📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_چهار دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_پنجم
روزها پشت سر هم میگذشتند.
من به همراه رامین در تکاپوی آماده سازی مراسم عروسیمان بودیم .
در این مدت تمام سعیم را کردم تا رامین را بهتر بشناسم .
بعضی از رفتارهای رامین را به عنوان یک شیعه قبول نداشتم ولی آن را میگذاشتم به پای اینکه او سالها درکشوری زندگی کرده که حدودا 91 درصدشان را مسیحی ها تشکیل داده اند.
گاهی به رفتارهای او با خانمها اعتراض داشتم و او در مقابل تمام اعتراضات من میگفت اگر قراراست او تغییر کند بهتر از من هم کمی تغییر کنم و گاردی که در برابر دوستان آقایش به خود گرفتم از بین ببرم
و این خواسته زیادی بود برای منی که همیشه در برابر مردان چشم به زیر داشته ام
بنابراین دیگر با او بحث نمیکردم و خیلی غیر مستقیم نارضایتی ام را نشان میدادم و با این حال امید داشتم که بعد از ازدواج بتوانم او را تغییر دهم.
هرروز با رامین در شهر میگشتیم و او از دوران دانشگاه و شیطنت هایش در دوران کودکی میگفت.
کم کم به بودن رامین در کنارخودم عادت کردم
هرچند هنوز علاقه زیادی از جانب من وجود نداشت ولی برایش به عنوان همسرم احترام قائل بودم.
یک هفته به آمدن پدر و مادرم مانده بود.
چند شبی بود کابوس های عجیب و غریبی میدیدم
و روزها دلهره و ترسی ناشناخته در دلم خانه میکرد.
انقدر استرس داشتم که دیگر میلی به خرید نداشتم و حتی اشتهایی به غذا خوردن نداشتم.
حرفهای عاشقانه رامین,دلداری های عزیزجون و خاله هم دردی را دوا نمیکرد همه معتقد بودند این همه استرس و بی اشتهایی بخاطر ازدواجم است
تنها چیزی که کمی آرامم میکرد نماز خواندن و تلاوت قران بود.
هرلحظه منتظر یک طوفان بودم تا زندگیم را نابود کند.
روزهای نحس زندگیم با تماس پریا آغاز شد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_پنجم روزها پشت سر هم میگذشتند. من به ه
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_ششم
آن روز را به خوبی بیاد می آورم .
صبح که برای نماز بیدارشدم دلشوره دوباره به سراغم آمد به نماز ایستادم .
بعد نماز سر سجاده از خدا فقط خواستم به من آرامش بدهد.
آرامشی که چندروزی بود به خود ندیده بودم .
نه در خواب آرامش داشتم و نه در بیداری!
تا وقتی که اهالی خانه بیدارشوند با خدای خودم رازو نیاز کردم.
ان روز قراربود با رامین برای رزرو تالار عروسی برویم ولی انقدر حالم گرفته بود که ترجیح دادم در خانه بمانم واین کار را به رامین سپردم.
بعد از رفتن رامین, گوشی همراهم زنگ خورد
شماره ایران روی گوشی خودنمایی میکرد .تماس رابرقرارکردم.
_الو بفرمایید
_سلام عزیزم خوبی ثمین جان؟
_سلام ممنونم شما؟
_بی معرفت نشناختی منم پریا!
_ببخشید پریا جون خوبی گلم.شماره اتو نشناختم.چه خبرا ؟عمو و خاله چطورن؟خیلی دلم براتون تنگ شده.
پریا در حالی که بغض کرده بود وصدایش میلرزید گفت:
_ممنون همه خوبن فقط...
_فقط چی عزیزم؟خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟
_چه اتفاقی میتونه افتاده باشه جز اینکه مامانم دیگه بعد اون سفر لعنتی شبا کارش شده پنهانی اشک ریختن واسه پسری که ظاهرخودشو خوب نشون میده ولی داره از داخل آب میشه و کاری از دست کسی برنمیاد.
بابا که انگار ده سال پیرشده ولی سعی میکنه به پویا غیر مستقیم روحیه بوده.
پویا هم که جای خود داره .
بعد رفتنت از زندگی دست کشیده .
اوایل فقط تو اتاقش خودشو زندونی کرده بود,حتی تا دوسه روز لب به غذا نمیزد,که نتیجه اش شد ,بیهوش شدنش ولی بعد از اون فقط ظاهرشو حفظ کرد
مثل قبل شوخ و شادبود ولی هرکارهم میکرد نمیتونست غم چشماش,الکی بودن خنده هاش رو پنهون کنه.
میبینی ثمین همه خوبن!!!
در حالی که اشک میریختم گفتم:
_نمیدونم چی بگم تا آروم بشی فقط میتونم بگم متاسفم واقعا متاسفم.
_تاسف.تاسف تو به چه دردی میخوره ثمین !!.وقتی پویا به جای زندگی مردگی میکنه,فقط نفس میکشه .
میدونی دیشب بهم چی میگفت؟
میگفت زندگی تو این شهر واسش سخت شده, هرجا میره خاطراتش جلو چشمش میاد.
میگه نمیخواد با به یاد آوردن یک زن متاهل گناه کنه.
باورمیکنی اگه بگم پویا میخواد بره تو یکی از شهرستانها زندگی کنه.
هیچ کس نتونست منصرفش کنه
.همون دیشب وسایلشو جمع کرد الان رفته بیرون تا کارهای رفتنش رو اماده کنه میخواد با یک گروه جهادی بره .
گفته میخواد بقیه عمرش رو واسه مردم مستضعف خرج کنه و کمک حالشون باشه.
ثمین امروز زنگ زدم دق و دلی رفتن و تنهایی و غصه های داداشم رو سر تو خالی کنم.
بدجور دلشو شکستی ثمین.
جوری شکسته فکرنکنم کسی بتونه بندش بزنه.
ثمین تو رو به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم زنگ بزن به پویا .
بگو نره, بگو بیشتر ازاین زندگی خانواده اش رو نابود نکنه.
بگو دست بکشه از همه تلخی و غصه ها.
تو اگه بگی مطمنم که...
_پریا تو روخدا قسمم نده .
اینو ازم نخواه ,من نمیتونم .
حال من بهتر نیست ,زندگیمو فدای آرامش خانواده ام کردم. شاید به نظر تو و خیلیای دیگه این تصمیمم عاقلانه نباشه ولی من یک دخترم که عاشق خانواده اشه .
نمیتونه بخاطر خواسته دلش آرامش بقیه رو بهم بریزه.
همون خدایی که میپرستم گفته: اف به والدینت نگو .من چطوری میتونم دست روی دست بزارم تا خانواده ام از بین بره .
نمیتونم بیشتر واست توضیح بدم تا درکم کنی .
تو رو خدا منو ببخش.
به پویا بگو من لیاقتش رو نداشتم بگو زده زیر قولش یادش بمونه.خداحافظ.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هفتاد_ششم آن روز را به خوبی بیاد می آورم . ص
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هفتاد_هفتم
دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پریا دوباره ازمن خواهش کند تماس را قطع کردم .کناردیوارنشستم و زانوهایم را بغل کردم و به حال خودم اشک ریختم .
انقدر عصبانی بودم که گوشی همراهم را به سمت دیوار پرتاب کردم .هرتیکه ان به گوشه ای پرتاب شد .ازته دل زارزدم به حال خودم به حال این بخت سیاهم .
همونطور نشسته به خواب رفتم
وقتی چشمانم را بازکردم روی تخت بودم و رامین روی مبل کنارتخت نشسته بود .
به او نگاه کردم و گفتم:
_سلام
_سلام خانم خابالوی من.خوبی؟میدونی چندساعته خوابیدی؟
_وای مگه ساعت چنده؟
_ساعت ده شب خانوم.ظهر که اومدم تو اتاقت .گوشه اتاق سرتو گذاشته بودی روی پاهات و خوابیده بودی .انقدر عمیق خواب بودی که هرچی صدات کردم بیدارنشدی.گذاشتمت روی تخت تا راحت بخوابی .مامان میگفت بخاطر کمبود خوابهای این چندروزه است .دستور دادند بیدارت نکنم .الان حدوا 12ساعتی هست که خوابیدی
_واقعا؟؟؟؟
_بله عزیزم.پاشو تنبل خانوم الانه که از گشنگی ضعف کنی .پاشو بریم پایین شام بخوریم.
_مگه شام نخوردی؟
_نه تنها من بلکه عزیزجون هم شام نخورده و منتظر توئه.بدون تو که غذا نمیچسبه.
_ باشه بریم.
نگاهی به اطراف اتاق کردم خبری از تکه های گوشی نبودگفتم:
_تو اتاق رو تمیز کردی؟
_ بله من تکه های گوشی مبارکتون رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله..فکرکنم فردا باید بریم گوشی نو بخریم.
سرم را با خجالت پایین انداختم و گفتم:
_معذرت میخوام .امروز با دوستان قدیمم صحبت میکردم ,عصبانی شدم گوشیمو زدم به دیوار.میشه یه درخواستی کنم؟
_جانم
_میشه واسم یه سیمکارت بگیرید.میخوام خط ایرانمو قطع کنم.
چشم عزیزم فردا صبح باهم میریم هم گوشی ضد دیوار میخریم و هم سیم کارت جدید
با این حرف رامین هردو خندیدم یکی از ته دل و دیگری تلخِ
در حالی که جیغ میزدم و پدرم را صدا میکردم با وحشت از خواب بیدار شدم .
رامین که از صدای جیغ های من بیدارشده بود هراسان وارد اتاقم شد و گفت:
_چی شده عزیزم؟چرا جیغ میزدی؟
؟در حالی که گریه میکردم خودم را به آغوش رامین انداختم و گفتم:
_کابوس وحشتناکی دیدم.خواب دیدم بابا تو آتیش داره میسوزه .کسی نبود کمکش کنه به سمتش دویدم تا نجاتش بدم ولی دیگه بابا رو ندیدم هرچی صداش کردم نبود.بابا تنهام گذاشته بود
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_یکم _ بدیش چقدره؟ تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام میگوید
#هوای_من
#قسمت_سی_دوم
- امروز زنگ زدم به مژده!
- گفتی کدوم مغازه حراج زده؟
- داره میره از ایران!
- عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا
نمونه چیزی.
- مهدی!
- محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره
وقت بذارم.
- برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم...
دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای
گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است:
- نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن.
صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم:
- محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟
- چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که
خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن!
قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام
را فشار بدهم:
- مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت
کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش
خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو
مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار
بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود.
- آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه،
اینا... بیچاره مسعود....
- مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده
هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن
چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه
اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج
میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه!
- نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند!
خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر
میخواهد راه حل پیدا کند.
- اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا
هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی
غربت بی مادر میشدند.
محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی
میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست
زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول.
اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت.
یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر
میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات
بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله.
- مهدی!
- جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا
ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر
بچه هاش بیاد کفایت میکنه!
- ِا خیلی بدی!
- چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر.
- َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد!
- خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره،
چی پختی؟
- امروز!
- پ ن پ...
- حال نداشتم که هیچی!
- ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز.
چی بخرم بخوری بخندی....
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_دوم - امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران!
#هوای_من
#قسمت_سی_سوم
پیام می دهم:
- «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!»
مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم.
جواد می گفت:
- انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش...
****************************************************************
جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...»
بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد...
ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا...
آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود.
****************************************************************
- ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم.
****************************************************************
- نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد...
****************************************************************
- کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید.
دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی...
آرزو بر جوانان عیب نیست...
****************************************************************
- خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود.
خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_سوم پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشت
#هوای_من
#قسمت_سی_چهارم
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند.
پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری
از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد:
- کدوم گوری میری با این حال؟
دستم را می زنم تخت سینه ی جواد:
- به تو ربطی نداره! کلید رو بده!
دستش را می کند داخل جیبش می گوید:
- باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم!
نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش:
- مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟
رو برمی گرداند سمت من و می گوید:
- می دونی این شماره ی کیه؟
- از کجا بدونم کدوم خریه؟
- می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی!
چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم.
- ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده.
سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟
برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟
اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟
میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم.
می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب:
- بی شعور چرا انداختی تو آب؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امام حسن علیه السلام:🌹
«..دعا کردن برای فرج مانند نماز میت واجب کفایی نیست که اگر عده ای انجام دهند از عده ای دیگر ساقط شود.بلکه مانند نمازهای پنج گانه واجب است»
📘مکیال ج1
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#امام_زمان
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
کـــاش صـاحــب برســد این #جمعه
ان شاءالله🤲🏻 ان شاءالله🤲🏻
کاش صاحب برسد بنده به زنجیر کند
این جوانان همه را در ره خود پیر کند
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُود و دلبر او دیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تأثیر کند
کاش از روی ترحم گذرد بر دل من
خود بسازد دل ویرانه و تعمیر کند
کاش صاحب نفسی همدم این خسته شود
که ز گرمی لبش مسأله تغییر کند
چند سالی است که از هجر رخش می گِرییم
کاش با نیمه نگه از همه تقدیر کند
کاش با آن قلم عشق شبی نام مرا
در میان صُحُف فاطمه تحریر کند
کاش روزی بزند تکیه به دیوار حرم
با همان لحن علی نغمه تکبیر کند
کاش جز مجلس او جای دگر پا ننهم
تا فقط مجلس او جان مرا سیر کند
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#امام_زمان
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫