رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴
رقیه خانم بهت زده شده و نمیداند چه بگوید. احساسات مونا را میتوانم به خوبی لمس کنم. هیچکس حرفی ندارد که خانم جان به مادر میگوید:
_زهرا بیا اینور کمیل بره!
_ولی خانم جون...
خانم جان دوباره حرفش را تکرار میکند. تن مادر شل میشود و قدمی به طرف دیوار برمیدارد. دایی خم میشود تا پای خانم جان را ببوسد.
خانم جان پا پس میکشد و سعی دارد چیزی نگوید. دایی برمیخیزد و دست چروکیده خانم جان را که روی عصایش است میبوسد.
_معذرت میخوام خانم جون...
خانم جان با لحن محکمی جواب میدهد:
_از زنتو مادر زنت عذر بخواه.
دایی جلوی مونا می ایستد و پیش جمع ازش معذرت میخواهد.بعد هم نوبت رقیه خانم میشود و دستش را میبوسد.
خانم جان بوسه ای به سر دایی میزند و دعایش میکند. صدای بسته شدن در فرو ریختن آرامشمان بهم گره میخورند.سکوت به شیشهی دلمان ناخن میکشد.
هرکس گوشه ای بغ کرده و گاهی زینب که بی حوصله شده است بهانه میگیرد.حرفی میانمان رد و بدل نمیشود که صدای زنگ میرسد.
هیچکس تکان نمیخورد و احساس میکنم مرتضی است. قدمی برمیدارم و در را محکم به طرف خودم میکشم و در باز میشود.
لبخند مرتضی با دیدن چهرهی وا رفته ام محو میشود. انقدر نگرانم هست که یادش میرود سلام کند و بی معطلی میپرسد:
_چیشده؟
_چیزی نشده، نگران نشو.
میخواهم بروم تا چادر سر کنم که دستم را میکشد.
_مشخصه یه طوری شده. بگو دیگه!
لب ور میچینم و وقتی میبینم راه گریزی نیست مجبور میشوم ماجرا را یکطوری بگویم. مرتضی جا نمیخورد و به جایش تاسف را ذکر لبش میکند.
میروم تا به مادر و بقیه بگویم برویم.لیلا لباس بچه هایش را به تن میکند و آنها را میفرستد تا سوار ماشین شوند.
مادر بیحال روی زمین نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده. چادر و کیفش را کنارش میگذارم و صدایش میکنم.
_مامان؟ بریم؟
_کجا بریم؟
_خونه دیگه!
دستش را میگیرم و با یاعلی بلند میشود.
چادر را روی سرش میگذارم و او رو به خانم جان میگوید:
_شما نمیاین؟
خانم جان عصایش را جابهجا میکند و نگاهی به رقیه خانم و مونا میکند.
_نه، شما برین. من پیش مونا جان و مادرش هستم.
باشه ای میگوییم و بعد از خداحافظی از خانه خارج میشویم. فضای سنگین تا توی ماشین ادامه دارد. دستم را میان موهای کم پشت زینب میبرم
و در ذهنم میپرسم یعنی ممکن است جنگ شود؟ اینگونه که کشور نابود میشود، مگر خدا کمک کند. آن شب حرفی به مرتضی نمیگویم و او هم سخنی برای گفتن ندارد.
نزدیکی های ظهر مرتضی، سلین جان و حاج بابا را به ترمینال میبرد. انگار برای حیواناتشان نگران بودند که زود رفتند.لیلا و آقامحسن هم با محمد راهی مشهد شدند.
فاطمه کلاس اولش را باید میگذراند و ظاهرا کارهایشان روی زمین بود. روزها با طعم بودن مرتضی میگذرد.مهمانی هایی که دعوت مان میکنند برایم لذتبخش است. چون در کنار او به مهمانی میروم. یک روز که با مادر درحال دانه کردن انار هستیم از دیشب اش میگویم که در خانهی حمیده چقدر خوش گذشت و جای تان خالی بود. مادر سری تکان می دهد و میگوید راضی است به ما خوش گذشته.
مرتضی مثل همیشه ظهرها به خانه میرسد. مادر سینی چای را جلویش میگذارد و میپرسد:
_خسته که نیستی پسرم؟ انشاالله که خدا بهت قوت بده.
تا چایشان را بنوشند بشقابها را به دست زینب و محمد میدهم تا آهسته سر سفره بگذارند. متوجه نگاههای عجیب مرتضی و تعللش میشوم اما چیزی نمیپرسم
تا اینکه عصر که شلینگ آب را داخل باغچه میگذارم تا گیاهان آب بخورند به طرف خانه می آیم. مادر بچه ها را که حوصله شان سر رفته بود برده است بیرون.
مرتضی مرتضی گفتنم در خانه میپیچد اما جوابی نیست! با تعجب به طرف در اتاق میروم و آن را هل میدهم. روی اش را نمیبینم و او سریع از جایش بلند میشود.
حالتی به خودش میگیرد که متوجه میشوم انگار چیزی را از من مخفی میکند. با تعجب نگاهش میکنم و میپرسم:
_کاری میکردی؟
اول کمی هول میشود و به پته تپه می افتد.
_مَ... من؟ نه!
خندهای روی لبم مینشیند از اینکه توانستهام مچش را بگیرم! با دیدن خنده ام اوضاع را سفید میبیند و کنار میرود.به ساک پر لباسش نگاه میکنم.
انگار دوباره مرغ دلش در این قفس به تنگ آمده. دیوار امیدم فرو میریزد و سعی میکنم کار را خراب نکنم.
_کجا میری؟
کلاه روی سرش را برمیدارد و چنگی به موهایش میزند.
_والا نمیخوام ازت پنهون کنم اما دارم میرم جنوب.
برای تایید تنها سرش را تکان میدهد. یکهو قلبم فشرده میشود و کنجی زانوی غم بغل میگیرد. لبهایم را باز و بسته میکنم تا چیزی بگویم اما بخاطر بغض لال میشوم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خ
حال او هم دست کمی از من ندارد.خوب میتوانم عطش دلتنگی را از همین حالا در چشمانش ببینم. دستش را ستون میکند روی بازوهایم.
بازوهای نحیفم میان دستان درشتش جا میگیرند. نگاهش دوخته شده به چهرهام. ناخودآگاه یاد قصهی کربلا می افتم که از بچگی پدر و مادر در گوشمان میخواندند. از بچگی تا به حال در حسینیه قد کشیده ایم و با تک تک روضه ها خاطره داریم.
چای روضه و قندش را با هزار نوشیدنی عوض نمیکنیم. اسامی شهدا در سرم می چرخد و از خودم میپرسم یعنی آنها زن و بچه نداشته اند؟
یکهو نام "وهب" از اعماق ذهن سر برمی آورد.یاد شاه داماد کربلا میافتم که چندی پیش پیمان عشق با همسرش بسته بود. شیرزنی که از زندگی در دنیا گذشت و بی هیچ باکی همسرش را راهی شمشیر و نیزه ها کرد.
حالا اینها در فکرم رژه میروند و من مانده ام وجدان و درد عشق که بدجور با دلم بازی میکند. با خودم میگویم او همسر وهب بود و از تو چه انتظار؟
تو وظیفه ات را هرچه که بوده ادا کردهای. حالا بعد از این همه سختی که کشیدی میخواهی به همین سادگی از دستت برود؟ نه! نگذار برود.
جلویش بایست. در را قفل کن و بگو حق توست که یک زندگی آرام با او داشته باشی. غول وسوسه هر لحظه با این حرف ها بزرگ و بزرگتر میشود.
به زور حرفهایش را میشنوم:
_نگو که نمیزاری برم! ریحانه یادت رفته؟ ما چقدر زحمت کشیدیم برای این انقلاب حالا بزاریم بعثیا خرابش کنن؟
سوزن تلنگرهایش می رود تا ته گلویم را بسوزاند. دو قدم مانده تا اشک سرایز شود.
دستم را جلوی دهانم میگذارم تا هق هقم را نشنود. دلش به حالم میسوزد و اشکهایم را پس میزند. همانطور که چانه ام را میان دستانش گرفته حرفی به خاطرم می آید.
"ریحانه! مرتضی راست میگه، مگه زن وهب دل نداشت؟ مگه اونایی که رفتن خون دادن بی کس و کار بودن؟ تو میخوای جلوش بایستی که نره! اگه همهی زنها این کارو بکنن اونوقت کی دفاع کنه؟ به همین آسونی جا زدی؟"
صدا زیر گوش دلم آرام نجوا میکند:
"بگذر ازش! بگذر..."
از روی زمین بلند میشوم و او هم همراه با من برمیخیزد. باری دیگر با کفش وجدان، ظرف بلورین دل را میشکنم و به تکههای شکسته اش هم نگاه نمیکنم. از پس بغض می نالم:
_باشه... برو! قول میدم مراقب خونه و زندگیمون باشم. فقط تلفن یادت نره. مرتضی اگه کار دیگه ای از دستم برمیاد بگو. حتما انجام میدم.
نفسش را با صدا بیرون میدهد و با غرور نگاهم می کند.
_میدونستم تو کسی نیستی که جا بزنی!همین که زحمت منو و بچه ها گردنته خودش خیلیه. دعا کن بتونیم پوزه شونو به خاک بمالیم. خائنا خیلی زیاد شدن ریحانه... بنی صدر که رئیس کل قواست هیچ کاری نمیکنه و میگه این شورش عربهاست و خودشون حل میکنن.
+شورش عربا؟ اون که تموم شد، نه؟
_آره تموم شده. من نمیدونم این بنیصدر چجوری این حرفا رو میزنه؟ خودش میخواد بگه من عقب موندم؟ مگه میشه اخبار به گوشش نرسه و حملهی بعثی ها رو بگه شورش اعراب! الانم من مرخصی میگیرم و میرم آبادان. خرمشهر که سقوط کرده و خیلیا شهید شدن. تموم این خونا پای اون بنی صدره خائنه که نمیزاره ارتش کاری کنه! خرمشهریا واقعا مقاومت کردن و حرفای صدامو پوچ کردن. صدام گفته سر سه روز خوزستانو میگیرم.
همانطور که زیپ ساک در دستش است سرش را به طرفم بالا میگیرد و میگوید:
_مردم خوزستان نشون دادن اگه عرب هستن ولی ایرانین. اگه کرد و لر ان ایرانی ان. این وسط هم چهار تا منافق جفتک میزنن. باورت نمیشه اگه بگم چه جنایتا که سر مردم خرمشهر نشده!
با این که دلش را ندارم اما میپرسم:
_چیکار کردن؟
_منافقا ریختن تو خرمشهر و شهدا را دزدیدن بعدم گفتن اینا مجاهدای ما هستن که شهید شدن. اینا دیگه دست هر چی نامرده رو از پشت بستن.
تاسف برای این شنیده ها کافی نیست. زبانم به حرف نمیچرخد. زیپ ساک را هم میکشد.
_نمیخوای صبر کنی بچه ها بیان؟
سرش را پایین می اندازد و دستی به ریشش میکشد. مانده است چه جوابی بدهد که با مکث میگوید:
_اولا که بچه ها دارن میان دنبالم، ثانیاً اگه بچه ها ببینن من دارم میرم بی تابی شون بیشتر میشه و تو رو هم بیشتر اذیت میکنن.
از اینکه به فکر من هست حالت صورتم به خنده کش پیدا میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶
لباسهای زیتونی اش را اندکی در ذهنم تصور میکنم. برای سفر پیراهن سفید پوشیده و یقه اش را هم تا دکمهی آخر بسته.
تا دم پلهها همراهیاش میکنم.دوست دارم به ثانیهها دستور بدهم که به اندازهی ساعت کش بیایند. آخر چقدر شتاب؟
من بار دیگر کی میتوانم او را ببینم؟ یک پایش را بلند میکند و روی پله میگذارد. بندهای پوتین در دستانش جابهجا میشوند. دعا دعا میکنم بستن پوتینهایش طول بکشد
و حاضرم به آن ها التماس کنم در هم تنیده شوند و هیچگاه باز نشوند. باز دلم را آرام میکنم و میگویم بگذار با دل راضی از تو برود. بندهای پوتین هم بسته میشود و سوالی از او میکنم:
_مرتضی تو با لباس معمولی هستی چرا پوتین میپوشی؟
با لبخند میگوید:
_خوشم میاد جزئیات تو دیدته! از سر تنبلیه خانم جان. میگم کی حال داره باز یه جفت کفش اضافه ببره، فکر کنم همین لباسامم برنگرده! شلوارمو میندازم روش معلوم نباشه.
خم می شوم و زودتر از او پاچهی جمع شدهی شلوارش را پایین میکشم. دستهایم را محکم میگیرد و شرمنده وار تشکر میکند:
_من باید خم بشم برات. این چه کاریه؟
کمان لبخند رنگین میشود و لب میگزم. بی مهابا دستم را میکشد و مرا غرق در آغوشش میکند.
سرم را روی سینه اش میگذارم و دستانم را دور گردنش قلاب میکنم. این حرکت سریع دلم را بیشتر میلرزاند اما سعی میکنم با گریه روحیه جهاد را از او نگیرم.
از آغوش گرمش جدا می شوم و به جهنم بی او پرت میشوم. زیر لب از او چیزی تقاضا میکنم:
_مرتضی؟ میشه ازت یه چیزی بخوام؟
با جان و دل میگوید:
_هر چی باشه، تو فقط بگو! حتما!
_یه چیزی بهم بده تا وقتی دلتنگت شدم نگاهش کنم و تو رو ببینم.
تعجب در میان چشمانش میدود. بعد ابروهایش حالت طبیعی میگیرند و دستش را در جیب فرو میکند. تسبیح گِلی بیرون می آورد و کف دستم میگذارد.
_این تسبیح یه هدیه با ارزشه برام. با اینکه نباید هدیه رو به دیگه داد اما تو از منی و تو رو خارج از خودم نمیدونم.
این بار تعجب چشمان مرا گرد میکند و دلم میخواهد بدانم این تسبیح چرا برای او با ارزش است.
_از کی هدیه گرفتی؟
بغض گلویش را محاصره کرده و نمیتواند به راحتی حرف بزند اما به هر سختی هست، برایم تعریف میکند:
_توی کردستان که بودیم. یکی از رفقا اسیر دست منافقا شد. خیلی دیر رسیدیم. جای سالمی تو تنش نمونده بود. شکنجه اش کرده بودن تا اطلاعات مقر و بچه ها رو لو بده. اول که انگشتاشو بریده بودن و بعد پاهاشو با قوطی کنسرو!
به اینجا که میرسد اشک غلتان روی گونه اش میلغزد. سریع با پشت دست پاکش میکند و ادامه میدهد:
_وقتی داشت جون میداد اینو کف دستم گذاشت و گفت قدیم ترا از کربلا آورده.
شیشهی بغض در گلویم میشکند و تسبیح را در مشتم میفشارم.
_حتما ازش خوب مراقبت میکنم. این برای منم هدیه با ارزشیه!
با لبخندی دلم را آرام میکند که صدای بوق زدن می آید. یکهو به خودش میجنبد و ساک را برمیدارد.
دلم را کنج ساکش قایم میکنم تا با خودش ببرد. چادرم را از روی بند برمیدارم و تا دم در با او هم قدم میشوم. در سایهی حضورش پناه میگیرم و در را باز میکند.
_باهات تماس میگیرم اما اونجا همش تلفن گیر نمیاد. نگرانم نشی.
سری تکان میدهم و باری دیگر لب میزند:
_چیزی که لازم نداری؟ کم و کسری داشتی بهم بگو اگه تونستم برات راستو ریستش میکنم. ببخش دیگه... تموم زحمتا رو دوش توعه.
بوق جیب دوباره بلند میشود. مرتضی با عجله خداحافظ میگوید و به طرف ماشین میرود. برای دوستانش سری تکان میدهم
و آنها هم سرشان را پایین می اندازند و سلام میدهند. با حرکت جیب کشمکش دلم را حس میکنم. آنقدر حواسم پرت است که یادم میرود آب پشت سرشان بریزم
و به جایش تا آنجای که چشمانم سوز می گیرد اشک میریزم. در را میبندم و از همین حالا صدای قدم دلتنگی را حوالی قلبم میشنوم.
توی ایوان مینشینم و به جایی خیره میشوم که مرتضی آنجا بود. صدای اذان مغرب در آسمان نیلی میپیچد. لاالهالاالله ای میگویم و دست به زانو برمیخیزم.
صدای زنگ همزمان بلند میشود. به طرف در میروم و مادر و بچه ها وارد میشوند. آن دو خوشحال دور باغچه میدوند و بعد وارد خانه میشوند.
در چشمان مادر ناراحتی میبینم و بی هیچ حرفی در آغوشش میپرم. انگار میداند قضیه از چه قرار است و کمی نوازشم میکند و دلداری ام میدهد.
دستانش را میگیرم و باهم به خانه میرویم. پایم را در نشیمن نگذاشته ام که زینب خوشحال به طرفم می آید و میپرسد:
_مامان، بابا کو؟
میمانم چه بگویم که مادر جوابش را میدهد:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ لباسها
_باباتون رفته جایی. برمیگرده!
قیافه اش وا میرود و خودش را لوس میکند.
_عه چه بد! میخواستم براش بگم کجاها رفتیم.
لب میگزم و سعی میکنم لبخندی روی صورتم جا دهم.
_برمیگرده. تو بیا برای من بگو!
دستش را میکشم و کنار پشتی مینشینم. او مشتاقانه روی پایم مینشیند و از بیرون میگوید.
موقع شام دل و دماغ خوردن ندارم و گوشهای فقط با غذایم بازی میکنم. مادر بعد از خواباندن بچه ها دست میگذارد روی شانه هایم. بلافاصله رویم را به او میکنم و میگوید:
_میتونم درک کنم چه حسی داری.
انگشتم را میگزم و از گوشهی چشم نگاهش میکنم.
_ممنون.
_اینا رو نگفتم که بگی ممنون. من روزای زیادی با پدرت زندگی کردم اما خیلی وقتا اون نبود. یا تبلیغ م کرد یا هم فرار!سختی هامون زیاد بود و نمیتونستم قانعش کنم که این کارا رو نکنه، شایدم نمیخواستم...
گاهی وقتا که دستگیر میشد یکی دوهفته ای نبود و وقتی میامد از جواب دادن طفره میرفت تا من نگران نشم. من به اندازهی پدرت قوی نیستم و نبودم اما همیشه سعی میکردم توی این نبودها دل شما رو مثل خودم نگران نکنم. تو هم همین کارو بکن. نزار بچه هات احساس کمبود کنن و استرس بگیرن.
لبخندی میزند و ادامه میدهد:
_یه مادر باید روی صورتش خنده باشه و توی دلش عزا و هیچکس هم نفهمه توی دلش چی میگذره. اگه اون میره میجنگه تو هم باید بری بجنگی اما تو با نفس خودت اونم با نفس دیگران. فهمیدی؟
حرفهای مادر جانی درونم تزریق میکند.او راست میگوید، وقتهایی که پدر نبود او میشد هم مادر و هم پدر.
بار زندگی روی دوش او سنگینی میکرد و بار مبارزه بر روی دوش آقاجان.بی معطلی آغوشش را برایم باز میکند و مثل قدیم تر ها خودم را جا میکنم.
سرم روی شانه هایش است و حس میکنم به کوهی اعتماد کرده ام. آن شب برای اینکه دلم آرام شود و بتوانم روزهای سخت پیش رو را با نیرو بگذارنم نیازمند نماز شب شدم.
حالا میتوانم بفهمم آن همه روحیه قوی و شجاعت از کجا به آقاجان میرسید. در تاریکی شب که خیابان و کوچه خالی میشود از آدم، بهترین وقت است برای نمازی بی ریا...
سجاده ام را در ایوان در حالی که نسیم سردی میوزد پهن میکنم. گاهی باد به من تنه میزند و بدنم از سرما گر میگیرد.
بی توجه به سردی مهرماه دستم را رو به آسمان بلند میکنم و نام چهل مومن را میگویم. اولین شان امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) است و بعدی امام خمینی (رحمه الله علیه)و بعدی...
بعد از نماز دیگر سردم نیست. انگار کنارم بخاری روشن کرده اند. سرم را روی مهر میگذارم تا در لحظات آخر نیایش باری دیگر طعم خوش سجده را بچشم.
دیگر دلم گریه نمیخواهد و میخواهم ریحانهی قوی باشم که پدر شهید سید مجتبی حسینی است. از همان شب قول میدهم که #زینبی_وار رفتار کنم.
هر روز که میگذرد خبرها بزرگ و بزرگتر میشوند. صدای آژیر و آمبولانسها بیشتر در شهرهای ایران شنیده میشود
و بنی صدر هم اعلام میکند چیزی نیست، به زودی تمام میشود. نمیدانم اما به گمان زود این مرد سالیان سال است!
مردم خوزستان آوارهی شهرهای دیگر شده اند. توی محل خودمان هم چندین نفر از همسایه ها قوم جنگ زده شان را جا داده اند.
گه گاهی که گذرم در کوچه است با آنها رد به رو میشوم و احوال جنگ را میپرسم. بیچاره ها چیزهایی تعریف میکنند که باورش سخت است!
مردمشان از بی آبی و کمبود تجهیرات پزشکی جان داده اند. روزهای آخر که پل خرمشهر را زده اند مردم را با موشک در آب شط غرق کرده اند.
با این حرفها خون جلوی چشمانم را میگیرد و بارها بنی صدر را نفرین میکنم. او به جای دشمنی با صدام و بعثی ها برای حزب جمهوری دندان نشان میدهد.
کسانی که از او در انتخابات دفاع میکردند همگی امروز پشیمان هستند و افسوس که این پشیمانی جوابگوی دل داغ دار مادران شهدا نیست!
خودجوش میان محل مراسم دعای کمیل به راه می اندازم. شب جمعه همگی جمع هستند و بعد از خواندن دعا توسط چند زن همسایه، عملاً شروع میکنم به حرف زدن:
_خواهرا امروزها خبرای خوشی به گوشمون نمیرسه. هموطنای ما با دست خالی جلوی دشمن بعثی می ایستند و حتی جنازهای ازشون نمیمونه. بنی صدر خائن هم این رو یک شورش میدونه! واقعا که مضحکه!
این حرف را که میزنم، چشم میچرخانم تا واکنش بقیه را ببینم. بعضی ها چشم درشت میکنند و بعضی ها هم زیر لب مرا تحسین میکنند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ لباسها
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸
یکی از خانمها که نمیتواند سکوت کند و داد و بیداد به راه می اندازد:
_شما دارین درمورد رئیس جمهور حرف میزنین؟ ایشون با ۷۰ درصد رای رئیس جمهور ما شدن و جای تاسف داره اینجوری باهاشون حرف بزنین.
تا میخواهم جواب بدم یکی از خانمهای عرب که از خرمشهر آمده است، برمیخیزد و با لهجهی شیرین عربی اش میگوید:
_تو میدونی آواره شدن یعنی چه؟ تو میفهمی خانهت جلوی روت با موشک خراب بشه یعنی چه؟ اصلا تا حالا قبرستونی دیدی که شبانهروزت رو مرده بشورن ولی تمومی نداشته باشه؟ نه! والله که ندیدی! جوونای ما توی خرمشهر و شلمچه و مرز تکه تکه شدن اما یه آخ از همین رئیس جمهورتون درنیامد! من خودم به بنی صدر رای دادم ولی پشیمونم. شماها هم کاش توی خرمشهر بودین و به چشم خودتون میدیدین بنی صدر اومد و یک راست رفت فرمانداری دریغ از اینکه به جبهه ها سر بزنه یا اصلا درد و دلی از ما بشنوه. راهشو کشید و رفت. همین! به والله همینو بس! خب این چه رئیس جمهوریه؟
بقیه خانمها هم سر تکان میدهند و با بله بله گفتن حرفهایش را تایید میکنند.بغض زن میترکد و دیگر نمیتواند چیزی بگوید.
بعضی از دیگر عربها هم با حرفهای او اشک میریزند. دوباره می ایستم و محکم بهشان میگویم:
_اگه بنی صدر پشتتون رو خالی کرد ما نمیکنیم! ما بهتون قول میدیم هر هفته سهمی براتون به اندازهی وسعمون کنار بزاریم تا بتونیم شما رو از این بلاتکلیفی دربیاریم. خانمها هر کی میتونه یه یاعلی بگه!
صدای یاعلی گفتن بلند میشود و خوشحال از آن با خودم میگویم
"جان، قربون اسمت برم آقا! خودتون کمک کنید به ما."
صندوقی پیش می آورم و میگویم:
_این صندوقی هست برای کمک به این عزیزان...
تا میخواهم حرفی بزنم همان زن عرب بلند میشود و میگوید:
_دست نگه دارین! ما نیت خیر تونو میپذیریم اما هنوز اونقدر محتاج نشدیم که گدایی کنیم.
کمی نگاهش میکنم. حنای روی چانه و دستانش نقش بسته. رنگ پوستش کمی سبزه است و لبهای سرخ و درشتی دارد.
بعد صندوق را رها میکنم و به طرفش میروم. دستم را روی شانه های تنومندش میگذارم و با محبت لب میزنم:
_این چه حرفیه؟ گدایی؟ شما تاج سر ما هستین. خیلیا از اینکه خوب تحقیق نکردن و به بنی صدر رای دادن ناراحتن، حتی نسبت به شما احساس شرمندگی دارن. ما میخوایم جبران کنیم. ان شا الله با این پول بتونین یه خونه بخرین و در کنار هم زندگی کنیم.
لبهای سرخش را تکان میدهد.
_نه! ما قبول نمیکنیم!
عزت نفس را تحسین میکنم اما جا میخورم. ناگهان فکری به ذهنم میرسد و پیشنهاد میدهم:
_اصلا این صندوق قرض الحسنه است! ما بهتون این پولو قرض میدیم و شما وقتی پول رو کامل دریافت کردین خرد خرد بهمون برمیگردونین. چطوره؟
نگاهش میان بچه ها و دیگر زنهای فامیلش می افتد. یکی از خانمها که به نظر پخته میرسید به عربی به او چیزی گفت.
_باشه! اگر قرض هست ما قبول میکنیم.
خطوط چهره ام پنهان میشود و لبهایم با خنده از هم فاصله میگیرند. خم میشوم و بدون تردید دست زن را میبوسم.
از این حرکت ناگهانی متعجب میشود و برای اینکه از بهت در بیاید توضیح میدهم:
_ما خیلی کوچیکتر از اونی هستیم که بتونیم دردی رو که توی این چند ماه کشیدیم بفهمیم. خواستم بگم با تمام وجود به شما کمک میکنم.
گل محبتش شکوفه میکند و مرا در آغوشش میفشارد. از چادرش بوی نخلستان و بوی آب می آید.
دلم میخواهد کاش نخلها باری دیگر قد راست کنند و دشمن بعثی را از خاک برانیم. با رفتن همسایه ها قدری خانه آرام میشود.
زینب کنارم می آید و میپرسد:
_مامان چرا دست اون خانمه رو بوسیدی؟
تحفه بوسه را پیشکش پیشانی اش می کنم.
_خب عزیزم... اون خانم خیلی سختی کشیده ما نباید طوری رفتار کنیم که انگار برامون مهم نیست. باید بهش محبت کنیم و ببینه که ما تنهاش نزاشتیم.
محمدحسین با شنیدن حرفهایم مشتاق میشود و سوالی ذهنش را درگیر کرده.
_خب اونا مگه چه سختی کشیدن؟
دستی به موهای کم پشتش میکشم و او را زیر پر و بالم میگیرم.
_این خانما فامیلاشونو از دست دادن.یکی با زور اومده تو خونشون و اونا رو از شهرشون بیرون کرده.
+خب برن اونا رو بندازن بیرون.
_لازمه کمکشون کنیم چون تنهایی نمیتونن. برای همینه که باباتون رفته، چون کمکشون کنه!
صدای رینگ رینگ تلفن بلند میشود.مادر از آشپزخانه سرک میکشد و میگوید:
_محمده! با من کار داره!
سری تکان میدهم. نفت بخاری تمام شده و دمپایی پا میکنم و از توی بشکه نفت ها را به داخل گالن سرازیر میکنم.
بخاری را نفت میکنم و کبریت برای روشن کردنش میزنم. مادر سفارشهایش که تمام میشود حال آشناها را میپرسد!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸ یکی از
سر صندوق میروم و درش را که قفل شده باز میکنم. زینب و محمد دوره ام میکنند و بهشان میگویم:
_بچه ها به این پولا نباید دست بزنین!
با هشدار من عقب میکشند و پی بازی شان دور خانه میدوند. شروع میکنم به شمردن پولها. پول خوبی جمع شده و اگر چند ماهی همین مقدار پول جمع شود میتوان پول رهن و یا حتی خرید را جور کرد!
با حسرت به مادر نگاه میکنم که با تلفن صحبت میکند. دلم میخواهد کاش مرتضی زنگی بزند و مرا از این دلشوره در بیاورد.
بالاخره خداحافظی مادر تمام میشود و گوشی را سر جایش برمیگرداند. با خوشحالی و ذوق مادرانه اش به من میگوید:
_بچم زنگ زده میگه آقا معلمشون امتحان ریاضی گرفته، این بچه هم ۱۸ گرفته! ازش تشکر کردن. خیلی خوشحال بود.
خبر خوش مادر لبخندم را میکشد. یادم می آید محمد در درس ریاضی لنگ میزند و من ساعت ها با او کار میکردم.
خبر نمرهی خوب او مرا امیدوار می کند و ماشاالله میگویم. به آشپزخانه میروم تا شاید جرعه ای آب بتواند بغض را در خود حل کند.
گوشم دیگر حرفهای مادر را نمیشنود.خبر مادر تنها برای چند دقیقه توانست خیال مرتضی را از من به رباید.
_ریحانه حواست کجاست؟
هول میشوم و با تکانی لیوان آب از دستم می افتد. مادر نگاهم می کند و با تعجب میگوید:
_سه ساعته داری آب توی این لیوان میریزی. تموم فرش خیس شد!
به گلهای آبیاری شدهی فرش خیره میشوم. لب میگزم و کنج قالی را میگیرم و بلندش میکنم.
فرش کثیف است و نخهای سفیدش زرد شده! این اتفاق بهانه ای شد تا فردا فرش را بشویم. تنهایی فرش را لوله میکنم اما مادر کمک میکند تا فعلا روی نرده ها بندازیم.
اندکی توی ایوان می ایستم و کمر راست میکنم. مادر دستان پر محبتش را به دستم میزند و میپرسد:
_چیزی شده؟
_نه.
_من تو رو بزرگ کردم ریحانه! توقع نداشته باش گول نه تو رو بخورم.
باز هم سکوت میکنم که با تیر سخن یک راست به هدف میزند.
_نکنه دلت شور مرتضی رو میزنه؟
با آوردن اسم مرتضی نمیفهمم چطور اشکم ریخته میشود. فقط خیسی گونه ها و بعد نوازش دستان مادر را روی گونه هایم حس میکنم. سرم را روی دوشش میگذارد و با دست آهسته به کمرم میزند.
_غصه نخور. زنگ میزنه، حتما موقعیتش رو نداره.
حرفها بدجور توی دلم سنگینی میکنند و کلمات را بر زبان میرانم.
_آخه چطور؟ اون هفته ای یکی دو بار زنگ میزد اما حالا سه هفته است که زنگ نزده. فردا میشه یک ماه که ازش بیخبرم!
_خب چرا نمیری اداره اش؟ شاید اونجا بتونی خبر بگیری. ها؟
پیشنهادش را کمی مزه مزه میکنم. فکر بدی نیست. شاید اینگونه چاقوی بی خبری از روی گلویم بردارند.
صبح مادر اصرار میکند اول به سپاه سر بزنم. بچه ها شوق دارن با فرش شستن بتوانند این وقت کمی آب بازی کنند.
به مادر سفارش میکنم بایستد تا برگردم و بعد فرش را باهم بشوریم. او نمیتواند با درد کمر و پا فرش را به تنهایی بشوید.
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و برای تاکسی دست تکان میدهم. کنار زنی مینشینم و نگاهم را از پنجره به بیرون پرتاب میکنم.
خیلی از بچه های سپاه مثل مرتضی به کمک رفته بودند، پس حتما باید کسی از آنها خبر داشته باشد. جلوی ساختمانی می ایستم و به سر درش نگاه میکنم که نوشته؛
"سپاه پاسداران انقلاب."
توی اتاقی وارد میشوم و کیفم را تحویل میدهم. نمیدانم از که بپرسم! مردی را می بینم که لباس زیتونی تن اش است و دستی به ریش پر پشتش میکشد، به طرفش میروم. کمی این پا و آن پا میکنم و بالاخره میگویم:
_آقا؟... آقا؟
مرد همانطور که سرش پایین است به طرفم برمیگردد و میپرسد:
_با من هستین خواهرم؟
قدمی با فاصله از او می ایستم و نگاهم را به زمین سوق میدهم.
_بله...
تسبیحش را توی جیب شلوارش میگذارد و میپرسد:
_کاری دارین؟
شروع میکنم به تعریف:
_شوهر من همکار شماست. برای کمک رفته خوزستان، الان یک ماهی میشه که ازش خبری ندارم. میخواستم ببینم شما خبری ازش ندارین؟
نفسش را با آه و افسوس بیرون میدهد.
پرونده هایی که توی دستش است را جا به جا میکند.
_فامیل شون چیه؟
_غیاثی... مرتضی غیاثی!
کمی مکث میکند و در حال فکر کردن است. بعد هم آهسته تکرار میکند:
_غیاثی... غیاثی...
میخواهم بت سکوت را بشکنم و با دلشوره میپرسم:
_نمیشناسین؟
دست دست میکند و از مرد دیگری که دارد از در خارج میشود، میپرسد:
_مرتضی غیاثی میشناسی ممد؟
او هم دست تکان میدهد که یعنی نمیشناسم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸ یکی از
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰
رگه هایی از شرمساری در صدایش مشهود میشود و میگوید:
_ببخشید خواهرم... شما نمیدونین شوهرتون تو کدوم بخش کار میکنن؟
از اینکه جواب سوالش را نمیدانم کلافه میشوم اما چاره ای نیست و اعتراف میکنم که نمیدانم. سری تکان میدهد:
_کاش حداقل میدونستین توی کجا کار میکنن... خلاصه که ببخشید کاری ازم برنمیاد.
کور سوی امیدم به تیرگی میگراید.با دلی شکسته میگویم:
_نه... خواهش میکنم.
قدمی به طرف در خروجی برمیدارم که صدای دویدن پایی را میشنوم اما توجه نمیکنم. با صدا کردن خواهر خواهر می ایستم و سر برمیگردانم.
جوان ریز نقشی است با موهای صاف و ته ریشی مرتب شده. سرم را پایین می اندازم و بدون اینکه نگاهش کنم میپرسم:
_بله؟
_شما با مرتضی کار دارین؟ مرتضی غیاثی؟
به یک باره جان میگیرم و مشتاقانه سر تکان میدهم که یعنی بله.
_من میشناسمش!
شناخت برایم کافی نیست و میپرسم آیا از او خبری دارد.
_آره، یه هفته پیش خبر سلامتیش به دستم رسید.
نفسم بالا می آید و به سلامتی اش قانع ام. تشکر میکنم و میخواهم بروم که میگوید:
_دفعهی دیگه خبری شد حتما به گوشش میرسونم که بهتون زنگ بزنه.
خوشحال خداحافظی میکنم. نفس سوزناک زمستان در میان چهره ام پخش میشود. دلم همچون زمستان شده و دلتنگ روی شکوفه ها و سبزه هایش...
درختان خشک پیش چشمانم هستند و مرا یاد روزهایی می اندازند که در سردی همین فصل گرمای محبت مرتضی کنج قلبم لانه کرد. یادش بخیر... عجب روز و روزگاری داشتیم.
سخت بود اما با هم بودیم. باهم بر سر سفرهی خالی مینشستیم اما در کنار هم... آه و افسوس ها را در دلم دفن میکنم و پایم به خانه میرسد.
عصر فرش را توی حیاط پهن میکنم و تشت آب برف را روی فرش میریزم. زینب و محمد دورم میچرخند و مدام میترسم زمین بخورند.
هر چه هم نصیحتشان میکنم انگار گوششان بدهکار نیست! از سر و وضعشان آب چکه میکند و همچون موش آبکشیده شده اند!
مادر دستشان را میگیرد و آنها را به خانه میبرد. برس را به جان قالی می اندازم و به تنهایی آب میکشم. لوله اش میکنم و روی دوشم میگذارم و کشان کشان روی نرده ها رهایش میکنم.
به قلبم فشار می آید و روی پله ها مینشینم تا اندکی حالم بهتر شود.مادر با دیدن قیافهی بی رنگ و رویم میپرسد:
_چرا اینجوری شدی تو؟ قلبته؟
با حرکت پلکهایم حرفش را تایید میکنم. سریع قرصی را می آورد و توی دهانم می اندازد. لیوان آب را به دهانم نزدیک میکنم و قورت قورت میخورم.
از او میخواهم که اندکی همانجا بنشینم. محمدحسین با حولهی دور بدنش میدود و مادر دستش را میگیرد و تا برای اینکه سرما نخورد جلوی بخاری بنشیند.
صدای در بلند میشود و درحالیکه هنوز درد احساس میکنم اما بلند میشوم. چادر را سر میکنم و چند باری میپرسم:
_کیه، کیه؟
جوابی به گوشهایم نمیرسد. در را که باز میکنم چند خانم را میبینم. آنها زودتر سلام میدهند و اندکی بعد جوابشان را میدهم.
چشمان منتظرم را بیش از این نمیفریبند و یکی شان میگوید:
_والا از کوچه های بالایم. شنیدیم شما برای خوزستانیا پول جمع میکنین. میشه از ما هم قبول کنین؟
از این همه محبت به وجد می آیم. سر تکان میدهم و با ذوق میگویم:
_بله!حَ... حتما!
بعد درخواست میکنم کمی صبر کنند. تا بروم صندوقچه را بردارم زیر لب فقط ذکر الحمدالله میخوانم.
فکر میکنم چیزی بیشتر از این نمیتوانم در طبق بگذارم و به خدا دهم.صندوقچه را به طرفشان میگیرم و میگویم:
_پولهاتونو داخل این بریزین. ممنونم از اعتمادتون.
یکی که از همه مسن تر دیده میشود، میگوید:
_خواهش میکنیم. والا محله رو حرفای شما برداشته. خدا بنی صدرو لعنت کنه!
من و بقیه هم میگویم ان شاالله. تشکر میکنم و برای بدرقه شان چند قدمی از در فاصله میگیرم. وقتی قضیه را به مادر میگویم باورش نمیشود.
این تنها لطف خدا نیست و در رحمتش را به سوی این مردم آسیب دیده باز کرده است. خودم هم باورم نمیشود اما قریب به دو هفته بعد توانستیم پول رهن خانه ای در حوالی محل خودمان را جمع کنیم.
خانوادهی خوزستانی باورشان نمیشود. روزی که میخواهند برای بستن قرارداد بروند در خانه ی ما می آیند.
با اصرارشان لباس میپوشم و با هم به بنگاهی محل میرویم. اشک شوق روی گونههایشان، تشکر ورد زبان شان برایم بهترین چیز است!
پسر کوچکشان که "مَعاذ" نام دارد به من شیرینی تعارف میکند. دستی به موهای فرفری اش میکشم و تشکر میکنم.
وقتی از بنگاهی بیرون می آیم با خونگرمی مرا در آغوش میکشند و میگویند باورشان نمیشده که بتوانند سر پناهی داشته باشند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰ رگه ها
سفارش میکنم اگر کمک دیگری هم احتیاج داشتند بگویند اما تشکر میکنند و میگویند ما تا پول قرض شما رو ندیم آرام و قرار نداریم. اخم میکنم و دست حنا بستهی ام ام سلیمه را میفشارم و میگویم:
_ما این کارو برای آرامش شما کردیم. اگه قرار باشه اینجوری آرامش نداشته باشین که زحماتمون بر باد رفته!
ام سلیمه صمیمانه مرا در آغوشش میفشارد و زیر گوشم زمزمه میکند:
_وقتی اومدم اینجا فکر میکردم دیگه بدبخت شدم، کاش همه جا آدمی به مهربونی شما پیدا بشه.
_این چه حرفیه؟ خجالتم ندین.
کلید خانه را به دست میگیرند و با خداحافظی مفصلی میروند. راهم را به طرف خانه میگیرم. توی کوچه هر که به من میرسد سلام میدهد.
تا به حال اینقدر همسایه ها را با خود صمیمی ندیده بودم. یعنی رفت و آمد زیادی نداشتیم و این خیلی بد است! به خانه میرسم و مادر را میبینم.
حال و احوالش را میپرسم و مشخص میشود حرفی توی گلویش گیر کرده که میخواهد بگوید اما نمیتواند. عمیق به چشمانش خیره میشوم و دستش را رو میکنم.
_مامان، چی میخوای بگی؟
هول میشود و با دستمال در دستش ور میرود.
_مَ.. من؟ من که هیچی!
زینب با عروسکش از اتاق بیرون می آید و با خوشحالی لباسم را میکشد. لبخندم را تقدیمش میکنم و بغلش میگیرم. عروسکش را محکم میگیرد و با مکث میگوید:
_مامان! مامان! بابا زنگ زد. تازه منو محمدحسینم باهاش حرف زدیم...
یکهو حلقهی دستم شل میشود و به سختی وزنش را تحمل میکنم. وقتی پاهای کوچکش به زمین میرسد آهسته رهایش میکنم. بغض در گلویم را قورت میدهم و لب میزنم:
_راست میگه مامان؟
پلکهای مادر جوابم را میدهند. مثل مسافری میمانم که از مرکب خود جا مانده. همانقدر دلشکسته و همانقدر تنها... مدام پلک می زنم تا جویبار اشک روانه نشود.
_حالش خوب بود؟
_آره! بهت سلام رسوند. گفت که تا برگشتنش چیزی نمونده. دیگه میاد خودش، لازم نیست منتظر زنگ زدنش باشی.
مجبورم خوشحالی از خط و خطوط صورتم جار بزنم. لبخند نهایت رضایتم میشود و کیف و چادرم را آویزان میکنم.
به آشپرخانه میروم و ریه هایم را از بوی قرمه سبزی پر میکنم. در قابلمه را برمیدارم و لوبیا قرمز ها را میبینم که قُل قُل خوران میان سبزیها میچرخند.
با اینکه فکر و ذکرم درگیر خیال آمدن مرتضی است اما چند لقمه ای میخورم. عصر موهای زینب را شانه میزنم و برایش میبافم. رنگ موهای زینب مثل مرتضی مشکی میزند و با دیدن زینب یاد او در دلم جوانه میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
❤️رمان شماره : 157 ❤️
💜نام رمان : ضایحه 💜
💚نام نویسنده: علیرضا سکاکی 💚
💙تعداد قسمت : 44 💙
🧡ژانر: امنیتی_مقاومتی🧡
🤍خلاصه:جزئیات شهادت سد حسن نصرالله و نفوذ موساد در حزب الله🤍
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱ و ۲
✓فصل اول
«علیهان - باکو»
کولهام را روی دوشم جابهجا میکنم. حدود شش ساعتی میشود که همراه با این کوله در حال پیادهروی هستم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که نزدیک شدن به غروب را به من گوش زد میکند. کمر درد اجازهی راه رفتن بیش از این را به من نمیدهد و به ناچار روی یکی از نیمکتهای کنار خیابان مینشینم. آبی آسمان کمکم به نارنجی متمایل میشود و ترافیک خیابانهای باکو نیز همزمان با فرا رسیدن تاریکی هوا هر لحظه بیشتر از قبل میشود.
به سنگ فرش پیادهروها نگاه میاندازم و آدمهایی که در حال رد شدن از کنارم هستند را میپایم. انتظار دیگر به خستهکنندهترین احساسی که میتوانم داشته باشم تبدیل شده و بعد از پنج ساعت تغییرهای مکرر قرار ملاقات دیگر انگیزهای برای ادامه دادن به این موش و گربه بازی ندارم. سرم را به لبهی نیمکت بند میکنم و چشمهایم را میبندم تا شاید اینگونه کمی از انرژی رفتهام را بازیابم که ناگهان صدای زنگ تلفن عمومی به گوشم میخورد.
نگاهی به سمت باجه تلفن میاندازم و بلافاصله از روی نیمکت بلند میشوم و به سمتش میروم. انگشتانم را روی گوشی بند میکنم و منتظر میشوم تا آن کسی که پشت خط است، صحبت کند. همان صدای دیجیتالی و غیرطبیعی که تا به حال با من هم کلام شده میگوید:
_گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کولهات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتابهای مینیمال.
نفس کوتاهی میکشم تا به این تعداد تغییر آدرسهای پیدرپی اعتراض کنم؛ اما تلفن قطع میشود. با حرص گوشی تلفن را میکوبم و به سمت نیمکت میروم و کولهام را روی آن میگذارم. سپس نگاهی به دور و اطرافم میاندازم و متوجه یک نمای سنگی و درب زیبایی که در وسط آن قرار گرفته میشوم.
ورودی موزه رایگان است، پس نیازی به تهیهی بلیط ندارم و میتوانم به راحتی واردش شوم. داخل مجموعه پر شده از ویترینهای چوبی که با شیشههای ضخیم از محتویات درون آن محافظت میشود. کتابهای مینیمال و کوچکی که سایز برخی از آنها به اندازهی دو بند انگشت است، نظرم را به خودش جلب میکند. یک خانم راهنما به محض ورودم به داخل موزه به سمتم میآید و با اشتیاقی وصف ناپذیر شروع به توضیح در رابطه با کتابها میکند:
_خیلی خوشحالیم که موزه ما رو برای بازدید انتخاب کردید. اینجا میتونید کتاب با هر موضوعی رو توی سایز کوچک پیدا کنید. اون طبقه مخصوص کتابهای دست نویس ما هستند و این یکی هم برای کتابهای مذهبی کنار گذاشتیم... نگاه به اون انجیل کوچک بکنید لطفا...
بیرغبت به سمت طبقهای که اشاره میکند نگاه میکنم و کتاب کوچکی با جلد قرمز چرمی را میبینم که روی آن طرح صلیب کشیده شده است. خانومی که با جدیت و هیجان در حال توضیح دادن انواع کتابهای جمع آوری شده در داخل قفسه است، ناگهان و با حرکتی پیشبینی نشده خودش را به من نزدیک میکند و تکه کاغذی به دستم میدهد. سپس با صدای بلند میگوید:
_میتونید از قفسههای اون سمت هم بازدید کنید، اونجا کتابهای علمی و فرهنگی رو به نمایش گذاشتیم. سپس طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافته به سمت مرد دیگری میرود که وارد موزه شده و همان دیالوگهایی که چند لحظهی پیش به من گفته بود را برایش تکرار میکند.
بیتوجه به رفتارش به تکه کاغذی که در کف دستم قرار گرفته نگاه میکنم که روی آن به زبان فارسی نوشته شده:
_در پشتی موزه، ماشین مشکی رنگ!
چرخ کوتاهی در موزه میزنم و سپس از در پشتی خارج میشوم. فضای بیرون موزه همچنان خاص و چشم نواز است؛ اما من به قدری مضطرب هستم که نمیتوانم چیزی غیر از آن ماشین مشکی رنگ را ببینم. فورا به سمتش میروم و روی صندلی عقب مینشینم.
مردی با موهای کوتاه و زرد رنگ پشت فرمان است. از زیر کاپشن چرمی بهارهاش تیشرت سفید رنگی را به تن کرده و عینک گردی به چشم دارد.
یک خانم نیز کنارش نشسته که موهایش را از پشت بسته و با کت و شلوار زنانهای که به تن کرده حالتی رسمی به خود گرفته است. کمرم را به پشتی صندلی عقب تکیه میدهم:
_اگه کارتون با وسایلم تموم شده برش گردونید.
زنی که کنار راننده است بیتوجه به حرفی که زدهام با حرکت دست از راننده میخواهد تا حرکت کند. لبهایم را با حرص به هم فشار میدهم و از شیشهی دودی عقب به بیرون نگاه میکنم. به رفت و آمدهای معمولی در خیابان منتهی موزه، به سنگ فرشهای چشم نواز و خانههای سنتی این منطقه، به مردمی که بدون هیچ استرس و اضطرابی آزادانه زندگی میکنند. در میان افکارم غرق هستم که ناگهان صدای زن در گوشم پخش میشود: