تکنولوژی💻 شاید چشم پر کن باشد،
اما
آدم با ♥️ اش زندگی می کند...
#اپلای
#نرجس_شکوریان_فرد
از امشب با رمان جذاب و زیبای #اپلای که که رمان چهارمی هست که از سرکار خانم #نرجس_شکوریان_فرد براتون قرار میدیم، در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺
رمان شماره: 0️⃣4️⃣
نام رمان : #اپلای
📝#نویسنده: #نرجس_شكوريان_فرد
👇🏻👇🏻👇🏻
#اپلای
#قسمت_اول
یکشنبه است و سکوت خیابان های سرسبز ویَن؛کوچه های خالی از ماشین و تعطیلات به تمام معنای آخر هفته. آنهایی که دیشب تا دیر وقت در کلوپ ها و کازینوها دلی از عزا درآورده اند با خوابشان تا ظهر در سکوت شهر سهیم هستند. از سوئیت محقر و فضای منفور و دلگیر بیست متری دانشجویی ام بیرون میزنم. میخواهم نفس عمیقی برای این راحت شدنم بکشم که آنا را با لبخند همیشگی،همراه سگ پشمالوی پاکوتاهش مقابلم میبینم. در جواب روز خوشِ زن با لهجه غلیظ اتریشی و دم تکان دادن سگ،سری تکان میدهم. دعوت به قهوه اش را رد میکنم؛چون برای این یکشنبه برنامه دارم. دستی به موهای بلوند کوتاهش میکشد و درخواستش را طور دیگر تکرار میکند. با توضیح کوتاهی،مثل همیشه خودم را رها میکنم. برای من این فرصت هفت ماهه،که دفاعم از رساله دکتری بستگی به مقالات بدست آمده از نتیجه آزمایش ها و تحقیقاتم در اینجا دارد،زمان چندانی نیست تا بخواهم برای تفریحات و خرید وقت بگذارم؛اما برای آنا که گارسون یک فست فودی در همین خیابان است،با وجود ساعات کاری بالایش،شاید من یک غنیمت درآمدن از تنهایی هستم. حداقل حرف برای گفتن از زیبایی های دو کشور و تفاوت در فرهنگ و خوراک خوب است. پا که از ساختمان بیرون میگذارم،طبق عادت سربلند میکنم و برای پیرمرد تراس نشین طبقه سوم واحد هشت،دستی تکان میدهم. در جواب،فنجان قهوه ای رنگش را برایم بلند میکند. نمای رنگ باخته و ساکت مجتمع مسکونی ۹۰ساله مثل حال و هوای ساکنانش است. چندین بلوک ساختمانی مرتفع،حیاطی با درختان تنومند سر به فلک کشیده را احاطه کرده اند. اینجا منطقه نزدیک به شهر وین است و از برج های زیبا و چشم پرکن چندان خبری نیست. برای سکونت کوتاهم زیر بار خوابگاه نرفتم و هزینه سنگین هم نکردم. ساختمان ما پنج طبقه دارد،با پانزده واحد و ساکنانی که تا حالا با پنج نفر از آنها برخورد داشته ام. آنا همین مو بلوند زیبای تنهاست. تنهاست با سگش،که جک صدایش میکند. پیرمرد تنومند تراس نشین دقیقا بالای سر من ساکن است و هیچ وقت نه صدای پایی میشنوم و نه حرکتی. اما همیشه در بالکن بوی قهوه های پیرمرد را حس میکنم. بیشتر مواقع در رفت و برگشت من همچنان هست و تنهاست. یک پسری هم هست که سرخوش ترینِ فرد این پنج خانه است و هر چند روزی میبینمش که دستش دور بازوی دختری متفاوت است. آن دوتا هم دوتا خانم هستند با یک بچه؛پدر ندیدم کنار بچه ها. فرنس،رفتگر و سرایدار مجتمع،با چکمه های زردش میان گلها خم شده است. سیاه پوستِ گرم و باصفایی است که یک جورهایی به بودنش و صدای خش خش جارویش مخصوصا در این روزهای پاییزی انس گرفته ام. از بقیه هم خبری ندارم؛چون از وقتی که آمده ام،بیشتر زمانم را در دانشکده و آزمایشگاه گذرانده ام. از سکوت و هوای لطیف صبحگاهی استفاده میکنم و پیاده میروم. هرچند خیابان های خلوت،وزنی سنگین روی ذهنم می اندازد،به اندازه تنهایی همان سوییت بیست متری. وقتی با در بسته دانشکده روبرو میشوم،دوباره ذهنم یادآوری میکند که امروز تعطیل است. بی اختیار دست میبرم در جیب و کارت همراهم را لمس میکنم. از پشت میله ها چشم میگردانم،هیچ موجود زنده ای نیست. با ناامیدی و فقط برای دلداری خودم،کارت را روی قفل در میکشم. بوق آرام و دری که باز میشود. اول دستم را عقب میکشم و بعد به در باز شده نگاه میکنم. در با کارتی که دکتر فرنز روز اول ملاقاتمان داده بود،باز شد. آرام در را هل میدهم و قدم به محوطه ساکت دانشکده میگذارم. مقابل اتاقک نگهبان کمی منتظر میمانم تا سربلند کند و از او اجازه ورود بگیرم،هیچ تکانی به خودش نمیدهد. این همه راه را نیامده ام که بدون کاری برگردم. محوطه پردرخت را رد میکنم و به در بسته سالن میرسم. مطمئن تر از قبل کارت را میکشم،دوباره بوق آرام دری که باز میشود. نگاه زیر چشمی به دوربین های مداربسته می اندازم و پله ها را تا طبقه دوم بالا میروم.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
این کلید برای در آفیس،آزمایشگاه و اتاق قهوه بود. یعنی قرار بود برای اینها باشد و حالا در اتاق پرینت و سرویس بهداشتی خصوصی اساتید و حتی در اصلی ورودی دانشکده برق و الکترونیک دانشگاه TUرا هم باز کرد. آنهم یکشنبه که اتریش در تعطیلات است و همه ترجیح میدهند آخر هفته در بیرون شهر و کلوپ ها و سالنهای بازی باشند و یا در سکوت و تنهایی خانه هایشان روزی متفاوت از روزهای دیگر داشته باشند. برای من هنوز یکشنبه ها مزه کار دارد و جمعه ها که اینها مشغول اند،کلافه کننده میشود. با اینکه دوماه از آمدنم گذشته،هنوز عادت نکرده ام و حجم دلتنگی ام را با امید به ثمر نشستن تحقیقاتم از صبح تا شب با کار پر میکنم. سکوت و خلوتی دانشکده،نه تنها آزار دهنده نیست،بلکه آرامش و تمرکزم را در کار بیشترهم میکند؛یک دنیا امکانات اختصاصی مقابلم قرار میگیرد و انگیزه و انرژی ام مضاعف میشود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_دوم
حجم درس و پژوهشی که در این چند ماه برای خودم تعریف کرده ام حتی اعتراض پروفسور نات را هم بلند کرد. دلیل می آورد این کار برای دوسال است،اما دکتر فرنز با تاکید گفته بود که میثم در این چند ماه میتواند؛نتایج تحقیقات چندماهه میثم بهترین گواه است. مشغول که میشوم،تا ساعت هشت شب جز نسکافه ای که در اتاق قهوه درست میکنم و جز دوباری که نگهبان از مقابل در آزمایشگاه نگاه میکند و بیصدا سایه اش رد میشود،اتفاق دیگری نمی افتد. نتیجه کار را که در لپتاپ ذخیره میکنم ساعت توی ذوقم میزند در خیابانهای ساکت و تاریک فقط سایه سیاهم تا مقابل آپارتمان همراهیم میکند به غیر از دوسه دسته جوانهای مست و ولگرد و شیشه های شکسته شراب و استفراغ بدبوی کنار پیاده رو،بقیه خیابان خبری جز رد شدن گه گاهی ماشینها ندارد برعکس تهران خودمان که تا پاسی از شب شلوغ است و پر از هیاهوی زندگی. یکی دو هفته اول را میرفتم خانه پرهام با خانمش چندسال است که اینجاست و از دوستان برادرم احمد بود. اما بعدش دیگر حس میکردم کنار آنها هم،حالم خوش نمیشود خیلی سعی میکردند که من احساس کنم برادر و خواهرم هستند،اما نگاه های هرکس انرژی خاص خودش را دارد هیچ چشمی عمق نگاه پدر و مادر و لذت محبت خواهر و برادر را ندارد حتی جمع های ایرانیهای ساکن وین هم جمع فامیل نمیشود و این میشود یک حجم بزرگی از دلتنگی،که مینشیند روی دلت خسته کلید می اندازم و دررا باز میکنم. همزمان آنا در قاب در واحدش ظاهر میشود. همانجا می ایستم و با چند کلمه حالش را میپرسم. از بیحالی جَک میگوید و نگرانی اش. میخواهد که سری به جک بزنم. نفس آرامی میگیرم. میگویم:جک هم دلش میخواد کمی توی روز تعطیل ریلکس کنه. میگوید که بعد از ظهرها یک دو ساعتی جک را میبرد بیرون تا تفریح کند و جک هم خیلی دوست دارد،اما امروز حتی حال نداشته از رخت خوابش بلند شود و هرچه بوسیده و نوازشش کرده فایده نداشته است. واقعا در جوابش باید چه بگویم اگر درباره بچه بود میشد بگویم بچه خواهرم یا برادرم هم گاهی اینطور شده یا اینکه سرما خورده است،اما هیچ راه حل خاصی برای سگ پشمالویی به نام جک ندارم. بقیه حرفش را در سکوت گوش میدهم و برای جک آرزوی سلامتی میکنم. در خانه را که میبندم دلم برای آنا میسوزد هیچوقت سعی نکردم بفهمم چرا این دختر با اینکه بیشتر از بیست سال ندارد اینطور تنهاست و در چشمانش رد افسردگی پیداست. این اولین یکشنبه بود که روز تعطیل را در آزمایشگاه گذراندم. یکی دو هفته قبل با سینا راه افتادیم برای دیدن زیبایی های اتریش. برخلاف ایران که شب،پارکها پر از شور و حال خانواده و سروصدای بچه هاست،اینجا روزهایش شلوغ و از ابتدای غروب در سکوت فرو میرود و شب هم که کمتر میشود بچه و زنی در خیابان دید!هفته گذشته در پارک مقابلمان یک بچه خورد به تابلویی که محدب بود و کار آینه را میکرد. به دقیقه نکشیده سه پارک بان خودشان را رساندند کنار تابلو. برایم جالب بود که مادر بچه را بازخواست نکردند،بلکه معذرت خواهی کردند و دلجویی. سینا خنده اش گرفت و گفت:به نظرت اگر ایران بود چه برخوردی میکردند؟حساب کار آمد دستم و با چشم دنبال دوربین های مداربسته گشتم که کل پارک و آدمهایش را رصد میکند مطمئنم پارکبان ها اینجا نبودند و کسی خبرشان کرد که به این موقعیت آمدند. یک لحظه حس بدی درونم جریان پیدا کرد. با سینا موزه راهم زیرورو کردیم. دکوراسیون و فضاسازی آن چشمگیر بود و البته بازدید از یک قسمت موزه گران بود که ماهم مثل خیلیهای دیگر قید دیدنش را زدیم. من و سینا به خاطر درس سنگین و پروژه هایی که داریم بیشتر از چند ساعت در هفته زمان تفریح نداریم. تنهایی،هر دوتایمان را کمی به هم نزدیک کرده است اگر بفهمد امروز را در آزمایشگاه گذرانده ام برایم متاسف میشود.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
هفت سال است که برای درس آمده و در آزمایشگاه روی پروژه ای کار میکند. آرام و زودجوش است و یک دنیا حرف ذخیره دارد برای زدن حالا هم یک جفت گوش و یک دوست همراه و همفکر پیدا کرده است. سی و پنج ساله است دوتا پسادکترا رد کرده و چندتا پروژه هم تحویل داده است،ولی شور و حال جوانی را در رفتار و حالاتش نمیبینم. سرش فقط به درس گرم است و تنهاست دکتر سینا تنها نیامده بود،اما دوسال بعد از آمدنش به اتریش از همسرش جدا شدند همسرش الان ازدواج کرده است و سینا در پانسیون زندگی میکند. تا پایان فرصت مطالعاتی،تا فرودگاه و پروازم به ایران،سینا همراه خوبی بوده و نگذاشته بود آنا و غربت،ضربه فنیم کند آخرین موضوعی که با سینا درباره آنها در فرودگاه صحبت میکنیم،حرفهای پروفسور نات است که خواسته بود نروم و بمانم. دعوتنامه دانشگاه و صحبتهای دکتر فرنز و یکی دوتا از بچه ها و موقعیت خوبی که پیشنهاد کرده بودند سینا در سکوت همه را گوش داده بود و گفته بود وقتی بروی ایران بهتر میتوانی تصمیم بگیری!امکانات و داشته های اینجا را دیدی،مدل زندگی راهم دیدی،میمانی خودت و انتخابت!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سوم
*صفر مرزی*
جاده مقابلم ساکت و خموده است و برعکس وقت های دیگر خلوت.برخلاف من که این خلوتی برایم سرعت نیاورده،بقیهٔ راننده ها را به طمع انداخته تا در این سکوت نمانند. شیشه ها را بالا دادهام تا تنهایی شب برایم ۻریب بگیرد و پتانسیلهای فکر و خیالم فعال شوند؛رفتوآمدهای کلامی بین خودم و سوسن،درگیریهای کاری و ناسازگاریهای اساتید،پروژه و مقاله،رفتن مسعود و پذیرش خودم.
صدای موبایل که بلند میشود،چشم از تاریکروشن جاده میگیرم.نور گوشی از زیر ترمزدستی به چشم میخورد.دوباره نگاه به جاده میدوزم.آهنگ زنگ موبایل سکوت ماشین را بههم میزند؛"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم ویا ز داغ فراقت چگونه ناله کنم."
انگیزهای برای پاسخگویی ندارم،صدا قطع میشود. خیره میشوم به مسیری که روشنایی چراغهای اتوبان هم نتوانسته است بر سیاهی آن غلبه کند.لندکروز مشکی چراغ میزند وسبقت میگیرد. نگاهم رد چرخهایش را میزند و شکل و شمایلش،که دومی هم از کنارم با سرعت رد میشود. تویوتایی را در آینهٔ بغل میبینم.راننده را رصد میکنم . پسری هم سن و سال خودم مرا پشت سر میگذارد . حتماً میروند تا بیابانهای اطراف را خط بیندازند.
دل و جگر تجربههای عجیب فقط برای ما جوانهاست. چند سال پیش بود که دوتا از همین ماشین ها در کویر گم شدند و بنزین و آب هم تمام کردند. مرگ دونفرشان سر و صدای زیادی ایجاد کرد.یعنی ترس برای ماها جایگاهی دارد؟اهل پذیرش تجربهها و پا پس کشیدن هستیم؟
ماشین رابه باند کناری میکشم و با دیدن هواپیمایی که در حال فرود است یاد حس و حال خودم موقع برگشت از اتریش میافتم.حالا هم آمدهام بدرقهٔ مسعود؛میرفت برای فرصت مطالعاتی.
ماههای بعد هم قرار است بیایم بدرقه آریا و آرش،نادرو شهاب و علیرضا وبقیه دارم فکر میکنم دوست ندارم خداحافظیها را ببینم آنهم بدون دعوت. که درِ شیشهای ورودی سالن فرودگاه مقابلم باز میشود وحجم هوای گرم با سروصدایی شبیه صدای بم زنبدرهای کنار کندو همزمان هجوم میآورد به سمتم. دو قدم بعد از داخل شدن میایستم وسرم را در محوطه میچرخانم. جمعیت روبهرو اولین چشم اندازی است که نگاهم را به سمت خودش میکشد. در پیچ و خم صف زنان و مردان رنگارنگ، دنبال جوانی با صورت سفید و تیپ مشکی میگردم! دست که روی شانهاش میگذارم بر میگردد و بعد مکث کوتاهی لبخند پهنی صورتش را باز میکند: میثم، برا چی اومدی پسر؟ شرمنده کردی؟
مثل همیشه ریش پرفسوری و موهای نیمه بلند و چشمهای ریز شدهاش چهرهای متفاوت را در چشمانم مینشاند. دستش را محکم میفشارم. تنها داشت میرفت. خانوادهاش قهر کرده بودند سر موضوع خاص این روز ما جوانها و نیامده بودند. دختر مورد علاقه مسعود مورد پسند خانوادهاش نبود وبرنامهاش به نتیجه دلخواه نرسید.
دست میدهیم و مرا همراه خودش تا کنار صندلیها میبرد.نگاهم از روی چمدان مشکیاش کشیده میشود روی ساک رنگی پسر و دختر زرد پوشی که سرشان را تا آخرین مهرهٔ گردن در موبایل فرو کردهاند و موهای رنگ شدهٔ پخش و پلایشان توی ذوق میزند. نگاه از آنها میگیرم و میدوزم به مسعود که زل زده است توی چشمانم و من به حرفی که دلش میخواست بزند و نمیزد اخم کرده بودم: میثم،آدم باش!
—ای جان!
حرص میخورد دلش بند شده بود و خانواده نگذاشته بودند این بند گره بخورد ودلخور راهیاش کرده بودند. دست از جیب شلوار جینش بیرون میکشدو محکم میکوبد روی بازویم و میگوید: دوست نداشتم اینجوری برم!
با تاسف سری تکان میدهد و نفس محکمی بیرون میدهد.این مسعود نوبر است. حرف خوردن و جواب ندادن در مرامش نبود. اینقدر ناراحتی و ترسیدن به خواستهاش هم تا حالا نکشیده بود. برای به حرف آوردنش گفتم:نشد کاری کنی!
—کاش مشکل فقط یکی بود. بیپدر وقتی میای حالشو ببری تا حالتو خوب کنه از زمین و آسمون میباره!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
به حال و قیافهاش میخندم و زیر لب میگویم:بسوزه پدر عاشقی!
همان مسعود همیشگی میشود و میگوید: نه چرا بسوزه، عاشق نشدی نفرین سوختگی میکنی.حال میده جون میثم!
اینبار منم که دستم را آزاد میکنم تا مشت محکم بکوبم. بازویش را میگیرد و ماساژ میدهد: به جان میثم، دختر دوروبر زیاده. دلبری کردن هم که اینا همش برای یکی دوساعتِ. اما لامصب دل که ریشهای گیر میکنه.بعدش دیگه دیگه. مثل خاک وطنه، آدم رو میخ خودش میکنه.
سرم را طوری تکان میدهم که انگار مسئله لاینحلی را که توضیح دادی فهمیدم.
—کی فکر میکردمن، مسعود، اینطور پابند شم! اونم به یه دختری که شبیه صفر تا صد زندگی من نیست. البته حواسم هست که آدما عوض میشن.حالا چادر مهم نیست. ولی خب، کاش یا ندیده بودمش، یا لااقل الآن همرام بود!
دلم لحظهای بین حسهای مختلف سرگردان شد. چند هفته مانده به رفتنش باید میدید و دل میداد وبه خاطر تضاد فرهنگیشان دست و پا بسته که هیچ، باقهر از نارضایتی خانوادهاش ساکت میگذشت.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید
ما هر روز با دو رمان زیبا و جذاب #محکمترین_بهانه در بخش ظهر گاهی و
رمان خاص و زیبای #اپلای در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم
از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_بیست_ششم
با پریا به راه افتادیم.در بین راه پریا از شیطنتهایش میگفت و می خندیدیم.
هربار هم که میخواست از پویا حرفی بزند سریع حرفش را عوض میکردم.
در درونم جنگی به پا بود
از یک طرف دلم میخواست بدانم پویا در این مدت چگونه زندگی کرده است و از طرفی میدانستم که با صحبت کردن از پویا دوباره خاطرات گذشته را بیاد می آورم و آزارم خواهد داد.
پس تلاش میکردم با خود و این شوق فهمیدن بجنگم و خودم را بیشتر آزار ندهم.
بالاخره بعد از 6 ساعت به روستا رسیدیم .
از اهالی محل پرس و جو کردیم و به منزل دکتر صفدری رسیدیم.
با استرس از ماشین پیاده شدم ,پریا هم با من همراه شد.
درب آبی رنگ بزرگی که انگار به تازگی رنگ شده بود خودنمایی میکرد.
پریا که دید دلهره و استرس دارم زنگ خانه را زد .
صدای نازک دخترجوانی به گوش رسید که میگفت:
__بفرمایید امرتون؟
پریا زودتر از من جواب داد و گفت:
_سلام خانم.منزل خانم دکتر صفدری اینجاست؟
_بله درسته.امرتون؟
پریا نگاهی به من کرد و گفت:
_میشه چند لحظه در باز کنید با خانم دکتر کارداریم
_بفرمایید داخل
درب حیاط با صدای تیکی باز شد.
من و پریا وارد حیاط شدیم.عمارت مجللی روبه رویمان قرارداشت.دخترکی با گیسوانی بلند قهوه ای رنگ جلو در ورودی ایستاده بود و به ما نگاه میکرد .
یاد حرف خان بابا و بارداربودن دکتر افتادم.
یک لحظه با خودم گفتم نکند همه چیز واقعیت داشته باشد و او خواهر من باشد ولی بعد از حرفم و شک به پدر مهربانم پشیمان شدم و به خود نهیب زدم که انقدر احمق نباش ثمین.
با نزدیک شدن به ان دختر استرسم بیشتر شد.دستانم انگار از سرما یخ زده باشد میسوخت.
چادرم را درون دستم مچاله کردم تا شاید کمی انگشتانم گرم شود.
وقتی به روبه روی دخترک رسیدیم پریا گفت:
_سلام.ببخشید مزاحم شدیم .خانم دکتر تشریف دارند؟
دخترک با تکبر و غرور خاصی به سردی گفت:
_سلام.بفرمایید داخل
من هم بخاطر اینکه با خودش فکرنکندچه دختر بی شخصیتی هستم با لبخند سلام کردم.
با راهنمایی او به سالن پذیرایی رفتیم.
با تعارف او من و پریا روی مبل نشستیم.
او هم نزد دکتر رفت تا خبر آمدن ما را بدهد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_بیست_هفتم
دستانم را روی پاهایم مشت کرده بودم و از استرس فشارش می دادم .
دستان گرم پریا روی دستانم نشست .به چشمان مهربانش نگاه کردم چشمانی که عجیب مرا به یاد برادرش می انداخت.
به او که نگرانی از چشمانش میبارید لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_خوبم نگرانم نباش
پریا چشمانش را روی هم گذاشت و به آرامی دست مشت شده ام را نوازش کرد.
مدتی نگذشت که ان دختر جوان در حالی که با دو دستش ویلچری را هل میداد به سمتمان آمد.
یک خانم مسن روی ان نشسته بود.
به او میخورد که هم سن و سال عزیزجون باشد.چهره اش با همه چین و چروک هایش بازهم یادآوراین بود که او در گذشته و در دوران جوانیش قطعا زیبا رو بوده است.
به احترامش سرپا ایستادم و گفتم:
_سلام خانم
_سلام عزیزم خوش اومدید
ان دختر جوان با سردی گفت:
_وقت نشد خودم رو معرفی کنم.من روژان هستم و ایشون هم مامانم دکتر صفدری.کسی که میخواستید باهاشون حرف بزنید
باورم نمیشد این زن با این حال و روز همان شهره ای باشد که خان بابا برایم گفته بود.
به زور لبخندی زدم و گفتم:
_خوشبختم.من اسمم ثمینه و این خانم هم دوستم پریا هستند
شهره لبخندی زد و گفت:
_خیلی خوش اومدید دخترم .بامن کاری داشتید؟
استرس به جانم افتاده بود نگاهی به پریا کردم .او مثل گذشته ها با لبخندش به من دلگرمی داد.لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_من دختر دکتر رادمنش هستم .دختر عماد یادتون میاد؟
شهره که هم تعجب کرده بود و هم نگرانی در چشمانش موج میزد سریع گفت:
_نه نمیشناسم
_خانم صفدری چطور ممکنه نشناسید شما و پدرم تو یه بهداری کار میکردید
شهره ناگهان عصبانی شد و گفت:
_وقتی میگم نمیشناسم یعنی نمیشناسم .روژان این خانمها رو به بیرون راهنمایی کن
نمیتونستم بدون اثبات بی گناهی پدرم از ان خانه دور شوم .پس من هم همانند خودش با عصبانیت و صدای بلند گفتم:
_حق دارید نشناسید چون شما با پاپوش درست کردن برای پدرم تموم این سالها باعث شدید خان بابام به پدرم تهمت بزنه و به چشم یک خیانتکار اون رو ببینه.چطور میتونید ادعا کنید که پدرمو نمیشناسید؟من اونقدر اینجا میشینم تا بگید چرا با پدرم چنین بازی کثیفی کردید؟
شهره که عصبانیت و ترس در چشمانش پیدا بود رو به روژان کرد و گفت :
_روژان زنگ بزن پویا بیاد اینا رو بندازه بیرون
روژان در حالی که متعجب و ترسیده بود شماره ای گرفت و گفت:
_سلام.خوبی میشه بیای خونه ما ؟دونفر اومدن اینجا و مامانمو عصبانی کردن .مامان گفت بیای اینا رو بندازی بیرون.باشه منتظرم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_بیست_هشتم
وقتی تماس را قطع کرد در حالی که با غرور به ما نگاه میکرد گفت:
_الان نامزدم میاد و تکلیفمون رو روشن میکنه.البته پیشنهاد میکنم خودتون قبل اینکه پویا بیاد برید.
پریا که انگار کمی نگران بود گفت:
_فامیل این نامزد محترمتون چیه؟
روژان تا لب باز کرد که فامیلش را بگوید صدای ایفون بلند شد.پس فقط گفت:
_الان خودش میاد هم خودشو معرفی میکنه و هم شما رو تا بیرون راهنمایی میکنه
در حالی که با تکبر میخندید به سمت در ورودی رفت .
شهره با همان خشم و عصبانیتی که داشت به من زل زده بود.پریا زیادی مشکوک میزد با نگرانی نگاهش را بین من و درب ورودی میچرخاند.از پریایی که من میشناختم این ترس بعید بود.
با صدای روژان که کسب را به داخل تعارف میکرد به سمت درب ورودی چرخیدم.اول چشمانم به کفش های کسی که وارد شد افتاد.همانطور که نگاهم را بالا می آوردم با خودم میگفتم چقدر هیکلش آشناست.نگاهم را از دستان و هیکل ورزشکاریش بالا آوردم و نگاهم با دوچشم آشنا گره خورد.
دنیا دور سرم چرخید باورم نمیشد پویایی که روژان با افتخار میگفت نامزدش است پویای گذشته من باشد.
با اولین قطره اشکی که از چشمانم فرو ریخت پاهایم سست شد و روی زمین زانو زدم.
صدای داداش گفتن پریا توی گوشم اکو میشد و صدای پویا که با ناباوری مرا صدا میزد
.
متوجه میشدم که کنارم دوزانو نشست و مرا صدا میزد ولی من با خاطرات روزهای خوشم با او عرق شده بودم.
صدای فریادش را که از روژان یک لیوان اب طلب میکرد را میشنیدم ولی انگار نمیشنیدم.
چشمم به چشمان پر از اشکش افتاد و گفتم:
_تو
لبخندی زد و گفت:
_اره منم.پویا
میخواستم دستم را بالا ببرم و اشکهایش را پاک کنم ولی به یاد می آوردم که او دیگر پویای من نیست .او الان فقط یک غریبه ی زیادی آشناست .
چشمانم را با درد بستم .با کمک پریا از روی زمین بلند شدم و به شهره نگاه کردم و گفتم:
_خواهش میکنم راستش رو بگید .چرا واسه پدرم پاپوش درست کردید؟بابا عماد من الان دیگه زنده نیست و خبر نداره که تمام این سالها تو واسش پاپوش درست کردی.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📣🔴 هشدار برای بارندگی های سیل آسای استان های جنوبی و جنوب غربی 🔴📣
لطفاً به هم وطنان ما در استانهای هرمزگان، کرمان، سیستان و بلوچستان و همچنین بخش هایی از خراسان رضوی و جنوبی هشدار دهید
تو این عصر جمعه ای و #ايام_فاطميه برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا #امام_زمان (عج) و رفع بلایا از کشور ابرقدرت ایران که هیمنه پوشالی آمریکا رو در هم شکست هرچقدر میتونین #صلوات بفرستین
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال
یکی ازطلاب کہ متاهل می باشند،بہ خاطرمشکل مالی؛نمازوروزه استیجارے ونیزختم قرآن،براے اموات انجام می دهند.
چله زیارت عاشورا هم انجام میشه
(همه موارد باهدیہ ے کم و پایینتر از عرف).
بنده صلاحیت ایشونو تا حدی از طریق دوستان بررسی کردم و مشکلی ندارند
(اگه لازم بود ایشون حاضرند مدارک طلبگی خود را به مراجعین نشان دهند)
برای اطلاع بیشتر یا گرفتن آیدی ایشان به خادم مجموعه کانال های مخاطب محور مراجعه کنید
آیدی خادم مجموعه کانال های مخاطب محور👇🏻
@contactsadmin
#اپلای
#قسمت_چهارم
خودش ناراضی نبود. همینطور دیده بود،دل داده بود و همینطور هم داشت میرفت. لذتش نصف شده بود.
سکوت بینمان خیلی دوام نمیآورد با سؤال من از ساعت پرواز. مسعود توضیح میدهد که هواپیما تأخیر دو ساعته دارد و با تلخندی میگوید:دوساعت هم دوساعته!
دستانش را در جیب شلوارش فرو میبرد. نفس عمیق و بلندی میکشد و بریده بریده بیرون میدهد! دارد هوای وطن را ذخیره میکند. یاد بساطی میافتم که زبل خان اروپایی در اینترنت راه انداخته بود؛ کیسهٔ هوای شهرهای مختلف اروپا را میفروخت و از دلتنگیها و خاطرات مردم بیچاره پول به جیب میزد.
برای مسعود که میگویم لب بر میچیند و تأسف میخورد که چرا یک ساک از کیسههای هوای شهرشان برنداشته است. سرش را پایین میاندازد و با نوک کفش خطهایی روی زمین ترسیم میکند.گذشت زمان را هم حس میکنیم و هم نه.برای من زمان کند میگذرد و برای او که دارد سفر متفاوتی را آغاز میکند، حرکت عقربههای ساعت فقط اضطراب آفرین است.
—اونجا همه چی هماهنگه؟
انگار بحث مورد علاقهاش را پیش کشیدهام؛ با اشتیاق از تماسهای منظم و مداومی که با او داشتهاند و هماهنگیهای ریز و درشت میگوید.
—هماهنگ و اوکیه. از دست ادااطوارای استادای اینجا راحت میشم. نه به استاد فربودی که دین و سیاست ودرس رو ریخته بود تو یه بالون و باهم میجوشوند و تلفظ ته حلقش با دمپایی کذاییاش دیوونت میکرد،نه به استاد صنیعی که اینقدر تعریف اونجارو کردو اینجا رو کوبوند که همهمون رو داره راهی میکنه. بُتِ مون شده.
حس و حالش زود افول میکند و سری که تکان میخورد هم برای من حرف دارد هم برای او. نمیشود منکر حس بدی شد که در فکر و ذهن دور میزند. بالاخره داری از سرزمین خاطرههای کودکی و سربههواییهای نوجوانی عشقهای کوتاه ومسخرهٔ جوانیت کنده میشوی و دل از پدر مشغلهها و مادر نگرانیها و همهٔ پشتوانهٔ عاطفیت میبری ومیروی جایی که نه کسی با چشمان مشتاق منتڟرت است ونه به عنوان یک شهروند خیالت تخت است.
آنجا،تنها دلیلی که دل و ذهن مرا رام میکرد؛عشق به تکمیل پروژهٔ دکترایم بود و تستهای جدید که با دستگاههای پیشرفته برایم راحتتر میشد.
—تو کی برمیگردی میثم؟
سوالش خاطرهٔ سال گذشته را برایم زنده میکند. فرصت مطالعاتیام شده یک حسرت؛ به خاطر نحوه تعامل استادها و امکانات. مردد میگویم:ببینم چی میشه؟
وقتی احمد توی همین فرودگاه برای آخرین خداحافظی بغلم کرد، کنار گوشم گفت:از لحظات اونجا بودن همه جوره میشه استفاده کرد،دیگه فقط خودتی و فرصتی که داری!
هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست ،یک لحظه حس کردم فرصتهایم جمع شدند دورم و همه جا شد،پنجرهای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است. پنجرهای که تمام زوایای شهر وین را نشان میداد. اولینش هم نظم زمان بود. برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه،یک برداشت داشته باشیم این منظم بودنِ همهچیز،یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود. زیبایی خیابانها وساختمانها وهستهٔ سکوت مدارانهٔ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود.
جالبترین بخش موقع برایم این بود که پرهام گفته بود وقتی از در فرودگاه بیرون آمدی چند قدم که به سمت راست بروی ایستگاه مترو است وحداکثر بعد از دو دقیقه قطار میآید و هشت دقیقهٔ بعد پیاده شو، یک طبقه بالا برو و سوار اِشتراسِنبان خط هفت بشو. اینها را که میگفت با خنده به ذهن سپردم. اما وقتی که در واقعیت همین شد که گفته بود،ابرو به تحسین و لب به تعجب بالا بردم. شاید برای فهم زندگی متفاوت در این شهر تجربهٔ خوبی بود.
صدای مسعود مرا از خیابانهای خلوت وین،بیرون میکشد: میدونی میثم! اونجا همه کاراشون رو فرمه!هنوز نرفته برام برنامهٔ ثابتی چیده شده!از گیر یک عالمه اصطکاک و بیبرنامگی راحت میشم. اساتید اینجا اصل انرژیت رو حروم میکنن!
نگاهش میکنم؛با پوزخندی ادامه میدهد: بعد هم که دیر نتیجه میگیری راهنماییت که نمیکنند،هیچ، سرزنشت هم میکنند!
برای من هم همینطور بود. پروفسور نات چنان پشت کارم را گرفته بود که انگار دانشجوی چند سالهاش هستم. فرنز هم همینجا که بودم خیالم را از آنجا راحت کرد. مدارکم را که فرستادم،شد راهنمای کارهایم. تمام مراحل را خودش و سوفی پیش بردند و حتی برای اسکان هم خیلی شیک پرسید که میخواهم تنها باشم یا همخانه میخواهم؟همخانهام زن باشد یا مرد؟ایرانی یا خارجی؟منو باز بود .مسعود میپرسد:غیر از اینه مگه؟یادته استاد الماسی چه بلایی سر شهاب و بقیه آورد؟
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
حرف ته ذهنم را رو میآورم: به قول وحید، دانشجو بدبخته که گیر اون میفته. کفاره کل گناهای دو دنیاش همین الماسیه. یه دوره پروژه بره،پستی و بلندی دهنش صاف میشه. به قول دکتر علوی، مشکل ما ایرانیها جدی نبودن و عمیق و ریشهای کار نکردنه! خیالت راحت، ماها باهوشیم، فقط برنامه نداریم که اونجا فراوونه و همه مواظبن تمرکزت بههم نخوره!
—زودتر جمع کن خودتو خلاص کن بیا!
ڋهن همه درگیر است. شاید اگر بدقلقیهای استاد عاصمی نبود دوزار تحویل میگرفت و اینقدر بیبرنامه و بینظم جلو نمیرفت. گفتم: الماسی به همه دانشجوهاش گفته اسم اول و کارسپاندینگ همهٔ مقالات خروجی از طرحهای پژوهشیشون باید خودش باشه!
—تو روحش. اسم خودش رو بالا بکشه، بقیه جون کندنای بچهها مهم نیست. آنقدر خوب ناامید میکنه که فقط باید چمدونت رو برداری وبری.
مسعود شبیه افراد بریده نیست؛فقط دلش میخواهد کسی بفهمد که چقدر میتواند مؤثر باشد.
سه ماه پیش از پروپزالش دفاع کرد. چقدر من و آرش پشت در اضطراب داشتیم. چندباری به بهانهٔ عکس انداختن و پذیرایی داخل جلسه رفتم و تب و تابش را مقابل اساتید برای تأیید موضوعش دیدم.
مسعود که از در بیرون آمد،نفس راحتی کشیدیم و آرش گفت:به جام شوکران نرسید؟
—میرسید هم من آدم جام هستم،اما شوکرانش نه!
بعد هم رفتیم آزمایشگاه تا به قول وحید ته دیگ آزمایشهایش را با قاشق بکند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_پنجم
مسعود با ذوق و از زاویههای مختلف برای بچهها، پروپازال و روند نتیجه را توضیح میداد.ذوقی که الان هست و...
چندین پروژه را با هم کار کرده بودیم و همین هم انسی بین ما ایجاد کرده بود.
همهاش حسرت این را داشت که مثل من و آرش نیتو(بومی) صحبت کند و بنویسد.دلیلی که دوران دبیرستان به زبان مسلط شدم، یکی از معلمهای مدرسه بود که تأکید داشت ما نباید ایران بمانیم.
روز رفتنم به اتریش، ساکم را احمد تحویل داد و کارت پرواز را که گرفت یک لحظه حس کردم یک بند از وابستگیام پاره شد و آزاد شدم. اما وقتی حلقهٔ اشک شد نگاه مادر، تمام حس خوبم پرید.بغلش که کردم فقط توانستم بگویم؛جایی نمیرم که بانو، تا چشم به هم بڋاری این چند ماه تموم شده.
برای من همین چشم بههم زدن بود، هر چند برای مادر و پدر یک عمر بلند، به بلندی برج ایفلی که وقتی وسط درس و پروڗه ، چند روز رفتم گردش وسط اروپا دیدمش. تصویر آرزوهای دوران کودکی تا بزرگی، یک عالمه آهن آلات بود و بس. شاید اروپا خیلی دیدنیهای طبیعی داشته باشد، اما شهرت ایفل فرانسه به خاطر تلاش بشری است. کلاٌ بشریت همیشه دلش میخواهد باقی بماند.
این حال بشر از همان اول ورود به اروپا، نگاه متفاوت به زندگی را مقابل چشمانت قرار میدهد.خیلی تلاش میکردم مثل عقدهایها چشمانم را برای دیدن هر چیزی که در ایران نیست و آنجا جزو اصلی زندگی است نچرخانم، اما بالاخره وقتی مقابلت میآیند یعنی هست پس هست.
یادم هست هفتهُ سوم بود و آخر هفتهُ خودشان.تنهایی داشت مثل خوره مخم را تاب میداد که به پیشنهاد سینا زدیم بیرون. قدمزنان رفتیم جایی که شاید خیلیها میرفتند و من در این مدت نرفته بودم. صدای موسیقی تند گوشها را میچرخاند سمت صفی که بسته بودند و هر کس یکی کنار دستش داشت. دوتا خیابان جلوتر مسجد و حسینهٔ ترکیهایها بود و یک نوایی خیلی آهسته هم میپیچید کنار گوشت. از کنار آنجا هم رد شدیم و قدیم زدیم. سینا گفت: آزادی یعنی همین دیگه. هر دو تا هست هر کدوم رو خواستی انتخاب کن. اجبار نیست. آدم باید زندگیش دست خودش باشه نه دست حکومت!
صدایی میشنوم و سرم را که بالا میآورم صورت آشنایی توی چشمانم مینشیند. دقت که میکنم پدر مسعود را میشناسم. مسعود سرش توی موبایل است. با پا ضربهای به پایش میزنم و اشاره میکنم به پشت سرش و میگویم: به این میگن دل پدر و مادر!
مسعود تعلل میکند، بلند میشوم و میروم سمتشان. تا دست بدهم و احوالبپرسم و مادرش با بغض و پدرش با غم جوابم را بدهد، مسعود هم با خودش کنار میآید. شال مادرش را وقتی از آغوشش بیرون میآید دوباره روی سرش میکشد. اما نمیتواند دستش را بیرون بکشد. مادرش انگار دارد دنیایش را از دست میدهد. عقب میکشم. میروم تا کمی خودشان باشند. نمیدانم مسعود تنها میشود یا پدر ومادرش؛ اما ظاهراً که اوایل شدت حال بد برای ماندگان است.
بالاخره پروازشان را اعلام میکنند و با تعلل چند دقیقهای چمدانش را بر میدارد. دست خالی آمده بودم، خودکار لب جیبم را درمیآورم و وصل جیب لباسش میکنم . دستهٔ چمدانش را میگیرم و همراهش میروم.
—کل حالم رو عوض کردی . نرفته حس میکردم تنهام.
نمیگویم تازه شروع تنهاییت است، بغلش میکنم . کمرم را میفشارد . کنار گوشش میگویم:منتظر تماست هستم!تنها نمون!
—یارم رو که دارم جا میذارم!تنها میرم!
"ای جان" کشیدهٔ من، خنده را بر لبانمان مینشاند هر چند تلخ و کوتاه. دستانی که بههم کوبیده میشود و راهی که جدا میشود. تا لحظهٔ آخری که میبینمش میمانم و وقتی که پشت اتاقک بازرسی گم میشود چشم میچرخانم روی افرادی که احتمالا بعضیهایشان در پرواز مسعودند.
.صدای لوله شده تو دماغی زن را دیگر نمیتوانم تحمل کنم. مسافران این فرودگاه چقدر حال و هوایشان با فرودگاه خودمان فرق میکند. یک حسی در رفتار و عجله در حرکات و شوقی در صورت هایشان است. انگار میخواهند یک سر به بهشت بزنند و خب اسم بهشت خودش خوش حالی می آورد. دقیق میشود در صورت مردها که با افتخار خاصی با زن های همراهشان برخورد می کنند تا بگویند ببین عجب مردی گیرت آمده دارد تو را به بلاد فرنگ میبرد. یاد ناصرالدین شاه می افتم و گلدانی که از همه تزیینات آن فقط سبیلش یادم مانده است. نمیمانم تا بخواهم بیشتر از این روانکاوی کنم. پا پس میکشم و از فرودگاه بیرون میزنم.
مسعود دکتری شیمی میخواند. فکر و ایده خوبی دارد که رفت کانادا؛هرچند الان فرصتش شش ماهه است،اما مسعود رفت تا برای فوق دکتری پل بزند. بالاخره باید چرخ استعداد و زندگی بچرخد که به قول استاد صنیعی در ایران نمی چرخد و به قول استاد الماسی با هین مشکلات نمی ارزد چرخیدنش. می روند دیگر،بقیه هم الویتشان ماندن نیست.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_ششم
تا چشم برهم بگذارم سه هفته بعد است و سر خود میروم بدرقه منصور و نامزدش. دورشان شلوغ است. همه آمده اند و دسته گل و کار و بساط خداحافظی را رنگی کرده اند. پذیرش گرفته اند از بوستون!
دانشگاهی نگاه نمیکنم!کشوری میبینم یک برنامه ریزی دقیق است نه یک سیاست دانشگاهی. اتریش،کانادا،آمریکا،هلند،سوئد.
منصور فوق متالوژی داشت و همسرش هم لیسانس شیمی اینها ترسیم روزهای آینده زندگی دانشجوی المپیادی و رتبه یک و دو رقمی کنکور است و شاید هم رفتن من. من هم این مدت که آمده ام دعوت نامه از چند دانشگاه دارم و پذیرش گرفته بودم. کمتر از یک ماه بود که مدارکم را برای دانشگاه دیویس فرستاده بودم و حالا جواب پذیرشم آمده بود به دعوت نامه های دانشگاه های دیگر که مدام تکرار میشد جواب نداده بودم اتریش هم کشور انتخابی ام نبود،اما امتحان کرده بودم سه روز پیش هم استاد دانشگاه بوستون فول فاند پذیرشم کرده بود و حالا چند روز است که پیگیرند تا جواب بدهم. شهاب هم دعوت نامه داشت و پذیرش هم گرفته بود بقیه هم کم و بیش درگیرند مهمترین گزینه کلامی این روزها بررسی دانشگاه ها،رفتن و نماندن،کیفیت کار و درس و امکانات و کمیت مالی است. حتی پروژه ها پیش از رفتن مشخص شده است و میتوانیم از همینجا کار را شروع کنیم. الان هم که با شهاب و آرش روی یک پروژه داخلی کار میکنیم برایمان ایمیل زده اند که میتوانند پشتیبانی کنند. آمار کار و بارمان را خوب دارند. اندرونی ایران،کم کم دارد بیرونی میشود. دیوار که سوراخ بشود،اسناد و اوراق و اندیشه ها دو دستی تقدیم میشود به یک کشور دیگر.
از فرودگاه بیرون میزنم برای فرار از حال افتضاحم موبایل را در می آورم و اینستا را باز میکنم پست مسعود را اول میبینم،عکسی از دعوت نامه دانشگاهش گذاشته و کپشن نوشته بود؛خوشحالی یک گوشه از حسم است اما فعلا خداحافظ ایران!میروم تا شاید به گوشه ای از خواسته هایم برسم. خواسته هایی که در ایران ممکن نبود. میروم برای تجربه ای جدید.
برایش کامنت آرزوی موفقیت میگذارم و میگذرم. گاهی باید گذاشت و گذشت. دید و دل نداد.
خورشید از پس و پشت درخت های کنار جاده و از میان غبارهای دودی تهران آهسته خودش را بالا میکشد. این روزها از روزهای آلوده ای است که هم نفست را بند می آورد و هم چشمانت را به سوزش می اندازد. فضا و هوای آلوده،ذهن ها راهم از کار می اندازد و قدرت زندگی پاک را کم میکند. اما باز هم خورشید پرقدرت و آرام،خودش را در پهنای آسمان نشان می دهد و همه جا را روشن میکند و من باید زودتر به قرارم برسم.
با شهاب از در دانشگاه تهران میزنیم بیرون. کیف را روی شانه ام میچرخانم و جزوه را درمی آورم. شهاب نگاهش که به جزوه می افتد،ابرو درهم میکشد و نچی میکند:نکن این کارو با من میثم!به قرآن خبری نیست!
شهاب را اگر رها کنی دو دست مبل میگذارد کنارش و سیستمی میچیند تا فقط با چشم و نظر دنیا را بچرخاند. اگر کمی مدیریتش کنی آنوقت همه را توی جیبش جا میدهد. بی توجه به التماسش میگویم:عزیزمی!از صبح تا حالا وسط بخارات شیمیایی بودیم الان زیر این بارون قدم میزنیم،نتایج رو مرور میکنیم ببینیم چه کردیم. غر میزند:بابا صد رحمت به استاد!
آهسته میرویم و بحثی را که با استاد به تجزیه و تحلیل نتایج گذرانده بودیم را مرور میکنیم. تصمیم نهایی دکتر برای تنظیم مقاله بر پایه نتایجم،مقدار زیادی از سنگینی فکرم را کم کرده است و تحمل پارازیت های شهاب را بیشتر!
_جان میثم،کافیه!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#ادامه_قسمت_ششم
بیخیال تر از آنم که در سیر تبادل انرژی،طرف مقابلم را کمی نوازش کنم!الان یک الکترونم و اصلا ذره ای به نام پروتون نمیشناسم،در مقابل اصرارش،نیم ساعتی را در کافه میگذرانیم. آزمایش ها را هم دوباره مرور میکنیم البته برای این دو روز اخیر را. نتایج سری قبل را هم بررسی میکنیم. قرار شب را میگذاریم و شهاب کج میکند سمت خوابگاه و من سمت کانون. تا ساعت نه شب بچه ها با من کلاس فیزیک دارند و بعد هم به دکتر قول داوری مقاله داده ام. دوباره دیرتر از همه میرسم خانه. تا با پدر و سه داماد دست بدهم و کنار آشپزخانه به مادر و خواهرها سلام کنم یک هندوانه بزرگ پر از کنده کاری میگذارند روی میز و دست و تبریک و لبخندهای مادر که جشن درون خانگی را برای قبولی ام در امتحان جامع و کسب رتبه اول در میان هم دوره ای هایم گرفته است. چند روز پیش که با احمد صحبت میکردیم از دهانم پرید. پدر با همان آرامش همیشگی و چشمهای ریز شده بدون آنکه از روی صندلی تکان بخورد لبخند معروفش را حواله ام میکند. خوشحالیش همیشه با آرامش کمرنگی جلوه گر میشود. نمیدانم گوشه ذهنش هنوز من همان میثم کودکی هایم هستم؛یا هویت فعلی ام را پذیرفته است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_بیست_نهم
شهره که انگار با شنیدن خبر فوت بابا شوکه شده بوددبا ناباوری گفت:
_چی؟دکتر مرده؟
با عصبانیت داد زدم:
_اره بابای مهربونم خیلی وقته که دیگه نیست.از چی می ترسید تو رو خدا راستشو بگید.شما بجز زندگی بابام زندگی و آینده منو هم نابود کردید
به پویا اشاره کردم و گفتم:
_همین اقایی که دخترت با غرور میگه نامزدمه و شما ازش خواستید بیاد من و خواهرش رو بندازه بیرون یه روزی نامزد من بود.
پویا با بهت گفت:
_چییییییی؟نامزد؟من و روژان خانممممم!!!
نگاه از پویای متعجب گرفتم و گفتم:
_همون پاپوش سالها پیش شما باعث شد من از عشقم بخاطر زندگی مادرم بگذرم و با کسی ازدواج کنم که فقط منو بخاطر ارثیه ام میخواست.
شما باعث شدی خانم.
شمایی که نمیدونم سر چه دشمنی باعث شدی خان بابا تمام این سالها با پدرم خوب رفتار نکنه .
شما باعث شدید خان بابا منو تهدید کنه یا ازدواج یا فاش کردن خیانتی که پدرم روحش هم از اون خبر نداشت.
میفهمید شما با پاپوشتون زندگی و آینده منو خراب کردید
شهره که دیگه مقاومتش شکسته بود در حالی که گریه میکرد گفت:
_من عاشق بابای روژان بودم.
_منم عاشق بودم ولی بخاطر زندگی مادرم مجبور شدم با مردی ازدواج کنم که بخاطر اینکه حاضر نبودم مثل اون با هر نامحرمی دست بدم و برقصم ,من بدبخت رو تا میخواست زد و تو یه اتاق حبسم کرد و منتظر مرگم شد.
مردی که اونقدر بی غیرت بود که من,زنشو,میخواست ببخشه به دوستش.
که اگه فرارنکرده بودم الان نابود شده بودم.وقتی برای بابای بی گناه من پاپوش درست میکردید,فکرش رو هم نمیکردید که با اون کارتون باعث نابودی زندگی چندنفر میشیدفقط به خودتون فکرکردید.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_سی
_من اون روزا عاشق فرامرز بودم ولی فرامرز عاشق مادرت بود.
شبی که خبر ازدواج مادرت رو شنیده بود حالش خیلی بد بود .
اومد در خونه من و ازم یک دارو خواست تا آرومش کنه.خب من عاشقش بودم نمیتونستم با اون حال ببینمش اجازه دادم بیاد تو خونه.بهش آرامش بخش تزریق کردم و اون راحت خوابید.صبح که بیدار شد من تمام سعیم رو کردم که با محبتها و توجه هام جذبش کنم.فرامرز میدونست من عاشقش هستم.
اون روز گذشت تا اینکه بعد چند روز دوباره پیداش شد.گفت اگه کمک کنم دکتر رو پیش چشم مادرت و خان بابات خراب کنم باهام ازدواج میکنه.منم که فقط رسیدن به اون واسم مهم بود قبول کردم .قرارشد من تو دفتر با پدرت در مورد نامردی دروغین فرامرز صحبت کنم و از اون طرف هم بابای فرامرز که دل خوشی از خان بابات نداشت .با نقشه خان بابات رو بکشونه بهداری.منم جوری حرف میزدم که پدرت شک نکنه و خان بابات فکرکنه منظورم پدرته ولی هیچی اون جوری که فرامرز میخواست پیش نرفت .
پدر و مادرت انقدر عاشق هم بودن که نقشه ما نتونست اونها رو از هم جداکنه .فقط باعث شدیم از این روستا برن.
بعد از اون من و فرامرز باهم ازدواج کردیم ولی خدا تقاص کارمون رو خیلی زود ازمون گرفت.
سال بعد وقتی روژان یک ماهه بود فرامرز دوباره هوایی شده بود و یاد عشق قدیمیش افتاده بود.
یک روز گفت دیگه نمیتونه منو تحمل کنه.گفت دلش پیش سلاله است.گفت با با اینکه سلاله ازدواج کرده ولی نمیتونه بدون اون زندگی کنه و تمام اون یک سالی رو هم که با من مونده همیشه سلاله تو قلب و ذهنش بوده و اگه تا تولد روژان صبر کرده فقط بخاطر این بوده که در تموم نه ماه بارداری من دعا میکرده خدا بچه منو شبیه سلاله کنه.اونقدر عاشق بود که نمیتونست باورکنه بچه به سلاله نمیره و منتظر بود با چشم خودش ببینه.
وقتی روژان به دنیا اومد فقط یکبار نگاهش کرد وقتی دید شبیه من شده حتی بغلش هم نکرد.وقتی هم که یک ماهه بود مهریه منو داد و گذاشت و رفت.
نمیتونی تصور کنی چقدر دلم با بی توجهیاش به روژان میشکست.اگه منو دوست نداشت واسم مهم نبود چون من به اندازه هردومون دوسش داشتم و همین برای هردومون کافی بود ولی اینکه بچه اش رو نخواد نابودم میکرد.
وقتی رفت بیشتر شکستم فقط به عشق روژان زنده بودم و امید داشتم که یک روز برمیگرده ولی یک روز خبر آوردن که خودکشی کرده .
وقتی رفتم خونه اش ,همه جاپر بود از عکس های مادرت.مشخص بود بدون اینکه مادرت متوجه بشه عکس گرفته.
همه عکس ها رو ریخته بود رو زمین و خودش هم کنار اونا جون داده بود,رگ دستاش رو زده بود.من عاشق مردی بودم که دیوانه وار عاشق کسی دیگه بود.
صدای گریه شهره بلند شد.باورم نمیشد که فرامرز انقدر مادرم را دوست داشته که از پاره تنش هم گذشته باشد.
شهره در حالی که گریه میکرد گفت:
بعد از خودکشی فرامرز سکته کردم و نتونستم دیگه خوب راه برم ولی هشت سال بعد کلا پاهام از کار افتاد و من مهمون این ویلچر شدم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️