رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۳ و ۱۴
_یا حسین...
از شنیدن حرفهای مهندس شوکه میشوم. جزئیات دقیق و مهم از سیدحسن نصرالله؟ مکث کوتاهی میکنم و میگویم:
-با تهران هماهنگ شو و چک کن ببین این اطلاعات تا حد درسته؟ شاید این یارو یه مشت چرت و پرت تحویل موساد داده باشه.
مهندس با حرفهایش اجازهی خوش خیالی نمیدهد:
-چشم آقا؛ ولی جسارتا خیلی بعیده که اینطور باشه. اولا موساد بابت هاردی که از این گرفته بهش یه چیزی معادل ده میلیارد داده! تازه قرارشون دو تا ده میلیارد بوده که اونا مطابق معمول زیرش زدن و قصد جونش رو کردن... اونا از این پولها به هر کسی هم نمیدن.
حرفم را اصلاح میکنم:
-درست میگی. حتی کمیل هم معتقده این یارو با حلقهی نزدیک به نتانیاهو ارتباط گرفته و با گرفتن رد همکاریهاش توی باکو داریم به خونه امنهایی میرسیم که خیلی برامون ارزشمند و گرانبهاست.
مهندس سری به نشان تایید تکان میدهد. از او میخواهم تا زیر و بم هاردی که در دست گرفته تا تحویلم دهد و سپس خودم به سمت اتاق علیهان میروم تا مرحله اول بازجویی از او را شروع کنم. چند باری با پشت دست به درب میکوبم و وارد میشوم. درون اتاق یک میز و دو صندلی رو به روی هم قرار گرفته است. روی میز یک طرف آب و دو لیوان پلاستیکی است؛ اما علیهان به دلیل بسته بودن دستهایش به صندلی اجازهی استفاده از آن را نداشته است. یک صندلی دیگر نیز در کنار درب ورودی است که بیگمان علیهان بارها به سمتش برگشته و نگاهش کرده است. وارد اتاق که میشوم گردنش را به سمت درب میچرخاند که با اولین واکنش من رو به رو میشود:
-قانون اول، دیگه هیچوقت به پشت سرت برنگرد.
سرش را برمیگرداند و من کمی صندلی کنار درب را جا به جا میکنم و درحالیکه درب اتاق را میبندم با صدای بلند میگویم:
-حاج آقا بفرمایید بشینید. خیالتون راحت، اگه بگه برنمیگرده... میشه روی حرفش حساب کرد.
سپس به سمتش میروم و دستش را باز میکنم و خودم نیز رو به رویش مینشینم:
-آب بخور.
گرفته و بیحال به نظر میرسد:
-میل ندارم.
لبخند میزنم و همانطور که دستگاه ضبط صدایم را روی میز میگذارم، میگویم:
-لبهات خشک شده، یه کم آب بخور تا شروع کنیم.
سر ناسازگاری برمیدارد:
-گفتم که...
دستم را روی میز میکوبم و از روی صندلیام بلند میشوم، سپس کمی از آب پارچ را درون لیوان میریزم و همانطور که لیوان را جلویش میگذارم، میگویم:
-خدابیامرز مادربزرگم همیشه میگفت آب نطلبیده مراده! آدم خوبه وجدان داشته باشه، مرام و معرفت میگه باید به گوسفند هم قبل قربونی کردنش آب داد، شما که جای خود داری بزرگوار!
روی صندلیام مینشینم و درحالیکه به چشمهای خیرهاش زل میزنم، میگویم:
-قانون دوم، روی حرف من حرف نمیزنی!
نفس عمیقی میکشد و لیوان آب را برمیدارد و نزدیک دهانش میکند.نیم خیز میشوم و دستم را زیر لیوان نگه میدارم:
-کامل... همهاش رو یه نفس سر بکش... آهان... سر بکش! خیلی خب... خیلی خب پسر حرف گوش کن.
به روی صندلی مینشینم و دستگاهم را روشن میکنم:
-نام، نام خانوادگی و نام پدر!
لیوان آب را روی میز میگذارد و نفس کوتاهی میکشد و میگوید:
-صمد خدا دوست، فرزند رضا.
صفحات باز شدهی روی تبلتم را چند باری ورق میزنم و سپس میگویم:
-بریم سر اصل مطلب؟
شانهای بالا میاندازد و چیزی نمیگوید. ادامه میدهم:
-تا چقدر میتونیم به اطلاعاتی که توی اون هارد هست اعتماد کنیم؟
مردد میشود. من میدانم که او هنوز نمیداند گیر چه کسانی افتاده است. گاهی خیال میکند مأموران موساد در حال یک دستی زدن به او هستند و گاهی هم فکر میکند که نیروهای امنیتی آذربایجان گرفتارش کردند. هنوز به سوالم جواب نداده که تصمیم میگیرم روشنش کنم:
-من میدونم چی توی ذهنت داره میگذره. بهش توجه نکن! من امروز قراره یه سری سوال ازت بپرسم که جواب خیلیهاش رو میدونم؛ ولی مجبورم ازت مطمئن بشم تا صداقتت بهم اثبات بشه. حالا بدون این که بخوای با ملاحظه و زیر و رو کشیدن بهم جواب بدی، سعی کن باب همکاری رو باز کنی.
علیهان خیره نگاهم میکند و چیزی نمیگوید. آه کوتاهی از سر تاسف میکشم و میگویم:
-حرفهام واضح بود علیهان درگاهی!
شوکه میشود. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
-حتی موساد هم نمیدونست که فامیلی من درگاهیه.
لبخند میزنم:
-من اگه از طرف موساد اومده بودم که فراریت نمیدادم، میدادم؟
چیزی نمیگوید، بیحوصله میگویم:
-نمیخوای حرف بزنی؟
خودش را جمع و جور میکند:
-نمیدونم چی باید بگم... یعنی... نمیدونم شما دقیقا چی رو نمیدونید که باید بگم!
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرفهای مهند
چشمهایم را ریز میکنم:
-اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟
علیهان چند ثانیه به صفحه سفید میز نگاه میکند و به آرامی میگوید:
-اطلاعاتی که تو هارد هست، کاملا درسته!
به صندلیام تکیه میدهم و دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم:
-چطوری تونستی اون راه فرار رو انتخاب کنی؟
علیهان که از پراکندگی سوالاتم گیج و ناتوان از سناریو سازی و دروغ پردازیهای هدفمند شده میگوید:
-با یه مامور امنیتی پاکستانی حرف زدم.
چانه ام را میخارانم:
-همین رو کامل توضیح بده. با همهی جزئیات و مشخصات!
علیهان شروع به صحبت میکند:
-کار من دلالی اطلاعات هست و طبیعیه که تو دستم پر باشه از نیروهای امنیتی کشورهای مختلف! میدونستم کار کردن با موساد آخر و عاقبت نداره؛ اما طمع پول خوبی که بهم دادند رو کردم و پا پیش گذاشتم. اونا هم باکو رو پیشنهاد کردند و از اونجایی که میتونستم حدس بزنم محل اسکانم کجا میتونه باشه، با یکی از نیروهای امنیتی پاکستان صحبت کردم و مسیرهای هر چهار محلی که فکر میکردم برای اسکان انتخاب کنند رو بررسی کردیم. توی هر کدوم از مسیرها هم یه دست لباس و وسایل گریم کار گذاشتیم که یکیش شد همینی که میبینید.
ابرویی بالا میاندازم و میپرسم:
-اسم مأموری که باهاش کار میکردی چی بود؟
شانهای بالا میاندازد:
-هر کدوم از این قوماش چهار پنج تا اسم دارن؛ اما به من گفته بود اسمش عبدالمجیده... عبدالمجید سروش.
لبخند میزنم و طوری که خیالم راحت شده باشد میگویم:
-خوبه. گفتی منابع دریافت اطلاعاتت توی لبنان کیه؟
شبیه بیشتر سوالاتی که میپرسم چند ثانیه مکث میکند و سپس با نگرانی میپرسد:
-میخواید خلاصم کنید؟
با جدیت و قاطعیت جواب میدهم:
-بستگی به خودت داره پسر خوب...اگه همکاری اثر گذار کنی که بتونیم از دشمن پیش بیفتیم نه؛ اما بخوای دنبال دور زدن ما باشی...
علیهان دستهایش را به روی میز تکیه میدهد و میگوید:
-شیشهی عمر دلالهای اطلاعات منابعی هستند که توی کشورهای مختلف داره... اگه قرار باشه این منابع بسوزه که دیگه...
حرفش را قطع میکنم:
-بهت گفتم من از سمت موساد نیستم پسر! میخوای اسامی شیشههای عمرت تو کشورهای مختلف رو واست ردیف کنم؟ میخوای بگم یک ماه و نیم پیش تو دل پاریس... تو یه شب بارونی، ته یه کوچهی بن بست، کنار کی نشسته بودی؟
ابرویی بالا میاندازم و به چشمهایش خیره میشوم که حسابی وحشت زده است. حالا موقع شلیک گلوله آخر است تا خلع سلاح شود:
-حتما یادت میاد که از چی حرف میزنم، درسته؟ شیشههای ماشین بخار کرده بود و باطری لبتابت ضعیف بود و باید فایل مهمی که واست آورده بود رو تحویل میگرفتی.
چشمهایش گرد میشود:
-شما مایکل رو از کجا میشناسی؟
اخم میکنم:
-حتما جاهامون عوض شده و من باید به سوالهای تو جواب بدم، آره؟ بهتره به جای فکر کردن به گذشته و درگیر کردن ذهنت به آینده فکر کنی، سعی کن از فرصتی که امروز گیرت اومده استفاده کنی و به ما و خودت کمک کنی. یادت نره تو داشتی واسه سرویسی کار میکردی که به راحتی آب خوردن میخواست حذفت کنه. تو تا چند ثانیهای مرگ رفتی و برگشتی، پس از این فرصتی که خدا بهت داده استفاده کن و قدرش رو بدون...
علیهان همانطور که انگشتان دستش را به یکدیگر گره میزند، به لبهایم خیره میشود. گردنش را کمی کج میکند و سپس میگوید:
-اونا واقعا میخواستن من رو بکشن؟
چشمهایم از تعجب باز میشود:
-باورم نمیشه که هنوز روی اون موضوع گیر کردی... آره، اون خانوم گارسن که بهت غذا داد یکی از نیروهای خبره و عملیاتی موساده و امروز اومده بود تا کارت رو تموم کنه. حتی بعد از این که تو برگشتی داخل واحدت و بچههای ما منطقه رو واسشون ناامن کردن پا پیش گذاشت که بیاد داخل اتاق؛ اما نمیدونم چی شد که پشیمون شد و برگشت... احتمالا خدا خیلی دوستت داشته!
علیهان با چهرهای مغموم سرش را پایین میاندازد تا سوالم را دوباره تکرار کنم:
-ببین آقا جون، وقت نداریم! تو اطلاعاتی رو به دست موساد رسوندی که از حالا به بعد هر لحظه باید منتظر شنیدن یه خبر بد باشیم، پس سعی کن به جای این که از من انرژی بگیری، کمک کنی تا یه جوری این گندی که زده شده رو جمع کنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
چشمهایم را ریز میکنم: -اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟ علیهان چند ثانیه
علیهان صدایش را بلند میکند:
-چجوری؟
قاطعانه جواب میدهم:
-جواب سوالم فقط یک کلمه است. بگو منبع اطلاعاتیت توی حزب الله کیه و خلاص!
علیهان زبان باز میکند و اسمی را میآورد که شنیدنش تمام تصوراتم بهم میریزد. او کاملا مطمئن از فردی صحبت میکند که سالهای سال در کنار سیدحسن نصرالله زندگی کرده و در حلقهی اول محافظین او قرار داشته است...
✨ادامه دارد.....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرفهای مهند
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۵ و ۱۶
یک لحظه خیال میکنم که در یکی از کابوسهای شبانه لعنتیام گیر افتادهام و قرار است با شنیدن این اسم با فریادی بلند از خواب بیدار شوم؛ اما اینطور نیست... با نوک انگشت شقیقهام را فشار میدهم تا بتوانم اسمی که از زبان علیهان شنیدهام را هضم کنم، سپس زیر لب تکرار میکنم:
_هیثم محمد؟ از این حرفی که داری میزنی مطمئنی؟ میدونی اون... اون...
علیهان با حرکت سر گفتههایش را تایید میکند و همین موضوع نیز باعث میشود تا ناخودآگاه دستم به لیوان آبی که روی میز قرار گرفته بند و لیوان واژگون شود. سرگیجه بیرحمانه گریبانگیرم میشود و چشمهایم سیاهی میرود. دستم را به لبهی میز چنگ میزنم و سعی میکنم تا تعادلم را حفظ کنم. سپس چند نفس عمیق میکشم و درحالیکه به چشمهای علیهان خیره شده ام، میپرسم:
-خودت مستقیم با هیثم محمد کار میکردی یا واسطه داشتی؟
علیهان معطلم نمیکند:
-واسطه داشتم. یکی از اعضای درون دفترش واسطه ما بود؛ اما هیثم محمد به طور کامل در جریان کاری که داره انجام میده بود... منظورم اینه طوری نبود که ناخواسته وارد این بازی شده باشه... اون کاملا در جریان فعالیتهای ما بود و پول خوبی هم بابت این کار میگرفت.
لبم را از زیر فشار دندانهایم خارج میکنم و تکه کاغذی که زیر دستم دارم را جلوی علیهان میگذارم و از او میخواهم تا تمام اطلاعات و مسیرهای ارتباطی که با هیثم محمد دارد را بدون هیچ کم و کاستی برایم بنویسید. سپس از روی صندلی بلند میشوم و همانطور که مامور خیالی دوم صحبت میکنم از اتاق خارج میشوم:
_حاج آقا شما بفرمایید تا ببینم باید چی کار کنیم... بفرمایید!
بیرون از اتاق مهندس همچنان مشغول سر و کله زدن با هاردی است که به دست ما افتاده است. کنارش مینشینم:
-چی کار کردی بزرگوار؟ تونستی چیز به درد بخوری پیدا کنی؟
مهندس متعجب میگوید:
-آقا تموم اطلاعاتی که اینجا هست به درد بخوره؛ اما نمیدونم باید...
حرفش را قطع میکنم:
-باید دنبال سر نخ بگردی، دنبال نفری که با این یارو لینک شده و این سطح از اطلاعات طبقه بندی شده رو بهش رسونده. از حلقهی اولیهی سیدحسن شروع کن تا دیر نشده.
از کنار مهندس بلند میشوم و به خاطر استرس فراوانی که به جانم افتاده در اتاق راه میروم. باید دنبال راهی بگردم تا جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیرم؛ اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسد. گوشی همراهم را برمیدارم و شماره حاج صادق را میگیرم. رئیس با تجربه بالا و حضور پر رنگ در پروندههای درگیر با موساد میتواند کمک حالم شود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه و ارائه یک گزارش مختصر از اتفاقاتی که رخ داده است، اسم فردی را که از زبان علیهان شنیدهام به زبان میآورم. چند ثانیه سکوت در مکالمه ما اتفاق میافتد و حاج صادق این سکوت مرگ بار را میشکند:
-اینطور که تو میگی اوضاع پرونده اصلا خوب نیست عماد!
لبم را از زیر فشار دندانهایم خارج میکنم:
-چی کار باید بکنیم آقا؟ احساس میکنم سر کلاف رو گم کردم... به نظرتون باید...
حاج صادق با صدایی گرفته ادامه میدهد:
-نباید واسه نجات علیهان پیش قدم میشدیم... موساد حالا اطلاعات ناب و مهمی از حزب الله و #سیدحسن داره؛ اما منبع دریافت اطلاعاتش رو گم کرده... طبیعی که توی چنین شرایطی بنا روی این بگذارند که طرف سوخت شده و اطلاعات رو هم لو داده... میدونی توی چنین شرایطی اونا چیکار میکنند؟
آه عمیقی میکشم و همانطور که سرعت قدمهایم در اتاق را بیشتر میکنم، میگویم:
-قبل از اینکه بتونیم سازمان رو تسویه و جاسوسی که اونجا دارن رو دستگیر کنیم وارد فاز عملیاتی میشن...
مکث کوتاهی میکنم و به جملاتی که میگویم فکر میکنم و سپس ناخواسته ادامه میدهم:
-یازهرا... یازهرا... حاجی اینطوری که...
حاج صادق همانطور گرفته و در حالی که مشخص است ذهنش به طول کامل درگیر جزئیات این پرونده شده، میگوید:
-عماد باید دو تا مسیر رو به طور همزمان پیگیری کنیم. اول اینکه بریم سراغ ابوجواد... اون مطمئنترین و نزدیکترین فرد به سیده و میتونه توی این شرایط بهترین تصمیم رو برای حفاظت از جون سید بگیره... باید اطلاعاتی که گرفتیم رو بهش بدیم تا بدونه وضعیت فوق العاده ضروری و حساسه که خدایی نکرده تو بحث حفاظت از جون سیدحسن کم کاری اتفاق نیافته. بعدش هم با کمک اون مامور موساد... همون گارسنی که میخواست علیهان رو حذف کنه باید بتونیم روی شبکهشون تو اسرائیل سوار بشیم. اینا برای ترور هر شخص یک گروه عملیاتی تشکیل میدن. گروههای سه تا پنج نفره که تو اتاق عملیات حضور دارند و کارهای عملیاتی و اطلاعاتی رو انجام میدن. باید به گروهی که واسه ترور سیدحسن نصرالله تشکیل شده ضربه بزنیم عماد... من میدونم خیلی سخته؛ اما چارهی دیگه ای نداریم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال میکنم که در یکی از
لبهای خشکم را باز و بسته میکنم:
-چشم آقا. ما تموم تلاشمون رو میکنیم، اگر اجازه بدید مقدمات انتقال علیهان به تهران رو انجام بدیم تا بعدش من خودم برای ملاقات با ابوجواد برم لبنان.
حاج صادق در حالی که مشخص است میخواهد همهی جوانب را بسنجد، جواب میدهد:
-فعلا علیهان رو بیارید تهران تا برای بعدش هماهنگیهای لازم انجام بشه. یاعلی.
بعد از خداحافظی با حاج صادق، از مهندس میخواهم تا با درخواست یک تیم ویژه و کاربلد دستور انتقال علیهان را صادر کند. باید فکر کنم، این پرونده خیلی زود به مشکل بزرگی بر خورده است که حتی ممکن است با پیدا کردن و نفوذ به تیم ترور سید حسن نصرالله هم حل نشود. اطلاعاتی که علیهان به موساد رسانده بدون شک حالا وارد سیستمهای موساد در تلآویو شده و ما حتی اگر بتوانیم به این تیم ترور نیز ضربه بزنیم، یقیناً تیم دیگری جایگزین خواهد شد. در تاریکی مطلقی گیر افتادهام که نمیدانم از کدام سمت باید به دنبال نور بگردم. با خط امنی که دارم شماره شخصی ابوعلی جواد را میگیرم.
او سرتیم محافظان و فرماندهی نوزده فرماندهای است که وظیفه محافظت از سید حسن نصرالله را به عهده دارند و علاوهبر جایگاه سازمانی، به واسطهی ازدواج با دختر سید حسن روابط فامیلی نزدیکی با او دارد. او فوق العاده در کارش جدی است و همین موضوع نیز خیال ما را از این بابت که در جهت حفظ منافع سیدحسن با کسی شوخی و مماشات ندارد راحت میکند. به دلیل فعالیتهای مستمر و ایدههای تازهای که در راستای حفاظت از #سیدحسن میدهد، با حضور او خیال ما نیز از بابت سلامت سید حسن راحت است و حالا که در این پیچ مبهم و سخت تاریخی گیر افتادهایم بعد از خدا و نگاه ویژهی حضرت ولیعصر ارواحنافداه تمام امیدمان در لبنان به ابوعلی جواد است که بتواند گره از این مشکل بزرگ باز کند. اطلاعاتی که در ذهنم از نفر اول تیم حفاظت از سید مقاومت دارم را مرور میکنم. من خیلی خوب میدانم که ابوعلی جواد حاضر است جان خود را بدهد تا "سیدحسن نصرالله" آسیبی نبیند. دبیر کل حزب الله لبنان نیز وی را بسیار دوست دارد و با وجود کم سن بودن او به وی اعتماد کامل دارد.
محافظ اول #سیدحسن_نصرالله اصلا نمیخندد؛ خوشچهره و دارای سیمای کودکانه است. وی بسیار حرفهای آموزش دیده و دوران آموزشیاش را مدت زیادی در پادگانهای مخفی پشتسر گذاشته است. داماد دبیرکل حزبالله از محبوبیت بالایی نزد مقاومت اسلامی و مردم لبنان قرار دارد و همچنین رسانههای رژیم صهیونیستی توجه ویژه ای به وی دارند. «آقای سپر» لقبی است که به او دادهاند؛ زیرا همیشه در کنار سید دیده می شود و آنقدر به کارش مسلط است که تا زمان حیات او بعید به نظر می رسد کسی بتواند خدشه ای به دبیر کل حزب الله لبنان وارد کند. من نیز تا به حال چند باری موفق به دیدار و گفتگو با او شدهام و حتی یک بار در دل جنگ با داعش در سوریه درون ماشینی حضور داشتم که او نیز آنجا بود و از همانجا آشنایی ما با هم عمق بیشتری به خود گرفت.
بعد از چند بار بوق خوردن تلفنم را جواب میدهد:
-سلام و رحمهالله.
سلام و علیکی کوتاهی میکنم و بدون آن که بخواهم فرصت را از دست بدهم از او میخواهم تا در اولین فرصت زمانی فراهم کند که بتوانیم دیداری تازه کنیم. حدس میزدم که بعد از شنیدن این درخواست نگران شود و راستش خیلی هم سعی نمیکنم که نگرانیاش را برطرف کنم؛ اما تاکید میکنم که هیچ کس نباید از این قرار ملاقات مطلع شود و حتی اگر قرار است این موضوع را با سید درمیان بگذارد، تاکید کند که این خبر به هیچ عنوان پخش نشود. ابوعلی جواد به قدری باهوش و با تجربه است که با شنیدن صحبتهایم دلیل این دیدار را حدس بزند و من نیز دقیقا همین را میخواهم.
رمـانکـده مـذهـبـی
لبهای خشکم را باز و بسته میکنم: -چشم آقا. ما تموم تلاشمون رو میکنیم، اگر اجازه بدید مقدمات انتقال
اینطور خیالم کمی از بابت سلامت سیدحسن راحت میشود تا بتوانم روی این پرونده متمرکزتر باشم.
بعد از خداحافظی با ابوعلی جواد هنذفریهایم را درون گوشم میگذارم تا مکالمهی امروزم با علیهان را دوباره گوش کنم. در نقطهای قرار گرفتهام که نمیدانم میشود به او اعتماد کرد یا خیر... اصلا اگر او هیثم محمد را طعمه کرده باشد تا اسرائیل به شبکه امن ما و حزب الله دسترسی پیدا کند چه؟ هزار سوال و اما و اگر در سرم پرسه میزنند که برای پاسخ به هر کدام از آنها به ساعتها فکر و وقت نیاز دارم. هنوز نیمی از مکالماتم با علیهان را گوش نکردهام که تلفنم میلرزد. کمیل است، بلافاصله جوابش را میدهم:
-سلام و ارادت! چطوری بزرگوار؟
کمیل نفس زنان حرف میزند:
-خوب که نیستم؛ اما گمونم تونستم رد لونه زنبور موساد تو باکو رو بزنم... فقط... چجوری بگم، اینطور که بوش میاد اگه دیر بجنبیم از دستمون میپرن!
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال میکنم که در یکی از
به پشت سرم نگاه میکنم و کارتنهایی که برای پوشش تهیه کردیم را میبینم. سپس سرم را به سمت پنجرهی مشکوک واحد روبهرویی میچرخانم... یاحسین... از همان چیزی که میترسم اتفاق افتاد! یک مرد کاملا سیاه پوش در قاب پنجرهی واحد روبهرویی ظاهر شده و نوک اسلحهاش را به سمت ما نشانه گرفته است. در کسری از ثانیه به پنجرهی کناریاش نگاه میکنم که در پس تکان خوردن پرده نفر دوم نیز به قاب چشمهایم حاضر میشود. فورا به سمت سوژه برمیگردم و فریاد میزنم:
-ببرش عقب... ببرش پشت اون کارتنها... یالا...
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال میکنم که در یکی از
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۷ و ۱۸
با حرص دستی به لای موهایم میکشم و میپرسم:
-یعنی چی که ممکنه از دستمون برن؟ مگه اوضاع اونجا چطوره؟
کمیل ناامیدانه صحبت میکند:
-اوضاع که خیلی جالب نیست. من نزدیک دو سه کیلومتر پیاده اومدم تا بتونم پوششم رو حفظ کنم و خونه امنی که دارن نزدیک بشم؛ اما انگار این پوشش موقته و بعد از فرار علیهان تصمیم گرفتن هر چی دارن و ندارن رو تمیز کنند.
با حرص حرف میزنم:
-چرا یه جوری صحبت میکنی که انگار باید با موچین ازت حرف کشید بزرگوار! یعنی دارن از اونجا میرن؟ تحلیله یا اطلاعات؟
کمیل کلافه میگوید:
-نمیدونم... خودمم اینجا گیج شدم. دست تنهام! اونی که تو هتل با زنه بود تا علیهان رو حذف کنه خودش حذف شد. موساد این بار یه جوری داره نیروهای درجهی سه خودش رو حذف میکنه که تا به حال سابقه نداشته... من درست نمیدونم اینجا چه خبره عماد؛ اما خوب میفهمم بوهای خوبی نمیاد، مگه نه؟
زمزمه میکنم:
-آره. کار خیلی سخت شد اینطوری... خیلی!
میترسم قصه اسماعیل هنیه دوباره تکرار بشه... اونجا هم تا فهمیدن داریم بهشون نزدیک میشیم کار رو جلو انداختند و هر بار که این اتفاق بیفته ما نمیتونیم بهشون برسیم...
کمیل زبان باز میکند:
-تکلیف من چیه؟ با اینا چی کار کنم؟
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-ایوب رو یادته؟ همون همکار عملیاتیمون تو اصفهان... احتمالا تا چهار پنج ساعت دیگه میرسه بهت، جون جدت این چهار پنج ساعت رو چشم ازشون برندار تا ببینیم چیکار میتونیم انجام بدیم.
کمیل چشم میگوید و تلفن را قطع میکند و من میمانم هزار و یک نگرانی که همچون دستانی قدرتمند در دور گلویم حلقه زده و راه نفسم را تنگ کرده است. مهندس همچنان مشغول بررسی محتوای هاردی است که برایش آوردهام. به سمت پنجره میروم و به آرامی گوشهی پرده را کنار میزنم که ناگهان با چیزی روبهرو میشوم که وحشتش را داشتم. سایهای در پنجرهی ساختمان روبهرویی ظاهر و بلافاصله محو میشود. نمیدانم خیال دیدهام یا واقعیت دارد؛ اما نمیتوانم بیتفاوت از این موضوع رد شوم. گردنم را به سمت مهندس میچرخانم:
-تیم انتقال علیهان چی شد؟
بدون معطلی میگوید:
-صحبت کردیم دارن...
صدایم را بلند میکنم:
-همین الان بزرگوار! آب دستته بزار زمین و دوباره پیگیری کن. باید دو سه دقیقهای برسن اینجا... مفهومه؟
مهندس فقط زیر لب چشمی میگوید و تلفنش را برمیدارد تا کارهای انتقال علیهان را پیگیری کند. دوباره به پنجرهی روبهرویی نگاه میکنم. خیال کردهام یا خستگی نخوابیدن در چند روز گذشته کارش را با چشمهایم کرده است؟ تلفنم میلرزد، همانطور که پشت شیشهی پنجره ایستاده و به بیرون زل زدهام پاسخ میدهم:
-سلام خانومم، حالت چطوره؟
تک سرفهای میکند:
-سلام عزیزم، خوبی شما؟ اصلا معلومه تو و کمیل کجایید که هیچ خبری ازتون نیست؟ من که به نبودنهای شما حسابی عادت کردم؛ اما مامان و بابام مدام پی کمیل رو میگیرن و منم هیچ جواب درست و درمونی براشون ندارم.
لبخند میزنم و سعی میکنم تا شبیه همیشه با شوخی جوابش را بدهم:
-ما هم خوبیم، خدا رو شکر! از احوال پرسیهای سرکار علیه! معلومه که... با این مدل... حرف زدن...
به چیزی که میبینم اعتماد نمیکنم. یک نفر در همان واحد مشکوک به سرعت از جلوی پنجرهی دیگر رد میشود. چشمهایم را ریز میکنم و به سمت آن واحد خیره میشوم؛ اما هیچ چیز نیست. نمیتوانم بیتفاوت باشم، سرم را به سمت مهندس میچرخانم و با اشاره از او میخواهم تا تیم انتقال را پیگیری کند. راضیه شاکی میشود:
-خب یه باره بگو اصلا حرف نزن دیگه، یهو کجا میری که با برف سال دیگه منتظر شنیدن صدات هم باشیم...
به خودم میآیم:
-ببخشید عزیزم؛ اما الان اوضاعم خوب نیست. بهت زنگ میزنم، مراقب خودت باش و سلام به مامان بابات برسون... یاعلی.
نمیفهمم چطور تلفن را قطع میکنم؛ اما میدانم در آن خانه روبهرویی یک خبرهایی هست. مهندس صدایم میکند:
-آقا تیم انتقال پشت در منتظرن.
همانطور که به بیرون نگاه میکنم میگویم:
-در رو بزن بیان داخل.
سپس خودم به داخل اتاق علیهان میروم و کیسهی مخصوص انتقالش را تا روی چانهاش پایین میکشم و سپس دستهایش را با دستبند فلزیام از جلو میبندم:
-بلندشو... یالا دیگه معطل نکن.
صدایش میلرزد:
-کجا داری میبریم؟ لااقل باهام حرف بزن... بگو کجا...
از پشت یقهاش میگیرم و او را به سمت جلو هل میدهم و میگویم:
-نگران نباش، اینجا موساد نیست که سر خود کسی رو بکشن... به حرف گوش کن و زود راه بیا تا سوار ماشین بشیم، حالا وقت حرف زدن نیست. زود باش!
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۷ و ۱۸ با حرص دستی به لای موهایم میکشم
علیهان وحشت زده و کرت کرت کنان از اتاق خارج میشود تا آماده انتقال شود.
من نیز درست پشت سرش در حال حرکت هستم، به پشت درب اتاق که میرسم نگاهی به داخل بالکن عریض خانه میاندازم و بعد پلههایی که هال خانه را به حیاط متصل میکند را از نظر میگذرانم. سپس همانطور که دستم را به پشت یقهی سوژه بند کردهام به همان دو پنجرهی نیمه باز مشکوک نگاه میکنم تا شاید در این لحظات پایانی بتوانم جلوی یک فاجعه را بگیرم؛ اما هیچ چیز جدیدی به چشمم نمیخورد.
از مهندس میخواهم تا سلامت تیم انتقال و هویت آنها را چک کند. او نیز بلافاصله به سازمان اطلاعات سپاه آذربایجان وصل میشود و بعد از یک سلام و علیک اداری، نوع و پلاک ماشین و اسامی سه نفری که به خانه امن آمدهاند را جویا میشود و بعد از یادداشت زمان رسیدن و انتقال متهم، از آنها میخواهد که متهم با اولین پرواز به تهران منتقل شود.
من نیز همانطور که به حرفهای مهندس گوش میکنم، از پشت پردهی اتاق به تیم انتقال نگاه میکنم. سه نفر هستند و با یک پژوی چهارصد و پنج طوسی رنگ به سراغ سوژه آمدهاند. یکی از آنها پشت فرمان ماشین نشسته است و نفر دوم در چهار چوب درب حیاط نفر سوم را پوشش میدهد که پایین پلهها منتظر است. همه چیز خوب و مطابق پروتکلهای امنیتی سازمان است؛ اما نمیدانم چرا این دلشوره لعنتی دست بردار نیست. ته دلم خالی شده و حالت تهوع میخواهد خفهام کند.
احساس میکنم باید منتظر رخ دادن یک اتفاق بد باشم و هر گاه این احساس به سراغم میآید... سر درد امانم را میبرد، باید تا قبل از رسیدن تیم انتقال کمی استراحت میکردم، با اینکه دیگر به بیدار ماندنهای طولانی مدت عادت کردهام؛ اما این دو سه روزی که چشم روی هم نگذاشتم برایم بسیار سختتر از چیزی که فکرش را میکردم گذشت. نفس کوتاهی میکشم و همانطور که به رفتار مامور سوم که پسر جوانی با کاپشن چرم و شلوار لی سرمهای رنگ است خیره شدهام، به شیشه میکوبم و با اشاره دست از او میخواهم تا وارد اتاق شود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه با نیرویی که برای انتقال آمده سوژه را تحویلش میدهم و میگویم:
-اون دوتا پنجره رو میبینی که نیمه بازه؟ من احساس میکنم یه خبرهایی میتونه اونجا باشه... یکی دو بار یه سایهای دیدم که از پشتش رد شد.
مامور جوانی که دستش را کمر سوژه بند کرده با آرامش میگوید:
-انشالله که چیز خاصی نیست.
سپس سوژه را به سمت درب حرکت میدهد که با جدیت دستم را دور بازوی راستش حلقه میکنم و نگهش میدارم و همانطور که در چشمهایش زل زدهام میگویم:
-پسر جان، وقتی دارم در مورد یک مسئلهای بهت هشدار میدم، یعنی دنبال شنیدن دعای خیرت نیستم... یعنی چهار پنج برابر چیزی که الان فکر میکنی حواست هست، باید حواست رو جمع کنی. واضحه؟
مامور جوان که با دیدن جدیت من خودش را جمع و جور کرده است، سری تکان میدهد و میگوید:
-بله آقا، چشم... خیالتون راحت.
به کارتنهای خالی که کنار بالکن چیده شده اشاره میکنم و میگویم:
-اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد، پشت اون کارتن خالیها پناه بگیر. بچهها داخلش رو سیمان ریختن و میتونه پوشش خوبی برای محافظت از جون خودت و سوژهات باشه.
مامور جوان سری تکان میدهد و یک چشم زمزمه میکند. دستم را از دور بازویش برمیدارم و اسلحهام را مسلح و به بند کمربندم متصل میکنم. نگاهی به سمت مهندس میاندازم و میگویم:
-هوای بیرون رو داشته باش، اگه درگیری شد اول جای سوغاتیمون رو امن کن که با پرتابهی سنگین دچار مشکل نشه، بعد باهامون دست بده.
مهندس فورا از جایش بلند میشود تا هارد را در محل نگه داری از علیهان بگذارد. من نیز جلوتر از سوژه و مامور جوانی که حالا مسئول مراقبت از اوست از در خانه خارج میشوم و پا به بالکن عریضی که ما را به پلههای حیاط میرساند میگذارم.
چند قدمی بیشتر برنداشتهام که سوژه و مامور جوان نیز خارج میشوند و با سرعت پشت سر من حرکت میکنند. همه چیز کاملا عادی و طبیعی پیش میرود، نسیم خنک اواسط شهریور ماه در فضا میپیچد و برگهای نارنجی رنگ روی درختان حیاط را به رقص وامیدارد.
رمـانکـده مـذهـبـی
علیهان وحشت زده و کرت کرت کنان از اتاق خارج میشود تا آماده انتقال شود. من نیز درست پشت سرش در حال ح
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۹ و ۲۰
هنوز جملهام را به طور کامل نگفتهام که صدای شلیک گلوله در فضای حیاط پخش میشود. مامور جوان علیهان را با سرعتی قابل قبول به پشت کارتنهایی که درون بالکن چیده شده میبرد و من نیز بدون معطلی اسلحهام را بند کمرم بیرون میآورم و سعی میکنم تا با تغییرهای ناگهان خودم را معرض شلیک آنها قرار ندهم. نفر دومی که درون حیاط است بدون مکث اسلحهاش را بیرون میآورد و به سمت سوژهها شلیک میکند؛ اما یکی دوتا از تیرهایش خطا میرود.
هنوز یک چشمم به پنجره به چشم دیگرم به سوژه است که به یک باره صدای فریاد مامور دوم از داخل حیاط به گوشم میرسد. دست راستش را گرفته و روی زمین افتاده است. نباید تمرکزم را از روی مهاجمین از دست بدهم، بلافاصله سعی میکنم تا خودم را به انتهای بالکن برسانم و سپس به سمت یکی از تیراندازها که ناشیانهتر خودش را در معرض دید قرار داده شلیک میکنم؛ اما موفق نمیشوم که او را هدف قرار دهم. نفر دوم سرش را به سمتم میچرخاند و بلافاصله سعی میکنم تا پلهها را دو تا یکی پایین بروم و خودم را از دایرهی دیدش خارج کنم که اتفاق بدتری رخ میدهد. علیهان فریاد میکشد و کیسهی مشکی رنگ مخصوص انتقال را از روی سرش درمیآورد و همانطور که با مامور جوان دست به یقه شده سعی میکند تا به سمت پلهها فرار کند. از آنها رو برمیگردانم و به سمت پنجره نگاه میکنم، حالا هر دو تیرانداز روی یک سوژه متمرکز شدند و علیهان را هدف گرفتهاند.
زیر لب ذکر شریف یا زهرا را زمزمه میکنم و سپس به سمت یکی از آنها که تا کمر خودش را به بیرون پنجره آورده شلیک میکنم، گلولهام مستقیم به پیشانیاش اصابت میکند و فرد مهاجم از طبقهی سوم ساختمان به پایین سقوط میکند و همزمان صدای جیغ و فریاد اهالی بلند میشود. علیهان نیز موفق میشود خودش را به پلههای خانهی امن سازمان برساند؛ اما گلولهی فرد مهاجم به پای راستش اصابت میکند. چند گلولهی بیدقت به سمتش شلیک میکنم و سعی میکنم توجه نفر دوم را به سمت خودم جلب کنم؛ اما بیفایده است.
او متمرکز به سمت علیهان شلیک میکند و یکی دوتا از گلولههایش نیز به شکم و کتف علیهان اصابت میکند. دستم را قائم میکنم و سوژه هدف میگیرم و بلافاصله به سمتش شلیک میکنم. گلولهام روی سینه اش جا خوش میکند و او را به داخل ساختمان پرتاب میکند. بدون معطلی فریاد میزنم:
-معلوم نیست بهش خورده باشه یا نه... خیلی باید مراقب باشید.
سپس از مامور جوان میخواهم به سراغ همکارش برود و خودم هم بالای سر علیهان مینشینم و انگشتم را روی گردنش میگذارم... نبضش ضعیف میزند. به چشمهایش خیره میشوم و با عصبانیت زمزمه میکنم:
-چرا خودت رو به کشتن دادی... چرا... من که بهت گفته بودم جات پیش ما امنه و ما مثل اونا حیوون صفت نیستم، پس دیگه چرا...
لبهایش را به آرامی باز و بسته میکند و سعی میکند تا مطلبی را به من بگوید. گوشم را به دهانش نزدیک میکنم:
-پیج... پیج...
سعی میکنم جملهاش را کامل کنم:
-پیج؟ کدوم پیج رو منظورته؟ توی اینستاگرام با منبعت ارتباط داشتی؟
پلکهایش را به هم فشار میدهد تا حالیام کند که به طور کلی مسیر را اشتباه رفتهام. دستم را زیر سرش میگیرم و گوشم را دهانش میچسبانم تا شاید بفهمم از چه چیزی حرف میزند:
-پیج... مراقب... تله...
میخواهد جملهاش را کامل کند که ناگهان صدای وحشتناک شلیک گلولهای دیگر در فضای حیاط پخش میشود. فورا به سمت پنجره نگاه میکنم و فرد دوم را میبینم که میخواست به سمت ما شلیک کند؛ اما زودتر هدف مهندس قرار گرفته است. مهندس درحالیکه دود از نوک اسلحهی کمریاش بلند میشود، کنارم زانو میزند:
-آقا زنده است؟
علیهان چشمهایش را میبندد و از حال میرود. بار دیگر نبضش را چک میکنم:
-آره؛ ولی خون زیادی ازش رفته... باید فورا برسونیمش بیمارستان... زود باشید...
مهندس و من زیر بغلهایش را میگیریم تا سوژه را سوار ماشین انتقال کنیم. سپس به سمت مامور دوم میروم که از ناحیهی کتف مجروح شده و خونریزیاش نیز نگران کننده است و کمک میکنم تا سوار ماشین و راهی بیمارستان شود. خودم نیز به همراه مهندس به داخل خانه برمیگردیم و من مستقیم به سراغ هارد میروم و آن را درون کوله میگذارم. صدای بیسیمی که کنار سیستم مهندس قد علم کرده در فضای اتاق پخش میشود:
-دو تا تیم دیگه به محل اعزام شدند. لطفا هماهنگیهای لازم رو انجام بدید تا وارد خونه بشن.
خیالم از شنیدن این پیغام راحت میشود و سپس با اشاره به مهندس از او میخواهم تا بلافاصله خانه را سفید و راهی تهران شود. خودم نیز همانطور که از خانه خارج میشوم، شماره حاج صادق را میگیرم تا از او برای ادامهی این ماموریت پر افت و خیز کسب تکلیف کنم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۹ و ۲۰ هنوز جملهام را به طور کامل نگفته
اتفاقا همین چند لحظه پیش با تیم حفاظتی که تو بیمارستان براش گذاشتیم صحبت کردم. میگفت حالش اصلا خوب نیست؛ اما دکترها گفتند باید دعا کنیم و منتظر بمونیم تا شاید یه خبر به دستمون برسه.
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-میگم یه زحمتی بکش، ببین صفحه مفحه توی اینستاگرام داشته یا نه... با کیا توی صفحاتش لینک میشده و اصلا میتونیم چیزی از فعالیتهاش توی فجازی به دست بیاریم.
مهندس فورا توضیح میدهد:
-بعد از انتقالش به خونه امن اینجا خیلی سطحی چک کردم و چیزی که بخواد ما رو توی پرونده جلو بیاندازه دستگیرم نشد،ث باز هم به روی چشم... دقیق و جزئی چک میکنم و انشاءالله خبرش رو بهتون میدم.
لبخند میزنم:
-خدا خیرت بده، یاعلی.
راننده همانطور که تخمه میشکند، نگاهی از آیینه به من میاندازد و میپرسد:
-شما تو کار اینستاگرام و اینا هستی مهندس جان؟
سری تکان میدهم و ادامه میدهد:
-قربون دستت برم، این فیلترشکن من چند روزه وصل نمیشه میشه یه نگاهی بهش بکنی ببینی چه مرگشه!
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷