eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
#با_خودت_تکرار_کن کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم، من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد آن قدر میروم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... خوب میدانم که گاه کفشها، پاهایم را میزند، میفشآرند و به درد میآورند اما من همچنان خواهم رفت زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ... چون میدانم خدایم یاریم میکند خدایاسپاسگزارم #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت چهل و ششم پیرمرد تمام قد ایستاد و گفت: -بیا بنشین جوان روي صندلی نشستم. بنیامین که مثل آدم بزرگ ها حرف می زد: به پیرمرد گفت: عمو مالک، این شما و این مریض ،ببینم چه می کنید. تازه فهمیدم چرا بنیامین اصرار داشت با اوقدم بزنم، یا اینکه دلیل آمدنم به این حیاط چه بوده. مسئله برایم روشن شده بود، دیگر شک نداشتم که این ها همه برنامه ریزي عاطف بوده است تا سرفه های خونی ام را علاج کنم. طبیب جلو آمد و گفت: بگو ببینم جوان رعنا، گل بی خار، دردت چیست. طبیب صداي آرام و نافذی داشت ، دوست داشتم وقتی کسی به من محبت می کند با محبت جوابش را بدهم، گفتم: - شما هم جاي پدر من، راستش مدتی است که سرفه می کنم، از سرفه هاي خفیف شروع می شود ولی کم کم آنقدر شدید می شود که خون سرفه می کنم. -یعنی سرفه ات عمق دار می شود و از سینه ات می آید یا سطحی است و از گلو؟ - فکر می کنم از سینه باشد. - خودت فکر می کنی چه بیماري باشد؟ نمی دانم چرا دوست داشتم به او اعتماد کنم و حرف هاي دلم برایش بگویم، آدم دلنشینی بود، حرف هایش تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد. لبخند اعتماد می زدم و گفتم: - خدا کند که بیماري خطرناکی نباشد. کسی را که دوستش دارم، همینطوري هم به من نمی دهند چه برسد به این که بیمار باشم. پیرمرد لبخند ملیحی زد و انگار که عاشقی را از چشمان من خوانده باشد، گفت: - نترس ، گاهی بی توجهی به یک مشکل کوچک باعث می شود که مشکلی بزرگ به وجود بیاید، من فکر می کنم این سرفه هاي خونی حاصل سرما خوردگی کوچک است که تو به آن بی توجهی کردي و درمانش نکردي. درست است؟ به نکته ظریفی اشاره کرده بود،تا حال به این مسئله فکر نکرده بودم که مشکلات بزرگ گاهی حاصل همان مشکلات کوچک اند، او راست می گفت، مشکل بزرگ من محبوبه، از مشکلی کوچک به وجود آمده بود، نگاهی که چشمانش داشتم، اگر از همان ابتدا به آن چشم هاي عسلی و آهویی بی توجهی می کردم، دیگر این همه مشکلات نداشتم، ولی امان از آن که بزرگ ترین مشکل دوای بزرگ ترین درد باشد.محبوبه هم درد من بود و هم مداواي درد من. در جواب طبیب گفتم: دقیقاً یادم نمی آید ولی فکر می کنم همینطور که شما گفتید باشد. طبیب از صندلی بلند شد واز در حجره بیرون رفت، همانطور آرام حرف می زد و می گفت: - الان دواي درد تو را می آورم.با بیرون رفتن طبیب نگاهی به بنیامین انداختم، مثل آدم حسابی ها روي صندلی نشسته بود و به من نگاه می کرد، خوب توانسته بود کارش را انجام دهد، چشمکی زدم و لبخند رضایتی روي لب آوردم تا از بنیامین تشکري کرده باشم. در همین فاصله کم طبیب با شیشه اي که در دست داشت وارد شد، شیشه ای طرف من گرفت و گفت: - این روغن رزماري است، شب از آن استفاده کن، اگر افاقه نکرد ،دوباره بیا پیش خودم. روغن که در یک شیشه کوچک بود و سرش با چوب پنبه گرفته شده بود را گرفتم و با تشکر فراوان از حجره طبیب بیرون رفتم. همیشه همینطور بودم، با دیدن آدمهاي مهربان دست و پایم را گم میکردم. این حس انسان دوستی همیشه در وجودم میجوشید، نمیدانم چرا؟ ولی با دیدن آن پیرمرد چنان شوري در قلبم به وجود آمده بود که بی دلیل میخواستم بدوم، بپرم و برگردم به زمان کودکی ام. شادي که در قلبم بود باعث شده بود دهانم گوش تا بناگوش از لبخند باز باشد ولی تا نعلین هایم را پوشیدم و قدم اول را برداشتم، لبخند از چهره ام جمع شد، حلما هنوز هم به من خیره بود، نمی دانم چه چیزي در سرش میگذشت ولی میترسیدم، در هر صورت از این نگاه عجیب خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و مثل بچه اي که قهر کرده باشد وارد همان راهرو فیروزه کاری شدم، فکرم مشغول حلما بود و صدایی را نمیشنیدم، آنقدر حواسم پرت بود که با یکی از کنیزان تنه به تنه شدم، تقصیر من بود ولی او معذرت خواهی کرد و رفت، رسیدم به همان حیاط اول با همان درخت های کاجش؛ چند قدم دیگري تا حجره داشتم که دیدم صدای بنیامین می آید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و هفتم برگشتم ،نگاهش کردم ،بلند بلند داد میزد و میدوید. - صبر کن ... صبر کن ... - اتفاقی افتاده بنیامین؟ نفس زنان گفت: - من وظیفه داشتم شما را تا اینجا همراهی کنم. - ای مرموز ،حتماً عاطف به تو گفته این کارها را کنی،؟ راستی بابت لطفت ممنونم. اصلاً به بنیامین نمی آمد آنقدر خجالتی باشد، سرش را پایین گرفته بود،تنها با خدا حافظی جواب تشکرم را داد. خداحافظی کرد و تند تند دوید که از جلوي چشم من دور شود. گفتم: بنیامین نگفتی میخواهی چه کاره شوي؟ ایستاد، انگشت اشاره اش را توي موهاي پیچ دار و بلندش انداخت و بعد از چند لحظه فکر کردن گفت: - میخواهم شکارچی شوم ،شکار چی ستاره ها ! این را گفت و رفت. با شنیدن این جمله غرق خاطرات کودکی خودم شدم. بعضی از شبها که از مادرم میپرسیدم پدر کجاست؟ آسمان را نشانم میداد و میگفت: آنجا میان آن ستارهها ، از همان موقع به آسمان بیشتر نگاه میکردم و میخواستم ببینم پدرم را در آسمان تاریک شب، بین ستاره ها پیدا میکنم یا نه؟ کم کم با ندیدنش در آسمان او را فراموش کردم! بعد از مدتی فقط ستاره ها را می دیدم، چقدر زیبا است دنیای کودکی، شب که میشد روی بام خانه مان دراز میکشیدم ،تا هم به ستاره ها نزدیکتر باشم و هم آنها را تماشا کنم. گاهی که شهاب از آسمان رد میشد دوست داشتم یکی از آنها بیفتد توي حیاط خانه ما تا من با آن ستاره بازي کنم و او بشود بهترین دوست آسمانی من، هر شب به آسمان نگاه میکردم و انتظار لحظه اي را میکشیدم که ستاره به حیاط ما بیفتد ولی بعداً فهمیدم که ستاره ها پایین نمی آیند، این ما هستیم که باید بالا برویم، مثل بالا رفتن من از پشت بام، هر چقدر فکر میکردم ، هیچ راهی براي دستیابی به ستاره ها نمیدیدم به جز پرواز، با خودم میگفتم اگر دوتا بال روي شانه هایم داشتم حتماً پرواز میکردم و شهاب ها را دنبال میکردم تا یکی از آنها را بگیرم، ولی همه این ها گذشت و تنها ستاره زندگی من شد محبوبه؛ کسی که با دیدنش دست و پایم را گم کردم، همه چیز از همان نگاه های ساده شروع شد ولی کم کم قلبم لرزید و در سینه ام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. میکردم، همه چیز از همین نگاههاي ساده شروع شد ولی کمکم قلبم لرزید و در سینهام احساس گرفتگی کردم. تا اینکه شبها را با یاد او میخوابیدم و هر روز صبح حسرت دیدنش را میکشیدم. تا وقتی محبوبه بود، آسمان پرستاره من هم همان حیاطی بود که هر روز غروب به آن خیره میشدم. در حجره را باز کردم ، حجره دم گرفته بود و خیلی به هم ریخته بود؛ شروع کردم به تمیز کردن حجره ،سیمرغ هم بال بال میزد و هر طرف که میرفتم دنبالم می آمد، وقتی حجره از پریشانحالی درآمد، هدیه محبوبه را به دیوار آویزان کردم صندلی را رو به پنجره هاي باز گذاشتم از پنجره به بیرون نگاه کردم، نامه را در دستم چرخاندم و فقط به این فکر کردم که عاطف چه چیزي میتواند نوشته باشد. بند نامه را باز کردم و پوستین را از اسارت چوب درآوردم. خط عاطف مثل چشمان مشکی اش زیبا بود. (بسم رب العشق سلام به برادر عزیزم محمد حسن. علاقه اي به نامه نوشتنهای رسمی با نکات عجیب و غریب ندارم! پس این ساده نوشتنم نه از روي بی احترامی به شما بلکه از محبتی است که به شما دارم. بعد از آن روز و ماجراي سیاه چال به محله شما رفتم و متوجه شدم که به جز برادري به نام قارون کس دیگري را ندارید، فکر میکنم که آن مرد یکی از اقوام نزدیک شما بود. میدانم که همه چیز را از چشم من و اهل قصر میبینی ولی این را بدان که آدمها زمین تا آسمان با هم فرق دارند شاید من بدترین یادآوری زندگی ات باشم و هر بار که مرا میبینی به یاد پدرت بیفتی. ولی مطمئن باش که من با بقیه اهل قصر فرق دارم، میخواستم خودم خبرش را به تو برسانم اما حالا که فرصتش پیش آمده میگویم. پیگیر محبوبه شدم، خانه شان فقط مقدار کمی با شما فاصله دارد و حالش خوب است، بقیه خبرها بماند تا بعداً با خودت صحبت کنم. چند روزي به سفر میروم و زود برمیگردم. هر کس توکل بر خدایش کند ،خدا براي او کافی است. به امید دیدار، برادرت عاطف. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و هشتم وقتی میخواستم نامه را بخوانم در دلم سکوت حاکم بود و وقتی نامه را تمام کردم طوفان در قلبم به پا شد. شاید آن سکوت آرامش قبل از طوفان بود. نامه اش پر از آرامش بود و تنها سوالی که ذهن مرا مشغول میکرد این بود که چرا عاطف از ازدواج محبوبه حرفی به میان نیاورده است؟ کشتی فکرم در میان طوفان اقیانوس این سوال به هر سو روان شد. دیگر طاقت نشستن را نداشتم، کمی طول وعرض حجره را قدم زدم، دراز کشیدم روي زمین ؛ دستهایم را باز کردم و عمیق نفس کشیدم و اصلاً متوجه نشدم کی به خواب رفتم. صدایی می آمد که آزارم میداد، دوست داشتم آن صدا قطع شود، ولی قطع نمیشد. - قربان ... قربان ... چشمانم را باز کردم، فرات بود، همان غلام سیاه و چاق. با چشمهايی گرد از تعجب نگاهش کردم. - شب شده؟! - شب از نیمه گذشته است قربان! نه ناهار خوردید نه شام. از جایم بلند شدم و نشستم، گیج خواب بودم و هنوز ذهنم آماده نبود. - بانو حلما از غروب آفتاب منتظر شما هستند. برق از سرم پرید، فکر میکردم دارم خواب میبینم، هر آنچه از آن میترسیدم سرم آمده بود. مرا با حلما چه کار؟! به واقعیت التماس میکردم که خدا کند این لحظه خواب باشد، ولی عین حقیقت بود، بلند شدم، دستی به سر و صورت خمارم کشیدم و دنبال فرات راه افتادم. رفتیم در حیاط بعدي، قصر در سکوت مطلق بود، تا نزدیکی حوض رفتیم، دیگر مطمئن بودم که خواب نیستم، خود حلما را میدیدم که کنار حوض قدم می زد و این پا و آن پا میکند. با دیدن حلما مرگ را جلوي چشمانم میدیدم، کافی بود کسی ما را در این تاریکی شب میدید ،آن وقت کارم ساخته بود، وقتی رسیدم به حوض دست و پایم میلرزید. حلما با اشاره چشم فرات را رد کرد و ما تنها شدیم. با خجالت و صدایی خفه که حاکی از ترس بود سلام کردم، تا او حرف بزند ؛ دوبار آب دهانم را قورت دادم، جواب سلامم را نداد ، نگاهش کردم ، مستقیم زل زده بود به من، دستپاچه شدم ، سرم راپایین انداختم، انگار عادت داشت آنطور زل بزند به آدم! سوز سردي میوزید که بر جان آدم رسوخ می کرد . -شنیده ام قبلاً در سیاه چال بودي. ساکت ماندم، نمیدانستم چرا سیاه چال را یادآوري میکند، علاقه ای به آن فضای سیاه و تاریک نداشتم . - چرا لال شدي؟ آب دهانم را قورت دادم، انصافاً این عاشقی دیگر نوبر بود؛ مانده بودم واقعاً جمله اش عاشقانه است یا نه؟ گفتم: بله. برگشت رو به حوض ،پشت کرد به من و گفت: - قرار بود اعدام شوي، درست است؟ جملاتش ترس به جانم میانداخت. - بله. - و چه کسی تو را نجات داد؟ - به لطف خدا نجات برگشت طرف من و گفت: - یادت باشد چه کسی تو را نجات داد، پدر من . قطعه قطعه و دست و پا شکسته گفتم: ب بانو شما از من چه میخواهید؟ به من نگاه کرد و گفت: - کاري ساده ... تو میتوانی انجامش دهی. کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد:رفتن به سیاه چال. نمیدانم چه شنیدم، درست یا اشتباه. ولی من کاري نکرده بودم که به سیاه چال بروم، رفتن به سیاه چال برای کدام جرم؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و نهم - نترس، تو در امانی! فقط به سیاه چال برو و کاري را انجام بده ، البته پاداشت سرجاست. با خودم فکر کردم، کار سیاه چال کاري ندارد ولی ماندن کنار حلما و حرف درآوردن هاي مفت به جاي خوبی ختم نمیشود. - خب؟ - اطاعت بانو ،فردا صبح علی الطلوع انجامش میدهم. - میدانی که وظیفه ات چیست!؟ سرم را به نشانه ندانستن تکان دادم. - باید حمید بن عباس را فراري دهی. در دوراهی عجیبی گیر کردم، حوصله این دزد و داروغه بازيها را نداشتم، میخواستم بگویم دست از سر من بردار که خودش همه حرفها را از چهره من خواند و گفت: - تو که نمیخواهی به سیاه چال برگردي؟ با نگاه پر از ترسم جواب منفی را اعلام کردم. - بانو، سیاه چال نگهبان دارد. نامهاي را جلو آورد و گفت: همه چیز را این جا نوشته ام، سیاه چال راه های دیگري هم دارد. دستم میلرزید ، نامه را از دستش گرفتم. - با اجازه. هنوز دو قدم برنداشته بودم که گفت : -نجار ... ایستادم. - این حرفها را همین جا دفن کن، در ضمن خونت به گردن خودت است، اگر عاطف بویی ببرد. راهم را کشیدم و رفتم. غرورم خُرد شده بود، مرا باش که گمان میکردم داستان عشق و عاشقی در میان است! با خودم گفتم هه عاشقی! حتی بلد نبود حرف بزند، وقتی غرورم را شکست بغض در گلویم جمع شدولی مردانگی ام اجازه نمیداد این بغض فروپاش کند. قدم هایم را تندتر بر میداشتم حال و حوصله روشن کردن چراغ داخل اتاق را نداشتم ، چراغ پیه سوزي که جلوي حجره آویزان بود را دست گرفتم و با خود به داخل بردم. سرماي بیرونم به تنم نشسته بود، پنجره ها را که از ظهر باز گذاشته بودم بستم، مقداري هیزم در شومینه ریختم و کنار چراغ پیه سوز نامه را باز کردم. اولین جمله نامه تهدید بود. (امیدوارم درست بتوانی کارت را انجام دهی ، براي ورود به سیاه چال راه هاي دیگری هم وجود دارد، ولی مهمتر از همه این است که تو محتاط باشی و کسی تو را نبیند، وقتی شب از نیمه گذشت بدون اینکه چراغ پیه سوز دست بگیري از حجره بیرون برو، کنار در ورودي قصر بایست. همانطور که ایستاده اي به قصر پشت کن و حجره هاي دست چپ را بشمار، حجره دوازدهم همان حجره ای است که می تواند تو را به سیاه چال برساند. در حجره قفل است ولی پنجره با یک تکان باز می شود. داخل حجره مورد نظر که رفتی چراغ را روشن کن، فرش را بالا بزن، کف اتاق یک در آهنی است، از نردبان ها که پایین رفتی، چند قدم که جلو بروي به چند تا در می رسی، در سوم تو را می رساند، البته همه در ها قفل است براي پیدا کردن کلید روي زمین بنشین، از پایین ترین آجر سمت لولاي در تا هشت آجر بشمار، روي آجر هشتم بایست، چهار آجر به طرف راست بشمار، آخرین آجري که شمردي کلید پشت همان آجر مخفی است، سعی کن بدون اینکه آجر را به داخل هل دهی درش بیاوري.وقتی به سیاه چال رسیدي، حواست به ماموران باشد، حمید بین 10 تا بیستمین سلول قرار دارد، حمید را که آزاد کردي، بی سر و صدا به راهروهاي مخفی برگرد، در راه برگشت ، در چهارم را با همان شیوه کنار زدن آجر باز کن و حمید را بفرست. محتویات این نامه را در ذهن نگهدار و اصل نامه را در شومینه بسوزان. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه حجره تا حدي گرم شده بود، با اینکه خوابیده بودم ولی باز هم احساس خواب آلودگی می کردم، نمی دانم چرا حلما بین این همه آدم، به من سپرده بود که حمید را آزاد کنم! مطمئنا حلما براي این کارش دلیلی داشت و گرنه چه زیاد بود آدم هاي فرز و چابک تر از من که بتوانند حلما را به مقصودش برسانند. بالشت را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم، ناگهان یاد مادر حمید افتادم، پیر زن اگر می دانست حلما هم عاشق پسرش شده است از خوشحالی بال در می آورد، ولی براي خودم هم عجیب بود حمید زیبائی حلما را دیده بود، پول و سرمایه اش را هم دیده بود آنوقت عاشقش شد ولی حلما عاشق چه چیز حمید شده بود، نه قیافه اي نه پولی و نه حتی پاي سالمی. البته شک نداشتم که اخلاق حمید به همه زندگی حلما می ارزد، حلما اگر همه چیز هم داشت اخلاق نداشت والبته یادم آمد که عشق این چیز ها سرش نمیشود، یعنی ممکن است آهویی عاشق مار شود و برای این عشقش هیچ دلیلی نداشته باشد. صبح از خواب بلند شدم، پر شورتر از هر روزی کارم را انجام دادم، حسابی گرم کار بودم که سیمرغ خودش را رساند به میز کار من، نگاه محبت آمیزي به من داشت ، اول خوب نگاهم کرد، بعد چنان شاهکار هنري مرا به گند کشید، که اعصابم خرد شد، همه چیز تقصیر خودم بود، دو روزي بود که گندم نداشتم و از آشپزخانه برنج خام می گرفتم تا بخورد. پرنده بیچاره برون روي گرفته بود و هر جاي حجره را نگاه می کردي اثري از خودش به جا گذاشته بود. با پارچه اي کهنه گند کاري اش را پاك کردم و کارم را ادامه دادم، ساعتی گذشت تا اینکه صدای در بلند شد. نگاه کردم فرات طبق معمول پشت در ایستاده بود. -بفرمائید. داخل آمد، کلید و نامه اي در دستش بود با قیافه اي شبیه علامت سوال نگاهش کردم. -این نامه و این کلید را بانو حلما داده اند. کلید و نامه را از او گرفتم و فرستادمش. بعد از رفتن فرات نگاهی به نامه انداختم، نامه شبیه همان نامه اي بود که عاطف به من داده بود، با این فرق که خیلی ریز و با خط کوفی روي قسمت بیرونی پوستین نوشته شده بود، نامه را به او بده، منظورش را گرفتم ولی حس عجیبی وادارم می کرد نامه را باز کنم و بخوانم، می خواستم ببینم حلما واقعا بلد است عاشقانه هم حرف بزند،یا معشوقش را هم تهدید میکند، اما قبل از اینکه به این وسوسه دامن بزنم، نامه و کلید را روي تاقچه رها کردم و به کارم ادامه دادم. _ شب از نیمه گذشته بود که با صداي زمخت و نکره سیمرغ از خواب بیدار شدم، انگار مست شده بود، بالا و پایین می پرید و با منقارش دستم را نوك می زد. از اینکه سر موقع بیدار شده بودم ، حس خوبی داشتم، به سیمرغ توجهی نکردم، عباي پشمی روي سرم انداختم و از حجره زدم بیرون. هواي بیرون سرد بود و باد سرد ملایمی می آمد. آسمان ابري بود و به جز یکی دو تا ستاره، ستاره دیگري دیده نمی شد. پشت به قصر ایستادم و حجره هاي دست چپ را شمردم، براي اطمینان دوبار شمردم تا مطمئن باشم حجره 12 کدام است. نگاهی به دورو اطرافم انداختم، پرنده پر نمی زد و حیاط در سکوت مطلق بود، قدم هایم را بلند برداشتم تا اینکه به حجره دوازدهم رسیدم. پنجره را هل دادم ولی باز نشد، به زیر پنجره فشار آوردم و یک تکان محکم، تا اینکه باز شد، لباسم را با دست جمع کردم تا توي دست و پا نباشد. داخل حجره که رفتم چراغ را روشن کردم و روي تاقچه گذاشتم. فرش را جمع کردم. دقیقا وسط حجره یک درب آهنی بود، کمی سنگین تر از آن چیزي بود که انتظار داشتم. درب را بلند کردم، چراغ را از تاقچه برداشتم و داخل کانال گرفتم. تا چشم کار می کرد نردبان آهنی بود. قدم اول را که گذاشتم ترس به جانم افتاد، از تاریکی ترس داشتم ولی بیشتر ترسم از افتادن بود، هنوز سه چهار پله بیشتر پائین نرفته بودم که متوجه شدم از نزدیک بودن چراغ، لباسم آتش گرفته است، هل کردم ، چراغ از دستم افتاد و تند و سریع ، چند مرتبه با دست به لباسم زدم، تا اینکه مطمئن شدم ، خاموش شده است، به حجره برگشتم، چراغ دیگري روشن کردم و اینبار با احتیاط بیشتري پائین رفتم، فکر می کنم 50یا 60پله نردبان را طی کردم تا اینکه رسیدم وسط یک راهرو تاریک. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت چهل و پنجم حیاط کوچکتر از دیگر حیاط ها بود، ولی زیبایی اش قابل مقایسه با آنها نبود، سقف حیاط با شیشه هاي بزرگی پوشیده شده بود. که هیچ برف و بارانی به داخل حیاط راه پیدا نمی کرد، در قلب زمستان درختها و درختچه هاي حیاط سبز بودند و انگار که تا به حال باد پاییزي را تجربه نکرده بودند، گل هاي پیچک روي درختها را پوشانده بود و زیباترین قسمت حیاط وسط آن بود که یک حوض چند طبقه همراه با آبنما و نیمکت هاي چوبی و زیبای دور آبنما جلوه زیبایی به حیاط ها میبخشید ،تنها سه چهار نفر در آن دیده می شدند. دختري جوان روي یکی از نیمکت هاي اطراف آبنما نشسته بود که در حال نوشیدن چاي یا قهوه بود، از لباس هاي اشرافی اش معلوم بود که اشرافزاده است، البته آن حیاط هم براي اشرافزادگان بود و بی شک مخصوص خانواده سلطان. هر جوري حساب کتاب می کردم آن دختر جوان غیر از حلما کس دیگري نمی توانست باشد. مثل محبوبه نشسته بود، نیمکت، قهوه و دختري با لباس زیبا و اشرافی محبوبه را براي من تداعی می کرد، نگاهی به بنیامین کردم ، همچنان داشت حرف می زد، از اینکه به یک محوطه خاص پا گذاشته بودم می ترسیدم، می خواستم هر چه سریعتر ازآنجا خارج شوم. به بنیامین گفتم: - بنیامین چرا اینجا آمده ایم. بنیامین بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد گفت: حیاط مخصوص است دیگر. از اینکه نمی توانستم حرفم را به او بفهمانم حرصم درمی آمد، _ می دانم، ولی من دنبال دردسر نمی گردم. بنیامین بی توجه قدم می زد، حیاط کمی پایین تر از سطح راهرو بود براي رسیدن به حیاط باید از چند پله مرمر پایین می رفتیم، پاهایم روي پله ها بند شده بود، احساس خطر می کردم، حسی به من می گفت که نباید از پله ها پایین بروم، گفتم: بیا برگردیم. ولی بنیامین انگار دیگر صداي مرا نمی شنید، گفتم: پس من برمی گردم با گفتن این جمله برگشتم و با عصبا نیت قدم اول را برداشتم ، بنیامین لباس مرا کشید و گفت: کجا می خواهی بروي؟ دیگر تمام شد، همین الان می رسیم. از حرفهایش چیزي نمی فهمیدم، انگار قصد داشت مرا جاي خاصی ببرد. بنیامین همینطور لباس مرا می کشید و با عجله مرا می برد، از اینکه لباسم را می کشید، عرق شرم روي پیشانی ام سبز شده بود، ولی کاري از دستم ساخته نبود، مثل شتري که به زور او را داخل آب می اندازند، وارد حیاط شدم، نه می توانستم از دست بنیامین فرار کنم و نه می توانستم عصبانیتم را ابراز کنم. جو حیاط آنقدر ساکت و آرام بود که کوچکترین سروصدایی به گوش همه می رسید، شاید تنها شانس من این بود که مرا به وسط حیاط نبرد، آنوقت از خجالت آب می شدم دوست ند اشتم از جلوي اهل قصر آنقدر حقیر رد بشوم. ولی کاري نمی شد کرد، راضی شدم که دنبالش راه بیفتم، با صداي آرام و گفتم: باشد لباسم را نکش خودم می آیم. از کناره حیاط رد شدیم و جلوی در یک حجره ایستادیم، بنیامین گفت: رسیدیم، برو داخل. نمی دانستم آنجا حجره چه کسی می تواند باشد، احتمال می دادم حجره عاطف است. دل دل می کردم که از همین راهی که آمدم برگردم، اشتباه از من بود عقلم را به یک بچه داده بودم، کمی این پا و آن پا کردم. کمی هم اینور و آنور را نگاه کردم، تا اینکه نگاهم به همان دختر افتاد، زل زده بود به من و به من نگاه می کرد، قلبم هري ریخت، نه از اینکه عاشق شده باشم یا از او خوشم آمده باشد، نه...... من از این نگاه دردسر ساز می ترسیدم، اگر او حلما بود، همین نگاه می توانست کار دست من بدهد، بنیامین گفت: - بیا دیگر، چرا ایستاده اي؟! توي افکار خودم بودم، سري تکان دادم و پشت سر بنیامین راه افتادم.طول حجره دو برابر عرض آن بود و پر بود از قفسه هاي که در آن روغن ها و داروهاي گیاهی چیده شده بودند. وسط حجره در دیگري بود که بنیامین بی ملاحظه در را باز کرد و گفت: - عمو جان مهمان آورده ام. صدایی که میشنیدم صداي سالخورده و با تجربه ای بود. - بنیامین جان تویی، چه خبر عموجان، بالاخره دلت براي من تنگ شد. پیرمرد این را گفت و خنده بلندی از روي شوق کرد، در زدم و خیلی آرام در را باز کردم، پیرمرد خوش چهره اي بود، روي صندلی نشسته بود و بنیامین را روي پاییش نشانده بود وقتی داخل شدم دست هایش را روي سر بنیامین می کشید و حرف می زد، با دیدن من سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، انگار خودش هم نمی دانست من آنجا چه کار می کنم با خجالتی که توي صورتم هم پیدا بود سلام کردم و داخل شدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
‍ خداوندا دو چیز را از من بگیر: ✔️خودمحوری_غرور که اولی داشته هایم را از من می گیرد و دومی پاکی ام را... پروردگارا دو چیز را در درونم ارتقا ببخش: ✔️ایمان_صبر که اولی داشته هایم را بیشتر می کند و دومی نداشته هایم را به من نزدیک می کند. خدایا کمکم کن که به دو چیز مبتلا نگردم: ✔️فراموشی_ناسپاسی که اولی پاکی جسم را از من میگیرد و دومی آرامش درون را... ✔️آفریدگارا خودت را به من ببخش که بی تو هیچم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌷مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده 🌷فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده 🌷کاظمین امشب چراغان از وجود کاظم است 🌷خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است 🌹20 ذیحجه #میلاد_امام_موسی_کاظم(ع) مبارک #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی پایان تنهایی(1).mp3
20.73M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
صبح است بیا پرواز ڪنیم دروازه دل بدوستی باز ڪنیم دیروز ڪہ رفت رفتہ را غم نخوریم یڪ روز دڪَر را با شوق آغاز ڪنیم سلام صبح اخرین روز مرداد ماهتون بخیر😍 روزتان زیبا و شاد♥️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(1).mp3
3.36M
منفعت شما با کمک به دیگران نسبت مستقیم دارد، اگر به دیگران خدمت بیشتری کنید خودتان هم موفق خواهید شد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دلخوري گفتم: - چرا چرت و پرت میگـی المیـرا؟! آخـه بهـزاد نمـیگـه اگـه قـرار بـود ازدواج کنـی پـس چـرا بـا مـن قرار گذاشتی؟ - بگـو علیرضـا قـبلاً از مـن خواســتگاري کـرده بـود قـرار بـود همــین روزا بهـش جـواب بـدم کـه تــو ناغافـل اومـدي، بـا دیـدن دوبـاره تـو تصـمیم گـرفتم یـه فرصـت بـه هـر دومـون بـدم امـا نتونسـتم بـا اعترافاتت کنار بیام براي همین به علیرضا جواب مثبت دادم! با خوشحالی گفتم: - عالیه المیرا چه فکري کردي! ناگهان المیرا خندید. فهمیدم تلافی شوخی چند وقت پیش من را کرده بود! - المیرا من دارم از نگرانی سکته می زنم، تو هم این وسط شوخیت گرفته؟ - به نظر من که کیس خوبیه! جون سهیلا تو این چند وقت چیزي نگفته بهت؟ - من و اون؟ خنـده داره ! پسـرِ نمـاز اول وقـتش تـرك نشـده، هـر روز صـبح قـرآن مـی خونـه، مـن یـه رکعـت نمـاز هـم تـو خونـه شـون نخونـدم، تـازه خیلـی تعصـبیه اگـه بـدونی صـبح روز سـیزده بـدر بـا دیـدن رهــام و حرکـاتش چــه قیافـه اي پیــداکـرده بــود، کـارد مــیزدي خـونش در نمــی اومـد حتــی شب هم از ترس اینکـه مـن بخـوام بـا اونهـا بیـام، خـودش اومـده بـود دنبـالم . خونـواده مـذهبی هسـتند المیـرا، مـن بدردشـون نمـی خـورم، یـه عـروس مثـل خودشـون بایـد پیـدا کـنن، یکدونـه مـانتویی تـو فامیلشون نیست. تازه من و علیرضا اصلاً بهم علاقه نداریم. - اوه چه خبر! خوبه مـن یـه سـؤال کـردم هـا! چقـدر خـانم جـدی گرفـت ! والا اون بیچـاره هـا کـه اصـلاً روحشــون هــم خبــر نــداره، مــن و تــو پسرشــون رو پــا ي ســفره عقــد هــم نشــوندیم و بلــه رو هــم گـرفتیم! تـازه خیلـی دلـتم بخـواد پسـرِ مؤمنیـه، آقـا بهـزاد کـه خونـواده مـدرن و امـروزي بـود دیـدي چطور از کار دراومد؟! - نه مثل بهزاد بی بند و بار نه مثل علیرضا خشک و تعصبی، حد وسط خوبه! - علیرضــا حــد وســطه، تــو آدم خشــک و مــذهبی و کلــه گچــی را ندیــدي امــا مــن دیــدم، در اقــوام مـادرم خـانواده اي را مــی شناسـم کـه دخترهاشــون مجبـورن جلـو ي برادرهــا و دیگـر محارمشـون بـا حجـاب کامـل باشـن، کفـش پاشـنه بلنـد نپوشـن، تـو ي مهمونیهـاي زنانـه بـا روسـري و مـانتو بشـینن، حق کار کردن خارج از خونه را ندارن، بازم بگم؟ - واقعاً؟ - بله عزیـزم بـراي همـین مـیگـم خـانواده داییـت خیلـی فهمیـده و بـا شـعورن ! حـالا جـدي جـدي تـو این چند ماه بهش علاقمند نشدي؟ اون چی، جور خاصی رفتار نکرده؟ - نـه بـه جـون المیـرا، پسـر خیلـی خوبیـه ازش خوشـم مـیاد ولـی علاقـه اي بهـش نـدارم، تـازه کلـی براي ازدواجش هم بازار گرمی می کنم. شیطنتم گل کرد و گفتم: - المیرا به نظر من، تو و علیرضا خیلی به هم می خورین، نظرت چیه؟ - مرض! من فعلاً قصد ازدواج ندارم. - اگه دوستش نداري پس چرا اینقدر ازش تعریف می کنی؟ المیرا سرخ شد و گفت: - حالا من یه غلطی کردم تو چرا یه جور دیگه برداشت می کنی. بعد ملتمسانه نگاهم کرد و گفت: - جون سهیلا، یه وقت پیشنهاد ندي ها؟ از لحنش خندیدم و گفتم: - باشه بابا حالا چرا اینقدر ترسیدي؟ خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - اونی که باید بترسه تویی که الان آقا بهزاد دم در دانشگاه منتظرته! بی معرفت خوب به هدف زد. هول کردم و گفتم: - دستم به دامنت بیا یه فکر درست حسابی بکنیم؟ با بدجنسی خندید و گفت: - یک یک مساوي! پاشو بریم یه نامه مفصل براش بنویسیم. - حتماً پیش خـودش فکـر مـی کنـه خواسـتم بـا ایـن کـارش تلافـی نامـه خـودش رو بکـنم! خـودت کـه دیدي رفته بودم براي یه شروع دوباره! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ -توکلت به خدا باشه ان شاءالله همه چی درست می شه. - ممنون المیرا جون! اگه تو نبودي من چیکار می کردم. - پاشو خودت رو لوس نکن، من که یک دونه آبجی سهیلا بیشتر ندارم! دست به دست با المیرا به سوي سلف حرکت کردیم. سـه هفتـه از پسـت کـردن نامـه مـی گذشـت و از بهـزاد خبـري نبـود. دیگـر مطمـئن شـده بـودیم کـه بهزاد به راحتی با مسئله کنار آمده و دیگر مزاحم من نخواهد شد! - سهیلا! همه بچه ها تو آمفی تئاتر جمع شدن پاشو ما هم بریم. - چه خبره؟ - بچه ها با چند تا از مسئولان براي تغییر تاریخ امتحانات جلسه گذاشتند. - باشه وسایلم رو جمع کنم. جلسـه بـدون نتیجـه تمـام شـد. فقـط تـاریخ یکـی از امتحانـات عـوض شـد. بعـد از جلسـه، بچـه هـا بـه اصــرار ســاناز کــه بــه مناســبت ازدواجــش قصــد داشــت از بچــه هــا پــذ یرایی کنــد، در آمفــی تئــاتر ماندند. ساناز بـا خوشـحالی بـه همـه شـیرینی تعـارف مـی کـرد . بعضـی بچـه هـا سـر بـه سـر سـاناز مـی گذاشــتند و باعــث خنــده بقیــه مــی شــدند. جــو خیلــی شــادي بــود. المیــرا کــه از بــس خندیــده بــود صـورتش سـرخ شـده بـود. همـه مشـغول گـپ و گفـت بودنـد کـه بـا صـدایی بـه طـرف انتهـاي سـالن برگشتند! - ببخشید که مزاحم محفل دوستانه شما شدم، جا براي یک مهمون ناخوانده دارین؟ خشکم زد ایـن صـداي بهـزاد بـود . در یـک لحظـه مـن و المیـرا بهـم خیـره شـدیم در حـالی کـه مـوجی از نگرانی در چهره هر دوي مـا نمایـان شـده بـود . هـر دو بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردیم، بهـزاد عقـب نشینی نکرده بود! بـا صـداي آقـاي اقدسـی و بعضـی از بچـه هـا کـه او را تعـارف بـه آمـدن مـی کردنـد تمـام وجـودم را دلشوره گرفـت، دسـتانم یـخ کـرده بـود نمـی دانسـتم چـه برخـورد ي خواهـد داشـت؟ دسـت المیـرا را گرفتم و فشار دادم، المیرا نگاهی به من کرد و لبخند کم رنگی زد حال او هم بهتر از من نبود! بهزاد خیلی زود به دعوت بچـه هـا جـواب داد و بـه مـا ملحـق شـد سـپس در حـالی کـه کـاملاً خونسـرد بود. خودش را این طور معرفی کرد: - مـن بهــزاد افــروز، فــوق دیــپلم حســابداري، عاشــق بـر و بچــه هـا ي هنــرم، امــا هیچــی از هنــر نمــیفهمم! سپس آشکارا به من خیره شد و در حالی که به شیرینی توي دستش اشاره می کرد ادامه داد: - و البتـه هـیچ چیـزي رو هـم تـوي دنیـا مثـل شـیرینی عروسـی دوسـت نـدارم! نظـر شـما چیـه خـانم حامی؟ شما هم شیرینی، اون هم از نوع عروسیش رو دوست دارین؟ تمـام نگاهـاي کنجکـاو بچـه هـا روي مـن و بهـزاد متمرکـز شـد؛ زیـر نگاهشـان ذوب شـدم و سـرم را پــایین انــداختم حــرارت صــورتم را بــه وضــوح متوجــه مــیشــدم. بهــزاد چــه در ســر داشــت؟ چــرا اینجا؟ آن هم در حضـور بـیش از پـانزده تـا از همکلاسـی هـایم؟ ایـن چـه بـازي بـود کـه شـروع کـرده بود؟ - دوسـتان عزیـزم مـن امـروز اومـدم تـو جمـع شـما بـراي اینکـه بـه مـن کمـک کنیـد، نـامزدم، سـهیلا حـامی مـدتی بـا مـن قهـر کـرده و حاضـر نیسـت مـن رو بخـاطر اشـتباهات گذشـته ام ببخشـه، حـالا از شـما خـواهش مـی کـنم تـا بـا ایـن نـامزد مغـرور و یـک دنـده مـن صـحبت کنیـد و بهـش بگیـد بهـزاد بدون تو می میره! ســکوت مــرگ آوری برقرارشــد. المیــرا عصــبانی شــد و خواســت چیــزي بگویــد امــا بــا فشــار دادن دســتش از او خواســتم آرام بگیــرد. آبــرویم در حــال حاضــر از همــه چیــز بــرایم بــا اهمیــت تــر بــود، بهـزاد مـی دانسـت اهـل هـوچی گـري و داد و فریـاد بخصـوص در جمـع نیسـتم، بـراي همـین مسـئله را این طور در جمع مطرح کرده بود. من سکوت کرده بودم که ناگهان صداي ساناز درآمد: - سهیلا جون بذار امروز براي هر دومون، خاطره خوبی بشه! لیلی سلقمه اي به پهلویم زد و آرام گفت: - پسـره بـا ایـن تیـپ و قیافـه، بلنـد شـده جلـوي ایـن همـه آدم ازت عـذرخواهی کـرده و غـرورش را زیر پا گذاشته، تو هم کوتاه بیا دیگه! روشنک گفت: - به خدا اگـه شـوهر مـن، حاضـر بـود فقـط نصـف این آقـا قـدمی بـراي آشـتی بـا مـن بـرداره، مـن تـا الان ده روز خونه مامانم به قهر نرفته بودم. ** دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
آقاي افخمی گفت: - همه آدمها توي زندگیشون اشتباه می کنن شما نباید سخت بگیرین! مرجان گفت: - زندگی از این قهر و آشتی ها زیاد داره، دعوا نمک زندگیه اما زیادش خوب نیست! هرکس چیزي می گفـت و سـعی مـی کـرد مـن را متقاعـد کنـد امـا کسی از دل مـن بـا خبـر نبـود . دلـم می خواست فریاد مـی زدم و مـی گفـتم : «شـما کـه از مـاجرا چیـزي نمـی دونـین بـی خـود بـر علیـه مـن حکـم صـادر نکنـین. ایـن آقـاي بـه ظـاهرمحترم، کـه ادعـا مـی کنـه عاشـق منـه، تـا حـالا چنـد بـار بـه نامزدش خیانت کـرده و نتونسـته فقـط چنـد مـاه بـه خـاطر عشـقش پـا رو ي هـوس سرکشـش بـذاره و رامش کنه! آخـه چـه طـوري مـی تـونم بـا مـرد ي کـه وجـودم ا ینقـدر بـراش بـی ارزشـه زنـدگی کـنم؟ » همـین روشـنک، مهـوش، لعیـا، زینـب همـه ایـن خـانم هـا کـه حسـرت همچـین مـردي را مـی خورنـد، آیــا حاضــر مــی شــن بــا مــرد ي کــه بارهــا آغوشــش را بــرا ي زن یــا زنــان متعــدد ي کــه فقــط خــدا تعدادشون را می دونه گشوده! حتی براي ثانیه اي کوتاه زندگی کنند؟ حرفهاي بچـه هـا تمـامی نداشـت و لحظـه لحظـه حـال مـرا بـدتر مـی کـرد تـا ا ینکـه المیـرا اختیـارش را از دست داد و گفت: - بس کنید بچه هـا ! بهتـره مـا این دو تـا را تنهـا بـذاریم تـا خودشـون بـا هـم حـرف بزننـد. مـن و شـما که نمی دونیم موضوع دعوا از چه قراره و مقصر کیه؟ سپس نگاه سرزنش باري به بهزاد کرد و با پوزخند گفت: - هرچند بعضی اشتباه ها آنقدر بزرگه که قابل بخشیدن نیست! مرجان رو به من کرد و گفت: - موافقی به این آقاي عاشق یه فرصت دیگه بدي؟ در وضعیت بدي قرار گرفتـه بـودم . همـه نگاهـا بـه سـو ي مـن بـود . چـاره ي نداشـتم و بـا خواسـته بچـه ها موافقت کردم. صداي سوت و کف زدن بچه ها بلند شد. پسرا رو به بهزاد می گفتند: - موفق باشی! دخترهـا هـم از مـن مـی خواسـتند اینقـدر نـاز نکـنم! سـپس همـه بـا خوشـحالی بـه خیـال اینکـه باعـث وصــال دو جـوان عاشــق شــده انــد، ســالن را تــرك کردنـد . ایــن وســط المیــرا، تنهــا کســی بـود کــه از ماجرا خبر داشت. المیرا موقع ترك سالن در زیر گوشم نجوا کرد: - کوتاه نیا! پچ پچ درگوشی المیـرا بـا مـن، از نگـاه بهـزاد دور نمانـد و بـا خشـم رفـتن المیـرا را نظـاره کـرد . سـالن کـاملاً خـالی شـد و هـیچ صـداي جـز صـداي نفـس هـاي مـن و بهـزاد شـنیده نمـی شـد مـدتی گذشـت. هــر دو ســاکت بــود یم. ســکوتش کلافــه ام کــرد امــا نمــی خواســتم شکســتن ســکوت از طــرف مــن باشـد، بـه همـین خـاطر صـبر کـردم. بـا کلافگـی از جـایش بلنـد شـد و سـیگاري روشـن کـرد و شـروع به راه رفتن کرد. بالاخره طاقتش را از دست داد و برگشت با خشم به چشمانم زل زد و گفت: - معنی این مسخره بازي ها چیه؟ خودم را براي هر سؤالی آماده کرده بودم. - معنی اش خیلی واضح بود. - نه براي من واضح نبود. می خوام از زبان خودت بشنوم؟! - من نمی خوام با تو ازدواج کنم. من به تو علاقه ندارم. - دروغ می گی! تـو ویلاي عمـوت یادتـه؟! بـا یـک اشـاره مـن، بـه طـرفم پـر کشـیدي؟ یادتـه چـه زود قرار ملاقاتم رو قبول کردي؟ اگه بـه مـن علاقـه نـدار ي معنی ایـن کـارات چـی بـود؟ معنـی ایـن حلقـه توي انگشتت چیه؟ - تــا اون روز نمــی دونســتم نــامزدم یـک مــرد هــوس بــاز و خائنــه . اشــتباه کــردم، غلــط کــردم، حــالا راضی شدي؟! - اینــا حرفــاي تــو نیســت فکـر کــردي نمــی دونــم اون دختــره چــادر چــاقچوري تــوي گوشــت وز وز می کنه؟ - به اون ربطی نداره، من خودم عاقل و بالغ ام، من با خیانت تو نمی تونم کنار بیام. - خیانت؟ کدوم خیانت؟ من یک غلطی کردم دو ساله که دارم تاوانش رو پس می دم. - مـن دلـم مـی خـواد همسـرم فقـط بـراي مـن باشـه نـه بـراي هـر زنـی، دسـتاش مـن رو نوازش کنه فقط من رو، این خواسته زیادیه؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ - اون نوازشها از روي هوس بود نه عشق، تو براي من با همه فرق داري! - من اینقدر برات بی ارزش بودم که نتونستی فقط چند ماه روي اون غریزه لعنتیت پا بذاري. - تو حال خودم نبودم، نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم. - اون شـب مسـت بـودي نفهمیـدي چـه غلطـی مـی کنـی، روزهـاي بعـد چـی؟ خـودت گفتـی چنـد بـار دیگه هم ادامه اش دادي؟! - اشتباه کردم. هر جور بخواي جبران می کنم. - هرچی من بخوام؟ - آره هر شرطی بذاري قبول می کنم. - دست از سرم بردار، قصـه مـن و تـو همـون زمـان کـه مـن رو تـو بـدبختی هـام تنهـا گذاشـتی و رفتـی دنبال هوست تموم شد. آمــاده حرکــت شــدم کــه بــا دسـتها ي لــرزانش بــازویم راگرفــت و مــن را بــه ســمت خــودش کشــید. خشمگین نگاهم کرد. از فرط عصبانیت سرخ شده بود، با غیض گفت: - آدمی که عاشقه، معشوقش را همون جوري که هست قبول داره با هر عیب و نقصی! بــازویم را بــا خشــم از دســتش بیــرون کشــیدم و خیــره نگــاهش کــردم، پوزخنــد تمســخرآم یزي زدم و گفتم: - توجیـه خـوبی بـراي کثافتکـاري و هـرزه گریـه، پـس اگـه مـنم کارای تورو بکنم تو نباید ایرادي بگیري، چون عاشقمی و باید کارهاي غلطم را بپذیري؟! چنـان سـیلی محکمـی بـه صـورتم زد کـه پوسـتم گزگـز کـرد و اشـکم سـرازیر شـد بـا کـیفم بـه سـینه اش کوبیدم. - تو حق نداري روي من دست بلند کنی. دیگه نمی خوام ببینمت. در حـالی کـه دسـتم را روي گونـه ام گذاشـته بـودم و گریـه مـی کـردم بـه سـمت انتهـاي سـالن رفـتم که با صداي بلند داد زد: - ایـن یعنـی جــدایی دیگـه؟! آبــروت پـیش دوســتات رفتـه بـدبخت، همــه فکـر مــیکـنن مــا بـا هــم نامزدیم! حرصـم گرفـت. از اولـش هـم حـدس زدم نمایشـی کـه جلـوي بقیـه راه انـداخت فقـط بـه ایـن خـاطر بود که همکلاسیهایم فکرکنند من نامزد بهزاد هستم و من نتوانم جلوي جمع زیرش بزنم. با خشم گفتم: - کدوم بـی آبرویـی ؟ مـا بـدلیل عـدم تفـاهم از هـم جـدا شـدیم همـین، مـی خـوام صـد سـال بـی آبـرو باشم اما یک ساعت هم با تو زندگی نکنم! - نظــرت در مــورد خونــواده داییــتم همینــه؟ اونجــا کــه دیگــه دانشــگاه نیســت، هــر روز چشــمت بــه چشمشـون مـی افتـه، اون هـم خونـواده مـذهبی و سـنتی داییـت کـه ایـن مسـائل براشـون خیلـی مهمـه! می تونم یـه روز خـودم رو، خونـه دا یـی جونـت مهمـون کـنم و یـه قصـه پـر سـو ز و گـداز از بـی وفـا یی و سـنگدلی خـواهرزاده اش، براشـون سـرهم کـنم، مـثلاً بهشـون بگـم کـه تـو دور از چشـم اونـا بـا مـن نـامزد شـده بـود ي امـا بعـد از یـه مـدتی از مـن دل زده مـی شـی و نامزدیـت رو بهـم مـی زنـی! نگـران مـدرك و شـاهدم نبـاش ! همـش بـا پـول حـل مـی شـه، ورقـه ز یبـاي مالکیـت صـیغه را مـی شـه تنهـا بـا صد هزار تومن کمی بالا و پایین جعل کرد! البته این بهترین و آبرودارترین راه ممکنه! - بی خود زحمت نکش، اونا می دونن تو سابقاً نامزد من بودي! - باشــه قبــول، یــه جــور دیگــه داســتان رو مــی ســازیم، یــه روز زنــگ خونــه داییــت رو مــی زنــن، پسـردایی مـی ره در رو بـاز مـی کنـه یـه پسـتچی یـک بسـته مهـر و مـوم شـده رو تحویـل ایشـون مـیده و مــیره پســردایی بــا کنجکــاوي بســته رو بــاز مــی کنــه، قیافـه اش بــا دیــدن کلــی عکــس مبتــذل دخترعمه اش و یـک پسـر غریبـه بایـد خیلـی دیـدنی باشـه ! بـازم بگـم سـهیلا؟ تـو مـی دونـی ایـن کـارا از من برمیاد! با نابـاوري نگـاهش کـردم، آب دهـانم خشـک شـده بـود مغـزم از کـار افتـاده بـود، این مـرد ي کـه رو به رویم ایستاده بود و این حرفها را می زد آیا واقعاً زمانی نامزد من بود؟ من عاشق او بودم؟! نباید نشان می دادم تهدیدش کارساز شده و مرا ترسانده با شجاعت ساختگی گفتم: - به همین خیال باش اونا باور نمی کنن! - از کجــا مــی دونــی؟ بــا توجــه بــه آزادي کــه تــوي خونــه شـما وجــود داشــته و اونــا هــم ازش مطلــع بودند باورش کار مشکلی نیست! واقعاً ترسیده بودم با استیصال گفتم: - تو همچین کاري نمیکنی! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ بهزاد با لحن آرامتري که از خیانت دقایق پیش خبري نبود گفت: - من دوست دارم و براي بدست آوردنت هر کاري می کنم! نـزدیکم شـد و بـه چشـمانم خیـره شـد. نـوع نگـاهش رنـگ دیگـري گرفتـه بـود. چشـمانش غصـه دار شده بود. - باورم کن! بغض کردم و با صدایی لرزان گفتم: - بهزاد این عشق یک طرفه راه بجایی نداره ما به بن بست می رسیم! - یک طرفه نیست من می دونم تو هنوزم دوستم داري وگرنه تا حالا ازدواج میکردي؟! نمی دانم چه کاري درست بـود . از طرفـی خیـانتی کـه بـه مـن کـرده بـود و در بـی خبـري تـرکم کـرده بـود را نمـی تونسـتم بـه راحتـی بپـذیرم. از طرفـی وقتـی مـی دیـدم اینگونـه عاجزانـه بـه هـر دري مـیزند تـا رضـایتم را بـرا ي ازدواج جلـب کنـد و حاضـر بـود بـه خـاطر مـن هـر شـرطی را قبـول کنـد، دلـم بــرایش مــی ســوخت. شــاید بــا یــه فرصــت دوبــاره، زنــدگی روي خوشــش را بــار دیگــر بــه مــن و او نشـان مـی داد. دلـم را بـه دریـا زدم دیـدن اشـکهاي ایـن مـرد مغـرور بـرایم خیلـی سـخت بـود بایـد کنارش می ماندم. - باشه، یک بار دیگه بهت اعتماد می کنم. با ذوقی کودکانه اي گفت: - مرسی خانم خوشگل خودم. دیدي بـالاخره دلـت نـرم شـد . امشـب بـه مامـانم مـیگـم زنـگ بزنـه بـا داییت هماهنگ کنه. - چرا این همه عجله من هنوز آمادگی ندارم. به دایی هنوز چیزي نگفتم. - خب امروز که رفتی خونه بهشون بگو. - بهـزاد مـن سـهیلاي چهـار سـال پـیش نیسـتم. هیچـی نـدارم جـز یـه حسـاب بـانکی کـه اون هـم از صدقه سر عمه فروغمه، خودمم و لباس تنم، دیگه هیچی ندارم. - چـرا خـودت رو لـوس مـی کنـی، مـن از تـو جهزیـه و حسـاب بـانکی، ملـک و امـلاك خواسـتم؟ بابـام اینقــدر داره تــا آخــر عمــر در رفــاه کامــل زنــدگی کنــیم. مــن فقــط از تــو یــک دل عاشــق مــی خــوام. خوب دیگه چه بهانه اي داري؟ - بهزاد قول میدي به من وفادار باشی؟ - به خدا همون دو سال پیش بهت وفادار بود اگه... حرفهایش را ناتمام گذاشت. - بریم شیرینی بخریم بین همکلاسی هات پخش کنیم! - الان؟! به چه مناسبت؟ - به مناسبت جواب مثبت سهیلا جون به آقا بهزاد افروز! - نه بهزاد! من خجالت می کشم بذار بعد از عقدمون، هنوز که اتفاقی نیافتاده. - عزیزم من و تو از الان زن و شوهریم، حالا این ورا قنادي پیدا می شه؟ هرچه اصـرار کـردم بـی فایـده بـود . بهـزاد کـار خـودش را کـرد و شـیرینی گرفـت و بـا مـن بـه طـرف کـلاس راه افتـاد. بچــه هـا بـا دیـدن مــن و بهـزاد و شــیرینی در دسـتمان ســر و صـدا کردنــد و بـه مـا تبریک گفتند. امـا المیـرا بـا د یـدن مـا وارفـت و بهـت زده بـه مـا نگـاه کـرد . لبخنـد کـوچکی بـه او زدم اما او سرش را به حالت تأسف تکان داد و از کلاس خارج شد؛ به دنبالش دویدم. - المیرا، المیرا جان کجا میري؟ - میرم خونه. - کلاس داریم. - حالم خوب نیست تنهام بذار. سرعتم را بیشتر کردم و راهش را سد کردم. - از من ناراحتی؟ با دلخوري نگاهم کرد و گفت: - تو من ر و مسخره کردي سهیلا؟ - می دونم از دستم ناراحتی، اما بهزاد خیلی پشیمونه حاضره بخاطر من هر کاري بکنه. - تو خودتم نمی دونی چی می خوایی. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
وقتی زنِ خانه قهر یا لج بازی می کند اصلا نباید انتظار داشته باشد که عکس العمل شوهرش طبق میل او باشد. زیرا درست برعکس انتظار زن، مرد خودش را کنار میکشد و مثل همسرش رفتار می کند. این رفتارها مخرب ترین نوع ارتباط بین زوجین است و بدترین تاثیر را در زندگی و رابطه ی همسران دارد. زمانی که یک زن فکر می کند شوهرش باید از او معذرت خواهی کند، باسکوت و یارفتار خشم آمیز نباید نارضایتی خود را نشان دهد و از اهمیت احساس خود بکاهد، بلکه باشوهرش حرف بزند، مشکلش را با او در میان بگذارد و به او بگوید که چه انتظاری از او دارد و چه موضوعی او را ناراحت کرده است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
ما اغلب برای از یاد بردنِ درد و رنجِ خویش به آینده پناه می‌بریم.. در پهنه‌ی زمان ، خطی تصور می‌کنیم که فراسوی آن خط درد و رنجِ ما پایان خواهد یافت... اما این وعده ها ،حقه های ظریف ذهن هستند که نقد و زمان حال را رها کنیم و به نسیه و آینده بچسبیم به این امر واقف باشید که همه چیز به هشیاری ، حضور و آگاهی ما در لحظه حال بستگی دارد و صرفا تنها گذشت زمان تضمینی برای افزایش آگاهی و هوشمندی نیست. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕ قسمت پنجاه و یکم همه جا بوي نم می داد ،عرض راهرو هم طوری بود که فقط یک یا دو نفر می توانستند از آن عبور کنند، طبق چیزي که در نامه نوشته بود باید به جائی فرود می آمدم که پس از چند قدم به چند درب برسم ولی حالا وسط یک راهرو بودم که از هر دو طرفش می توانستم عبور کنم. فضا کمی برایم سنگین بود، نگاهی به سمت چپ و راست انداختم و بالاخره راست را انتخاب کردم، می ترسیدم چیزي پاي مرا بگیرد، گاهی از سر ترس نگاهی به بالا و پایین و دورو اطرافم می انداختم، هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که پایم با چیزي برخورد کرد و سر و صدایی در کانال پیچید، از ترس جستی به عقب زدم، با دیدن آن چراغ خاموش خیالم راحت شد که خطری مرا تهدید نمیکند و آن صدای هولناک تنها از همان چراغی بود که خودم پایین انداخته بودم. هر چقدر که می رفتم تمامی نداشت، با خودم گفتم حتما دارم اشتباه می روم، ولی زیاد اهمیتی ندادم و راهم را پیش گرفتم. همینطور رفتم تا اینکه به یک اتاق کوچک نیم دایره رسیدم،اتاق چهار در داشت ، بالاي هر کدام از درب ها عددي نوشته شده بود، 2 ،3 ،4 و 5 ولی درب یک پیدا نبود، نگاهی به بالاي همان دربی کردم که خودم از آن وارد اتاق شده بودم، درب 1 . بار دیگر مطمئن شدم که راه را درست آمده ام. و این همان چهار در، مورد نیاز من است. کنار در سوم نشستم، یک، دو ، سه و تا هشتمین آجر شمردم،از طرف راست یک، دو ،سه و چهار ، آجر مورد نظر را پیدا کردم. قسمت بالایی آجر کمی شکستگی داشت که به عنوان جاي دست استفاده کردم و آجر را بیرون کشیدم، همه چیز داشت خوب پیش می رفت. درب، آهنی و با اندازه ای متوسط بود، کلید را انداختم و در را باز کردم. بعد از گذشتن از چند پیج تند ، از سلولی در سیاه چال سر درآوردم. در سلول باز بود. وارد راهروي سیاه چال شدم و به سمت در ورودي اش حرکت کردم. سیاه چال مثل همیشه زمان خود را گم کرده بود، بعضی ها خواب بودند و بعضی دیگر در بیداري و بیکاري به سر می بردند، از قبل به اینجا فکر کرده بودم، صورتم را با پارچه ای پوشاندم تا کسی چهره مرا به خاطر نیاورد. قدم زنان ، چراغ به دست و با دلی پر از دلهره در سیاه چال به دنبال حمید می گشتم . دلهره ام از این بودکه مبادا نگهبانان به وجود من پی ببرند . سلول هاي اولی که حمید در آنها بود مرا بسیار به نگهبانان نزدیک میکرد . آرام و با احتیاط قدم بر میداشتم ، توي همین مدت کوتاه چشمم به چند چیز افتاد که اشک در چشمم جمع شد . سلول خودم ، سلول آن پیر زن و سلول پدرم که بیشتر از همه چیز اذیتم میکرد . به سلول هاي اول رسیدم ، اکثراً سن و سال دار بودند و هیچ شباهتی به حمید نداشتند : نور فانوس که به چشمشان می خورد ، دستشان را سپر چشمهایشان که مدت ها نور ندیده بود می کردندند، مجرمان چون فکر میکردند مأمور یا حداقل از بزرگان قصر هستم به من حرفی نمی زدند . راحت توانستم حمید را پیدا کنم در یکی از نزدیکترین سلول ها به نگهبانان خوابیده بود . کلید را از جیبم در آوردم ، نباید سروصدا به پا می کردم . خیلی آرام کلید را در قفل زنگار زده سلول فرو بردم . و با یک چرخش کند ولی محکم بازش کردم . سلول به حدي به نگهبانان بالاي پله ها نزدیک بود که صداي تلق و تلق زنجیر هم می توانست خطر ساز باشد، با احتیاط زنجیر را درآوردم در را باز کردم و بالاي سر حمید حاضر شدم خوابش سبکتر از این حرف ها بود. همین که بالاي سرش نشستم از خواب پرید ، دستش را گرفتم که بلند شود ، ولی مرا با نگهبان ها اشتباه گرفته بود . چشمانش را درشت کرد و گفت : توکه هستی ؟ دهانش را گرفتم و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد . آنجا نه جاي حرف زدن بود و نه جاي سوال و جواب کردن، دم گوشش گفتم؛ هیس س س بعداً حرف می زنیم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78