eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود! چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت. ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم. کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم. حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود! نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان. صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم. پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود! امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد! به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم. در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم‌. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام لیلی جون. چیشده؟ _سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟ همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت: _سلام لیلی خانم. بفرمایید تو. _سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟ چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود! چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد. _اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟ انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت _شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم‌ که... نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت: _چی میگی مصطفی؟ رو به من ادامه داد: _لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد! نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم: _چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟ رو به مصطفی گفتم: _باشه میام تو همه چیو برام بگید. روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند. نرگس با اظطراب نگاهم میکرد. چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند. ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد. _عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین... به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد. اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم: _اقا مصطفی محمدحسین چی؟ سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت: _نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست... خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟ چه میگفت؟ همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم: _محمد من نیست؟ دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود. چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم. فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم. محمد من؟ جان من؟ نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت: _مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام... از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟ چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم. همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم... تنها زیرلب زمزمه میکردم: _محمد... محمد حسین.. ادامه دارد...
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت... روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد. کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست... پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق... این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد: _پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش. انگار از عاقبتش خبر داشت... یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد... در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم... از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه... گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟ من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم... کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم... انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم. انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی... کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن... ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش! من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید. یا خودش، یا شاید‌.. _لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن! _مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟ _چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه. _دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن‌. _باشه عزیزم. کاری نداری؟ تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم. خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم. سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود. عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم: _پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس! باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند. هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم: _پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟ خسته شدم... بخدا خسته شدم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هر کاری میکردم ساکت نمیشد! نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی... جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود! از شانس بد من نرگس هم خانه نبود. کلافه شده بودم! همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد! _اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه... از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم! ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده... روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم. کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد! با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد. مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت: _قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _مگه در زدی؟ _در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده... _باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم... خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت: _اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت! امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من! متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم: _شوخی میکنی! کنارم نشست و گفت: _چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟ همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم: _دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه... با ارامش تمام خندید و گفت: _تو برای چی گریه میکنی؟ خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم با لحن شاکی گفتم: _بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه! از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. _بعله! مامان شدن این سختیارم داره... به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم: _اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟ _لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من. همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم: _نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه. خندید رو به امیرعباس گفت: _ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم. صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت: _بیا خوب شد لیلی خانم؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد. آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم . این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم. منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری. خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم. همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب! امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد. _محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید. _صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟ _نگو اینجوری! تازه لاغر شده. _مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه! روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد. _لیلی خانم؟ اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _جانم؟ _میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟ _خب باشه. بگو... به پایین نگاه کرد و گفت: _دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم. _محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی... در چشم هایم خیره شد و گفت: _من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره! چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد. همین را کم داشتم. شاید سرش به سنگ خورده بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _نه! معلومه که من راضی نمیشم. نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت: _قرار بود فکر کنی و بعد... پریدم وسط حرفش و گفتم: _هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی! _لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی.. _بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟ خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _محمد تموم کن این بحثو! نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود. تنها با لحن ارامی گفت: _اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار! از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم! فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم. حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت. هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد... تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند. قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد. یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟ _یا حسین بچمو حفظ کن. _این چیه بابا؟ صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد. امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند. محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟ آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم: _پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟ روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم: _دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟ محمد حسین هم در کمال ارامش گفت: _اول اینکه سلام. دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم. بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خوبم. تو خوبی؟ _دیدمتون بهتر شدم. _چرا قبلش خبر ندادی که میای؟ _اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم. امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد. محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت. من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم. _ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود. در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم: _منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز! با لبخند مرموزی گفت: _دقیقا کجا بود؟ خندیدم و گفتم: _دقیقا یجایی اونور مرزای ایران! _همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده! خندیدم و گفتم: _چقدر پیشمون میمونی؟ _خدا بخواد دو هفته دیگه میرم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره. صورت امیر را بوسید و گفت: _بابا قربونش بره. از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت: _حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟ نگاهش کردم خندیدم و گفتم: _نخیر دل مامان بچه هم اروم ‌میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟ خندید و گفت: _خوب شد ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود. خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم. حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد. دور خود میچرخیدم انگار! ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود. امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم. در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد. چقدر نورانی شده بود. چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد‌. در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد... با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم. همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم: _چیکار میکنی امیر؟ _مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین! متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟ از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم. چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم! گنگ بودم... خالی از هر چیزی... این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم‌ چنگ زد و بغضی در دلم نشست. این خواب چه معنی داشت؟ سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم. بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی ‌مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند‌. و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد. *** کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود! تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد. میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم. اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند. _اره! اینجوری دل منم اروم‌ میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته! واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت. موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم: _س..سلام عزیزم. _سلام لیلی خانم‌. خوبی؟ لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم: _اره..خوبم.. تو خوبی؟ _نه نیستم. _چرا؟ _چون تو خوب نیستی! چیشده؟ به سختی و زوری خندیدم و گفتم: _نه! نه من.. من خوبم! با لحن ارام و دلنشینی گفت: _لیلی! چیشده؟ دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم: _نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم. _خیلی خب! من دارم میام دنبالت. _الان؟ _اره همین الان.. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد. با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم. در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت: _خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو! متعجب خندید و گفت: _نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم. _خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو.. خندید و گفت: _پس، خوب بگیر... نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت: _ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی... همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه. امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید. خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم. داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه! دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن. ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید. به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه. و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی... اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند. انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم. شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم... شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
گره های کور زندگی از کجاست؟! آیت الله العظمی جوادی آملی : از برخی روایات و آیات قرآن کریم این‌چنین برمی‌آید که برخی‌ها در همه شئون زندگی موفق‌ می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر می‌رسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضی‌ها طوری‌ هستند ـ مثل گِره‌های کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی می‌کنند، این دو حال را در خودشان مشاهده می‌کنند. خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمی‌ماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمی‌شوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی می‌دهد. طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمی‌آید؛ به هر کاری دست می‌زند موفق نمی‌شود و در آن کار می‌ماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم نمی یابد؛ می‌بینید بعضی‌ها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری می‌زنیم مشکل ما حل نمی‌شود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمی‌دانند که از همین جا دارند آسیب می‌بیند. 🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🏴برای فرجش صلوات🏴 ص🏴 ع🏴 ع🏴 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ کــ🗞ـــــده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🥀✋هرجا که هستی، همین الان یه سلام با معرفت تقدیم عالم ال محمد ع کن✋🥀 علیه السلام 🥀🏴 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ کــ🗞ــــده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از 
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💓🔅 ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون. قلب ناآروم.!! تا حالا تجربش ڪردے؟!! راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده. روزگار براش سخت گذشتہ.... گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده... گریہ ڪرده اما ناامید نشده.. نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ. راحیل، ریحانہ خلقت خداست. ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ: راضی ام بہ رضای تو. 💌راحیل عاشقہ...❤️ عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد... راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره.... 😍💐همراهمون باشیدبا عاشقانه ای مذهبی ‌قلب‌ناآرام‌من ☺️🌸 به قلم: زینب قهرمانے🐚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
1_847551718(1).PDF
4.13M
این فایل PDF(پی دی اف) است 💌عنوان رمان : بی سیم چی عشق 👩🏻‍💻نویسنده : زهرا بهاروند 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۹۶ 💬خلاصه : قصه ، قصه عشقی در بحبوحه خون و بوی باروت است. قصه مردی در دوراهی سخت سرنوشت ، بین مرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمی‌توان مردانه عاشق بود؟ همه‌ی قصه‌ها شروع و پایانی دارند. قصه‌ من اما ، شروعی بی‌پایان بود ، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش ؛ سرنوشت جوری دیگر ورق خورد ... ---~❀•°📚❣📚°•❀~--- ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay