eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_نه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _اِع اِع بهار دستم درد اومد . کجا داریم میریم ؟! وایسا یه لحظه ... بهار در حالی که داشت می دوید گفت +مروا جونم . بیا بریم اینجا یه لحظه ... بدو بدو ... الان میره هااا درحالی که نفس نفس میزدم گفتم _ کی میره ؟ + اوناهاش ... اوناهاش... بدو بدو ... مری جونم. بعد از چند دقیقه دویدن ... به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم بهار با تک تکشون سلام کرد ... بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری . یه دختر قد بلند بود . صورت نسبتا لاغری داشت ... چشم و اَبروی مشکی و کشیده... ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید... بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ... بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره. + وای آیه ، چقدر تغییر کردی ! میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت ! دلم برات خیلی تنگ شده بود ... تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی . اون دختره هم با مهربونی گفت × ای جانم بهاری . توهم خیلی تغییر کردی ... دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود . بعد هم رو به من کرد و گفت ×بهار جان معرفی نمیکنی ؟ + خب آیه جونی ایشون مروا هستند رفیق شفیق بنده ... آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت ×‌خوشبختم مروا جانم. من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم _‌متشکرم ، همچنین. آیه با شیطنت گفت ×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه... بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی. و بعد چشمکی حواله بهار کرد همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود بعد از چند لحظه بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت + خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ... قول میدم زودی بیارمش ... خب مروا جانم ، دیگه بریم ... همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم... =آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟. به طرف صدا برگشتم ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !... حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ... هوففف حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه... بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود بدجور رفتم تو فکر آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟ هووووف _مروا...مرواااااا +عهههههه هااااا چیه بهار ترسیدم بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود... با بهت گفت _ببخشید عزیزم که ترسوندمت دوساعته دارم صدات میزنم +ببخشید حواسم نبود کاری داشتی؟ _نه ، ولی اخمات رفت تو هم اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟ +نه چیزی نیست برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم +بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم میرم یکم با جو آشنا بشم _باشه گلم پس همین اطراف باش برای ناهار هم بیا نماز خونه یادت نره ها... +نه حواسم هست . فعلا... _یاعلی... از بهار فاصله گرفتم... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان😈 #قسمت_بیستم 🎬 ازهمون اول واقعه که آتیش تو چشم‌های سلمانی دیدم تا
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 نزدیک اربعین بود,درونم وِلوِله ای برپااست. یک نیرویی به من میگفت به زیارت بروم ومطمئن بودم این نیرو,ازسمت شیاطین واجنه نیست چون,یکی ازاعتقادات عرفانهای کاذب این است که زیارت رفتن یک امرناپسندومطرودمی باشد. برای بابا نوشتم,دلم هوای حرم کرده..بابا صورتم رابوسید اشک درچشماش حلقه زدوگفت:اگر آقا سعادت حضور بدهند من چکاره ام...وازخانه بیرون رفت. بابا دیرکرده بود ,من ومامان نگران شده بودیم,حتی گوشیش هم نبرده بود.i مدام ذکرمیگفتم که طوریش نشده باشه ازپنجره بیرون رانگاه کردم اون شیطان خبیث هنوز همونجا خیره به من بود اما چیزجالبی که شاهدش بودم اینه که هر روز کوچک وکوچک تر میشد ,وانگارمیفهمید من ازش نمیترسم,برخی اوقات که نماز میخوندم صداش رامیشنیدم که فحشهای رکیکی میده. شب شد وبالاخره بابا خسته وکوفته از راه رسید وگفت:بیایین اینجا کارتون دارم,ازصبح تاحالا صدتا دفترکاروان زیارتی راسرزدم,بالاخره اسممون را جز یکی از کاروانها نوشتم. برین اماده بشین دوروز دیگه به سمت نجف پرواز داریم😭 بابا گفت,ازهمون روز عاشورا که این اتفاق افتاد نیت کردم برای شفای هما بریم کربلا وپیگیر کارها بودم تااینکه امروز با چیزی که هما برام نوشت ,فهمیدم الان وقتشه.. باورم نمیشد,من......حرم ارباب....اربعین..... در آغوش مادرم بی صدا گریه کردم وبه اینهمه مهربانی ارباب افتخار....😭 .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_بیست_و_یک🎬 نزدیک اربعین بود,درونم وِلوِله ای برپااست. یک
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 روز سفر فرا رسید از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم... راهی فرودگاه شدیم,هرچه اطرافم رانگاه کردم,از اون ابلیس خبیث خبری نبود, گمان کردم دیگر نبینمش,اما اشتباه فکر می‌کردم ,دریافته بود ما انسان‌ها با خواست خودمون این ابلیس‌ها رابه زندگی‌مان راه میدهیم وتا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست... رسیدیم به شهرنجف, شهر گوهر و صدف, شهر اعتبار و شرف, شهر عشاق و هدف, شهر ملائک صف به صف... نه تنها حال من بلکه حال پدرومادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری می‌کردیم برای رسیدن به حرم ..... نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت ونماز... گنبدی طلایی چشمم را نوازش می داد,پابه صحن حرم که گذاشتیم,درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانی‌ها می‌کرد واین اشک بود که اظهار وجود می‌نمود,مهری عجیب بر دلم حس می‌کردم مهری ازپدری مهربان برفرزندگنهکارش, احساسم قابل وصف نبود.... گریه کردم بر غربت مولایم علی ع , برظلم هایی که به آل طه شد, برغربت مذهبم شیعه , برظلمهایی که توسط خناثان درلباس دین به مذهب سراسر نورم وارد می‌شود, گریه کردم برای گناهانم. وبرای رهایی از دست ناپاکی‌ها.... زیارت ونماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم ازنجف تاکربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه ودل انگیز بسنده می‌کردیم.... قادر به خداحافظی نبودم, رو کردم به گنبد طلایی مولا و با زبان بی زبانی گفتم:حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش می‌کنند مولای عزیزم به جان مادرم زهراس قسمت می‌دهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان...... اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم.... به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود... اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق... اینجا مردمانش همه ی دار و ندارشان را فدایی خون خدا می‌کردند,یکی با لیوانی آب,یکی با ماهی‌هایی که از شط صید کرده بود,یکی با گوشت گوسفندان گله اش,یکی با حلوایی که از تنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو.... پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک برکفش‌های زائران حسین ع توشه ی آخرت جمع می کرد... پیرزنی تنها اتاق زندگیش رامیهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید... هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود....ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد... پدرم هرازگاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه...پدرم بااعتقادی محکم میگفت:هما من تورااز حسین ع دارم ومطمئنم شفایت هم ازارباب میگیرم😭 سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید,نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟ دست مادر رارها کردم وباسرعت به ان طرف حرکت نمودم.. پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند... رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,روی کاغذ راخواندم واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....توپیاده روی اربعین؟!!😳 چقدددد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند ....ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنند.... ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_بیست_دوم🎬 روز سفر فرا رسید از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطان 🎬 این نامردهاازاحساسات پاک ودینی مردم سواستفاده میکنند وبه اسم عرفان وخداشناسی مردم ساده را به اوج شیطان پرستی آلوده میکنند... خونم به جوش امد...اختیارازکف دادم وبه طرف یکی ازمبلغین حمله کردم ...زدم وزدم باتمام توانم ضربه میزدم. پدرومادرم به خیال اینکه باز جنی ودیوانه شده ام ,دستهام راگرفتندواز داخل جمعیتی که دورمان راگرفته بودند ,بیرونم کشیدند. بااشاره به طرف ان دوتا زن صداهای نامفهومی ازگلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رابه اطرافیان بگویم. تا خودکربلا ,پدرومادرم دوطرفم راگرفته بودند. رسیدیم به وادی نینوا به آن دشت بلا به مأمن شهدا به عطری آشنا به آرزوی عاشقا به شهرگریه ودعا به سرزمین پاک کربلا.... چشمم به گنبد آقا افتاد ,بابا زد توسرش گفت ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا... یک لحظه محوگنبدشدم,نوری عجیب بربدنم نشست,دستم راگذاشتم روسینه ام وگفتم:السلام علیک یا ثارالله,السلام علیک یا مظلوم,السلام علیک یا غریب... سلام اقای خوبیها,اقا بااین همه عاشق ,مثل پدربزرگوارتان علی ع هنوز غریبید, اقا اسلام غریب شده, اقا مذهب شیعه که به خاطرش خونتان رافداکردید غریب شده, آقا پیغمبر غریب شده, آقا به خداااا,, خدا غریب شده وغربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه و تاظهور منتقم کربلا,مولای دنیا,حامی ضعفا,مهدی زهراس باقیست پدرومادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند وناگاه هردوبه سجده ی شکر افتاند... دوسال از زمانی که گرفتارعرفان حلقه شدم وسپس خود را آزاد نمودم میگذرد.... شکرخداقدرت تکلم خودم رابدست آوردم وترم بعدازآن موضوع ,سردرس ودانشگاه برگشتم ولی به خاطر اتفاقات گذشته,یک جور حساسیت به دیدن خون پیداکرده بودم,پس رشته ی تحصیلی ام وحتی دانشگاهم را عوض کردم چون رتبه ی تک رقمی کنکور را آورده بود درتغییررشته کمی آزادتر بودم پس رشته ی,شیمی هسته ای را انتخاب نمودم . درطول این دوسال قران را به طورکامل حفظ کردم ونیروی روحی خودم راتقویت نمودم . آقای موسوی که خیلی ازموفقیتهام رادراین زمینه مدیون اوهستم,بسیار تعریف وتمجیدمیکند ومیگویید درزمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم...😊 .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطان #قسمت_بیست_سوم 🎬 این نامردهاازاحساسات پاک ودینی مردم سواستفاده میک
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطان _بیست_چهارم 🎬 بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,اقای محمدی,باهام تماس گرفت وقرارحضوری گذاشتیم. اقای محمدی گفت:روز عاشورابه محل اجتماع مسترها حمله میکنند,تعدادی فرار وتعدادی به دام میافتند بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده,مثل اینکه ازمسترهای اصلی این حلقه میباشد وفریبهای برنامه ریزی شده راکه براانجمنشان مهم قلمداد میشده ,توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته,وکارهای,ساده تر رامسترهای نوپا انجام میدادند. اقای محمدی گفت :هرچه درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم ,جواب نمیدادند جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کند,متاسفانه قبل ازبازجویی خودش را حلقه اویزمیکند وبه درک واصل میشه واین نشان دهنده ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای,لو نرفتن ان دست به خودکشی زده... اقای محمدی به من تاکید کرد :چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد وسفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به مااطلاع دهید. تا الان که هیچ برخورد مشکوکی باکسی نداشتم,امیدوارم بعدازاین هم نداشته باشم. امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی ان میشود دوتا داروی شیمیایی ومورد نیاز بیماران راتولید کرد,تمام نمودم,مدتها بود روی این دو فرمول کارمیکردم ,امروز میخواهم به یکی ازاساتید به نام ابراهیمی ,ارایه دهم... دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشد.... فرمولها رابردم اتاق استاد ابراهیمی,سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟استادابراهیمی نبود درهمین حین از پشت سرم صدای استاد امد سلام خانم سعادت ,بفرمایید گفتم :استاد این فرمولها خیلی روشون زحمت کشیدم ,استاد یک نگاهی به من ویک نگاه به برگه کردوگفت:خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی😊 وادامه داد:من اینارا بررسی میکنم ,(به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بوداشاره کرد)درضمن آقای معینی تازه ازخارج تشریف اوردند ودراینجورموارد مهارت خاصی دارند. نگاهم افتاد سمت اقای معینی وااای بلابه دور,توچشماش آتیش دیدم, درست مثل دوسال پیش زمانی که سلمانی رادیدم,ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن ایت الکرسی... چهره ی معینی درهم ودرهم میشد... امد نزدیکم وگفت:علیک سلام خانم سعادت!!! من سلام نکرده بودم ,سرم راانداختم پایین وگفتم:ببخشید یه کم هل شدم,سلام استاد.. معینی امد نزدیکتروگفت:امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه. خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قران خوندن من را... دیگه مطمئن شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد. .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام شیطان #قسمت _بیست_چهارم 🎬 بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,اقای
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 از دوسال پیش ,گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم وفقط به اقای موسوی این حالتها را گفته بودم. اقای موسوی میگفت:این خیلی طبیعی شما وارد این حلقه شدید بعدش موفق به تهذیب نفس وعرفان واقعی شدید ,اگر چهره ی واقعی افرادهم ببینید کار شاقی نیست... البته من چهره ی واقعی افراد رانمیدیدم ,حاج اقا موسوی به من لطف داشتند . از اتاق استادابراهیمی امدم بیرون وراهی خانه شدم. دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه.. برگشتم .....وااای اینکه معینی هست...یعنی چکار داره؟؟ برگشتم با غرور خاص خودم گفتم:بله ,بفرمایید؟؟! معینی:ببخشیدمزاحمتون شدم,حقیقتش یه موضوع را میخواستم خدمتتون عرض کنم. من:بفرمایید؟! معینی:راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جز نخبه های دنیا هستند,نه تنها از ایران ,بلکه از تمام دنیا ,نخبه ها رادورهم جمع کردیم اگر شما مایل باشید ,میتونم عضوتون کنم؟ خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش یه جورایی شیطان درونش ,مرا دفع میکرد... بهش گفتم:ببخشید من یه کم غافلگیر شدم اگر امکان داره برای تصمیم گیری یک چندروز به من فرصت بدهید. معینی:بله,بله,حتما ,این کارت منه ,اگر تصمیمتون مثبت بود مرا مطلع کنید,فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...اشکال نداره؟؟ گفتم:مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟ با خنده خداحافظی کردگفت: من به شما اطمینان دارم. رسیدم خانه,مامان رفته بود سرکارش,باباهم که نبود. این موضوع برام خیلی مشکوک بود...انجمن ...نخبه.....دنیا....ومهم تراز,همه اون اتیش چشماش. شماره ی سرکار محمدی راپیدا کردم وگرفتمش... _:الو بفرمایید؟ من:الو ,سلام,آقای محمدی؟؟ _:بله بفرمایید شما؟ من:خانم سعادت هستم ,دوسال پیش برا خاطرعرفان .... محمدی:بله,بله,یادم آمد,حالتون چطوره؟ بفرمایید امرتون؟ من:ببخشید اقای محمدی ,امروز بایکی برخورد کردم که فک میکنم مشکوک بود ,گفتم شما رادرجریان بگذارم. اقای محمدی با یک شوق خاصی توصداش گفت:راست میگی؟؟چه عالی,لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...بعدش یه لحظه مکث کردوگفت:نه ,نه شما نیایید اینجا شاید تحت نظر باشید,تمام چیزی راکه دیدی روی کاغذ بنویس وبده دست پدرتون ماخودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم. من:چشم ,حتما.. خدانگهدار... محمدی:خداحافظ ... .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_بیست_پنجم 🎬 از دوسال پیش ,گاهی اوقات شبحی از,اجنه اطراف بع
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 برای آقای‌ محمدی؛ همه چیز را نوشتم,اما از آتیشی که دیدم چیزی نگفتم ,آخه می‌ترسیدم باور نکنه مسخره‌م کنه. بابا از سرکار اومد,بهش گفتم چی شده و.. بابا گفت:دخترم دوباره مشکل برات درست میشه,هاا گفتم :بابا تو سفر کربلا با امام حسین ع عهد کردم تا اینا رو رسوا نکنم از پا ننشینم, الآن فک کنم وقت وفای به عهد رسیده. بااین حرفم,اشک تو چشمای بابا حلقه زد و دیگه مخالفتی نکرد. شب بابا آمد تو خونه و یک کاغذ داد بهم و گفت:آقای محمدی داده برات. کاغذ و باز کردم, بعد از سلام و علیک , اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم و اونا متوجه نشن من به کسی راجع به این موضوع صحبت کردم. آقای محمدی نوشته بود:باهاشون همکاری کن و طوری برخورد کن که باهاشون هم عقیده هستی. و هیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره ,خدا حامی‌ت هست و بعد از خدا ما هم برای محافظت از شما ,نامحسوس مأمور میزاریم. فقط تا میتونی تو دلشون جا کن و تو عمق انجمنشون نفوذ کن... فردا رفتم دانشگاه,مثل قبل عادی بود,اما با معینی تماس نگرفتم,دوست داشتم یه چند روز بگذره تا فک نکنه نقشه ای درسر دارم. بعد از کلاسا رفتم دفتر ابراهیمی,استاد تا من را دید گفت:دختر تو اعجوبه ای,یکی از فرمولات رو بررسی کردم,تا اینجا که اشکالی نداشته ,اگر بخواهی با دکتر معینی روش کارکنیم؟؟ گفتم:استاد اگر امکان داره خودتون بررسی کنید. استاد:مشکلی نیست,حتما.. می‌خواستم برم خونه, بابا دو ماهی بود برای من, پراید خریده بود ,تا آماده سوارشدن بودم دیدم ,اه دو تا چرخش پنجره.. حالا چیکار کنم؟! کدوم نامردی اینا را پنچر کرده؟ من که پنچرگیری بلد نیستم ,بعدشم یه زاپاس بیشتر ندارم. همین‌طور که باخودم کلنجار می‌رفتم,دیدم یه شاسی بلند برام بوق می‌زنه.. باخودم گفتم:اراذل واوباش, لااقل از همین چادرم شرم کنید... دیدم نه بابا ,بوق ماشین را داره میسوزونه, می‌خواستم بهش تند بشم و دعواش کنم ,تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش. سرم را انداختم پایین و گفتم:ببخشید یکی ماشینم را پنچر کرده.. معینی:خوب بهتر,یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم.. گفتم:نه ممنون,تاکسی می‌گیرم.. معینی:خواهش می‌کنم خانم سعادت , تشریف بیارید ,می‌رسونمتون. من که از خدام بود زودتر ته و توی ماجرا را دربیارم. باکلی خجالت سوار شدم. و معینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد و راه افتادیم... .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_بیست_ششم 🎬 برای آقای‌ محمدی؛ همه چیز را نوشتم,اما از آتی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطان 🎬 رو کردم به معینی وگفتم:شما برای من یه جورایی آشنا بودید ,انگار من را یاد یه شخصی میانداختید. معینی:نمیدونم,امیدوارم اون شخص براتون عزیز باشه,اما من یک حس غریبی نسبت بهتون داشتم ,یک حس نچندان خوب. تودلم گفتم مثل من,حس تنفر دارم منتها الان مصلحت نیست بیان کنم. معینی:اول بگو من تورا یاد کی میاندازم؟؟ دوم بگو به پیشنهادم فکرکردی؟؟ موقعیت عالی هست که نصیب هرکسی نمیشه,امیدوارم شما این موقعیت را ازدست ندهید. گفتم:آیا میتونم بهتون اعتماد کنم؟؟اخه یه جورایی رازه... (من میخواستم ببینم ایا درحدسم اشتباه نکردم) معینی:حتما,حتما,من به کسی بازگو نمیکنم ,مطمئن باشید... من:راستش,راستش...بایک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم ,یعنی نه به طور مرسوم,بلکه کاینات مارا به زن وشوهری قبول کرده بودند. .اما متاسفانه دوسال هست مفقودشده وازش نشانی ندارم,من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم. نفس عمیقی کشیدوگفت:پس خداراشکر یاد شخص عزیزی افتادید... من:ببببله....(خبرنداری چقد عزیزه) معینی:ببینم یعنی چه کاینات شمارا به همسری هم قبول کرده بودند... من:یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان ودل همدیگه رادوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن وشوهر بودیم معینی:چه جالب حرفهای عرفانی میزنید دراین عرفان تاکجاها پیش رفتید؟؟ من:قول میدهید به کسی نگویید؟؟ معینی:بله ,حتماااا من:راستش شعورکیهانی درمن حلول پیدا کرده ,من الان چندتا محافظ ماورایی دارم. معینی:پس این کشفیات هم شاید ازکمک شعورکیهانی باشه ؟درسته؟؟ من:احتمالاا معینی:حالا که اینقد راحت سفره ی دلت رابرام باز کردی منم میتونم بهت اعتمادکنم,چون تو هم از جنس خودمی,منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم وبه جاهای خوبی هم رسیدم اما الان به هسته ی اصلیش وصلم,این اتصال وارتباط دیگه برام بچه بازی شده... کاش شما ,مجرد بودیددد,اما ..... من:هسته ی اصلی؟؟!!! معینی :اگر دعوتم رابپذیری ,بهت میگم من:بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشوم. معینی:ممنون, حالا میفهمم چرا اول بار قوه ی دافعه داشتم به شما... من:جددددی؟؟چرا؟؟ معینی:چون ابتدا بادیدن چهره ی زیبایتان ,ارزو کردم که کاش مال من بودید اما حالامتوجه شدم قبلا کاینات شمارا برای دیگری انتخاب کردند,واین قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شمامتعلق به دیگری هستید. پیش خودم گفتم:اره جون مادرت توراست میگی,نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف ,عاشقققق.... .. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛