eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈🌿 خُـღـدایا💛 بہ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺩے تشڪر بہ ﺁنچه ﻧﺪﺍﺩے ٺفڪر بہ ﺁﻧﭽﻪ ﮔﺮفٺے ﺗﺬڪﺮ ڪہ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ حڪﻤﺖ ﻭﮔرفتہ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ❣ ﯾﺎﺭبـّــ ﺁنچہ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺗﻘﺪﯾﺮ امروز و هر روزمان قرارده #سلام_روزتون_خدایی_پسند 😍 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
5.15M
قدم اول را با اطمینان و اعتماد به توانایی‌ها بردارید، اگر جرئت کنید و قدم بردارید حتما چیزهایی را در خودتان کشف خواهید کرد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر. ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..‌ مگر میشد از او بگذرد؟ مگر میشد فراموشش کند؟ نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد. شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود. شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت! شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل! همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی! گفتم علی؟ علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت: _فقط کنجکاو شدم! صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد! عشق، هم چیز خوبی بود هم بد! همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان! امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس! مدام هم میگفت: _زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی! بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم. و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد! همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم: _به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی! از فکر بیرون امد و گفت: _ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده! _خب بگو ببینم چیه! شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم. _لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی. _نه نیستم. _بخاطر من دروغ نگو. به طرفش برگشتم و گفتم: _خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد. خندید و گفت: _که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست! _داری میترسونیم؟ _نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی! از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم: _اره! میدونم سخته... _تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن. _مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟ _اره _خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد‌. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره! کمی گذشت... نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود. خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم! انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این! خندیدم و گفتم: _محمد حسین چیکار میکنی! _نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم! _دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده! _پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _کم کم داره حسودیم میشه ها! خندید و گفت: _اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه! کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد: _که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش! اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم: _این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی! لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت: _خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم. کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم: _محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟ خندید و گفت: _باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟ چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم: _خیلی بی مزه ای! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما بسیار کثیف و قدیمی! فکر نمیکردم خانه های سازمانی اینطور باشد! صدای محمدحسین مرا به سمتش برگرداند: _چطوره؟ _بد نیست، ولی خیلی کار داره... لبخندی به لب نشاند و گفت: _باهم درستش میکنیم. روی صندلی نشستم و از خستگی و فکر کردن به کارهای خانه نفس عمیقی کشیدم. به سمتم امد. روی یک زانویش جلویم نشست. دست گرمش را روی دستم ‌گذاشت و گفت: _میخوای بریم یه جا دیگه؟ چشم هایم را گرد کردم و با اخم گفتم: _محمد چرا انقدر منو لوس و کم طاقت تصور میکنی؟ مگه اینجا چشه که بریم یه جای دیگه؟ اصلا من کنار تو که باشم همه چی برام خوبه انقدر نگران من نباش! تلفنش زنگ خورد. بلند شد و همانطور که موبایلش را از جیب شلوارش درمیاورد ارام گفت: _تو فرشته ای! لبخندی زدم. موبایلش را جواب داد و من هم به اشپزخانه رفتم تا انجارا آنالیز کنم. _لیلی من میرم زود میام دست به چیزی نزن تا بیام. _باشه برو. به سلامت. یا علی همیشگی اش هنگام خداخافظی را گفت و از در بیرون رفت. در حال بیرون اوردن لباس هایم از چمدان بودم که صدای زنگ در به صدا درامد. در را که باز کردم با زن اقا مصطفی مواجه شدم. با لبخندی زییا که روی لب هایش بود و سینی ظرف غذا. _سلام _سلام. خوش اومدید. گفتم شاید الان وقت نکنی غذا درست کنی براتون غذا اوردم. _لطف کردی شما. بفرمایید تو. _مزاحم نیستم؟ _این چه حرفیه من تنهام. بفرمایید داخل شد. همانطور که به سمت اشپزخانه میرفتم گفتم: _در حال حاضر فقط میتونم اب مهمونت کنم. چون الان نه سماوری دارم نه چایی! _همونم خوبه عزیزم. کمک خواستی یادت نره صدام کنی. بی تعارف! _نه چه تعارفی! به هر حال ما قراره واس یه مدت طولانی همسایه هم باشیم. راستی من هنوز اسمتو نمیدونم. _اسمم نرگس. من همه چیزو راجب تو میدونم چطور تو حتی اسمم نمیدونی؟ _راستشو بخوای اولین چیزیه که بخاطرش کنجکاو نشدم. خب حالا خودت بگو! خندید و گفت: _به نام خدا نرگس صالحی هستم ۲۵ ساله از مشهد. یک سال میشه ازدواج کردم. بعد ازدواج با مصطفی تهرونی شدم. دبیر معارف راهنمایی و دبیرستان هستم. الانم که یه یه ماهی میشه اومدم اهواز! خندیدم و گفتم: _از این بهتر نمیشد. با جزئیات خودتو معرفی کردی. _گفتم کمو کاستی نداشته باشه. _اینجا حوصلت سر نمیره؟ _چرا اوایل میرفت. لیلی من یه روستا همین نزدیکیا پیدا کردم که خیلی محرومه. میرم اونجا به همون ۳۰ نفر بچه ای که اونجا وجود داره درس میدم. نمیدونی چه ذوقی دارن! _چرا اونجا باید محروم باشه. چرا اطلاع نمیدین؟ _فایده ای نداره! ته ته کمکشون اینه که یه مدرسه کلنگی ساختن. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به دوش میکشیدیم. هردو در کنار هم، نبود مصطفی و محمدحسین را جبران میکردیم و همه جوره کنارشان بودیم. هر روز با نرگس به آن روستا میرفتم و به بچه ها زبان انگلیسی درس میدادم. رفتن به آن روستا و دیدن بچه های کوچک و بزرگی که هر کدام خود، منبع انرژی و سادگی بودند امیدی برای زندگی میداد. محمدحسین هم این روز ها حال خوبی نداشت. رسول میری یکی از همکار های جدیدش که تنها برای مدت کوتاهی با او کار میکرد در عملیات شهید شده بود. او که خیلی رسول را نمیشناخت، من مطمئن بودم که دردش چیز دگر بود... دردش جا ماندن بود... او درد شهادت داشت... چیزی که کابوس شب های من بود و اروزی هر روز او! با هر نگاهش در دلم اشوبی به پا میشود که نکند این اخرین باری باشد که میبینمش؟ با هر جانم گفتن هایش جانم گرفته میشود که نکند این اخرین باری باشد که صدایش را میشنوم؟ کاش کمی هم به فکر من بود! من بدون او جان زندگی دوباره نداشتم... همانطور که از مدرسه بیرون می امدم به محمدحسین زنگ میزدم. بعد چند بوق صدای مردانه و گرفته اش از سرما خوردگی در گوشم پیچید: _جانم لیلی؟ _ سلام. خونه ای دیگه؟ _نه نتونستم بمونم خونه! با لحن شاکی و ناراحتی گفتم: _محمد! _جون دلم؟ _انقدر منو اذیت نکن جون لیلی. مگ نگفتم بمون خونه استراحت کن تا بهتر شی؟ _بابا لیلی جان اگه قرار باشه من بمونم خونه تو هر چی شلقم و لیمو شیرینه میکنی تو حلق ما! خندیدم و گفتم: _راستی بازم گذاشتم رو اپن خوردیشون یا نه؟ _مگ میشه نخورم وقتی پرستار تویی؟ ادم میترسه حرفتو گوش نکنه! _یجوری میگی انگار قاشق داغ میزارم رو دستت! _کاش قاشق داغ میزاشتی! اون قهر کردنات بیشتر از هر چیزی منو اذیت میکنه! _حالا کجا داری میری؟ _دارم میام دنبال شما بریم یه سر پیش شهدا! بلکه این دل وامونده ی من یکم اروم بگیره! _باشه پس من منتظرت میمونم. دیر نکنا سرده اینجا بعدشم محمد دوباره با تیشرت نیومدی بیرون که؟ با صدایی از پشت سرم از جا پریدم: _نه مامان لیلی! به سمتش برگشتم همانطور که سوار موتور بود خندید و گفت: _سوار شو خانم پرستار! در حال و هوای خودش بود و من هم خیره به او! او با آنها حرف میزدو ارتباط بر قرار میکرد. من هم با چشمان پر حرف او! _اگه میخوای گریه کنی راحت باشا من نگاهت نمیکنم. _نه جلوی تو که نمیتونم گریه کنم! _خب چرا منو اوردی تنها میومدی راحت با خودشون دردو دل کنی! _اول اینکه من فقط کنار تو ارامش دارم. بعدشم اوردمت اینجا که یه بار دیگه تک تک این قبرارو نشونت بدم و بگم دعا کن یه روز یکی از اینا مال من باشه! مثلا روش نوشتن شهید محمدحس... باز اخم هایم در هم رفت و پریدم وسط حرفش و گفتم: _ببین محمد! باز شروع کردی... اصلا پاشو بریم. نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. دستم را در دستش فشرد و گفت: _لیلی خانم تو محکم تر از این حرفایی! _نه من تو این مورد محکم نیستم محمدحسین. بخدا نیستم. دستم را از دستش بیرون کشیدم رویم را به طرف دیگری گرفتم و گفتم: _تو چطور منو دوست داری و به فکر تنها گذاشتنمی! چطور به من فکر نمیکنی! _اینطوری همه چیو برام سخت میکنی! هرچی میشه دست میزاری رو نقطه ضعفم! چون میدونی چقدر دوست دارم. ولی لیلی من یه نفرو بیشتر از تو دوست دارم خودت که میدونی... اصلا باشه چشم دیگه راجب این موضوع حرفی نمیزنم حالا قهر نکن! نه نگاهش کردم نه به سمتش برگشتم که با خنده گفت: _اصلا پاشو بریم من شلغمای لیلی پزمو بخورم. با چشم های پر اشکم خندیدم و ارام گفتم: _باید میخوردیشونو میومدی! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕💕❣💕❣💕❣ وقتی بحثتون😡 میشه و دلخوری پیش میاد😔، اجازه نديد دلخوری به روز بعد بکشه؛ از دلش دربیاريد و بی تفاوت نخوابيد.❌ این حس بی‌تفاوتی از تلخ‌ترین حس‌هایی است که روان همسرتون رو آزار میده😞 . همون شب در موردش حرف بزنين و روز بعدتون رو با شادی و رضایت از هم شروع کنين؛ ✔️ وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره. حیفه که روزای عمر و جوونیتون به كام خودتون و شریکتون تلخ بمونه . نترسید با مهربانی و از خودگذشتگی کوچک نمی شوید. اگر گذشت آدم را کوچک میکرد، خدا با این همه گذشتش از ما آدم ها انقدر بزرگ نبود. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
بادقت بخون 💠شخصی از خدا دو چیز خواست...... یک گل و یک پروانه...... اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس🌵 و یک کرم🐛 بود...... غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد...... چند روز گذشت...... از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و آن کرم تبدیل به پروانه ای شد...... اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، ❤️به او اعتماد کنید❤️ خارهای امروز گلهای فردایند... فقط باصبر به خواسته هایت خواهی رسید... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای علی هم میامد: _مامان بسه دیگه بده من کارش دارم. _لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران... صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد: _به به لیلی زورگو! چطوری؟ _سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟ _هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه! _خیلی نامردی! _شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت. خندیدم و گفتم: _نه بابا برای چی سخت بگزره! _همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه! _نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه. _باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه! خندیدم و گفتم: _ راستی کارم داشتی؟ _ها؟ اها! اره _خب؟ خیلی یواشکی گفت: _چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم. خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟ _خب...چیزه.. لیلی _خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟ _ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا! بهت زده پشت تلفن ماندم! علی؟ شیدا؟ دوباره؟ حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟ _الوو؟ لیلی؟ _خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟ _رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا... فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه! _ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی! _روم نمیشد بهت بگم. _خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟ _اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟ _اونم بامن. _دمت گرم ابجی! _چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره! کمی مکث کرد و بعد گفت: _لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟ _خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه. کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند! از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند! اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد. به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم. بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد. به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد! و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم... به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ماه محرم بود... اینجا در اهواز همه جا رنگ و بوی عزا گرفته بود. بوی اسفند و صدای نوحه و ... همه چیز به من انرژی دوباره میداد... اهوازی ها حسابی سنگ تمام میگذاشتند. منو نرگس هم پرچم یا حسینی بر سر در خانه نصب کردیم که در نوکری ارباب سهم کوچکی داشته باشیم. فردا محمدحسین عملیات سختی در پیش داشت. هم سخت هم خطرناک.. حرف هایش مرا میترساند. مدام از رفتن میگفت... از نبودن... از محکم بودن من... در این چند روز جان به لبم کرده بود! مدام مرا کشته بود و زنده کرده بود! هر وقت شکایتی میکردم هم میگفت: _تروخدا یکاری نکن زمین گیر بشم. کارو برام سخت نکن لیلی! با این حرف ها حرفی برای گفتن به جا نمیگذاشت. انقدر خسته بود که در عرض چند ثانیه خوابش برد. من هم کنارش نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم... نگاهش میکردم... به روز های اولی که دیدمش فکر میکردم... به اینکه چگونه در عرض یک سال مرا عاشق خدا کرد و در عرض یک سال تا توانست همه ی جان من شد. حالا باید هر روز رفتنش در دل خطر را تماشا میکردم و دم نمیزدم. جانم گرفته میشد و دم نمیزدم. کاش حداقل انقدر دوست داشتنی نبود... جلوی در ایستاده بودیم. امروز با بقیه ی روز ها فرق داشت... از همان موقع که بیدار شدم دلشوره به جانم افتاد... حال خوبی نداشتم... از زیر قران رد شدند. مصطفی چیزی به نرگس گفت و نرگس هم تنها گفت: _بخدا میسپارمت مراقب خودت باش. و اما من انگار لب هایم بهم قفل شده بود. فقط به او خیره میشدم و لبخند میزدم. جلو امد. در چشم هایم خیره شد و با لبخند قشنگش ارام گفت: _لیلی خانم دعا کن برامون. _چشم. انشالله محرمی حتما موفق میشین. نمیدانم چرا بغضم گرفته بود. در دلم اشوبی به پا بود که نگو و نپرس! صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم. جلو تر امد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و ارام در گوشم گفت: _خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار! با حرفش اشوب دلم بیشتر شد. چیزی در دلم به جنب و جوش افتاد. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. نگاه نافذش را از چشمانم گرفت و به چه اسانی سوار موتور شد و با مصطفی رفت. رفت و تمام روح و روان من هم با او رفت... نمیدانم چه مرگم بود هم سرم گیج میرفت هم پاهایم به زمین چسبیده بود. اصلا حالو هوایی که داشتم را دوست نداشتم. صدای نرگس در گوشم میپیچید: _لیلی رفتن! به چی خیره شدی؟ بیا بریم‌ تو! به سمتش برگشتم. ۲ تا میدیدمش! سرم گیج میرفت! هم دلشوره هم نگرانی هم سر درد... _لیلی خوبی؟ نمیدانم چرا انقدر اشفته بودم. ناخواسته پاهایم سست شد و نشستم روی زمین. همه جا دور سرم میچرخید! نرگس فورا با صدای بلندی گفت: _یااا حسین. تو اصلا حالت خوب نیست صبر کن ماشین بیارم ببرمت بیمارستان. _نمیخواد کمک کن بلند شم. _چی چیو نمیخواد وایسا تا ییام. نرگس که انگار به شدت نگران حال من بود با اظطراب پرسید: _چیشده اقای دکتر؟ _هیچی! الکی شلوغش کردین. نگاهش را به من دوخت و ادامه داد: _مبارکه خانم. شما باردارین! لحظه ای مردمک چشم هایم از حرکت ایستادند و بهت زده به نرگس خیره شدم. من؟ من باردار بودم؟ یعنی الان موجود زنده ای در من وجود داشت؟ واااای چه حس عجیبی بود! نرگس به سمتم آمد. مدام ماچم میکرد و میگفت: _مبارکههه. مبارکه فداتشم. وااای من دارم خاله میشم... عزیزمممم خیلی... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خوشحالی جای تمام نگرانی هارا در دلم گرفت. ذوق داشتم... نمیدانم، شاید ذوق مادر شدن، شاید ذوق اینکه محمدحسین چقدر با شنیدن این خبر خوشحال میشود... مامان، بابا، علی، شیدا، زینب، خانم جون، خاله مریم... وااای باید به همه زودتر این خبر را میدادم. خواستم به محمد حسین زنگ بزنم و بگویم که قرار است پدر شود اما نه! اینطوری خوب نبود! باید برایش مثل یک سورپرایز میشد. تصمیم گرفتم به او زنگ بزنمو از اینکه کی به خانه برمیگردد مطلع شوم. فورا جواب داد: _جانم لیلی؟ _سلام. میدونم سرت خیلی شلوغه وقتتو نمیگیرم فقط بگو دقیقا کی میای خونه؟ _چیشده؟ _سوال نپرس بگو کی میای خونه؟ _امشب که نمیتونم بیام ولی فردا شب خودمو میرسونم. _باشه عزیزم کاری نداری؟ _چیشده لیلی خانم خوشحالی انگار؟ _هیچی نشده. نزنی زیر قولتا فردا شب خونه ای! _عه عه! من کی قول دادم؟ _دادی دیگه! خب وقتتو نمیگیرم موفق باشی جناب سرگرد! _از دست تو! یا علی! _وااااای لیلیی باورم نمیشهههه! یعنی قراره من نوه دار بشم؟ _بعله قراره مامانبزرگ بشی! _بابات بشنوه خیلی خوشحال میشه! صدای شیدا و زینب از پشت تلفن میامد: _چییی؟ لیلی حاملس؟ وااای ... خندیدمو گفتم: _مامان کیا اونجان؟ _مادر شوهرت که از خوشحالی داره از هوش میره! خواهر شوهرت که داره جیغ جیغ میکنه! زنداداشت شیدا که اونم نیشش تا بناگوش بازه... لیلی پا میشی میای تهران! اینجا خودم باید حسابی بهت برسم نوم باید تپل مپل باشه... _حالا ببینم چی میشه... هر چی خدا بخواد.. باز خواست سرم داد بزند و فحشم دهد که صدای خاله مریم مانع شد: _سلااممم قربونت برم. چطورین؟ خودتو نومو میگم. _سلام. ما هر سه خوبیم. شما چطورین؟ _لیلی باید بیای تهران. اینجوری دل من طاقت نمیاره ها! معلوم نیست اونجا دست تنها چیکار میکنی! _تنها نیستم. نرگس هست. نگران نباشین! دگر تا مرا به تهران نمیکشیدند ول کن نبودند. خودم هم لحظه ای دبم خواست انجا باشم. انجا باشم و خوشحالیم را با تمام آن ها تقسیم کنم. کاش محمد حسین هر چه زود تر به خانه برمیگشت... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود. هم عالی... هم زیادی رمانتیک! از من همچین سوسول بازی هایی بعید بود واقعا! خب اول میز شام را میدید. بعدم متعجب میشد و پشت میز مینشست. بعد میپرسید: _چه کرده خانم خونه! چیشده لیلی؟ بعد من کمی میپیچاندمش و فکرش را درگیر میکردم. و بعد که کلافه شد و گفت: _ جون من اذیت نکن بگو چیشده؟ بلاخره به او میگفتم! من بیشتر از او برای شنیدن ذوق داشتم. یعنی عکس العملش چه بود؟ آن هم محمدحسین که عاشق بچه بود! داشتم وسوسه میشدم همه ی غذاها را بخورم! ای لعنت به این شکم که همیشه همه چیز را خراب میکرد! خودم کم بودم این بچه هم اضافه شد! یک ساعت گذشت و خبری از محمدحسین نشد! دست زیر چانه خیره به ساعت کم کم داشت خوابم میبرد! نیم ساعت دگر گذشت و باز هم از محمد حسین خبری نشد! بدقول! فورا شماره اش را گرفتم. منتظر بودم جواب دهد تا به رگبار عصبانیت ببندمش. اما جواب نداد. سعی کردم ارامشم را حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _اشکال نداره لیلی یکم دیگه منتظر بمون حتما میاد! خمیازه پشت خمیازه! انگار قصد امدن نداشت. شمع هارا فوت کردم. چیزی خوردمو بعد جمع کردن میز به سمت اتاق رفتم. و در اخر هم با چهره ای درهم و لبو لوچه اویزان و دلی که تمام ذوقش پوچ شده بود به خواب فرو رفتم! با صدای زنگ موبایل فورا از جا بلند شدم به امید اینکه محمدحسین امده باشد ولی انگار نه! همچنان من بودم و تنهایی... موبایل را برداشتم و باز شماره اش را گرفتم. خاموش! محمدحسین که انقدر بی ملاحظه نبود! با خود نمیگوید من تنها در خانه از نگرانی دق کنم؟ هوووف اخر همین دلشوره ها بلایی سر این بچه میاورد... سعی کردم خود را با چیزهایی سرگرم کنم که نبود محمدحسین و نگرانی از سرم بیفتد... ولی مگر میشد؟ من بودم و فکر او و هزار جور فکروخیال.. فکرو خیال... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ" ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ" ﻣﻐﺰ "ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ""ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ"" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ """ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ """ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ""ﻣﻐﺰ"" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ""ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸان "" ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....... بهترین جوابها ..... بهترین جواب بدگویی:سکوت بهترین جواب خشم :صبر بهترین جواب درد:تحمل بهترین جواب تنهایی:تلاش بهترین جواب سختی:توکل بهترین جواب خوبی:تشکر بهترین جواب زندگی:قناعت بهترین جواب شکست:امیدواری.... تقدیم به بهترین ها.... برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
تایید کننده ما خداست.mp3
16.15M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
شب شهادت سید الساجدین امام چهارم شیعیان ، پرچمدار کربلا و نهضت عاشورا تسلیت باد @ROMANKADEMAZHABI 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایـ🍁ـیـ🍂ـز جان... 🍁نارنجی خوش آب و رنگم حالا که امدی🍂 لطفا هوای چشم های خیس و گونه های تر را داشته باش کمی هم حواست به🍂 قدم زدن های طولانی و بی هدف بغض های بی شانه🍂 و دست های سرد و خالی باشد. این روزها 🍂 دل های بی قرار کم نیست🍁 سلام صبح پاییزیتون بخیر و شادی 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
4_5764955209226783780.mp3
4.56M
هر چیزی که مورد نیاز باشد خداوند در زمان خودش فراهم می‌کند، رویکرد مثبت داشته باشید باهم بشنویم...🌱 #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود! چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت. ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم. کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم. حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود! نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان. صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم. پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود! امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد! به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم. در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم‌. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام لیلی جون. چیشده؟ _سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟ همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت: _سلام لیلی خانم. بفرمایید تو. _سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟ چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود! چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد. _اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟ انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت _شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم‌ که... نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت: _چی میگی مصطفی؟ رو به من ادامه داد: _لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد! نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم: _چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟ رو به مصطفی گفتم: _باشه میام تو همه چیو برام بگید. روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند. نرگس با اظطراب نگاهم میکرد. چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند. ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد. _عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین... به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد. اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم: _اقا مصطفی محمدحسین چی؟ سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت: _نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست... خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟ چه میگفت؟ همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم: _محمد من نیست؟ دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود. چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم. فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم. محمد من؟ جان من؟ نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت: _مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام... از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟ چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم. همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم... تنها زیرلب زمزمه میکردم: _محمد... محمد حسین.. ادامه دارد...
دو روز بعد که همه از این موضوع با خبر شدند همه چیز بهم ریخت و هیچکس حال خوبی نداشت. علی تا فهمید راهی اهواز شد تا مرا به تهران ببرد. و اما من، من همچنان خیره بودم به نقطه ای دور که انگار وجود نداشت. نه توان حرف زدن با کسی را داشتم... نه جان فریاد زدن. همه چیز در سینه ام جمع شده بود و لحظه به لحظه نفس کشیدن را برایم سخت میکرد. چشم هایش از جلوی چشم هایم کنار نمیرفت. اخرین باری که چشمانش را دیدم شوقی در انها نشسته بود! مدام جمله اش، جمله اش، جمله ی اخرش در گوشم تکرا میشد: _خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار. کاش بیشتر نگاهش میکردم! کاش بیشتر با او حرف میزدم! کاش همان موقع که به او زنگ زدم میگفتم که به زوری پدر میشود! کاش همه چیز خواب باشد... اما نه، من امید داشتم، امید داشتم که او زنده است و هر چه زودتر بازمیگردد. مطمئن بودم. او ادمی نبود که اینگونه مرا تنها بگزارد. مطمئن بودم که بازمیگردد. بخاطر من... بخاطر تو راهیمان... صدای علی که سعی داشت بغضش را بخورد مرا به خودم اورد: _بلاخره رسیدیم تهران. میریم خونه ی عباس اقا. همه اونجان. منتظر تو... حتی حال این را نداشتم که به سمتش برگردمو نگاهش کنم. دوباره با قاطعیت تمام گفت: _لیلی ببین منو! با بیحالی نگاه خسته ام را از پنجره گرفته و به او دوختم. _لیلی حق نداری خودتو اذیت کنی! الان تو تنها نیستی، دونفری، نکنه برا خوشگل دایی اتفاقی بیفته... فقط نگاهش کردم. هر چه میگذشت بغض نگاه من بیشتر میشد. و بلاخره بغض او هم ترکید و همانطور که اشک میریخت فریاد زد: _لیلییی! جون علی اینجوری نکن! جون علی یه چیزی بگو! فداتشم من اخه اینطوری داغون میشی! با دیدن اشک های علی ناخواسته اشک های من هم سرازیر شدند. چه میگفتم؟ چه داشتم برای گفتن؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فقط چشم هایم را بستم.. در که باز شد زینب جلوی در با چشم هایی قرمز و پف کرده از گریه ظاهر شد. مرا که دید انگار بغضش ترکید. مرا به اغوش کشید و با صدای بلندی گریه میکرد. مامان، مرجان، شیدا، عباس اقا... هر که مرا میدید انگار داغ دلش تازه میشد یاد محمدحسین تازه میشد... خانه بوی ماتم گرفته بود. هرکس گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد. و اما از همه بدتر میتوانست حال خاله مریم باشد که سخت به محمدحسین وابسته بود... داخل اتاقی که خاله مریم انجا بود شدم. گوشه ای نشسته بود و فقط اشک میریخت. مرا که دید از جا بلند شد. به سمتم امد. چشم های پر اشکش را به چشم های خسته ام دوخت و مرا به اغوش کشید. با هق هق گریه اش حرف میزد: _الهی بمیرم برات. من چجوری نبود محمد و تحمل کنم. بچم تازه داشت بابا میشد... ای خدا این چه بلایی بود سرمون اومد. از آغوش خاله بیرون امدم. به سمت حیاط دویدم و وسط حیاط ایستادم. همه متعجب نگاهم میکردند. با صدای بلندی گفتم: _چتونه شماهااا؟ هیچی نشده محمد منو کردین تو گور؟ کی گفته محمدحسین مرده؟ همه به حیاط امدند و خیره به من ماندند. _تمومش کنید این گریه و تو سر زدنارو! واس چی لباس مشکی تنتون کردین؟ لابد میخواید فردا واسش مراسمم بگیرین؟ با صدایی که میلرزید از بغض ارام گفتم: _محمدحسین زندست! من مطمئنم که اون برمیگرده... اون برمیگرده... من زیاد اینجا نمیمونم... برمیگردم اهواز. توی خونه ی خودم. منتظر میمونم تا برگرده... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم. همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکرد. صدای مامان همینطور در گوشم بود: _ای خدا منو بکش از دست این دختر! رسوووول تو یه چیزی بهش بگو. _بسه دیگه طوبا. به سمت من امد و با ارامشی که همیشه در چهره داشت گفت: _هر جور خودت راحتی. ولی اگه اینجا بمونی برات بهتره لیلی... _نمیتونم بابا... میخوام تو خونه ی خودم باشم. _باشه... ولی، ولی من نوه مو سالم و تپل مپل میخوام. فهمیدی؟ در اوج خستگی لبخندی زدم و گفتم: _چشم...فقط به علی چیزی نگید. میشناسینش که بفهمه نمیزاره برم. خودم فردا صبح با اتوبوسا میرم. همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت: _مگه من مردم که تو با اتوبوسا بری. فردا صبح زود خودم میبرمت. چادر سرم کردمو رفتم تا سری به خاله مریم که اصلا حال خوبی نداشت بزنم و اما خانم جون برعکس همه، مانند من به برگشتن محمدحسین امید داشت. در حال گفتن سفارشات بارداری بود و زینب هم مینوشت: _بنویس گل محمدی حتما تو خوروشت استفاده شه... اها دمنوش گیاهی با... بعد تمام شدن سفارشات رو به زینب گفت: _دستت دردنکنه... پاشو برو ببین حال مامانت بهتره یانه. زینب که رفت روبه‌ من لبخندی زد. دست هایش را باز کرد و گفت: _بیا مادر... خود به اغوشش رساندم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. بی صدا اشک میریختم و هیچ نمیگفتم... _نبینم به خودت سخت بگزرونی... تو باید یادگاری محمد و سالم بدنیا بیاری. میگزره این سختیا... محمد برمیگرده... تو فقط به فکر بچت باش... قربونت برم محمدحسین اینجوری نمیزاره بره... در خانه حس خفگی بهم دست میداد. به حیاط رفتم و روی تخت نشستم. لحظه ای گذشت.. امیر حسین امد و کنارم نشست. نگاهش کردم. لبخندی زدم و گفتم: _نیلوفر خوبه؟ هنگ نگاهم کرد و گفت: _خوبه. شما خوبی؟ خوشگل عمو خوبه؟ _ما خوبیم. بیینم تو چته؟ چرا بغض کردی؟ مکثی کرد. دستی به ته ریشش کشید و با اخم های در هم رفته اش کلافه گفت: _لیلی چرا میریزی تو خودت؟ _چیو میریزم تو خودم؟ مگه اتفاقی افتاده؟ ببین منو امیر حسین داداشت برمیگرده... بخدا برمیگرده! بغضش را قورت داد و گفت: _میدونم... _پس تو دیگه اینطوری نباش. به مامان و بابا دلگرمی بده. ارومشون کن. _نرو اهواز... اینجا بمون حداقل ما حواسمون بهت باشه. _نمیتونم. باید برگردم خونه ی خودم. نفس عمیقی کشید و گفت: _پس اگه چیزی خواستی فقط یه زنگ بهم بزن. باشه؟ لبخندی زدمو گفتم: _باشه... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا