eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلطان محمود غزنوى بابت سرودن شاهنامه وعده ٥٠ هزار سكه طلا داده بود كه پس از حسادت وزير دربار، زير وعده زد و حتى به شاهنامه نگاه هم نكرد. سالها بعد در حمله به هند وزيرش شعرى از شاهنامه خواند و سلطان از كارش پشيمان شد. هنگامى كه به غزنين رسيد ٦٠ هزار سكه طلا بار شتر براى فردوسى فرستتد اما كاروان كه به دروازه شهر رسيد پيكر فردوسى را از دروازه ديگر شهر بيرون بردند. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_نهم پویا: _بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم
📚 📝 (تبسم) ♥️ به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره منه.آقا پویا بی تقصیره.من ازشون خواستم که همه چیز تموم بشه.واقعیتش من..........من میخوام برای همیشه از ایران برم.بخاطر عزیزجونم که حالش بده من..... مادرم با شنیدن حرفم شروع به گریه کردن کرد و من ناراحت بودم که حال و روز عزیزترین های زندگیم بخاطر من تلخ شده است. خاله چندقدمی من ایستاد و گفت: -نمیدونم چی بگم ؟دروغ چرا ازدستت ناراحتم که پسرمو به بازی گرفتی و بعد یک ماه همه چیز رو بهم زدی.پویا از وقتی تو وارد زندگیش شدی حس و حال خوبی داشت.میدونم بچه ام الان حالش خرابه چون واقعا دوستت داره.حالاکه میخوای بری برو نگران پویا هم نباش اونم به زندگی ادامه میده پس نگران نباش.حالا که از عشق پسر من گذشتی حداقل خوب زندگی کن در حالی که گریه می کردم گفتم : - عمو جون ، خاله، منو ببخشید به خاطر شکستن دل آقا پویا واقعا نمی خواستم اینطوری بشه خاله اشکاشو پاک کرد و گفت: - شاید ما همه به نوبه خودمون تو این سرنوشت مقصر بودیم . من تو رو به اندازه پویا و پریا دوست دارم ما دیگه بر میگردیم خونه. مواظب خودت باش .خدانگهدار عمو هم خداحافظی کرد و رفتند .پاهایم سست شد روی صندلی نشستم و زار زدم به حال خودم و پویا خودم بخاطر خانواده م این تصمیمو گرفته بودم پس هیچکس جز خودم مقصر نبود. بلند شدم در حالی که تعادل نداشتم به سمت اتاقم رفتم. وقتی می خواستم از پله ها بالابروم پایم لغزید و نزدیک بود بیفتم رامین به سمت من دوید تا کمک کند با عصبانیت گفتم: _برو نمی خوا م ببینمت و نیازی به کمکت ندارم به اتاقم رفتم و روی تخت دارز کشیدم انقدر گریه کردم تا خوابم برد صبح با نوازش نسیم از خواب بیدار شدم به پیش مادرم رفتم وگفتم : - مامان میشه برگردیم خونه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم - بابات رفته ماشینو اماده کنه منم قبل این که بیدار بشی وسایلا رو جمع کردم بردم تو ماشین. تا نیم ساعت دیگه راه میفتیم بیا حالا صبحانه بخور - نه مامان میل ندارم من میرم تو باغ شما اماده شدید بیاین . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصتم به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره م
📚 📝 (تبسم) ♥️ توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را داشت که حال برایم یک غریبه و نامحرم بود. نفس کشیدن برایم سخت شده بود از باغ بیرون رفتم چشمم به نقطه ای افتاد که دیشب با پویا صحبت می کردیم اشکهایم جاری شد به یاد حرفای پویا افتادم روی زمین نشستم و گریه کردم پدرم به سمتم امد و دستم را گرفت و گفت: - ثمین بسه ،چه بلایی سر خودت میاری؟ اگه نمی تونستیی از پویا دل بکنی کسی مجبورت نکرده بود. اگه پشیمونی همه چیز رو بسپار به من همه چیز رو درست میکنم - نه بابا من تصمیممو گرفتم وبا رامین ازدواج می کنم. - پس نه زندگی رو واسه خودت سخت کن و نه برای منو مادرت . برو تو ماشین من و مادرت هم الان میایم سهیل و رامین هم تو ماشینن - چشم بابا جون وقتی پدر و مادرم آمدند به راه افتادیم در کل مسیر بخاطر اینکه حرف نزنم خودم رابه خواب زدم وقتی به خانه رسیدیم به اتاقم رفتم خودم را در اتاق حبس کردم و به اینده نامعلومم فکر کردم دلتنگی امانم را بریده بود. هیچ چیز آرامم نمیکرد . وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم ارامشی عجیب به سراغم آمد روی تختم دراز کشیدم . همه خاطرات خوبم با پویا را مرور می کردم . روزها پشت سر هم می گذشت و من با یاد روزهای خوبم با پویا روزم را به شب میرساندم بالاخره صبر خانواده ام از تنهایی من به سر آمد مادرم وارد اتاقم شد و گفت : - ثمین بسه دیگه الان دو هفته است از شمال بر گشتیم تو خودتو تو اتاقت حبس کردی رامین هم کارو زندگی داره باید برگرده واسه فردا بلیط گرفته می خواد بره اگه تصمیمیت گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی, پس فردا برو و گرنه که مامان جان تکلیفش رو روشن کن. - مامان من تصمیمم گرفتم بهش بگو فردا باهاش میرم - باشه الهی خوشبخت بشی دخترم حالا پاشو بیا پایین - ممنون مامان الان میام حق با مادرم بود با تنهایی نشستن واشک ریختن گذشته برنمی گشت باید به زندگی کردن ادامه میدادم حالا که محرومیت من و پویا به پایان رسیده بود باید تلاشم را برای فراموشی پویا می کردم پس تصمیم گرفتم از همین زمان شروع کنم. لباسهایم را عوض کردم و دستی به سرو رویم کشیدم و از پله ها پایین رفتم رامین به سمتم امد و گفت: - سلام ثمین جان چه عجب ما شما رو دیدیم. - سلام آقارامین . من تصمیم رو واسه ازدواج با شما گرفتم فردا با شما همسفر میشم -واقعا چه عالی خوش حالم که منو پذیرفتی و ازت ممنونم و قول میدم هیچ وقت نذارم به خاطر انتخاب من پشیمون بشی در همان هنگام پدرم که همه حرفهایی ما را شنیده بود نزدیک شد و گفت : خیلی خوشحالم که شما دو نفر هم به ارامش رسیدید و باید بگم یک همسفر دیگه هم پیدا کردید من و رامین باهم دیگه با تعجب گفتیم :همسفر ،کی؟ - خب معلومه دیگه من به پدرم گفتم : شما ؟ مرخصی گرفتید؟ - اره عزیزم چند روز مرخصی گرفتم ،خب اگه سوالی ندارید بریم شام بخوریم آخر شب به اتاقم رفتم تصمیم گرفتم برای بار آخر با پوبا تماس بگیرم و با او برای همیشه خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم، گوشی را برداشتم چندبار با او تماس گرفتم ولی او گوشی رو بر نمیداشت بار آخر که تماس گرفتم گوشی اش روی پیغامگیر رفت تصمیم گرفتم پیام بزارم گفتم: . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_یکم توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی
📚 📝 (تبسم) ♥️ سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش میکنید تماس گرفتم بگم من فردا صبح برای همیشه به ایتالیا میرم میخواستم اگه بشه حضوری قبل رفتن ببینمتون ،میدونم خواسته زیادیه ولی باید یک چیزهایی رو بهتون بدم مواظب خودتون باشید و همونطور که به من گفتید شاد زندگی کنیدو منو از صمیم قلب ببخشید فردا ساعت ۱۰ پرواز دارم امیدوارم تو فرودگاه ببیمنتون .خدا حافظ تماس را قطع کردم و کلی گریه کردم به حال خودم به حال پویا تا سپیده صبح کارم شده بود اشک ریختن .صدای اذان را که شنیدم سریع رفتم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد نماز کنار سجاده دراز کشیدم ،صبح با صدای رامین بیدار شدم که پشت در ایستاده بود و صدایم می کرد: - ثمین جان به پرواز نمیرسیما پاشو تنبل خانوم الان که وقت خواب نیست - الان اماده میشم میام شما برید سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم. همه وسایل شخصی و لباسهایم را جمع کردم همه هدایایی که از پویا گرفته بودم را داخل جعبه کوچکی چیدم اماده رفتن شده بودم تنها چیزی را که برنداشتم عکسهای من و پویا بود. گوشی را برداشتم و دوباره با او تماس گرفتم پویا گوشی را برداشت ولی حرفی نمیزد به او گفتم : - آقاپویا سلام .این بار آخریه که باهاتون تماس میگیرم لطفا اگه میشه تشریف بیارید فرودگاه, الان باید حرکت کنم دلم می خواد بیاین اونجا تا رو در رو ازتون حلالیت بطلبم و خداحافظی کنم البته بهتون حق میدم که دلتون نخواد منو ببیبنید. صدای گریه پویا را از پشت خط میشنیدم خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم با بغضی که در گلویم بود گفتم : - خداحافظتون.امیدوارم با خوشی زندگی کنید و حرف آخر اینکه منتظرتونم .اگه میتونید ببخشیدم بیاید. دیگر نتوانستم تحمل کنم با تمام وجودم داد زدم و گریه کردم مادرم که ترسیده بود وارد اتاق شد و گفت : . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_شانزدهم هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند
پیام می دهم: «فردا ساعت چند با بچه ها قرار کوه دارید؟» نمی دانم این کوه و کمر چه دارد که مهدوی اینطور عاشقش است. حالا برای ما بگویی چهار تا دختر را اسکل می کنیم و یک لذتی می بریم، اما... **************************************************************** پنج کلمه جواب می دهم: «فردا ساعت سه پایین کوه.» کوه آرامم می کند. مخصوصا وقتی می توانم تنهایی یک روزم را کنارش بگذرانم. صعودش برایم یک حرف دارد و ماندنش یک حال خاص و پایین آمدنش چیز دیگری است. آن وقت ها که عضو گروه کوهنوردی بودم و چند روز در سکوت بالا می رفتیم و می ماندیم فرصت داشتم خود را یک بار که نه... ده ها بار بازخوانی کنم. هستی را زیر و رو کنم. حتی گاهی حس می کردم مثل موسی آمده ام تا خدا را پیدا کنم، مثل عیسی آمده ام تا از هرچه آفت و بدی که به جانم افتاده خودم را خالی کنم. مثل محمد آمده ام تا شاید عاشق بشوم و راهی... هرچند حالا... **************************************************************** «ساعت سه! جواد دیوانه بازم کوتاه اومد مقابل شما، سه صبح! کی حال داره، به جان تو من خودمم بخوام بیام رختخواب منو ول نمی کنه.» کسی که یک و دو شب می خوابد، اصلا مرد سه و چهار صبح نیست. شبمان که بر باد است. صبح زود هم که... **************************************************************** «دیشب، هدی تب داشت و بغلم بود تا صدای گریه اش مسعود را بیدار نکند. حدود دو بود که تبش پایین آمد و خوابیدم...» **************************************************************** به جواد بی شعور غر زدم برای ساعت کوه... نازم را کشید: «یه امشب زودتر کپه ی مرگتو بذار کمتر پای اینترنت لاس بزن، گور مرگت بیا،... اصلا به درک نیا!» **************************************************************** به مصطفی گفته ام که یک صبحانه ی سبک برای بچه ها بیاورد. تعداد را می پرسد. می نویسم: «نمیدانم. اما برای بچه ها چای هم بیاور. در هوای سرد بهشان می چسبد...» **************************************************************** تا خود دو با میترا چت می کنم، گاهی آنلاین است اما دیر جواب می دهد، هر بار هم که می پرسم چرا دیر جواب می دهی می گوید: رفتم آب بخورم... دستشویی جیگر... چرتم برد... اعصابم به هم می ریزد، پنجره را باز می کنم تا هوای دود گرفته از بین برود و ته سیگارها را می ریزم در خرابه، ماندنم بی فایده است چون نمی توانم جمع ببندم میترا را، رفتنم... بروم؟.... چرا نروم؟... لباس می پوشم و می روم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هفدهم پیام می دهم: «فردا ساعت چند با بچه ها قرار کوه دارید؟» نمی دانم این کوه و کم
بچه ها از دیدن مسعود حالت های متفاوت می گیرند. مسعودی که حالا سوزش بدنش کم شده و به استخوان درد و سر درد رسیده است. - پدرتونند آقا؟ نگاهم در صورت مصطفی چرخ می خورد، جواد پرسیده بود، مصطفی با زومی که روی صورت مسعود کرده است آرام می گوید: - پدرشون، که... مسعود در این دو سال، بیست سال شکسته شد، موهای لخت و مشکی اش پر از سفیدی شد و صورت سفید و شادابش برنزه، حتی خمار شد. درد انسان را شبیه حالت چشمان پر قدرتش هم، خمار خودش میکند؛ دردمند. - ا داداش داشتید و رو نمی کردید. با بچه ها دست می دهد مسعود و به روی خودش نمی آورد، اما هر فشار دست بچه ها یک بار چین روی پیشانی اش می شود. مصطفی دوسال پیش مسعود را دیده بود و حالا با این تغییر صورت، متعجب مانده که این برادر دیگر من است؟ جواد می پرسد: - معلمید شمام؟ - نه الکترونیک خوندم. وحید ذوق زده میگوید: - ا پس لیسانس دار ید؟ لبخند می زند. مسعود و بچه ها رهایش نمی کنند. - فوق دارید؟ مسعود فقط سر تکان می دهد. - بالاتر... دکترایید... پس استادید؟ مسعود استاد تمام است، بود، هست؛ اما نمی دانم خواهد بود یا نه! کوه شفابخش مجبورش کردم و آوردمش، اعتقاد دارم هوای سحر است. هرچند برای مسعود همین هوا هم درد است. آرشام می پرسد: - کدوم دانشگاه خوندید؟ - همین شریف! جواد سری تکان می دهد و می گوید: - آقـای مهـدوی بـا شـریف قـرارداد بسـتید. ولـی خداییـش آقـای مهـدوی بـه خـودش ظلـم کـرده، فوق مکانیـک داره، اومـده معلم شده تو مدرسه ی اسکل ها! وحید آمده همراه جواد با آرشام و اکیپشان. مصطفی و پنج شش نفر دیگر. وحید نالان می گوید: - شـما برادرشـونی. نصیحتـش کنیـد ایـن موقـع صبـح مـا جوون هـای بی پـدر و مـادر رو نکشـونه اینجـا. اونـم از کجـا... رختخواب گرم و نرم، نه... ظلم نیست این؟ شما بگید. مسعود چه جوابی می دهد نمی شنوم، اما مصطفی بازویم را می گیرد و کنار گوشم می گوید: - ایشون همون برادرتونند که آمریکا درس خوندند؟ سر تکان می دهم. - پس چرا... و نگاه می چرخاند سمت مسعود، راه می افتم و نمی گذارم بیشتر از این انرژی مسعود را بگیرند. مصطفایی متحیر را باقی می گذارم و فضا را دست می گیرم. بالای کوه، کنار مزار شهدای گمنام که می رسیم آرشام می گوید: - نگید ما رو آوردید اینجا مراسم گریه و زاری؟ مصطفی خوب است که حرف بزند اما مات شده است. وحید می گوید: - نه که تـو هـم خیلی اهل گریه ای! تو رو باید اینجا دفن کنند که گریه ی همه رو در می آری. - نـه جـدا... آقـای مهـدوی، چـرا هـر جـا رسـیدند دو تـا شـهید کاشتند، همه جا شده قبرستون. مصطفی خوب است وارد شود که فقط دارد مسعود را نگاه می کند. وحید می گوید: - البتـه خیلـی هـم شـبیه قبرسـتون نیسـت، پنـج تا سـنگ مرمره دیگـه، تو حـس مردن اینجا پیـدا می کنی؟ الآن دلت گرفت؟ الآن حالت گرفته شد؟ نه... الآن خسته ای... خسته! آرشام ابرو درهم می کشد، می ایستد بالای سر و با پایش روی قبر شکل می کشد، با چشم دنبال جواد می گردم، ساکت مانده و سر به زیر: - بازم به نظرم نباید بیارند، هر شهری قبرستون داره دیگه... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هجدهم بچه ها از دیدن مسعود حالت های متفاوت می گیرند. مسعودی که حالا سوزش بدنش کم ش
مصطفی بالاخره حرف می زند. پاهایش را بغل گرفته و چشم روی صورت آرشام محکم می کند و می گوید: - قبرسـتون بـرا مرده هاسـت، اینا مثل الآن من و توانـد، زنده ان، نمی شـه کـه زنـده رو برد چـال کرد کنار مرده، میارن وسـط زنده ها که وقتی حال آدم ها خراب شد، یه حالی بهشون بدن... - الان حال تو خوبه؟ جواد نمی گذارد بحث کش پیدا کند: - الان حداقل حـال تـو از اولـی کـه راه افتادیـم خیلی بهتر شـده، از پاییـن کـوه تـا اینجـا حـرف نمی زدی، الآن داری اعتـراض می کنی، نطقت رو باز کردند. - برو بابا... آرشام به هم ریخته است و مصطفی به هم ریخته تر. همه اش چشمش می چرخد و نهایت می نشیند روی صورت مسعود. مسعود می پرسد: - تا حالا با شهیدی مأنوس بودی؟ - من با زنده هاش هم نمی تونم انس بگیرم بس که لجنن. فقط مونده برم سراغ جنازه ها! لبخند مسعود درد ندارد، عمق دارد. لبخند عمیق مخصوص مسعود است، این یعنی که بحث را به نتیجه می رساند: - بابای من هم شهید شده! نگاهم را از صورت بی خیال مسعود می گیرم. بچه ها، همه با تعجب نگاهشان را از مسعود به سمت من می چرخانند. مسعود سکوت را می شکند. - مـن پونزده ساله بـودم، مهـدی هشت ساله بـود که بابام شـهید شـد، جنازه ش اومـد، فقـط سـر نداشـت. مثـل اینـا کـه اینجـان نبـود، اینـا وقتـی اومـدن چهارتـا تیکـه اسـتخوان بـودن. آدم بـا اسـتخوان نمیتونـه ارتبـاط بگیـره، البتـه اگه نگاهت اسـتخوانی و گوشتی باشه درسته ها! ولی خب قضیه یه چیز دیگه است. صدای اذان گوشی ام که بلند می شود. مسعود ساکت می شود. بلند می شود برای نماز، جمع را بایکوت کرد. پشتش می ایستم به نماز و یکی دوتا از بچه ها هم می ایستند، نماز که تمام می شود، جواد و وحید می نشیند مقابل مسعود که دارد آرام آرام تسبیحات می گوید: - آرشام منظوری نداشت. مسعود با چشم آرشام را دنبال می کند، نشسته روی یکی از قبرها: - آرشام جان، بحث روحه، روح همینیه که الآن درون تو فشرده شده. جسمت سرپاست، اما به خاطر هرچی که نمی دونم چیه به هـم ریخته ای، تنـد شـدی، کسـلی. بعضـی وقت ها، بعضی آدم ها حال آدم ها رو خوب می کنند، مـن نمی گم... خیلی هـا می گن شـهدا حـال آدم رو خـوب می کننـد، چـون حالشـون خوبه... آرشام سربلند می کند و می گوید: - مـن بـه شـهید اعتقادی نـدارم، اما حرفات قشـنگه، از حرفامم ناراحت نشید! مسعود نگاهم می کند، خسته است، صورتش تیره تر شده است. سر دردش انقدری شده که دیگر فقط بخواهد فریاد بزند. مقاومت کرده تا مورفین نگیرد، اما دیگر نمی تواند حتی وقتی سجده هم می رفت صدای ذکر گفتنش از درد عوض می شد. سراغ کیفم می روم و آمپول را آماده می کنم، وقتی تزریق می کنم، سر می گذارد روی یکی از قبرها و چشم می بندد، حال بچه ها به هم می ریزد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یلدا دارد می آید انار ها را دون کند که... برای جوجه های دختر پائیز بپاشد قاصدک خبر خوش ننه سرما را می اورد زمستان در راه است بعد هر زمستانی هم بهار یست اما....!!!!! کوچ پرستوهای بهاری در سرزمین ننه سرما چنان هم زیبا نبود ولی چه بکنم‌ که دوباره دارد می رسد ..... زمستان پیشاپیش مبارک ❄️☃❄️☃❄️☃☃❄️☃❄️☃ ❣ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ هرروزطلوعِ دوباره‌ی☀️ خوشبختی و امید دیگری ست بگشای دلت رابه مهربانی💖 وعشق رادرقلبت مهمان ڪن💖🌸 بی شڪ شڪوفه های خوشبختی🌸🍃 درزندگیت گل خواهدڪرد🌸🍃 یک شنبه تون عالی🌸🍃🌸 🍁 @ROMANKADEMAZHABI ❤️