🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_چهارم
باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد .
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین !
به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب .
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچه ها نزدیک کند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد.
نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم.
البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد...
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_سوم ♦️آتش انتقام چند روز
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_چهارم
♦️من جذاب ترم یا...
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم
رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توی هم، سرش رو پایین انداخت...
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم!
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ؛ همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید...
رنگ صورتش عوض شده بود
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده! به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ،مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است...
حالتش بدجور جدی شد!
الانم وقت نمازه...
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد، تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش
مغزم هنگ کرده بود
از کار افتاده بود!
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ، با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید!
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدات جذاب تر نیستم؟...
سرش رو آورد بالا...
با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه...
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_چهارم
وقتی وارد حیاط میشوم ذوق وصف ناپذیری میکنم . مگر میشود آن همه زیبایی را دید و خوشحال نشد ؟ هنوز هم مثل گذشته زیبایی اش انکار ناپذیر است . سمت چپ حیاط پر از گل های محمدی صورتی و سفید است و میان گل ها ۲ درخت انار که تازه شکوفه داده اند دیده میشود . در سمت راست گل های یاس سفید و زرد زیبایی حیاط را دوچندان گرده اند . درخت پسته و زیتون کنار گل ها به حیاط صفا بخشیده است . به خوبی معلوم است که باغچه ها را تازه آب داده اند چون قطرات آب روی برگ ها خود نمایی میکنند . بوی خاک خیس با بوی یاس و گل محمدی ترکیب شده و هوش حواس را از آدم میگیرد . خانم جان عاشق حیاط خانه ی عمو محمود بود و لقب بهشت گمشده را به آن داده بود . از سنگ فرش ها عبور میکنیم و نزدیک در ورودی خانه میشویم . کنار ساختمان تاب دونفره سفید رنگی قرار گرفته و نزدیک آن باغچه کوچکیست که در آن تنها یک درخت توت تنومند جا خوش کرده است . به یاد کودکی هایم میافتم . همیشه سر این درخت و توت هایش در تابتان دعوا داشتیم . همیشه تابستان دست هایم بخاطر توت چیدن بنفش میشد . انگار پدرم هم دارد به آن زمان فکر میکند . آهی از روی حسرت میکشد و میگوید
_میبینی دخترم ؟ چقدر زود گذشت .
سری به نشانه تایید تکان میدهم
+آره ! خیلی زود دیر میشه
با صدای سلام عمو محمود سر بر میگردانم . همه دم در به استقبالمان آمده اند . به سمت در میرویم و پدرم شروع به احوالپرسی می کند . بعد نوبت به مادرم میرسد . بعد از ورود مادرم با قدم هایی آهسته به عمو محمود نزدیک میشوم . صورت تپل و تیره رنگش با چشم های روشنش صورتش را دلنشین کرده لب های نازکش را به خنده باز میکند . کت و شلوار سرمه ای رنگی همراه با بلیز سفید بدن هیکلی اش را در بر گرفته است . مثل گذشنه ها تسبیح تربتش را میان انگشتانش میچرخاند .
🌿🌸🌿
《در کوزه ی خشکیده نمی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد》
حسین دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهارم☔️
#پارت_اول🌻
لیلا با بستہ قرص و لیوان آبے وارد اتاق میشود، همانطور کہ سعےدارد گریہ نڪند، قرصے را از ورقھ آلومینیومی بستھ بیرون مےآورد و بہ طرفم میگیرد
_یڪم دیگہ اینجا پر مهمون میشہ، بخوابے بهتره.
ترجیح میدهم در خوابے عمیق فرو بروم و چشمانم را بر واقعیت تلخ زندگے ام ببندم.
با چشمانے بارانے،دراز میکشم و پلڪ هایم را روے هم فشار میدهم، لیلا با خیال اینڪہ بہ خواب رفتہ ام اتاق را ترک میڪند.
صورتم را روی بالشت فشار میدهم، فشار میدهم و باز هم فشار میدهم، نبود محسن را باور نمیکنم.
بلند میشوم، باید غرق شوم از بوے محسن ،در اتاق را باز میڪنم و خارج میشوم رو بہ روے اتاقم، اتاقے با ترڪیب سفید و سرمہ اے براے محسن بود....
بود؟!!
چرا افعال انقدر زود، از است بہ بود تبدیل میشوند؟!!
در اتاق را باز میڪنم، حریصانہ بو میکشم و اشڪ میریزم، باورم نمیشود دیگر محسنم نیست.
مگر میشود دیگر صداے خنده هایش را نشنوم.
خودم را به تختش میرسانم سرم را روی بالشت سرمه ای رنگش میگذارم و صدایم را رها میڪنم، آوای خفہ محسن، محسن گفتن هایم اتاق را پر میکند.
بہ آغوش میڪشم بالشت را و با بالشت بی جان درد و دل میڪنم
_بگو ڪہ دروغہ، بگو محسن دوباره میاد، بگو میاد بازم سر بہ سرم میزاره میاد خودشو براےمامان رعنا لوس میڪنہ.
از شدت گریہ بہ سرفہ میافتم، اما دلم از تک و تا نمے افتد و ادامہ میدهد...
_ اصلاً بدون محسن مگہ میشہ زندگے ڪرد...
در اتاق باز میشود و مصطفے با چشمانے قرمز وارد اتاق میشود.
چشمانش قرمز است؟
مگر دلش براے محسن تنگ میشود؟ مگر همیشہ با محسن عزیزم بحث نداشت...؟
با تمام اختلاف عقاید ها همبازے ڪودڪے یکدیگر بودند هرچقدر او با محسن الڪے خوب بود، محسن او را از تہ دل دوست داشت.
با صدایے لرزان میگوید
_مگھ نخوابیده بودے.
بھ سردےعصریخبندان کودکےهایمان نگاهش میکنم انگار میخواهم همه دق و دلیم را سر مصطفےخالے کنم.
نزدیکم میشود
_ راحیل آروم باش بےقراریت دیوونم میکنھ.
تمام نیرویم را جمع میکنم تا فریادم را سرش خالےکنم اما تنها جملھ تلخ و آرامےاز زبانم جاری میشود
_میشھ ولم کنے..؟
مردمک هاےلرزانش را روے صورتم میگرداند
بھ همان تلخے ادامھ میدهم
_برو ممنون از محبتت، فقط برو..
لبخند آرام و غمگینےمیزند
_باشھ.
در باز میشود، الناز را کھ اشکهایش صورتش را شستھ در چهارچوب در میبینم، مانند پرنده اے بھ سویم پر میکشد، سرم را روی شانھ اش میگزارم و اشک هاے داغم شانھ هایش را سنگین میکند...
❄️❄️❄️❄
پلک هایم را از هم باز میکنم، با چشمان ریز شده دور و اطرافم را میپایم، در اتاق محسن چھ میکنم؟
الناز را کھ خواب است پایین تخت مےیابم..الناز اینجا چھ میکند؟
اخم هایم در هم میشود کمے بھ مغزم فشار مےآورم...
بحث با شمس...حاضرنشدن سرکلاس نصر...نرگس هاےتازه...ماشین هاےجلوےخانھ....
اخم هایم درهم میشود و زیرلب زمزمھ میکنم -محسن شهید شده؟
لرزےبھ جانم مےافتد، موبایل الناز را از روے میز برمیدارم زیرلب زمزمھ میکنم
-نھ بابا خواب دیدم بزار ببینم...
رمز موبایل را وارد میکنم،شماره محسن را میگیرم
_مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد....
دلهره میگیرم، اگر شهیدےباشد در فضاےمجازےمعلوم میشود...
اینترنت را روشن میکنم، وارد اینستاگرام کھ میشوم فقط عکس محسن و دوستش رسول است کھ بھ چشم میخورد لقب شهید روےعکس ها برایم دهن کجےمیکند، تند عکس هارا رد میکنم اطمینان ندارم بھ این عکس ها، فیلمے برایم لود میشود تپش قلبم روے هزار میرود، محسن غرق خون با چشمانے باز درون آمبولانس است و صداے مرد لجنے پوش درون گوشهایم میپیچد
_محسن داداش،دووم بیار الان میرسیم،دووم بیار...
دستگاه اکسیژن را مدام فشار میدهد، آمبولانس متوقف میشود محسن را با عجلھ وارد یک اتاق میکنند، پس از معاینھ، مرد دستانش را روے چشمان باز محسن میکشد و چشمانش را براےهمیشھ میبندد و پارچھ سفید را رویش میکشد...
موبایل از دستانم سر میخورد و روے زمین مےافتد دستانم را حصار دهانم میکنم تا مبادا صداے هق هقم را کسے بشنود.
باورم نمیشود یعنےشهادتش دروغ نبود؟
گوشھ تخت کز میکنم و خاطراتم را مرور میکنم، محسنےکھ از کودکےجانم بھ جانش بستھ بود حال تنهایم گذاشتھ، اشک هایم پشت سر هم جارےمیشوند.
صداے اذان از بلندگوهاےمسجدمحل بلند میشود
_اللہ اڪبر اللہ اڪبر
این بانگ مأمن آرامش من است.
بھ قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سوم مانتو و روسری سادهای پوشیدم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهارم
…به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم:
شھید جلال افشار،
شھید خرازی،
شھید زهره بنیانیان،
شھید بتول عسگری،
شھید عبدالله میثمی،
شھید آیت الله اشرفی اصفھانی،
شھید حسن هدایت،
شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان)
شھید تورجی زاده…
زهرا سر مزار هر شھید،
درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد.
هیچڪدام غریبه نبودند.
به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت:
_شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد…
ناخودآگاه گریه ام گرفت.
روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود.
ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت:
-بریم برات یه چیزی بخرم.
رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی.
زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنهای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمیآمد با #آقا بیشتر آشنا شوم.
برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪها توجھم را جلب کرد.
تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند.
زهرا جلو آمد و گفت:
-اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟
سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود:
♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡
همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت:
-بریم مغازه بعدی!
مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت:
-میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچههای هئیتمون #نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه.
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهارم🌻
#پارت_دوم☔️
خورشید طلوع کرده است و من همچنان تکیه بر دیوار داده ام شاید تا غروب بنشینم و تماشایش کنم...
در دل از خورشید میپرسم:
-محسن آخرین بار کےنگاهت کرد؟
چےگفت بهت؟
صداےباز شدن در ،خلوتم را برهم میزند، برنمیگردم، برایم مهم نیست هرکه هست باشد.
سینےصبحانه کنار سجاده ام قرار میگیرد و صداےمصطفےرا از ته چاه میشنوم..
-محسنو آووردن یکم دیگه میریم...
آهےمیکشد و میگوید
-یکم دیگه میریم دیدنش.
لقمه کوچکےبه طرفم میگیرد، بیتوجه نگاهم را به چشمانش میدوزم
-کجا باید بریم؟!!
لقمه را درون سینےرها میکند و میگوید
-معراج شهدا
به سمت کمد لباسهایم میروم میخواهم هرچه زودتر برادرم را ببینم، دلم برایش تنگ شده، درست، صدایش را دگر نمیتوانم بشنوم اما چهره زیبایش را که هنوز از من دریغ نکرده.
مصطفےکه میداند باید اتاق را ترک کند آرام خارج میشود.
مشکےمیپوشم، چه اشکال دارد؟مشکےمیپوشم تا جار بزنم غمهایم را، جار بزنم نبود برادرم را، داد بزنم غصه هایم را تا شاید غمباد نشوند..
از اتاق خارج میشوم، کنار دیوار مینشینم روےسرامیک هاےسرد.
الناز که در آشپزخانه مشغول پر کردن فنجان هاےچاےبود مرا که مےبیند به سمتم مےآید:
-چرا اینجا نشستے؟
بیتوجه و آرام لبان خشکیده ام را بهم میزنم
-کےمیریم معراج؟
پلکهایش میلرزد و مصنوعےلبخند میزند
-هنوز زوده..
اما من واقعےو از ته دل لبخند میزنم
-نه آخه من برم یکم باهاش حرف بزنم...
بغض گلویم را میگیرد اما لبخندم روےچهره ام پابرجاست
-آخه بعد این دیگه نمیتونم ببینمش که..
قطره اشک لجباز روےگونه ام میریزد
-آخه تو که میدونی من خیلےدوسش دارم حداقل زودتر برم یه چند دقیقه بیشتر ببینمش..
قطرات اشک پشت سر هم میاید، چشمان الناز هم میبارد، سرم را به آغوش میگیرد و من هق هقم را سر میدهم.
کم کم خانه پر میشود...
از حرف هایشان فهمیدم بستگان درجه اول به معراج میروند و بعد از آن مراسم تدفین...
تدفین؟!
تدفین چه کسے؟!! تدفین تمام خاطراتمان؟ به خاک سپردن محسن؟! خاک کردن عطر یاس این خانه...
سوار بر ماشین محمدعلےبه سمت معراج حرکت میکنیم...
استرس تمام وجودم را پر کرده است، با خود زمزمه میکنم
-شاید اشتباه شده الان بریم معراج محسن رو ببینیم که خادم شهداس
خود را گول میزنم انگار نه انگار که محسن خود شهید است...
نمیدانم این کورسوےامید از کجا در دلم روشن شده بود، اما هرچه بود دوست داشتنےبود اینکه محسنم را ببینم و عطر یاسش را استشمام کنم.
وارد معراج میشویم بوےعطر یاس زیر بینےام میپیچد، چشم میگردانم تا شاید محسن را در گوشه کنار اتاق ببینم، اما چهره آشنایی به چشمانم نمیخورد...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_چهارم🌻
#پارت_سوم☔️
تابوتےوسط اتاق دیده مےشود، عکس محسن روےتابوت به چشم میخورد، کلمه شهید لبخند دلبرےبر صورتم میپاشد، انگار میخواهد برایم جا بیندازد که محسن به آرزویش رسیده.
مادر خود را روےتابوت رها میکند و زجه میزند اما من آرام نزدیک طابوت میشوم و آهسته کنارش مینشینم.
احساس غریبےمیکنم، مادر دست مےاندازد پارچه روےتابوت را برمیدارد، قد و بالایش را از روےکفن سفید رنگ هم شناختم...
آخر با هم قد کشیدیم ،با هم راه مدرسه تا خانه را طےکردیم مرحم دردهاےهم بودیم، مگر میشود نشناسمش...
حتےاگر بین انبوهےاز پنبه و پارچه پنهان شده باشد.
چشم میگردانم و محمدعلےرا مییابم وملتمسانه میگویم:
-محمدعلے؟!! میشه پارچه رو یکم کنار بزنےصورتشو ببینم؟
همانطور که اشک میریزد سرم را در آغوش میگیرد..
راستے؟!! من چرا آرامم؟!! مگر عزیزدلم تنهایم نگذاشته؟
چشمان ملتمسم را به چشمان محمدعلےمیدوزم با صداےخش دار و پر از بغض میگوید
-خواهر گلم چیو میخواےببینے؟
مانند یک بچه کوچک براےکارم دلیل مےآورم
-آخه ببین من الان دلم براش تنگ شده، تو هم دلت براش تنگ شده مامان دلش تنگ شده بابا دلش تنگ شده...
ببین دلمون برا چشماش و صداش بیشتر تنگ شده ها اما خب...دیگه نمیشه، میدونےچیه دیر شده دیگه باید آرزوےشنیدن صداشو بزاریم برا قیامت، آخه نامردےاونجاست چشماشم دیگه به رومون بسته، اما صورتشو که میتونیم ببینیم.
صداےگریه اش بلند میشود، باز میکنند گره تار و پود یار عبدےیارم را...
مشتاقانه به سمت سرش برمیگردم، اما کبودےهاےروےصورتش ابروانم را در هم میکند و میان گریه زمزمه میکنم
من نمیدانم چرا رخ را تو پنهان میکنی
روی خود از من گرفته دل پریشان میکنی؟!!
دست روےابروانش میکشم تا صاف شوند ، منتظرم دستانم را بگیرد و دانه دانه قلنج انگشتهایم را بشکند...
اما، خبرےنیست...
با دو دست جسم بےجانش را به آغوش میکشم، منتظرم او نیز مرا بغل کند...
اما، خبرےنیست...
بوسه اےروےپیشانےاش مینشانم، منتظرم گونه ام را بوسه باران کند...
اما خبرےنیست...
قطره هاےاشک روےصورتم عشق بازےمیکنند، آرام زمزمه میکنم
-محل نمیدیا...
آرام آرام هرچه دلم میخواهد میگویم
-اصلا منو شناختی تو؟!! چرا جواب نمیدے؟ مگه قرار نبود نرےجلو تیر ترقه؟
خنده اےمیکنم و میگویم
-عا نه گفتےتیر ترقه میاد جلو تو..
بهت زده میگویم
-اونهمه تیر خوردےدردت نگرفت؟!!
نمیتوانم بگویم اما بغضم میترکد و آرام میگویم
-شهادتت مبارک داداشم...
نفسم میرود، منتظرم برگردد اما خود را درون سینه ام حبس کرده و بیرون نمےآید، چنگ مےاندازم به گلویم که ناگهان....
به قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهارم
بعد از رفتن اون گارسون صدای گارسون دیگه ای زدیم و سفارشامون رو آورد ...
_راستی آنالی چند وقتی هست دیگه از کاملیا خبری نیست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟!
+هوف! مروا تو که از دنیا پرتی مگه خبرا رو نشنیدی؟
_کدوم خبرا؟!
+اینکه کاملیا میخواد با ساشا محمدی ازدواج کنه؟
_ای وای ! خاک رُس تو سرم ! مطمئنی !؟
+آره بابا خبرش مثل بمب تو دانشگاه ...
دیگه حواسم به حرف های آنالی نبود ... کاملیا یکی از هم دانشگاهی هام بود و البته دوست مشترک من و آنالی...
خیلی دختر خون گرم و بامزه ایه، از همون روز اول که دیدمش به دلم نشست ...
اما امکان نداشت بدون اینکه به من خبر بده با ساشا محمدی ازدواج کنه ...
از اون گذشته ، ساشا یکی از پولدارترین پسرای دانشگاه و البته لوس کلاس بود ...
ساشا از دوست های سابق برادرم کاوه بود ، چند باری برای مهمونی هایی که میگرفتن با کاوه رفته بودیم خونشون ...
خونه ی ساشا توی ولنجک یکی از لوکس ترین محله های تهران بود و نزدیک ارتفاعات توچال ...
وضع مالی ماهم بیشتر ساشا که نه... ولی خب کمتر هم نبود ...
ما توی قیطریه زندگی میکنیم ... آب و هوای خیلی خوبی داره ...
با صدای آنالی به خودم اومدم ... انگار چند دقیقه ای داشت صدام می کرد ...
+هوی مروا حواست کجاست دختر !؟
_وای!ببخشید آنالی یک لحظه حواسم پرت شد ...
+سریع بخور که زیاد وقت نداریم باید برای امشب خرید کنیم ...
_امشب ! مگه چه خبره که میخوای خرید کنی ؟! خوب که هفته پیش از کیش اومدی،، ها !! باباتو ورشکسته میکنی تو...
آنالی همون طور که دهنش رو تا خرخره باز کرده بود و میخواست کیکو بزاره دهنش گفت :
+امشب مهمونی هست خونه کامران ... آخه دختره ی حواس پرت مهمونی خونه ی خاله ی توعه بعد تو نمیدونی !!
_کامران ! این که خارج بود کی اومده؟
+فکر میکنم دو،سه روزی میشه عسیسم ...
کامران پسر خاله ی منه از بچگی با هم بودیم ...تقریباً ۱۸ سالش بود که برای ادامه تحصیل از ایران رفت ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهارم
شب فرارسید و سرو کله روهام هم پیدا شد .
نجلاء و روهام خانه را روی سزشان گذاشته بودند،از بس باهم بازی کرده و خندیده بودند.
میز شام را چیدم
_بفرمایید شام
روهام در حالی که نجلا را قلقلک میداد با خنده گفت
_اومدیم آبجی خانوم
با محبت نگاهش کردم.
روهام بهترین برادر دنیا بود در روزهای بی کیان لحظه ای تنهایم نمیگذاشت و همیشه پشت و پناهم بود.او را بیشتر ازجانم دوست داشتم.
همه دور میز شام نشستیم
_اووووم چه بوی خوبی!فقط خدامیدونه چقدر از زمانی که قورمه سبزی خوردم گذشته.
_مگه چند وقته نخوردی؟
_هیییی خواهر دست رو دلم نزار که خونه.
چنان باغصه حرف میزد انگار واقعا راست میگوید.
زهرا چپ چپ نگاهش کرد
_خدا میدونه دقیقا سه روز پیش خوردی
زدم زیر خنده
_اونم مگه قورمه سبزی بود!همه چیز بود جز قورمه سبزی که!
زهرا با اخمی ساختگی نگاهش کرد
_باز خواهرت رو دیدی زبونت باز شده،از فردا همون هم نیست .خودت آشپزی میکنی؟
_زهرا جونم غذا فقط غذاهای خودت ،آبجی من آشپزی بلد نیست باید بیاد پیش تو یاد بگیره.ببین آخه به اینم میگن قورمه سبزی،مگه نه نجلای دایی؟
نجلاء سرش را به نشانه منفی تکان داد و زد زیرخنده.
هرسه به خنده افتادیم.
شب خوبی را در کنار عزیزانم سپری کردم.آخر شب آنها به خانهشان برگشتند.
من و نجلاء هم به اتاقمان رفتیم تا بخوابیم.
یک ماه از آن شب گذشت
پایان نامه ام راتحویل دادم و با گرفتن نمره بیست تحصیلم در مقطع ارشد به پایان رسید .تصمیم گرفتم کمی به خودم و نجلاء برسم و از سال بعد دوباره برای دکترا آزمون بدهم.
تازه از دانشگاه برگشته بودم که خاله تماس گرفت و از من خواست تا نهار را به آنجا بروم.
نجلاء از صبح خروس خوان در آنجا بود.
لباسهایم را عوض کردم و بعد از برداشتن گوشی به ساختمان آنها رفتم .
چند تقه کوتاه روی در زدم.در باز شد و چهره مهربان کمیل نمایان شد
_سلام زنداداش
_سلام ،رسیدن بخیر
_ممنونم،بفرمایید داخل
وارد خانه شدم ،خاله از آشپزخانه خارج شد
_سلام خاله جون
_سلام عزیزم خیلی خوش اومدی ،بیا بشین مادر خسته ای برم واست یک فنجان چای بیارم
_خاله جون زحمت نکشید من خودم میام، میریزم.نجلاء کجاست صداش نمیاد
کمیل زودتر از خاله جوابم راداد
_رفته سراغ سوغاتیهاش،تو اتاق منه
_داداش پرتوقعش کردید شما همیشه پرواز دارید قرارنیست هربار واسه نجلاء خرید کنید.به جای اینکارا یکم پسانداز کنید تا واستون زن بگیریم
زد زیر خنده
_من ترجیح میدم واسه عشق عمو خرید کنم تا زن بگیرم.مگه دیوونه ام
خاله ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون آمد و تهدیدآمیز برای کمیل تکان داد
_فعلا سرم شلوغه باید بکی دونفر رو خونه بخت بفرستم ،بعدش نوبت شما میشه شازده، زیاد خوش خوشانت هم نشه!
خندیدم و به آشپزخانه رفتم و بعد ریختن یک سینی چای به سالن برگشتم.
_پدرجان کجاهستند؟
خاله درحالی که به آشپزخانه میرفت،جواب داد.
_رفته مسجد،الاناست که برگرده
چایی را برداشتم و روی مبل نشستم.
یک ساعتی گذشته بود که پدرجان برگشت و با کمک خاله سفره نهار را پهن کردم .
بعداز نهار دورهم نشسته بودیم که خاله روبه من کرد
_روژان جان یه حرفی هست که باید بهت بگم
_جانم خاله ،بفرمایید
تا خاله خواست دهان بازکند و حرفش را بزند صدای آیفون به گوش رسید.
نجلاء با ذوق به سمت آیفون دوید
_حتما زندایی اومده
آیفون را که برداشت اول سکوت کرد و بعد با جیغی فرابنفش به سمت در حیاط دوید
_اخ جو........نم باباییم اومده
لبخند برلب همگی آمد .
خاله و پدرجان با شوق برای استقبال از عمو حمید به سمت در رفتند
من و کمیل هم به تبعیت از آنها به سمت در رفتیم.
حمیدآقا جلوی در چمدانش را رها کرده بود و نجلاء را به آغوش کشیده بود و بوسه بارانش میکرد.
به یادگذشته افتادم ،همان روزهایی که داغ کیانم تازه بود و من بی تاب نبود او بودم عمه مهدخت که تازه زایمان کرده بود ازمن خواست اجازه بدهم به چند مدتی را به او شیر بدهد تا به مردان این خانه محرم شود.من ان روزها انقدر درگیر درد خودم بودم که به این فکرنکرده بودم و خداروشکر با پیشنهاد عمه،نجلاء من به پدرجان و حمیدآقا محرم شد.
حال این محرمیت خیال همه مارا راحت میکرد وگرنه چگونه میتوانستم وقتی دخترکم به سن تکلیف رسید به او بگویم که نمیتوانی پدرت را بغل کنی یا ببوسی چون او نامحرم است.
_سلام روژان خانم
با صدای آقاحمید از فکر گذشته بیرون آمدم
_سلام،رسیدن بخیرخیلی خوش اومدید
_ممنونم
نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_چهارم
مادر حلما سینی چای را آورد و روی میز گذاشت همان موقع زنگِ در دوباره به صدا درآمد. مادر حلما به طرف آیفون رفت و بعد از لحظه ای گفت: داییه حلماساداته
این را گفت و دکمه آیفون را زد.
بلافاصله در بازشد و مردچاق و سفید رویی با کت و شلوار مشکی وارد شد. و از همان جلوی ایوان شروع کرد با صدای بلند سلام و احوال پرسی با مهمانها:
سلام حاج حسین گل ...
به آقا محمد
حدودا ده بیست دقیقه ای گذشته بود که دایی حلما گفت:
آبجی دیگه به عروس خانمو نمیگی بیاد؟
این آقا محمد جز سلام هیچی نگفته از اول مجلس تاحالا ها منتظر....
مادرحلما لبخندی زد و باعجله گفت: چرا الان باشه داداش
بعد به طرف راهروی کوتاه و باریکی که کنار آشپزخانه بود رفت و بعد از در زدن وارد اتاق انتهای راهرو شد. در را که باز کرد بی اختیار چشم هایش درخشید و لبخند زد.
حلما روسری صورتی حریرش را جلوی آیینه مرتب کرد و بعد درحالی که به طرف مادرش می چرخید، پرسید:چطورم؟
و درمقابل سکوت مادرش، دوباره پرسید:
چطور شدم؟ میگم بد نیست از سر تا پا صورتی پوشیدم؟ شبیه دختربچه ها نیست؟ بهم میاد این روسریه یا عوضش کنم؟ میگم آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته؟ ماماااان!
مادرش آرام چانه ظریف حلما را نوازش کرد و گفت: تو هرچی بپوشی خوشکلی، حالا بیا بریم منتظرتن
حلما لبخندی زد و گفت: نگفتی آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته
-کدوم شون آقای رسولی پدر یا پسر؟
+اذیت نکن مامان
-درو که باز کنی دقیقا روبه روته
+مامااااان من گفتم رو اون مبل آخریه بشونش که وارد میشم اوضاع زیرنظرم باشه نه اینکه تا میام بیرون باهاش چشم تو چشم بشم!
-خودش اومد اونجا نشست بهش بگم پاشو برو ته بشین؟ چادرتو بپوش بیا دیگه داییتم اومده
+مامانی....میگم
-استرس نداشته باش مگه بار اوله تو این خونه خواستگار میاد؟ یا دفعه اوله این آقا محمدو میبینی؟ خوبه چهار دفعه اومدن و رفتن ها! اصلا با من بیا الان بریم
+نه تو برو من زود میام...زود میام دیگه مامان جون برو
مادرش که بیرون رفت. چادر سفیدش را سرش زد و نفس عمیقی کشید بعد زیر لب "بسم الله الرحمن الرحیم" گفت و از اتاق بیرون رفت.
نگاهش را عمدا به زمین دوخته بود، به ابتدای راهرو که رسید سلام کرد. همه پیش پایش بلند شدند و سلام کردند. دایی اش میخواست با شیطنت چیزی بگوید که با اشاره مادرش ساکت ماند.
در عوض دست حلما را کشید و روی مبل تک نفره کنار مبلی که محمد نشسته بود، نشاند. بعد بلند شد و از ظرف بلور میوه تعارف کرد.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱#قسمت_چهارم
عاطی: دختره بی ذوق ،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم
) تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم (
عاطی: الو سارا غش کردی ؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی ،،بوس بای
) دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم (
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعا قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش بر نمیداشت
رفتم پایین نگاه به صفحه نکردم گوشیو برداشتم: هووووییی دختره خل و دیونه ،آیفون سوخت
یه دفعه دیدم دایی حسین اومد جلو تر: دسته شما درد نکنه الان ما خل و دیونه هم شدیم پس
- واییی خدا مرگم بده شمایین
) گوشی و گذاشتم سر جاش رفتم دم در درو باز کردم،از خجالت سرخ شده بودم ،نرگس جونم همراه دایی حسین بود(
- سلام
دایی حسین : علیک سلام
نرگس جون اومد بغلم کرد: سلام عزیزم خوبی
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس
دایی حسین ) اومد جلو و دماغمو کشید( : اره منم باور کردم
نرگس جون: ععع حسین اقا ،اذیتش نکن ،اینجور که تو دستتو از رو زنگ بر نداشتی حاجی هم بود همینو میگفت
- چرا نمیاین داخل ؟
دایی حسین: قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم
نرگس جون: سارا جان اومدیم که بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام ،بابا تنهاست
دایی حسین ) بغلم کرد( :قربون اون دلت برم من،هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت
- باشه چشم
نرگس جون هم بغلم کرد خدا حافظی کرد ،و آروم زیر گوشمم گفت :داری دختر عمه میشی
از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شده بود ،آخه بعد ۱۳سال بچه دار شده
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه
سرمو داخل ماشین کردم و به دایی حسین گفتم : دایی جون یه شیرینی بدهکاری به مناااا
دایی حسین: به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم
دایی حسین اینا که رفتن،منم رفتم داخل که درو ببندم دیدم یکی داره بوق میزنه
درو یه کم باز کردم از لای در نگاه کردم عاطفه اس
رفتم بیرون و نگاهش کردم
- عاطی تویی؟
عاطی: نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
عاطی: از شاهزاده رویاهام
- عع چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس
عاطی: نه خیر تو اخلاقت گنده هر کسی نمیاد سمتت
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی
عاطی: حاج بابا گرفتم ،گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو
دودستی تقدیمم کرد
بپر بالا بریم
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام
حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه جاهایی بریم که خلوت باشه ،
- خوب حالا بگو ببینم تو هم قبول شدی؟
عاطی: معلومه که شدم حوزه علمیه جامعه الزهرا
- خیلی خوشحالم که تو هم قبول شدی
عاطی: اهوم منم ،ولی چه جوری دوریتو تحمل کنم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهارم
بعد از رفتن سعید دوش گرفتم و دراز کشیدم...
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود ...
❤️ من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم ...
اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده
و تنها همدمم بود 💕
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود ...
یک ساعت بعد با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه
هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب ... 😴
- ترنم خوشگلم!
پاشو بیا شام بخوریم ...
پاشو مامانم ...
- مامان بدنم درد میکنه
بذار بخوابم ، میل ندارم. نمیخورم.
- ترنم خسته ام ، حال حرف زدن ندارم .پاشو بریم...
- مامانمممم.....
شب بخیر👋
صدای کوبیدن در ، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم... 😴
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.
حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.
از باشگاه ، کلاس ها ، دانشگاه و ...
خوب میشدم یا نه ، به هرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم.
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay