد و با مردش هم قدم شد امروز تولد محمد حسین بود و همه هم در خانه‌ی مادرش جمع بودند و وارد شدن و سلام کردند. نفس : _مامان جون کمک نمیخوای؟ شیدا خانوم: _نه الهی قربونت برم فقط حواست به این محمدحسین باشه محمد حسین:_وا مامان مگه من بچم ؟ نفس زبانش رو بیرون آورد و گفت : _پس چی! موقع فوت کردن شمع بود محمد حسین در آرزویش گفت : _دوست دارم خانمم همیشه ازم راضی باشه . نفس تعجب کرد مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟ دوباره همان ترس و اضطرابی که یکسال پیش داشت به سراغش آمده بود نکند.... نه!! موقع دادن کادو ها بود نفس کادوی خودش را که یک ساعت مردانه‌ی مارک بود. 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۹ و ۴۰ محمد حسین دستش را جلوی همگی بوسید و گفت : _دستت درد نکنه چه خوشگله نفس آه ساختگی کشید و گفت: _پس اندازم رو همه به این دادم محمد حسین:_دستت درد نکنه بانو شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به یاد روزی که میخواستند به ماه‌عسل بروند به گلزار شهدا راهی شوند. چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟ چرا سعی در به یادآوری گذشته داره؟ مگه ما الان باهم نیستیم ؟ چرا حرف رفتن میزند؟ و هزاران چرایی که در ذهن نفس بود و جوابی نداشت.... محمد حسین:_نفس جان چرا ساکتی؟ نفس :_هوم هیچی هیچی محمد حسین : _بریم بستنی فروشی، بستنی بگیریم؟ نفس :_آره محمد حسین: _شیکمووو محمدحسین جلوی یه مغازه نگه داشت و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار شهدا حرفی نزد همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و شروع کرد به صحبت با او .... محمد حسین لبخندی زد و گفت : _نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی میرم سوریه و برمیگردم؟الان زمان حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو تو سوریه زدن نیازه به بودن من و من‌هاست.. او چه داشت میگفت؟ چه میکرد با قلب این نفسی که به سختی نفس میکشد؟ چه میگوییی مرد؟ نفس با من من گفت : _ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم محمد حسین دستش را گرفت و گفت: _توتنها نیستی خدا هست درضمن من بادمجون بمم آفت ندارم حتما برمیگردم نفس عصبی بود به زور جلوی اشک‌هایش را می‌گرفت به تندی شروع به دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض خفه میشد. صدای محمد حسین را شنید : _نفس چرا اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟! نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت : _چرا؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟ مگه ما نباید زندگی کنیم؟ مگه فقط ماها در مقابل این مردم مسئولیم؟ هان؟ 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۱ و ۴۲ محمد حسین مقابلش قرار گرفت و آرام گفت: _عزیزم آروم باش. ما اولا به خاطر خدا میریم دوما این مردمی که میگی من خودم رو در مقابلشون مسئولم. نفس جان الان به آدمایی مثل من احتیاج هست. من باید برم الان ممکنه به ناموس حضرت علی علیه‌السلام توهین شه نفس میفهمی؟ نفس دیگر کنترلی روی خودش نداشت با مشت های محکم به سینه ی محمدحسین کوبید و گفت : _تو توی لعنتی تویی که میخواستی بری چرا اومدی خواستگاری من؟ چرا منو وابسته خودت کردی؟ چرا منو بدبخت کردی؟ چرا اسم خودتو آوردی تو شناسنامم؟ هان؟چرا ؟با تو ام محمدحسین حالش خراب‌تر از نفس بود چرا نفس درک نمیکرد که او تمام زندگی محمد حسین است؟ سر نفس را به سینه اش چسباند و گفت : _نفس تو چرا این حرفا رو میزنی دورت بگردم؟ میگم به وجود آدمایی مثل من نیازه نفس سرش را از سینه ی او بیرون آورد و فریاد زد : _هه تو دربرابر مردم مسئولی؟ ولی اونا فکر میکنن به خاطر پول میری. بعد رفتنت بهت توهین میکنن و میگن به خاطر پول رفتی ولی چه پولی؟!..خیلی خب برو برو جایی که بهت نیاز دارن برو به جهنم برو دست از سرم بردار برو ولم کن ولم کن برو از زندگی من بیرون برووووو.... در آخر صدای روی زمین افتادن نفس . نفس محمدحسین روی زمین بود خدایا چرا؟ نفسی که محمدحسین حاضر است بمیرد برایش؟ نفس همه چیز محمد حسین بود حال به خاطر محمدحسین به این روزگار افتاده‍؟ چقدر سخته تمام دنیایت تمام زندگی ات جلوی چشمانت به خاطر رفتن تو روی زمین بیفتد خیلی سخت است خیلی... محمد حسین به یاد آورد آخرین شعری را که دیشب برایش موقع خواب خوانده بود: می‌شود لیلای دنیایم تو باشی؟! گریه‌ی پشت پلکان ام تو باشی؟! می‌شود عاشق شوی مجنون شود دل؟! می شود دریای عشق دل ام تو باشی؟! می‌شود عاقل شوی اندک در این عشق؟! شوم فرهاد تو کوه را کنم در این عشق؟! می‌شود اندکی در فکر من باشی در این عشق؟! می‌شود دریا شوی ساحل تو شوم در این عشق؟! می‌شود دل بدهی دل بدهم عاشق شویم در این عشق؟! می‌شود تا آخر این راه عاشق بمانیم در این عشق؟! هر دو عاشق هم بودند ولی قبل از این عشق، عاشق خدا بودند.. و و اش از همه چیز واجب‌تر بود ... محمد حسین کلافه در بیمارستان راه میرفت و می آمد. آرام و قرار نداشت آخر تمام زندگی اش نفسش تمام‌دنیایش ناراحت است مگر میشود عاشق باشی و درد جانانت را ببینی آرام و قرار داشته باشی؟ ناگهان نفس پلک زد . با شتاب به سمتش رفت و گفت : _بیدار شدی عزیز دلم؟دورت بگردم خوبی؟ نفس : _آ.... آب محمدحسین لیوان آب را به لبانش نزدیک کرد و نفس جرعه ای آب خورد . نفس وقتی اتفاقاتی را که گذشته به یاد آورد عصبی و کلافه گفت : _زنگ بزن مامان بابام بیان سراغم محمد حسین: _اما ما خودمون خونه داریم 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۳ و ۴۴ نفس پوزخندی از شدت عصبانیت زد و گفت : _هه ما با هم خونه داشتیم دیگه نداریم منو یا ببر خونه یا بگو بیان ببرنم. محمد حسین کلافه بود از دست نفسش چرا نفسش آنقدر بی‌منطق شده ؟ محمد حسین که او را خیلی دوست دارد الان دلش میخواهد خودش بمیرد ولی یک تار مو از سر نفسش کم نشود حالا نفس چه میگفت؟ محمد حسین سعی در راضی کردنش داشت و گفت : _باشه...باشه خودم میبرمت رفت بیرون و کارهای ترخیص رو انجام داد. تا خواست به نفس کمک کند تا از تخت پایین بیاید نفس داد زد : _به من دست نزن محمد حسین کلافه گفت : _حالت بده دستت رو بده نفس نفس بازهم داد زد : _گفتم به من دست نزن مگه برات مهمه من حالم بده ؟ تو که میخوای بری ! به راستی این نفس چرا انقدر بی منطق شده است ؟ مگر محمد حسین چه گناهی داشت که اینگونه باید مجازات شود ؟ محمد حسین قصد داشت با او صحبت کند اما به نظرش امشب وقتش نبود ولی نباید میگذاشت امشب را در کنار خودش نباشد . گفت:_نفس پدر و مادرت نگران میشن تو رو با این حال ببینن بیا ببرمت خونه‌ی خودمون دوتا قول میدم هیچ حرفی نمیزنم. باشه؟ نفس سری تکان داد نمی‌خواست پدر و مادرش را نگران کند .آنها حق داشتند آرامش داشته باشند . وارد خانه که شدند نفس به اتاق خودش رفت و در را محکم بست. چه بر زندگی قشنگ شان آمده بود؟ محمد حسین و نفس باید اینگونه با هم تا کنند؟ پس کجا رفت آن نجواهای عاشقانه؟ پس چه شد آنهمه دوستت دارم ها؟ اصلا این ماجرا تقصیر کیست؟ محمد حسینی که نمی‌تواند تحمل کند به ناموس مولایش علی (ع) توهین کنند؟ یا نفسی که از تنهایی میترسد؟ نفسی که تازه طعم زندگی مشترک را فهمیده؟ این رسمش است که در اوج جوانی تنها شود؟ محمد حسین واقعا نفس را دوست داشت به یاد خنده های نفس به یاد گریه‌های بچگانه اش به یاد شیطنت‌هایش به یاد تمام خاطراتش با نفس آهی کشید و با خود زمزمه کرد : کی گفته این خاطرات قراره ادامه پیدا نکنه؟چرا نفس اینطوری میکنه؟ به یاد شب های گذشته در اتاق نشست و گفت: تا زمانے کہ ࢪسیدن بہ تو امکان داࢪد ... زندگے دࢪد قشنگیست کہ جࢪیان داࢪد! زندگے دࢪد قشنگیست بہ جز شب‌هایش ... کہ بدون تو فقط خواب پࢪیشان داࢪد! یک نفࢪ نیست تو ࢪا قسمت من گࢪداند ؟ کاࢪ خیࢪ است اگࢪ این شهࢪ مسلمان داࢪد! خوابِ بد دیده‌ام اے کاش خدا خیࢪ کند، خواب دیده‌ام کہ تو ࢪفتے، بدنم جان داࢪد شیخ و من هࢪدو طلبکاࢪ بهشتیم،ولے ... من بہ تو، او بہ نماز خودش ایمان داࢪد ، این که یک روز مهندس بِرَود در پی شعر... سَر و سِریست که موی پریشان دارد به اینجا که رسید صدای آرام نفسش را شنید : من از آن روز که در بند تواَم‌ فهمیدم زندگی درد قشنگ‌یست که جریان دارد... محمد حسین مغموم لب زد : _این رسمش بود نفس؟ شب تولدم باید با گریه های تو تموم بشه ؟ چرا آتیش میزنی به قلب من دختر؟ 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۵ و ۴۶ نفسی که صدایش را می‌شنید و هق‌هق میکرد چه کسی فکرش را میکرد که نفس دختر مغرور و زیبای حاج‌محسن اینگونه اشک بریزد؟ نفسی که همیشه آرزوی داشتن همسری مومن را داشت ولی دعا دعا میکرد خوبی‌اش به حدی نباشد که شهید شود.... حال چرا باید همچین مردی قسمتش میشد. نفس چشمش به سجاده پهن شده اش افتاد خوشبختانه وضو داشت روی زمین نشست و مثل گذشته ها کمی با خدایش راز و نیاز کرد: "خدایا یادته بهت میگفتم همیشه هوامو داشته باش؟ خدایا نکنه ولم کنی من هیچ هیچم و تو بینهایتی خدایا تو خودت محمد حسین رو به من دادی حالا هم میگم به خودت که محمدحسین رو ازم نگیر من هیچی نیستم خدای خوبم مثل همیشه خوبی هاتو نشونم بده." نفسی که سر سجاده خوابش برد. محمد حسینی که به سمت اتاقش روانه شده بود و کلافه روی تخت دراز کشید چقدر سخت است که دلتنگ کسی باشی که دیوار به دیوار توست ولی او نخواهد که تو را ببیند. مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی که‌دل‌گم‌کرده‌ام‌آنجاومی‌جویم‌نشانش را!ッ صدای اذان بلند شد و محمدحسین به یاد اولین روز زندگی مشترک‌شان در این خانه افتاد : ساعت 4 صبح بود و محمد حسین برای نماز صبح بیدار شده بود به سمت سرویس رفت و وضو گرفت خواست قامت ببندد برای نماز که به یادش افتاد دیگر خودش تنها نیست بلکه همسری هم دارد و به سمت اتاق مشترک شان رفت و نفس را روی میز تحریر دید و با خود گفت نفس اینجا چه میکند؟ چشمش که به جزوه ی درس خودش افتاد خنده اش گرفت و خواست که نفس را بیدار کند تا باهم نماز بخوانند.. به گوشش نزدیک شد و زمزمه کرد : _خب دانشجوهای عزیز داشتم میگفتم که علم روانشناسی میگه که... نفس تکانی خورد. محمد حسین بلند تر گفت : _میگه که... نفس چشمانش را مالید و به حالت نق گفت : _چی میگه دیگه استاد؟ محمد حسین صدایش را صاف کرد و گفت : _میگه که اگه یه نفر رو دوست دارین نزارین بخوابه و برای نماز صبح بیدارش کنید. نفس متعجب گفت : _مطمئنی اینو علم روانشناسی میگه؟ محمدحسین : _خب نه اینو خودم گفتم سر در سرویس برد و گفت : _زود باش وضو بگیریم که من زیاد منتظرت نمی‌مونما نفس: _اون موقع من میکشمتا محمدحسین خنده ای از ته دل کرد و دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و با لحنی بامزه گفت : _اووووه ببخشید بانو لطفا بنده حقیر رو ببخشین. و بعد هم نماز دو نفره ای که با هم خواندن و عهدی که از یکسال پیش تا الان به آن عمل کردند آن هم اینکه نماز صبح را باهم بخوانند . با یاد آوری آن خاطره شیرین در اتاقش را آرام گشود و نفسش را روی سجاده دید گویی نفس منتظرش بود یعنی نفس هم مثل او روی عهدش مانده نفس سر از سجده بلند کرد و در همان حالت نشسته ماند. محمدحسین آرام آرام جلویش رفت و نشست: _سلام صبح بخیر نفس با آن چشمان قرمز و باد کرده‌اش سری تکان داد. محمدحسین آرام گفت: _نفس عزیزم من باید باهات صحبت کنم نفس بی‌منطق گفت : _چه صحبتی؟ تو مگه نمیخایم منو ول کنی و بری؟ خب برو هر چی زود ترم برو و منو راحت کن برو ولم کن بعد بلندتر داد زد و گفت : _بروووو برو از زندگی من بیرون بروو نفس ایستاد و محمدحسین هم تصمیم گرفت به نفسش بفهماند کارش اشتباه است . محمدحسین گفت : _نفس تو چرا اینطور شدی ؟ چرا آنقدر بی منطق شدی؟ روز خواستگاری رو یادته گفتی کسی رو میخوای که وقتی اشتباه رفتی دستتو بگیره وبهت بگه که اشتباه میکنی 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۴۷ و ۴۸ بعد دست نفس رو گرفت و گفت : _نفس خانوم آروین داری اشتباه میکنی داری پشت منو میلرزونی!! داری کاری میکنی که نرم!! فکر کردی حال من خیلی خوبه ؟ نه من تو رو بیشتر از خودت دوست دارم بفهمم ... نفس درحالیکه سعی در خفه کردن بغضش داشت پوزخندی عصبی زد و گفت: _هه فکر کردی مثل این رمانای مذهبی عاشقانه منم میگم وای راست میگی بفرما برو و منو تو انتظار بزاری؟... نه آقا من دیوانه نیستم که خودمو بیچاره کنم اونا داستانن...حالا من بهت میگم اگه میخوای بری من یه شرط دارم شرطی که هم باعث میشه پشت تو نلرزه و هم من راحت شم و با خیال راحت بتونی بری! محمدحسین متعجب گفت : _چه شرطی؟ (این تنها راهیه که میتونم از رفتن منصرفت کنم محمدحسین منو ببخش که این حرفو بهت میزنم.) نفس گفت : _قبل رفتنت منو ... منو نفسی کشید این تنها راهی بود که می‌توانست محمد حسین را منصرف کند لبانش را خیس کرد و گفت من رو ط... طلاق بدی. و رگ های غیرت برجسته و صورت قرمز شده‌ی محمد حسینش.... محمد حسین : (چه میکردم با این حرف سنگین نفس؟) دست محمد حسین برای فرود آمدن روی صورت نفس بالا آمد اما در همان بالا مشت شده ماند محمد حسین فریاد زد _بسه نفس به ولای علی قسم یه بار دیگه این حرفو به زبون بیاری بخدا ... ادامه ی حرفش را خورد و گفت : _من و تو فقط وقت مرگ از هم جدا میشیم فهمیدی؟ بعد جلو تر آمد و بلند تر گفت: _فهمیدی؟؟؟ نفس دیگر طاقت نداشت خودش را در آغوش او انداخت راست میگفت نفس واقعا بی منطق شده مگر در عاشقی هم منطق وجود دارد؟ خدایا تو ما رو به هم رسوندی پس خواهش میکنم هیچوقت ما دوتا رو از هم جدا نکن حتی هنگام مرگ . محمد حسین با این کار نفس کمی آرام شده بود نفس را روی کاناپه خواباند و کنارش نشست نفس با آن صدای بغض آلودش که آشوب در دل مردش می‌انداخت گفت : _نوازشم ڪن من واقعی‌‌ترین بانویِ افسانه‌هایِ توام فرقی‌ نمی‌‌ڪند ڪجا آغوش تو....هر جا ڪہ باز شودبا شڪوه‌ترین قصر دنیا ‌ست قصری ڪہ تنها آقایش تویے  ..... محمدحسین ببخشید راست میگی من خیلی تند رفتم میشه منو ببری گلزار شهدا ؟😭 محمدحسین خوشحال از قانع کردن نفسش گفت : _آره عزیزم آره آروم باش قشنگ من ساعت 7 صبح بود که هر دو آماده بودند برای رفتن به گلزار شهدا در میان راه کسی به تلفن محمد حسین زنگ زد . پس از اتمام تماس محمد حسین رو به نفس گفت : _عزیزم سوریه رفتنم جور شده ولی اگه تو نخوای جایی نمیرم. نفس: _نه برو محمد حسین: _امشب خونه مامان اینا دعوتیم یجورایی مراسم خداحافظی نفس ابرو در هم کشید محمدحسین: _چیزی شد؟ نفس: _تو همه کاراتو کردی مهمونی هم اوکی شده الان به من میگی؟ محمد حسین: _ببخشید اما اگه تو بخوای همه چیزو کنسل میکنم نفس: _نیازی نیست. محمد حسین : _الهی دورت بگردم دلگیر نشو نفس : _نیستم ولی محمدحسین هیچوقت فکر نمیکردم بتونم بهت انقدر وابسته بشم! محمد حسین: _منم فکر نمیکردم یه روزی عاشق یه دختر لوس ننر بشم! 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛