📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_هشتم مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول ک
#هوای_من
#قسمت_بیست_نهم
مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمریکا پنج سال خرج من و مسعود کرده است و حرام خواری است اگر آنجا نمانیم و من به طعنه گفته بودم پس این هجده سال که ایران خرجت را داده تا درس بخوانی و بیست و پنج سال هم آب و خاکش خرج رشد تو و مسعود شده است اگر کسی ندید بگیرد...
مژده مبهوت نگاهم کرده بود. آخرین نگاهش بعد از امضای طلاقش همان بود. بیست و پنج سال ایران را هتل دیده بود و آمریکا را مهد مادری اش در پنج سال... نتوانست جوابم را بدهد. مسعود فقط گفته بود که آنجا تا قران آخر پول تحصیل و محل سکونت و خدمات و... را ازشان گرفته اند و حتی به ازای درسی که خوانده اند پروژه های مفتی دولتی انجام داده است...
بچه ها را هم گذاشت پیش مادر... به مسعود گفته بود تجربه ی زندگی کنار تو بی نظیر بود... زن بی نظیری بود! در حرف البته نه در درست زندگی کردن...
محبوبه چند روز فقط گریه می کرد و من مدام بچه ها را بیرون می بردم تا نه مادر دق کند و نه مسعود دو تا درد از پا درش بیاورد. شب به اصرار بچه ها ماندیم خانه ی مادر. هادی قیافه ی مردانه می گیرد و اصلا بی تابی نمی کند اما هدی را فقط روی پای مسعود می شود آرام دید.
هدی و بشری و مریم کنار محبوبه و مادر می خوابند و من می روم اتاق مسعود که دارد با لپ تابش کار انجام می دهد. خانه را داد به مژده به جای مهریه و زحمت های این سال ها و حالا ساکن خانه ی مادر شده است. همه ی این اتفاق ها سر هم شد یک هفته.
- مسـعود وجدانـا داوری مقالاتـت رو جمـع کن فـردا روز پرکاری دارم.
- می تونی یه جای دیگه بخوابی.
حرف زوردار از آدم بی زور خیلی زور دارد. تا به خودم بجنبم که لپ تاب را بردارم دستم را می گیرد و می پیچاند. حرف زوردار از یک استاد خیلی هم به جاست. کنارش دراز می کشم. ترجیح می دهم بیشتر کنارش باشم. بیشتر ببینمش و بیشتر...
ذهنم را خفه می کنم، مسعود حتی اگر درد هم بکشد باید به خاطربچه هایش زندگی کند.
دنیا خوشی اش چسبیده به ناخوشی، هنوز لبخند لذتی که بردی روی صورتت است که زجر سختی، ماتت می کند. مسعود نه آدمی است که با خوشی ها، مستی کند و نه آدمی که با سختی ها ضربه فنی شود.
چند روز نشست و حرف های مژده را گوش داد. من اگر بودم شاید مژده را اعدام می کردم، اما مسعود فقط گفته بود:
- دوسـتت دارم، امـا نمی تونسـتم از عقیـده ای هـم کـه دارم بگذرم، بمونی... روی سرم جا داری! حتی اگر آدم بی اعتقادی هم بودم بازم به خاطر این آب و خا ک برمی گشتم.
کاش مژده توانسته بود چهار تا دلیل قانع کننده بیاورد، دو تا بدی از مسعود دیده باشد، کاش مسعود گذاشته بود گاهی زندگی به کام مژده نباشد، کاش مژده می فهمید که دنیا هست و رنج هایش، فرار تنها راه را سخت تر می کرد.
هر جا هم که برود آسمان همین است و زمین می چرخد. گاهی شب است و تاریک، گاهی روز است و روشن. شب و روز را نمی شود تغییر داد اما می شود قابل استفاده کرد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_نهم مژده رفت! مژده ای که آخرین بهانه اش برای رفتن این بود که بالاخره دولت آمر
#هوای_من
#قسمت_سی_ام
حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ!
بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل مهدوی، فریاد شادی
همه هوا میرود. افتاد در دام.
- جرئت یا حقیقت؟
لبی هم میکشد، مکثی میکند... ناچار است که یکی را انتخاب
کند:
- حقیقت!
دعوا میشود بینمان که کی سؤال کند. سؤال برای من است
به کسی نمیدهم، خفه که میشوند زل میزنم توی چشمانش و
میپرسم:
- قبـل از ازدواجـت بـا دختـری ارتبـاط نداشـتی کـه بـهش علاقـه
پیدا کنی؟
وحید میگوید:
- راحتش کن دیگه، آقای مهدو ی دوست دختر نداشتی؟
لبخند میزند و میگوید:
- دوست دختر نداشتم، ارتباط هم نداشتم که علاقه پیدا کنم.
ابرو در هم میکشم و میگویم:
- آقا! قرار شد حقیقت رو بگید، دو در نکن دیگه!
شانه بالا میاندازد و میگوید:
- دروغ نگفتم!
وحید با خنده میپرسد:
- یعنی هیچ وقت دلتون هم نمیخواست؟
- آ آ... قراره یه سـؤال بود دیگه! یه سـؤال کردید جواب دادم، دو
تا قرار نبود و بطری را میچرخاند.
با تلاش و تنظیم دور بعد دوباره بطری را طوری میچرخانیم که به
مهدو ی بیفتد:
- جرئت یا حقیقت؟
بلند میخندد:
- بی وجدانا، چندتا به یکی!
وحید میگوید:
- همینه دیگه، میخواستید با نوچه هاتون بیایید!
- حقیقت!
میپرسم:
- خـب... هیـچ وقـت دلتـون نمیخواسـت کـه ارتبـاط داشـته
باشید؟ یعنی بالاخره سنگ که نیستید!
مهدو ی پاهایش را جمع کرد و دستش را دور پاهایش حلقه کرد:
- بابا منم آدمم دیگه، جوونم هستم، مریض هم نیستم، دلم هم
میخواست، راحت شدید...
بطری را برمیدارم و پرت میکنم پشت سرم و میگویم:
- من حوصله ندارم هر بار منتظر بطری بشم که سؤال کنم. بذار
راحت بپرسیم.
مهدو ی فقط سر تکان میدهد و میگوید:
- اول یه چایی آتیشی بدید، بعد پفکهایی که به خوردم دادید
میچسبه، بعد فکم رو استخدام کنید.
جواد میرود که چایی بیاورد.
- داداشتون رو چرا نیاوردید؟
- خیلی سرش شلوغه، اون شب هم دیگه به زور آوردمش.
جواد زیر لبی میپرسد:
- استاده نه؟ من رفتم یه گشتی زدم دیدم استاد تمامه و آمریکا
درس خونده، کار درسته ها!
فقط با لبخند سر تکان میدهد. جواد چایی را تعارف میکند و
مهدو ی برمیدارد و میگوید:
- این جام شوکران پیش از محاکمه است دیگه!
و میخندد، میپرسم:
- خب!
- خـب دیگـه، جوونـه و شـهوتش دیگـه، ایـن یـه طـرف قضیـه
اسـت، یـه طـرف هـم کـه بالاخـره آدم دوسـت داره بـا یـه جنـس
مخالـف خـودش مـچ بشـه تـا روحـی هـم آروم بشـه دیگـه، دیگـه
...دیگه
همه با هم یک هوووی بلند میکشند و صدایشان سکوت شب را
میشکند و مهدوی لبخند زنان چایش را سر میکشد:
نمیدانم بین قهقهه ها صدای وحید به گوش مهدوی میرسد:
- پینوکیو آدم شد، شماها آدم نمیشید...
- ًاصلا پینوکیو به عشق دخترا آدم شد، جان خودم آقا!
امشب کمتر با بچه ها همراهی میکنم میخواهم سؤالی بپرسم که
جواد پیش دستی میکند.
- با این تفاصیل چطور میگید دوست نداشتید؟
- با این تفاصیل نمیتونم دروغ بگم که...
میگویم:
- چرا؟
- چی چرا؟ خودت چرا؟ چرا دوست دخترای مختلف دارید؟
تند شده ام. خودم هم میدانم. لحنم دوستانه نیست. و شاید
کمی غیر محترمانه. اما میگویم:
- خودت گفتی نیاز داریم دیگه...
- چی؟ لذت شهوتش یا لذت روحی و محبتیاش؟
یک لحظه دلم نمیخواهد جواب بدهم هیچکس دلش نمیخواهد
جواب بدهد جز اینکه مسخره بازی کنیم:
- گزینه ی اول...
وحید میپرسد:
- فقط یه گزینه ایه آقا؟
مهدو ی لبخند میزند و سعید به شیطنت میگوید:
- ِا شمام فهمیدید، ضایعیم ها!
جواد سنگی پرت میکند وسط آتش و آرام لب میزند:
- درسـتش رو بگـم، هیجانـش. لامصب هم فکـر و خیالش، هم
ارتباطـی کـه میگیـری، یـه حـال خاصـی داره کـه نمیشـه ازش
گذشت.
وحید با شکلکی که درمیآورد میگوید:
- ًحـس عجیبیـه آقـا! مخصوصـا یواشـکی....
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_ام حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ! بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل
#هوای_من
#قسمت_سی_یکم
_ بدیش چقدره؟
تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام
میگوید:
- افتضاحه، برای ما پسـرا افتضاحه، برای دخترای بدبخت که
بدتره، نابود میشن!
مهدو ی میزند پشت کمرم و میگوید:
- نامردی نیسـت که به همین راحتی بگیم دختره نابود شـد. یا
دختره بزنه تمام غرور و مردی یکی رو له کنه.
حرفش خرابم میکند. نگاه میکنم در چشمان مهدوی که سر
برمیگرداند و رو میگیرد از من، وحید میگوید:
- ًشـما کلا بـا هـر چـی خوشـیه مخالفـی دیگـه، دوسـت دختر هم
که نه.
- نـه بـه مـن ربـط نداره که بخوام جلوی خوشـی و ناخوشـی شـما
رو بگیـرم ولـی بـرام عجیبـه، چطـور عقلتـون اجـازه مـیده کـه
اصـل رو ول کنیـد گیـر بدیـد به جزئیات. محبت ریشـه ای کجا،
محبتهـای کوچه بـازاری کجـا! غرب هم به این نتیجه رسـیده
که شهوت اصل نیست.
- تقصیر خداست به خدا، داده و میگه نخور!
جواد تند سر بلند میکند و میگوید:
- وحید حرف مفت نزن!
مهدو ی زود فضا را دست میگیرد و میگوید:
- اینـو نمیدونـم، امـا خـدا گفتـه اسـتفاده کـن از راه درسـتش،
برنج رو نپخته میخوری که بعدش بگی تقصیر خالقشـه، صبر
میکنی دم بکشه هر چی جا داری بخور. صبر کنید وقتش برسه
از راه درستش یه عمر آروم و پرلذت زندگی کن.
- نمیشـه بـه جـدت آقـا، پـدر آدم درمیـاد، سـخته... خسـته
میشیم... میفهمی... خسته!
بچه ها میخندند و مهدوی هم. مشتی تخمه برمیدارد و بیخیال
حال بچه ها میشکند و میگوید:
- اشـتباهه، قبـول دارم نیـازه، امـا مـدل بـر طـرف کردنـش
ناجوانمردانه اسـت. چون ما مردا قوی هسـتیم ضربه هم بخوریم
بلنـد میشـیم امـا دختـرا، نـه. لطیف تـرن، داغـون میشـن. بعـدا
هـم دیگـه نمیشـه گفـت اینـا میتونـن یـه زندگـی عاشـقانه و پـر
آرامش اداره کنند. دلشون رو پیش پنج نفر قبلی یه دور باختن.
دیگه مردابه، قیافه میان، دیگه من اولین و بکرترین احساسات
رو ازشـون در یافـت نمیکنـم، تـازه ا گـر تنوع طلـب نشـده باشـن.
عصبی و ناآروم و شکاک نباشن، وسط زندگی جاخالی ندن.
جواد سنگی برمیدارد و پرت میکند:
- نه آقا مهدوی! ما پسرا هم داغون میشیم، شاید ده تا دختر رو
به بازی بگیریم تا حالشو ببریم اما یه نفری رو که میخوایم و اون
پـا پـس میکشـه و با یکـی دیگه جلو میره، طوری خورد میشـیم
و اعصابمون به گند کشیده میشه که دیگه هیچی گل و بلبل
تـوش پیـدا نمیشـه. شـاید سـر زن آینده مون هـم کلاه بذاریم. اما
ادا و اطـواره، همـش هـم شـک دار یـم کـه قبلش با کی بـوده، برای
کـی اینطـوری نـاز و نـوز میکـرده؟ الآن که من نیسـتم چه غلطی
میکنه؟ راست میگه؟ دروغ میگه؟ ... میفهمید؟
ًقطعا نمیفهمد ما را مهدوی. وقتی اینطور عمیق به جواد نگاه
میکند یعنی دارد یک نمونه ی بکر را بررسی میکند. یک مقاله ای
که تا حالا خودش ندیده و نخوانده و تازه دارد میبیند که چیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔻مادرم انارها را دانه میکرد
تا در طولانی ترین شب سال
زیباترین و خوشمزه ترین خاطرات را برای ما رقم بزند
من اما آرزو میکردم
ای کاش عمرش همچون یلدا طولانی باشد...
🔺به یاد همه ی مادران
چه آنهایی که هستند
و چه آنهایی که سفر کردند❣️
قبل از اینکه دیر شه قدرشون رو بدونیم🙏❤
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
آخرین پنجشنبه آذر ماه و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿
در آخرین پنجشنبه آذر ماه
و در آستانه شب یلدا یادی کنیم
از همه عزیزانی که پارسال در
کنار ما سر سفره یلدا بودند
و امسال اسیر خاک هستند برای آمرزشان
فاتحه و صلواتی ختم میکنیم 🙏 😔
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_چهار دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_پنجم
روزها پشت سر هم میگذشتند.
من به همراه رامین در تکاپوی آماده سازی مراسم عروسیمان بودیم .
در این مدت تمام سعیم را کردم تا رامین را بهتر بشناسم .
بعضی از رفتارهای رامین را به عنوان یک شیعه قبول نداشتم ولی آن را میگذاشتم به پای اینکه او سالها درکشوری زندگی کرده که حدودا 91 درصدشان را مسیحی ها تشکیل داده اند.
گاهی به رفتارهای او با خانمها اعتراض داشتم و او در مقابل تمام اعتراضات من میگفت اگر قراراست او تغییر کند بهتر از من هم کمی تغییر کنم و گاردی که در برابر دوستان آقایش به خود گرفتم از بین ببرم
و این خواسته زیادی بود برای منی که همیشه در برابر مردان چشم به زیر داشته ام
بنابراین دیگر با او بحث نمیکردم و خیلی غیر مستقیم نارضایتی ام را نشان میدادم و با این حال امید داشتم که بعد از ازدواج بتوانم او را تغییر دهم.
هرروز با رامین در شهر میگشتیم و او از دوران دانشگاه و شیطنت هایش در دوران کودکی میگفت.
کم کم به بودن رامین در کنارخودم عادت کردم
هرچند هنوز علاقه زیادی از جانب من وجود نداشت ولی برایش به عنوان همسرم احترام قائل بودم.
یک هفته به آمدن پدر و مادرم مانده بود.
چند شبی بود کابوس های عجیب و غریبی میدیدم
و روزها دلهره و ترسی ناشناخته در دلم خانه میکرد.
انقدر استرس داشتم که دیگر میلی به خرید نداشتم و حتی اشتهایی به غذا خوردن نداشتم.
حرفهای عاشقانه رامین,دلداری های عزیزجون و خاله هم دردی را دوا نمیکرد همه معتقد بودند این همه استرس و بی اشتهایی بخاطر ازدواجم است
تنها چیزی که کمی آرامم میکرد نماز خواندن و تلاوت قران بود.
هرلحظه منتظر یک طوفان بودم تا زندگیم را نابود کند.
روزهای نحس زندگیم با تماس پریا آغاز شد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_پنجم روزها پشت سر هم میگذشتند. من به ه
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_ششم
آن روز را به خوبی بیاد می آورم .
صبح که برای نماز بیدارشدم دلشوره دوباره به سراغم آمد به نماز ایستادم .
بعد نماز سر سجاده از خدا فقط خواستم به من آرامش بدهد.
آرامشی که چندروزی بود به خود ندیده بودم .
نه در خواب آرامش داشتم و نه در بیداری!
تا وقتی که اهالی خانه بیدارشوند با خدای خودم رازو نیاز کردم.
ان روز قراربود با رامین برای رزرو تالار عروسی برویم ولی انقدر حالم گرفته بود که ترجیح دادم در خانه بمانم واین کار را به رامین سپردم.
بعد از رفتن رامین, گوشی همراهم زنگ خورد
شماره ایران روی گوشی خودنمایی میکرد .تماس رابرقرارکردم.
_الو بفرمایید
_سلام عزیزم خوبی ثمین جان؟
_سلام ممنونم شما؟
_بی معرفت نشناختی منم پریا!
_ببخشید پریا جون خوبی گلم.شماره اتو نشناختم.چه خبرا ؟عمو و خاله چطورن؟خیلی دلم براتون تنگ شده.
پریا در حالی که بغض کرده بود وصدایش میلرزید گفت:
_ممنون همه خوبن فقط...
_فقط چی عزیزم؟خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟
_چه اتفاقی میتونه افتاده باشه جز اینکه مامانم دیگه بعد اون سفر لعنتی شبا کارش شده پنهانی اشک ریختن واسه پسری که ظاهرخودشو خوب نشون میده ولی داره از داخل آب میشه و کاری از دست کسی برنمیاد.
بابا که انگار ده سال پیرشده ولی سعی میکنه به پویا غیر مستقیم روحیه بوده.
پویا هم که جای خود داره .
بعد رفتنت از زندگی دست کشیده .
اوایل فقط تو اتاقش خودشو زندونی کرده بود,حتی تا دوسه روز لب به غذا نمیزد,که نتیجه اش شد ,بیهوش شدنش ولی بعد از اون فقط ظاهرشو حفظ کرد
مثل قبل شوخ و شادبود ولی هرکارهم میکرد نمیتونست غم چشماش,الکی بودن خنده هاش رو پنهون کنه.
میبینی ثمین همه خوبن!!!
در حالی که اشک میریختم گفتم:
_نمیدونم چی بگم تا آروم بشی فقط میتونم بگم متاسفم واقعا متاسفم.
_تاسف.تاسف تو به چه دردی میخوره ثمین !!.وقتی پویا به جای زندگی مردگی میکنه,فقط نفس میکشه .
میدونی دیشب بهم چی میگفت؟
میگفت زندگی تو این شهر واسش سخت شده, هرجا میره خاطراتش جلو چشمش میاد.
میگه نمیخواد با به یاد آوردن یک زن متاهل گناه کنه.
باورمیکنی اگه بگم پویا میخواد بره تو یکی از شهرستانها زندگی کنه.
هیچ کس نتونست منصرفش کنه
.همون دیشب وسایلشو جمع کرد الان رفته بیرون تا کارهای رفتنش رو اماده کنه میخواد با یک گروه جهادی بره .
گفته میخواد بقیه عمرش رو واسه مردم مستضعف خرج کنه و کمک حالشون باشه.
ثمین امروز زنگ زدم دق و دلی رفتن و تنهایی و غصه های داداشم رو سر تو خالی کنم.
بدجور دلشو شکستی ثمین.
جوری شکسته فکرنکنم کسی بتونه بندش بزنه.
ثمین تو رو به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم زنگ بزن به پویا .
بگو نره, بگو بیشتر ازاین زندگی خانواده اش رو نابود نکنه.
بگو دست بکشه از همه تلخی و غصه ها.
تو اگه بگی مطمنم که...
_پریا تو روخدا قسمم نده .
اینو ازم نخواه ,من نمیتونم .
حال من بهتر نیست ,زندگیمو فدای آرامش خانواده ام کردم. شاید به نظر تو و خیلیای دیگه این تصمیمم عاقلانه نباشه ولی من یک دخترم که عاشق خانواده اشه .
نمیتونه بخاطر خواسته دلش آرامش بقیه رو بهم بریزه.
همون خدایی که میپرستم گفته: اف به والدینت نگو .من چطوری میتونم دست روی دست بزارم تا خانواده ام از بین بره .
نمیتونم بیشتر واست توضیح بدم تا درکم کنی .
تو رو خدا منو ببخش.
به پویا بگو من لیاقتش رو نداشتم بگو زده زیر قولش یادش بمونه.خداحافظ.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_ششم آن روز را به خوبی بیاد می آورم . ص
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_هفتم
دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پریا دوباره ازمن خواهش کند تماس را قطع کردم .کناردیوارنشستم و زانوهایم را بغل کردم و به حال خودم اشک ریختم .
انقدر عصبانی بودم که گوشی همراهم را به سمت دیوار پرتاب کردم .هرتیکه ان به گوشه ای پرتاب شد .ازته دل زارزدم به حال خودم به حال این بخت سیاهم .
همونطور نشسته به خواب رفتم
وقتی چشمانم را بازکردم روی تخت بودم و رامین روی مبل کنارتخت نشسته بود .
به او نگاه کردم و گفتم:
_سلام
_سلام خانم خابالوی من.خوبی؟میدونی چندساعته خوابیدی؟
_وای مگه ساعت چنده؟
_ساعت ده شب خانوم.ظهر که اومدم تو اتاقت .گوشه اتاق سرتو گذاشته بودی روی پاهات و خوابیده بودی .انقدر عمیق خواب بودی که هرچی صدات کردم بیدارنشدی.گذاشتمت روی تخت تا راحت بخوابی .مامان میگفت بخاطر کمبود خوابهای این چندروزه است .دستور دادند بیدارت نکنم .الان حدوا 12ساعتی هست که خوابیدی
_واقعا؟؟؟؟
_بله عزیزم.پاشو تنبل خانوم الانه که از گشنگی ضعف کنی .پاشو بریم پایین شام بخوریم.
_مگه شام نخوردی؟
_نه تنها من بلکه عزیزجون هم شام نخورده و منتظر توئه.بدون تو که غذا نمیچسبه.
_ باشه بریم.
نگاهی به اطراف اتاق کردم خبری از تکه های گوشی نبودگفتم:
_تو اتاق رو تمیز کردی؟
_ بله من تکه های گوشی مبارکتون رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله..فکرکنم فردا باید بریم گوشی نو بخریم.
سرم را با خجالت پایین انداختم و گفتم:
_معذرت میخوام .امروز با دوستان قدیمم صحبت میکردم ,عصبانی شدم گوشیمو زدم به دیوار.میشه یه درخواستی کنم؟
_جانم
_میشه واسم یه سیمکارت بگیرید.میخوام خط ایرانمو قطع کنم.
چشم عزیزم فردا صبح باهم میریم هم گوشی ضد دیوار میخریم و هم سیم کارت جدید
با این حرف رامین هردو خندیدم یکی از ته دل و دیگری تلخِ
در حالی که جیغ میزدم و پدرم را صدا میکردم با وحشت از خواب بیدار شدم .
رامین که از صدای جیغ های من بیدارشده بود هراسان وارد اتاقم شد و گفت:
_چی شده عزیزم؟چرا جیغ میزدی؟
؟در حالی که گریه میکردم خودم را به آغوش رامین انداختم و گفتم:
_کابوس وحشتناکی دیدم.خواب دیدم بابا تو آتیش داره میسوزه .کسی نبود کمکش کنه به سمتش دویدم تا نجاتش بدم ولی دیگه بابا رو ندیدم هرچی صداش کردم نبود.بابا تنهام گذاشته بود
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️