رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۲۹ و ۳۰
و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگاهی کرد و با قدم های بلند در کنارش قرار گرفت
نفس سر بالا آورد این مرد واقعا مرد بود برای نفس . لبخندی زد و گفت :
_خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
محمد حسین: _چه عجب زبون باز کردی بانو ولی بزار ادامشو من بگم خوشا جانی که جانانش تو باشی
نفس لبخندی زد محمد حسین دستش را به طرف نفس دراز کرد و با لبخند مهربانی گفت :
_نفس جان میدونم که تو خیلی پاک و نجیبی و این از شرم و حیاته که نمیتونی با من راحت باشی عزیزم ..ولی اینا همه با مرور زمان درست میشه نگران نباش
نفس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
محمد حسین دوباره گفت :
_و چند تا نکته رو خواستم بهت بگم. اول اینکه من و تو تو محیط خارج از دانشگاه یه زن و شوهریم و دوم توی دانشگاه هم فقط استاد و شاگردیم شما هم مسائل دانشگاهتو به من به عنوان همسرت میگی نه استاد تا اینجا اوکی شد؟
نفس: _بله
محمد حسین: _و نکته آخر یه سوالی داشتم ازت میتونم بپرسم؟
نفس: _بله بفرمایید
استاد حسینی شعر خواند و گفت:
_نفس خانوم شمام یچیزی بگو دیگه؟
نفس:اُست...
محمد حسین بینی نفس را خیلی آرام کشی و گفت : _هییییس.. استاد چیه؟ بگو محمد حسین
نفس : _چییی؟!
محمد حسین مصمم گفت :
_بگو محمد حسین
نفس : ام...
محمد حسین اخم ساختگی کرد و روی صندلی با دو انگشتش ضرب گرفت و گفت :
_منتظرم
بعد از چند دقیقه سخت برای نفس محمد حسین گفت :
_خیلی خب منم میرم به امین و امیر میگم فقط از دستم ناراحت نشیا
بعد بلند شد و به سمت در اتاق رفت و تا خواست دستگیره در را بکشد صدایی از نفس آمد
نفس : _م ..محمد حسین
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳۱ و ۳۲
محمد حسین: _تو به من حسی داری؟
نفس با خود گفت:
من به خود میگویم...چه كسی باور كرد، جنگلِ جانِ مرا...آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟
محمد حسین ضربه ای آرام به دستش زد و گفت :
_سوال پرسیدم ازت ؟
نفس در چشم هایش بزاق شد محمد حسین سوالی به او نگاه کرد زبانش بند آمده بود سرش را به علامت بله تکان داد و محمد حسین نفسی از سر آسودگی کشید و گفت :
_خب خداروشکر
نفس: _شما یعنی تو آنقدر شعر بلدین؟
محمدحسین خندهای به جملهبندی نفسش کرد و گفت :
_زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقاری بودم
بازیچهی کودکان کویم کردی
نفس : _میگم محمد حسین اگه فردا بچه های دانشگاه بفهمن که من و تو... من و تو
محمد حسین کارش را راحت کرد و گفت:
_من و تو زن و شوهریم
نفس: _بله همون
محمد حسین:_حتما باید بفهمن چون اون دخترایی که من دیدم تا نبینن که من زن دارم دست از سرم برنمیدارن در ضمن زن به این خوشگلی نگرفتم که کسی نفهمه زنمه
سپس دست نفس را گرفت و گفت :
_حالا هم بلند شو بریم بیرون که وقت ناهاره شام هم دعوتیم خونه ی ما
نفس : _اما یکم زود نیست واسه رفت و آمد؟
محمد حسین اخم ساختگی کرد و گفت : _دیگه نشنوما
محمد حسین و نفس با هم به حال رفتند و روی مبل نشستند .
نفس گفت : _این درس جدیده بود من...
محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت:
_قرار شد من تو خونه استادت نباشما
نفس خنده ای کرد که دستی روی شانه اش نشست ،پریناز بود نفس حتی فرصت نکرده بود کامل پریناز را ببیند
چادری پوشیده و خیلی زیبا شده بود مشغول با پریناز بود که نفس نگاه برادرش را روی پریناز احساس کرد
نفس به شانه ی محمد حسین زد و گفت :
_بهت قول میدم چند وقت دیگه باید بریم خواستگاری واسه امیر
محمد حسین:_اون وقت زن داداش شما کی هستن؟
نفس اشاره ای به پریناز کرد و باهم خندیدن . برای ناهار نفس در میان خانم ها و محمد حسین هم در میان آقایون بود
ساعت تقریبا ۵ غروب بود و نفس در حال مطالعه جزوه اش که کسی تقه ای به در زد و داخل شد
نفس : _بفرمایید
سپس محمد حسین با لیوانی شیر در قالب در ظاهر شد و نفس لبخندی بهش زد
محمد حسین: _خب نفس خانوم مثلا من مهمون شماما منو ول کردی بین اون دو تا برادر زنا که بکشنم؟ حالا هم بلند شو کم کم آماده شو که بریم من میرم لباس بپوشم
نفس:_چشم قربان
محمد حسین: _عه چه بچه حرف گوش کنی
نفس : _نه بابا خوش خیال نباش مامانم میگه تا چند صباحی هر چی شوهرت میگه بگو چشم تا بعدش اون به تو بگه چشم
محمد حسین متفکر گفت :
_عجب معامله ای!
در را بست و نفس شروع به انتخاب لباس کرد..
سپس لباس عروسکی آبی رنگ و روسری آسمانی و شلوار بگ یخی اش را به تن کرد و چادر به دست به پایین رفت .
امیر : _وای خدایا شکرت یه نفس راحت از دست این نفس میتونیم بکشیم
امین : _آخ عاره بخدا دیگه فضول تو خونه نیست
زهرا خانوم : _عه پسرا؟
نفس نگاه خصمانه ای به آن دو کرد و با چشمهایش برایشان خط و نشان کشید که محمد حسین گفت :
_با این نگاه نفس امیدوارم دفعه بعد که میبینمتون زنده باشید.
نفس : _احتمالش خیلی کمه
همگی خندیدند
و نفس پدر و مادرش را بوسید و محمد حسین هم آنها را در آغوش گرفت و با امین و امیر دست داد .
امیر : _آقا محمد حسین ؟
محمد حسین: _جانم داداش؟
امیر: _به این نفس خانوم یاد بده از برادران بزرگترش خداحافظی کنه بعد بره .
محمدحسین خندید که نفس با قیافه بامزه ای به خود گرفت و گفت :
_عه ببخشید داداش امیر
بعدم به سمت امین رفت و گفت :
_شرمندم داداش بزرگه میخواید از دلتون دربیارم ؟ تا من شرمگین رو عفو بفرمایین؟
امین و امیر سری به تایید تکان دادند.
نفس در ذهنش نقشه پلیدی کشید و با خود گفت حالا که کنار هم نشستن میشه انجامش داد.
به سمت امین و امیر رفت و کشیده گفت :
_چشششششم
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳۳ و ۳۴
جلو رفت و کمی روی کاناپه خم شد و دست راستش رو به سمت سر امین و دست چپش رو به سمت امیر برد و سر هایشان را آرام به هم کوبید .
و بعد هم صدای خنده آمد
امین و امیر بلند شدن و به دنبال نفس دویدند نفس هم با دیدن محمد حسین تکیهگاهی برای فرار پیدا کرد و خودش را پشتش پنهان کرد ...
و صدای خنده های زهرا خانوم و حاج محسن چقدر شیرین بود .
امین و امیر جلو آمدند و گفتند :
_محمدحسین نفسو بده و خودتو نجات بده
محمد حسین دست نفس رو گرفت و گفت :
_عمرا بزارم جلوی من اذیتش کنیدا
نگاه شیطنت آمیزی به قیافه نفس زنان نفس انداخت و ادامه داد :
_حالا اگه من نبودم یه عالمه اذیتش کنید دمتونم گرم
امین و امیر: _چشششششم حتما
نفس: _محمد حسین؟!!!
محمد حسین قهقهه ای زد و گفت : _شوخی کردم بابا
بعد هم به سمت امین و امیر رفت و گفت :
_وای به حالتون اگه بشنوم اذیتش کردینا...
امین و امیر که قدرت تکلم از دست داده بودند با چشم برای نفس خط و نشان کشیدند.
و نفسی که خیالش راحت بود و تا زمانی که محمد حسین در کنارش بود زورگویی و فرمانروایی میکرد .
نفس زبانش را بیرون آورد و گفت : _حییییییحححح
حاج محسن آنقدر خندیده بود تعادل از دست داد و روی مبل نشست .
نفس و محمد حسین خداحافظی کردند و بعد از خداحافظی از جمع با محمد
حسین به سمت ماشین رفتند.
محمد حسین:
_آفرین نفس خوب حسابشونو رسوندیا.... آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟ یا ترکیبی از اشارههای سراسر تصادفی از
چهرههای عزیزی هستی که میشناختهام؟!
نفس خواست بگوید اوهم شعر بلد است و گفت:
_دل زان توست، بر سر جان گر سخن بُوَد
قسمت کنیم با تو
محمد حسین: _نفس میدونی که من خیلی دوستت دارم؟
نفس : _شما میدونی من چقد دوستت دارم؟
محمد حسین:_هه نه بابا پس شمام آره و رو نمیکردی
کمی دیگر حرف زدند و مقابل خانه ای ویلایی پارک کردند و نفس و محمدحسین دست در دست هم وارد خانه شدند.
شیدا خانوم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید و گفت :
_سلام عزیز دلم خوبی دورت بگردم خوش اومدی به خونت
نفس : _ممنون مامان جان
که دست پدرانه ای جلویش قرار گرفت پدر محمدحسین بود سید حمید،
دست نفس را فشرد .
و بعد هم هانیه که در آغوش نفس پرید
شاید به این خاطر هانیه با نفس آنقدر راحت و خودمانی بود که نفس هم سن و سال خودش است.
و همان دختر و پسر جوان جلو آمد و گفت :
_نفس جون یاس هستم زن برادر آقا محمد حسین
آن مرد هم جلو آمد و گفت :
_زن داداش بنده هم محمد میعاد هستم برادر ایشون
نفس با لبخند گفت :
_خوشبختم
سپس به سمت اتاق محمد حسین راهی شد برای تعویض لباس. پس از آماده شدن نفس به بیرون رفت و شب به خوبی سپری شد .
به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت:
_عمه دورت بگردم چه خوش سلیقه ای نفس جان یکی مثل خودتو سراغ نداری واسه پسر من؟
محمد حسین اخمی کرد و گفت :
_نفس تکه و مال منه عممه جون مثلش پیدا نمیشه
عمه : _باشه عزیزم چرا دعوا داری
محمد حسین از نفس خواست که شب را در خانه ی آنها بماند اما نفس خواهش کرد که او را به خانه برگرداند.
محمد حسین:_نفس جان صبح زود میام دنبالت
نفس : _اما...
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳۵ و ۳۶
محمد حسین:_اما بی اما شب بخیر عزیزم
نفس آرام و متین گفت :
_نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست..
بلافاصله سریع گفت :
_خداحافظ
.
.
نفس تمام پله ها را دوید و به طبقه ی بالا رسید و در را باز کرد.
_سلام من اومدم خوش اومدم
زهرا خانوم: _به به عروس خانوم
حاج محسن :_سلام نفسم
و نفسی که با دیدن قیافه های عصبی تصنعی امین و امیر در جایش خشک شده بود امین و امیر بالش به دست منتظر انتقام بودن از نفس .
امین:_چه عجب خانوم یادش افتاد که ماهم هستیم
نفس :_ برو بابا
امیر :_عهههههه دختره ی چشم سفید وایساااا
نفس هرچه توان داشت در پاریخت
و تا اتاقش پرواز کرد و درش را بست لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
صدای پیامک گوشی اش آمد.محمد حسین بود:
_رسیدی تو اتاقت بلاخره؟
نفس :_بله شما از کجا میدونی؟
محمد حسین:_برق اتاقتو روشن کردی
نفس به سمت پنجره رفت و ماشینش را دید و نوشت:
_دیگه برید امروز خیلی خسته شدی شب بخیر عزیزم
محمد حسین:
_تو هم بخواب قلبم
نفس گوشی را خاموش کرد
چون اگر قرار بود جواب دهند باید تا صبح بیدار بماند
وای نفس خاک به سرت محمد حسین بود یه ربع به شروع کلاس مونده سریع لباس هایش را پوشید و کیفش را به شانه انداخت
و خواست در خانه را بکشد که زینب خانوم لقمه به دست جلویش قرار گرفت و گفت:
_قشنگم همه رفتن سر کارشون بیا اینو
بخور مریض میشی
نفس لقمه را گرفت و صورت زینب خانوم را بوسید و در چشم بر هم زدنی جلوی در قرار گرفت
و محمد حسین را در حال ضرب زمین دید و به سمتش رفت و شرمنده گفت :
_ سلام ببخشید
محمد حسین لبخندی زد و گفت :
_سلام عزیزم برو بشین. باز که صبحونه نخوردی؟
نفس : _نمیدونم چرا جدید جا میمونم
محمد حسین:_گفته باشما من نمیزارم اینطوری بمونه
به در دانشگاه رسیدند و محمد حسین دستش را به سمت نفس دراز کرد
نفس گفت :
_اما زشته
نفس : _میخوام همه بدونن تو مال منی
و دستان سرد نفس را در دست گرفت و در مقابل چشمان متعجب دانشجویان راه رفتند و به دفتر که رسیدند تبریک ها شروع شد از طرف استادها و رییس دانشگاه
کمی بعد که وارد کلاس شدند
بچهها با چشمهای اندازهی گردو شده به دستانشان خیره بودند خدا را شکر نفس موضوع را به آیناز گفته بود .
آیناز وقتی جو حاکم را دید سریع گفت:
_تبریک میگم استاد مبارکه
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳۷ و ۳۸
نفسی که از شدت استرس و اضطراب سخت نفس میکشید..."چقدر بهش گفتم این کارو نکن محمد حسین دیدی چی شد؟"
و بقیه بچه ها هم شروع کردند به تبریک گفتن و آخر هم کلاس تمام شد و استاد پیامی برای نفس فرستاد.
📲نفس جان بعد از کلاسات سریع بیا تا
باهم بریم
نفس :📲_چشم استاد
بعد از اتمام کلاس و رفتن محمد حسین یکی از دخترها گفت :
_خدا شانس بده بعضیا مهرهی مار دارن
آیناز که تیکه کلامش را نسبت به نفس گرفت گفت :
_المیرا جون شما هم یکم از میزان سایه و رژ لبت کم کن که قیافهی خونآشام نداشته باشی اون موقع نیاز به داشتن مهره ی مار نیست
سپس دست نفس را گرفت و رفت.
آیناز : _نفس واقعا دوستش داری؟
نفس : _آیناز نمیدونی وقتی کنارمه چقدر حالم خوبه چقدر خوشحالم ولی وقتی نیست یجوریم
آیناز : _دختره ی دیوونه.
قرار بود نفس و محمد حسین به دنبال خانه بروند ....
❤️یکسال بعد..
محمد حسین : _نفسم بدووو مامان
منتظرمونه
نفس : _اومدم دیگه عزیزم
نفس آمد و با مردش هم قدم شد امروز تولد محمد حسین بود و همه هم در خانهی مادرش جمع بودند و وارد شدن و سلام کردند.
نفس : _مامان جون کمک نمیخوای؟
شیدا خانوم: _نه الهی قربونت برم فقط حواست به این محمدحسین باشه
محمد حسین:_وا مامان مگه من بچم ؟
نفس زبانش رو بیرون آورد و گفت :
_پس چی!
موقع فوت کردن شمع بود محمد حسین در آرزویش گفت :
_دوست دارم خانمم همیشه ازم راضی باشه .
نفس تعجب کرد مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟ دوباره همان ترس و اضطرابی که یکسال پیش داشت به سراغش آمده بود
نکند....
نه!!
موقع دادن کادو ها بود نفس کادوی خودش را که یک ساعت مردانهی مارک بود.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳۹ و ۴۰
محمد حسین دستش را جلوی همگی بوسید و گفت :
_دستت درد نکنه چه خوشگله
نفس آه ساختگی کشید و گفت:
_پس اندازم رو همه به این دادم
محمد حسین:_دستت درد نکنه بانو
شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به یاد روزی که میخواستند به ماهعسل بروند به گلزار شهدا راهی شوند.
چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟
چرا سعی در به یادآوری گذشته داره؟
مگه ما الان باهم نیستیم ؟
چرا حرف رفتن میزند؟
و هزاران چرایی که در ذهن نفس بود و جوابی نداشت....
محمد حسین:_نفس جان چرا ساکتی؟
نفس :_هوم هیچی هیچی
محمد حسین : _بریم بستنی فروشی، بستنی بگیریم؟
نفس :_آره
محمد حسین: _شیکمووو
محمدحسین جلوی یه مغازه نگه داشت و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار شهدا حرفی نزد همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و شروع کرد به صحبت با او ....
محمد حسین لبخندی زد و گفت :
_نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی میرم سوریه و برمیگردم؟الان زمان حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو تو سوریه زدن نیازه به بودن من و منهاست..
او چه داشت میگفت؟
چه میکرد با قلب این نفسی که به سختی نفس میکشد؟
چه میگوییی مرد؟
نفس با من من گفت :
_ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم
محمد حسین دستش را گرفت و گفت:
_توتنها نیستی خدا هست درضمن من بادمجون بمم آفت ندارم حتما برمیگردم
نفس عصبی بود به زور جلوی اشکهایش را میگرفت به تندی شروع به دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض خفه میشد.
صدای محمد حسین را شنید :
_نفس چرا اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟!
نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت :
_چرا؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟ مگه ما نباید زندگی کنیم؟ مگه فقط ماها در مقابل این مردم مسئولیم؟ هان؟
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 91
از پلهها پایین آمد و مشغول تمیز کردن سالن شد. با وسواسی که از او بعید بود، سالن را برق میانداخت، اثر انگشت آریل و هاجر را از لبههای میز و دستههای مبل پاک میکرد و زیر لب غر میزد: یه عمر مامانم نتونست برای خونهتکونی ازم کار بکشه، آخرش آهش زد به کمرم!
هاجر رضایتمندانه به ژلاتین یکدست و غلیظی که ساخته بود نگاه کرد. قالبهای کف دست را که خشک شده بود، با ژلاتین پر کرد و داخل فریزر گذاشت. دو قالب؛ دست راست و چپ.
سلمان سراغ آشپزخانه رفت. دستگیره کابینتها را تمیز میکرد و به خوراکیهای داخلشان ناخنک میزد. ظرفها را غرغرکنان میشست تا بزاق هاجر و آریل روی آنها نماند.
هاجر در فریزر را باز کرد. قالبها را از داخلش درآورد و طوری نگاهشان کرد که انگار نوزادِ تازه متولد شدهاش بودند. زیر لب گفت: بیا ببینم چطور شدی...
با ظرافت ژلاتین جامد را از قالب بیرون آورد. انگار که دو دست لاستیکی بزرگ بودند. دو دست لاستیکی که باید تمام خانه را لمس میکردند. سلمان آخرین بشقاب را شست و در آبچکان گذاشت. پرسید: پس اون یارو دانیال چی؟ پلیسا انتظار دارن اثر انگشت دانیال که یه مدت اینجا بوده رو هم پیدا کنن، وگرنه ضایع میشیم.
- این که اثر انگشتش بعد اینهمه مدت باقی نمونه طبیعیه؛ ولی من محض احتیاط، اثر چندتا انگشتهای دانیال رو هم جعل کردم. البته چون خود دستش رو نداشتم، مجبور شدم اثر انگشتش رو از روی میزش بردارم و اسکن کنم و خیلی دنگ و فنگ داشت.
سلمان سرش را به دستهای لاستیکی نزدیک کرد.
-اوف! عجب چیزی شده! ایول!
هاجر به پلاستیک زبالهای که گوشه آشپزخانه بود اشاره کرد.
-اونا رو بردارین بذارین توی سطل آشغال حمام. ناخن و موهاشه. چندتا تار مو هم روی بالش و بین لباسا و اینجور جاها بذارین.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91 از پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 92
***
فشار مقطعی و شدیدی به سینهام، از خواب بیدارم میکند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینهام فشار میآورد و هربار فشارش را میشمارد: هفت... هشت... نه... ده...
به فارسی میشمارد و صدایش زنانه است. دارد ماساژ قلبی میدهد. الان است که دندههایم را بشکند. بدنم دیگر بیحس نیست، میتوانم دستم را بلند کنم و دستانش راه پس بزنم. به سختی و از میان لبان به هم فشردهام میگویم: دندههامو شکوندی!
دستان زن از روی سینهام برداشته میشود و دو سوی صورتم را میگیرد.
-خوبی؟ صدامو میشنوی؟
چشمانم را باز میکنم و هاجر را مقابلم میبینم. چهرهاش در این سرما عرق کرده است و از چشمانش نگرانی میبارد. زمین زیر پایمان همچنان مثل گهواره تکان میخورد و صدای باران و رعد و برق قطع نمیشود. پالتوی خیسم را درآورده و دورم را با عایق آلومینیومی و حوله و پتو پوشانده است. میگویم: خوبم... ولی این نقشه جواب نمیده.
نگرانیِ چشمان هاجر جای خود را به سرزنشگری و دلخوری میدهد و میگوید: قراره جنازهت رو تحویلشون بدیم.
-جون سالم درنمیبریم. هیچ احمقی توی این توفان سوار قایق نمیشه.
مسعود سمت دیگرم نشسته است؛ اما نگاهش به سمت دیگری ست. در اتاقک یک قایق هستیم و روی اقیانوس بالا و پایین میشویم. دونفر دارند یک کاور سرمهای بزرگ را جابهجا میکنند. کاوری به اندازه قد یک آدم؛ مثلا یک زن جوان. آرام در گوش هاجر میگویم: اونه؟
-هیس... آره...
چشمان هردومان دنبال دو مردی که لباس بارانی و ماسک پوشیدهاند میرود. دو سوی کاور را گرفتهاند و میبرندش به عرشه قایق. تعادلشان دائم بهم میخورد. یکیشان زیپ کاور را باز میکند و آن را میگذارد لبهی قایق. از پشت شیشه بارانخورده درست نمیتوان دیدشان؛ تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 92 ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 93
تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
-اون...
مسعود میگوید: یه جاسوس امریکایی بود.
نگاه پرسشگرم را که میبیند، بیشتر توضیح میدهد.
-وقتی دیدم جنازهش رو دست سرویس اطلاعاتی روسیه مونده، از ارتباطات خودم استفاده کردم تا به کشور دوست و برادر کمک کنم و جنازه اون یارو هدر نره.
و خندید.
-صورت و اثر انگشتش چی؟
-امیدوارم ماهیا از پسش بربیان.
هاجر چهره درهم میکشد.
-با احترام، روش کثیفی بود.
مسعود شانه بالا میاندازد و نگاهش را از پنجره برمیدارد.
-از اول برنامه همچین کثافتکاریای رو نداشتم، ولی وقتی دیدم یه جنازه هست که از شانس خوب ما توی آب غرق شده، گفتم چرا که نه؟
-چرا خود روسها جنازهش رو توی آب رها نکردن؟
-چون نمیخواستن بعداً با هویت واقعیش پیدا بشه. قرار شد تو مرگ اونو مال خودت کنی و اون هویت تو رو برداره.
در دل کار کثیف مسعود را تحسین میکنم. شاید هم باید اسمش را گذاشت شانس؛ این که یک زن جاسوس امریکایی با ظاهری تقریبا شبیه به من، توی آب غرق بشود، اگر شانس نیست پس چیست؟
-وقتی این پیشنهاد احمقانه رو دادی فکرشو نمیکردم فکر جسد رو کرده باشی.
سرش را تکان میدهد.
-جسد فقط برای محکمکاریه، حتی اگه نبود هم همه مطمئن میشدن تو مُردی.
-کسی این قایق رو ندیده؟
-توی این بارون و توفان، اونم با این فاصله و استتار، حتی خودتم ندیدیش.
پتوهایی که روی شانهام انداختهاند را محکمتر دور خودم میپیچم و میلرزم.
-باورم شده بود که میمیرم. فکر نمیکردم فایده داشته باشه.
مسعود خیره به دو مردِ بارانیپوش که حالا دارند با تکیه به نردههای قایق، خودشان را به اتاقک میرسانند، میگوید: اینا کارشون رو بلدن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛