eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌸سلام عزیزان 💙چهارشنبه تون زیبا 🌸یه روزقشنگ 💙یه روزه ناب 🌸یه نماز سروقت 💙یه خدای دم دست 🌸یه سفره پرمحبت 💙ازطرف خدا و 🌸یه دعای مستجاب توشه ی 💙امروزتون باشه #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
2.38M
هر مطلبی در حوزه کاری خودتان هست بیاموزید، هدفتان این باشد در حرفه‌ای که انتخاب کرده‌اید متخصص باشید. باهم بشنویم...🌱 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
✨✨✨✨✨✨ - مــی دونــم از حرفــاي امــروزم تــوي ماشــین ناراحــت شــدید. خواهرهــاي مــن خیلــی وقتــه ازدواج کردنــد و رفتنــد. و چنــد ســالیه کــه مــن بــا هــیچ زنــی جــز مــادرم برخــورد نداشــتم . تــا اینکــه شــما اومـدین. مـن اصــلاً از روحیـات خــانم هـا آگـاهی نــدارم. اگـه حرفــی زدم یـا کـاري کــردم کـه باعـث رنجـش شـما شـده همـین جـا از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و بـه شـما اطمینـان مـی دم ایـن بـه دلیـل ناآگــاهی منــه و نــه چیــزِ دیگــه! بــاور کنیــد مــن اصــلاً قصــد تــوهین بــه شــما را نداشــتم حتــی شــما را تحسین هم کردم. چقـدر محترمانـه بـا مـن صـحبت کـرد. در ایـن مـدتی کـه اینجـا بـودم تنهـا یـک بـار بـا مـن برخـورد تنـدي داشـته بـود کـه آن هـم از دیـد المیـرا مقصـرش خـودم بـودم امـروز هـم فقـط بـه نـوعی از مـن تعریف کرده بود. حالا من هم بایـد خـودم را نشـان مـی دادم. بایـد بـه او ثابـت مـی کـردم بـا دختـر لـوس و زبـان نفهمـی طرف نیست. باید جبران رفتار زشت صبح را می کردم. صادقانه گفتم: - راســتش مــن یــه بخشــی از حرفـاتون رو قبــول دارم و تمــام مخالفتــام از روي تعصــب بــود و شــایدم بـه قـول شـما لجبـازي! حرفهـاي شـما بـه نـوعی تعریـف از خـود مـن بـود. منتهـا مغـز مـن کمـی دیـر اطلاعات را پـردازش مـی کنـه و بـاز هـم از شـما عـذرخواهی مـی کـنم و در ضـمن خیلـی علاقـه دارم بـا تفکرات شما بیشتر آشنا بشم! چشمانش برقی از شوق زد و نگاهش رنگ دیگري گرفت. - یعنی شما با عقاید من موافقین؟ - راســتش تــا اینجــا کــه تــأثیرات مثبتــی روي کــردارم گذاشــته، یــه نمونــه اش همــین امــروز بــود . سخت بود اما شیرین! گفت: - من کتابهاي زیادي دارم خوشحال میشم از اونها استفاده کنید. با کمک علیرضـا وسـایل را جابـه جـا کـردیم و بـه داخـل خانـه رفتـیم از ذوق دیـدار بهـزاد خـوابم نمـیبـرد. هـر چقـدر مـن عجلـه داشـتم سـاعت بـا مـن لـج کـرده بـود و عقربـه هـایش کنـدتر از معمـول حرکت می کردند. بالاخره شـب هـم تمـام شـد و آفتـاب عـالم تـاب بـا طلـوعش قـرار عشـق را بـه مـن یادآوري کرد. بـا عجلـه بـه دانشـگاه رفـتم. بایـد همـه چیـز را بـراي المیـرا تعریـف مـیکـردم و بـا او مشـورت مـیکردم بالاخره استاد جلالی رضایت داد و کلاس را تعطیل کرد. - از دست تو سهیلا! از بس بال بال زدي از درس هیچی نفهمیدم! حالا بگو تا نمردم از فضولی؟ بدون مقدمه گفتم: - بهزاد برگشته! چشمهاي المیرا از تعجب دو تا شد و گفت: - راست می گی؟ کجا دیدیش؟ چی گفت؟ چرا رفت؟ - اوه چه خبره؟ تحمل کن برات همچی را میگم. تمام جریانات بـاغ را مـو بـه مـو بـرایش تعریـف کـردم . بـا اتمـام حرفهـایم، چهـره المیـرا درهـم رفـت و سرش را تکان داد و خیلی جدي گفت: - می خواي چیکار کنی؟ - خوب میرم حرفهاش رو گوش می کنم، باید یه فرصت دیگه بهش بدم. - بهزاد را نمی گم، منظورم رهامه، این پسرِ برات دردسر می شه! با سرخوشی گفتم: - نه بابا! رهام این جوري ها که فکر می کنی نیست. - سهیلا بچه نشو! به خدا دیروز معجزه بود سالم رسیدي خونه! - من می خوام درباره بهزاد با تو مشورت کنم اون وقت تو گیر دادي به رهام! - مشکل تو فعلاً بهزاد نیست، این پسره ي عوضیه می فهمی؟! با حرصی که در کلامم موج می زد گفتم: - نه نمی فهمم! مگه رهام چیکار کرده؟ المیرا با تشر گفت: - خودت رو زدي به نفهمی؟ این پسره غیر مستقیم بهت پیشنهاد داده! اخطارهاي المیرا درباره رفتار رهام برایم احمقانه بود. بی حوصله شدم و گفتم: - خوب چیکار کـنم بـه کی مـی گفـتم؟ بـرم بـه پسـرداییم بگـم د یشـب اگـه نیومـده بـودي پسـرعموم یه کاري دستم می داد؟ - نخیـر خـانم ! بـه بابـاش بگـو یـا بـه عمـه ات بگـو چـه مـی دونـم؟ یعنـی یـه نفـربزرگتـر تـو فـامیلتون پیدا نمی شه؟ - المیـرا تـو زیـادي جـدي گرفتـی، مـن پسـرعموم رو مـی شناسـم اون اگـه مـیخواسـت غلطـی بکنـه تا حالا کرده بود. - خوب حتماً تا حالا موقعیتش رو نداشته! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ المیـرا دیگـر داشـت کلافـه ام مـی کـرد. از موضـوع اصـلی کـه بهـزاد بـود کـاملاً دور شـده بـود یم. بـا ناراحتی گفتم: - باشه یه فکري می کنم، حالا میشه درباره بهزاد حرف بزنیم؟ نظرت چیه؟ المیرا نگاه عاقل اندرسفیه به من کرد و گفت: - نظر من برات مهمه؟ - البته که مهمه! - پس فراموشش کن اصلاً سر قرار نرو. جیغ زدم: - چـــی؟ - نرو! بعد از این همه مدت یادش اومده پیدات کنه و برات توضیح بده! - ایران نبوده، نمی تونسته! - عصــر ارتباطــات عز یــزم! ایــن همــه راه بــرا ي برقــراري ارتبــاط بــا تــو وجــود داشــته ! یعنــی بــه هیچکدوم دسترسی نداشته؟ پس یکباره بگو وسط یه جزیره تک و تنها گیر افتاده بوده! - المیرا اون به خاطر من اومده، حتماً تا حالا نمی تونسته بیاد؟ - آخـه تـو چـرا اینقـدر سـاده اي؟ یـادت رفتـه چقـدر عـذاب کشـیدي؟ چـه روزایـی از سـرگذروندي؟ اون لیاقت عشق تو رو نداره! با خشم بهش توپیدم: - درد تو حسادته، عاشق نبودي ببینی من چی می گم! با ناراحتی کیفم را برداشتم و قصد رفتن کردم که بندش را گرفت و با دلسوزي گفت: - بخـاطر خـودت مـی گـم خـواهر گلـم، کمـی صـبر کـن! اول ببـین چـی مـی خـواد بگـه، زود تصـمیم نگیر! بند را با حرص کشیدم و گفتم: - مــن دوســتش دارم دیگــه نمــی تــونم بــدون اون زنــدگی کــنم بــا هــر شــرایطی مــی خــوام کنــارش بمونم. حرف دیگران هم اصلاً برام مهم نیست. دیگر اجازه صحبت به المیرا را ندادم و با سرعت از کلاس بیرون آمدم. مطمـئن بـودم بهـزاد از اینکـه مـن را بـه خـاطر ورشکسـتگی پـدرم رهـا کـرده پشـیمان شـده و آمـده بود تـا بـار دیگـر شانسـش را امتحـان کنـد، اولـین قـدم را گذاشـته بـود پـس مـن هـم بـا دادن فرصـتی دوبــاره، دومــین قــدم بــراي رســیدن بــه یکــدیگر برمــیداشــتم. مــا مــیتوانســتیم زوج خوشــبختی شـویم. چـون عاشـق هـم بـودیم و حتـی جـدایی هـم نتوانسـته بـود بـین دل هایمـان فاصـله ایجـاد کنـد. پس اجازه نمی دادم المیرا و دیگران با حسادتشان کاخ آرزوهایم را خراب کنند. بـا نزدیـک شـدن بـه کـافی شـاپ مـورد نظـر اسـترس عجیبـی وجـودم را فراگرفـت . قبـل از ورود چنـد نفـس عمیـق کشـیدم. بـا اولـین نگـاه بهـزاد را از پشـت سـرشـناختم. فکـر مـی کـردم دیـدنش آرامـم کند اما اینگونه نبود. بــه آهســتگی رفــتم و دســتم را روي شــانه اش گذاشــتم بــا تعجــب برگشــت . بــا دیــدنم لبخنــدي دلنشــین زد. مــن هــم لبخنــد ي در جــوابش زدم و رو بــه رویــش نشســتم و برانــدازش کــردم، کــت و شـلوار سـرمه اي بـا پیـراهن سـفیدي کـه بـا خـط هـاي آبـی عمـودي سـت شـده بـود . کفشـهاي مشـکی اش آنچنـان بـا واکـس بـراق شـده بـود کــه انعکـاس چهـره ات را بـه روي آن مـی دیـدي و عطــر دل انگیـزش کـه مشـامِ آدم را نـوازش مـی داد. مثـل همیشـه شـیک پـوش و برازنـده بـود . از اینکـه اینقـدر ساده در برابرش حاضر شده بودم به شدت پشیمان بودم. - اگه دید زدنت تموم شده یه سلامی عرض کنم! صادقانه گفتم: - دلم برات تنگ شده بود. خواستم یه دل سیر نگاهت کنم! خجالت زده گفت: - متأسفم! - خوش تیپ کردي! - بنده دوست دارم همیشه مقابل عشقم بهترین لباسم رو بپوشم برعکس بعضی ها! با تعجب به سر و وضعم اشاره کرد. از اینکه سادگی ام را به رخم کشیده بود دلگیر شدم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - ایــن چــه تیپیــه ســهیلا؟ چقدرســاده اومــدي؟ چــرا مقنعــه ســرت کــردي؟ اصــلاً تــو عــوض شــد ي، دیروز تو باغ هم حجاب داشتی! با دلخوري گفتم: - دارم از دانشگاه می آم. اگه تیپم بده برم؟ - قربونـت بـرم تـو همـین جـوري هـم خوشـگلی! امـا راسـتش تیـپ امـروز و رفتارهـاي دیـروزت بـرام تازگی داشت. چرا مهمونی نموندي بی انصاف؟ - خیلـی وقتـه تـوي ایـن مهمـونی هـا شـرکت نکـردم دیگـه دل و دمـاغش رو نـدارم، زود خسـته مـیشم. - تو از اولش هم پایه مهمـونی نبـودي، فکـر مـی کنـی نمـی دونسـتم بـه زور مامانـت مـی اومـدي! هـیچ وقت هم که محل من نمیذاشتی و سرت را با حرف زدن با دخترها بند می کردي! - تو از کجا فهمیدي به زور مامانم می اومدم؟ - از نــادر! تــوي تولــد پــرمیس دخترعمــوت دیــدم مثــل همیشــه بــی حوصــله اي، زیرکانــه از نــادر پرسیدم اونم گفت؛ سـهیلا اهـل مهمـونی و بـرو و بیـا نیسـت سـرش رو فقـط مثـل گـاو مـی انـدازه تـو ي کتابهــاش و اگــه از تــرس مامــانم نباشــه نمیــاد! مــن از اولــش هــم تــو رو زیــر نظــر داشــتم خــانمی! خوشحالم بالاخره خرخونی هات نتیجه داد راستی چی می خونی؟ - ادبیات نمایشی! - اون وقت چیکاره می شی؟ - من رو ول کن بهزاد! از خودت بگو، کجا بودي؟ چیکار می کردي؟ - گامـاس گامـاس لیـدي! شـنیدم خونـه داییـت زنـدگی مـی کنـی؟ ببیـنم ایـن داییـت همـونی کـه تـوي تولدت آبروریزي راه انداخت، نیست؟ - آبروریزي نبود دفاع از عقاید بود! بهزاد طور خاصی نگاهم کرد و به نشانه تعجب ابرویش را بالا داد. - الهی بهزاد بـرات بمیره! پـس بگـو چـرا مثـل قبـل بـه خـودت نمـی رسـی! بـین یـک عـده آدم عقـب افتاده و اُمل گیـر کـردي، حتمـاً مجبـورت کـردن این تیپـی بشـی. اذییـت کـه نمـی کـنن؟ کمـی تحمـل کنی خودم ناجیت می شم و از دست این متعصبهاي بی مغز نجاتت می دم! از حرفهـایش ناراحـت شـدم دلـم نمـی خواسـت دربـاره دایـی اسـد و خـانواده اش اینگونـه بـی ادبانـه اظهارنظر کند! آنها خانواده من بودند و باید احترامشان را نگه می داشت! با دلخوري گفتم: - اونا من رو مجبور بـه هـیچ کـاري نکـردن، خـودم دلـم خواسـت شـال سـرم کـنم حـس خـوبی بـه مـن دسـت مـیده! تـو ایـن مـدت ی کـه تـو ي خونـه فامیـل آواره و سـرگردان بـودم تنهـا جـایی کـه احسـاس امنیت مـیکـردم و راحـت سـرم رو روي بالشـت مـیذاشـتم خونـه دایـی اسـد بـود، آدم هـا ي مهربـون و دوست داشتنی هسـتند اتفاقـاً نـه تنهـا عقـب افتـاده و اُمـل نیسـتند، بلکـه خیلـی اهـل کتـاب و مطالعـه انـد، روابـط بـین اعضـاي خـانواده دوسـتانه و صـمیمی سـت، یـه جـور آرامـش تـوي رفتـار و کلامشـون هست، از گُل نازکتر به من نگفتن، در ضمن پسردایی من رزیدنت اورولوژي هست! از قصـد تحصـیلات علیرضـا را بـه رخ بهـزاد کشـیدم تـا بـی خـودي بـه خـانواده ثروتمنـدش کـه یـک دانـه لیسـانس دانشـگاه دولتـی تـوي کـل فامیلشـان پیـدا نمـی شـد نبالـد! مـلاك ارزش انسـانها کـه بـه پول و ثروتشان نبود. بهــزاد ســرخ شــد . عصــبی و کلافــه بــا قاشــق درون بســتنی اش بــازي مــیکــرد. ظــاهراً از اینکــه حرفهایش را تأیید نکرده و او را در تمسخر خانواده دایی همراهی نکردم دلخور بود! زورکی لبخندي زد و گفت: - اونا رو ول کن، سیندرلاي من چطوره؟ اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! حرفش برایم گران آمد. پوزخندي زدم و گفتم: - براي همین دو سال ترکم کردي و هیچ خبري ازم نگرفتی؟ با عصبانیت گفت: - سهیلا روز خوبمون رو با نیش وکنایه ات خراب نکن! لطفاً! از عصبانیت بی دلیلش جا خوردم و با ناراحتی گفتم: - حالا من یه چیزي گفتم چرا اینقدر زود بهت برمی خوره؟ - براي اینکه اعصابم را بهم می ریزي، نیومده شمشیرت رو از رو بستی! تـن صـدایش آنقـدر بـالا رفـت کـه چنـد تـا از مشـتری هـاي آنجـا بـا کنجکـاو ي بـه مـا نگـاه کردنـد . بـاصداي خفه اي گفتم: ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - بهزاد چرا این جوري می کنی؟ همه دارن نگاهمون می کنن! - خب بذار نگاه کنن! بــاورم نمــی شــد ایــن بهــزاد بــود کــه ایــن طــور حــرف مــی زد؟ بهــزادي کــه جلــوي دیگــران آنقــدر مراقــب رفتــارش بــود و وســواس روي حرکــاتش داشــت کــه گــاهی صــداي مــن و دیگــران را درمــی آورد. حـالا ایـن گونـه بـی تفـاوت صـدایش را بـدون ملاحظـه دیگـران بـالا آورده بـود، و عکـس العمـل اطرافیان برایش بی اهمیت بود. با صداي آرام در حالی که حرصم گرفته بود. گفتم: - مثل اینکه بدهکارم شدم. تو حالت خوب نیست بذار یه روز دیگه با هم حرف بزنیم! از جایم بلند شدم. دستپاچه شد. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: - تو رو جون بهزاد نرو، یه لحظه کنترلم را از دست دادم، ببخشید گلم. مغلـوب سـوز کلامـش شـدم و سـر جـا یم نشسـتم و لیـوانی آب بـه دسـتش دادم و آن را یکسـره سـر کشید. - بهتري؟ - آره. ممنون عزیزم! نفســی تــازه کــرد و بــا حــزن نگــاهم کــرد، لبخنــد ي زد و گفت: - قول می دم دیگه ترکت نکنم حالا مثل یه دختر خوب به حرفام گوش میدي؟ - من همیشه سنگ صبورت بودم یادت رفته؟ - نـه ! ولـی ایـن بـار حرفـام کمـی فـرق داره شـاید کمـی دلخـور بشـی امـا قـول بـده تـا آخـرش گـوش کنی و زود قضاوت نکنی! دلـم لرزیـد. چـرا از عکـس العمـل مـن مـیترسـید؟ حـالا دیگـر مطمـئن بـودم قضـیه مهـم تـر از آن چیــزي ســت کــه فکــرش را مــی کــردم. شروع کرد: - اولش همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . تـو همـونی بـود ي کـه مـی خواسـتم تـو دل بـرو و خوشـگل، خــوش اخــلاق، مهربــون، مــی دونســتم چشــماي زیــادي دنبالــت بودنــد امــا تــو دیگــه مــال مــن شــده بـودي. اگـه هـر روز نمـی دیـدمت آروم و قـرار نداشـتم. امـا بعـد از چنـد مـاه از نـامزدیمون مشـکلات مالی پـدرت بـه وجـود اومـد و رفتـه رفتـه رو ي تـو هـم اثـر گذاشـت د یگـه سـهیلاي سـابق نبـودي، بـی حوصله شده بـود ي، مـوقعی هـم کـه بـا هـم بـود یم بـه جـا ي اینکـه از خودمـون بگـی از مشـکلات مـالی پــدرت مــی گفتــی حوصــله درد و دل هــاي مــن رو نداشــتی، بــدتر از همــه، اینکــه مــن و تــو درســته موقتاً محـرم بـودیم امـا حـلال هـم بـودیم ولـی تـو مـدام بهانـه مـی آوردي . یـه روز کـه خیلـی عصـبی بـودم بـه پیشـنهاد یکـی از دوسـتانم کمـی زهرمـاري خـوردم تـو حالـت مسـتی همـه چـی رو بــه دوســتم گفــتم، اونــم پیشــنهاد ......... قســم مــی خــورم بعــد از نامزدیمون دیگـه بـه ایـن مهمـونی هـا نرفتـه بـودم، امـا حـالم عـادي نبـود، تـوي اون مهمـونی لعنتـی بـا یـه دختـره اشنا شـدم چنـد بـاري بـا هـم بـودیم یـه جـورایی مـی خواسـتم ازت انتقـام بگیـرم. تـا اینکــه بعــد از یــه مــاه دختــرِ بــه شــرکتم اومــد و گفــت؛ بـارداره، مــی خواســت در ازاي مبلــغ هنگفتی جنـین رو سـقط کنـه، داغـون شـدم . بـه پـدرم جریـانـو گفـتم . پـدرم آدم محتـاطی بـود . چـون بعضــی از دوســتاش سیاســی بودنــد همیشــه حفــظ ظــاهر مــی کــرد اگــه ایــن مــاجرا بــرملا مــی شــد مـوقعیتش بـه خطـر مـی افتـاد و آبـروش مـی رفـت بـه ناچـار تصـمیم گرفـت مـن رو بفرسـته کانــادا پـیش عمـوم و یـه مـدتی اونجـا بمـونم تـا آبهـا از آسـیاب بیفتـه، باهـاش مخالفـت کـردم گفـتم؛ بـدون سـهیلا نمـی رم امـا تهدیـدم کـرد کـه در صـورتی کـه نـرم، مـن را از تحـت الحمـایگی مـالی و عـاطفی خودش خارج می کنه. دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ ورشکسـتگی فریـدون خـان پـدرت، بهتـرین بهانـه بـراي ترکـت شـد، و مـن اجبـاراً نـامزدیم را بـا تـو بهـم زدم چـاره اي نداشـتم اگـه مـی مونـدم همـه چیـز را از دسـت مـیدادم و زنـدان هـم مـی رفــتم، پـدرم هـم یـک سـالی اون دختـرِ را سـردوانـد و دسـت آخـر هـم یـه پـول سـیاه بهـش نـداد مـنم چنـد مـاهی کانـادا بـودم حـالم خیلـی خـراب بـود بـه پیشـنهاد عمـوم رفـتم آمریکـا پـیش یکـی از دوسـتانش تا روحیه ام عوض بشه و از ایـن حالـت دربیـام. تـو امریکـا اوضـاع خیلـی بهتـر بـود بـا کـار سـرم را بنـد کردم تا اینکه اتفاقی نـادر را تـو یـه جشـن دیـدم بـا د یـدنش دلـم هـوا یی شـد، فهمیدم هنـوز نتونسـتم فراموشــت کــنم کنجکـاو شــدم برگــردم ببیــنم در چــه وضــعی هســتی تــا اینکـه بــا دعــوت آقــا فــرخ اومــدیم بــاغ و دیــدمت از اینکــه فهمیــدم ازدواج نکــردي دنیــا رو بهــم دادن. امــا مــردد بــودم نمــی دونستم چه برخوردي با مـن مـی کنـی؟! امـا بـا دیدن حلقـه کـه هنـوز تـو انگشـتت بـود فهمیـدم هنـوز بـه یـادم هسـتی. حـالا اومـدم ایـن بـار بـراي همیشـه اگـه تـو قبـول کنـی بـا هـم ازدواج کنـیم و چنـد صباح دیگه بریم انگلیس و اونجا زندگی کنیم! ناباورانــه نگــاهش کــردم هضــم حرفهــایش بــرایم خیلــی ســخت بــود . چقــدر راحــت رو بــه روي عشـقش نشسـته و بـه خیـانتش اعتـراف کـرده بـود حـالا دیگـر ایـن چهـره ي دوسـت داشـتنی بـا آن چشــمهاي میشــی و لبهــاي خــوش فــرمش کـه موقــع خندیــدن حالــت زیبــایی بــه خــود مــی گرفــت و موهـاي مجعـد و مشـکی اش کـه زمـانی عاشـقانه خواهانشـان بـودم نـه تنهـا بـرایم جـذاب نبـود بلکـه عـذاب آور هـم بـود. متعجــب نگــاهی بــه چهــره درهــم و نــاراحتم کــرد . هــر دو مــدتی سکوت کرده بودیم که بهزاد آن را شکست. - می دونـم ناراحـت شـد ي امـا تـو قـول یـه فرصـت دیگـه را بـه مـن داده بـودي یادتـه؟ بیـاگذشـته رو براي همیشه فراموش کنیم و یه زندگی تازه رو شروع کنیم! دلـم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـویم: «آدم هـوس بـاز، تـو حاضـر نشـدي فقـط بـه خـاطر مـن چنـد مـاه پـا روي اون غریـزه لعنتیـت بـذاري و سـرکوبش کنـی، رفتـی دنبـال هـوس خـودت. نبـودي ببینـی چـه بلایـی سـرم اومـد، حـالا از مـن توقـع داري فرامـوش کـنم و دوبـاره مثـل روزهـاي اول نامزدیمـان مثـل دو تــا گنجشــگ عاشــق بشــیم! نـه، اگــه تــو اینقـدر پســت و بـی رگ هســتی مـن نیســتم. حاضــر نیسـتم بــا مــردي کــه آغوشــش را بــرا ي چنــد تــا هــرزه بــاز کــرده زنــدگی کـنم. مــن بــراي وجــودم ارزش قائلم آقا!» اما دریـغ از یـک کلمـه ! زبـانم کـار نمـیکـرد . اصـولاً آدم حاضـر جـوابی نبـودم . اکثـراً در مقابـل متلـک هـاي دیگـران خـاموش بـودم. مـادرم همیشـه ایـن رفتـارم را نـوعی ضـعف مـی دانسـت و شـماتتم مـیکـرد. مقابـل بهـزاد هـم خـاموش بـودم شـاید همـین ویژگـی مـن بـود کـه او را جـري ترکـرده بـود و توانسـته بـود بـه راحتـی بـه خیـانتش اعتـراف کنـد ! بـه چهـره سـرخش نگـاه کـردم . نمـی دانـم سـرخی صورتش از خجالت بود یا نه؟! لیـوان آبـی پـر کـرد و بـا دسـتان لـرزان آن را نوشـید از لـرزش دسـتانش متعجـب شـدم و بـا تعجـب اشاره اي به آنها کردم. - چی شده؟ چرا دستات می لرزه؟ لبخند تلخی زد و گفت: - ارمغان آمریکاست هر وقت عصبی می شم اینجوري می شه! ارمغــان آمریکــا؟! منظــورش را متوجــه نشــدم . حــالم مســاعد نبــود مانــدن را جــایز ندانســتم از جــایم بلند شدم. و عـزم رفـتن کـردم . بهـزاد کـه گـو یی منتظـر ایـن عکـس العملـم بـود نفسـش را بیـرون دادو گفت: - داري میري؟ - آره کلاس دارم. - بذار ببرمت. با دلخوري گفتم: - نه تا دانشگاه راهی نیست خودم میرم. - خوب حالا جوابت چیه؟ - باید فکر کنم. نبایـد بـی خـودي امیـدوارش مـی کـردم. مـن دیگـر او را نمـی خواسـتم و قصـدي بـراي شـروع دوبـاره نداشتم. امـا وقتـی بـه چشـم هـای غمگیـنش نگـاه کـردم و دسـتان لـرزانش را د یـدم نتوانسـتم صـراحتاً جواب منفی ام را به صورتش بکوبم و خردش کنم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ چشــمانش برقــی زد. دلــم مــی خواســت هــر چــه زودتــر از آن بــرزخ بیــرون بیــایم. بــدون معطلــی خـداحافظی کـردم و بیـرون آمـدم. آنقـدر افکـارم مشـغول بـود کـه ندانسـتم چـه مـوقعی بـه دانشـگاه رسیدم. حوصـله ي کـلاس و درس را نداشـتم. بـا گامهـاي بـی رمـق بـه سـمت تریـا رفـتم. درگوشـه دنجـی در تریـا جــا گــرفتم و منتظــر المیـرا شــدم. بغــض گلـویم را مـیســوزاند امــا اشــکم جـاري نمــیشــد. بـا دیــدن المیــرا کــه بــه همــراه ســاناز بــه طــرف تریــا مــی آمدنــد، بغضــم ترکیــد. ســرم را روي میــز گذاشتم و گریه کردم. المیرا بـا نگرانـی صـدایم مـیکـرد سـرم را بلنـد کـردم . متعجـب بـه صـورتم نگـاه کـرد . بـه چشـمهایم که از فرط گریه سرخ شده بود اشاره کرد و سراسیمه گفت: - چی شده؟ دوباره اشکهاي گرمم پهناي صورتم را درنوردید و بروي گونه هایم سرخوردند. المیرا با کلافگی گفت: - به جاي آبغوره گرفتن، بگو چی شده؟ بریده بریده گفتم: - بهزاد... - بهزاد چی؟ - المیرا بهزاد... نتوانســتم خــودم را کنتــرل کــنم و دوبــاره اشــکم جــاري شــد المیــرا ایــن بــار بــا عصــبانیت از مــن خواســت مــاجرا را بــرایش تعریــف کــنم و تهدیــدم کــرد بــا گریــه مجــدد مــن، تنهــایم مــی گــذارد. تهدیــدش کارســاز شــد و خــودم راکنتــرل کــردم و تمـام اعترافــات بهــزاد را بــرایش تعریــف کــردم. المیــرا بــا هــر حــرف مــن چهــره اش لحظــه بــه لحظــه بیشــتر درهـم مــی رفــت و مــوجی از خشــم در چهره اش نمایان می شد. بعد از پایان صحبت هایم؛ نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت: - چرا همون جا بهش جواب منفی ندادي؟ - نمی دونم، مغزم کار نمی کرد، فقط خواستم یه چیزي بگم و بیام بیرون. - با این جوابت، پسره ولت نمی کنه، باید هر جور شده آب پاکی را روي دستش میریختی! - مـی دونـی المیـرا یـه جـوري شـده بـود، زود عصـبی مـی شـد و از کـوره درمـیرفـت، دسـتاش مـیلرزید و پشت سرهم آب می خورد. - لابد دلت براش سوخت؟ - اگه رك جواب منفی می دادم، خیلی بهم میریخت! تو میگی چیکار کنم؟ - تصمیمت حتمیه دیگه؟ یعنی هیچ علاقه اي بهش نداري؟ - مگه خر سرم رو گاز زده که با اون کاراش بازم بهش علاقمند باشم! - ولـی چنـد سـاعت قبـل نظـرت ایـن نبـود یـه حرفـاي دیگـه مـی زدي! حـرف از فرصـت دوبـاره مـیزدي! - اشتباه کردم، چنان وقیحانه اعتراف می کرد که هنوزم از یادآوریش تنم می لرزه! - خــب حــالا کــه مطمــئن شــدم د یگــه بهــش علاقــه نــداري کمکــت مــی کــنم. اول خــط موبایلــت رو عوض کـن یـه خـط اعتبـاري بخـر، شـماره جدیـدت را هـم اصـلاً بـه فـامیلاي پـدرت نـده حتـی تهمینـه ! بعد حلقـه را بـا یـه نامـه از یـه آدرس سـوري بـه آدرس خونـه شـون پسـت مـی کنـیم. و منتظـر عکـس العملش می شیم، چطوره؟ - من از کجا بفهمـم عکـس العملـش چیه؟ مـن کـه نمـی خـوام دوبـاره ببیـنمش، شـماره اي هـم از مـن نداره؟ - مطمــئن بــاش بـه هــر دري مــی زنــه تــا تــو رو یکبــار دیگـه ببینــه و تــا از زبــون خــودت نشـنوه کــه دوستش نداري و نمی خواي باهاش ازدواج کنی راحتت نمیذاره. - محاله دیگه نمی خوام ببینمش. - چه بخواي، چه نخواي، اون سراغت میاد، حالا یا دانشگاه یا خونه داییت یا هر جاي دیگه! - واي،خونـه دایـیم نـه! اونـا اصـلاً خبـر نـدارن کـه مـن بهـزاد رو د یـدم، دلـم نمـی خـواد درگیـر ایـن موضوع بشن، می خوام بی سر و صدا تموم بشه! - آدرس خونه داییت رو، بلده؟ - نه ولی می تونه به راحتی پیدا کنه! - فکر نکنم اونجا بره احتمالاً میاد دانشگاه! - اما اون که نمی دونه من چه زمانهایی کلاس دارم؟ - بالاخره یه روز پیدات می کنه! - خوب پس چیکار کنم؟ - چند روز تحمل کن، ببینیم چه حرکتی میکنه. - اگه بعد از چند روز تو دانشگاه جلوم سبز شد چه غلطی بکنم؟ - منطقی باهاش حرف بزن مثل خودش! - اگه قبول نکرد چی؟ - تو سعیت رو بکن اگه دیدي خیلی سمجه مجبوریم یه دروغی بسازیم! - چه دروغی؟ - چه می دونم؟ بیست سؤالی می پرسی؟ - جون المیرا فکرش رو کردي مگه نه؟ - آره. - خوب بگو دیگه؟ - میگی عروس شدم آقاي داماد هم می شه همین دکتر علیرضاي خودمون! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌺🍃🌹🌾🌴🌺 _ سرزنش و سرکوفت آفت زندگی👇🏻 یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره ❌"صد بار گفتم این کار رو نکن!" ❌" گوش نکردی حالا بکش!" ❌"تو همینی دیگه!" ❌" می‌‌دونستم این جوری میشه..." "بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی!" 👈🏻 اگر همه‌ی ما می‌تونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابل‌مون بذاریم شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد. 📛 سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر خصوصاً در دوران عقد و نامزدی یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های زندگی زناشویی به شمار می‌رود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#با_خودت_تکرار_کن کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم، من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد آن قدر میروم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... خوب میدانم که گاه کفشها، پاهایم را میزند، میفشآرند و به درد میآورند اما من همچنان خواهم رفت زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ... چون میدانم خدایم یاریم میکند خدایاسپاسگزارم #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت چهل و ششم پیرمرد تمام قد ایستاد و گفت: -بیا بنشین جوان روي صندلی نشستم. بنیامین که مثل آدم بزرگ ها حرف می زد: به پیرمرد گفت: عمو مالک، این شما و این مریض ،ببینم چه می کنید. تازه فهمیدم چرا بنیامین اصرار داشت با اوقدم بزنم، یا اینکه دلیل آمدنم به این حیاط چه بوده. مسئله برایم روشن شده بود، دیگر شک نداشتم که این ها همه برنامه ریزي عاطف بوده است تا سرفه های خونی ام را علاج کنم. طبیب جلو آمد و گفت: بگو ببینم جوان رعنا، گل بی خار، دردت چیست. طبیب صداي آرام و نافذی داشت ، دوست داشتم وقتی کسی به من محبت می کند با محبت جوابش را بدهم، گفتم: - شما هم جاي پدر من، راستش مدتی است که سرفه می کنم، از سرفه هاي خفیف شروع می شود ولی کم کم آنقدر شدید می شود که خون سرفه می کنم. -یعنی سرفه ات عمق دار می شود و از سینه ات می آید یا سطحی است و از گلو؟ - فکر می کنم از سینه باشد. - خودت فکر می کنی چه بیماري باشد؟ نمی دانم چرا دوست داشتم به او اعتماد کنم و حرف هاي دلم برایش بگویم، آدم دلنشینی بود، حرف هایش تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد. لبخند اعتماد می زدم و گفتم: - خدا کند که بیماري خطرناکی نباشد. کسی را که دوستش دارم، همینطوري هم به من نمی دهند چه برسد به این که بیمار باشم. پیرمرد لبخند ملیحی زد و انگار که عاشقی را از چشمان من خوانده باشد، گفت: - نترس ، گاهی بی توجهی به یک مشکل کوچک باعث می شود که مشکلی بزرگ به وجود بیاید، من فکر می کنم این سرفه هاي خونی حاصل سرما خوردگی کوچک است که تو به آن بی توجهی کردي و درمانش نکردي. درست است؟ به نکته ظریفی اشاره کرده بود،تا حال به این مسئله فکر نکرده بودم که مشکلات بزرگ گاهی حاصل همان مشکلات کوچک اند، او راست می گفت، مشکل بزرگ من محبوبه، از مشکلی کوچک به وجود آمده بود، نگاهی که چشمانش داشتم، اگر از همان ابتدا به آن چشم هاي عسلی و آهویی بی توجهی می کردم، دیگر این همه مشکلات نداشتم، ولی امان از آن که بزرگ ترین مشکل دوای بزرگ ترین درد باشد.محبوبه هم درد من بود و هم مداواي درد من. در جواب طبیب گفتم: دقیقاً یادم نمی آید ولی فکر می کنم همینطور که شما گفتید باشد. طبیب از صندلی بلند شد واز در حجره بیرون رفت، همانطور آرام حرف می زد و می گفت: - الان دواي درد تو را می آورم.با بیرون رفتن طبیب نگاهی به بنیامین انداختم، مثل آدم حسابی ها روي صندلی نشسته بود و به من نگاه می کرد، خوب توانسته بود کارش را انجام دهد، چشمکی زدم و لبخند رضایتی روي لب آوردم تا از بنیامین تشکري کرده باشم. در همین فاصله کم طبیب با شیشه اي که در دست داشت وارد شد، شیشه ای طرف من گرفت و گفت: - این روغن رزماري است، شب از آن استفاده کن، اگر افاقه نکرد ،دوباره بیا پیش خودم. روغن که در یک شیشه کوچک بود و سرش با چوب پنبه گرفته شده بود را گرفتم و با تشکر فراوان از حجره طبیب بیرون رفتم. همیشه همینطور بودم، با دیدن آدمهاي مهربان دست و پایم را گم میکردم. این حس انسان دوستی همیشه در وجودم میجوشید، نمیدانم چرا؟ ولی با دیدن آن پیرمرد چنان شوري در قلبم به وجود آمده بود که بی دلیل میخواستم بدوم، بپرم و برگردم به زمان کودکی ام. شادي که در قلبم بود باعث شده بود دهانم گوش تا بناگوش از لبخند باز باشد ولی تا نعلین هایم را پوشیدم و قدم اول را برداشتم، لبخند از چهره ام جمع شد، حلما هنوز هم به من خیره بود، نمی دانم چه چیزي در سرش میگذشت ولی میترسیدم، در هر صورت از این نگاه عجیب خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و مثل بچه اي که قهر کرده باشد وارد همان راهرو فیروزه کاری شدم، فکرم مشغول حلما بود و صدایی را نمیشنیدم، آنقدر حواسم پرت بود که با یکی از کنیزان تنه به تنه شدم، تقصیر من بود ولی او معذرت خواهی کرد و رفت، رسیدم به همان حیاط اول با همان درخت های کاجش؛ چند قدم دیگري تا حجره داشتم که دیدم صدای بنیامین می آید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و هفتم برگشتم ،نگاهش کردم ،بلند بلند داد میزد و میدوید. - صبر کن ... صبر کن ... - اتفاقی افتاده بنیامین؟ نفس زنان گفت: - من وظیفه داشتم شما را تا اینجا همراهی کنم. - ای مرموز ،حتماً عاطف به تو گفته این کارها را کنی،؟ راستی بابت لطفت ممنونم. اصلاً به بنیامین نمی آمد آنقدر خجالتی باشد، سرش را پایین گرفته بود،تنها با خدا حافظی جواب تشکرم را داد. خداحافظی کرد و تند تند دوید که از جلوي چشم من دور شود. گفتم: بنیامین نگفتی میخواهی چه کاره شوي؟ ایستاد، انگشت اشاره اش را توي موهاي پیچ دار و بلندش انداخت و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت: - میخواهم شکارچی شوم ،شکار چی ستاره ها ! این را گفت و رفت. با شنیدن این جمله غرق خاطرات کودکی خودم شدم. بعضی از شبها که از مادرم میپرسیدم پدر کجاست؟ آسمان را نشانم میداد و میگفت: آنجا میان آن ستارهها ، از همان موقع به آسمان بیشتر نگاه میکردم و میخواستم ببینم پدرم را در آسمان تاریک شب، بین ستاره ها پیدا میکنم یا نه؟ کم کم با ندیدنش در آسمان او را فراموش کردم! بعد از مدتی فقط ستاره ها را می دیدم، چقدر زیبا است دنیای کودکی، شب که میشد روی بام خانه مان دراز میکشیدم ،تا هم به ستاره ها نزدیکتر باشم و هم آنها را تماشا کنم. گاهی که شهاب از آسمان رد میشد دوست داشتم یکی از آنها بیفتد توي حیاط خانه ما تا من با آن ستاره بازي کنم و او بشود بهترین دوست آسمانی من، هر شب به آسمان نگاه میکردم و انتظار لحظه اي را میکشیدم که ستاره به حیاط ما بیفتد ولی بعداً فهمیدم که ستاره ها پایین نمی آیند، این ما هستیم که باید بالا برویم، مثل بالا رفتن من از پشت بام، هر چقدر فکر میکردم ، هیچ راهی براي دستیابی به ستاره ها نمیدیدم به جز پرواز، با خودم میگفتم اگر دوتا بال روي شانه هایم داشتم حتماً پرواز میکردم و شهاب ها را دنبال میکردم تا یکی از آنها را بگیرم، ولی همه این ها گذشت و تنها ستاره زندگی من شد محبوبه؛ کسی که با دیدنش دست و پایم را گم کردم، همه چیز از همان نگاه های ساده شروع شد ولی کم کم قلبم لرزید و در سینه ام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. میکردم، همه چیز از همین نگاههاي ساده شروع شد ولی کمکم قلبم لرزید و در سینهام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر روز صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. تا وقتی محبوبه بود، آسمان پرستاره من هم همان حیاطی بود که هر روز غروب به آن خیره میشدم. در حجره را باز کردم ، حجره دم گرفته بود و خیلی به هم ریخته بود؛ شروع کردم به تمیز کردن حجره ،سیمرغ هم بال بال میزد و هر طرف که میرفتم دنبالم می آمد، وقتی حجره از پریشانحالی درآمد، هدیه محبوبه را به دیوار آویزان کردم صندلی را رو به پنجره هاي باز گذاشتم از پنجره به بیرون نگاه کردم، نامه را در دستم چرخاندم و فقط به این فکر کردم که عاطف چه چیزي میتواند نوشته باشد. بند نامه را باز کردم و پوستین را از اسارت چوب درآوردم. خط عاطف مثل چشمان مشکی اش زیبا بود. (بسم رب العشق سلام به برادر عزیزم محمد حسن. علاقه اي به نامه نوشتنهای رسمی با نکات عجیب و غریب ندارم! پس این ساده نوشتنم نه از روي بی احترامی به شما بلکه از محبتی است که به شما دارم. بعد از آن روز و ماجراي سیاه چال به محله شما رفتم و متوجه شدم که به جز برادري به نام قارون کس دیگري را ندارید، فکر میکنم که آن مرد یکی از اقوام نزدیک شما بود. میدانم که همه چیز را از چشم من و اهل قصر میبینی ولی این را بدان که آدمها زمین تا آسمان با هم فرق دارند شاید من بدترین یادآوری زندگی ات باشم و هر بار که مرا میبینی به یاد پدرت بیفتی. ولی مطمئن باش که من با بقیه اهل قصر فرق دارم، میخواستم خودم خبرش را به تو برسانم اما حالا که فرصتش پیش آمده میگویم. پیگیر محبوبه شدم، خانه شان فقط مقدار کمی با شما فاصله دارد و حالش خوب است، بقیه خبرها بماند تا بعداً با خودت صحبت کنم. چند روزي به سفر میروم و زود برمیگردم. هر کس توکل بر خدایش کند ،خدا براي او کافی است. به امید دیدار، برادرت عاطف. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و هشتم وقتی میخواستم نامه را بخوانم در دلم سکوت حاکم بود و وقتی نامه را تمام کردم طوفان در قلبم به پا شد. شاید آن سکوت آرامش قبل از طوفان بود. نامه اش پر از آرامش بود و تنها سوالی که ذهن مرا مشغول میکرد این بود که چرا عاطف از ازدواج محبوبه حرفی به میان نیاورده است؟ کشتی فکرم در میان طوفان اقیانوس این سوال به هر سو روان شد. دیگر طاقت نشستن را نداشتم، کمی طول وعرض حجره را قدم زدم، دراز کشیدم روي زمین ؛ دستهایم را باز کردم و عمیق نفس کشیدم و اصلاً متوجه نشدم کی به خواب رفتم. صدایی می آمد که آزارم میداد، دوست داشتم آن صدا قطع شود، ولی قطع نمیشد. - قربان ... قربان ... چشمانم را باز کردم، فرات بود، همان غلام سیاه و چاق. با چشمهايی گرد از تعجب نگاهش کردم. - شب شده؟! - شب از نیمه گذشته است قربان! نه ناهار خوردید نه شام. از جایم بلند شدم و نشستم، گیج خواب بودم و هنوز ذهنم آماده نبود. - بانو حلما از غروب آفتاب منتظر شما هستند. برق از سرم پرید، فکر میکردم دارم خواب میبینم، هر آنچه از آن میترسیدم سرم آمده بود. مرا با حلما چه کار؟! به واقعیت التماس میکردم که خدا کند این لحظه خواب باشد، ولی عین حقیقت بود، بلند شدم، دستی به سر و صورت خمارم کشیدم و دنبال فرات راه افتادم. رفتیم در حیاط بعدي، قصر در سکوت مطلق بود، تا نزدیکی حوض رفتیم، دیگر مطمئن بودم که خواب نیستم، خود حلما را میدیدم که کنار حوض قدم می زد و این پا و آن پا میکند. با دیدن حلما مرگ را جلوي چشمانم میدیدم، کافی بود کسی ما را در این تاریکی شب میدید ،آن وقت کارم ساخته بود، وقتی رسیدم به حوض دست و پایم میلرزید. حلما با اشاره چشم فرات را رد کرد و ما تنها شدیم. با خجالت و صدایی خفه که حاکی از ترس بود سلام کردم، تا او حرف بزند ؛ دوبار آب دهانم را قورت دادم، جواب سلامم را نداد ، نگاهش کردم ، مستقیم زل زده بود به من، دستپاچه شدم ، سرم راپایین انداختم، انگار عادت داشت آنطور زل بزند به آدم! سوز سردي میوزید که بر جان آدم رسوخ می کرد . -شنیده ام قبلاً در سیاه چال بودي. ساکت ماندم، نمیدانستم چرا سیاه چال را یادآوري میکند، علاقه ای به آن فضای سیاه و تاریک نداشتم . - چرا لال شدي؟ آب دهانم را قورت دادم، انصافاً این عاشقی دیگر نوبر بود؛ مانده بودم واقعاً جمله اش عاشقانه است یا نه؟ گفتم: بله. برگشت رو به حوض ،پشت کرد به من و گفت: - قرار بود اعدام شوي، درست است؟ جملاتش ترس به جانم میانداخت. - بله. - و چه کسی تو را نجات داد؟ - به لطف خدا نجات برگشت طرف من و گفت: - یادت باشد چه کسی تو را نجات داد، پدر من . قطعه قطعه و دست و پا شکسته گفتم: ب بانو شما از من چه میخواهید؟ به من نگاه کرد و گفت: - کاري ساده ... تو میتوانی انجامش دهی. کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد:رفتن به سیاه چال. نمیدانم چه شنیدم، درست یا اشتباه. ولی من کاري نکرده بودم که به سیاه چال بروم، رفتن به سیاه چال برای کدام جرم؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و نهم - نترس، تو در امانی! فقط به سیاه چال برو و کاري را انجام بده ، البته پاداشت سرجاست. با خودم فکر کردم، کار سیاه چال کاري ندارد ولی ماندن کنار حلما و حرف درآوردن هاي مفت به جاي خوبی ختم نمیشود. - خب؟ - اطاعت بانو ،فردا صبح علی الطلوع انجامش میدهم. - میدانی که وظیفه ات چیست!؟ سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. - باید حمید بن عباس را فراري دهی. در دوراهی عجیبی گیر کردم، حوصله این دزد و داروغه بازيها را نداشتم، میخواستم بگویم دست از سر من بردار که خودش همه حرفها را از چهره من خواند و گفت: - تو که نمیخواهی به سیاه چال برگردي؟ با نگاه پر از ترسم جواب منفی را اعلام کردم. - بانو، سیاه چال نگهبان دارد. نامهاي را جلو آورد و گفت: همه چیز را این جا نوشته ام، سیاه چال راه های دیگري هم دارد. دستم میلرزید ، نامه را از دستش گرفتم. - با اجازه. هنوز دو قدم برنداشته بودم که گفت : -نجار ... ایستادم. - این حرفها را همین جا دفن کن، در ضمن خونت به گردن خودت است، اگر عاطف بویی ببرد. راهم را کشیدم و رفتم. غرورم خُرد شده بود، مرا باش که گمان میکردم داستان عشق و عاشقی در میان است! با خودم گفتم هه عاشقی! حتی بلد نبود حرف بزند، وقتی غرورم را شکست بغض در گلویم جمع شدولی مردانگی ام اجازه نمیداد این بغض فروپاش کند. قدم هایم را تندتر بر میداشتم حال و حوصله روشن کردن چراغ داخل اتاق را نداشتم ، چراغ پیه سوزي که جلوي حجره آویزان بود را دست گرفتم و با خود به داخل بردم. سرماي بیرونم به تنم نشسته بود، پنجره ها را که از ظهر باز گذاشته بودم بستم، مقداري هیزم در شومینه ریختم و کنار چراغ پیه سوز نامه را باز کردم. اولین جمله نامه تهدید بود. (امیدوارم درست بتوانی کارت را انجام دهی ، براي ورود به سیاه چال راه هاي دیگری هم وجود دارد، ولی مهمتر از همه این است که تو محتاط باشی و کسی تو را نبیند، وقتی شب از نیمه گذشت بدون اینکه چراغ پیه سوز دست بگیري از حجره بیرون برو، کنار در ورودي قصر بایست. همانطور که ایستاده اي به قصر پشت کن و حجره هاي دست چپ را بشمار، حجره دوازدهم همان حجره ای است که می تواند تو را به سیاه چال برساند. در حجره قفل است ولی پنجره با یک تکان باز می شود. داخل حجره مورد نظر که رفتی چراغ را روشن کن، فرش را بالا بزن، کف اتاق یک در آهنی است، از نردبان ها که پایین رفتی، چند قدم که جلو بروي به چند تا در می رسی، در سوم تو را می رساند، البته همه در ها قفل است براي پیدا کردن کلید روي زمین بنشین، از پایین ترین آجر سمت لولاي در تا هشت آجر بشمار، روي آجر هشتم بایست، چهار آجر به طرف راست بشمار، آخرین آجري که شمردي کلید پشت همان آجر مخفی است، سعی کن بدون اینکه آجر را به داخل هل دهی درش بیاوري.وقتی به سیاه چال رسیدي، حواست به ماموران باشد، حمید بین 10 تا بیستمین سلول قرار دارد، حمید را که آزاد کردي، بی سر و صدا به راهروهاي مخفی برگرد، در راه برگشت ، در چهارم را با همان شیوه کنار زدن آجر باز کن و حمید را بفرست. محتویات این نامه را در ذهن نگهدار و اصل نامه را در شومینه بسوزان. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه حجره تا حدي گرم شده بود، با اینکه خوابیده بودم ولی باز هم احساس خواب آلودگی می کردم، نمی دانم چرا حلما بین این همه آدم، به من سپرده بود که حمید را آزاد کنم! مطمئنا حلما براي این کارش دلیلی داشت و گرنه چه زیاد بود آدم هاي فرز و چابک تر از من که بتوانند حلما را به مقصودش برسانند. بالشت را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم، ناگهان یاد مادر حمید افتادم، پیر زن اگر می دانست حلما هم عاشق پسرش شده است از خوشحالی بال در می آورد، ولی براي خودم هم عجیب بود حمید زیبائی حلما را دیده بود، پول و سرمایه اش را هم دیده بود آنوقت عاشقش شد ولی حلما عاشق چه چیز حمید شده بود، نه قیافه اي نه پولی و نه حتی پاي سالمی. البته شک نداشتم که اخلاق حمید به همه زندگی حلما می ارزد، حلما اگر همه چیز هم داشت اخلاق نداشت والبته یادم آمد که عشق این چیز ها سرش نمیشود، یعنی ممکن است آهویی عاشق مار شود و برای این عشقش هیچ دلیلی نداشته باشد. صبح از خواب بلند شدم، پر شورتر از هر روزی کارم را انجام دادم، حسابی گرم کار بودم که سیمرغ خودش را رساند به میز کار من، نگاه محبت آمیزي به من داشت ، اول خوب نگاهم کرد، بعد چنان شاهکار هنري مرا به گند کشید، که اعصابم خرد شد، همه چیز تقصیر خودم بود، دو روزي بود که گندم نداشتم و از آشپزخانه برنج خام می گرفتم تا بخورد. پرنده بیچاره برون روي گرفته بود و هر جاي حجره را نگاه می کردي اثري از خودش به جا گذاشته بود. با پارچه اي کهنه گند کاري اش را پاك کردم و کارم را ادامه دادم، ساعتی گذشت تا اینکه صدای در بلند شد. نگاه کردم فرات طبق معمول پشت در ایستاده بود. -بفرمائید. داخل آمد، کلید و نامه اي در دستش بود با قیافه اي شبیه علامت سوال نگاهش کردم. -این نامه و این کلید را بانو حلما داده اند. کلید و نامه را از او گرفتم و فرستادمش. بعد از رفتن فرات نگاهی به نامه انداختم، نامه شبیه همان نامه اي بود که عاطف به من داده بود، با این فرق که خیلی ریز و با خط کوفی روي قسمت بیرونی پوستین نوشته شده بود، نامه را به او بده، منظورش را گرفتم ولی حس عجیبی وادارم می کرد نامه را باز کنم و بخوانم، می خواستم ببینم حلما واقعا بلد است عاشقانه هم حرف بزند،یا معشوقش را هم تهدید میکند، اما قبل از اینکه به این وسوسه دامن بزنم، نامه و کلید را روي تاقچه رها کردم و به کارم ادامه دادم. _ شب از نیمه گذشته بود که با صداي زمخت و نکره سیمرغ از خواب بیدار شدم، انگار مست شده بود، بالا و پایین می پرید و با منقارش دستم را نوك می زد. از اینکه سر موقع بیدار شده بودم ، حس خوبی داشتم، به سیمرغ توجهی نکردم، عباي پشمی روي سرم انداختم و از حجره زدم بیرون. هواي بیرون سرد بود و باد سرد ملایمی می آمد. آسمان ابري بود و به جز یکی دو تا ستاره، ستاره دیگري دیده نمی شد. پشت به قصر ایستادم و حجره هاي دست چپ را شمردم، براي اطمینان دوبار شمردم تا مطمئن باشم حجره 12 کدام است. نگاهی به دورو اطرافم انداختم، پرنده پر نمی زد و حیاط در سکوت مطلق بود، قدم هایم را بلند برداشتم تا اینکه به حجره دوازدهم رسیدم. پنجره را هل دادم ولی باز نشد، به زیر پنجره فشار آوردم و یک تکان محکم، تا اینکه باز شد، لباسم را با دست جمع کردم تا توي دست و پا نباشد. داخل حجره که رفتم چراغ را روشن کردم و روي تاقچه گذاشتم. فرش را جمع کردم. دقیقا وسط حجره یک درب آهنی بود، کمی سنگین تر از آن چیزي بود که انتظار داشتم. درب را بلند کردم، چراغ را از تاقچه برداشتم و داخل کانال گرفتم. تا چشم کار می کرد نردبان آهنی بود. قدم اول را که گذاشتم ترس به جانم افتاد، از تاریکی ترس داشتم ولی بیشتر ترسم از افتادن بود، هنوز سه چهار پله بیشتر پائین نرفته بودم که متوجه شدم از نزدیک بودن چراغ، لباسم آتش گرفته است، هل کردم ، چراغ از دستم افتاد و تند و سریع ، چند مرتبه با دست به لباسم زدم، تا اینکه مطمئن شدم ، خاموش شده است، به حجره برگشتم، چراغ دیگري روشن کردم و اینبار با احتیاط بیشتري پائین رفتم، فکر می کنم 50یا 60پله نردبان را طی کردم تا اینکه رسیدم وسط یک راهرو تاریک. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و پنجم حیاط کوچکتر از دیگر حیاط ها بود، ولی زیبایی اش قابل مقایسه با آنها نبود، سقف حیاط با شیشه هاي بزرگی پوشیده شده بود. که هیچ برف و بارانی به داخل حیاط راه پیدا نمی کرد، در قلب زمستان درختها و درختچه هاي حیاط سبز بودند و انگار که تا به حال باد پاییزي را تجربه نکرده بودند، گل هاي پیچک روي درختها را پوشانده بود و زیباترین قسمت حیاط وسط آن بود که یک حوض چند طبقه همراه با آبنما و نیمکت هاي چوبی و زیبای دور آبنما جلوه زیبایی به حیاط ها میبخشید ،تنها سه چهار نفر در آن دیده می شدند. دختري جوان روي یکی از نیمکت هاي اطراف آبنما نشسته بود که در حال نوشیدن چاي یا قهوه بود، از لباس هاي اشرافی اش معلوم بود که اشرافزاده است، البته آن حیاط هم براي اشرافزادگان بود و بی شک مخصوص خانواده سلطان. هر جوري حساب کتاب می کردم آن دختر جوان غیر از حلما کس دیگري نمی توانست باشد. مثل محبوبه نشسته بود، نیمکت، قهوه و دختري با لباس زیبا و اشرافی محبوبه را براي من تداعی می کرد، نگاهی به بنیامین کردم ، همچنان داشت حرف می زد، از اینکه به یک محوطه خاص پا گذاشته بودم می ترسیدم، می خواستم هر چه سریعتر ازآنجا خارج شوم. به بنیامین گفتم: - بنیامین چرا اینجا آمده ایم. بنیامین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد گفت: حیاط مخصوص است دیگر. از اینکه نمی توانستم حرفم را به او بفهمانم حرصم درمی آمد، _ می دانم، ولی من دنبال دردسر نمی گردم. بنیامین بی توجه قدم می زد، حیاط کمی پایین تر از سطح راهرو بود براي رسیدن به حیاط باید از چند پله مرمر پایین می رفتیم، پاهایم روي پله ها بند شده بود، احساس خطر می کردم، حسی به من می گفت که نباید از پله ها پایین بروم، گفتم: بیا برگردیم. ولی بنیامین انگار دیگر صداي مرا نمی شنید، گفتم: پس من برمی گردم با گفتن این جمله برگشتم و با عصبا نیت قدم اول را برداشتم ، بنیامین لباس مرا کشید و گفت: کجا می خواهی بروي؟ دیگر تمام شد، همین الان می رسیم. از حرفهایش چیزي نمی فهمیدم، انگار قصد داشت مرا جاي خاصی ببرد. بنیامین همینطور لباس مرا می کشید و با عجله مرا می برد، از اینکه لباسم را می کشید، عرق شرم روي پیشانی ام سبز شده بود، ولی کاري از دستم ساخته نبود، مثل شتري که به زور او را داخل آب می اندازند، وارد حیاط شدم، نه می توانستم از دست بنیامین فرار کنم و نه می توانستم عصبانیتم را ابراز کنم. جو حیاط آنقدر ساکت و آرام بود که کوچکترین سروصدایی به گوش همه می رسید، شاید تنها شانس من این بود که مرا به وسط حیاط نبرد، آنوقت از خجالت آب می شدم دوست ند اشتم از جلوي اهل قصر آنقدر حقیر رد بشوم. ولی کاري نمی شد کرد، راضی شدم که دنبالش راه بیفتم، با صداي آرام و گفتم: باشد لباسم را نکش خودم می آیم. از کناره حیاط رد شدیم و جلوی در یک حجره ایستادیم، بنیامین گفت: رسیدیم، برو داخل. نمی دانستم آنجا حجره چه کسی می تواند باشد، احتمال می دادم حجره عاطف است. دل دل می کردم که از همین راهی که آمدم برگردم، اشتباه از من بود عقلم را به یک بچه داده بودم، کمی این پا و آن پا کردم. کمی هم اینور و آنور را نگاه کردم، تا اینکه نگاهم به همان دختر افتاد، زل زده بود به من و به من نگاه می کرد، قلبم هري ریخت، نه از اینکه عاشق شده باشم یا از او خوشم آمده باشد، نه...... من از این نگاه دردسر ساز می ترسیدم، اگر او حلما بود، همین نگاه می توانست کار دست من بدهد، بنیامین گفت: - بیا دیگر، چرا ایستاده اي؟! توي افکار خودم بودم، سري تکان دادم و پشت سر بنیامین راه افتادم.طول حجره دو برابر عرض آن بود و پر بود از قفسه هاي که در آن روغن ها و داروهاي گیاهی چیده شده بودند. وسط حجره در دیگري بود که بنیامین بی ملاحظه در را باز کرد و گفت: - عمو جان مهمان آورده ام. صدایی که میشنیدم صداي سالخورده و با تجربه ای بود. - بنیامین جان تویی، چه خبر عموجان، بالاخره دلت براي من تنگ شد. پیرمرد این را گفت و خنده بلندی از روي شوق کرد، در زدم و خیلی آرام در را باز کردم، پیرمرد خوش چهره اي بود، روي صندلی نشسته بود و بنیامین را روي پاییش نشانده بود وقتی داخل شدم دست هایش را روي سر بنیامین می کشید و حرف می زد، با دیدن من سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، انگار خودش هم نمی دانست من آنجا چه کار می کنم با خجالتی که توي صورتم هم پیدا بود سلام کردم و داخل شدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
‍ خداوندا دو چیز را از من بگیر: ✔️خودمحوری_غرور که اولی داشته هایم را از من می گیرد و دومی پاکی ام را... پروردگارا دو چیز را در درونم ارتقا ببخش: ✔️ایمان_صبر که اولی داشته هایم را بیشتر می کند و دومی نداشته هایم را به من نزدیک می کند. خدایا کمکم کن که به دو چیز مبتلا نگردم: ✔️فراموشی_ناسپاسی که اولی پاکی جسم را از من میگیرد و دومی آرامش درون را... ✔️آفریدگارا خودت را به من ببخش که بی تو هیچم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌷مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده 🌷فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده 🌷کاظمین امشب چراغان از وجود کاظم است 🌷خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است 🌹20 ذیحجه #میلاد_امام_موسی_کاظم(ع) مبارک #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی پایان تنهایی(1).mp3
20.73M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
صبح است بیا پرواز ڪنیم دروازه دل بدوستی باز ڪنیم دیروز ڪہ رفت رفتہ را غم نخوریم یڪ روز دڪَر را با شوق آغاز ڪنیم سلام صبح اخرین روز مرداد ماهتون بخیر😍 روزتان زیبا و شاد♥️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(1).mp3
3.36M
منفعت شما با کمک به دیگران نسبت مستقیم دارد، اگر به دیگران خدمت بیشتری کنید خودتان هم موفق خواهید شد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا