eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
می پرسم: - این حس ترسناک نیست؟ - ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دونی خدا اگه منبع قدرت و هیبت باشه تو هم کوچک باشی اندازۀ یه ذره. ترس هم داره دیگه. از توی هواپیما آدما رو دیدی؟ اندازۀ یه ذره، یه نقطه، بعد که هواپیما بالاتر میره. هیچ می شند. نیست و نابود می شند. ما الان خودمونو بزرگ می بینیم چون پایین دستیم. برو بالا، اوج بگیر، نگاه کن. اصلا نیستی که بخوای اینقدر شاخ و شونه بکشی و منم منم راه بندازی. این نبودنه ترس داره. قدرت خدا هم ترس داشت. اول با اجبار همراه میشی، بعد انس می گیری و حس محبت و امنیت. منبع قدرتی که پشت و پناه و تکیه گاهت میشه. این خوبه. خیلی خوبه. خیلی خیلی خوبه. من مصطفی را نمی فهمم. حس هایش را نمی فهمم. خیلی خیلی خیلی خوب هایش را هم نمی فهمم. پس دهان بسته می مانم. نه، سؤال می کنم: - کسی هم هست که این حس رو تجربه کرده باشه و بشه دید تو زندگیش. اینکه حال کرده با خدا؟ دارد دنبال جواب می گردد یا کلا می خواهد جواب ندهد که می گوید: - من همیشه دوست دارم جواب رو از هم سن خودم بگیرم. این که بزرگا میگن من حس می کنم که موقعیت ما رو درک نمی کنن. کتابای شهدا رو دوست دارم. چون هم سن خودم بودن یا همین حدوده. همه چیز هم براشون فراهم بوده دیگه. خدا و خرما... اما شهید همین قدر قشنگ فهمیده که قشنگ زندگی کرده که قشنگ رفته. می خواسته زندگی قشنگ رو یادمون بده یا می خواسته زشتیا را از دنیا بشوره ببره و یه زندگی قشنگ بهمون هدیه بده! بعدترها که به این حس بیشتر بیشتر فکر کردم شیرین شد برام. بحث دوست داشتن اومد وسط. شاعر میگه: دوست دارم دوسم داری دل به دل راه داره! و می خندد. نغمۀ خنده اش رشته های سیاهی را پاره می کند و نسیم مهربان دم عید می نشیند روی موها و صورتمان.حرف هایم با مصطفی را برای مادرم تعریف می کنم. مو به مو تعریف می کنم. ملیحۀ خانه هم هست. از روستا که برگشتم حسم نسبت به مادر و خواهرم عوض شده است. دقیق گوش می دهند و خیلی شیرین همراهم می شوند. یکی مادر می گوید، یکی ملیحه: - پس هرکی مهربون تره این قشنگی رو بهتر فهمیده! - احترام گذاشتن باحجاب بودن ما خانم ها هم محبت به همه است. اثر محسوس تو عالم داریم! - شما مردا هم باید این پوششای افتضاحتون رو درست کنید در ضمن هوای خواهر رو داشتن هم... می خندم به ملوسکی که وسط بحث دارد بار خودش را می بندد. لپش را می کشم و می گویم: - نوکرتم. تو همینجور خوب بمون. مثل همۀ دخترا نباش. اصیل باش خودم تا آخر عمر نوکرتم. دو ماه مانده تا کنکور و همه به هم ریخته ایم و برادر مصطفی، محمدحسین دعوتمان می کند یک هفته ای برویم یزد توی زیرزمینی که اجاره کرده درس بخوانیم. از تهران خراب شده بدم می آید. راستش بدم نمی آید یک ترس غریب افتاده به جانم. محمدحسین، من و آرشام و جواد و مصطفی و علیرضا را با خودش می برد یزد. دانشجو است و خانۀ دانشجویی دارد. توی مسیر از فرقه ها می گوید و کارهایشان. یعنی مَنِ جوان، جان سالم به در ببرم در این دنیای هزار و یک فرقه؛ صلوات... زیرزمینش یک اتاق دارد و یک سالن که دو تا دوازده متری افتاده است از این سرش تا آن سرش. در اتاق را که باز می کنم بوی عطر نرگس می پیچد و چشمانم همراه دماغم لذت می برد. برای خودش یک موزه است و بازدید نیاز. ورقه های کوچک و بزرگ با انواع و اقسام خط و عکس ها لای و لویش به دیوار چسبیده و یکی دو تا پرچم... همه با من سرک می کشند. محمدحسین یکی یک پتو و متکا می دهد دستمان و می گوید: - برید بخوابید تا صابخونه بیرونم نکرده. فعلش را درست به کار نبرد. گفت برید بخوابید. پس خودش چه؟ ما کجا بخوابیم او کجا؟ وقتی می بیند مثل مجسمه ایستاده ایم می گوید: - من اینجا میخوابم شما برید تو سالن. قضیه خیلی پیچیده شد. اول مصطفی و بعد ما، در همان اتاق ولو می شویم. دست به پهلو و با چشمان وقزده نگاهمان می کند. دست زیر سر و با چشمان منتظر نگاهش می کنیم. ابهت و کلامش سراب می شود. آرشام عکس العملش جمله ای است که فقط از مادر عروس برمی آید: - جوون نباید تو اتاق تنها بخوابه آقا محمد حسین. ما برا همین همراهیت می کنیم. والّا که خودمون یکی یک اتاق تک داریم که دلمان می خواد با ناخن دیواراشو خراب کنیم. اتاق تک مزخرف ترین ایدۀ جهانیه. حداقل تو هراتاق از دو نفر تا مثل الانِ ما، باید پنج نفر باشن. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی کانال این داغ بزرگ توی دلها رو ، این شهادت ابر قهرمان تاریخ اسلام و ایران شهید ، رو بازم بهتون تسلیت عرض میکنم رمان پارت ظهرمون یعنی رمان فردا هم در کانال قرار نمیگیره ان شا ءالله ادامه رمان پس فردا تقدیمتون میکنیم
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
🔴📣 توجه 📣🔴 این اکانت فیک هست دشمن قصد داره در چند محور خانواده #سردار_سليماني و خصوصا دخترشون را ترور شخصیتی کند 1️⃣ یک روز مدعی هستند که او گرین کارت دارد 2️⃣ یک روز دیگر مدعی هستند که شرکت دارد 3️⃣ حالا هم به نامش یک اکانت فیک در توییتر ساختند #مرگ_بر_امريكا #نشر_حداکثری لطفا 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدحسین دارد متکایش را از زیر سر مصطفی بیرون می کشد، مصطفی سفت متکا را چسبیده: - پررو نشو مصطفی. پتومو برداشتی، زیرـلواریمو برداشتی، تیشرتمو پوشیدی. متکا را می گیرد و یکی می کوبد به مصطفی. دراز که می کشد مصطفی هم سر می گذارد کنار سر محمدحسین و پتو را می کشد تا بیخ خرخره اش. تازه داریم مراحل پس از فتح را طی می کنیم که علیرضا می گوید: - محمدحسین حواسمون هست که از اولی که راه افتادیم داری می پیچونی و جواب سؤالامون رو ندادی. بلند می گویم: - حق با علی است! جواد دست می کند لیوان خالی آب را پرت می کند سمتم که روی هوا می گیرم. مصطفی دستش را مثل بلندگو می گیرد جلوی دهان محمدحسین و می گوید: - جواب بده. یک چند دقیقه ای مکث می کنیم و من اول از همه می گویم: - واضح و مبرهن است که ... همه با هم هو می کنندم. ادامه می دهم: - این بود انشای من. دوباره هو می کنند و می خندند. جواد می گوید: - تبلیغ برعلیه خدا زیاده وجدانا. انقدر که آدم فکر می کنه خدا دشمن اول و آخرشه که پدر درمیاره. حرف غریب جواد کمی فکر کردن می خواهد. آرشام هم افاضه فیض می کند: - خود خدا هم مقصره. همه چی داده به همه، بعد آروم و مهربون یه گوشه وایساده نگاه می کنه. هرکی که... می خواد می خوره، هیچی هم نمیگه. دم به دیقه هم ایاماهلل راه می اندازه می بخشه. جواد و من نمی توانیم نخندیم. قه قهۀ ما و لرزش آرام شانۀ مصطفی باعث می شود محمدحسین سر بلند کند و با تعجب نگاهمان کند. نمی داند ما چه اوباشی هستیم، اما اینقدر فهمیده منبر می رویم. آرشام، من و جواد را با لگد خفه می کند. محمدحسین می گوید: - این شیطان پرستی نوع فجیعشه. حالا برید دانشگاه براتون گروه عرفان حلقه، آتئیست، فمنیسم، هدایتیسم، زنیسم، مردیسم، افسردگیسم، پورنیسم، بساطی راه می اندازن که نگو. اینه که آدم می رید دانشگاه، هپلی میاید بیرون. با خدا میری، بی خدا برمی گردی. درجا می گویم: - نتیجه می گیریم که دانشگاه بد است و این هفت روز را چهاردره کرده و در یزد به گشت و گذار روزگار می گذرانیم. این بود انشای من! مهلت نمی دهند و سه نفری می افتند رویم. پتو را می کشم و تا می خورم می زنند. غرب و شرق عالم که ما را زدند. این سه تا هم بزنند. از شرق برایمان نسخۀ هروئین و حشیش و شیشه ای که غرب نوشته می آید، از خود غرب انواع و اقسام فرقه ها. بهائیت می آید که قبله اش رو به اسرائیل است. بابیت می آید که آن هم، هم! قطب می آید، درویش می آید، علی اللهی می آید، حلقه ها می آیند. احمدالیمانی می آید. داعش و طالبان و النصره می آید، منافق و توده ای و کوفته مثل قارچ داره از زمین و زمان بیرون می زند. فکر نکنید من خودم اینها را بلد بودم. نه، بیچاره محمدحسین تا خود نمازصبحش جواب سؤال های ما را داد. تازه هرکداممان فهمیدیم خیلی از چنل ها و کانال هایی که عضویم، برای همین چپرچلاغ هایی است که...هایی مثل ما سر در آخورشان کرده اند. آنها کاه و یونجه، منتهی در قالب داستان و شعر و شبهه و نقد و کلیپ می ریزند و ما میل می کنیم. خودم عضو حداقل چهارتای این زهرماری ها هستم. حالا فهمیدید چرا گفتم برای سلامتی جوان تنبل، کماطالع و کتابنخونِ جاهل امروزی صلوات! به آقای مهدوی می گویم: - خدا چه قدر گناه رو می بخشه؟ می خندد و می گوید: - کلش رو می بخشه. می گویم: - نه، منظورم، گناه های بزرگ و وحشتناک رو چی؟ - وحید خدا رو کوچیک نکن! - نه، گناهم بزرگه. - بزرگتر از عظمت و محبت و مغفرت خدا که نیست. فکر می کنم که خدا چه قدر است که ریز و درشت خلاف هایم را کنارش بگذارم. بالاخره که... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حرفم را خجالت می کشم ادامه بدهم. اما او می گوید: - بحث خدا با ما بحث محبته. یه عاشق همیشه محبوبش رو می بخشه، این یک. بعد هم خدا خودش گفته اگه فقط توی دلت از کار اشتباهت پشیمون بشی می بخشه این دو. بعد هم گفته: اگر بنده ها می دونستن که من چقدر مشتاق اومدن و دیدار و آشتی شون هستم، از ذوق و شوق جون می دادن. تو اینا رو بچسب وحید و این کاری رو که اراده کردی و با لطفش ترک کردی، دیگه سراغش نری. یا اگر خواستی بری سراغ گناه، برو یه سرزمین دیگه. یه دنیایی که برای خدا نباشه. خالقش او نباشه. از نعمت هایی استفاده کن که از صفر تا صدش برای خدا نباشه. با چشم و گوش و دست و پایی گناه کن که برای او نباشه. همۀ دارایی ما از خودشه و ما با همین ها خرابکاری می کنیم و او باز هم هوا داری می کنه. دمش گرم. به این میگن خدا. خدا باید بنده شو درک کنه که ممکنه خطا کنه اما دوستش داشته باشه. فقط خب خجالتم خوب چیزیه. دروغ چرا، راستش را می گویم: - سخته مهدوی جان، سخته. یه نیرو کمکی نداری. در چشمانم خیره می شود و می گوید: - همون رفیق که مثل پدر و شبیه برادره. همون وحیدجان. امام دارید وحید؛ امام. دستش به سمت توس. دستت رو در دست امامت بذار، همراهش برو. تو هم می شوی شبیه خدا... ذهنم دارد حرف می زند و من حرف هایش را بلند می گویم: - دست کشیدن از خیلی کارا شاید راحت باشه، مشکل اینه که چه طور سر این قضیۀ توبه بمونی؟ دست میدی با خدا، بعد دستتو نکشی. مهدوی لبانش طرح لبخند دارد و نگاهش طرح محبت. دستانش را کاش می داد دست من تا ببیند چقدر سردم شده و من نیاز دارم کسی هوای من را داشته باشد. بالاخره لب می زند: - همینو به خدا بگو وحید! سر تکان می دهم. نمی فهمم منظورش را: - بگو خدایا دلم می خواد، اشتها دارم برم سراغ کاری که هوسش داره آتیشم می زنه، بگو خدایا می ترسم از بعضی از کارا، می ترسم برم سراغش سختم بشه، مسخره ام کنن، من رو از اطرافیانم جدا کنه. بگو خدایا خیلی اهل داد و قالم، جوشی و عصبی ام. بگو بعضی کارا رو که برای این انجام میدم چون نفسم حال میاد، چون تعریف یه عالمه آدم پشتش درمیاد. بگو من میام کنارت، آروم می شم بعد میرم سرم یه جاهایی مشغول میشه که کیف داره، شیطون حالشو بهم میده، اما تو رو تار می کنه برام. - به همین رُکی. کل حیثیتمو به باد بدم! می خندد مهدوی. چنان می خندد که تا به حال ندیده ام. ِ...... - چندتا نقطه قوت گروهی دارن، چندتا نقطه ضعف اصلی هم تو جامعه ها هست که جوون رو می کشه پا کار اونا. مهدوی جریمۀ مصطفی را گذاشته تا صدر و ذیل فرقه ها را بررسی کند و برای ماها بگوید. مصطفی هم ما را نشانده پای تابلو و دارد حرف می زند. قاعدتا باید خیلی زور داشته باشد عصر جمعه بیایی مدرسه، اما همۀ ماها با اشتیاق آمدیم. حتی علیرضای وامانده. البته نه به ذوق شنیدن. گفتیم نمی آییم. مهدوی هم به مصطفی گفته بود اگر بچه ها نیایند وای به حالت. مصطفی هم قول شام داد و همه مثل چی نشسته ایم پای حرف هایش: - نقطه قوت اصلی که استفاده می کنن، خبر نداشتن سطح جامعه از اون هاست. که این عدم اطلاع رو هم خودشون ایجاد می کنن. حالا چه جوری؟ آرشام خمیازه می کشد و می پراند: - دو دقیقه وقت داری مُصی! گفته باشم. درجا جواب می دهد مصطفی: - ببند شما. - احسنت. این را من می گویم و مصطفی پای تخته ادامه می دهد: - یه جامعه با تبادل اطلاعات، مردمش رو سمت و سو میده. منظورم از اطلاعات، خبر نیست، کاری با اخبار ندارم، کلی میگم. بالا بردن سطح دانش و حفظ فرهنگ مردم به چند طریقه که بین اون ها، اول مطالعه است که سهم اصلی رو داره، دوم هم نخبه های جامعه، سوم هم رسانه ها. البته الان جای دوم و سوم عوض شده. جواد صاف می نشیند و می گوید: - من گزینۀ دوم هستم. اولیش هم سخته، فشار میاد. رسانه هم که درِپیتیه! مصطفی با اجازه ای به مهدوی می گوید و گچ دستش را پرت می کند سمت جواد. جاخالی می دهد اما باز هم می خورد به موهایش و می خندیم. مصطفی تأمل نمی کند و زود ادامه می دهد: - مطالعه که توی کشور ما باد هواست. اگه یه خونه کتابخونه توش باشه می گیم واویلا چه خبره، اگه این زلمزیمبو های دکوری رو چند میلیون بخرن بذارن می گیم "باکلاس". اینه که فهم مفید و اطلاع عمیق و درست، عملا در بین عام جامعه جریان پیدا نمی کنه. نخبه هایی هم که اهل حرف زدن باشن، یا کمن یا توی فضای مجازی یه کاری باهاشون می کنن که حرف هاشون بین مردم از اعتبار می افته. می مونه رسانه که چون هفتاد درصد مردم ما رسانۀ خارجی رو ترجیح میدن و از ماهواره و شبکه های دیشی استفاده می کنن، پس اون چیزی که نیاز اصلیشونه دریافت ندارن. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
علیرضا دارد می میرد اما باز هم دست از جفنگیاتش برنمی دارد: - نیاز اصلی ما با تو فرق داره. مشکل اینه که شما ما رو درک نمی کنید. نیاز من چشم مست و ... دلار هم که باشه من نوکر رسانه های اجنبی هستم. شما مشکلی داری مصطفی جان؟ مصطفی گچ را می گذارد کنار و دست هایش را در جیب شلوارش فرو می کند. این ژست آرام تهاجمی، فقط مخصوص خودش است. چندقدم می کشد جلو و دقیقا مقابل علیرضا می ایستد. لب هم می کشد و سر تکان می دهد. سه بار به چپ، سه بار به راست و بالاخره نگاه عاقل اندر خیلی را برمی دارد از صورت علیرضا و می گوید: - تو که پنجاه تا بخیه خوردی، یه دور رفتی تو گور، غسل خون کردی، علیل ذلیل این پت و پیاله ها و خراب مراب لب و لپ آویزون داری نصفه نیمه نفس می کشی، لطف کن حرف نزن که من این دو هفته هرچی از آقای مهدوی می کشم، بابت لذت های دو دقیقه ای توی نیازمندم. قدم عقب می گذارد در حالیکه همه متعجبیم از این لحن مصطفی و یک "ایجان" جواد هم بیشتر از آنکه تشویقی باشد، تعجبی است، را می شنویم. مصطفی کنار تخته که می رسد دوباره برمی گردد سمت علیرضا و انگشت اشاره اش را بالا می آورد و با همان آرامش خراب کننده می گوید: - درضمن سعی کن قشنگ خوب بشی که وقتی تلافی زجرای این مدت رو درمیارم بخیه هات نیاز به تجدید نداشته باشه. اینا همه، مسیر اون بیابون رو بلدن. خودم خبر میدم بیان جمعت کنن. حتی مهدوی هم مات مصطفی مانده که برمی گردد سمت تخته و می نویسد: - رسانه = مدیریت خلاقانه، مزورانه، مهاجمانه، مرعوبانه و محصورانه! و بعد توضیح می دهد هرکلمه را. - مدیریت از این جهت که ادارۀ فکر، قلب، گفتار، رفتار انسان رو دست می گیره. اصل یک جامعه رو هم عوام تشکیل میدن که اگر فضای مجازی، بین مردم به صورت یک فرد خانواده جا بیفته، یعنی بشه ستون زندگی، اونها اولین کاری که می کنن اینه که فکر شما رو عوض می کنن و شبیه افکار خودشون می کنن. یعنی کاری می کنن که شما دیگه مثل اونا اندیشه کنی. بعد دیگه کار راحت میشه. با یه کم تلقین. تاکید می کنم، تلقین. مدیریت همه چیز؛ حتی خورد و خوراک مردم هم دست رسانه میفته. یعنی شما می بینی سبک پوشش، خوراکی، مدل کلامی افراد، بالا و پایین میشه با کمک همین فضا. دیگه نخبه های عقلی هرچی بدوند بازم جا می مونند. چون باید رسانه اونا رو به مردم معرفی کنه که نمی کنه و بدتر به عنوان دشمن لذت های مردم معرفی می کنه. خلاقانه هم که فضاهای مجازی موجود، قشنگ این رو نشون دادن و نیاز به توضیح نداره. مزورانه یعنی همون شیره مالی و روباه بازی. روباهه بود رفت پای درخت برای پنیر گفت: چه سری چه دمی عجب پایی. رسانه همین روباه بازی رو ادامه داده تا الان. خیلی ظریف و نامحسوس میاد تو فکر آدما و همه پایه ها و اساس ها رو جابه جا می کنه. فقط یه مثال معمولی؛ میاد میگه ما چرا باید زبان عربی یاد بگیریم. عرب ها به زور دین رو وارد ایران کردند، ایرانی ایرانی بمان، چرا باید ارز از کشور خارج بشه بره سمت کشورای عربی برای دفاع برون مرزی، ایران کوروش و داریوش داره، تمدن عظیم داره، ایران جوان بیکار داره و هزار تا فیلم و عکس و... چاشنی می کنه... علیرضا می گوید: - مصطفی حرف حق رو می شنوی قبول کن وجدانا! - تو پستونکتو بخور! مصطفی بی خیال یکی بدوی علیرضا و جواد ادامه می دهد: - بعد هیچ کس نمیگه اگر قراره ایرانی بمونیم چرا کل کشور پر شده از آموزشگاه های زبان انگلیسی در حالیکه بچه های خودمون مثل همین آرشام دو تا حکایت سعدی و یه بیت شعر مولوی بلد نیست بخونه. اصلت آرشام تو بلدی فارسی حرف بزنی؟ آرشام سر تکان می دهد و می گوید: - بتازون مصی بتازون. من و تو حالا حالا ها با هم کار داریم. - الان چرا هیچ کس نمیگه چرا از کودکی انگلیسی یاد بچه میدن؟ بعد ادامه داره تا پیرزن هفتاد ساله که میاد تو صف شیر یه ورقه دستشه داره کلمه حفظ می کنه و میگه ننه پلیز یه شیر پاکتی اوکی تنکیو. اگه قراره فرهنگ ایرونی حفظ بشه پس این همه نوشتۀ انگلیسی روی تابلو و لباس و شورت و جوراب چیه. اگه عربا قاتلن که مال هزار و چهارصد سال پیشه، اما اینکه نُه میلیون ایرانی، همین صد سال پیش، به دست انگلیسی ها کشته شدند رو چرا هیچ کی رو نمی کنه. اینکه نقد تره. جواد متعجب می پرسد: - یعنی چی؟ کی کشته؟ - نُه میلیون؟ - یاخدا! راسته آقا؟ مصطفی نمی گذارد مهدوی جواب بدهد و بی حوصله می گوید: - راسته بابا. منتهی من و شما سرمون گرم کلیپای مسخره و به درد نخور تل و اینستاست. یعنی سرمون گرم دیدن هرچیه که اونا می خوان نه دیدن حقیقت! - پدرسوخته ها! تو کدوم کتاب تاریخی به ما گفتن که بدونیم بی شرفا! . --💌 💌 -- 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
🔴📣📣 فوری فوری 📣📣🔴 الله اکبر الله اکبر عین الاسد در هم کوبیده شد عملیات شهید سلیمانی با رمز یا زهرا س 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
این عکس داره در کانال های عربی پخش میشه👆 العربیه مدعی شد: امام خامنه ای فرماندهی عملیات را به عده دارد آقامون جنتلمنه جنتلمنه💪 #مرگ_بر_امريكا #انتقام_سخت #حاج_قاسم_سليماني 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
🔴 بزرگترین حمله به یک پایگاه آمریکایی پس از پرل هاربر 🔺عملیات موشکی سپاه پاسداران ایران به پایگاه عین الاسد در عراق که مجهزترین و مهمترین پایگاه تروریست‌های آمریکایی در این کشور به شمار می‌رود را باید پس از حمله ژاپنی ها به بندر پرل هاربر در اقیانوس آرام، سخت ترین و سنگین ترین حمله تاریخ با آمریکایی‌ها برشمرد. تا به امروز سابقه نداشته ارتش آمریکا بدون اینکه بتواند یک موشک را رهگیری و منهدم کند ۳۵ موشک به پایگاهش اصابت کند. 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند دقیقه بعد صدای خان بابا با همان صلابت همیشگیش به گوش رسید _الو ثمین _سلام خان بابا _سلام خوبی؟ _ممنونم خوبم.عزیزجون خوبه؟ _اونم خوبه .فقط نگران توئه _بهش بگید نگران نباشه من حالم خوبه.حداقل اینجا حالم خیلی بهتره _ثمین برگرد با هم میریم یه خونه دیگه می گیریم و زندگی میکنیم.گذشته ها رو فراموش کن. _خان بابا وقتی که باید به فکرم میبودید با خودخواهیتون زندگیم رو تباه کردید. الان دیگه هیچی مثل سابق نمیشه و من نمیتونم گذشته ای رو فراموش کنم که بدترین خاطرات زندگیم رو رقم زده. با فراموش کردن گذشته پدر و مادرم و سهیل برنمیگردن خان بابا. امروز زنگ زدم تا اسم اون دکتر بهداری که گفتید با پدرم در ارتباط بوده رو بپرسم. میخوام بهتون ثابت کنم که در تمام این سالها به ناحق در حق پدرم ظلم کردید و بهش تهمت زدید _ثمین لبجبازی نکن برگرد اینجا.لازم نیست گذشته رو نبش قبر کنی و دنبال اون زن بگردی دیگه کنترل صدام دست خودم نبود فریاد زدم: _اون گذشته کذایی آینده ی منو تباه کرده.من اون گذشته رو زیر و رو میکنم تا بیگناهی پدرم رو ثابت کنم.یا اسم اون خانم رو میگید و یا دیگه برای همیشه فراموشتون میکنم.من هرجوری شده بی گناهی پدرم رو ثابت میکنم.مطمئن باشید .حالا شما کمکم کنید و چه نکنید.من نمیخوام شرمنده پدرم باشم که پاکیش رو باور نکردم. _اسمش شهره صفدری بود اگه دوست داری بذو دنبالش بگرد ولی فکرنکنم بتونی پیداش کنی _ممنون بابت اسم .من هرجور شده پیداش میکنم و بهتون ثابت میکنم که پدرم بی گناه بوده,اون حرفها فقط تهمت بوده.به عزیزجون سلام برسونید.خدانگهدار تماس را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم .هم خوشحال بودم بخاطر فهمیدن اسم دکتر و هم ناراحت بودم بخاطر یادآوری خاطراتی که در ایتالیا گذرانده بودم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ همانطور که به سمت انتهای خیابان میرفتیم.گفتم: _راستی از خاله جون و پریا چه خبر ؟حالشون خوبه عمو لبخند تلخی زد و گفت: _خداروشکر اونا هم خوبن میدانم عمو از اینکه در مورد حال پویا را جویا نشدم کمی گرفته شد ولی دست خودم نبود هنوز با یادآوری آن روزها و ظلمی که در حق پویا کردم,اشکم جاری میشد. لبخندی زدم و گفتم: _خداروشکر به در گافی شاپ اشاره کردم و گفتم: _بفرمایید عموجون با عمو وارد کافی شاپ شدیم و دنج ترین قسمت را انتخاب کردیم برای نشستن. بعد از سفارش دو فنجان قهوه و کیک ,عمو نگاهی به من کرد و گفت: _منتظرم تعریف کن _خب راستش اون خانم همون سالی که مامان و بابا باهم ازدواج کردن,پزشک بهداری بوده یعنی همکار بابا بوده _خدابیامرزدشون.روحشون شاد.حالا چرا دنبال اونی در حالی که یه قطره اشکم چکید روی گونه ام گفتم: _نمیدونم چطوری بگم _راحت باش بابا جان بگو بزار کمکت کنم. _همون سالها به گوش خان بابام رسوندن که پدرم.... _عماد چی؟ _که پدرم با اون زن ارتباط داشته صدای بلند خنده عمو همه نگاه ها را به سمت ما برگرداند. عمو تن صدایش را پایین آورد و گفت: _کی چنین چرت و پرتی رو گفته؟حق بده بزنم زیر خنده.اخه هیچکی هم نه عماد؟عماد تو زندگیش از برگ و گل پاک تر بود. _منم میخوام این رک ثابت کنم به خان بابا _این چه کاریه اخه باباجون.بزار هرجور دوست داره فکرکنه.تو که باید عماد خدابیامرز رو بهتر از من بشناسی دخترم در حالی که اشک میریختم گفتم: _ولی من احمق شک کردم. به پاکی بابای مهربونم شک کردم. بخاطر حرف خان بابا به خودم به خانواده ام و حتی به شما ظلم کردم و از همه بیشتر به آقا پویا ظلم کردم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ با یاد آوری پویا اشکهایم بیشتر شدت گرفت. عمو که انگار از حرفهایم سر در نمی آورد گفت: _چی میگی ثمین .این حرفها یعنی چی؟نکنه بهم زدن نامزدی هم بخاطر این بوده در حالی که اشک میریختم گفتم: _خان بابا تهدید کرد اگه با رامین ازدواج نکنم به مامانم میگه که بابا چیکار کرده. من احمق شک کردم ,ترسیدم که نکنه راست باشه و مامان با شنیدنش دق کنه.ترسیدم از دستش بدم.بخاطر خانواده ام قبول کردم . حالا پشیمونم و باید ایت تهمت رو پاک کنم. در تموم سالهایی که پدرم با مادرم ازدواج کرده بود خان بابا مثل یک خیانتکار باهاش برخورد کرده بود. میدونم الان دردی رو دوا نمیکنه ولی میخوام ثابت کنم که همش پاپوش بوده. میخوام به خان بابا ثابت کنم همه این سالهادر حق پدرم ظلم کرده,در حق منی که نوه اش بودم ظلم کرد ,باعث بدبختی من شد.بخاطر خودخواهیش منو مجبور به ازدواج با مردی کرد که اونقدر بی عیرت بود که زنش رو دوستش تعارف کنه.من رو مجبور به ازدواج با مردی کرد که فقط منو بخاطر اون ارثیه کوفتی میخواست. صدای گریه ام اوج گرفت.عمو احمد روی صندلی کنارم نشست و من را به آعوش کشید . و گفت: _گریه نکن عزیزم.من کمکت میکنم تا اون زن رو پیداکنی فقط چندتا سوال میپرسم جوابمو بده.باشه بابا جان اشکهایم را پاک کردم و در حالی که سرم را از خجالت به زیر انداخته بودم گفتم: _چشم عمو جانِ -رامین الان کجلست؟اونم اومده باهات یا نه؟ _من از دستش فرارکردم و برگشتم ایران .اونم به اجبار خان بابا عیابی طلاقم داد و به ارثیه اش رسید. _یعنی الان تنها تو اون خونه زندگی میکنی؟ _نه کبری خانم خدمتکارمون حالا اومده و پیش من زندگی میکنه.تنها نیستم.چندوقت دیگه هم مانی میاد ایران _مانی؟مانی کیه؟ _ایتالیا که بودم دنبال راه فرار بودم واسه همین رفتم سراغ دوست قدیمی بابا.مانی پسر دوست باباس.راستش یه جورایی داداشمه.مامان مانی یه مدت به من شیر داده واسه همین داداشم میشه _خداحفظش کنه _ممنونم اگه مانی نبود نمیدونم اون رامین بی غیرت چه بلایی به سرم میاورد _خدا خودش هوای بنده هاش رو داره وقتی ناامید میشیم یکی رو میفرسته تا بهمون یادآوری کنه خدا حواسش بهمون هست. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌹 عکس پروفایل 🌹 این عکس از دیشب برای امریکایی ها این معنی رو داره: نیروهای امدادی عمودی بیان سربازهای افقی رو ببرن @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- بگم رد شم. فقط بدونید که تو کتابای تاریخی خود انگلیس اومده اما تو کتابای درسی ما نیومده. تازه تو سند بیست سی گفتن دیگه تو کتابای درسی نباید از جنگ هشت ساله هم حرف بزنیم. فقط اگه دوست داشتید تخمه بخرید با چیپس و ماست فیلم یتیم خانه رو ببینید. بدون منم کوفتتون بشه! آرشام با التماس نگاه می کند به آقای مهدوی و می گوید: - آقا نمیشه بقیه شو شما ادامه بدید ما از این مصطفی می ترسیم. آخرش یا ما یا این راهی گورستان می شیم! - اصل دین اسلام، به زبان عرببیه. اینا براشون زبان مهم نیست. در حقیقت اینا دلسوزی برای ایران نمی کنند، آتش سوزی دینی تو دل ایرانیا راه انداختند. منتهی چون نود درصد ماها غیرت داریم روی دین، از اول نمیگن خدا، قرآن و اهل بیت نه، آهسته آهسته زیراب می زنن. اول میگن زبان عربی نه. خب اگر قرآن به زبان یونانی بود یا اتریشی، مشکلی نبود؟ انگلیس چرا، بله؟ آلمانی و فرانسه و چینی چرا. بله؟ زبان خارجی اگه بده کلا بده. نه اینکه زبانی که ما رو به خدا وصل می کنه بده. بعد هی میگن ایرانی ایرانی بمان. اون وقت رستورانی باکلاس تر و خفن تره که اسم غذاهای غربیش ناخواناتر باشه. دیگه از هات داگ و کاپوچینو گذشته. الاغ مینو. خرگینو. سالاد استرالیایی فرانسوی. بچه ها افاضه هایشان تمامی ندارد مخصوصا هم که مسلطند! مصطفی فقط دو دقیقه زمان می دهد و خیلی جدی می گوید: - بسه. تا بهشون رو میدم. - اقا به قرآن این مصطفی رو چیزخور کردن. این اصالتش خوبه امروز عوض شده. مهدوی اصلا محل نمی دهد به حرف من. مصطفی هم سری تکان می دهد: - میگن چرا توی کشورای همسایه می جنگید و پول ما رو خارج می کنید. دیگه آمریکا رو همه به عنوان ابرنکبت نه ابرقدرت که قبول دارند تو صد تا کشور پایگاه نظامی داره تحت عنوان استراتژی دفاع برون مرزی. خوبه تو عراق و سوریه دفاع نکنیم، تروریست بیاد تو کشور خودمون بزنه دهن همه رو سرویس کنه. حمله ای که مردم ما، به نیروی دفاعی خودمون، دارند می کنند تو جهان بی نظیره. این کار فضای مجازیه. جوان و مردم خامند و حجمه خیلی زیاد و قدرت تحلیل و تفکر پایین میاد و ما هم هی هر جملۀ مزخرف رو فوروارد می کنیم. اصلا یه سؤال اگه دلشون برای جوون بی کار ایرانی می سوزه، چرا ایرانی، چای خارجی و شکلات خارجی، جوراب و کفش وکل لوازم آرایش خارجی مصرف می کنه! پس جوون بی کار مدنظرشون نیست، که اگه ایرانی بخرید نه ارز خارج میشه نه جوون بی کار می مونه. این حرکت مزورانه و دغل کارانۀ رسانه است که هر روزم یه چیز تازه علم می کنه و مردم هم خام می شند... جواد می گوید: - آخه اینطوری ارز از کشور خارج نمیشه که... ترکیه، دبی، آنتالیا، کانادا. فقط وقتی یکی بره کشورهای همسایه برای زیارت یا پول بده برای کمک، ارز از کشور خارج میشه؟ با تعجب ابروهایم را بالا نگه می دارم. تمام زندگی جواد می آید جلوی چشمم و می گویم: - از کی تا حالا مدافع ارز شدی و کشورهای همسایه؟ - حرف حق مدافع نمی خواد. آدم باشی، خودخواه هم نباشی، ساده و خنگ هم نباشی، حرفای صدمن یه غازی که توی شبکه ها و کانال های مجازی می زنند رو بلغور نمی کنی. دوزار فکر کن، این همه سفر خارجی و ماشین خارجی و لباس خارجی می خریم، نمی گیم وای ارز... بقیه چیزا مشکل داره. می گویم: - یکی بگه که ماشین باباش و مامانش هفتصد میلیونی نباشه. به هیچ جایش نمی گیرد: - حرف حق رو همیشه آدم وار بگو! و مصطفی برای اینکه بحث را تمام کند می گوید: - یه آدمایی هم مثل شما چهارتا هرچی اونا... می کنن، جمع می کنید. جواد اول خودکار پرت می کند سمت مصطفی که جا خالی می دهد و آرشام کفش پرت می کند. من خودم را و علیرضا دفتر مقابلش را... می نالم: - آقا به خدا کشته شد خونش گردن خودشه! نمی گذارد آقا جواب بدهد و می گوید: - بیخود. سه هزار ساعت پای چرت خونیای موبایلتون نشسته بودید هیچ مشکلی نبود. همۀ صد ساعتی که وقت گذاشتم علیرضا رو بیارم تو جمع خودمون رو هیچ... باید یک ساعت بشینید مثل آدم گوش بدید تازه بعدش طرح دارم، همه می گید چشم و الا چشمتون رو در میارم! - تکبیر! - الله اکبر... اصلا اگر شما بگویید ذره ای کوتاه بیاید هیچ. ادامه می دهد: - مهاجمانه؛ یه بند دارند توی فضای مجازی سمت ما هجوم میارند. یه مدت گیر دادند هسته ای یه مدت گیر دادند موشکی، یهو هماهنگ می ریزن سرمون چرا عزاداری محرم و صفر. هماهنگ می ریزن سر اینکه ولایت فقیه چیه؟ دیکتاتوری؟ چرا سانسور... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- منم جواب هیچ کدوم رو بهتون نمیدم خودتون که انقدر توی سایتا و کانالا و پیجا دور می زنید یه بار برید دنبال حرفایی که جواب ایناست. فقط یه کتاب هست که خاطرات یه رتبه دو رقمی کنکوره که مثل ترقه خرابکار بوده، خواستید بخونید. نخواستید هم به درک. اسمش؛ در جستجوی ثریا. جواد طاقت نمی آورد و می گوید: - مصطفی به جون خودم اگر این کتاب رو مثل آدم کادو نیاری دم خونمون بلایی سرت می آرم که این آرشام به حالت گریه کنه. - خیلی حرف می زنی جواد. فقط گوش بده. مرعوبانه؛ همین ماها هستیم که تا میگن جنگ می گیم بیا هسته ای دو دستی تقدیم شما. خب اونوقت هی تو سر خودمون می زنیم که چرا ما توسعه نمی یابیم؟ بیا نظامی و موشک هم مال تو... نظاممون رو هم عوض کن فقط با ما نجنگ. فکر کردی اونا میان نازی می کنن. نه بابا قتل عام می کنند مثل عراق و افغانستان و لیبی و صدسال پیش خودمون که شاه گفت بیا شمال برای روسیه، جنوب برای انگلیس... نتیجه شد؛ نُه میلیون یعنی نصف جمعیت اون روز ایران کشته. انگار نه انگار هشت سال جنگیدیم یه وجب خاک ندادیم. هسته ای رو هم که ندزدیدیم کار و فکر بچه های خودمون بوده نوش جونمون. اونام فهمیدن با اسم جنگ رای عوض می کنند تحریم می کنند و... بدون اینکه نفس بکشد می گوید: - حالا هم هر کی دلش می خواد بدبخت بشه، باشه هرکی نمی خواد باید طرح من رو اجرا کنه. - آقای مهدوی! جان من شما یک لحظه نبینین ما یه دور اینو صاف کاری کنیم خیلی دور برداشته. آقای مهدوی به آرشام نگاه نمی کند و با یه من اخم می گوید: - طرحت! گلو صاف می کند. تخته را پاک می کند و می نویسد: - هدف: ارتقاء اندیشه ما نسل جووون! برنامه: مطالعۀ منابع اصلی در زمینۀ تاریخ ایران و تاریخ اسلام و دشمن خبیث شناسی! روند اجرا: معرفی کتب توسط آقای مهدوی! مطالعه: توسط ماها! جلسۀ نقد و بررسی و پاسخ به شبهه ها: توسط آقای مهدوی! پذیرایی هر هفته با جواد... هفتۀ بعد با جواد و آرشی، هفتۀ بعد وحید و آرشی و جواد، هفتۀ بعد علی و وحید و آرشی و جواد! مدیر ناظر: آقا مصطفی! و می دود. گچ را پرت می کند و مثل تیر در می رود. چنان می دویم. چنان می دود. کفش به پای هیچ کداممان نمی ماند. دو سه تا می خورد و بقیه اش را نه. تا بیرون مدرسه دنبالش می رویم و غیب می شود. وقتی برمی گردیم آقای مهدوی پای تخته تاریخ جلسات را هم نوشته است. حرفی نمی ماند... ........ - خدا رو رقیب نبین، رفیقه. تو هم رفیق ببین! حرف هایش شنیدنی نیست، نوشیدنی است... -باید با تمام وجودت بخواهی و سلول هایت را دوباره متولد کنی... - مامان و بابا رو با نوزادشون تصور کن! اصلا قبل از به دنیا اومدن! مادره بارداره، نه بچه دیده، نه این بچه براش کاری کرده، فقط زحمت. نه درست غذا می تونه بخوره، نه درست بخوابه، نه درست بشینه، سیستم معده روده هم قاطی می کنه حسابی! اما همین مادر کلی قربون صدقۀ تودۀ سلولی میره تا به دنیا بیاد. پدره هم نه بچه دیده، نه حسش می کنه، فقط می دونه داخل شکم مادر هست. شروع می کنه به محبت به زن و خرید برای زندگی و کار بیشتر. تا به دنیا بیاد یه چلمبه گوشت، که نه درست می بینه، نه عکس العمل نشون میده، واسه خودش گریه می کنه، واسه خودش می خوابه، می خوره، بالا میاره، کثیف می کنه! اینا چیه وحید؟ هیچ سودی برای پدر و مادر نداره، اما اونا دریای محبتن براش. همۀ زندگیشون با این بچه شناخته میشه. خدا این کارا رو می کنه. حالا خود خدا با ماها چطوریه؟ قبول کن که رفیقه! رفیقی که شاخ تر و بی مثل تر از اون نیست. قبل از اومدنمون برامون چیده. حیف نیست جلوش وایسی و بگی: برو خدا... همه چیزت با این خداست. اصلا همۀ دار و ندارت از این خداست. اصلا نگاه این خدا همه ش دنبال توئه. مال توئه. خواهان توئه. کجا داری می چرخی؟ دقیقا همونجا داره باهات می چرخه. می خوابی؛ بیداره و هواتو داره. هستی و نیستی؛ پات وایساده و هست. نمیشه حذفش کرد. هست و نیستت مال اونه. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
می شنیدم، نمی فهمیدم. تا حالا مهدوی اینقدر عجیب حرف نزده بود. در دنیای خودش بود انگار. تا حالا اینقدر سکوت نکرده بودم. اینقدر کسی برایم دو دو تا چهارتای دلی حرف نزده بود. لب می زنم به سختی: - اینطوری که شما میگی خدا عاشق منه! دستش را دراز می کند و می گذارد روی دستم و مشتم را باز می کند. گرم است و سردم: - من عمق این حرف تو رو نمی فهمم وحید! اما واقعا همینه. فقط یه عاشق می تونه اینطوری سنگ تموم بذاره. دستان گرمش را دوست دارم. دستم را نمی کشم و می گذارم فشار بدهد. سلول های یخزدۀ خونم تازه دارند گرم می شوند و می چرخند: - چی دارم من که عاشقم باشه. عقب نمی کشد و به چشمان خالی ام نگاه می کند: - از طرف دیگه ببین. چی داره خدا که اینطور حال و هوای ما رو داره؟ چی می خواد بشیم که همه چی میشه برامون؟ دوباره لب می زنم: - چی دارم من؟ من چی دارم آقا؟ حالا دوتا دستانش را جلو می آورد و دستم را فشار می دهد: - چی داره یه بچه که توی شکم مادرشه! ارزش زندگی داره، لذت محبت کردن رو داره، قدرت محبت کردن به پدر و مادر میده، عشق رو متجلیش می کنه. خدا محبت داره که ما رو داره. توی چشمای یه مادر که بارداره نگاه کن و از بچه ش حرف بزن. توی چشمای پدری که چشم به راه اومدن بچه ش هست این سؤال رو بپرس: چی داره این یه تیکه گوشت؟ چشم می بندم و می گویم: - اونا گوشت نمی بینن که آقا! وجود بچه رو می بینن. خودم را در هوا حس می کنم. خدا به من نیازی ندارد، اما به وجود من محبت دارد. خیلی بزرگ تر از دهان من است. بزرگتر از قد و قوارۀ من! بلند می شوم و می روم. از جایی که مهدوی هست می روم. می خواهم فرار کنم! این حرف ها فراتر از توان من است. نمی دانم کِی است که به خودم می آیم! اما شب است. روز نیست. تاریک است ولی روشن است. هوا خیلی تاریک است، اما برای من روشن است. تنها هستم اینجا. اینجا را نمی دانم کجاست! جایی هست که هیچکس نیست. سر می گذارم روی زمینی که چمن است. نرم است. به خدا می گویم: - رفیق! حالا که همه جا هستی، اینجا هم باش! حالا که اینقدر خواهانم هستی، بگذار در دریای محبتت کمی آرام بگیرم. حالا که دلت برایم تنگ می شود می گذارم چند ساعتی در آغوشم بکشی و برایم محبت خاص خرج کنی... و زمزمه می کنم: - اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 📣📣📣 از فردا شب رمان بعدی سرکار خانم به نام در کانال قرار خواهد گرفت📣📣📣 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که لبخند میزدم گفتم: _بله حق با شماست پیداکردن یه برادر که از قضا خیلی غیرتیه بااینکه اون سمت بزذگ شده بهترین کمکی بود که خدا بهم کرد و من تا ابد مدیون مهربانی خدام. _ثمین جان پاشو بریم خونه ما.دیگه وقت نهار شده و الانه که خاله ات زنگ بزنه و دعوام کنه .خودت که میدونی مت چقدر مظلومم با این حرف عمو هردو زدیم زیر خنده. به عمو گفتم: _ممنونم عمو ولی لطفا اجازه بدید تا وقتی بی گناهی بابا رو ثابت نکردم مزاحمتون نشم.الان اونقدر اوضاع زندگیم داغونه که نمیتونم با کسی رو به رو بشم . _اما... _خواهش میکنم عمو .قول میدم حالم که خوب شد حتما بیام دیدنتون _باشه عزیزم هرطور راحتی .پس واسه پیداکردن اون دکتر هم نگران نباش قول میدم تا شب آدرسش رو واست پیدا کنم. _خیلی ممنونم.لطف بزرگی در حق میکنید.شرمندتونم _دشمنت شرمنده باباجان .تو با پریا فرقی واسم نداری .هرکاری کنم وظیفمه در حق دختر گلم. _خیلی خیلی ممنونم با عمو خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . بعد از رسیدن به خانه همه چیز را برای کبری خانم توضیح دادم.با اینکه بعد از مرور خاطرات با عمو دیگر اشتهایی به غذا نداشتم ولی به اصرار کبری خانم کمی غذا خوردم و بعد به اتاقم رفتم و منتظر خبر عمو شدم . نمیدانم کی از خستگی خوابم برده بود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم,هوا تاریک شده بود. آباژور کنار تخت را روشن کردم و گوشی را برداشتم.شماره ناشناس روی گوشی خودنمایی میکرد . تماس را برقرار کردم: _الو بفرمایید _سلام خانم رادمنش خوب هستید؟من از طرف دکتر مولایی تماس میگیرم _سلام.ممنونم شما خوب هستید؟بفرمایید درخدمتم؟ _متشکرم.عرض از مزاحمت ,من آدرس خانم دکتر صفدری رو پیدا کردم _واقعا؟کجاست مطبشون؟ _مطب که ندارن ولی تونستم آدرسشون رو بدست بیارم ..لطفا یادداشت کنید _بله چند لحظه لطفا با عجله از توی کیفم دفترچه یادداشت و خودکارم را برداشتم و گفتم: _بفرمایید _گیلان.شهرستان رودبار .روستای کوکنه _خیلی ممنونم لطف کردید _خواهش میکنم انجام وظیفه بود خدانگهدار _لطف کردید.خدانگهدار . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ گوشی تلفن را روی میز گذاشتم. با خوشحالی فریاد زدم و گفتم:_ خدایا شکرت کبری خانم که از صدای بلند من ترسیده بود با شتاب در را باز کرد و گفت: _چیشده عزیزم به سمتش رفتم و صورتش را بوسه باران کردم و گفتم: _کبری جون اون دکتری که دنبالش بودم رو پیدا کردم .فردا صبح زود باید برم رشت.چند روز از دست اذیت کردنام راحت میشی _این چه حرفیه دخترم.تو تاج سر منی.ان شاءالله به سلاپتی برگردی دخترم _ممنونم .کبری جون شام چی داریم خیلی گشنمه _بیا بریم پایین یکم میوه واست پوست بگیرم بخوری تا شام رو آماده کنم.مواد کتلت رو آماده کردم فقط باید سرخش کنم _کبری جون تا شما برید پایین من هم اومدم .نمیدونم ظهری کی خوابم برد که نمازم قضا شد .نماز ظهر و شبم رو بخونم میام. _باشه عزیزم. از خدای خودم خجالت میکشیدم جدیدا نسبت به نماز کاهل شده بودم ولی خدا بیشتر مهربانی و لطفش را شاملم کرده بود و این باعث میشد بیشتر خجالت بکشم که راه و رسم بندگی را خوب یاد نگرفتم.یادمه وقتی 9 سالم شده بود و میخواستم واسه بار اول نملز بخونم.بابا به من گفت:دخترم خدا نیازی به نماز تو نداره این تویی که نیازمندی با خدا دردو دل کنی.نمازخوندن نشونه ادب بنده است.همونطور که وقتی معلمت وارد کلاس میشه تو به احترام بلند میشی .وقت نماز هم یعنی وقتی که خدا اومده روبه روت ایستاده باید پاشی احترام بزاری .پس یادت نره اگه قراره نماز بخونی باید بدونی که این وظیفه تو در قبال خالقته حق با پدرم بود ولی من این روزها که کلاف زندگیم تو هم پیچیده بود گاهی از خدا عافل میشدم.نمازم یا قضا میشد و یا آخر وقت و عجله ای. به خودم قول دادم که دوباره مثل قبل به همه کار ها بگم اول نماز بعد انجام دادن شما . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ صبح روز بعد با شوق عجیبی از خواب بیدار شدم .بعد از خواندن نماز.وسایل شخصیم را جمع کردم و آماده سفر شدم.. سفری که هیچ وقت نمیتوانستم باور کنم که برایم مملواز حس پرواز باشد. کبری جون یک سبد پر از خوراکی های متنوع و به قول خودش سالم آماده کرده بودتا در طول مسیر هله هوله نخرم. همه وسایل را گذاشتم داخل ماشین. کبری جون با یک سینی که قرآن و آب را رویش گذاشته بود کنار ماشین ایستاد. به سمت در حیاط رفتم تا در را باز کنم. باورم نمیشد پریا به ماشینش تکیه داده بود و با لبخند به من نگاه میکرد من هاج و واج به او و لبخند همیشگی اش نگاه میکردم. با عجله به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: _ثمین همین یک کلمه کافی بود تا همه خاطرات خوشم با پریا و پویا برایم زنده شود.بیاد آوردم نبود خانواده مهربانم را. پریا هم مثل من شروع کرد به اشک ریختن و حرف زدن _کجا بودی ثمین.نمیدونی وقتی خبر سقوط هواپیما رو شنیدیم چه حالی شدیم.مامان چند روز بیمارستان بستری شد.همه نگران حال تو بودیم .پویا چندبار میخداست بیاد ایتالیا ولی بابا نگذاشت:گفت نگرانت نباشه رامین هواتو داره..متاسفم ثمین که تو بدترین روزهای زندگیت تنهات گذاشتیم .باور کن ما حتی یک شماره هم ازت نداشتیم پریا را از خودم دور کردم و اشکهای هردویمان را پاک کردم و گفتم: _بی خیال گذشته ها.بیا بریم تو خونه _نه دیگه ,دیر میشه بریم _کجا بریم؟ _همون جایی که میخواستی بری.دنبال خانم دکار دیگه _باشه یک روز دیگه میرم .الان میخوام کنار تو باشم _نخیر من با اجازه بابا اومدم تا تنها نباشی پس راه بیفت بریم _اخه _اخه بی اخه راه بیفت بریم.بابا میگفت شیش ساعت راه تا اونجا _میبینم اطلاعاتت از من بیشتره _راستش پویا... _پریا نمیخوام در مورد داداشت حرف بزنیم باشه؟ _اخع _به قول خودت اخه بی اخه _چشم قربان هرچی تو بگی هردو خندیدیم و به راه افتادیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️