eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هرگَاه بنده بگوید 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸خداى متعال میگوید: 🌸بنده من 🌸با نام من آغاز ڪرد 🌸بر من است 🌸 که کارهایش را 🌸به انجام رسانم و او 🌸را درهمه حال 🌸 به سامان برسانم و برکت دهم @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_پنجم فصل نهم وقتی چشمانم را باز کردم خو
📚 📝 (تبسم) ♥️ لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی تخت نشستم. به گذشته شیرینی که با پویا داشتم فکرمیکردم به روزهایی که شاید قدرش را ندانستم. پیامهایی که پویا در دوران نامزدیمان برایم فرستاده بود را خواندم. دلم هوای پویا را کردبه خودم تشرزدم و گفتم: _ثمین خجالت بکش حالا دیگه اون یه پسر نامحرمه که هیچ ربطی به تو نداره حق نداری بهش فکرکنی تو باید همه فکرو ذهنت بشه رامین همین تمومش کن.نزار شیطان ازاین نقطه ضعفت استفاده کنه. همان زمان که باخودم و وجدانم درگیر بودم .در اتاق بازشد ,پدرم گفت: _اجازه هست؟ _بفرمایید باباجان _ثمین جان چرا بیرون نمیای؟همه منتظر تو هستند _بابا حضور بین اون آدما خیلی سخته !خیلی بد نگاهم میکنند _ایرادی نداره عزیزم .اولشه طبیعیه چندتا صلوات بفرست و نفس عمیق بکش.بعد بیا بیرون.پاشو عزیزم به نگاههاشون توجهی نکن. _چشم باباجان شما برید منم الان میام پدرم که بیرون رفت ,سریع لباسهایم را عوض کردم و یک کت و دامن یاسی رنگ پوشیدم و روسری ستش را هم لبنانی بستم ,چادر سفیدم را پوشیدم و به سمت سالن رفتم. از پله ها که پایین می آمدم همه نگاهها به سمت من چرخید . بعضی ها با تحسین و بعضی ها با تحقیر نگاهم میکردند. رامین که تازه متوجه من شده بود با لبخند به سمتم آمد و گفت : _ثمین جان چقدر زیباشدی _ممنونم آقا رامین _عزیزم چرا چادر سرت کردی اینجا که ایران نیست؟غریبه ای هم بین ماها نیست میتونی آزاد باشی _من این طور راحت ترم .درضمن شما و همه آقایون این جمع نامحرمید و من اصلا دلم نمیخواد چادرم را بردارم.من از اون زن هایی که تا پاشون رو تو هواپیما میزارن حجابشون رو برمیدارن نیستم .حجاب برای من جزئی از اعتقاداتمه و ازش دست نمیکشم .پس لطفا دیگه ادامه ندید _با اینکه حرفاتو نمیتونم قبول کنم ولی باشه هرچی شما بگید.ثمین نمیدونی چقدر از اینکه تو حاضر شدی بامن ازدواج کنی خوشحالم و احساس خوشبختی میکنم. به زور لبخندی و گفتم : _اگه ایرادی نداره و ناراحت نمیشید میخوام برم پیش عزیزجون بشینم. _هرطور راحتی عزیزم همه توجه ها به سمت من بود . من بدون توجه به آن نگاهها از رامین دور شدم . وقتی به سمت عزیزجون می رفتم دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من بود را دیدم . نگاهی به لباسهایش انداختم.یک پیراهن عروسکی کوتاه قرمز رنگ پوشیده بود و موهای طلاییش را بالای سرش به صورت زیبایی بسته بود . روبه رویم ایستاد و گفت : _سلام .من میترا هستم دختر عمه رامین جان,از آشنایی با شما خوشبختم به او دست دادم و گفتم: _سلام منم ثمین هستم.همچنین عزیزم _شاید شما منو نشناسید ولی من شما رو خوب میشناسم .رامین از شما خیلی تعریف کرده _رامین به من لطف داره.اگه امری نیست من برم؟ _نه جانم .فعلا . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_ششم لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نشستم و گفتم: _عزیزجونم چرا رامین با دخترعمه اش ازدواج نمیکنه؟به نظر میاد به رامین خیلی علاقه داره _واااااا.ثمین جان یواش تر بگو .اگه به گوش رامین برسه حتما ناراحت میشه.تازه وقتی دختر خاله به این خوشگلی داره دیگه با اون عجوزه چیکارداره؟ _اوا عزیزجون دلت میاد؟دختر به اون ماهی چرا اینجوری بهش میگید تبسم: _ ثمین جان چرا این حرفها رو میزنی دخترم.همیشه که نباید مردها رو زنشون غیرت داشته باشند گاهی هم لازمه زن رو شوهرش غیرت داشته باشه.چرا میخوای مرد زندگیت با یکی دیگه ازدواج کنه؟ _ ببخشید شما به دل نگیر عزیزجونم. سرم را گذاشتم روی پای عزیزجون و چشمانم رابستم. عزیزجون سرم را نوازش می کرد,احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفت. من خوب میدانستم که ازدواجم با رامین فقط بخاطر خودخواهی خان بابا و البته آرامش عزیزجونم بود,نه چیز دیگر! هیچ عشق و علاقه ای از طرف من نسبت به رامین وجود نداشت . من همه احساسم را به پای پویا ریخته بودم و حالا نمیتوانستم همه عشق و علاقه ام را نثار مردی دیگر کنم . من همه سعیم را میکردم تا پویا را از ذهن و قلبم پاک کنم تا به عنوان یک زن متاهل به همسراجباری ام خیانت نکنم ولی سخت بود در کنار این همه تلخی به او عشق بورزم. کاش همه این اتفاقات فقط یک کابوس شبانه بود. لحظاتی باخودم میگفتم: _ کاش میشد قبل از رسمی شدن ازدواجم با رامین خان بابا بمیردو من از این کابوس راحت شوم. وای برمن که اون لحظات چقدر پست و حقیر میشدم که مرگ یک انسان را میخواستم. در همین فکرها بودم که صدای رامین به گوشم رسید که میگفت: _از همگی بخاطر تشریف فرماییتون خیلی ممنونم.لطفا همگی چندلحظه به من توجه کنید سرم را از روی پاهای عزیزجون برداشتم و به رامین نگاه کردم . او ادامه داد: _همین جا میخوام جلوی شما دوستان از زیباترین دختر این مهمونی درخواست کنم بیاد کنارم بایسته! سپس نگاهی به من کرد و درحالی که میخندید گفت: _اون دختر زیبا که فکر و ذهن منو به خودش یه عمرمشغول کرده ,حاضرم همه زندگیمو به پاش بریزم . اون شخص کسی نیست جزء دخترخاله عزیزم ثمین جان.عزیزم میشه افتخاربدی و کناربایستی؟ آهسته از روی صندلی بلندشدم و آرام به سمت رامین رفتم و کنارش ایستادم. درحالی که شوکه بودم به او آهسته گفتم: _آقا رامین بامن کاری دارید؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_هفتم به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کت
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد. درحالی که به چشمانم زل زده بود در مقابلم زانو زد و جعبه ای را از جیب شلوارش درآورد و آن را روبه رویم گرفت. حلقه بسیار زیبایی در آن خودنمایی میکرد . رامین در حالی که لبخند میزد گفت: _ثمین جان بامن ازدواج میکنی؟ با این حرف رامین عرق سردی بر پیشانیم نشست . چشمان غمگین پویا در ذهنم مجسم شد. کاش به جای رامین الان در کنار کسی ایستاده بودم که روزی عاشقش بودم . سرم را کمی تکان دادم .نه!!نباید به او فکرکنم. نگاهی به اطراف انداختم پدرم,خاله و حتی مهمان ها در حال دست زدن بودند. نگاهم به چشمان عزیزجون افتاد که خوشحال و شادمان بود . چطور میتوانستم خوشحالی عزیزجونم را نادیده بگیرم. مصمم شدم و در حالی که لبخند تلخی بر لبانم بودحلقه را از او گرفتم و به انگشتم کردم. صدای صوت و دست زدن و خوشحالی مهمان ها همه ی سالن را پر کرده بود . چشمم به میترا افتاد که گوشه ای ایستاده بودو با اخم به من زل زده بود . چشم از نگاه پرنفرت و کینه او گرفتم و به زمین چشم دوختم. رامین ایستاد و به سمتم کمی خم شد و آهسته درگوشم گفت: _ممنونم عشقم که دستمو رد نکردی .قول میدم خوشبختت کنم و هیچ وقت بخاطر این تصمیمت پشیمون نشی.دوستت دارم نمیدانم چرا ولی وقتی این حرفها را از رامین شنیدم احساس کردم هیچ کدام واقعی نیست و فقط یک نمایش است . شاید بخاطر این بود که قبلا کسی دیگر عشق را برایم به شکلی دیگر توصیف کرده بود. چشمان یک عاشق واقعی را میشناختم من برق عشق را در چشمان پویا دیده بودم ولی این نگاه و این لحن بیشتر از روی هوا و هوس بود و نه عشق! شاید من بیخودی به این نگاه مشکوک بودم . رامین باحرفهایش میخواست به من بفهماند که او پر از حس دوست داشتن است هرچند من باورنکنم. من باید تمام توانم را جمع کنم تا همه ی عشق و علاقه ام را به رامین هدیه کنم. خوب میدانستم که زندگی من با پویا نابود شده و حال باید به زندگی کردن با رامین فکرکنم و از این به بعد رامین میشود همسر و تنها مردزندگیم. نباید حتی با فکرکردن به پویا به همسرم خیانت کنم . باید همه رویاها و خاطرات زیبایم با پویا را به فراموشی بسپارم . به زمین چشم دوختم .مطمئن بودم غم در حالت چهره ام مشخص است. رامین که متوجه تغییر حالت چهره ام شده بود گفت: _عزیزم چیزی ناراحتت کرده؟میشه به من نگاه کنی؟ جرأت نگاه کردن به چشمان او را نداشتم ولی با شنیدن دوباره اسمم از زبان رامین مجبور شدم به او نگاه کنم در حالی که سعی میکردم جواب احساسات رامین را بدهم ,به او گفتم: - نه چیزی نیست خوبم! ممنونم آقا رامین بخاطر علاقه ای که به من دارید. -خواهش میکنم زیبای من من که از این همه بزرگنمایی رامین خنده ام گرفته بود گفتم: _من اون قدرها هم زیبا نیستم پس شرمندم نکن _مهم اینه به چشم من زیباترین دختری هستی که در عمرم دیدم .همین کافیه! هردوخندیدیم.هرچند خنده من مصنوعی بود نه از ته دل! . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_دوم سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند: - آخرین حرفت. - آخرین حرفم؟ پس..پس تو هم منو بازی داده بودی؟ اشکش جاری می شود. حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد: - پس..پس آخرین حرفم رو می خوای.. آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فرید مرده که من رو فقط برای لذت خودش می خواست..لعنتی..لعنتی. دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم: - لعنتی..خوب شد مرد..نه..نه..حیف شد مرد..چون من دوستش داشت، پس..دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد.. لعنت به تو فرید! - از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من..با من..پس..من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی.. لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم. - خوبه..خیلی خوبه! داشتی می گفتی...چرا خوردی حرفت رو؟ دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد. - هیچی، هیچی، هیچ هیچ.. صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند: - آرشام من بد نیستم! من..من هرزه نیستم..خب..خب..پس باور می کنی؟ دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد: - من نمی دونم چرا زن شدم، تو... تو می دونی آرشام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پس..پس چرا اینطـوری باهام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونم اصلا مهم هستم یا نه! همه ی دنیا که دست شما مرداست و هر طـور بخواهید با ما برخورد می کنید، خدا.. خدا که زن رو بدبخت نیافرید..پس..پس شما ما رو.هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند. - شماها خیلی پستید..از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید..به هیچی رسیدم. پس..برو آرشام..ازت بدم میاد..از خودم هم بدم میاد.. چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد: - وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس... صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش. - اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسبونم رو ناخونام حس می کنم کسی نگام نمی کنه پس..چقدر عقب موندم. با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند: - تو آبی دوست داری، پـس..من آبی می ذارم، یه خر دیگه سبز دوست داره، پس..سبز می ذارم، یکی دماغ اینطـوری می پسـنده من بدبختی و درد عمل رو تحمل می کنم، پس..لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه... جیغ می کشد ناگهان: - بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیرید، راحت بشیم ما دخترا چند روز برای خودمون زندگی کنیم. لعنتی ها. کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود.تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند. برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد. صدای جواد را می شنوم که می گوید: - زن و دخترهای همه ی دنیا اگر خراب بودند؛ ایرانی به پاکی شهرت داشت. الآن آسیاب دنیا دارد رو ی پایه ی چه خری می چرخد که همه را به کثافت کشانده؟ کثافت کشانده؟ یعنی آتوسا هم؟ مادرم هم؟ . . . . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_سوم وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم! - هیسسس، بچه ها خوابیدند. اولش صدایش می آید و بعد هم خودش: - سلام، چرا اینجایی؟ کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم: - اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟ می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم: - من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون. جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند. - منتظرتن خب! برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟ - نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟ حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند. دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم. صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند: - می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش... می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر... - مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده! لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش... - مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم. نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است. با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری! مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم. دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل: - مهدی! می تونی بیایی؟ - ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟ - الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر. ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید... محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد: - ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد. لبخند می زند. استفاده می کنم: - بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم. وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_چهارم - محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم! - هیسسس، بچه ها خوابیدند. اولش ص
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست. - عادت نکردی هنوز؟ - بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد. سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد. - میترا چه مرگش بود؟ اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش: - اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم. - حل نمی شه؟ - چی؟ - مشکل میترا! - احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه. نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند: - تو چی؟ - چی؟ - تو احمق نیستی؟ حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم: - داداش مهدوی مریض بود؟ - فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش! - ولی لامصب آرامش داشت ها... سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند: - چیز کوفتیه! چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم: - چی؟ - زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته! - کدومش؟ - بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا! این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند: - پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟ نفس عمیقی می کشد و می گوید: - همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید. میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد. - جواد؟ - هوم! - یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟ - احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم! - آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای کسانی که به شما حسادت می‌کنند اینگونه دعا کنید: پروردگارا اگر در این جهان کسی هست، که تاب دیدن خوشبختی مرا ندارد، چنان خوشبختش کن که خوشبختی مرا از یاد ببرد😌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‌ پاییز🍁🍂🍁 چمدانش را بسته👜 انتهای جاده ی آذر🍁 به انتظار نشسته است نگاهش ابری☁️☁️ ردّ پاهایش خیس💧 و کوله بارش لبریز🎒 از اینهمه برگی🍁🍂🍁 که از درختان تکانده است🍁🍂🍁 یلــــدا🍉پیشاپیش مبارک 🎉 🎊 🎉 @ROMANKADEMAZHABI ❤️