eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
587223581.mp3
4.79M
به خداوند ایمان داشته باشید و با باور قلبی برای انجام کارها تلاش کنید و به افکار و صحبت‌های منفی بی‌اهمیت باشید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاسر +آقا،کاراتاقتون تموم شد...بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین... با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم... نگاهی به دیواراانداختم.... ازروزاولش هم بهترشده بود... کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند... _ممنون آقا محمد...عالی شده...مثل همیشه... بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند... گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود... _بله،بفرمایید +سلام قربان...جاویدی هستم... _سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟ +بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه... _الان میام.فعلایاعلی و تماس رو قطع کردم. سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم **** _پس مطمئنی که خون انسان بوده؟ +بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس... اخمام رو درهم کردم و گفتم _لعنتی...نمیشه گفت خون مال کیه؟ +نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم... _زن و مردش رو که میتونی بگی... +بله،متاسفانه خانم بوده...جوون هم بوده... بااعصاب بهم ریخته ای گفتم _همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟ +چراقربان...بچه ها یه شئ رو پیداکردن... بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد... «_تولدت مبارک عشقم +توخیلی خوووبی میلاد...واقعاممنون _ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من.... گونه ام روبوسید و لبخندی زد...» اشکی روی گونه ام سر خورد.... _میشناسمش...ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ....من میرم... **** توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم... کی گفته مردگریه نمیکنه؟ من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم...بخاطر قلب شکسته ی پدرم... من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم... وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم.... خدایااا...اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام...خدا.... خودت دستموبگیر.... گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم +جانم بابغض گفتم _حالش چطوره؟ +خوبه یکم پکره...فقط برای ناهار دیدیمش... _بزاریدتوی خودش باشه...مراقبش باش امیر...خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم.... +آروم باش داداشم...بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی...آروم باش... _باشه...مراقبش باش...یاعلی تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم... به سمت سجاده رفتم و قامت بستم .... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو +مهسومطمئنی‌همه‌چیو‌جمع‌کردی؟ _وااااای‌طناز‌ازوقتی‌مهیاروسایلموآورده‌یک‌سره‌داری‌اینومیپرسی...کچلم‌کردی‌پلانگتون +خب‌چه‌کنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه.. دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش.... _الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی... آب رو یک نفس سر کشید .... +آخییییش،خداخیرت بده ها... صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد _چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم... +باشه... به سمت در دویید روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم.... _آخخخخ،لعنتی.... یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم... دستی دستمو گرفت... سربلندکردم و یاسررو دیدم... حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود... درش آورد و روش دستمال گذاشت _پاشو ،پاشو بیا بشورش بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت _اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟ +سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است... _بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی.... خنده ای کردم و نگاهش کردم.... حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده.... اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد... +وسایلت آماده است؟ _آره.. تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت _خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر +دخترموبه‌تومیسپرم‌یاسر....میدونی‌که‌چقدخون‌دل‌خوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی... لبخندی زدم و گفتم _چشم پدرجان..نگران نباشید...خوب میدونید که چقدربرام باارزشه... +برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم... لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید... ++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟ _حرفای مردونه میزدیم همسرجان ++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی همزمان مهیار و‌مهندس به من خیره شدن... چشمام رو گرد کردم و گفتم _مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا ++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله... همه خندیدیم مهیار دم گوشم گفت +نمیدونه چقد عاشقشی که چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم... _هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه.. * ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود... _نمیخوای چیزی بگی؟ +..... _منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه... +کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد... اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید... * بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم... +من ترس از ارتفاع دارم یاسر... لبخندی زدم و گفتم _قراربودتامن هستم نترسی... لبخندآرومی زد و سرش رو‌پایین انداخت... کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم... به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم... نگاهی انداختم... مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود... خندم گرفته بود... توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد... +ببخشید...خیلی ترسیده بودم... _اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟ وخندیدم باخجالت خندیدوگفت +خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد... هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت... سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم... +قشنگ میخونی نگاهی بهش انداختم و گفتم _خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش... +اونشب آرومم کرد...خوابم برد... _وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست... +اینطورفکرمیکنی؟ _من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه +چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟ خیره خیره نگاهش کردم و گفتم... _مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه... اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارو‌از بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه.... خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده.... *** بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم... _کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم.... * پام رو توی فرودگاه گذاشتم.... و توی دلم گفتم ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
نم‌نم‌عشق قسمت 1 (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم… وحتی  الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم… دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا… توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده… ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن… خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت +بفرماییدخانم توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم … _طنازکجاست؟ندیدیش؟ +فکرمیکنم حمام باشن خانم… پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم _خیلی خب،مرخص… سریعا ازجلوی چشمام دورشد بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم … مثل بهشت بود… هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود… زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم.. آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم… گوشیم رو ازجیبم خارج  کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم… رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم… بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود… مثل یه کاخ بود… وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن… اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد… ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🎀سیاست های زنانه🎀 ⚠️موقع بحث و جدال پای خانواده های همدیگر رو وسط نکشید،😐 سعی کنید احترام هر دو خانواده رو ملکه ذهن خودتون کنید،😇 هیچوقت موقع عصبانیت حرف ها گفته های همسرتون رو مو شکافی نکنید تجزیه تحلیل نکنید،😶 چون آدما تو عصبانیت حرفایی رو به زبون میارن که بدون فکر هستند و بعد ها پشیمون میشن.😌 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
🍁 🍁بچه که بودیم 🍁وقتی چشم میذاشتیم 🍁حتی اگه تا صد هم میشمردیم 🍁دوست‌هامون رو پیدا میکردیم 🍁پشت دیواری 🍁توی کمدی 🍁زیر میزی یا پشت درختها 🍁همینجا بود 🍁همین نزدیکی‌ها 🍁گاهی حتی صدای 🍁نفس‌هاشونو میشنیدیم 🍁اصلا قایم میشدن که پیدا بشن 🍁و ما از خوشحالی جیغ بکشیم 🍁امروز چی؟! 🍁همه چیز یه جور دیگه‌ست 🍁حتی بازیها 🍁یک لحظه چشم میذاریم 🍁یک عمر خیره میمونیم 🍁به جاهای خالی 🍁یهو گم میشه یه آدم 🍁گاهی حتی یک احساس 🍁و بعضی وقت‌ها یک معرفت #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نم‌نم‌عشق قسمت 2 یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگه صداش دراومده…هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ… توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی… +میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که…لااقل با زنم خوش باشم…زورت میاد؟ با بهت بهش نگاه کردم و گفتم _امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟ دستپاچه شدنش روحس کردم.. +نه…یعنی چیز…آره…درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد…نه؟ با تردیدگفتم… _میشه….ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف…یادته؟ باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت +طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین.. لبخندی زدم و گفتم _چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری…همین +یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟ _آره والا… همون لحظه طناز امیرروصدازد…امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت…سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم…هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم… شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود… اروم و بیصدا به سمتش رفتم…موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد…وغرق فکربود _هواسرده… ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت +وای چرا مثل جن میای…میترسه آدم خب… لبخندی زدم و گفتم _خونه خودمه…اختیارشودارم…توچرا بااین وضع اینجانشستی… +کدوم وضع؟ _موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی… ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت _خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست…پس منم اختیارشودارم… ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم… شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم _قبلاهم گفتم…نزارموهاتوجزمن کسی ببینه… و توی چشماش خیره شدم… سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم…. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
نم‌نم‌عشق قسمت 3 مهسو لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها… چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه… شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم… _یاسر +بله.. نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم… _من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟ سرجاش ایستادوگفت +ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟ _نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده.. توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود… باصدایی که به زور شنیده میشد گفت… +یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری…. _چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟ بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت… +تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو… و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد… یاسر واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم… ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم… وارد اتاقم شدم… تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم… ** نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید… همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این.. زخم معده ی لعنتی…اه به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم.. _یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم… بعدم سریع قطع کردم… بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد… با سینی که دستش بود… _چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر… ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم.. +روانی… سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم… ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
قسمت چهارم مهسو توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم -یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم.. _چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟ باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت +مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم.. _به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه… بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم… باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد.. این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا  نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد… روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا… چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره.. خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی… اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله.. به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه… ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
: قسمت پنجم یاسر _میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم… نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت +یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟  مشتی توبازوش زدم و گفتم _متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه…هنوزم شدیدا هواخواهشم… ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم.. صدایی نیومد..باشه مهسو خانم… اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم…درروبستم و به سمت کمد رفتم… مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره.. یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم… بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم… دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم…گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد.. ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند…هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم… چقد خوبه که مهسو بیخبره…چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه.. دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه…حرفایی که حقشه بدونه.. ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم .. وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم…اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود… روی صندلی وسط اتاق نشستم.. به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم.. آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم… من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن… نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم.. من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود… و مردی که … چقد جات خالیه .. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آموختم که هیچ دارویی ، نمیتواند همچون " اُمید " آدمی را ایستاده نگه دارد ! آموختم که در همه حال و همه وقت باید عشق ورزید حتی در زمان خستگی ، بیماری و یاس . آموختم که جنگیدن همیشگی برای نداشته ها چشم ها را به روی داشته هایمان می بندد گاهی باید با خیالی آسوده زندگی کرد رها از هر نبردی و شکستی . . . آموختم که هیچ دارویی ، نمیتواند همچون "اُمید" آدمی را زنده نگه داشته باشد ! زندگی بیاورد ، عشق ببخشد . . 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
کجایید_ای_شهیدان_خدایی_قرارعاشقی(1).mp3
18.32M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
زندگی نهری است روان در بستر زمان که پس از فراز و نشیبهای فراوان به گورستان ابدیت ختم میشود چه خوش است دوستی، محبت، صفا و گل محبت کاشتن وعشق درو کردن در این دنیای فانی و زودگذر🍃🌷 سلام صبحتون بخیر #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
5.15M
قدم اول را با اطمینان و اعتماد به توانایی‌ها بردارید، اگر جرئت کنید و قدم بردارید حتما چیزهایی را در خودتان کشف خواهید کرد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
روز شهادت سید الساجدین امام چهارم شیعیان ، پرچمدار کربلا و نهضت عاشورا تسلیت باد @NASEMEBEHESHT 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: قسمت ششم مهسو سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم.. هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم… مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم… خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟ یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن… اونم میگه فضولوبردن جهنم… درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو… باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم _زهرانار…چته وحشی؟ اروم دم گوشم گفت +خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟ _نمیفهمم چی میگی +اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن _اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن… ++چی میگید پچ پچ میکنید؟ توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم _فضولوبردن جهنم باخونسردی و نیشخندگفت ++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه… من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم _خب راضی نباش،انگارما جد نداریم.. آخخخخخ سوختم… چای ریخت روی دستم… ++چیشدمهسو… سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت… اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم… یاسر +یاسرایمیل‌داری سریعا به سمت سیستم یورش بردم… +خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد.. _به من نگواستاد +چشم استاد _زهرمار صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم.. رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد… ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود.. «start» امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت +بسم الله؟؟؟؟ بغض کردم و گفتم _ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی… نفس کشیدن برام سخت شده بود… _میرم یه هوایی عوض کنم سرش رو به معنای تاییدتکون داد… ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
قسمت هفتم مهسو امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود… کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟ جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خیلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره… ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره… طنازهم که با امیرحسین خوشه… این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،که اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم… اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم… ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره… … یاسر بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود… درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم… ولی مجبوربودم،بخاطرخودش… خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه… و مقصر فقط منم… منه لعنتی… وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم… _صبرکن… باصدای من ترسید و ایستاد.. +سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا _مهسوکجاست +توی اتاق مشترکتونن آقا… سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم _میتونی بری… با من من گفت +اقابراتون یه بسته اومده باصدای بلندی گفتم _چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره +نمیدونم آقا _مطمئنی برای ماست؟ +بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم… با کلافگی آشکاری گفتم _خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا…   ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
نم‌نم‌عشق قسمت هشتم مهسو داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم…وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم… واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد…و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن… این رفتار از یاسر بعیدبود… امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد… با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم… _چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن…. با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت… +نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو…نمیدونم… بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت… میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید +فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم….همه اتونو…. و بعد هم از پله ها بالارفت… پشت سرش حرکت کردم باید ازماجراباخبربشم… یاسر روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه… _بیاتو آروم واردشد و دراتاق رو بست… کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.. توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد…دلتنگش بودم…. برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته… +تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت… _متاسفم که این حالتمم دیدی… +نمیگی چی شده؟ مکثی کردم و گفتم _خیانت… +چی؟؟؟؟؟؟ _یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن…نمیدونم +حالامیخوای چکارکنی؟ _نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه…زنیکه عوضی +کیومیگی؟کدوم زن؟ لبخندمصنوعی زدم و گفتم _چیزی نیست عزیزم…توخوبی؟ نگاهش دلخورشد…ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت +مگه مهمه برات؟ _تنهاچیزیه که برام مهمه… با تعجب به سمتم چرخید و گفت +چی؟ با شیطنت گفتم _مزه اش همون یه باره… وچشمکی زدم .. ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay