eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ‌‌_______________________________ ماشینو پاک کردم با نیما نشستیم کنار یک قبر.. _نیما چرا میای اینجا؟ -خیلی ارام‌ بخشه _بابام خیلی دوست داره تورو ببینه بخدا خوهر من نامزد داره -باشه یه روز میام الکی بونه بابات در میاری _بخدا بابام گفت -من به چه دردش میخورم؟ _خودت میدونی من اصلا به هیئت و این چیزا اعتقاد ندارم وقتی گفتم رفتم هیئت با تو الان بابام مشتاقانه میخواد تو رو ببینه -باشه آرمان چرا عاعتقاد نداری؟. _بخدا چین چرت -چرا به شهدا اعتقاد نداری؟ دلیلش چیه؟ _دلیلشو نمیدونم بابام نظامیه،، داداشم طلبه،، خواهرمم علوم قران میخونه اگه جلو دوستام اینجور بگم باهام قطع رابطه میکنن _چرا میخوای همه کار کنی رفیقات ازت راضی باشن؟ تاحالا فکر کردی خدا یا خانوادت ازت راضی باشن؟ باشه منم با اونا دوستم دلیل نمیشه که هر جور اونا باشن منم باید باشم.. خودتو ببین واقعا اونقدر به فکر ونظرای اینایی به فکر خودتو خانوادت نیستی بهترین دوستت خدا باشه به هیچکس اعتماد نداشته باش.. _حتی تو؟ -حتی من _چی نداری تو زندگیت چی میخوای یه روز گوشیتو خاموش کن ببین کدومشون دلشون برات میسوزه _بخدا میان از شمال اینجا. -هیچکس همچنین کاری نمیکنه جدی امروز تا فردا عصرگوشیتو خاموش کن.. _باشه یکم به فکر خودت باش. واقعاخوشبحالته ٱرمان _چرا؟ -خیلی خانواده خوبی داری مطئن باش حتما همیشه پشتتن -چرا مگع خونواده تو نیستن یکم از خانوادت بگو -نپرس نپرس _بگو خب _چی بگم کاش خانواده منم مثل تو مذهبی بودن کاش تو خونه ادب بود کاش یکم احترام بود _خانواده ی مذهیی اصلا به درد نمیخوره من دوست دارم با خانوادم رذحت باشم اما یه فوش کوچولو یه بی ادبی ریز یه یک بیاحترامی کوچیک باید کلی عذر خواهی کنیم اه -دقیقا برعکس من. _خوش بحال تو چقدر راحت -خیلی بده اینجور مثلا بابات بیاد بهت قلیان بده کجاش خوبه؟ _واای نیما من اصلا فکر نمیکردم........... -نه معتاد اونجوری نیست خودش با بعضی چیزا خیلی مخالفه فقط قلیان بخدا کل خانواده ما... _توهم داری؟؟ -اره ولی استفاده نمیکنم ازش تاحالا اصلا دست به این کار کثیف نزدم -مگه بده؟؟ _خوبه به نظر تو؟ بدم میاد از معتادی ولی خداروشکر بونه سرکار دارم که بگم از من همیشه تست اعتیاد میگیرن حتی توی دود هاشونم نباید بشینم _عجب😂 داداشت از خود بزرگتره اره؟ -بله _اونم قلیان!!!؟؟ -اره داداشم، بابام، شوهر خواهرم
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ _بابا من با معتادی خیلی مخالفه -خوش بحالت _خب از لحاظ محرم نامحرمی چطورین؟ ما خیلی حساسیم بی از حد -برعکس ما ولی خب نه زیاد تو میدونه خانواده مامان منو خانواده بابام کلا اگه بخوای حساب کنی یکی میشن حالا بخوام بگم کلی طول میکشه همه همدیگرو میشناسیم محرم نامحرمی زیاد براشون مهم نیست _من خودمم راجب این مسئله خیلی حساسم -از یک لحاظایی که خیلی بابام حساسه مثلا محرم نا محرمی در حدی براشون مهم نیست که باهم میگن میخندن، دست میدن، کنار هم میشینن، میرقصن _خب همینه دیگه 😐 -اره😂 تو خانوادمون خیلی دختره‌‌‌‌ _مجرد؟ _هم مجرد هم متاهل😂 اما منو داداشم هیچ وقت نرفتیم کنار دخترای فامیل بشینیم یانشستیم با فاصله ی زیاد نه ما دوتا نه خواهرم چون بابام دعوا مون میکرد میگفت شوخی کنید ولی نزدیکشون نشید اینا شما دوتا رو گول میزنن _دخترا پسرا رو گول میزنن😂 -اما همیشه فکر میکنم راست میگفت بابام نمیدونم چطور شد که داداشم بد جور خاطر خواه دختر عمم شد میگفت من خودم میکشم بابام گفت نمیشه بری باهاش اگه میخوای بری باهاش باید حتما عقد کنید نمیشه باهاش دوست باشی دیگه رفتیم خواستگاری عمم میگفت نه ما با عقد مخالفیم همین جور با هم باشن داداشم میگفت اگه نزاری باهاش ازدواج کنم کاری میکنم ججبور شی اون موقع دیگه بعد از یکسال به زور عمم راضی شد اینا باهم ازدواج کنن _چرا فکر میکنم داری برام رمان میخونی 😂 -بخدا واقعیه.. _خب؟ -همین بابام سر ازدواج رامین پیر شد _مرد؟ 🖤 -نه😐 _اها -ببخشید که بابام نمرد😔 _خواهش میکنم 😂 -عجب _خب خب؟ -خواهرمم عاشق یه پسره بود بابام راضی نمیشد خواهرم سر این موضوع سه ماه با بابام حرف نزد خواهرمم 17 سالگی ازدواج کرده با پیمان 26 ساله هر چی بابام گفت نه ولی. خب خواهرمم خودش خواست بابام شب عقدشون داشت گریه میکرد من گفتم کنارش بابا هم دیگرو میخواستن همیشه به من میگه میگه این دوتا جیگر منو خون کردن از هر 4 تاشون متنفرم _چهارتاشون کدوما؟؟😂 _خواهرم_شوهرش _داداشم _زنش😂 منم از شوهر خواهرم و زن داداشم متنفرم واقعا بابام از همون شب عقد اونا تاهمین الان داره بهم میگه میگه تنها امید من تویی عاشق بشی میکشمت😂 بخاطر همین مجبورم بعد ازدواج با هر کی که ازدواج کردم عاشقش بشم من از همون بچگی من به همچی. قانع بودم
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________ نرگس)) حاضر شدم که بریم.. وقتی رسیدیم نفسی تازه کردم انگار وارد بهشت شدم دور برمو نگاهی انداختم آرمان؟ دقیق تر شدم خودش بود از اینجا متنفره چیشده اومده آرمان با یه پسره که نمیدونم کی بود داشتن میگفتن و میخندیدن کارمون با پریا تموم شد پریا که منو رسوند خونه سریع رفتم پیش بابام. سلامی کردمو احوال پرسی +بابا آرمان امروز گلزار شهدا بود😐 -چیییی +خودم دیدمش خودش بود با یک پسره -اها قرار بود با همین دوستش نیما برن بیرون.احتمالا رفتن اونجا نیما به نظرم خیلی پسر خوبیه امشب میاد اینجا +عه دوستشه. -اره بخدا ارمانو التماس میکردیم میگفت من پامو این جور جاها نمیزارم بهش گفتم پول میدمت میگفت نمیام خیلی تعجب اوره +یادمه بابا کاش آرمان با این پسره نمیگشت -چرا چطور بود مگه؟ +خوب بود که، فقط ولی خب بهش میخوره از این پسرای چشم .... باشه +نمیدونم من ندیدمش اما قضاوت نکن نرگس با حرفای آرمان به نظرم پسر خوبیه +بابا من دیدمش😐 قضاوت چی بخدا اصلا از این پسرایی که بیست چهار ساعت تو خیابون ولن دنبال کار و زندگی نیستن. اصلا اونجور که دیدمش فکر میکنم دختر..... -عه نرگس قضاوت نکن اصلا همچین پسری نیست من دوست دارم ببینمش اما نمیشه به آرمان گفته بود بخاطر اینکه خواهرت مجرده من تو خونتون نمیام +نبایدم بیااااد رفتم تو اتاقم تلفنمو برداشتم ارسلان یکبار بهم زنگ زده بود بیچاره ولی خب الان دیگه نمیخواد پنهان کنم گوشیمو شمارشو سیوش کردم بچه پرو عاقل بعد چند دقیقه یکی بهم زنگ زد بچه پروهه عاقل استرس گرفتم همه میگن هر وقت بخوای با یکی صحبت کنی استرس بگیری یعنی طرفو دوسش داری 😐. ولی خب الکیه گوشیو جواب دادم +سلام _سلام ___ خوبی؟ +خیلی ممنون شما خوبین؟ _بخوبیت کجایی؟؟ +خونمون. _چرا حرف نمیزنی؟ 😂 +چی بگم. _خجالتت میشه با من حرف بزنی! +نه _نرگس +بله _بله برا عروسه عروسم +میدونم توقع داری چی بگم؟! 😒 _حالا.. همین بله خوبه عروس اسم من چی سیو کردی نرگس؟ +واقعا بابام راست میگفت که خیلی پرویی _چرا😂 من بدبخت +اره توعه بد بخت _بگو چی سیوم کردی😂 +بچه پرویه عاقل _ای جانم😂 من بچه پرویه عاشقم نه عاقل برو بنویس عاشق نه عاقل 😂 _خب؟؟ +چی خب؟؟ _تو نمیخوای بپرسی من چی سیوت کردم؟ +نه _ولی خدایی خوب بلدی ادمارو ضایغ کنی😂 +ضایع نمیکنم جواب میدم _بله بله ‌شما درست میگی من عروس خانم سیوت کردم +بیخود کردی _ای جانم😂 +من کار دارم خدا نگه دار _بیا چت کن +میگم کار دارم _کارت تموم شد بیا +نمی تونم _چرا؟ +تو چقدر فوضولی خب خدانگهدار بچه پرویه عاشق _ای جانم😂 +زهر مار _ای ج گوشیو قطع کردم رفتم که برم توحال برا بابام تعریف کنم همین جور که داشتم میرفتم نگاه کردم ارمانو دوستش اومده بودن سریع رفتم سمت اتاقم خدایااااا موهامنو ندیده باشه خدایا حواسم نبود ببخش این دفعه رو نمیدونستم نامحرم بیرونه خدایا روسریمو لبنانی بستم.. چادر رنگی پوشیدم رفتم بیرون نگاش کردم اه چقدر بدم میاد از دوست ارمان نگا چطور با بابام حرف میزنه. من موندم بابام جطور این پسره ی بی حیا رو را داده تو خونه 😒 اروم سلام کردم. به نیما😒 به آرمان سلام نکردم. رفتم توآشپزخونه پیش مامانم سلام کردم نگام کرد (بیا من به بابام میگم این چشم چرونه میگه نه قضاوت نکن اصلا اون قربون صدقه هایی که برا دوست دختراش میره داره از قیافش میزنه بیرون خدایا بنده توعه ولی بدم میاد اینجور ادما بیان تو خونمون متنفرم ازش ببخش منو +مامان -چیه؟ +این بیشعور چرا اومده تو خونه ما -چرا بیشعور بابات که خیلی ازش خوشش میاد +اه از این نگاش کن خدایی دراز بی خاصیت 😒 -خوشگله +اه این😂کجاش خوشگله😂😒 -این خوشکله یا ارسلان؟؟ +وامامان معلومه اقا ارسلان😌 درسته نامحرمیم ولی خب من یه تار موعه ابرویه ارسلان اصلا دویست تا نیما یه تار ابرویه ارسلان. -بزار بیاد حرف بزنید ببین اصلامیخواییش ببین اصلا اون تورو میخواد +اون که از خداشه😂 -بازم باید حرف بزنید +حرف می‌زنیم حرف میزنیم -بیا بریم بشینیم پیششون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیستم وارد حیاط دانشگاہ🏢🌳 شدم، بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون دا
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م! بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! 😣 از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا! 😣🌳 صداے زنے اومد: _خانم حالتون خوبہ؟ 😟 بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم: _میشہ برام یہ تاڪسے🚖 دربست تا تهران بگیرید؟! 😥 اومد نزدیڪم،چادرش رو با دست گرفت و گفت: _میخواے ببرمت درمانگاہ؟! اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ!😧 دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت✋🌳 و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم: _نہ ممنون! 😣 دستم رو گرفت: _مگہ من میذارم اینجورے برے؟!حالت خوب نیست دختر!😐 خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد. همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت: _حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ،💚بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم!😊 بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! حسینیہ سیاہ پوشے🏴 ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت: _نیم ساعت دیگہ روضہ س 💚 تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!😊 زن دیگہ اے وارد شد،با تعجب😳 نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت! 🌸🌸🌸 سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت.... حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنــ🌸ـے گفت: _دخترم نمیخواے بلند شے؟! صدا برام غریبہ بود،بے حال گفتم: _حالم خوب نیست!😣 +یعنے نمیخواے تو مجلســ🌸ـم ڪمڪ ڪنے؟! 🌸🌸🌸 با تعجب چشم هام😳 رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود! با صداے بلند گفتم: _خانم! زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند😊 اومد سمتم، لیوانے🍶 گرفت جلوم و گفت: _بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ! همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم: _تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟! با تعجب😳 نگاهم ڪرد. _مگہ من ڪمڪ خواستم؟! ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم: _بلہ!گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے! سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت: _خانم مرامے! 😐 خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت: _جانم! +این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟!😐 خانم مرامے با تعجب گفت:😳 _من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم! با تعجب نگاهشون ڪردم _خودم صدا شنیدم!😟 حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!😧 با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت: _از بچہ هاے دانشگاهے؟ سریع گفتم: _بلہ! +تو دانشگاہ قرص دادن بهت، براے درس خوندن و این حرف ها!😏 نگاہ هاشون👀👀 اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست،💔😢با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم: _نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟! از حسینیہ اومدم بیرون، 😔😢چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت: _بهترہ با ایشون صحبت ڪنے! و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:😠 _خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟! صدام بہ قدرے بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم:😠 _شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ! با تعجب اما آروم گفت:😳😕 _چے شدہ؟ رو بہ زن گفت: _خانم محمدے!😕 زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندے زدم 😏و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صداے سهیلے باعث شد بایستم: _خانم هدایتے! برگشتم سمتش و گفتم: _بلہ! بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!😢 با نرمش گفت: _بفرمایید حسینیہ!🏴 با ڪنایہ گفتم: _ممنون روضہ 💚صرف شد!😢 +حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مــ🌸ـادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے بگہ،درستہ خانم محمدے؟ زن سرش رو انداخت پایین 😔 و گفت: _واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم! بے توجہ گفتم: _قبول باشہ!خدانگهدار محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت: _ایام فاطمیہ🏴 س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!😔😢 دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود! صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم: _من چـــ✨ــادر ندارم،یہ جورے میشم! محمدے لبخندے زدے و گفت: _الان برات میارم!😊 سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشڪــ✨ــے اومد سمتم و گفت: _بفرمایید! چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم! 😊 دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن! _حلال ڪردے؟😊 آروم گفتم: _حلال! 😊 خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_یکم ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گ
ادامه قسمت از باند پیچید🎤🔉 و مجلس شروع شد! بغضم😢 گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے، من گریہ م گرفتہ بود!😢 چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ!🏴 اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم: خدایا خیلے خستہ ام!😭 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانی 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_یکم ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گ
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز 🔓ڪردم، از حیاط سر و صدا مے اومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن!😄😄 با تعجب😳 نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ😃 از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! 😀 با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن! 😳😳 با تعجب گفتم:😕 _چے شدہ؟!چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟ مادرم سریع گفت: _هیچے! مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد: _هانیہ چادر خریدے؟!😊 تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سرمِ! برگشتم سمت مادرم و گفتم: _اے واے! یادم رفت پسش بدم! ♀ +چادرو؟! _آرہ براے خانم محمدے بود!رفتہ بودم حسینیہ شون💚🏴 روضہ! چشم هاے مادرم گرد😳 شد اما چیزے نگفت! _فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش! _سهیلے دیگہ ڪیہ؟! سرم رو خاروندم و گفتم: _سهیلے رو نگفتم بهتون؟! _نہ!آدماے جدید رو معرفے نڪردے! +طلبہ س مادرم طلبہ!دانشگاهمون درس میدہ! خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم: _خالہ اونطورے نگاہ نڪنا!هیچے نیست،اے بابا! 😐 بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم: _تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا!بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ!😄 شروع ڪردن بہ خندیدن!😄😃😀 وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجـ🌟ـــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ، چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش پیچید! خجالت میڪشیدم، انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟! بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے! لب باز ڪردم:اوووووم.... حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم ســـ💫ـجدہ، 😢بغضم گرفت! آروم گفتم: _خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!😭 اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن!😭 من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم! خوش اومدے!😊 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_دوم ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز 🔓ڪردم، از حیاط سر و ص
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم: _پاشو بریم چادر رو پس بدم! با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت: _هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے! 😕 تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم: _روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ! 😊 دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم! 😄 خندہ م گرفت،😄 از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت 🏴حسینیہ! بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت: _آخے سال جدید میاد،هانے بے عصاب دلم برات تنگ میشہ! 😇 با حرص گفتم: _من بے عصابم؟! 😬 چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت: _نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟! 😥😀 با خندہ گونہ ش😘 رو بوسیدم و گفتم: _الان ڪہ بے عصاب نیستم!خوبم ڪہ! با تعجب گفت: _خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!😟😀 چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم: _سلام چقدر حلال زادہ!😊 چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش. _بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید! لبخندے زد و گفت: _سلام عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم!😊 سریع اضافہ ڪرد: _تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم!☺️ _آخہ.... 😟 دستم رو گرفت و گفت: _آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!😊 ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت: _سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟ سرم رو بلند ڪردم. _آخہ... نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت: _آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!😬😤 با تعجب نگاهش ڪردم. _بهار دڪتر لازمیا!😳 چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم، نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم: _خدایا خودت شفاش بدہ!🙏😄 با خندہ بشگونے از بازوم گرفت. _هانیہ خیلے بدے!😃 خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!😊 چــ✨ــادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت: _خیلے بهت میاد! با لبخند گفتم: _اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!😌 دستم رو گرفت و گفت: _خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ! +منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام!😐 بازوم رو گرفت و گفت: _نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!😕 شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید، رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت: _بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم!😄 با حرص نگاهش ڪردم، 😤😬 از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم! با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ! جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ، همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد، پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد! شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!😬 مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ! سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش! در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد🚶 بہ سمتم! _با من ڪار داشتید؟! هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود! با تردید گفتم: _خب راستش.... بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست، اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟! این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین! آروم شدم. آروم اما محڪم گفتم: _سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم. دست بہ سینہ شد و گفت: _علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید! لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود!👌 _اومدم ازتون تشڪر ڪنم،بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد!😥😔 زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت: _هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ!فقط التماس دعا! تند گفتم: _بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار خواستم برم ڪہ گفت: _چادرتون مبارڪ!یاعلے!✋ وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود! صبر نڪرد بگم ممنون! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے @romankademazhabe