رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_سوم استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم: _پاشو بریم چ
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_چهارم
شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت:
_آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟😁
با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! 😄🙈
همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:
_شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو!😄😬
مادرم با حرص گفت:
_واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ!😬
دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم💑 نشستم، شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! 😃
مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد🎂 هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! 😌
دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:
_من باز مے ڪنم!😊
آیفون رو برداشتم:
_بلہ!
صداے عمو حسین اومد:
_مهمون بے دعوت نمیخواید؟😀
همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:
_بفرمایید!
رو بہ مادرم اینا گفتم:
_عاطفہ اینا اومدن!😊
زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،
خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:
_دختر امون بدہ! 😄
عاطفه دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:
_هین هین تولدت مبارڪ!😍🎂
لبخندے زدم و گفتم:
_مرسے عاطے فقط استخون برام نموند!😄
سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن، مریم بغلم ڪرد و گفت:
_تولدت مبارڪ خانم خانما!☺️
با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:
_تولدتون مبارڪ!
سرد گفتم:
_ممنون!
همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ!🎂9⃣1⃣ اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن!
عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت!☺️
همہ مشغول روبوسے 😘😍و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے🍰 رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:
_امسال سال خیلے خوبیہ!😊
بے اختیار گفتم:
_آرہ!
مریم با شیطنت گفت:
_ڪلڪ یہ خبرایے هستا!😉
بے تفاوت گفتم:
_نہ از اون خبرا!😌
همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:
_مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟😕
عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:
_داش غیرت!😉
پدرم بہ شوخے گفت:
_اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا
هست!
خالہ فاطمہ گفت:
_پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے.👰
با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:
_بلہ ولے براے عروسے شهریار!😉
همہ با هم اووو گفتن😯 و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت:
_هانے جدے میگے؟😍
در گوشش گفتم:
_آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس!😁
عاطفہ با ناراحتے گفت:
_ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود!😒
بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم!
مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد، پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:
_حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم!😊😍
قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین!😄 عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:
_گفتم ڪہ خل و چلہ!😄
عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود!☺️🙈خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:
_صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم!😊
خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم!😕 خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! 💔زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن، امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین☺️🙈☺️ و دست همدیگہ رو گرفتن!
خالہ فاطمہ گفت:
_هانیہ شمع ها آب شد! 🎂تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن!
لبخندے زدم 🙂و شمع ها رو فوت ڪردم!
زیر لب گفتم:
_نوزدہ سالگے از تو شروع میشم!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚@romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_چهارم شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم😃 و گفت: _آخہ اینم ر
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #بیست_و_پنجم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،
سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه، ☺️فردا عقد شهریار و عاطفه بود،💞💍عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد، 😳با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید:
_هانی برای همیشه چادری شدی؟!😟
نگاهش کردم و گفتم:
_آره!😌
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:
_عاطفه اون لباسو ببین!😍
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:
_لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید
همین!
مریم با شیطنت گفت:
_بله!بله!😉
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:
_اینجا مجردم هستا!😄
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:
_دخملمون چطوله؟😍
مریم لبخندی زد و گفت:
_خوبه!☺️
با تعجب گفتم:
_مگه جنستیش معلوم شده؟!😳
مریم با شرم گفت:
_چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!😒سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:
_خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!😐
مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن!
سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای 👀👀ویترین مغازه ای بودن!
با دیدنش تعجب کردم، 😳سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:
_سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد!
_سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:
_سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفت😳 و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه.
سریع گفتم:
_من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم:🗣
_هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
_الان میام،شما انتخاب کنید!😊
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:
_از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت:
_چی میخواید بخرید؟
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:
_حنانه!😬
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:
_ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!😊
_نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!😊
حنانه با ذوق گفت:
_آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!😄
از حرف هاش خنده م 😀گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_خدا متاهلشون کنه!😄
حنانه با اخم مصنوعی گفت:
_خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!😁
سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا.
_حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!😀
با تعجب😳 نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت:
_میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه!😆
از حالت هاش خنده م 😄گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:
_من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:😊
_خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:
_حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت:
_خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم:😊
_خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم:
_خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت:
_خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:
_متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!🙂
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:
_مگه من چی گفتم؟!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلی سلطانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گلنرگس ✨#پارت58 📚#یازهرا _______________ نرگس)) حاضر شدم که بریم..
.. ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت59
📚#یازهرا
________________________اه مامان من بدم میاد 😒
میرم تو اتاقم
-نرگس بابا چای بیار
+مامان نواه شوهرتو
-عجب😂
خب ببر چی میشه
+بدم میاد برم جلو این پسره
-برو زشته
(به زور چایی هارو بردم
اه چقدر موذب بودم حتی با چادر فکر میکردم داره نگام میکنه اما وقتی که من از آشپزخونه بیرون اومدم سرش پایین بود و داشت. بابام حرف میزد
وقتی هم چای برم نگاه نکردن اصلا
فکر. کنم متوجه شد پسریه ه.ی.....
سریع رفتم تواتاقم
وای خدا این چرا نمیره
سرمو رو بالشت گذاشتم که بخوابم
آرمان)))
نیما رفت
خیلی خوشحال بودم از اینکه میخواییم بریم شمال
بالاخره هم بابام راصی شد هم نیما
شهادت امام رضا نزدیکه
قرار شد منو نیما همراه خانواده بریم مشهد بعد از اون طرف منو نیما بریم شمال...
من نمیخوام برم مشهد بدم میاد من گفتم منو نیما مستقیم بریم شمال نیما گفت من دوست دارم شهادت امام رضا مشهد باشم بعد میریم شمال😒
حالا شمال رفتنمونم زیاد طول نمکشه به محض اینکه بابام اینا خواستن بیان شهر خودمون منو نیما هم باید زود خودمونو برسونیم اه همش سه چهار روز ما شمالیم😒
ولی خب بازم خوبه..
راستی من امروز شماره اتنا رو از تو گوشی دزدیدم😁
سیوش کردم اتنا خانوم😌
از صبح انلاین نشده من هنوزم منتظرم انلاین شه باش پیا بدم
گوشیو برداشتم نوشته بود انلاین
وااییییییی
اینهمه استرس برا چیه خدااااااا
_سلام
-سلام شما؟!
_خوبی؟
-جنابعالی؟؟
_اتنا خانم من میخام یه چیزسوبهت بگم
من داداش نرگسم
-نرگس کیه دیگه؟؟
_نرگس راد همسایتون
-اها اتفاقی افتاده؟
_نمیدونم چطور بگم..
-چیو،بگین
_شما وقتی میومدی خونه ما برا دعا یه جورایی مهر شما به دل من نشسته😔
-ببین اقا ارمان من بخاطر شما، نرگس چند دفعه گفت بیا خونمون، بخاطر تو نمیومدم، چون ادم نیستی، چون میترسم ازت، من دخترم بهت احساس بدی دارم به خاطر اینکه شما پسری 😏یا باید. زود ازدواج کنم یا باید از این خونه بریم، هر وقت تو کوچه دیدمت سریع رفتم توخونه، من توخونمون میترسم تنها بمونم همیشه میگم اینا یه پسر خراب دارن من نمیمونم تو خونمون تنها،، چند بارم مامانم بهم گفت میگم نرگس بیاد پیشت..
اما من از اونجاایی که نرگس بهم گفته داداشم به پیامبر و امام ها اعتقاد نداره نمیخوام نرگس هم بیاد خونمون
من واقعا از تو میترسم و ازد متنفرم الان بلاکت میکنم دیگه هم به من پیام نده ✋🏻💔..
(سه ساعت فقط در حال نوشته..
پیامشو که خوندم قطره های اشک از کنار چشمم پایین می امد چند بار پیامو خوندم و اشکام بیشتر میشد..
چرا میترسه از من 💔
من که تا بهحال نگاه هیچ نامحرمی نگاه نکردم رو هیچ دختری نظر نداشتم چطور میتونه اینقدر زود قضاوت کنه راجبم..
بلاک شدم
فقط میخواستم نرگس نفهمه خدایا نگه بهش
تاحالا هیچ وقت اینجور گریه نکرده بودم..
باید جتما زنگ بزنم به نیما بگم تو نه به هیچکس میگه هم بهترین راهو جلوم میزاره
اما این موقع نمیشه 💔
_نیماا
-سلام خوبی؟؟
_رسیدی خونه؟؟
-اره قربونت رسیدم
_باشه خدافز..
-بگو چی میخواستی بگی..
-هیچی خدانگهدار
(نتونستم بهش بگم گوشیو قطع کردم..
بهترین کار گریه بود برام..
نیما چند بهر زنگ زد جواب. ندادم گوشیمو خاموش کردم..
تقریبا ساعت یک بامداد بود
بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم از خونه بیرون روبه روی درشون نشستم.
داخل یه پیام رسان دیگه ای بهش پیام دادم
(داری راجب من اشتباه فکر میکنی
از شانس خوبم انلاین شد و دید..
-شما؟
_آرمان😔
-باز تو مگه نگفتم به من پیام نده میگم به بابات
_یه دقیقه بزار منم حرف بزنم
-بفرما
_من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم
من تاحالا رو هیچ دختری نظر نداشتم
خودمم خیلی زیاد رو محرم نا محرمی حساسم..
من نمیخوام از راه اشتباه پیش برم..
من راه درست رو انتخاب میکنم..
-راه درستت الان چیه؟؟
_خواستگاری بعد ازدواج
-خب بیا خواستگاذی من چه کارت دارم؟؟
_واقعا؟؟
-اره بیا بعد جوابم بگیر منفییی
_خب جواب منفیه چرا بیام😕
-خواستگاری همینه
_اشکال نداره من میام خواستگاری
چرا جوابت منفیه؟؟
-خب بیا..
میخوای بدونی؟؟
چون من یکی دیگه رو دوست دارم..
_هماهنگ کن با خانوادت ببین اجازه میدن من بیام..
-تو خواستگار منی. نه خواستگار خونوادم ربطی به اونا نداره،، نظر اونام هیچ اهمیتی نداره..
_چطور ربطی به خانواده نداره
-برا من مهم نیست
_کیو دوست داری تو؟؟
-اسمش پرهامه دوستمه عاشقش شدم اونم عاشقمه خانوادمم نمیدونن چون خودش ازم خواست نگم
_باهاش بیرونم میری؟؟
-بله😊
یواشکی
_از اون که میری باهاش و نمیشناسیش به صورت پنهان میگردی باهاش نمیترسی از منی که خوانوادتتم میشناسنم میترسی؟؟
-اره من به پرهام اعتماد بیش از صد درصد دارم...
_نگرد باهاش
-به تو چه کی هستی مگه
_اصلا به عنوان داداش بهت میگم نگرد باهاش ،، حداقل میگردی به خانوادت بگو ،، داره گولت میزنه
-به توچه.تو میخوای بیای خواستگاری خب من کَمِت میارم
..یازهرا ..:
.. ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت60
📚#یازهرا
_______________
(خیلی ناراحت شدم..
گوشیو پرت کردم وسط کوچه سرمو روی پاهام گذاشتم
احساس افسردگی و بدرد نخوری
احساس تنهایی و بی کسی
دلشکستگی
من کل زندگیمو فقط ریختم به پای این دوستای لعنتی
کوشون کجان الان حال منو بفهمن
اونا جز بد بختی آوردن چکار کردن برا من
اونا مانع خدمت رفتنم شدن
اونا مانع درس خوندنم شدن
کجان الان دو روز گوشیو خاموش کردم کی سراغمو گرفت
من خانوادمو گم کردم با اینا،،
هیچکس به من اعتماد نداره،،
اصلا حالم دریای طوفانیه،،
ما مطمئنم برم شمال باهاشون درد دل کنم کلی حالمو خوب میکنن
همین جور که داشتم با خودم حرف میزدم نوری خوردتو چِشَم
دقت کردم نور چراغ ماشین بود
با دقیق تر نگاه کردن
نیما بود
این چی میخواد خداایا
به سختی تو اون وقت تنگ اشکامو جمع کردم..
اما از چشام همچی معلوم بود
گوشیو از وسط کوچه برداشتم
نیما اشاره کرد برم پیشش بشینم
-سلام
_علیک
-چته
_چرا اومدی
-معلوم هس چته تو زنگ میزنی میگی کاری ندارم بعد گوشیتو خاموش میکنی 😐
نگرانت شدم اومدم ببینم چی شدی
_این موقع شب نگران من شدی
-بخدا اینقدر خواب داشتم
بخاطر تو اومدم
بگو ببینم
چی شدی
این موقع تو کوچه چی میخوای
گوشیت چرا اون وسط انداختی
_همینطوری
-آرمان چی شدی؟
از چی ناراحتی
_من ناراحت نیستم
دوروز گوشیمو خاموش کردم هیچ کدوم از بچا هیچی نگفتن بهشون پیام دادم حواسشون نبود جواب ندادن
-ینی بخاطر این ناراحت شدی 😂
این که از روزم روشن تره😂
نه آقا آرمان این تنها باعث نمیشه
که تو ناراحت شی، افسرده شی، احساس شکست غرور کنی
نصف شب بیای بیرون
گوشیتو خاموش کنی،،،
(همین جور که نیما داشت میگفت من بغضم ترکید
نیما سعی داشت آرومم کنه
واقعانم بعضی حرفاش راست بود
کلی باهام حرف زد تا اینکه
_دختر همسایمونه اینه خونشون 😔
-
..یازهرا ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت61
📚#یازهرا
__________________
-باشه فراموشش کنی..
_بخدا نمیتونم نیما خیلی سعی کردم نمیشه😔
-عاشقش شدی
_نه
عاشقی نیست
فقط مهرش به دلم نشسته
من نمیخوام از راه نادرست پیش برم به خودشم گفتم میخوام بیام خواستگاری
-خب؟
_گفت بیا منم جوابم منفیه یه پسریو دوست داره اسمش پرهامه
-خب دیگه
ببین الان تو فرض کن باهاش ازدواج کردی تو همه زندگی ها دیگه دعوا هست
اگه پس فرد ازدواج کنی باهاش مطمئن باش بهت سرکوفت میزنه بیست چهار ساعت میگه من میخواستم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم من با اون خوشبخت میشدم
_مهم نیست
-خب چی مهمه
_نمیدونم
کمکم کن نیما تورو خدا
_من چه کاری از دستم برمیاد
بهترین کار اینه که فراموشش کنی راجبش هیچی به خانوادت نگو
-اصلا نمیدونم چی کار کنم😔 نمیتونم مطمئنم
_اوه بابا حالا میگی چی شده بسهه
از خدا کمک بخواه
-نیمااااا
دورغههه خدا اگه میخواست کمک اصلا مهر این دختره رو تو دلم نمی انداخت
-این حرفا رو نزن نیما
تو الان فکر میکنی خدا مهرشو انداخته تو دلت..
پس مطمئن باش خودش درستش میکنه..
_یعنی میرسم بهش؟؟
-اگه صلاح باشه
_اقا یعنی چی هرچی صلاح باشه اه
وقتی خودش مهر یکیو انداخته تو دلم بعد با بشینم ببینم صلاحه یانه من که نگاه هیچکس نکردم وقتی خدا چشا منو رو این دختره گذاشته تقصير من چیه نیمااا
اگه صلاحش نباشه چیییی اهه..
خدایا من چه گناهی که کردم که باید سرنوشت منو بنویسی
_خودت اصلا میفهمی چی میگی😂
همچی دست خداست
تو کار خدا که نباید دخالت کرد
بندشی اصلا دوست داره اذیتت کنه
شاید اصلا خدا میخواد امتحانت کنه
که قطعا یه امتحانه
کل زندگی پر از امتحان های سخت و اسونه
شاید میخواد یه تلنگُر بهت بزنه
شاید اصلا تو اخرش باهمین دختره ازدواج کنی
شاید دختره عاشق تو بشه
-نمیشه نیما نمیشه 😔💔
_تو از کجا میدونی
هر چی خدا بخواد
نشد که نشد مطمئن باش لیاقت تو رو نداره برا خودت ارزش قائل باش..
درست میشه همچی نگران نباش
-نمیشه تو اصلا نمیفهمی
_چرا اتفاقا خيلیم هم خوب درکت میکنم
تو این راهی که وارد شدی من آسفالتش کردم اخوی 😂
-واقعا؟؟
تو تاحالا عاشق شدی؟!
چکار کردی؟ بهشم نرسیدی که..
_تو از کجا میدونی بهش نرسیدم
-رسیدی کوش؟😐
نکنه ازدواج کردی؟!
_بلههه
-دروغ میگی نیما
_من!!!
- نگفته بودی بهم به بابام بگم خیلی خوشحال میشه خوشبحالت
_چرا خوش به حالم بخاطر اینکه ازدواج کردم؟؟!
-نه بابا تو همچین عُرضه ای نداری ازدواج کنی
-میدونم
_نیمااااا...؟
-ببین یه بار قبلا هم گفتم بهت..
فقط احساس به یه نفرونمیگن عشق..
آدم میتونه عاشق خیلی چیزا بشه..
مثلا من عاشق شهیدا شدم
خیلی کمکم میکنن یه بار رو یک دختر نظری داشتم زندگی نامه یه شهید رو داشتم میخوندم داشت سوزن میزد رو چشاش بعد بهش میگفتن چرا اینکار میکنی گفت سزای چشمی که نامحرم بیوفته همینه..
خیلی تاثیر گذار بود..
فراموشش کردم خیلی راحت همیشه به خودم میگفتم نمیتونم فراموشش کنم.
اما خیلی خوشحالم که فراموش شد میدونی چی بود عاشقش نبودم فقط میخواستم بهش برسم و خوش بختش کنم.. تمام هدفم همین بودفقط
_هدف منم همینه😔چکار کردی بعدش؟!
- دختره عاشق یکی دیگه بود
من بهش گفتم این پسره موندگار نیست
کلی بیاحترامی کرد و اخرشم گفت تو بچه ای هیچی سرت نمیشه
من بهش گفتم پشیمون میشی ولی. اگه باز برگردی من دوست دارم
یکی از اقواممون بود بهش گفتم به بابام گفتم بابام راضی بود مامانم راضی بود رفتیم خواستگاری خیلی بهمون تیکه انداختن.. بابام خیلی ناراحت شد..
بخاطر ناراحتی بابام سعی کردم قیدشو زدم..
همین یه تلگر بود که قبل ازدواج عاشق نشم..
-الان اگه برگرده و پشیمون باشه چی؟؟ دوسش داری؟!
-درسته گذشته ها گذشته اما خب نه..
درسته یه حس بوده اما نه..
بابامو خیلی ناراحت کردن خودم که اصلا نگم.
توبه کردم
شهیدی رو راهنمای خودم گذاشتم..
مطمئن بودم خیلی کمکم میکنه
همین جورم شد..
قول دادم فراموشش کنم
اصلا نمیدونم چی یکماه نشد قیدشو زدم..
کاملا متنفر شدم ازش..
برا خودم ارزش قائل شدم..
برگشت ارمان باورت میشه
اونی عاشقش بود نمیدونم چشون چیشده بود
یه مشکلی بود احتمالا که قید همو زده بودن..
اومد پیش بابام کلی التماس کرد بابام گفت نیما نمیخواد تورو ببینه
اومده بود گریه میکرد من خودم باورم نمیشد
گفت میخوام صحبت کنم باهات
رفتیم نشستیم توحیاط خونمون یه گوشه..
اشکاش داشت میریخت😂
کلی معذرت خواهی کردم گریه کرد میگفت ببخشید من اشتباه کردم اون نامرد منو گول زد خودش زن داشت
زنشم در جریان بود همچیه منو دزدید
_چیییییی؟؟؟؟؟
-دروغ میگفت😂
ولی خب واقعا پسره خیلی نامردی کرد در حقش.
..یازهرا ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت62
📚#یازهرا
____________________
کلی حرف زد
اخرشم من با خونسری گفتم
هرچی بین ما بود تموم شده رفته اینایی که گفتی به من چه ربطی داره الانم بروو
گفت تو خودت گفتی اگه برگردی من دوست دارم الان چیشد پس.
گفتم به همین خیال باش
_چه داستانی گفتی 😂دمت گرم
-به جون خودت واقعیه ارمان باور نکن اصلا..
_من چکار کنم؟!
نمیتونم
-باز میگه نمیتونم
من دارم سه ساعت چی میگم اینجا
بخدا من احساسم بیشتر تر از تو بود به اون دختره..
-خب اقا تو فراموشش کردی چون هیچ وقت ندیدش دیگه من این همسایمونه روز میبینمش😔
نمیشه به بخدا نمیشه
_چطور ندیدمش؟؟
یکی از اقواممون بود..
قبلا خونه مامان بزرگ زندگی میکردیم
ما طبقه پایین بودیم اونا طبقه بالا 😐
بیست چهار ساعت جلو چشام بود
_چطور شدکه....
-بی محلش کردم..
_دارم خواب میرم نیما ولش کن دیگه نگو
-برو بخواب
_ممنون که اومدی
-کاری نکردم که
_فعلا خدا نگه دار
-خدا حافظ
فردا عصر بیا بریم بیرون
_باش
رفتم تو اتاقم
اولین کاری که کردم رفتم یه سوزن از وسایل خیاطی برداشتم
حرفای نیما تاثیر گذار بود
اصلا اون کیه که اینجور میگه به من.
شروع کذدم سوزن زدن روی پلاکام😫😂
درد داشت ولی خب بابام بفهمه چی
کاش قبلش بزه نیما گفته بودم
الان اون دختره میاد به نرگس میگه
خدایاااا
امشب به جای اینکه برمتو سایت رمان رفتم یه زندگی نامه شهید دانلود کردم
حدود یک ساعت شدکه کامل خوندمش
واقعا خیلی تا یثر گذار بود 😭با خوندن اون زندگی نامه از روز بعد همچی برام متفاوت بود. احساس تنهایی نمیکردم همیشه فکر کردم یکی هست مواظبمه
خیلی دوست داشتم الان سر قبر شهید بودم بهش میگفتم کاش خداهم اندازه شما به منم کمک میکرد دوست داشتم بمیرم نیما همیشه میگه خوش به سعادتشون وقتی بیشتر راجب شهید تحقیق کردم دیدم قبرش تو شهر خودمونه😭پیشمون بودم از خودم از زنده بودنم از کلی عزاوجدان داشتم فکر نمیکردم اینقدر گناه کار باشم منی که قبلا عاشق نماز خوندن بودم بچگیم
خیلی برام سخت بود اون لحظه من کاملا خدا رو فراموش کردم زندگی نامه ها رو که خوندم اتیش گرفتم اونا بخاطر ما اونا بخاطر امنیت یک کشور از عشقشون گذشته بودند😭بعضیا حتی بچه هاشونو ندیده بودند 😭از خودم متنفر شدم.. دوست داشتم مثل بچگیم باشم کاش خدا منو میخشید 😭کاش خداناهامو نادیده میگرفت 😭خدایاااااااا
با شرمندگی از شهید کمک خواستم😔
اولین کاری که کردم تمام اهنگامو پاک کردم. تماماهنگ های حرامو پاک کردم.
بجاش مداحیایی که شهیدا گوش میدادن ریختم..
رفتم کنار شیر آب وضو 😭وضو بلد نبود م😔از اینترنت گرفتم.... وضویی گرفتم..
امشب با همه ی شبا برام متفاوت بود
یه احساس ترس داشتم... فکر میکردم من یه شیطون شدم😭از خودم تنفر داشتم..
راجب امام زمان خوندم. امامی که وجودش اصلا اعتقادی نبود.. دوست داشتم از ته دل بگم شرمنده ام. 😭شرمنده شدم و فهمیدم چقدر اشک امامو در اوردم..
ذکر بلد نبودم یه اعوذ بالله و بسم الله گفتم..
سرمو گذاشتم رو بالشت اروم خواییدم
یکی میخواست بیدارم کنه.. یکی داشت صدام میزد..
یه صدای خیلی قشنگ، مثل اون صدا جایی نشنیده بودم..
هی میگفت امیر محمد، امیر محمد..
با من نبود.. یکدفعه یادم اومد اسم اصلیم امیر محمده نه آرمان بخاطر اینکه ایمم مد باشه گفتم ارمان صدام کنن.. یه دقیقه از این اسم متنفر شدم..
باز صدا اومد
امیر محمد پاشو
امیر محمد
بیدار شدم
اول فکر کردم یک نوره یکم دقیق شدم یه اقایی ایستاده بود به احتمال زیاد بابام بود قیافشو ندیم فقط یه جور سایه بود اما نمیدونم چرا فکر میکردم داشت لبخند میزد .. لامپ رو که روشن کردم هر چی نگاه کردم کسی نبود..
نگاه کردم لامپ اتاق نرگس روشنه
اتاق بابام اینا روشنه
در اتاق نرگس باز بود داشت نماز می خوند
منی که اصلا حال نداشتم برا نماز بلند شم امروز با کلی حس و حال عجیبی بیدار شدم..
اول گوشیو برداشتم شماره تمام دوستام پاک کردم
فقط نیما بود و خانوادمون و اتنا
بعد رفتم وضو گرفتم مثل دیشب یوا شکی که کسی نفهمه..