eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۷ و ۲۸ نفس یعنی تموم شد؟ نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه این چه کاری بود کردی دیوونه چرا زندگیتو با یکی شروع کردی که چند وقت دیگه شهید میشه و تو میمونی و خاطراتش؟ این چه کاری بود که کردی نفس در جواب افکار منفی ذهنش گفت : "خانوم حضرت زینب گفته استاد حالا حالا ها نمیره پس نگران نباش" تا به خود آمد استاد حسینی را دید که کنارش ایستاده و به او نگاه میکند با دیدن چشم های نگران نفس گفت : _بریم بشینیم؟ نفس:_بریم سپس هر دو به سمت جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند رفتند نفس فکر میکرد صدای تپش قلبش را میشنوند . حق داشت نگران باشد نفس دختر پر آرزویی بود اما به قول محمد مهدی قلبش درگیر شده بود ولی ترس داشت از شهادت مردی که تا لحظاتی دیگر مردش میشود همیشه با خود میگفت همسران شهدا چگونه این همه سختی را تحمل میکنند ؟ چرا حالا خودش باید همسر یکی از این مردان شود؟ صدای عاقد باعث شد نفس از افکارش بیرون بیاید استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد: _نرم نرمک می‌رسد اینک بهار خوش به حال روزگار _ان نکاح سنتی فمن رعب آن سنتی علیک منی دوشیزه مکرمه سرکار خانوم نفس آروین آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محمدحسین حسینی دربیاورم؟ هانیه سریع گفت : _عروس رفته گل بچینه عاقد : _برای بار دوم میپرسم آیا وکیلم؟ این بار پریناز گفت: _عروس رفته گلاب بیاره عاقد: _برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم استاد آرامتر گفت : _یک نفس مانده به شکوفهِ شدن گل .. نفس ، نفسی کشید و گفت : _با اجازه ی آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله و سرش را پایین انداخت همه شروع به تبریک گفتن کردند. مادر آقای حسینی آمد و نفس را در آغوش گرفت و گفت : _مبارک باشه عروس گلم باور کن تو با هانیه برام یکی هستید تازه شاید تو رو بیشتر دوست داشته باشم. هانیه داد زد: _مامانننننن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟؟؟ همگی خندیدند و زن برادر استاد حسینی به سوی نفس آمد و گفت : _خوشبخت بشی جاری جون بعد از آن هانیه آمد و گفت : _نفففس میکشمت مامانم تو رو از من بیشتر دوست داره استاد حسینی به دفاع همسرش بر خواست و گفت : _هویییی من برگ چغندرم؟ امیر و امین با هم اومدند و گفتند : _تسلیت میگیم محمد حسین استاد حسینی : _اونوقت چرا؟ امیر : _به خاطر اینکه نفس زنت شده استاد حسینی : _اینکه جای شکر داره امین : _عهههه وقتی یه غذایی درست کرد که راهی بیمارستان شدی میفهمی ما چی گفتیم. استاد حسینی دست نفس را گرفت و گفت: _آبروی خانوممو نبرید نفس باز هم سرخ و سفید شد. امیر رو به امین گفت : _امین بیا بریم این صحنه ها مناسب مجردا نیستا امین: راست میگیا ولی داش محمدحسین اگه نفس اذیتت کرد بگو تا ما حسابی ادبش کنیم استاد حسینی لبخندی زد و گفت: _فکر نکنم کار به اونجاها برسه یکی یکی اتاق را ترک کردند و نفس ماند و استادی که حالا همسرش بود. نفس خسته از امروز روی صندلی نشست و استاد هم کنارش نشست استاد حسینی:_حالت خوبه نفس خانوم؟ نفس با شنیدن اسمش از زبان استاد اختیار از دست داد و چشم در چشم شد با کسی که الان بهش محرمه مدتی در چشم هم خیره بودند که استاد سکوت را شکست و گفت : _ای عشق مدد کن که به سامان برسیم چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار و یا یار به من یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم لاادری...نمی‌دونم وقتی پیشتم چرا اینطور میشم نمی‌دونم... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۹ و ۳۰ و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگاهی کرد و با قدم های بلند در کنارش قرار گرفت نفس سر بالا آورد این مرد واقعا مرد بود برای نفس . لبخندی زد و گفت : _خوشا آن دل که دلدارش تو باشی محمد حسین: _چه عجب زبون باز کردی بانو ولی بزار ادامشو من بگم خوشا جانی که جانانش تو باشی نفس لبخندی زد محمد حسین دستش را به طرف نفس دراز کرد و با لبخند مهربانی گفت : _نفس جان میدونم که تو خیلی پاک و نجیبی و این از شرم و حیاته که نمیتونی با من راحت باشی عزیزم ..ولی اینا همه با مرور زمان درست میشه نگران نباش نفس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد محمد حسین دوباره گفت : _و چند تا نکته رو خواستم بهت بگم. اول اینکه من و تو تو محیط خارج از دانشگاه یه زن و شوهریم و دوم توی دانشگاه هم فقط استاد و شاگردیم شما هم مسائل دانشگاهتو به من به عنوان همسرت میگی نه استاد تا اینجا اوکی شد؟ نفس: _بله محمد حسین: _و نکته آخر یه سوالی داشتم ازت میتونم بپرسم؟ نفس: _بله بفرمایید استاد حسینی شعر خواند و گفت: _نفس خانوم شمام یچیزی بگو دیگه؟ نفس:اُست... محمد حسین بینی نفس را خیلی آرام کشی و گفت : _هییییس.. استاد چیه؟ بگو محمد حسین نفس : _چییی؟! محمد حسین مصمم گفت : _بگو محمد حسین نفس : ام... محمد حسین اخم ساختگی کرد و روی صندلی با دو انگشتش ضرب گرفت و گفت : _منتظرم بعد از چند دقیقه سخت برای نفس محمد حسین گفت : _خیلی خب منم میرم به امین و امیر میگم فقط از دستم ناراحت نشیا بعد بلند شد و به سمت در اتاق رفت و تا خواست دستگیره در را بکشد صدایی از نفس آمد نفس : _م ..محمد حسین 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۱ و ۳۲ محمد حسین: _تو به من حسی داری؟ نفس با خود گفت: من به خود می‌گویم...چه كسی باور كرد، جنگلِ جانِ مرا...آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟ محمد حسین ضربه ای آرام به دستش زد و گفت : _سوال پرسیدم ازت ؟ نفس در چشم هایش بزاق شد محمد حسین سوالی به او نگاه کرد زبانش بند آمده بود سرش را به علامت بله تکان داد و محمد حسین نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : _خب خداروشکر نفس: _شما یعنی تو آنقدر شعر بلدین؟ محمدحسین خنده‌ای به جمله‌بندی نفسش کرد و گفت : _زاهد بودم ترانه گویم کردی سر حلقه ی بزم و باده جویم کردی سجاده نشین باوقاری بودم بازیچه‌ی کودکان کویم کردی نفس : _میگم محمد حسین اگه فردا بچه های دانشگاه بفهمن که من و تو... من و تو محمد حسین کارش را راحت کرد و گفت: _من و تو زن و شوهریم نفس: _بله همون محمد حسین:_حتما باید بفهمن چون اون دخترایی که من دیدم تا نبینن که من زن دارم دست از سرم برنمیدارن در ضمن زن به این خوشگلی نگرفتم که کسی نفهمه زنمه سپس دست نفس را گرفت و گفت : _حالا هم بلند شو بریم بیرون که وقت ناهاره شام هم دعوتیم خونه ی ما نفس : _اما یکم زود نیست واسه رفت و آمد؟ محمد حسین اخم ساختگی کرد و گفت : _دیگه نشنوما محمد حسین و نفس با هم به حال رفتند و روی مبل نشستند . نفس گفت : _این درس جدیده بود من... محمد حسین حرفش را قطع کرد و گفت: _قرار شد من تو خونه استادت نباشما نفس خنده ای کرد که دستی روی شانه اش نشست ،پریناز بود نفس حتی فرصت نکرده بود کامل پریناز را ببیند چادری پوشیده و خیلی زیبا شده بود مشغول با پریناز بود که نفس نگاه برادرش را روی پریناز احساس کرد نفس به شانه ی محمد حسین زد و گفت : _بهت قول میدم چند وقت دیگه باید بریم خواستگاری واسه امیر محمد حسین:_اون وقت زن داداش شما کی هستن؟ نفس اشاره ای به پریناز کرد و باهم خندیدن . برای ناهار نفس در میان خانم ها و محمد حسین هم در میان آقایون بود ساعت تقریبا ۵ غروب بود و نفس در حال مطالعه جزوه اش که کسی تقه ای به در زد و داخل شد نفس : _بفرمایید سپس محمد حسین با لیوانی شیر در قالب در ظاهر شد و نفس لبخندی بهش زد محمد حسین: _خب نفس خانوم مثلا من مهمون شماما منو ول کردی بین اون دو تا برادر زنا که بکشنم؟ حالا هم بلند شو کم کم آماده شو که بریم من میرم لباس بپوشم نفس:_چشم قربان محمد حسین: _عه چه بچه حرف گوش کنی نفس : _نه بابا خوش خیال نباش مامانم میگه تا چند صباحی هر چی شوهرت میگه بگو چشم تا بعدش اون به تو بگه چشم محمد حسین متفکر گفت : _عجب معامله ای! در را بست و نفس شروع به انتخاب لباس کرد.. سپس لباس عروسکی آبی رنگ و روسری آسمانی و شلوار بگ یخی اش را به تن کرد و چادر به دست به پایین رفت . امیر : _وای خدایا شکرت یه نفس راحت از دست این نفس میتونیم بکشیم امین : _آخ عاره بخدا دیگه فضول تو خونه نیست زهرا خانوم : _عه پسرا؟ نفس نگاه خصمانه ای به آن دو کرد و با چشمهایش برایشان خط و نشان کشید که محمد حسین گفت : _با این نگاه نفس امیدوارم دفعه بعد که میبینمتون زنده باشید. نفس : _احتمالش خیلی کمه همگی خندیدند و نفس پدر و مادرش را بوسید و محمد حسین هم آنها را در آغوش گرفت و با امین و امیر دست داد . امیر : _آقا محمد حسین ؟ محمد حسین: _جانم داداش؟ امیر: _به این نفس خانوم یاد بده از برادران بزرگترش خداحافظی کنه بعد بره . محمدحسین خندید که نفس با قیافه بامزه ای به خود گرفت و گفت : _عه ببخشید داداش امیر بعدم به سمت امین رفت و گفت : _شرمندم داداش بزرگه میخواید از دلتون دربیارم ؟ تا من شرمگین رو عفو بفرمایین؟ امین و امیر سری به تایید تکان دادند. نفس در ذهنش نقشه پلیدی کشید و با خود گفت حالا که کنار هم نشستن میشه انجامش داد. به سمت امین و امیر رفت و کشیده گفت : _چشششششم 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۳ و ۳۴ جلو رفت و کمی روی کاناپه خم شد و دست راستش رو به سمت سر امین و دست چپش رو به سمت امیر برد و سر هایشان را آرام به هم کوبید . و بعد هم صدای خنده آمد امین و امیر بلند شدن و به دنبال نفس دویدند نفس هم با دیدن محمد حسین تکیه‌گاهی برای فرار پیدا کرد و خودش را پشتش پنهان کرد ... و صدای خنده های زهرا خانوم و حاج محسن چقدر شیرین بود . امین و امیر جلو آمدند و گفتند : _محمدحسین نفسو بده و خودتو نجات بده محمد حسین دست نفس رو گرفت و گفت : _عمرا بزارم جلوی من اذیتش کنیدا نگاه شیطنت آمیزی به قیافه نفس زنان نفس انداخت و ادامه داد : _حالا اگه من نبودم یه عالمه اذیتش کنید دمتونم گرم امین و امیر: _چشششششم حتما نفس: _محمد حسین؟!!! محمد حسین قهقهه ای زد و گفت : _شوخی کردم بابا بعد هم به سمت امین و امیر رفت و گفت : _وای به حالتون اگه بشنوم اذیتش کردینا... امین و امیر که قدرت تکلم از دست داده بودند با چشم برای نفس خط و نشان کشیدند. و نفسی که خیالش راحت بود و تا زمانی که محمد حسین در کنارش بود زورگویی و فرمانروایی میکرد . نفس زبانش را بیرون آورد و گفت : _حییییییحححح حاج محسن آنقدر خندیده بود تعادل از دست داد و روی مبل نشست . نفس و محمد حسین خداحافظی کردند و بعد از خداحافظی از جمع با محمد حسین به سمت ماشین رفتند. محمد حسین: _آفرین نفس خوب حسابشونو رسوندیا.... آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟ یا ترکیبی از اشاره‌های سراسر تصادفی از چهره‌های عزیزی هستی که می‌شناخته‌ام؟! نفس خواست بگوید اوهم شعر بلد است و گفت: _‏دل زان توست، ‏بر سر جان گر سخن بُوَد قسمت کنیم با تو‌ محمد حسین: _نفس میدونی که من خیلی دوستت دارم؟ نفس : _شما میدونی من چقد دوستت دارم؟ محمد حسین:_هه نه بابا پس شمام آره و رو نمیکردی کمی دیگر حرف زدند و مقابل خانه ای ویلایی پارک کردند و نفس و محمدحسین دست در دست هم وارد خانه شدند. شیدا خانوم در را باز کرد و نفس را در آغوش کشید و گفت : _سلام عزیز دلم خوبی دورت بگردم خوش اومدی به خونت نفس : _ممنون مامان جان که دست پدرانه ای جلویش قرار گرفت پدر محمدحسین بود سید حمید، دست نفس را فشرد . و بعد هم هانیه که در آغوش نفس پرید شاید به این خاطر هانیه با نفس آنقدر راحت و خودمانی بود که نفس هم سن و سال خودش است. و همان دختر و پسر جوان جلو آمد و گفت : _نفس جون یاس هستم زن برادر آقا محمد حسین آن مرد هم جلو آمد و گفت : _زن داداش بنده هم محمد میعاد هستم برادر ایشون نفس با لبخند گفت : _خوشبختم سپس به سمت اتاق محمد حسین راهی شد برای تعویض لباس. پس از آماده شدن نفس به بیرون رفت و شب به خوبی سپری شد . به سالن رفتند و روی کاناپه نشستند که عمه ی محمد حسین گفت: _عمه دورت بگردم چه خوش سلیقه ای نفس جان یکی مثل خودتو سراغ نداری واسه پسر من؟ محمد حسین اخمی کرد و گفت : _نفس تکه و مال منه عممه جون مثلش پیدا نمیشه عمه : _باشه عزیزم چرا دعوا داری محمد حسین از نفس خواست که شب را در خانه ی آنها بماند اما نفس خواهش کرد که او را به خانه برگرداند. محمد حسین:_نفس جان صبح زود میام دنبالت نفس : _اما... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۵ و ۳۶ محمد حسین:_اما بی اما شب بخیر عزیزم نفس آرام و متین گفت : _نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست.. بلافاصله سریع گفت : _خداحافظ . . نفس تمام پله ها را دوید و به طبقه ی بالا رسید و در را باز کرد. _سلام من اومدم خوش اومدم زهرا خانوم: _به به عروس خانوم حاج محسن :_سلام نفسم و نفسی که با دیدن قیافه های عصبی تصنعی امین و امیر در جایش خشک شده بود امین و امیر بالش به دست منتظر انتقام بودن از نفس . امین:_چه عجب خانوم یادش افتاد که ماهم هستیم نفس :_ برو بابا امیر :_عهههههه دختره ی چشم سفید وایساااا نفس هرچه توان داشت در پاریخت و تا اتاقش پرواز کرد و درش را بست لباس هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. صدای پیامک گوشی اش آمد.محمد حسین بود: _رسیدی تو اتاقت بلاخره؟ نفس :_بله شما از کجا میدونی؟ محمد حسین:_برق اتاقتو روشن کردی نفس به سمت پنجره رفت و ماشینش را دید و نوشت: _دیگه برید امروز خیلی خسته شدی شب بخیر عزیزم محمد حسین: _تو هم بخواب قلبم نفس گوشی را خاموش کرد چون اگر قرار بود جواب دهند باید تا صبح بیدار بماند وای نفس خاک به سرت محمد حسین بود یه ربع به شروع کلاس مونده سریع لباس هایش را پوشید و کیفش را به شانه انداخت و خواست در خانه را بکشد که زینب خانوم لقمه به دست جلویش قرار گرفت و گفت: _قشنگم همه رفتن سر کارشون بیا اینو بخور مریض میشی نفس لقمه را گرفت و صورت زینب خانوم را بوسید و در چشم بر هم زدنی جلوی در قرار گرفت و محمد حسین را در حال ضرب زمین دید و به سمتش رفت و شرمنده گفت : _ سلام ببخشید محمد حسین لبخندی زد و گفت : _سلام عزیزم برو بشین‌. باز که صبحونه نخوردی؟ نفس : _نمی‌دونم چرا جدید جا میمونم محمد حسین:_گفته باشما من نمیزارم اینطوری بمونه به در دانشگاه رسیدند و محمد حسین دستش را به سمت نفس دراز کرد نفس گفت : _اما زشته نفس : _میخوام همه بدونن تو مال منی و دستان سرد نفس را در دست گرفت و در مقابل چشمان متعجب دانشجویان راه رفتند و به دفتر که رسیدند تبریک ها شروع شد از طرف استادها و رییس دانشگاه کمی بعد که وارد کلاس شدند بچه‌ها با چشمهای اندازه‌ی گردو شده به دستانشان خیره بودند خدا را شکر نفس موضوع را به آیناز گفته بود . آیناز وقتی جو حاکم را دید سریع گفت: _تبریک میگم استاد مبارکه 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۷ و ۳۸ نفسی که از شدت استرس و اضطراب سخت نفس میکشید..."چقدر بهش گفتم این کارو نکن محمد حسین دیدی چی شد؟" و بقیه بچه ها هم شروع کردند به تبریک گفتن و آخر هم کلاس تمام شد و استاد پیامی برای نفس فرستاد. 📲نفس جان بعد از کلاسات سریع بیا تا باهم بریم نفس :📲_چشم استاد بعد از اتمام کلاس و رفتن محمد حسین یکی از دخترها گفت : _خدا شانس بده بعضیا مهره‌ی مار دارن آیناز که تیکه کلامش را نسبت به نفس گرفت گفت : _المیرا جون شما هم یکم از میزان سایه و رژ لبت کم کن که قیافه‌ی خون‌آشام نداشته باشی اون موقع نیاز به داشتن مهره ی مار نیست سپس دست نفس را گرفت و رفت. آیناز : _نفس واقعا دوستش داری؟ نفس : _آیناز نمیدونی وقتی کنارمه چقدر حالم خوبه چقدر خوشحالم ولی وقتی نیست یجوریم آیناز : _دختره ی دیوونه. قرار بود نفس و محمد حسین به دنبال خانه بروند .... ❤️یکسال بعد.. محمد حسین : _نفسم بدووو مامان منتظرمونه نفس : _اومدم دیگه عزیزم نفس آمد و با مردش هم قدم شد امروز تولد محمد حسین بود و همه هم در خانه‌ی مادرش جمع بودند و وارد شدن و سلام کردند. نفس : _مامان جون کمک نمیخوای؟ شیدا خانوم: _نه الهی قربونت برم فقط حواست به این محمدحسین باشه محمد حسین:_وا مامان مگه من بچم ؟ نفس زبانش رو بیرون آورد و گفت : _پس چی! موقع فوت کردن شمع بود محمد حسین در آرزویش گفت : _دوست دارم خانمم همیشه ازم راضی باشه . نفس تعجب کرد مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟ دوباره همان ترس و اضطرابی که یکسال پیش داشت به سراغش آمده بود نکند.... نه!! موقع دادن کادو ها بود نفس کادوی خودش را که یک ساعت مردانه‌ی مارک بود. 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳۹ و ۴۰ محمد حسین دستش را جلوی همگی بوسید و گفت : _دستت درد نکنه چه خوشگله نفس آه ساختگی کشید و گفت: _پس اندازم رو همه به این دادم محمد حسین:_دستت درد نکنه بانو شب بود محمد حسین پیشنهاد داد به یاد روزی که میخواستند به ماه‌عسل بروند به گلزار شهدا راهی شوند. چرا اینقدر محمد حسین عجیب شده؟ چرا سعی در به یادآوری گذشته داره؟ مگه ما الان باهم نیستیم ؟ چرا حرف رفتن میزند؟ و هزاران چرایی که در ذهن نفس بود و جوابی نداشت.... محمد حسین:_نفس جان چرا ساکتی؟ نفس :_هوم هیچی هیچی محمد حسین : _بریم بستنی فروشی، بستنی بگیریم؟ نفس :_آره محمد حسین: _شیکمووو محمدحسین جلوی یه مغازه نگه داشت و با دو بستنی زعفرانی برگشت تا گلزار شهدا حرفی نزد همین که به به گلزار رسیدند نفس دوید و بر سر مزار برادر شهیدش ایستاد و شروع کرد به صحبت با او .... محمد حسین لبخندی زد و گفت : _نفس جان یادته گفتم من هر از گاهی میرم سوریه و برمیگردم؟الان زمان حساسیه اون حرومزاده ها پایگاه ما رو تو سوریه زدن نیازه به بودن من و من‌هاست.. او چه داشت میگفت؟ چه میکرد با قلب این نفسی که به سختی نفس میکشد؟ چه میگوییی مرد؟ نفس با من من گفت : _ولی من بهت گفتم از تنهایی میترسم محمد حسین دستش را گرفت و گفت: _توتنها نیستی خدا هست درضمن من بادمجون بمم آفت ندارم حتما برمیگردم نفس عصبی بود به زور جلوی اشک‌هایش را می‌گرفت به تندی شروع به دویدن کرد اگر آنجا میماند و از بغض خفه میشد. صدای محمد حسین را شنید : _نفس چرا اینطور میکنی؟اگه من و تو که مذهبی هستیم نریم واسه دفاع کی میخواد بره؟! نفس دیگر کنترل نداشت با هق هق گفت : _چرا؟ مگه ما مذهبیا چه گناهی کردیم؟ مگه ما نباید زندگی کنیم؟ مگه فقط ماها در مقابل این مردم مسئولیم؟ هان؟ 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91 از پله‌ها پایین آمد و مشغول تمیز کردن سالن شد. با وسواسی که از او بعید بود، سالن را برق می‌انداخت، اثر انگشت آریل و هاجر را از لبه‌های میز و دسته‌های مبل پاک می‌کرد و زیر لب غر می‌زد: یه عمر مامانم نتونست برای خونه‌تکونی ازم کار بکشه، آخرش آهش زد به کمرم! هاجر رضایتمندانه به ژلاتین یکدست و غلیظی که ساخته بود نگاه کرد. قالب‌های کف دست را که خشک شده بود، با ژلاتین پر کرد و داخل فریزر گذاشت. دو قالب؛ دست راست و چپ. سلمان سراغ آشپزخانه رفت. دستگیره کابینت‌ها را تمیز می‌کرد و به خوراکی‌های داخلشان ناخنک می‌زد. ظرف‌ها را غرغرکنان می‌شست تا بزاق هاجر و آریل روی آن‌ها نماند. هاجر در فریزر را باز کرد. قالب‌ها را از داخلش درآورد و طوری نگاهشان کرد که انگار نوزادِ تازه متولد شده‌اش بودند. زیر لب گفت: بیا ببینم چطور شدی... با ظرافت ژلاتین جامد را از قالب بیرون آورد. انگار که دو دست لاستیکی بزرگ بودند. دو دست لاستیکی که باید تمام خانه را لمس می‌کردند. سلمان آخرین بشقاب را شست و در آب‌چکان گذاشت. پرسید: پس اون یارو دانیال چی؟ پلیسا انتظار دارن اثر انگشت دانیال که یه مدت اینجا بوده رو هم پیدا کنن، وگرنه ضایع می‌شیم. - این که اثر انگشتش بعد این‌همه مدت باقی نمونه طبیعیه؛ ولی من محض احتیاط، اثر چندتا انگشت‌های دانیال رو هم جعل کردم. البته چون خود دستش رو نداشتم، مجبور شدم اثر انگشتش رو از روی میزش بردارم و اسکن کنم و خیلی دنگ و فنگ داشت. سلمان سرش را به دست‌های لاستیکی نزدیک کرد. -اوف! عجب چیزی شده! ایول! هاجر به پلاستیک زباله‌ای که گوشه آشپزخانه بود اشاره کرد. -اونا رو بردارین بذارین توی سطل آشغال حمام. ناخن و موهاشه. چندتا تار مو هم روی بالش و بین لباسا و اینجور جاها بذارین. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91 از پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 92 *** فشار مقطعی و شدیدی به سینه‌ام، از خواب بیدارم می‌کند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینه‌ام فشار می‌آورد و هربار فشارش را می‌شمارد: هفت... هشت... نه... ده... به فارسی می‌شمارد و صدایش زنانه است. دارد ماساژ قلبی می‌دهد. الان است که دنده‌هایم را بشکند. بدنم دیگر بی‌حس نیست، می‌توانم دستم را بلند کنم و دستانش راه پس بزنم. به سختی و از میان لبان به هم فشرده‌ام می‌گویم: دنده‌هامو شکوندی! دستان زن از روی سینه‌ام برداشته می‌شود و دو سوی صورتم را می‌گیرد. -خوبی؟ صدامو می‌شنوی؟ چشمانم را باز می‌کنم و هاجر را مقابلم می‌بینم. چهره‌اش در این سرما عرق کرده است و از چشمانش نگرانی می‌بارد. زمین زیر پایمان همچنان مثل گهواره تکان می‌خورد و صدای باران و رعد و برق قطع نمی‌شود. پالتوی خیسم را درآورده و دورم را با عایق آلومینیومی و حوله و پتو پوشانده است. می‌گویم: خوبم... ولی این نقشه جواب نمی‌ده. نگرانیِ چشمان هاجر جای خود را به سرزنشگری و دلخوری می‌دهد و می‌گوید: قراره جنازه‌ت رو تحویلشون بدیم. -جون سالم درنمی‌بریم. هیچ احمقی توی این توفان سوار قایق نمی‌شه. مسعود سمت دیگرم نشسته است؛ اما نگاهش به سمت دیگری ست. در اتاقک یک قایق هستیم و روی اقیانوس بالا و پایین می‌شویم. دونفر دارند یک کاور سرمه‌ای بزرگ را جابه‌جا می‌کنند. کاوری به اندازه قد یک آدم؛ مثلا یک زن جوان. آرام در گوش هاجر می‌گویم: اونه؟ -هیس... آره... چشمان هردومان دنبال دو مردی که لباس بارانی و ماسک پوشیده‌‌اند می‌رود. دو سوی کاور را گرفته‌اند و می‌برندش به عرشه قایق. تعادلشان دائم بهم می‌خورد. یکی‌شان زیپ کاور را باز می‌کند و آن را می‌گذارد لبه‌ی قایق. از پشت شیشه باران‌خورده درست نمی‌توان دیدشان؛ تنها شبحی را می‌بینم از جسدی با لباس‌هایی شبیه من که از کاور بیرون می‌آید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس می‌افتد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛