🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتم
جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس حرفایی که الان زدم دروغ نبوده
حلما_داداش حسین من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ...
رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه
سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه
_سلام
مامان_سلام دخترم چه زود اومدی
_کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟
مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه
_ آهان . من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه
مامان_شام بخور بعد بخواب
_میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم
دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی .. من دارم کجا میرم
اصلا من کیم ...
گوشیم زنگ میخوره
سپیدس حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه
_بله
سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه
_من خوبم سپیده
سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم
_نگران !!باشه مرسی
_سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم
سپیده_ایییش ن بای
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز
یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی اون جو چندش آورر دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بودآها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف...
دارم دیونه میشم
دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن
.
.
.
گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم
غبار غم گرفته شیشه دلم
شکستن عادت همیشه دلم
دوباره از کناره گریه رد شدم
به جای تو دوباره با خودم بدم
کنارمی غمامو کم نمیکنی
یه لحظه هم نوازشم نمیکنی
منو به خلوت خودت نمیبری
یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری
یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم
یه عمر میشکنم و دم نمیزنم...
چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم
صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه...
_بله
حسین_میتونم بیام تو
_بیا تو داداش
حسین_چرا شام نخوری
_گرسنه نبودم
حسین_درباره حرفام فکر کردی؟
من_اره فکر کردم
حسین_خب تصمیمت چیه؟
حلما- فعلا هیچی شاید زمان مشخص کرد ...
حسین-من به تصمیمت احترام میذارم
اما حواسم بهت هست حلما ...
_باشه ممنون داداش
حسین_شب بخیر
_شب بخیر
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتم
روزا ها و هفته ها سپری میشن
هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده
چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم
دیگه دارم همه رو نگران میکنم
تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام
نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی
ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن...
سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد
نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا
نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم
امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم
چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن
از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش
تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم
.
.
.
مامان_حلماااااا
_بله مامان
مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها
_عه مثلا کجارو داره؟
مامان_حالا سربه سر من میزاریبیایکم کمک من کن شب مهمون داریم
_چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم؟
مامان_سالاد درست کن بلدی که ان شاالله
_سالادمم براتون درست میکنم دیگه چی؟
مامان_تو فعلا سالادو درست کن
حلما ریز خوردش کنی ها
_چشم خوشگله
مامان_تو چرا این مدلی شدی باید ببرمت دکتر نگرانتم
_دکترررررر برای چی؟
چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟
مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی
یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم
جواب دوستاتو چرا نمیدی
_عه مامان مگه بده همش ور دلتونم
مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا
چشم
مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ...
مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم جدی جدی دارم خل میشم
آخخخخخ
مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟
_دستموو بجایِ کاهو بریدم
مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت
_کاهوهارو خونی کردی دختر
حلما_اشکال نداره که بشورش
مامان_وا
حلما_خو نشورش
مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی
حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود
مامان_برو بچه
میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن
حسین و بابا بودن
درو باز کردم
حلما_سلام بابایی
بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم
حلما_عه بابا من که همش خونم
حسین_علیک سلام ابجی خانوم
حلما_عه سلام داداش
حسین_من به این گندگی رو نمیبینی
حلما_نه چشمایه من ریز بینه
حسین_بچه پرو
حلما_خب دیگه من برم
بابا_کجا باباجان
حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی
حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش
حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره
حلما_ما رفتیم
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
•┈┈••✾•🎀💓🎀•✾••┈┈•
💢ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﺟﻮی! 💢
ﻳﻚ ﺟﻮﻱ ﺍﮔﺮ ﺧﺸﻚ ﻭ ﺑﻲ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺧﺲ ﻭ ﺧﺎﺷﺎﻙ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ
ﺟﻮﻱ ﺑﻲ ﺁﺏ، ﻧﻪ ﺟﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺳﺒﺰ ﻣﻲﻛﻨﺪ
ﻭ ﻧﻪ ﻛﺴﻲ ﻫﻮﺱ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ
ﻣﺎ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺟﻮﻱ ﺁﺑﻴﻢ
ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﺟﻮﻱ ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺧﺪﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﻱ ﺟﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ
ﭘﺮ ﺷﻮﻳﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﭘﺮ ﻣﻲﺷﻮﻳﻢ
ﺍﺯ ﺧَﺲ ﻭ ﺧﺎﺷﺎﻙ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﮔﻨﺎه!
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﻢ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ، ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻲﺷﻮﻳﻢ
ﺗﻤﺎﺷﺎﻳﻲ ﻣﻲﺷﻮﻳﻢ
ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺳﺒﺰ ﻣﻲﺷﻮﻳﻢ
ﻭ ﻫﻢ ﭘﻴﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﻛﺮﺩ
📚 برگرفته از ڪتاب #مثل_شاخه_های_گیلاس ، تألیف محمدرضا رنجبر
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرارعاشقی_هیچ_نیندیشم_به_جز_دلخواه.mp3
10.25M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دفتر آبان را باز کن🍁🍂🍁
برگ اولش را
با کاغذي از جنس دلت جلد کن❤
صفحه هایش را
بااميد خط کشي کن
صاف و يکدست
اينبار بهتر ورق بزن🍁
شروع به نوشتن کن
اينبار خوش خط تر از قبل
به نام خدا❤
سلام آبان😊✋🍁🍂🍁
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
7.58M
نتیجه خدمت و کمک به دیگران، رضایت خداوند است.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتیک
با صدای جیغ من زود تر از همه علی، داداش بزرگم پرید تو اتاق و پشت سرش مامان بابا..
اونقدر خوشحال بودم که نمیفهمیدم الان ساعت یک بعد از نصف شبه و ممکنه همسایه ها خواب باشن..
دوباره جیغ زدم و پریدم بغل علی..
-علییییییی رتبه م شده ۹۰۰ واااایییی باورم نمیشههههه
صدای ″خداروشکر″ گفتن مامان رو شنیدم..
برگشتم سمت مامان بابا..
با شادی نگاهم میکردن..
_تبریک میگم گل دختر بابا، برای من مایه ی افتخاری!
+مهندس کی بودیم ما بابا؟!
باز از من تعریف کردن و علی خان حسودیشون شد و مدرک مهندسیشونو به رخ کشیدن😅
مامان بغلم کردم و صورتم رو بوسید!
_دیدی مامان جان، انقد استرس داشتی؟! منکه دلم روشن بود دختر درسخونم بلاخره خانوم وکیل میشه😍
+خب مامان، درد و بلات بخوره تو فرق سر من، حالا ۹۰۰ رشته ی انسانی هم انقده ذوق داره؟!
والا ما ریاضی بودیم شدیم ۱۰۰۰ ..
علیِ بی مزه بعدهم هرهر به حرف خودش خندید..
زدم پس کله ش و با حرص گفتم؛ هوووی غولچه ی بی مخ حسود خیلیم خوبه..
برای اولین بار بود که باهام کل کل نکرد و خیلی زود کوتاه اومد؛ دستشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت؛ تبریک میگم خواهریم :) بازم موفق بشی الهی..
اونقد ذوق زده شدم، که دوباره پریدم بغلش و از ته قلب بهش گفتم″دوسِت دارم کله گنده″
با خنده از اتاقم رفت بیرون!
فورا سجاده م رو پهن کردم و سجده ی شکر به جا آووردم!
″ممنونم خدا که انقدر خوبی″
با اون شرایط سختی که سال آخر دبیرستان، گریبان گیر خودم و خانواده م شده بود...
از ورشکستگی شرکت بابا و خونه نشین شدنش، تا نارسایی قلبی که شده بود بلای جون خودم و هرلحظه ممکن بود نیاز به عمل قلب باز داشته باشم..
از غصه خوردنای مامان و شبانه روز کارکردنای علی..
همه و همه باعث ذهن مشغولیم شده بود و دلیل بر عقب افتادنم از درس و کنکور..
اما خداروشکر، تیز هوشی و استعداد و بختی که باهام یار بود، نتیجه داد و شد؛
#اولینرتبهبرترروستامون ؛ خانومِ ″سُها درویشان پور″
اونشب با فکربه دانشگاه های خوبه کشور؛ با فکر به اینکه قرار بشم خانوم وکیل و یک عمر خوب زندگی کنم خوابم برد..
غافل از اینکه چرخ گردون چه پیشامد ها که برای دل کوچَک من نداشت..
#ادامه_دارد
نویسنده : سیمین باقری
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف و رمان👆🏻
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتدو
صبح با صدای ″پروانه″ دختر داییم که یه سال ازم بزرگتر بود و سال پیش این موقع ها کنکور داده بود و الان ترم دو پرستاری میخوند، از خواب بیدارم شدم..
+الهیییییی عزیززززم مبارکت باشههه😍
همونطور که صورتم رو میبوسید از خودم دورش کردم!
و خواب آلوده گفتم؛ پروانهههه من هنوز صورتمو نشستم روانی!
خندید و دوباره بغلم کرد؛ همینجوری خوبه فداتشم که خانوم وکیل مایی!
خندیم به صورت مهربونش!
علی حق داره که خاطرخواه چشمای به رنگ شب تو شده از بس دلش پاک و مهربونه..
پروانه بلند شد؛
من میرم بیرون آماده شو بیا که برات برنامه داریم سُها خانوم😉
چشمک زد و تو هوا برام بوسه فرستاد و رفت بیرون..
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، دستی به موهام کشیدم و رفتم بیرون..
دایی و زن دایی نشسته بودن روی زمین.. مبل نداشتیم یعنی توی روستا رسم نبود کسی مبل داشته باشه..
+سلام دایی جون! سلام زن داییم!
با لبخند بلند شدن و هرکدوم صورتم رو بوسه بارون کردن!
+ماشاءلله خانوم وکیل دایی!
_خسته نباشی دختر گلم میدونستم افتخار میاری برامون! چشم حسودات کور :)
میدونستم زن دایی منظورش به فامیلاییه که تو روزای سختمون تنهامون گذاشتن، انتظاری نداشتیم؛ داداشم عین کوه پشت بابام بود ولی حداقل تنهامون نمیذاشتن..
از عمه و عمو تا خانواده ی خاله و بقیه ی دایی ها..
بیخیال خدا پشتمون باشه:)
این چند سال تنها کسایی که برامون مونده بودن؛ همین دایی و زن دایی ماه م بودن که یک لحظه هم از دلگرمی دادن دریغ نکرد و پا به پای ما تو مشکلمون شریک بودن..
خداروشکر که یکمی از مشکلات حل شد و بابا دوباره تونست شروع کنه..
+خب سُها خانوم پاشید با علی و پروانه یه سر برید دم در مدرسه تون و بیاین!
تعجب کردم! چی میگفت دایی!
هرچی که بود، آماده شدیم رفتیم!
+علی خب چرا تو این گرما بریم اونجا اخه!؟
قبل از علی، پروانه دستمو گرفت و کشید؛
_بریم دیگه عه بی ذوق!
نزدیکای مدرسه بودیم که علی از پشت چشمامو گرفت!
+عههه خب چیکار میکنی!
_هیس! عه برو جلو آروم آروم، عه یواش😃
خندم گرفته بود.. دیوونه ها معلوم نبود چشون شده بود..
بلاخره وایسادیم!
و علی آروم دستاشو برداشت!
+خب سها خانوم بالارو نگاه کنید!
سردر مدرسه رو نگاه کردم! یه بنر زده بودن!
شروع کردم به خوندنش!
_خانوم سها درویشان پور موفقیت شمارا در کسب رتبه ی ۹۰۰ استانی در رشته انسانی تبریک عرض جیییییغغغغ یوهووو هورااااا
پریدم بغل پروانه و شادی میکردم!
+واییییی چه خووووبهههه😍
_حالا خوبه نمیخواست بیادا
+علیییی خداروشکررررر
_اره عزیزم خداروشکر:)
از طرف دایی و مامان بابا و مدرسه برام بنر زده بودن و موفقیتم رو تبریک گفته بودن!
چه افتخاری از این بالاتر!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارتسه
+خب سها برای انتخاب رشته میخوای چیکار کنی؟!
چند روز گذشته بود و من همچنان سردرگم و کلافه بودم برای انتخاب رشته م!
علی و پروانه سعی میکردن کمکم کنن اما تصمیم آخر بر عهده ی خودم بود!
_داداشی یه اولویت بندی کردم خودت ببین!
علی برگه رو از دستم گرفت و نگاهش کرد..
+اوممم بح بح وکالت تهران که شده اولویتتون خانوم!
_یعنی میگی قبول نمیشم؟!
+نمیدونم عزیزم توکل بخدا!!
بعد از اینکه تایید علی و مامان بابا رو گرفتم خودم رفتم کافی نت که کد هارو بدم وارد کنه!
وارد که شدم نگاهم گره خورد تو چشمای ″حسام″..
مسئول کافی نت بود، یه پسر امروزی اما نه جلف، توی روستا به خوشتیپی و خوشکلی معروف بود؛ البته بین بچهای دبیرستان، که همیشه براش غش و ضعف میرفتن!
منڪر این نمیشم که تمام گزینه های مناسب برای ازدواج رو داشت؛ هم خوب بود و هم وضع مالیش خوب بود و اینکه تک فرزند بود، هردختری دوست داشت همسرش بشه، اما هیچوقت نشده بود بهش فکر کنم!
اما یه بار علی بهم گفت که درباره من زیاد سوال پرسیده و متحرمانه درخواست خواستگاری داده که علی بهش گفته بود من کنکور دارم و اون سال بیخیال شده بود..
+سلام خانوم درویشان پور؛ تبریک میگم موفقیتتون رو ، ان شاءالله تو مراحل بالاتر!
دستی به مانتوی مشکیم کشیدم و آروم زیرلب گفتم؛ ممنونم از لطفتون!
+درخدمتم امری بود؟!
برگه رو گرفتم سمتش و گفتم؛ اومدم این کدا رو برام وارد کنید!
خودم یکم استرس داشتم؛ علی هم که میدونید این روزا بیشتر شرکتشونه!
-بله چشم خودم میام براتون وارد میکنم!
بفرمایید اینطرف بشینید!
خودش رفت پشت میز کامپوترش نشست و یه صندلی هم کشید کنارش و اشاره کرد بشینم!
یکم با کامپیوترش کار کرد انگاری رفت توصفحه ی انتخاب رشته!
+خب شما بگین من وارد کنم فقط دقت کنید جا به جا نگین!
زیرلب بسم اللهی گفتم و شروع کردم به گفتن کدا..
و حسام با آرامش وارد کرد!
تموم که شد؛ قبل از اینکه تایید رو بزنه برگشت سمتمو گفت؛
سها خانوم؟ کنکورتون تموم شده، شما....
نذاشتم ادامه بده و گفتم؛ میشه تایید رو بزنید!
+بله چشم!
وقتی دکمه ی تایید رو زد؛ متوجه شدم که صلواتی فرستاد..
شروع کرد به خوندن رشته و شهرهایی که زده بودم.
همه چی درست بود تا یهو مکث کرد!
+سُها خانوم؟!
شما تبریز رو هم زده بودین؟!
ته دلم خالی شد و انگاری یهوپشتم خالی شد!
دستمو گرفتم به میز و گفتم؛ نه فقط اطراف خودمون!
صدای یا امام رضا گفتن حسام تایید شد بر اینکه یه کد رو جا به جا گفتم و مطمینا اون شده شهر تبریز که حداقل دو روز از ما فاصله داشت..
نمیدونم اما؛ مدار روزگار اونقدر میچرخه که آدم رو جایی قرار بده که سرنوشتش رقم خورده!
درسته یک ماه تمام حسام میومد و عذر خواهی میکرد
درسته یک ماه تمام اشک ریختم و اشک ریختم
درسته یک ماه تمام بابا مخالف بود و علی تلاش کرد راضیشون کنه؛
اما بالاخره چرخ روزگار سر جای خودش قرار گرفت و من رو راهیِ رشته ی ″حقوق دانشگاه شهر تبریز″ کرد؛ و چه بد دردی بود ″خانوم وکیل″ نشدن!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#نیمه_پنهان_عشق
#پارتچهار🍃
نویسنده: #سیینباقری☺
بابا مامان و دایی تا آخرین لحظه هم ناراضی بودن و علی سعی میکرد جو رو جوری نشون بده که همه راضین؛ نگاه نگران مامان، سکوت مرگبار بابا و نگاه های پر حسرت دایی همش داشت میگفت رضایت به رفتنت به شهری که دور از شهر خودمون فاصله داشت رو نداریم!
نیم ساعت دیگه قطار حرکت میکرد و من هنوز تو خونه بودم!
باید میرفتم برای ثبتنام و شروع کلاسایی که از سوم مهر ماه بود!
نگاهم افتاد به پروانه که با حرص ناخوناشو میجوید!
مثل علی موافق رفتنم بود..
+خب علی پاشو ببرش دیگه!
علی هم از خدا خواسته فورا بلند شد و رو به من گفت؛ سها جان پاشو داداشی!
دلم به رفتن نبود.. نگاهمو سوق دادم سمت بابا نمیدونم چرا و چجوری زیرلب گفت؛ پاشو بابا.
اشکم جاری شد.. بلند شدم رفتم سمتش همونطور که نشسته بود از ته دل بغلش کردم و زار زار گریه کردم..
چقد بد بود که دیگه حوصله سال دوم رو نداشتم..
و بدتر از اونکه هیچ علاقه ای به رشته م نداشتم..
به هرصورتی بود مامان بابا راهیم کردن!
قرار بود علی تا تبریز باهام بیاد و بعد از ثبتنام من برگرده!
+سها بسه دیگه فین فین ت رو مخمه!
تو قطار بودیم و تقریبا نصف راه رو رفته بودیم..
_چشم!
انگاری دلش به رحم اومد که برگشت سمتم و گفت؛ مگه من مردم که انقد گریه میکنی اخه؟!
عزیز من سها جان میری یه ترم میگذرونی بعد ان شاءالله انتقالی میگیری برمیگردی همینجا خب؟! تو یه ترم بخون عقب نیوفتی! رشته تم خوبه ان شاءالله ارشد میری وکالت میخونی باشه خواهرم؟! حله ؟؟
خندیدم به طرز حرف حرف زدنش «دیوونه»
بالاخره رسیدیم دم در دانشگاه!
کوله م رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم؛ یعنی باید برم اینجا؟!
علی عصبانی شد و مچم رو گرفت و بردم سمت داخل؛ بله دقیقا همینجا😐
خندم گرفت انگاری بچهایی که روز اول مدرسه شون بود!
رفتیم باهم کارای ثبتنامم رو انجام دادم وسایلی که نیاز داشتم رو برام تهیه کرد وقتی مطمین شد تو خوابگاه جام مناسبه و مشکلی ندارم ازم خواست شب رو بریم بیرون خوش بگذرونیم!
+سها جان خواهری، خیلی مراقب خودت باش عزیزم باشه؟؟! تو گلی، تا این سن روی چشمای منو مامان بابا بزرگ شدی؛ گل بمون پاک بمون باشه داداشی؟! نذا هیچکی دخترونه های شادتو خراب کنه باشه؟! خیلی مراقب قلب کوچیکت باش... میدونم که مراقبی جان دلم :)
دلم طاقت نیاوورد اینهمه مهربونی و دلواپسیشو، اینهمه اعتمادی که بهم داشت رو..
رفتم توی بغلش و از ته دل ازش خواستم برای خوب موندنم دعا کنه، دعا کنه سهای خوبشون بمونم!
بعد از خداحافظیِ پر آه و ناله ام با علی رفتم خوابگاه!
مسئول خوابگاه میگفت؛ اتاق چهار نفریه و اون سه نفر دیگه هنوز نیومده بودن..
یعنی باید تنهایی میخوابیدم!
تا نیمه های شب به خانواده م فکر کردم؛ مامان بابایی که نگرانم بودن، علی که عین کوه پشتم بود؛ خودم که بی پناه ترین آدم روی زمین بودم این روزا..
خوابیدم و به خدا توکل کردم!
چرخ گردون دست اونه و هرطور خاطرخواهش باشه میچرخونه!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻