#حدیث🌱
﴿امامحسین؏﴾
‹چیزی که ازارزشتان بڪاهد،برزبان جاری نڪنید..›
🦋جلاءالعیون،ج2،ص205
📿
♥️↓🌿
🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_چهارم وقتی و
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿#قسمت_پنجم
با محبت لبخندی میزنم
+سلام عمو . خوب هستین ؟ چقدر دلم براتون تنگ شده بود
سرم را آرام میبوسد
_سلام عمو جان خوش اومدی . دل منم برات تنگ شده بود دخترم ماشالا چقدر بزرگ شدی
سر به زیر می اندازم و زیر لب ممنونی میگویم . به سمت خاله شیرین میروم . صورت گرد و زیبایش هنور هم مثل گذشته است فقط چند چروک کنار چشمش افتاده است . چشم های درشت و ابرو های مشکی رنگش تضاد جذابی را با صورت سفیدش ایجاد کرده اند . به آرامی سلام میکنم . با محبتی بیریا در آغوشم میکشد
_سلام به روی ماهت عزیزم . چقدر خانوم و زیبا شدی .
از آغوشش بیرون می آیم و گونه اش را میبوسم
+ممنونم چشماتون قشنگ میبینه . ببخشید مزاحم شدیم .
اخم تصنعی میکند
_ این حرفا چیه . شما مراحمی عزیزم .
از کودکی هم خاله شیرین را خیلی دوست داشتم و معتقد بودم مادر دوم من است . چون همیشه مهربان و خوش اخلاق بود و درست مثل بچه های خودش با من رفتار میکرد . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و به سوگل میدوزم . هنوز هم شبه ۹ سال پیش فقط قدش بلند شده است . نگاهی به سر تا پایش می اندازم . مانتوی سرمه ای رنگ بلندی همراه با شلوار سفید به تن کرده . روی مانتو پر است از دایره های کوچک سفید رنگی که نظر هر بیننده ای را جلب میکند . اندامش ظریف و دلفریب است . روسری حریر کاربنی رنگش صورت کشیده و گندمش اش را قاب گرفته است . چشم های درشت و مشکی و ابرو های کمانی اش او را به شدت به خاله شیرین شبه میکند . بینی قلمی و لب های کوچکش را از خانم جان به ارث برده و لب و گونه های اناری رنگش هم جذابیتش را تکمیل میکند . ابرویی بالا میاندازد و میگوید
_سلام بی معرفت ،دلم برات تنگ شده بود . نمیگی من از دوریت دق میکنم؟
لبخند دلربایی به صورتش میپاشم
+سلام خانم با معرفت . هنوز دست از شیطونی برنداشتی ؟
خنده مستانه ای میکند
_توبه اینا میگی شیطونی ؟ پس حالا کجاشو دیدی
با صدای مردانه آشنایی سر برمیگردانم
_سلام نورا خانم . خوش اومدید
🌿🌸🌿
《خویش را در جاده ای بی انتها گم کرده ام
بعد تو صد بار راه خانه را گم کرده ام》
حسین دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_ششم
با دیدن سجاد غافلگیر میشوم . به کلی او را فراموش کرده بودم . چقدر تغییر کرده است . صورت گرد و سفیدش با ته ریش و مو های مشکی اش تضاد زیبایی ایجاد کرده اند . موهایش را ساده شانه کرده و چشم های قهوه ای رنگ و فندقی شکلش درست قرینه چشم های عمو محمود است . چشم از صورتش میگیرم و به لباسش میدوزم . خط اتویش هنوانه قاچ میکند . بلیز یقه دیپلمات کرم رنگی همراه با شلوار پارچه ایه بلندی به تن دارد . قد بلند و بدن لاغر و تو پرش ابهت خاصی به او میدهد . نجیب و سربه زیر میگویم
+سلام آقا سجاد . خیلی ممنون . تو زحمت افتادید
لبخند محجوبی میزند
_اختیار دارید این حرفا چیه . اتفاقا .....
سوگل میان حرفش میپرد و با آب و تاب میگوید
_اتفاقا اصلا هم تو زحمت نیوفتادیم ، مخصوصا سجاد ! تا ۱۰ دقیقه پیش خواب بود حتی یه استکانم جابه جا نکرد
از این همه رک بودنش خنده ام میگیرد . سجاد خجالت زده خنده ای میکند و روبه سوگل میگوید
+حالا لازم نبود همه جا جار بزنی
سوگل حق به جانب میگوید
_اتفاقا لازم بود پس فردا میخای زن بگیری باید از الان یاد بگیری کار کنی .
این حرف سوگل باعث شد همه بخندند . باخنده میگویم
+حالا بس کنید بریم بشینیم همه سرپا وایسادن منتظر ما هستن .
سجاد تند تند سر تکان میدهد
_درسته بفرمایید داخل
بعد از ورود بزرگتر ها ماوارد میشنویم . نگاهم را داخل خانه میچرخانم . بجز چند تغییر جزئی تغییر دیگری نکرده است . روبه روی در ورودی بخش پذیرایی قرار دارد که دیوار هایش را کاغذ دیواری های کرم رنگی همراه با گل های ریز طلایی پوشانده اند . چند دست مبل کرم رنگ با چوب های طلایی و میز هایی همرنگ چوب ها داخل پذیرایی را پر کرده است . وسط هر مبل طرح دوشاخه گل شکلاتی و گلبهی رنگ وجود دارد . در سمت چپ کاغذ دیواری هایی استخوانی با گلهای آبی روشن جذابیت خاصی به فضا داده اند . مبل های راحتی فیروزه ای هم فضا را بزرگتر نشان میدهند . آشپزخانه کوچکشان بخش پذیرایی را از بخش نشیمن جدا کرده . سمت راست پله های مارپیچی چوبی قرار گرفته .
🌿🌸🌿
《از عبادت های حاجتمند خود شرمنده ام
گاه میبینم تو را بین دعا گم کرده ام》
حسین دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#دهم_ربیع_الاول
موسم وصل دل و دلبر مبارڪ
شــادی دلہای غمپرور مبارڪ
بہ تمــام خلـــق دو عــالـــم
جشن دامـادی پیغمبــر مبارڪ
#عید_بیعت
#لبیک_یا_رسول_الله
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/22961
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
📣 از فردا 😍 #فصل_دوم رمان زیبای #روژان را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️ بخوانید.
↪️ریپلای به پارت اول فصل دوم👇
eitaa.com/romankademazhabi/24117
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🕊 عجیب است فرانسوی ها که در تولید
عطر معروف هستند هنوز نمیدانند وقتی
شیشه عطری را بشکنی بویش بیشتر در
فضا می پیچد...این را بدانید که با اهانت
به پیامبر اکرم ﷺ بوی آن شیشه عطر را
در همه جا پخش کرده اید.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌹
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🌸🌿🦋
🌿🌸
🦋
#رمان عاشقانه❣مذهبی
#لبخند_بهشتی 🦋🌿
✍درحال نگارش..
به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸
🌿🦋✨#عاشقانه ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران #محجبه و #مومن سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿
💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐
🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋
❌ #کپی رمانها بدون #اجازه ممنوع ❌
↪️ریپلای به #قسمت_اول رمان🔰
🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_ششم با دیدن
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتم
با صدای سوگل دست از کاویدن خانه بر میدارم .
_موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم ؟
ابرو بالا می اندازم و با تعجب میگویم
+بعید میدونم بقیه اجازه بدن . مخصوصا مامانم . میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید .
سری به نشانه تایید تکان میدهد
_میدونم . هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین . فعلا تا اونا بیان ما بریم تو اتاق . تو قبول کن من یقیه رو راضی میکنم .
شانه بالا می اندازم
+اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم .
لبخند پهنی میزند
_پس تو برو بالا تا منم بیام
سری به نشانه تایید تکان میدهم .
به سمت پله ها میروم و به آرامی انها را یکی پس از دیگری طی میکنم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد . در هر طرف ۳ در کرم رنگ چوبی قرار گرفته . کمی فکر میکنم ، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد . تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم . به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم . با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد . با دیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام . وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم . لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند . هنوز هم عاشق رنگ یاسی است . دیوار های اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نور گیری عالی قرار دارد . سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است . سمت راست هم کمو و کتاخانه دیده میشود . تمام سرویس چوب و پرده های اتاق به رنگ یاسی اند . با صدای در بر میگردم . سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید
_دیدی گفتم راضیشون میکنم
لبخندی از روی رضایت میزنم
+هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟
با حالت با مزه ای میگوید
_اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم .
خنده ریزی میکنم
+دیوونه
سوگل زیر لب غر میزند
_بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه
ظرف میوه را از دستش میگیرم
+شنیدم چی گفتی
باخنده میگوید
_گفتم که بشنوی
روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین
🌿🌸🌿
《مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هشتم
چادرم را در میاورم و همراه کیف شیری رنگم به جالباسی پشت در آویران میکنم و بعد روی تخت مینشینم .
سوگل با ذوق میگوید
_کلی خبر داغ دارم برات .
نگاه پرسشگرم را به صورتش میدوزم
+خب تعریف کن ببینم
با آب و تاب شروع به تعریف کردن میکند
_هفته پیش عمو محسن اینا اومده بودن خونمون . وای باید بودی و میدیدی همشون عوض شده بودن . شهروز و شهریار هردوتاشون بزرگ شده بودن . عمو محسن هنوزم مثل قبل مغرور بود ، حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد فقط به بابام گفت :
من از روی جوونی یه اشتباهی کردم حالا هم گذشته ها گذشته به محمد زنگ بزن بگو بیاد دوباره رفت و آمد کنیم .
البته اینا چیز هایی بود که بابا بهم گفته بود ولی بنظرم عمو محسن یه چیز دیگه هم گفته بود که بابام انقدر سریع راضی شد . حلا بگذریم ولی خداوکیلی بابام به سختی تونست باباتو راضی کنه . هر روز بابام زنگ میزد با بابات حرف میزد ولی بابات هیچ جوره راضی نمیشد . تویه این ۶ روز بابام هر روز زنگ زد با بابات حرف زد تا تونست با هزار مکافات راضیش کنه .
حدس میدم اینطور بوده باشد چون پدرم سخت از آنها دلگیر بود.
با سکوت سوگل متوجه میشوم حرف هایش به پایان رسیده . سعی میکنم بحث را عوض کنم
+مثل اینکه شما تویه این مدت با عمو محسن رفت و آمد نداشتین.
سوگل با خنده میگوید
_دختر تو کجای کاری . وقتی شما قطع رابطه کردین ۳ ماه بعد عمو محسن رفت ایتالیا پیش فامیلای بهاره خانم . تازه شیش ماهه از اونجا برگشتن .
+راستی سجاد و شهروز هنوزم باهم مثل قبلا رفیقن ؟
سری به نشانه تاسف تکان میدهد
_نه بابا . اون چند وقت آخر هی شهروز به سجاد تیکه مینداخت . رابطشون عین کارد و پنیر شده بود . تو فوت بابا رضا هم که خودت دیدی شهروز هی سجاد رو اذیت میکرد دیگه از اونجا کم کم اذیت های شهروز شروع شد .
حرف های سوگل مرا دوباره به ۹ سال قبل برمیگرداند . حق با سوگل بود . روز خاکسپاری بابا رضا هم شهروز دائم با لبخند های مرموز در گوش سجاد چیز هایی میگفت که باعث میشد سجاد عصبی شود . چند باری به راحتی توانستم متوجه قرمز شدن سجاد بشوم . این آزار و اذیت ها همیشه شامل حال من بود . یادم هست در اواخر رابطیمان من تازه به سن تکلیف ریسده بودم و شهروز برای اذیت کردن من هر بار از روی عمد به من تنه میزد و وقتی به او اعتراض میکردم با پوزخند میگفت:ببخشید حاج خانوم حواسم نبود
🌿🌸🌿
《تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را》
کاظم بهمنی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay