با سلام خدمت همراهان عزیز وهمیشگی رمانکده مذهبی🤩
باعرض پوزش بابت تاخیر در درج رمان جذاب محکمترین بهانه🙏
متاسفانه امروز بابت اختلال ایجاد شده در اتصال به اینترنت موفق به ارائه پارتهای جدید نشدم.😔
به پاس همراهی شما عزیزان هردو رمان امشب دراختیار شما قرار میگیرد.
از اینکه صمیمانه همراهمان هستید به شدت به خود میبالیم واز شما سپاسگزاریم🌹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_دوم سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_سوم
_چیه عزیزم چرا گریه میکنی ؟
خودمرا انداختم در بغل مادرم و گریه کردم
وقتی آرام شدم از بغلش بیرون آمدم و گفتم :
- مامان دلم برای همتون تنگ میشه ،اگه بعد رفتنم پویا رو دیدین بگو حلالم کنه که قلبشو شکستم
- ماهم دلمون برات تنگ میشه مواظب خودت باش گلم . حالا بیا بریم بابا منتظرته بریم مامان جان
برای بار آخر به اتاقم نگاه کردم و از اتاق خارج شدم
به سمت سهیل رفتم و بغلش کردم و گفتم :
- داداشی جون مواظب خودت و مامان بابا باش درساتو بخون .خیلی دوست دارم عزیزم .
- ثمین جون نمیشه نری؟ بخدا اذیتت نمیکنم .قول میدم درسامو بخونم. نرو دیگه !من تنها میمونم, میشه نری ؟
- عزیز دلم من دارم میرم تا با رامین ازدواج کنم ولی قول میدم زود بیام دیدنت. باباهم قول میده عید بیارتت پیشم باشه داداش؟
- نمیخوام. آجی جون خب بیا باعمو پویا ازدواج کن, اینجوری لازم نیست با رامین بری باشه؟
در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم :
- الهی من قربونت برم نمیشه گلم .من به رامین قول دادم
- اما تو اول به عمو پویا قول دادی! مگه دوسش نداری؟
- پاهام رمقی نداشت روی مبل نشستم
مامان که حالم را دید سر سهیل داد زد و گفت :
- ساکت شو سهیل !تو کار بزرگترا دخالت نکن ,خداحافظیتو کردی برو تو اتاقت زود باش!
-هر موقع اجی رفت منم میرم
به سهیل گفتم:
_بیا داداشی. می خوام چیزی بهت بگم
سهیل نزدیکم شد آهسته گفتم :
- داداشی آدمها گاهی مجبورمیشن تصمیماتی بگیرن که دوست ندارن منم الان مجبورم با رامین ازدواج کنم اگه آقاپویا رو دیدی بگو منو ببخشه باشه دادش گلم
- باشه آجی جون
با مامان و سهیل خداحافظی کردم و با پدرم و رامین به سمت فرودگاه براه افتادیم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_سوم _چیه عزیزم چرا گریه میکنی ؟ خودمرا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_چهارم
وقتی به فرودگاه رسیدیم همه وجودم چشم شد تا پویا را پیدا کنم
هر چ بیشتر میگشتم از آمدنش ناامیدتر می شدم .
بلاخره شماره پروازمان را خواندن من که ناامید شده بودم برای آخرین بار به در ورودی نگاه کردم در دلم دعا کردم بیاید تا بتوانم امانتی هایش را بدهم .
دیگر ناامید شده بودم به سمت پدرم رفتم که احساس کردم یکی اسمم را صدا کرد به پشت سرم نگاه کردم
پویا را دیدم که تیپی سر تا پا مشکی زده بود دلم گرفت
هر چند مثل همیشه خوش تیپ بود و نگاه خیره دختران را به سمت خودش جلب میکرد .
یک قدم به سمتش رفتم و ایستادم در حالی که به زمین نگاه می کردم گفتم : سلام
- سلام .خوبید ؟
- ممنونم که اومدید
- نیازی به تشکر نیست بخاطر دل خودم اومدم .اینجا اومدم تا اخرین حرفامو بهتون بزنم راستش خیلی فکر کردم به ابن مدتی که باهم نامزد بودیم لحظه های خوبی رو که کنارتون داشتم . گذشتن از شما برام سخته مثل جون دادن ولی آرامشتون از هر چیزی حتی از خودم هم برام مهمتره. پس شاد زندگی کنید .بجای هردوتامون زندگی کنید چون خودتون میدونید نفس کشیدن واسه عاشقی که عشقش ترکش میکنه سخته. با این حال به خواستتون احترام میذارم و در صورتی حلالتون میکنم که خوشبخت زندگی کنید .مواظب خودتون باشید .هرموقع نیاز به کمک داشتید من در خدمتم.
_ممنونم که اومدید.من هیچ وقت دلم نمیخواست اینطور بشه ولی شد از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد هرچند گفتنش هم دردی رو دوا نمیکنه.میخواستم قبل رفتن این بسته رو بهتون بدم فکرکنم حالا که هرکدوم میریم دنبال زندگی خودمون بهتره یادگاری های مشترک روبهتون پس بدم.
بفرمایید این تمام هدیه هایی هست که به من دادید .
_هدیه رو که پس نمیدن ثمین خانم.
_میدونم بی ادبی هستش ولی تو اعتقادات من نگه داشتن یادگاری از یک آقای نامحرم خوبیت نداره.
از توی کیفم جعبه حلقه را بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:
_این حلقه ای که برام خریده بودید .من لیاقتش رو نداشتم امیدوارم کسی دیگه لایقش باشه
_ثمین خانم کسی دیگه ای در کارنخواهد بود.حلقه های نامزدی رو به یک زوج جوان هدیه میدم راضی باشید.برام دعا کنید تا بتونم باخودم کنار بیام و روزهای خوب گذشته رو فراموش کنم چون تو قاموس من نمیگنجه که به ناموس ک.......کسی دیگه چشم داشته باشم
با شنیدم حرفای پویا دوباره اشکانم جاری شد و دو زانو روی زمین نشستن و اشک ریختم
پویا هم مثل من روی زمین نشست در حالی که او هم اشک می ریخت گفت:
ثمین خانم بزارید اخرین تصویرم از شما همون تصویر روز اول باشه نه قیافه گریونتون ،بخاطر آرامش پدرتون هم که شده گریه نکنید!
اشکامو پاک کردم و بهش نگاه انداختم که پویا گفت :
- ثمین خانم فکرکنم دیگه وقتی نمونده باشه. خدانگهدارتون
در حالی که لبخند میزدم گفتم :
- مواظب خودتون باشید به زندیگتون برسید منتظر رماناتون هستم تا بخونمشون.
دوباره اشکام جاری شد و گفتم :
- فراموشم کنید آقا پویا ،من لیاقت عشقتون رو نداشتم . خدا حافظ
رامین به سمتم اومد و گوشه چادرم را گرفت بلندم کرد و دنبال خودش کشید ولی من در حالی که اشک میریختم به پویایی نگاه می کردم که ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود.
کم کم مردم جلوی دیدم را گرفتن و من با ناامیدی از آینده نه چندان دور سوار هواپیما شدم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_چهارم وقتی به فرودگاه رسیدیم همه وجودم چ
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_پنجم
فصل نهم
وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در فرودگاه فیومیچینو رم دیدم .
همه ی غم های عالم ریخت تو دلم.
بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود. نگاهی به رامین کردم ,هیچ وقت تصور نمی کردم زندگی اینگونه برایم رقم بخورد.
در طول پرواز به حرفهای پویا و به چشمان دریایی و طوفانی اش فکر می کردم
به این که چقدر ظالمانه اولین و اخرین عشق زندگی ام را تنها گذاشتم و در کنار مردی دیگر قدم بر میداشتم .
پدرم نگاهی به من کرد و گفت : ثمین جان حالت خوبه ؟ رسیدیم پاشو باید پیاده بشیم پاشو عزیزم
وقتی به منزل خاله حنانه رسیدیم همه اقوام خاله جمع بودن
خاله میگفت: همه بخاطر دیدن عروس خوشگلم اومدن
از نگاه های عجیب و غریب مهمان ها میترسیدم و سعی می کردم از پدرم فاصله نگیرم .
وقتی خان بابا و عزیز جون را دیدم دوان دوان به سمتشان دویدم و خودم رادر بغل عزیز جون انداختم و بلند بلند گریه کردم و با دیدن خان بابایی که با نامردی تمام به خاطر گناهی که پدرم کرده بود مرا مجازات کرد
بیشتر دلم شکست و بلندتر گریه کردم.
عزیزم جون که از رفتار من تعجب کرده بود دستی روی سرم کشید و گفت :
- دختر گلم نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ثمینم چه قدر بزرگ شدی
- عزیز جونم سلام خیلی دلم براتون تنگ شده بود الهی من پیش مرگتون بشم چقدر شکسته شدید؟
- خدا نکنه عزیزم پیر شدیم دیگه کم کم وقت رفتن رسیده
در حالی که اشک می ریختم گفتم عزیز جون این حرف رو نزنید امید وارم هزار سال زنده باشید و با خان بابا زندگی کنید.
در حالی که به خان بابا زل زده بودم ادامه دادم وگفتم : زندگی بدون عشق برابر با مرگ عزیزجون
سرم را از شانه عزیز جون برداشتم وبه خان بابا نگاه کردم با بی میلی به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
_سلام خان بابا خوشحالم میبینمتون
پدرم به همراه شوهر خاله ام و خاله به سمت ما آمدن.
پدرم به سمت خان بابا رفت دستش را دراز کرد و گفت :سلام خان بابا حالتون چطوره ؟
ولی خان بابا به پدرم و دستش که دارز شده بود اعتنایی نکرد و فقط با سردی جواب سلام پدرم را داد و از سالن خارج شد.
پدرم در حالی که غرورش خرد شده بود دستش را مشت کرد و با لبخندی تلخ با عزیز جون احوال پرسی کرد .
شوهر خاله ام رو به پدرم و من کرد و گفت:
- بهتره برید تو اتاقتون اماده بشید و بیاید پایین .
بعد به خاله گفت : حنانه جان لعیا رو صدا کن اتاق ثمین جان رو نشون بده منم با عماد میرم بالا
خاله رو به خدمتکارشان که یک زن جوان ایرانی بودکرد و گفت :
-لعیا اتاق عروس خوشگلمو بهش نشون بده
من پشت سر لعیا به راه افتادم و وارد اتاق شدم لعیا نگاهی به سروپای من کرد و گفت:
- ببخشید خانم این سوال رو میپرسم ،شما می خواین همیشه چادر سرتون کنید؟
- اره چطور مگه! مشکلی پیش اومده ؟
- نه فقط تعجب کردم خانم اقا رامین چادر می پوشه !!!
- اولا من هنوز همسرشون نشدم و ثانیا ممنون اتاقمو نشون دادید حالا میتونید برید
_خواهش میکنم خانم جان .راستی یادم رفت بگم این اتاق رو به رویی اتاق آقا رامین با اجازه من میرم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_نوزدهم مصطفی بالاخره حرف می زند. پاهایش را بغل گرفته و چشم روی صورت آرشام محکم می
#هوای_من
#قسمت_بیستم
پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟ هیکلی و خوش بر و رو. چرا اینطور شده بود؟ مریض بودند یا از حرف های من ناراحت شدند؟ امروز اصلا چرا اینطور...»
****************************************************************
«روز خوبی بود، مسعود هم خوب بود، معذرت خواهی کرد که با حالش ناراحتتان کرد!»
****************************************************************
«این جواب سوالهای من نبود؟»
****************************************************************
داریم با بچه ها والیبال بازی می کنیم، تیم منتخب مدرسه، مقابل تیم معلمان است. یک لحظه حواسم می رود سمت جواد که دست به جیب کنار دکه ایستاده و نگاهمان می کند. کلاس ندارند ًو طبیعتا باید کتابخانه باشد اما اینجاست. توپ که می خورد توی صورتم، حواسم جمع بازی می شود. لبم پاره می شود و از بازی کنار می کشم. می روم سمت دفتر.
می آید و می نشیند پشت میزم و بی حرفی خودکاری برمی دارد و ورقه ی مقابلش را خط خطی می کند، تا بروم و لبم را بشویم، برگه ی دوم هم سیاه شده است:
- از قبرستون بدم می آد، وحشت دارم ازش، اما بالای کوه کنار اون پنج تا قبر وحشت نداشتم... دلم نمی خواد توجیه کنم که چون شهید بودند یا چون هوا خوب بود یا چون همه باهم بودیم. ولی دلم می خواد فکر کنم چرا کنار اون پنج تا قبر حالم بد نشد! اونم بالای کوه سوت و کور.
لبم را با دستمال خشک می کنم، خونش بند آمده است:
- لامپ داشت که!
طوری نگاهم می کند که ترجیح می دهم کلافه ترش نکنم. از روی صندلی ام بلندش می کنم و هلش می دهم آن طرف میز. می نشیند روی میز و می چرخد سمت من، خم می شوم از توی کشو قندان پر از نقل را درمی آورم.
- بخور، از تلخی در بیای بشه نگاهت کرد، از روی میز هم پاشو!
- شنیدم مدیر گیر داده بابت بچه ها!
مدیر چند بار تذکر داده است که اینقدر با بچه ها راحت نباش. کنترلشان سخت می شود. تفکرش سلطنتی است و دیکتاتوری. جوابی نداده بودم اما از مصطفی خواسته بودم کمتر بیایند تا راحت تر بتوانم کنار بچه های دیگر باشم.
- آقا مهدی!
جواد جواب می خواهد. هر وقت هم جواب می خواهد تمام رفتار و گفتارش عوض می شود و تا جواب ندهم نمی رود.
- اونا یه جورایی هم سن شماها بـودن، یکی دو سه سال بالا و پایین، به جای اینکه بگـن اتاق خودم، رختخواب خودم، درس و مدرک خودم، راحتی خودم، می گفتن امنیت کشـورم، آرامش مردم، اندیشه و عقیده م!
ابرو بالا می دهد، چشم از روی ورقه های خط خطی برمی دارد و می دوزد به صورت من:
- آرمانی حرف می زنی!
- آرمانی عمل کردند که میشـه ازشـون حرف زد، خیال نیسـت کـه بترکـه و تمـوم بشـه. بـوده، هسـت. والا ایـن همـه مـرده کـه تـو قبرستونند. نه حال خوب میکنند و نه اثر خاصی دارند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیستم پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟
#هوای_من
#قسمت_بیست_یکم
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش:
- خب!
- خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه!
- شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام!
- بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن!
نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند:
- اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی...
- فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما!
با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید:
- عکس باباتو می شه ببینم.
کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم.
ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد:
- ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی!
ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد.
- عکس دیگه هم داری؟
عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم.
- با همین سن رفته؟
- چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود.
تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند.
پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟»
سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد:
- کیه آقا مهدی؟
جواد می گوید:
- شماره ش چه آشناست.
صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید:
- آخر هفته رو ببندم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_یکم از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد
#هوای_من
#قسمت_بیست_دوم
سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می چرخد سمتم:
- بیشعور جون! خب سکتیدم، اَه...
- خفـه شـو، چنـد بـار گفتـم آدم باش، هر گاوی هـر غلطی کرد تو هـم بایـد اداشـو دربیـاری، حداقـل سـیگار معمولـی بکـش نه این آشغالا رو! آخرین بارت باشه!
ابرو درهم می کشد، تازه لنز سبزش را می بینم:
- بـرای چـی ایـن لنز کوفتی رو گذاشـتی، مثل گربه های ولگرد تو کوچه ها میشی، درش بیار!
لبش را می گزد و هم زمان هم مثل همان گربه ها وحشی می شود:
- اصـلا بـه تـو چـه، دلم می خواد، چطـور خـودت ایـن سـیگارای لعنتی رو فرت فرت می کشی، حتما چون مردی و کلاس کارته! اما من بکشم زشته.
دستش را می گیرم و فشار می دهم. خم می شوم روی صورتش و می گویم:
- من از اینا می َکشم؟ آره؟ نگاه کن بـه مـن... بـا تـوام میتـرا... احمق من از این علف ها نمی کشم! اینا بیچاره ت می کنه.
به ثانیه نشده اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شود. دستش را به شدت می کشد و با کفش هایش روی زمین ضرب می گیرد! نگاه خیره اش را از من برنمی دارد و می دانم که اولش است. به لحظه ای شروع می کند به خندیدن. اول آرام می خندد و بعد...
دوباره دستش را می گیرم تا بیشتر از این آبروریزی نکند. زبری زیر دستم باعث می شود نگاهم به دستانش بیفتد. جای تیغ ها باعث این زبری شده است. دقت که می کنم اول اسم خودم را می بینم. A و اول اسم خودش M . چشم از زخم های دستش می گیرم و می گردانم دور تا دور کافه. خلوت تر از همیشه است اما نه آنقدر که خیالم را راحت کند. دستش را با عصبانیت می کشد و هق هق گریه اش بلند می شود و با لب های لرزان می گوید:
- پـس... پـس خـودت هـم مثـل گاو کارای دیگـرون رو نشـخوار می کنی، اگه زندگی گاویه...
عق می زند و با دست جلوی دهانش را می گیرد. نگاه می کنم به لیوان نصفه ی نسکافه اش.
- پـس... پـس... منـم می خـوام بشـینم نشـخوار کنـم... مثـل تو، پس... به تو هم ربطی نداره.
دوباره می خندد و عق می زند. این حالش عصبی ام کرده است. با پشت دست جاسیگاری را هل می دهم. احمق بیشتر از حد کشیده است و دارد حرف های مزخرف می زند، آدم این فکرها نیست، اصلا جز رژ لب و خط چشم و تنگی و گشادی لباس و خوب رقصیدن بیشتر عقلش نمی کشد. باید خفه اش کنم تا دیگر زر نزند:
- دهنت رو ببند تا خودم نبستم!
دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد:
- ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگـی می کنیـد، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همونجـوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم!
خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند:
- باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟
حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت:
- دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی...
اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگی است؛
حیف که یادمان رفته
بسیاری از آنچه امروز داریم
همان دعاهایی بود
که فکر میکردیم
خدا آنها را نمیشنود!
خدایا همینجوری یهویی شُکرت🙏
شبتون عاشقانه با خدا🌙
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃یه یهویی هایی هست
🌸🍃که خیلی قشنگن
🌸🍃مثل یهویی خندیدن
🌸🍃یهویی عاشق شدن
🌸🍃یهویی سرشار از ذوق شدن
🌸🍃یهویی کادوگرفتن
🌸🍃یهویی خبرخوب شنیدن
🌸🍃یهویی خوشبخت بودن
🌸🍃یهویی خدا را شکر کردن
🌸🍃زندگیتون پر از
🌸🍃این یهویی های قشنگ
@ROMANKADEMAZHABI ❤️