eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
دو ماه بعد... خدا میدانست در این دو ماه چه بلا هایی که بر سر من تلمبار نشد و چه درد سرهایی که در این راه پر خطر نکشیدم. هر کسی جای من بود فورا جا میزد! اما من، نمیدانم چرا من هر لحظه دلم قرص تر میشد و اراده ام برای ایستادن بیشتر! از شدت نگرانی درحال پفک خوردن بودم و به بیرون از پنجره خیره... هر وقت ناراحت یا نگران میشدم تا جا داشت میخورم... تمام نگرانیم بخاطر این بود که حس کرده بودم به من شک کرده اند. فقط حس نبود بلکه شاید اطمینان هم داشتم. باید این را با محمدحسین در میان میگزاشتم. در همین حال نگاهم روی موتوری که جلوی خانه ی عباس اقا ایستاد و محمد حسین سوارش بود ایستاد. کلید را داخل قفل انداخت و داخل شد. باید فورا با او حرف میزدم. روسری و چادر سرم کردمو به سمت خانه شان روانه شدم. پشت در ایستادم و انگشتم را روی زنگ فشار دادم. زمستان رسیده بود و هوا به شدت سرد شده بود. سوز عجیبی هم به جان من نشسته بود. دوباره زنگ را زدم. صدای محمد حسین آن هم با دهان پر به گوش رسید: _اومدم. این ایفونو باید درست کنم به موقش! در که باز شد با محمد حسین مواجه شدم با بشقابی پر از برنج و قیمه در دست و دهان پر. یک دستش هم تلفن بود و در حال حرف زدن. تا مرا دید در همان حالت خشکش زد و هرچه در دهان داشت را قورت داد. بشقاب را پشتش نگه داشت و پشت تلفن گفت: _یه لحظه گوشی داداش! سلام لیلی خانم. بفرمایید تو! خندیدم و گفتم: _سلام. شما راحت باشید! همانطور که داخل میشدم و در را میبست گفت: _من یکم زیادی قیمه دوست دارم. نمیتونم جلو خودمو بگیرم. بفرمایید تو زینب توعه! خواستم حرفی بزنم که با صدای بلندی گفت: _ابجی بیا بیرون یه لحظه! _اقا محمد حسین زینب اصلا خونه نیست حواستون نیستا! من با خود شما کار دارم. متعجب نگاهم کردو گفت: _با من؟ مشکلی پیش اومده؟ _یه جورایی اره! _باشه تو نمیاید؟ _نه همینجا خوبه! _پس یه لحظه صبر کنید من الان میام. روی تخت نشستم. حیاط باصفایی داشتند. از آن خانه های قدیمی حیاط دار بود با درخت و گل و گیاه و حوض کوچک وسط حیاط! من عاشق اینجور خانه ها بودم. عشقو صفایی داشتند که جان میبخشید و روحی تازه! صدای نوازنده های خیابانی به گوش میرسید. خیره به تراس بودم که ناگهان در با شدت باز شد و عباس اقا با حالتی عجیب خارج شد. سرش را بین دستانش گرفته بود و دور خود میچرخید. مدام چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. سرش را به دیوار میکوبید و پشت سر هم میگفت: _حاااجییی نیرو نداریممم. بچه هاااا دارن میسوووزن،، مصطفی ... مصطفی بخوابینن رو زمین.. یاااا علیییی مصطفی به سمتش دویدم... گلدان های داخل تراس را یکی یکی به روی زمین پرت میکرد. صدای شکشتن گلدان ها در گوشم میپیچید. _عباس اقا اروم باشید... _بچه هاااارووو بکش عقب... مصطفی.. مصطفی کجااااست؟ محاصره شدیم حاااجییی. یا ابولفضل بگین برین عقب. نزدیکش شدم نمیدانستم باید چه کنم. خواستم محمد حسین را صدا بزنم که ناگهان عباس اقا خیلی غیر منتظره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم. متعجب سعی کردم از جا بلند شوم. در همین حال محمد حسین به سمت مان دوید. دست های پدرش را بهم قفل کرد. پشت سر هم میگفت: _بابااااا اروم باش! جون مامان مریم اروم بااااش! گوشم صدای سوت میداد و سرم گیج میرفت. میدانستم همه ی نا ارامی هایش بخاطر صدایی بود که از خیابان می امد. از جا بلند شدم و به سمت در دویدم. در را باز کردم و همانطور که با یک دست چادرم را روی سرم گرفته بودم رو به نوازنده ها فریاد زدم: _بسهههه! نزنید! تمومش کنید. اینجا نزنید تو این خونه مریض هس اقااا نزنننن! داخل شدم و به در تکیه دادم. خیره شدم به محمد حسین که سعی در ارام کردن پدرش را داشت. بغضی در دلم نشسته بود که هر آن ممکن بود تبدیل به گریه شود. دیدن او در این حال و وضع شرم را به جانم میانداخت! اخر برای چه؟ برای که؟ چرا باید اینطور عذاب بکشد؟ آن هم بخاطر مردمی که حتی اورا به مسخره و خنده میگیرند... صدای محمد حسین مرا به خودم اورد: _قرصااااش! قرصاش تو کابینته کنار یخچال.. سری تکان دادم و فورا به سمت خانه دویدم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس‌ حرفایی که الان زدم دروغ نبوده حلما_داداش حسین من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ... رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه _سلام مامان_سلام دخترم چه زود اومدی _کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟ مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه _ آهان ‌. من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه مامان_شام بخور بعد بخواب _میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی .. من دارم کجا میرم اصلا من کیم ... گوشیم زنگ میخوره سپیدس حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه _بله سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه _من خوبم سپیده سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم _نگران !!باشه مرسی _سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم سپیده_ایییش ن بای گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز ‌یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی اون جو چندش آورر دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بودآها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف... دارم دیونه میشم دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن . . . گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم غبار غم گرفته شیشه دلم شکستن عادت همیشه دلم دوباره از کناره گریه رد شدم به جای تو دوباره با خودم بدم کنارمی غمامو کم نمیکنی یه لحظه هم نوازشم نمیکنی منو به خلوت خودت نمیبری یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم یه عمر میشکنم و دم نمیزنم... چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه... _بله حسین_میتونم بیام تو _بیا تو داداش حسین_چرا شام نخوری _گرسنه نبودم حسین_درباره حرفام فکر کردی؟ من_اره فکر کردم حسین_خب تصمیمت چیه؟ حلما- فعلا هیچی شاید زمان مشخص کرد ... حسین-من به تصمیمت احترام میذارم اما حواسم بهت هست حلما ... _باشه ممنون داداش حسین_شب بخیر _شب بخیر ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمی‌توانسـتم بمانـم. جـواد برایـم موضـوع لاینحلـی نیسـت، امـا برایـم سـخت اسـت که نمی‌توانم آن‌طور که دوسـت دارند کمکشـان کنم. فضـای مدرسـه آن‌قـدر درس و فشـار اسـت کـه فقـط بایـد شـب و روز را بگذرانـی. کاش می‌توانسـتم یـک روش جدیـد بـرای ایـن همه جوان بـه کار ببـرم تـا این‌طـور هـدر نرونـد! آن از فشـار مدیر که چـرا این‌قدر به بچه‌هـا بهـا می‌دهـی پـررو می‌شـوند؛ ایـن از فشـار درسـی معلم‌هـا کـه انگار بچه‌ها در زندگی‌شان جز درس هیچ موضوع دیگری وجود ندارد ًو اصلا کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهان‌پرکن بچه‌هایشان است و دیگر هیچ. اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و بـه مدرسـه اطـلاع دادم کـه حـال نـدارم و می‌روم. نگفتم که از بدحالی بچه‌هاسـت ایـن حـال و روزم؛ از سرگردانی‌شـان، از چشـم‌های پـر از سؤالشان، از زندگی‌های هر روز یک مدلی‌شان که هم خودشان را کلافه و سردرگم کرده، هم ما را متحیر! من معنای لذت را نمی‌فهمم؟ این ها لذت را طور دیگر معنا می‌کنند؟ لذت که تعریفش عوض نشده است! پس چه خبر است؟ جـواد پـول دار و قلدر مدرسـه اسـت. ظاهـرا خوشتـر از او نداریم؛ اما از نگاه‌هـا و کارهایـش می‌فهمـم که درونش چه بیابانی اسـت. اهل این نیستم که کسی را وادار به کاری کنم و او هم خودش نخواسته که با هم باشیم. نه در فوتبال و والیبال همراهمان می‌شود و نه در قرارهای بیرون مدرسـه‌ای. با طیف خاصی می‌گردد و بی‌پروایی مخصوصی هم دارد. اگر هم تا به حال با من مثل همه‌ی کادر درگیر نشده است، چـون مثـل همـه برایـش ارزش قایلـم و بین خـودش و کارهای عجیب و غریبـش فـرق می‌گـذارم. بچه‌ای دل‌رحم اسـت. یکی‌دو‌‌ بار که برای مناطـق فقیرنشـین هدیـه جمـع می‌کـردم، دیـدم کـه دور از چشـم بقیه کمک کرد؛ به دوستانش هم می‌گفت: آدم باشید... زنگ خانه را می‌زنم. تنها کسـی که الآن همراهم اسـت و تا آرام بشـوم سین‌جیمم نمی‌کند در را باز می‌کند. حالم را که می‌بیند لب می‌گزد و دست به صورتش می‌گذارد. لبخندی می‌زنم و سری تکان می‌دهم و یک‌راسـت مـی‌روم زیـر دوش آب گـرم. همـه در سـکوت او تمام شـد و من هم افتادم. فقط لحظه‌هایی که برایم نوشـیدنی گرم و آبمیوه می‌آورد در خاطرم هست. چشم باز کردم تا برای چند دقیقه‌ای رنگ نگاهـش آرامـم کنـد و بـا نگاهـم آرامـش کنـم. دسـتش را نمی‌گیـرم تـا درجه‌ی تبم را نفهمد. هر چند که از دستمال خیسی که بر پیشانی‌ام می‌گـذارد و تشـت آب سـردی کـه پاهایم را تـوی آن می‌گذارد، لرزی به تمام بدنم می‌نشیند. - مهدی، بریم دکتر. 🌺خواهش می‌کنم. سـر تـکان می‌دهـم. خـودش میدانـد کـه مـن ایـن گوشـه‌ی دنیـا و پرستارش را با هزار دکتر عوض نمی‌کنم. - مهدی! ماشین رو کجا گذاشتی؟ چشمان تبدارم را باز می‌کنم و سر می‌چرخانم طرفش. -می‌خوام ببرمت دکتر. کلید یدک دارم، بگو کجاست برم بیارم. - خوب می‌شم. نگران نباش. - نمی‌خوای که خودم طبابت کنم و مجبور بشی داروهای بدمزه‌ای رو که می‌دم بخوری؟ ًدقیقـا همیـن را می‌خواهـم. تلخـی دارویـش را ترجیـح می‌دهـم بـه آمپول‌های پدر‌درآور. آدم وقتی مریض می‌شود بچه هم می‌شود. پرستار تمام‌وقت می‌خواهد. بلند می‌شود که برود. دستش را می‌گیرم. - هیچی نمی‌خوام فقط پیشم بشین... . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم: - قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا! مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند. جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند. - ا ... مصی تو هم که اینجایی! مصطفی می رود طرفش و دست می دهند: - ِچطوری جواد. دربی رفتی؟ - خاک آفریقا تو سرشون. می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند! - بیکاری آقای مهدوی دیگه؟ - وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه! خنده ی مضحکی می کند و می گوید: - خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم. مصطفی به جای من می گوید: - ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم! صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.» کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید: - بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه. جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید: - ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد... پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند. - جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو. ببین حاضرم شرط ببندم. - الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟ - بله پس چی؟ مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید: - باشه. برو جلو رفیق، فعلا... و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید: - عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم. عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید: - امروز سر حال نیستی؟ نگاهم را ادامه می دهم: - هان! هستی؟ پلک می زنم. - اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم. کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند: - جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی... از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید: - این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه... موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم. - تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو. - زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه... قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
دلم می خواست حرف بزنم. علیرضا هم دلش می خواست کمی داد بزند، سر کسی داد بزند! جواد می خواست یک نفر باشد که برایش صحبت کند و آرشام هم. من، پدر و مادرم بودند اما اینقدر دسته گل به آب داده بودم که رویم نمی شد در چشمانشان نگاه کنم و بگویم. بدتر اینکه پشیمان هم نبودم که دلشان خوش بشود. راستش را بخواهید از عکس العملشان هم می ترسیدم. مهدوی بود اما؛ خط و مشی فکری اش با گروه سه تا 180 درجه فرق داشت. برای من اُف نداشت که بروم با او حرف بزنم. هرچند که خودم را از این وادی کشیده بودم بیرون! همراه یک گروه متفاوت قدم می زدم، دیگر نمی شد با سبک دیگری همراه شد یا نباید همراه می شد یا... نمی خواستم، نمی خواستم مسخره بشوم یا اینکه... برای علیرضا هم خوب بود اما اُف داشت با یکی مثل مهدوی هم کلام شود. جواد که گوشت تلخ شده بود هم مهدوی نیاز بود اما باز هم... آرشی هم همینطور. مهدوی بود، ما پایه نبودیم. گفتم که سه تا 180 درجه زاویه داشتیم. من حال خانه رفتن داشتم. اما علیرضا، نه حال خوبی داشت و نه خانواده بافهمی! زنگ زد و با اصرار می روم خانه شان! نیمه شب بیدار شدم از دل درد. اول کمی غلت زدم. فایده نداشت. بعد پاهایم را جمع کردم و... فایده نداشت. می خواستم بلند شوم که صدای گفتگوی آهسته ای را شنیدم. نگاه گرداندم در اتاق، علیرضا روی تختش نبود. صفحۀ موبایلم را روشن کردم؛ ساعت سه و نیم شب بود. یعنی دو ساعت بود که خوابیده بودیم. گوش تیز کردم تا حرف ها را بشنوم. دل درد توانایی شنوایی ام را هم پایین آورده بود. بلند شدم. نور لپتاب فضای بیرون را روشن کرده بود. علیرضا پشت به من نشسته بود و آرامتر از حد معمول حرف می زد. بدون اینکه بخواهم نگاهم به صفحه افتاد. نتوانستم چشم از صفحه بردارم. فیلم زیاد دیده بودم. یکی از تفریحاتمان فیلم های ترسناک بود مخصوصاً چراغ ها هم خاموش باشد و حس ترس تمام سلولهایت را به بازی بگیرد؛ اما این فیلم نبود واقعیت بود. شکنجه و بازی کردن با جسمی که داری چاقو کشش میکنی؛ فیلم نبود. تصاویر مقابل چشمانم می رفت و... بعضی ها را چشم می بستم تا نبینم. حالا که به آن شب فکر می کنم تپش قلب می گیرم. من آدم علیه السلامی نیستم. خودم هم می دانم که مسیر پرچاله و چوله و پر از رکود را انتخاب کرده ام اما... اما انسان که هستم... شاید ده بار مقابل خواهش های مادرم سر اینکه حواسم به کارهایی که دارم می کنم باشد، ایستاده بودم اما کلا خودم را تعطیل نکرده بودم. خیلی غلطا می کنم اما شرفم را بی خیال نشدم. پاهایم سست شد. تکیه به دیوار دادم و چشم بستم. وقتی باز کردم که صدای دست علیرضا روی صفحۀ کیبورد بلند شد... داشت چت می کرد و با همراهش صحبت. آهسته و آرام کمی خودم را جلو کشیدم تا نوشته ها را بهتر ببینم. یخ کردم از مطالب. تمام حرفهای آرشام در ذهنم اکو وار تکرار شد! شبکۀ فرید! چند روز بعد از این که فرید با جواد دعوایش شد پیام داد و منت جواد را کشید: - حیف که میخوامت. حیف که تو کَفِتم. حیف که نمیشه ازت گذشت. باش. هرطوری که عشقت میکشه. فقط دور و بر کفترایی که مَن جَلدشون میکنم نباش. این خوبه. باشه. حواسم هست که دخترای کثافت رو بار بزنم. حالا بخند و شب هم پاشو بیا پاتوق. بی تو خفم. جواد موبایلش را نداد بخوانم. وقتی می خواند من از بالای سرش دیدم. فرید توی جواد یک جنمی دیده بود که نمی خواست از دستش بدهد. کاریزمای جمعمان بود. اگر از او می کند، همه کنده می شدیم. فرید خیلی حرفه ای عمل می کرد. نیازش به جواد شاید پولی و حضوری بود، اما اصلش این نبود. من حس می کردم که فرید برای همۀ آدم های دورش برنامه دارد. انگار یکی، یک فرمول دو صفحه ای تحویلش داده بود که دو تا قطار آدم بار بزند و ببرد وسط هِرَم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
به جای کیک،هندوانه را قسمت میکنم و گل وسطش را دست مادر میدهم. صدای زنگ میان سر و صداها به انتظارم پایان میدهد. احمد را میخواهم برادری که کاتالیزوز طول و عرض درس خواندنهایم بوده و همیشه سعی میکرده که ارتفاع زندگیم کم نشود. تم برادریش مخلوط با رفاقت و پدری است و بودنش برایم مثل آب خنک. دستش را دورم محکم میکند و کنار گوشم میگوید:میدونی که خوشحالی من برای این چیزا نیست برای حقیه که محکم و اصولی داری به دست میاری! و دو سه تا میکوبد پشت کمرم. جمع با آمدن احمد تکمیل میشود و بساط کادو دادنشان راه می افتد که ته بی آبرویی است؛پول آورده اند. عالم و آدم فهمیده اند که برای ادامه حیات دانشجوییم نیازمند شده ام. از طایفه خان ها و آقازاده ها هم نیستم که حداقل ویلایی،کنار دریایی،ماشینی... همه اش دو روزه تمام میشود و خرِ من هنوز به انتهای مسافت گل آلود نرسیده است. _تو هم اگر برای دکتری با دکتر صنیعی باشی روی رفتن مطمئن میشی و دیگه دل دل نمیکنی! علیرضا همینطور که دستش را به عادت دور سرش چرخانده و دارد با کنار لبش بازی میکند،حرف میزند. صندلی را میکشم و کنارش مینشینم. اهل غر زدن نیست. اما آرام زیر لب میگوید:کاش قدر و ارزش توانمندی ها و انرژی و وقتی که میگذاریم رو بدونند. ریشه ای و عمیق کار میکند و خیلی گیر نمیماند سر کس و کاری که نخواهد بفهمدش. این حرفهایش هم برای کم کردن آتش درونش است!چه میشود کرد؟میگویم:خوبه آدم رو تحویل بگیرن! سر خم میکند روی لپ تابم. _به کجا رسیدی؟ صندلی را به سمتش میچرخانم و دفتر را مقابلش میگیرم. نتایجی که تا به حال داشته ام و در جلسه قبل از استاد پرسیدم را برایش توضیح میدهم. با صدای خانم صداقت سر از روی دفتر بلند میکنم و سوسن شفیعی را هم کنارش میبینم. دیشب صداقت پیام داده بود که نتایج اولیه تستهایم را برایش بگویم. بلند میشوم و بقیه کار را به علیرضا میسپارم. صندلی را همراه خودم میکشم تا کنار دستگاهی که صداقت روی آن خم شده است. مشغول شنیدن توضیح نتایج آزمایشهای دیروزش هستم که صدای خنده بلند سوسن برای لحظه ای ذهنم را مشغول میکند. چشمم را میبندم و به خودم یک به تو چه،برای اینجا بودنِ او حواله میکنم. تا غروب بشود و دفتر و دستکم را جمع کنم و بیرون بزنم،راحتم. اما وقتی در سایه تاریک و روشن مسیر،سوسن را دست در دست نادر میبینم دوباره ذهنم پر از معادله های چند مجهولی میشود. دنبال راه حلی هستم برای آرام کردن خودم؛حرف احمد را در ذهن مرور میکنم که گفته بود به اتفاقات تلخ اطرافت گاهی به شکل تفریح نگاه کن تا بتوانی فراموشش کنی. همیشه همه دنیا اینقدر مهم نیست که به خاطرش خودکشی کنی یا حرص بخوری. بند ناف است؛قیچی کن و بینداز دور!دنیای جدید بزرگتری هم هست. اما سوسن شفیعی برای من تفریح نبود. اصلا تاحالا فکر میکردم زنگ تفریح فقط قسمتی از زندگی است و همین. مگر وجود انسانها زنگ تفریح میشود؟ اتریش که بودم چندباری آنا همراه مردی جلوتر از من وارد ساختمان شد‌. برایش خوشحال شدم که بالاخره چشمانش از آن حالت التماس روحی در می آید و یک سروسامانی به حالش میدهد. اما مرد هرروز نمی آمد. آنا خودش هم برای خودش تفریح تعریف کرده بود و نه یک سنگ بنای زندگی. بعد از چند ماه دست مرد دیگر دستان آنا را میفشرد که درِ آسانسور روی من بسته شد. تحلیل نیاز نبود. چشمان آنا باید یک برقی برای زندگی می زد...که چشمهای افراد کمی این برق را داشت. کلا آدم های آنجا ساکت تر از این بودند که خیلی نیاز به کلام داشته باشند. تنهایی و بی کسی پررنگ تر بود. صدای خنده سوسن و نادر حواسم را پرت می کند. آن وقتها که با سوسن پروژه داشتیم این طوری نبود. بود یعنی؟نه دختر امروزی بود اما اهل ویترینی شدن نبود. خیلی ها تا می آیند دانشگاه صوت و تصویر عوض می کنند؛اوایل سوسن با اصالت نشان میداد. حتی کپشنش غالبا متن های هنری بود کنار استکان چای و قلم و دفتر. آسمان دانشگاه و خوابگاه و کوه های گاه بیگاه گروهی اما بعد از مدتی کم کم عکسهایش با گروه پسرها و کنار نادر...کلافه میشوم از رژه این همه حرف و فکر در ذهن و خیالم. برای رها شدن ذهنم نگاهم را به قد و قواره درخت ها که در تاریکی برای خودشان ابهتی به هم می زنند،می اندازم و بعد به دربانی که از صبح جلوی در می ایستد تا غیر از دانشجو کسی به آسفالت دانشگاه قدم نگذارد؛خبر ندارد اندیشه و افکار بدون پا می آیند...باز و بسته کردنِ در راه حل نیست. از این گذشته،آنهایی که باعث دردسر هستند بلدند آدم بخرند و در هم برایشان باز باشد. از دانشگاه بیرون می زنم. چند قدمی که میروم آرش صدایم می زند. می ایستم تا برسد. تعارف میزند با ماشینش برویم. قبول نمیکنم،تفاوت مسیرمان خط صافی از شمال تا جنوب است. _باور کن میثم حوصله خونه و خوابگاه رو ندارم. بریم یه دوری هم میزنیم. --💌 💌 -- @ROMANKADEMAZHABI ❤️
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت ها و دریافت های تجربه شده‌اش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود‌. ساعت‌ها بی‌خوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمی‌هایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگی‌اش غلط‌گیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق می‌ماند و توی ذوق می‌زند. صحرا کفیلی در مسیر زندگی‌اش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند، عبور از این مسیر، راه‌ بلد می‌خواست و کسی که همراهی‌اش کند. آن روز به فاصله‌ی یک سوال از استاد، تا برگردد سر صندلی‌اش، جزوه‌اش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایده‌ای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش می‌گرداند. ترم چهارم، استاد پروژه‌ای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروه‌هایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند. کفیلی و شفیع‌پور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌کردند، پسرها کفیلی را صحرا صدا می‌کردند و شفیع‌پور را شکیبا. از خودش و میل‌هایی که درونش سر بر می‌آوردند می‌ترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو می‌افتاد بلند شدن سخت می‌شد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحت‌تر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی می‌کرد هم ‌کلامشان نشود و همچنان آن‌ها را به فامیل خطاب کند. افشین، او را وسوسه می‌کرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این که خودش راحت بود، به فکر او احترام می‌گذاشت. _ آقای امیدی جزوه‌تون پیدا شد؟ خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سوال؟! جدی و خشک پاسخ داد: - نه. کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی خواست کارش ناقص بماند. - حالا چه کار می کنید؟ درجواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود: - من از روی جزوه ی خودم براتون کپی گرفتم. جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ی ارتباط را پیش برده است. باخودش فکر کرد که این چه رسم مسخره ایی شده که همه می خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند! توهم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است. تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه ی کپی شده را جلوی همه ی بچه ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج هزار تومانی روی میز گذاشت. صحرا زیر لب غرید : - وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتما این همه جزوه ی شما دست به دست می چرخه پول می گیرید. خنده ی بچه ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می کند و جرقه های ریز می زند. زیر لب گفت : - هرجور راحتید فکرکنید. مهم نیست. و اسکناس پنج هزارتومانی را روی میز سر داد طرف کفیلی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ با تعجب گفتم : پس مي خواستي چكار كني ؟ لیلا اخم كرد و گفت : هیچ كار ، از ادبیات فارسي خوشم نمي آید . با خنده گفتم : خوب این ساعت اول است ، ساعت دوم ریاضي داریم . لیلا همانطور كه صداي ضبط را كم مي كرد و گفت : باز ریاضي بهتره ، البته امروز سرحدیان خودش نمي آد . قراره یك دانشجو براي حل تمرین هاي جلسه قبل بیاید. شانه اي بال انداختم و گفتم : بهتر ! یارو حتما خیط میكنه ، كلي مي خندیم . دوباره صداي ضیط را بلند كردم . ضربآهنگ موسیقي خارجي ، ماشین را تكان مي داد. سركوچه دانشگاه با سرعت پیچیدم و كاري كردم كه صداي جیغ لستیكها در آید . همه كساني كه جلوي دانشگاه ایستاده بودند برگشتند و نگاهم كردند . منهم همینرا مي خواستم ماشین را با مهارت بین دو ماشین پارك كردم و متوجه نگاههاي تحسین آمیز پسرها شدم . سر كلس ادبیات سر تا پاي استاد بخت برگشته را حلاجي كردیم و خندیدیم . ساعت بعد ریاضي داشتیم .بین دو كلاس به بوفه رفتیم و با چند نفر دیگر سر یك میز نشستیم. آیدا یكي از بچه هاي همكلاسمان با خنده گفت : حل تمرین بعد یك جلسه ! مي خواد ازمون زهر چشم بگیره . پانته آ كه همه پاني صدایش مي كردند ، گفت : مي گن این سرحدیان قاتله! ترم قبل نصف كلاس رو انداخته … لیلا با غضب گفت: نترس بابا ، بچه ها ي ترم بالایي همش براي ورودي هاي جدید قیافه مي گیرن كه یعني خودشون ختم همه چیز هستن اما بي خیال اگه خیلي محل بدي به آرزوشون كه ترسوندن ماست مي رسن . سر كلاس همه مشغول حرف زدن بودیم كه در كلاس باز شد و در میان بهت و تعجب ما پسري قد بلند و ریز نقش ، لنگ لنگان وارد شد . صورتش را ریش و سبیل مرتب و كوتاه شده اي مي پوشاند . موهایش مجعد و كوتاه بود. چشمان درشت وابروهاي بهم پیوسته اي داشت زیر لب سلام كرد كه هیچ كس جوابش را نداد . بزرگتر از ما بود ولي نه انقدر كه باعث ترسمان شود دوباره همه با هم شروع به صحبت كردند. پسرك اهسته گفت : ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 ❤️ امیر به سرعت از ماشین پیاده شد و به شهاب اشاره کرد تا پهباد را از ساختمان بیرون بیاورد: – خدا کنه متوجه نشده باشن! شهاب که داخل ماشین که نشست گفت: – هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود؟ وقتی سکوت هر دو را دید پرسید: چیزی شده؟ سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند. شهاب زمزمه کرد: ،- یعنی چند نفر دائم اونجان. بیرون نیومدن تا ببینیمشون. امیر نفسش را بیرون داد و گفت: – شاید هم این جا به خونه بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست. هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او تنها یک جمله گفت: با آدم های ساده لوح و دوهزاری طرف نیستیم. باید یه راهی به داخل خونه پیدا کنید.روی یکی از نیروهای خود موسسه کار کنید. روی چند تا از افراد موسسه مخصوصا مسئول، که تا حالا رفت و آمد بیشتری داشتند تیم متغیر سوار کنید. رفت و آمد خونه ی بغلی هم کنترل بشه. امشب نرید خونه. دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید، یه دور دیگه با دقت ببینید. تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو می خوام ببینید. تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو! امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند، در سکوت محض تنها از خانه ی بغل موسسه دو تا مرد خارج شدند و دیگر هم برنگشتند. هلی کم هم همان تصاویر را نشان می داد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون می زد و سایه ی یک نفر که بیدار بود و پشت سیستم مشغول. تصاویر واضح تر که شد سینا گفت: – یه سیستم هم نیست، چند تاس! سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره ی سینا هلی کم را عقب کشید و فرد که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد. وجود پرده ی تور مانع بود تا تصاویر واضح باشد. صدای ماشین که از ته کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت و روی زمین نشست. ماشین کنار در خانه ی کناری ایستاد و همان دو مرد رفته، پیاده شدند. سینا از ماشین پیاده شد و گفت: -شهاب بیارش بیرون. شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود: – آخ آخ چه سرده این جا! مثل زمستونه، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدیم بازی! – چه می دونستیم امشب مهمون مردم بالا شهریم. این جا برف بیاد تازه منطقه ی ما آفتاب بهت سلام می ده! امیر تماس گرفت: – پاشم از پای سجاده؟ چه خبر؟ 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ادامه دارد ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای مامان که برای ناهارصدام می کردتلویزیونو خاموش کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. پشت میز نشستم،مامان وخانم جونم روبه روم نشستن. بادیدن غذای روبه روم گل ازگلم شکفت زرشک پلوبامرغ،عاشق این غذام. باخوشحالی وصدای نسبتابلندی گفتم: +آخ جون خانم جون بامحبت گفت: خانم جون:نوش جانت عزیزدلم. قاشق تودستم خشک شد،به معنای واقعیه کلمه هنگ کردم آخه خانم جون معمولابابیان جملات محبت آمیزی مثل: _کوفت کن _خوردی که خوردی،نخوردی به درک _خدابزنه به کمرت میدونی همین غذارو چندنفرندارن بخورن؟ و...باهام حرف می زد.بادهان بازو چشم های گردشده سرم وبالاآوردم وبهش نگاه کردم که خانم جون بدون حرفی مثل گربه برام چندتاپلک زد. ترجیح دادم این تعجب وتوخودم خفه کنم وبه امرمهم غذاخوردن بپردازم. اولین قاشق وگذاشتم دهانم ومشغول جویدن شدموسرم رابالاآوردم وبه مامان وخانم جون نگاه کردم،درکمال تعجب غذانمی خوردن. خانم جون بایک لبخندمحبت آمیزکه کاملامشخص بودمصنوعیه زل زده بود بهم مامانم که دیگه هیچی آنچنان نگاه عاشقانه ای بهم می کردکه من تو این۱۸سال عمری که ازایزدمَنان گرفتم تاحالاندیدم به بابام اینجوری نگاه کنه. باتعجب وکنجکاوی گفتم: +چراغذانمی خورید؟ مامان باعشق گفت: مامان:دوست داریم غذاخوردن تورونگاه کنیم. به خانم جون سواای نگاه کردم که یهو عین گشنه های سومالیاافتادروبشقاب وگفت: خانم جون:چراچراحتماالان می خوریم. انگارکه مامان اززیرمیزباپاش زدبه پای خانم جون چون خانم جون به طرز ضایعی حرفش روعوض کرد: خانم جون:آهان آره،یعنی مامانت راست میگه میخوایم تورونگاه کنیم که چجوری عین گاوببخشیدیعنی چجوری مثل پاندایی ملوس غذامی خوری. هرچی بیشترمی گذشت بیشترشک و تعجب می کردم،گفتم: +چیزی شده؟ مامانم گفت: مامان:نه عزیزم برای چی بایدچیزی شده باشه؟غذاتوبخور. دیگه سوالی نپرسیدم وگذاشتم به وقتش بفهمم وبه ادامه ی غذاخوردنم پرداختم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کیوی دیگری برداشت که پشت در لاک دفاعی گرفتم . باصدای آخ مردانه ای سرم را از غلاف خارج کردم ، که دیدم ای دل غافل ، شوهرش ، تاج سرش ، آقا سیدش پشت دره . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام آقا سید ، احوال شما چه خبر از خانم بچه ها ‌؟ لبخند برادرانه ای نثارم کرد و گفت : والا خانوم بچه ها رو سپرده بودیم به شما که میدون جنگ راه انداختین و به کیوی در دستش اشاره کرد . تا خواستم از خودم دفاع کنم فاطمه گفت :‌ ــ ‌نه عزیزم حرف اضافه زد تنبیه اش کردم . چشم غره ای به فاطمه رفتم و برای سید چشم نازک کردمو گفتم :‌ ــ اصلا در انتخابتون دقت نکردین سید ولی جای برگشت هست کافیه ... فاطمه : حرف های زیادی میشنوم ... سید قهقهه ی بلندی زد که مثالش را در ۵ سال گذشته ندیده بودم ، به فاطمه نگاه کردم ؛ با عشق و رضایت به همسرش خیره بود . سید با لحن شوخی گفت : حالا واقعا موردی سراغ دارین ؟! خندیدم که فاطمه با صدای جیغ مانند گفت : چی گفتی ؟‌ حرفتو پس بگیر !! زود ... سید با لبخند به سمتش رفت چادرش را سرش کرد ، کیف و وسایلش را برداشت و گفت : ــ من غلط بکنم ــ دور از جون ... میتوانستم با آخرین توان اشک بریزم اما به جایش گفتم : ــ این جا بچه نشسته خجالتم نمی کشن !! گیج به هم نگاه کردن و وقتی متوجه منظورم شدند خندیدند ، سید گفت : امان از دست شما ... با غمی کهنه که سعی داشت در لحن و چهره اش مشخص نشود گفت : کتابمون هم که چاپ شد چشممون روشن ! ــ طعنه نزنین آقا سید به فاطی ، چیزه فاطمه گفتم به محض اینکه بخونم برای شما و خانواده میارم و تقدیم میکنم . با بغضی خاک خورده گفت : یادتون باشه به مهدا خانوم هم بدین . ــ اون که حتما شک نکنید . لبخندی پر از حسرت زد و تشکر کرد . که با صدای پر انرژی مشکات ، غصه هایش پر کشید . ــ سلام بابایی ؟ تو کی اومدی؟ جلویش زانو زد تا هم قد شود و گفت : ــ سلام بر بانوی جوان من ، خوبی دختر بابا ؟ ــ آره بابا جون ، داستم میرفتم پیس مس رحیم بازی کنیم ــ می خوای بریم خونه چهارتایی بازی کنیم ؟ فوتبال چطوره ؟ مامان هم بشه داور؟ ــ عالیه !! بابا ؟ ــ جونم . ــ مسکات خانم نیاز به خُدن بستنی داره ــ چشم ، میعاد چی ؟ ــ نه اون نمی خواد سید لبخندی زد دختر وروجکش را بغل کرد و گفت : پدر صلواتی ! که اون نمیخواد ... تحمل این فضا برایم سخت شده بود برای همین سریع خداحافظی کردم و بعد از رد تعرفات معمول برای رساندنم ، به بهانه پیاده روی ، راهی خانه شدم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 7.mp3
2.88M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب. دختر محجبه 🧕و از خانواده مذهبی بود. اما سحر ازش خوشش نمی یومد و همش بهش تیکه مینداخت و مسخرش میکرد . بهش میگفت تو خفه نمیشی با چادر خودتو میپوشونی 😏😏 یا مقنعتو شل کن یکم بابا قلبم گرفت و خیلی چیزای دیگه... اما در مقابل زینب همیشه با لبخندو صبری که داشت به حرفاش بی اعتنایی میکرد ☺️☺️☺️☺️ بارهاااا سحر تو گوشم یه چیزایی میخوند و باعث میشد که من کم کم هم رنگ خودش بشم 😰😰 من در حد معمولی بودم اما موهامو بیرون نمیذاشتم . یه روز سحر از کنار مقنعه من یه دسته از موهامو بیرون کشید واز کیفش یه رژ صورتی💄💄 برداشت و به لبام زد و گفت : واااای فرزااانه چقدر خوشگل شدی 😈😈 حیف تو نیست حیف این موها و چشمای رنگیت نیست که نمیذاری قشنگیش مشخص بشه 😒😒 بیا، بیا این آینه رو بگیر یه نگاه به خودت بنداز تا به حرف من برسی 😈😈 وقتی تو آینه نگاه کردم یه غرور خاصی وجودمو گرفت. از اونجا بود که عوض شدم .👩‍🎤 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید . با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه . آنجا گفتند دکتر نیست ، نمی دانند کجاست . خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم . تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود .   مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر . گفتم: نمی‌روم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت. اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین ! اینجا جنگ است ، باکسی هم شوخی ندارند ! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم . خوب نبود ، نه این که خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر ! وقتی من خواستم برگردم ، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم . من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم . به مصطفی گفتم: فکر می کردم شما خیلی با لطافتید ، تصورش را نمی کردم اینطور با من برخورد کنید . او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ، ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با انهاباشی.. 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️زندگی مشترک وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی دوست صمیمیم بود. به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم؛ جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم! ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر.... اومد خونه مندلی دنبالم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم تا نزدیک غروب کارها طول کشید اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود... با محبت بهم نگاه می کرد، اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه! اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه، نفرت از چشم هام می بارید... شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ،با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی! هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی چند قدم ازم دور شد دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی و رفت... 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با صدای سوگل دست از کاویدن خانه بر میدارم . _موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم ؟ ابرو بالا می اندازم و با تعجب میگویم +بعید میدونم بقیه اجازه بدن . مخصوصا مامانم . میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید . سری به نشانه تایید تکان میدهد _میدونم . هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین . فعلا تا اونا بیان ما بریم تو اتاق . تو قبول کن من یقیه رو راضی میکنم . شانه بالا می اندازم +اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم . لبخند پهنی میزند _پس تو برو بالا تا منم بیام سری به نشانه تایید تکان میدهم . به سمت پله ها میروم و به آرامی انها را یکی پس از دیگری طی میکنم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد . در هر طرف ۳ در کرم رنگ چوبی قرار گرفته . کمی فکر میکنم ، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد . تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم . به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم . با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد . با دیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام . وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم . لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند . هنوز هم عاشق رنگ یاسی است . دیوار های اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نور گیری عالی قرار دارد . سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است . سمت راست هم کمو و کتاخانه دیده میشود . تمام سرویس چوب و پرده های اتاق به رنگ یاسی اند . با صدای در بر میگردم . سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید _دیدی گفتم راضیشون میکنم لبخندی از روی رضایت میزنم +هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟ با حالت با مزه ای میگوید _اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم . خنده ریزی میکنم +دیوونه سوگل زیر لب غر میزند _بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه ظرف میوه را از دستش میگیرم +شنیدم چی گفتی باخنده میگوید _گفتم که بشنوی روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند _بیا بشین 🌿🌸🌿 《مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 ماه اول سال را، بدون امام جماعت نماز میخواندیم. اواسط آبان بود، از پله ها پایین رفتم ڪه نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچه‌ها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند. با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در ڪمال ناباوری دیدم بچه ها دور یڪ طلبه را گرفته‌اند و از او سوال میڪنند. فهمیدم امام جماعت جدید است. با خودم گفتم سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد. جلو رفتم و درحالیڪه سرم را پایین انداخته بودم، سلام دست و پا شڪسته ای کردم و سوالم را پرسیدم. اما او برعکس؛ به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد. برخورد گرمی داشت. عمامه مشڪی اش نشان میداد سید است.خیلی جوان بود، حدود بیست سال! بین دو نماز بلند شد، و درباره عاشورا صحبت ڪرد و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح ڪرد: دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم. برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم، از اینکه ڪسی را پیدا ڪرده ام که میتوانم سوال‌ها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم…. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب می‌کنم، پله هارا آرام طےمی‌کنم و وسط حال مےایستم همانطور که در حال مرتب کردن شالم بودم باصداےبلند مامان و زنعمو ناهید را صدا می‌زنم -مامان، زنعمو من حاضرم... صداےمصطفےرا از پشت سرم می‌شنوم، برمیگردم، داخل آشپزخانه به کابینت تکیه داده است و در حال خوردن انگور همانطور با دهان پر می‌گوید -رفتن تو حیاط... سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -باشه ممنون. به سمت در می‌روم که از آشپزخانه خارج می‌شود و می‌گوید -میرید نخلستون؟ برمی‌گردم -آره.. -بیام برسونمتون؟!! شانه بالا مےاندازم و می‌گویم -نه دیگه نخلستون همین بغله ، خودمون می‌ریم.. سری تکان میدهد و می‌گوید -باشه پس... از خانه خارج می‌شوم بخاطر دمپایےبندرے که به راه رفتن با آنها عادت ندارم آرام آرام پله هارا طے می‌کنم و به طرف مادر و زنعمو ناهید میروم که داخل آلاچیق نشسته و با یکدیگر صحبت می‌کنند.. چادرم را روی دستانم جمع میکنم و میگویم -پس نمی‌ریم؟!! زنعمو و مامان پایین مےآیند و زنعمو مےگوید: -حنانه رفیق قدیمےمادرت از زاهدان اومده خونه خواهرش ما می‌خوایم بریم اونجا تو هم میاے؟ لبانم را جمع میکنم و با اخم میگویم -نه دیگه منکه نمی‌شناسمشون برای چےبیام.. مادر و زنعمو میروند و من داخل آلاچیق مینشینم به حیاط سنگ فرش شده نگاه میکنم دیگر از حوض کوچک آبےرنگ خبرے نیست عوضش عموباقر ته حیاط استخرے بزرگ درست کرده است. خبرےاز انبارےکوچک براےترشےهاےرنگارنگ زنعمو و مرباهاےشیرینش نیست.. بجاےانبارےپارکینگےبزرگ براےماشین هاے رنگارنگ مصطفےدرست کرده اند. کودکےهایم خلاصه میشد در رمچاه و دویدن و شیطنت بین نخل هاے نخلستان.. چه زیبا بود کودکےهایمان عموباقر خوب بود مصطفےخوب بود اما حالا در این سه روزے که در رمچاه هستم دیگر غذاها و ترشےهاے خوشمزه زنعمو برایم جذاب نیست، هرلحظه فکر قاچاق و پول آن مرا از سفره عموباقر دورتر می‌کند و من در این چند روز تنها با ولع خرما میخوردم چون می‌دانم خرما دست‌رنج عمویم است عمویےکه هرچقدر بد باشد محبت هایش را به یاد دارم. بلند می‌شوم و به سمت خانه می‌روم وارد می‌شوم و به سمت پله ها می‌روم که صداے مصطفےتوجهم را جلب می‌کند، گوشه اے به نرده ها تکیه می‌دهم و گوش به حرفهایش میسپارم -هلن پررو نشو چند بار گفتم به تو ربطےنداره. صداےضعیف دخترے از بلندگوی گوشے پخش می‌شود پرحرص می‌گوید -حق تو همون دختر امله... -هلن!! صدایش پرناز تر میشود -جانم مصطفےپر تمسخر میگوید -یادت نره تو همون ذیورے، من هلنت کردم پس از خودت در نیا.. سکوتےعمیق بین مصطفے و دخترک هلن نام ایجاد می‌شود کمےبعد دختر با صداے پربغض و حرصدار می‌گوید -خیلےبیشعورےکه هےگذشته منو می‌کوبےتو سرم. مصطفےمیخندد و میگوید -ذیورخانم گذشته نیست همین الان اگه من بخوام از دوبے پرت میشے همون خراب شده اے که بودے، خبراهم بهم میرسه!! دختر که حال گریه میکرد جیغ می‌زند -تو آدمے؟ تو یه حیوونے، حیووووون... صداےبوق ممتد داخل آشپزخانه پخش میشود، تند پله هارا طےمی‌کنم و خود را به اتاق می‌رسانم. ❄️❄️❄️ پس از پنج روز به اصرار من از رمچاه برگشتیم چادر عبایےام را روےسرم مرتب می‌کنم و نفس راحتےمی‌کشم، ریه هایم جان می‌گیرد انگار رمچاه هواےکافےبراے ریه هایم نداشت.... کیفم را روےشانه ام مرتب می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم و بلند مادر را مخاطب قرار می‌دهم: -مامان من میرم دانشگاه خداحافظ.. صداےمادر از اتاق خواب شنیده می‌شود: -برو به سلامت. سویچ را از روےمیز برمی‌دارم و پله هارا یکے دو تا طےمی‌کنم. . نگاهم را دور حیاط دانشکده می‌چرخانم الناز را پیدا نمی‌کنم پس موبایلم را از داخل کوله ام بیرون می‌کشم و با او تماس می‌گیرم -الو، سلام الناز کجایے؟! -سلام من داخل کلاسم.. باشه اےمی‌گویم و تماس را قطع می‌کنم و به سمت کلاس راه مےافتم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم مرا که می‌بیند برمیخیزد و در آغوشم می‌کشد -واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود.. لبخندےمی‌زنم و گونه اش را میبوسم -من بیشتر مادمازل.. کنارش جاےمی‌گیرم چشمکے میزند و میگوید -چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟ چشم غره اےمیروم و می‌گویم -هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون. ابروان الناز بالا میپرد -یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟! لبانم را جمع می‌کنم و به گوشه کلاس خیره می‌شوم -نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو می‌کنم همه چےخوب بشه. لبانش را روے هم می‌فشارد و سر تکان میدهد -ان شاالله همه چے درست میشه. استاد نصر وارد کلاس می‌شود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب می‌کند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها می‌گوید -خانم سنایےهم نیومدن نه؟!! پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمی‌خیزم و می‌گویم -سلام استاد. عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه می‌گوید -سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار.. سر پایین مےاندازم و می‌گویم -ممنون مکثےمیکند و میگوید -اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم. لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم -خیلےممنون. -بفرمایین. مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض می‌خواهد.. کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس.. ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز می‌کنم -الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم.. نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام می‌گوید -زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش. سرےتکان میدهم و بلند می‌شوم. ❄️❄️❄️ نگاهم را به سنگ قبر سفید رنگ میدوزم، نمیدانم چرا قلبم فشرده می‌شود.. آخر هنوز باور نکرده ام که محسن مهمان این خانه ابدےشده کنار سنگ قبر زانو میزنم دستےروےعکس محسن میکشم و با بغض می‌گویم -سلام داداش.. جوابےنمیشنوم، به غرورم برمیخورد -جواب نمیدے؟ میخندم و میگویم -نه دیگه من عادت کردم... مکثےمی‌کنم و می‌گویم -آره الان حدود دو ماه و پونزده روزه که عادت کردم. اشکهایم جارےمی‌شود -عادت کردم بیام سلام کنم جواب ندے، دست روےاین سنگ بکشم دستمو نگیرے ،برات گل بخرم تشکر نکنے، گریه کنم کسے نباشه اشکامو پاک کنه.... دماغم را بالا میکشم و لبخند مظلومانه اے می‌زنم، نرگس هایےکه خریده بودم را روےسنگ قبر می‌گذارم -برات نرگس خریدم.... اشکهایم می‌چکد -اوندفعه هم برات نرگس خریده بودم، اما اومدم دیدم رفتے... دستےروےگونه ام می‌کشم -ولکن دیگه کار از گله گذشته دلم داره میترکه. نفس عمیقےمی‌کشم و می‌گویم -محسن میدونم که منو می‌بینے میدونم که از اون باغ خوشگل دارےنگام می‌کني و میدونے تو رمچاه چے گذشت، میشه خودت کمکم کنے؟!!کمکم کن... با گلاب سنگ سفید رنگ را میشویم و نرگس هارا میچینم قرآن آبی رنگم را از کوله ام بیرون مےآورم و عروس قرآن را تلاوت می‌کنم. پس از خداحافظے با محسن به سمت دانشکده راه مےافتم.شمس وارد می‌شود و بلند می‌شویم با اخم به سمت میزش می‌رود و می‌نشیند تند تند حضور غیاب میکند اسم مرا نمیخواند و رد می‌شود پس از اتمام حضور غیاب برمیخیزم و صدایم را صاف می‌کنم. -ببخشید استاد اسم منو نخوندین. شمس که سرش در برگه هایش بود ناخودآگاه بلند میشود و ابروانش بالا می‌پرد و با تعجب می‌گوید -سلام خانم سنایی حالتون خوبه؟ نمیدونستم تشریف آووردین. تعجب می‌کنم از اینهمه احترام شمس بداخلاق اما تعجبم را پنهان می‌کنم و به یک ممنون بسنده می‌کنم می‌نشینم حواسم در کلاس نیست اما چشمانم را به شمس دوخته ام و هرچه می‌گوید سرتکان میدهم تا فکر کند متوجه می‌شوم.شمس نگاهےبه ساعت مارکدارش می‌کند و می‌گوید -تایم کلاس به پایان رسید، میتونین تشریف ببرین. خودش بلند می‌شود و مشغول پاک کردن تخته می‌شود، وسایلم را درون کوله ام میچپانم وهمراه الناز به سمت در راه مےافتم، شمس تخته را پاک می‌کند و برمیگردد. -خانم سنایے!! مےایستم -بله استاد. آستین هایش را پایین مےاندازد و می‌گوید -یه چند دقیقه میتونم وقتتونو بگیرم؟! مکثےمی‌کند و می‌گوید -اومم درمورد درسه که عقب نمونید. سرےتکان میدهم و میگویم -عاهان بله بفرمایین. الناز رو به من می‌کند و می‌گوید -پس من دیگه میرم خدافظ. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -خدانگهدار. رو به استاد می‌کند و می‌گوید -استاد خداحافظ شمس سرےتکان می‌دهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس. -خانم سنایےصحبتم یکم طول می‌کشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا. سرےتکان میدهم و میگویم -مشکلی نداره.
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 تو آینه خودمو نگاه کردم... این دخمل خوشمله کیه؟ -مروا جیگره یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه... با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد . کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ... لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ... بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ... کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ... ★★★★★ به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود... بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ... محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد. ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم. وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد. یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ‌،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود. همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشم که باز کردم در اتاقی سفید و آبی رنگ بودم.هنوز همه چیز برایم گنگ بود سرم را که چرخاندن متوجه شدم که دربیمارستان هستم . چندلحظه گذشت تا اینکه سرو کله زهرا پیداشد.چشمان بازم را که دید سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت _توکه ما رو کشتی دختر دیوونه. _من چرا اینجام؟ _صبح نجلاء اومده بود بیدارت کنه که دیده بود افتادی رو تخت و تکون نمیخوری .نمیدونی بچه چقدر ترسیده بود و جیغ میزد مامانم مرده.اول از همه عمو میاد داخل وقتی تو رو با این حال میبینه با کمک مامان و بابا میان بیمارستان. سرم تیر کشید چشمانم را بستم و با دستم سرم را کمی فشاردادم تا دردش آرام شود _دکتر میگفت بخاطر شک عصبی چنین بلایی سرت اومده .نمیدونی مامان از وقتی فهمیده چقدر خودش رو سرزنش کرد. آهسته لب زدم _تقصیر خاله نیست زهرا با صدای آهسته تری درحالی که اشک میریختم، گفتم _تقصیر داداش بی معرفتته زهرا با تعجب نگاهم کرد _کمیل _دیشب خواب کیان رو دیدم ،از دستم ناراحت بود .گفت .. _چی گفت خجالت میکشیدم اسمی از حمیدآقا بیاورم. _گفت باید با کسی که میگه ازدواج کنم وگرنه دیگه به خوابم نمیاد گفت تا ازدواج نکنم عذاب میکشه صدای گریه ام بلندشد زهرا هم اشک میریخت . سرم را به آغوش کشید _گریه نکن فدات شم،بگو ببینم گفت با کی باید ازدواج کنی گریه ام بیشتر اوج گرفت و اصلا حواسم نبود که کسی دیگه هم وارد اتاق شده ،با گریه لب زدم _حمیدآقا زهرا با لبخند مرا از خود جدا کرد _ای جانم داداشم چقدر هوای عموش رو داره با حرص گفتم _زهرا من دارم دق میکنم تو میخندی با صدای سرفه یک مرد سریع سرم را از بغل زهرا بیرون آوردم و با دیدن حمیدآقا با خجالت لب گزیدم. زهرا که متوجه شد من نگرانم که حرفامون رو شنیده باشه، رو به حمیدآقا کرد _عمو کی اومدی؟ همه حواسم به جواب حمیدآقا بود. کمی این پا و اون پا کرد _الان. قدمی نزدیکتر امد _روژان خانم شما حالتون خوبه؟ _ممنونم خداروشکر ،نجلاء کجاست _بچه ترسیده بود کمیل با خودش برد یکم تو شهر بگردونه اش تا حالش خوب بشه ،چنددقیقه قبل زنگ زد،گفت رفتن پارک و حال نجلاء خوبه. خانم دکترداخل آمد _به هوش اومدی خانوم خانوما .صبح کم مونده بود آقاتون از ترس دوراز جونشون سکته کنند بیشتر مواظب خودت باش .خداروشکر حالت خوبه مرخصی. روبه حمیدآقا کرد _این هم خانمتون سرو مرو گنده .میتونید تشریف ببرید تا حمیدآقا خواست بگوید که دکتر اشتباه متوجه شده .دکتر رفت. حمیدآقا هم که از حرفهای دکتر خجالت کشیده بود با عجله دنبال راه فرار بود _من...من میرم کارهای ترخیص رو انجام بدم.تو ماشین منتظرتونم با عجله از اتاق خارج شد . من هم دست کمی از او نداشتم ولی زهرا با رفتن حمیدآقا زد زیر خنده _آخییییی طفلک عموم چقدر هول شد و خجالت کشید دوباره زد زیر خنده با حرص اسمش رو صدا زدم -زهر.......ا زهرا به زور جلوی خنده اش را گرفت _داداش بی معرفتم کجاست ،عشق عمه رو کجا گذاشتی _داداش با معرفتتون که بیرون شهر هستند رفتند سر پروژه ،گوشیشون هم خونه جا گذاشته بود،نشد بهش خبر بدم .عشق عمه پیش مامانی جونشه. منم به مامان و بابا چیزی نگفتم ،میدونی که از بعد شهادت کیان چقدر نگران حالتن.پاشو بریم عزیزم با کمک زهرا از روی تخت برخواستم و باهم از بیمارستان خارج شدیم . حمیدآقا به ماشینش تکیه زده بود و منتطر ما بود . هرسه سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 (سه  ماه بعد امام زاده صالح) -خبرها حاکی از اینه که  شما یه بستنی از من طلب داری +با یه بستنی سر و ته همه چی رو هم نیار لطفا! باید سور درست وحسابی بدی -سمعا و طاعتا بانو، گوسفند جلو پات قربونی کنم خوبه؟ +همون گوسفندی که شب عروسی جلو پام قربونی کردی بسه -چقدر خندیدیم اون شب بندِ گوسفنده باز شد پرید تو بغل تو... یه جیغی زدی که کل محل ریختن جلو در خونه... +هه هه، خندیدیم یا فقط تو خندیدی؟ من هنوزم فکر میکنم خودت از قصد گوسفنده رو هل دادی طرفم، جلو همه آروم و دسته گلی می مونی شیطونیاتو گذاشتی واسه من... -دهه باز همه کاسه کوزه ها تو سر کچل من شکست که! همه دیدن دایی سپهر... +باشه کچل تقصیر تو نیست...چی شد؟ -ها؟ +تو فکر باباتی؟ -آره...موندم چی بگم بهش +میگم بابا چون خودش تو سپاهه اصرار داشت... -نه اصلا! من خودم گفته بودم میخوام پاسدار باشم اما  وقتی این ور  با درخواستم موافقت شد... +پس دلیل مخالفتش چیه؟ -آخه.... +چیز دیگه ای هست که.... -ولش کن بریم بستنی؟ + پس بستنیم ولش تو این سرما - کدوم سرما تازه اول زمستونه، سوارشو بریم +حالا کالسکه سیندرلارو کجا پارک کردی؟ -تشریف داشته باشین بیارم خدمت تون، در ضمن سیندرلا قدِ ناخن کوچیکه عروس خانمِ منکه نمیرسه +اونکه صد البته ولی تا پای موتور باهات میام  هوا خوبه دوست دارم قدم بزنیم -آره هوا عجیب سه نفره ست بیچاره دونفره ها +چیه؟ از حالا ادعای بچه نکن برا من! بهت گفته باشم....اون ...موتورت نیست؟ -ای بابا ....صبرکن سرکار.... محمد دقایقی بعد با لبخندی بر لب نزدیک حلما آمد. حلما با عجله پرسید: چی شد؟ یه چیزی گفتی که نبردن موتورو؟ محمد خنده ی مردانه ای کرد و گفت: -آره گفتم تازه دامادم لطف کنید رحم کنید موتورمو نبرید پارکینیگ اونم یه شوکولات ازم گرفت و گفت مبارکه فردا بیا پارکینیگ جریمه اتم قبلش پرداخت کرده باشی! +موتورتو بردن شوکولات منو چرا دادی رفت!؟ -خدا از بس دوستت داره تا گفتی قدم بزنیم یه چی شد که تا خونه قدم بزنیم +اِ...اگه میدونستم دعاهام اینقدر زود اجابت میشه از خدا میخواستم شوهرم آدم بشه -اگه شوهرت آدم بود که تو رو انتخاب نمیکرد که....یعنی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، ملائک با ملائک کنند پرواز +امشب اینقدر بامزه بازی درنیار یه بستنی خواستی بدیا -کیم بستنی از سوپری سر راهمون قبوله؟ +یعنی تو استاد به دست آوردن چیزای خوب با کمترین هزینه ممکنی...گوشیت از جیبت داره زنگ میخوره محمد همانطور که خیره ی  حلما بود تلفنش را از جیب شلوارش بیرون آورد و جواب داد: +الو بابا سلام -گیرم علیک سلام +قهری مثلا؟ -این چه کاریه کردی؟ مگه همون هفته پیش که مطرح کردی بهت نگفتم مخالف رفتنت... +آره بابا هفته پیش گفتی اما یه عمره داری بهم میگی هرجا که باشی  لباس خدمت فرق نمیکنه ... -برای همین میگم همون تدریس دانشگاهو ادامه بده تو انگار اصلا وضعو نمی بینی؟ +چه وضعی بابا؟ -برو خونه بزن شبکه خبر تا بفهمی &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 اصلا از حرفاش هیچی نفهمیدم ،تا شب بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم وبرگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم دمای صبح خوابم برد( صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که ‌رو اینه اتاقم یه کاغذ چسبیده بود دست خط بابا بود : سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکرنمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه اتو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم بابایی با خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه رفتم دم در - چی شده؟ عاطفه)همونجور که گریه میکرد( : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم - خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟ عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم - ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم زد به بازوم : خیلی دیونه ای - حالا با کی میخوای بری ؟ عاطی: با شاهزاده رویاهام - کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه1 5 - خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت - باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟ - نه ،فردا میرم عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش - الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ) به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه( رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ) از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرامیرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو ( ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ، کارامو که انجام دادم رفتم خونه لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم ساعت ۹شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتما میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم - جانم بابا بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟ بابا رضا: دارم بیا کارت دارم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم. - دیگه چه خبر؟ - هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊 - میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒 باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم! دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم. - من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید. من جز اون کسیو ندارم 😢 اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه. - فکر میکنی ... اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی. بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟ اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏 - سعید و خیانت؟! 😳 عمراً ... سعید عاشق منه ... - هه 😏 تو این پسرا رو نمیشناسی ... یه مارمولکی هستن که دومی نداره ... 😒 - اه ... ول کن مرجان ؛ سعید فقط با منه ... - ولی اون موقع که من با سپهر بودم ، یه حرفایی از سعید میزد ..... - چه حرفایی؟؟ - راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و .... - حرف بیخود نزن مرجان. من دیگه میرم میترسم دیرم شه خداحافظ ... بلند شدم و اومدم بیرون. تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم ... 😥 خیلی حالم خراب شده بود چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه. اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم... حوصله هیچ کاریو نداشتم. دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران ... جایی که بارها با سعید رفته بودم ... 👫 حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست ، باید یه چیزایی رو میفهمیدم ... شماره های مشکوک توی گوشی سعید گالری گوشیش که قفل بود آنلاین بودنش تا نصف شب ، درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود .... داشتم دیوونه میشدم 😔 من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم! من دیوونه سعید بودم ... اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه ... گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم. - الو سعید ... - سلام خانومم ... سلام عشقم ... خوبی؟ - سلام نفسم. تو خوبی؟ - ممنون. تو خوب باشی منم خوبم ... بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم ، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم ... امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه ... 💕 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay