📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هجدهم - تساوی و دیگر هیچ. علی می گوید : - خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو ت
#رنج_مقدس
#قسمت_نوزدهم
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز میکنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق میافتد، مکث میکنم. چیزی از اعماق قلبم تیر میکشد و تا انگشتان دستم میرسد. تمام تلاشم را میکنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا میآورد و انگشتر را دستم میکند و میگوید:
_مبارکت باشه.
نیمچه لبخندی میزنم و دستم را روی پایم میگذارم و سکوت میکنم.
وقتی مادر کادویش را مقابلم میگیرد به خودم میآیم. عقلم به یادم میآورد که تشکر نکردهای. رو میکنم سمت پدر، نگاهم را شکار میکند. به لبخندی اکتفا میکنم و میگویم:
_ خیلی دوست داشتم که یکی بخرم.
_ میدونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم میخواست برات بخرم که خب الآن جور شد عزیزم.
تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار میمانیم. وقتی که میرود، ناخواسته ابروهای همه درهم میرود، جز مادر که همیشه همهی رفتنها را ظاهراً به هیچ میگیرد. اخمهای سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم میکند.
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنابود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد :
- لیلا از آشپزخانه بیرون نمی آیی!
نگاه متحیر و متعجبم را که دید ،هیچ نگفت و رفت. معلق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم.
- میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیر رسمی اومدیم تا بابا از ماموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت و گویی کنیم. سهیل جان که خواهان، مثل فرهاد کوه کن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟
فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه ی چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیاندازم به استکان هایی که خالی شده بودند.
بقیه ی حرف ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه هایی بود که نبودن پدر، عقده ی محکمی می شود و به دل دختر سنگینی می کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیستم
دلم می خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم:
- امید نگاه های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده ایی، درحالی که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم.
دایی نظرم را می خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می کند؛ هر چند که بنده ی خدا می خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند :
- سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست.
- بله، ماهم منتظریم . ان شاالله به سلامت بیاد و بقیه ی کارها درست بشه.
همه می خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصل منتظر شده ام یا شاید هم منتظر مضطر. این بار نمی خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را نا امید کنم. سهیل را نگاه نمی کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلا مثل یک عروس حس نگرفته ام، نپوشیده ام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه می شوم که چقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه ی شیرینی و آن جعبه ی شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می کردم که همه اش برای عمه اش است.
تا دایی و خانواده اش بروند، تا علی از بدرقه ی آنها برگردد و تا مادر صدای استکان ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی خورم و چشمم بین همه ی آنچه که آورده اند می چرخد. علی می خ اهد حرفی بزند که با اشاره ی مادر سکوت می کند. به اتاقم پناه می برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق العاده اش؟ به هم بازی مهربانی های فوق العاده ام؟ به مدرک و دارایی اش؟ به دایی و محبت هایش؟
ذهنم قفل کرده است. اگر هرکدام را بخواهم باز کنم می شود زاویه های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می کند، شاید هم بشود نجات غریقم.
سهیل را قلبم می تواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه می شود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آینده ام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه می شوم با این افکار. خودخواهی ام گل می کند و بی خیال خستگی مادر و خواب بودنش می روم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره ی اتاقش باز است و باد سردی پرده ها را تکان می دهد. چراغ مطالعه اش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبه رو است. مرا که می بیند، تعجب نمی کند . انگار منتظرم بوده :
- شبگرد شدی گلم ! بیا این پنجره رو ببند ،باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه .
پرده ها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات می دهم . کنارش می نشستم و با حاشیه ی پتویش مشغول می شوم :
- نظرتون چیه ؟
لبخند می زند :
- قصه ی بزی و علف و شیرینی اش . خودت باید نظر بدهی حبه ی انگورم .
خم می شود و صورتم را می بوسد . منظورش از حبه ی انگور را درک نمی کنم . تا حالا حبه ی انگور نبوده ام . حتما منظورش این است که گرگ را دریابم .
- خودت باید تصمیم بگیری عزیزم . علاقه و آرمان هات رو بنویس . دوست نداشتنی ها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن . بعد تصمیم بگیر . من هم هر چی کمک بخوایی دربست در اختیارم . البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی .
دوباره خم می شود و می بوسدم ،من از همه ی آنچه اسم ازدواج می گیرد می ترسم .
دایی مرا در یک لحظه غافلگیر کرد . عجیب است که حس خاصی پیدا نکرده ام . مادر سه باره می بوسدم . امشب محبتش لبریز شده . از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست،سیراب می شوم
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_یکم
طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست. تا صبح راه میروم. مینشینم. دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم، اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصلهی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیهی من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم. چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از ماموریتش زجرم میدهد. دایی و خانوادهاش همان شب میآیند. این بار رسمیتر از قبل. از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛ با سهیل و تمام خاطرههایش. چای را دوباره علی میبرد. در اعتصابم...
حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر لبهی چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم. ده بار این کار را میکنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد... یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟ زنداییام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست میکن. مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
_ لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه میکنم. اصلا فرصت نشد که چند کلمهای با من گفت و گو کند. دایی این بار میگوید
_ لیلا جان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم.
روابط بین خانواده را دارم به هم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه. البته همهی اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
_ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
_ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
_ مگه ازدواج خرابش میکنه؟
_ نه، ازدواج برای من هنوز مسئلهی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی میزند و میگوید:
_ همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
_ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازهی شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_سوم کاپشنم را در می آورم و روی دستم می اندازم. سردی و گرمی هوا عوض نشده است،اما ا
#اپلای
#قسمت_سی_چهارم
_الآن خیلی هستند که ازدواج کرده اند. اما هم زن و هم مردشون با کس دیگه ارتباط دارند چون من نمیخوام اینطور زندگی کنم. خودم با یکی باشم و دلم...
خوبی زورخانه این بود که همه با آهنگ یک نفر هماهنگ بودند. خدایا با آهنگ تو هماهنگ باشم یا غیر تو؟پراکندگی آدم را ویران میکند. سردرگمی دور و بری ها هم برنامه های مرا خراب میکند. قبل از آنکه چشمان وق زده عقلم بالا بیاید خودم میگویم که نمیخواهم ادامه بدهد. دستم را بالا می آورم و مقابلش میگیرم. با دهان باز سکوت میکند.
_اگر حرفی غیر از اون هست و کاری از دست من برمیاد بگید.
مکث کوتاهی میکند و آرام تر شروع میکند.
_اون موقع هم فرار میکردی. چرا نمیخوای یه فرصتی به هردوتامون بدی؟بچه نیستم میثم. حداقل اجازه بده من تلاشم رو بکنم. بگو از من چی دیدی که فرار میکنی؟
دستم را داخل جیبم میکنم و شانه بالا می اندازم.
_بحث فرار و این حرفا نیست. یه پروژه ای بود و تموم شد دیگه. نمیفهمم این چه اصراریه که شما به ادامه داری.
می آید مقابلم.
_واقعا نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی؟دقیقا از زندگی چی میخوای؟همش درس و کار!چرا یه خورده به زندگی فکر نکنیم؟
عصبی ام میکند این حرفها و برخوردش. پا به دیوار کنار حوض میکوبم. به چشمان وق زده عقلم نگاه نمیکنم و میگویم:الآن باید چی بگم؟
این را میپرسم تا خیالش را راحت کنم که نمیتوانم کاری انجام بدهم. بعد از آن پروژه گاهی میشد که برای آزمایش ها سوال داشت و کمک میخواست و مثل همه برایش انجام میدادم گاهی هم سوال های متفرقه میپرسید. اما باید بین خواسته های سردرگمش مرا به بازی نگیرد.
_نمیشه بشینید؟
روی نیمکت مینشینم. سردی آهن اذیتم میکند مخصوصا من را که با لباس بهاری در زمستان بیرون زده ام و حوصله پوشیدن کاپشن راهم ندارم. سرو صدای ابرها با غرش آرامی بلند میشود و دعا میکنم که زودتر باران بگیرد و خلاصم کند. چنان با سرعت پایش را تکان میدهد که بی اختیار شروع میکنم تعداد حرکت ها را بشمارم و با فرمولی میزان هدر رفت انرژی را محاسبه کنم. سوسن سکوتم را که میبیند میچرخد سمتم.
_توهم برای رفتنت اقدام کردی؟
رفتن و نرفتن مهم نیست. درس خواندن و نخواندن هم مهم نیست. این سوالی است که این روزها خیلی ها از هم میپرسند. دیروز که با شهاب پیش استاد تقی زاده رفتیم زوم کرد توی صورت شهاب و همین را پرسید. این سوال یک باری می اندازد روی شانه و فکرت که روانت را تحلیل میبرد و وسط تمام برنامه ها،تردیدهای آزار دهنده مینشاند. وقتی شهاب گفت دعوت نامه آمده است،استاد با لبخند آرامی گفت:نمیفهمم به چی دل خوش کردی و موندی. با این اوضاع اسفناک اینجا تا یکی دو سال دیگه چیزی برای ارائه از ایران به جهان باقی نمیمونه. هر کی رفته باشه برده،هر کی هم که گیر شعارها باشه که باید دید عاقبتش چی میشه. بالاخره ما داریم تلاش میکنیم این توانایی هایی که شماها دارید تو این نابسامانی وحشتناک ایران از بین نره و خودتون لذت استعدادتون رو ببرید.
شهاب گفت:استاد بعضی از بچه ها میرن که رفته باشند و نه برنامه ای برای آینده دارند و نه تحلیلی از موقعیت آنجا و اینجا.
_بازم بهتر از اینه که تو این کشور قحطی زده باشیم!
تکه های مظلومانه و کنایه وار استاد عاصمی و تقی زاده در رفتن ها هم موثر است و هم انگیزه دهنده.
_حواست پیش منه میثم؟چرا اینقدر سخت میگیری؟
حواسم امشب ده جا هست و هیچ جا نیست. نادر مقابل چشمانم می آید. چشم میبندم و دستی به صورتم میکشم و میگویم:میشه اصل حرفتو بزنی.
بغض میکند و با صدایی که میلرزد میگوید:میدونم فقط میخوای با من نباشی.
مقاومتم برای اینکه نچرخم به سمتش و تمام نگاهم را روی صورتش نپاشم خیلی زیاد نیست.
_میثم!چرا اجازه نمیدی که با هم بیشتر آشنا بشیم؟
چشم ریز میکنم در تاریک روشن فضا و دنبال نادر میگردم. نیست. خیال بوده و دیگر هیچ. چند درصد دقیقه های عمرمان خیال است و هیچ!دلم میخواهد بگویم برای بیشتر آشنا شدن است که هفته ها با نادر هستی؟
با شهاب از پارک دانشجو که رد میشدیم نادر با سوسن و یکی دیگر نشسته بودند بستنی می خوردند. سوسن از بستنی نادر میخورد و نادر قاشق او را گرفت که...دیگر نگاه نکردم. شهاب زیر لب غریده بود:به درد نخور!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_پنجم
از روی نیمکت بلند میشوم و قبل از اینکه اعتراضی بکند میگویم:بین شما و نادر چه اتفاقی افتاده؟
اسم نادر را عندا می آورم که بداند میدانم. بلند میشود و چند قدمی فاصله میگیرد. راه می افتم سمت در دانشگاه. چه اوضاع غریبی است.
ظاهر نه،اما بالاخره دل به قول ما درجه خلوص موادش بالا و پایین میشود. وقتی عقل پاره سنگ بردارد و چشم از سلطان بودن تا هرزگی پا پس بکشد و قلب هن تپشهایش نامنظم بشود چه چیزی میماند که بشود به خاطرش ریسک کرد؟
چند قدم که نیروم می ایستم و نگاهش میکنم. لرزش شانه هایش تنها چیزی است که از این فاصله پیداست. میگویم:اگر نادر رو دوست نداری رک و محکم بهش بگو.
دیگر نمیمانم تا بشنوم. از در دانشگاه بیرون میروم سوار بی آر تی که میشوم احساسهای متناقض سر بلند میکنند. احساس سبکی از باری که زمین گذاشتهام. دل خالی شده از او. از طرف دیگر رخت شور خانه دلم به کار میافتد؛ پیشنهاد استاد. چیزی آهنگ قلبم را ناهماهنگ میکند. در مظان اتهام قرار گرفتهام یا هنوز در نگاهها. فایلهای ذهنم باز میشوند؛نه یکی یکی؛همه با هم. هنگ میکنم. سوسن دوباره صدایم کرده بود. با این موقعیت پیش آماده ترجیح میدهم سیستمم را خاموش کنم. میخواهم تا داغم همه چیز را تمام کنم،موبایل را برمیدارم و اینستا را باز میکنم. تمام لایکهایی را که برایش زدهام،پاک میکنم. اینستایش را آنفالو میکنم. اکتفا نمیکنم؛هم در تلگرام و هم در اینستا،سوسن را بلاک میکنم. حالادیگر باید حساب زندگی دستش آمده باشد. در همین اوضاع بههم ریخته من اتوبوس تا ته مسیرش رفته و باید راه برگشت را با اتوبوس دیگر طی کنم. اتوبوس دیگر میآید اما من سوار نمیشوم. برای خالی شدن ذهن و دل از همه آنچه که این چند سال انبار شده است نیاز به این سرما و تنهایی و قدم زدن دارم. اصلاً متوجه نمیشوم کی مقابل مادر ایستادم و تا نوک زبانم آمد که پیشنهاد استاد را بگویم اما...
تا چند روز ساکتم. در دنیای امروزی هر چه ساکتتر باشی سر به سلامت بردنت یقینیتر است. به ده روز نکشیده نادر کارت عروسیش را آورد. با خنده میگوید؛قصه رفتنش جور شده است. سوسن هم کارهایش را کرده است. تازه یادم میآید که سوسن گفته بود:کارهای رفتنش ردیف است. من هم که دعوتنامه دارم با هم برویم.
دارم مطمئن میشوم که در دنیا خبری نیست. فقط سر و صداها آنقدر زیاد است که تو فرصت نمیکنی این را بفهمی!
به نادر تبریک میگویم و خودم را مشغول خواندن متن انگلیسی کارتش نشان میدهم. شاید من اولین و آخرین نگاه خیانتبار سوسن باشم. شاید نادر دست از تنوع طلبی بردارد و با سوسن خوشبخت زندگی کند. دعا که میتوانم بکنم. دعا میکنم اینطور باشد. برای خودم هم دعا میکنم که بتوانم زندگی را بدون دور باطل و نابود کنندهاش پیش ببرم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_سی_ششم
مادر غذا میپزد. ظروف یکبار مصرف را مقابلش میگذارم و برنج و خورشت سبزی را میریزد. نیتش را هر چه چانه زنی میکنم نمیگوید. مدل مادر با همه متفاوت است. نذرش را اول ادا میکند و بعد منتظر میماند تا حاجتش برآورده شود. هر وقت سر به سرش میگذاریم میگوید《برآورده هم نشد خدا به خیرترشرا برایم رقم میزند. 》این هم یک اعتقاد قلبی است.
آریا را مجبور میکنم تا از کنج آپارتمانش بیرون بیاید و همراهم بیاید خوابگاه. هر چند که کل شب را ساکت و مغموم نگاهمان میکند و بچهها تمام تلاششان را میکنند تا او را در فضای خودش بیاوردند.
نادر بلیطش اوکی شده است و بچهها دارند لیست سوغاتی مینویسند. صدای پیام موبایلم حواسم را از حرفها میکند:میثم فرصت داری تماس بگیرم؟
نگاهم از پیام سوسن میرود روی صورت نادر. شهاب میگوید:پول نفتمون رو هم برای من بیار.
دوباره پیام میآید: میشه جواب بدی میثمجان!
دویدن خون در رگهای چشمم را میفهمم. نادر با خنده میگوید:چیه؟
علیرضا دستی بین موهایش میکشد و سری به تاسف تکان میده و میگوید: نفت دیگه! بلوکه کردن. دزدیه مدرنه!
دوباره پیام میآید:تماس بگیرم. خواهش میکنم فقط چند دقیقه...
وحید به مسخره میگوید: هاااان همون سیاه رنگه بدبو که زیر زمین حرکت میکنه و آبهای خوردنی رو آلوده میکنه؟ اوکی. تازه پولشم میخواید؟
لب میگزم. موبایلم زنگ میخورد. بیصدایش میکنم. علیرضا دست دور سرش میچرخاند و لبی بی اعتنا جمع میکند و میگوید: نه. بدید به این توتال،موتال،به این شِل و مِل بکشن بیرون.
نادر سر میچرخاند سمت موبایل من. صفحه را خاموش میکنم.
_میگن قرارداد ناقص بوده،رشوه دادند که حالا هم مجبوریم به کشورای بغل جریمه بدیم.
_من به این راحتی به کسی التماس نمیکنم متوجهی؟
شهاب سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:مگه عهد ناصرالدین شاهه که سرمون کلاه بره قرارداد ناقص ببندیم. غلط کرده ادبیات دیپلماسی حالیش نیست میشینه پشت میز،امضا میکنه. باید اینا رو بکشن زیر. ببین چهقدر رشوه گرفته که مفت مفت بخشیده!
وحید بشکنی میزند و میگوید:اوه جوش نکن!اصلا بگید اینا به عنوان لایروبی بدن به قطر و امارت و بحرین و ترکیه.
شهاب غیظ میکند و متکای کنارش را پرت میکند سمت وحید. وحید جا خالی میدهد و متکا میخورد به دست من و موبایل پرت میشود و میافتد مقابل نادر. زنگ میخورد دوباره. هول زده خم میشوم و برش میدارم!
_میتونند میدزدنند. عرضه داشته باشیم درست قرار داد ببندیم!
نادر میگوید:خب جواب بده میثم. ببین بدبخت کیه. شاید داره می میره!
علیرضا میگوید:توتال مال کیه؟
نگاه از موبایل میگیرم و به نادر میدوزم.
-ظاهراً فرانسه!
_هموون که خون آلوده داد بهمون!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_یکم طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخر دلم را
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_دوم
نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده ام و خودم هیچ گزینه ای را به ذهن و دلم راه نداده ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می آورم.
- لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه این که الان هم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده ات رو به بچه های دیگه می دیدم. نمی خواستم وقتی می برمت سرزندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می تونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می کند و راه حل می دهد. تلخ می شوم و می گویم :
- این طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعا برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره.
- پدرت قابل احترامه، اما به هرحال اولویت خانواده است که من نمی خوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمی کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصا لحظه هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم . سهیل دست روی نقطه ضعف من گذاشته است.
کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش به دلم راه می آید و بی هیچ اعتراضی تمام شدن گفت و گو هایمان را قبول می کند.
تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سوال هایم است
علی اتو را از برق می کشد. لباسش را آویزان می کند، اما حرف نمی زند. پشیمان می شوم از آمدنم. تا می خواهم برگردم، می گوید:
- زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه ی بررسی ذهنی ات رو نگی، نظرم رو درباره ی زندگی با سهیل نمی گم.
برمی گردم و حرفم در گلویم می جوشد :
- بله زندگی خودمه! حتما پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودن هاش، هر بار زخمی شدن هاش، سختی های همه ی ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر می کرده، این که مدرسه های همه رو خودش می رفته، این که کار و بار خونه و بچه ها رو خودش به دوش می کشید، این که امشب سهیل به من طعنه ی مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو می زنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس بس خود.....
علی با سرعت می آید سمت من. می کشدم داخل اتاق و در را می بندد. چشمانش به لحظه ای پر از خشم می شود. نگاهش را از من می گیرد و پلک هایش را می بندد و رو بر می گرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
- سهیل اشتباه کرده..... غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابش رو ندادی...
نفسش را محکم در فضای اتاق رها می کند. برمی گردد سمت من و به آنی تغییر لحن می دهد:
- لیلا جان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چه طوری برات فراهم شده؟
نمی خواهم بی جواب بروم:
- چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچه هاش رو تأمین نکنه؟
- از خودشون می پرسیدی خانوم خانوما. حتما جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف می زنی. هه! هر چند بد هم نیست ها؛ سهیل الان خونه داره
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_سوم
ماشین و کار و مدرک... هووووم. خیلی هوس انگیز برای یه دختر.
لجم می گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می داند؟ از اتاقش بیرون می روم و در را می کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است . جا می خورم. یعنی از کی اینجا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به هم فشار می دهم. سرم را پایین می اندازم و می خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تاجایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته ای دستش است. می گیرد طرفم و می گوید :
- لیلی! این سوغاتی این باره. بعد می خندد.
- فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را می گیرم، اما نمی توانم تشکر کنم. سرم را می بوسد و می رود. مطمئنم که حرف هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می آید ؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بشته را باز نمی کنم. می نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می کنم روی ورقه های دفترم. سهیل را نقاشی می کنم، زیبا در می آید، پرادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله اش می کنم. دوباره می کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی ،کنار ماشین خاصش خیلی دلربا می شود. مچاله اش می کنم. سه باره می کشمش ،چشمانش رنگ سبزه های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت دار، کنار ویلایشان.
قلم را می اندازم روی میز و بلند می شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی دارم، کلاه سر می کنم و می روم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می پیچم که نگاهم از شیشه به آنها می افتد. پتو پیچیده اند دورشان و گوشه ی ایوان زیر طاقی ایستاده اند. مات می مانم به این دیوانگی. این موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. ااا... باران....
تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کنندهی تمام چاله چولههای زندگیام است. بر میگردم سمت اتاقم. پدر و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجرهی اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا در میآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خورده
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شده ام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد. اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همه جانبهام. فقط میخواهم این شب تمام ود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
_ حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!
_ دوست داشتم که بقیهی حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟
_ حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.
_ پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من این طور زندگی رو نمیپسندم.
_ چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالی که برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_چهارم
_ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.
_ هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.
_ میدونم که میخونی!
_ دختر عمهی نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازیهای کودکانه مان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانهی تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!
_ تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.
گوشیام را پرت میکنم گوشهی اتاق. چه قدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلک های سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند. وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی در میآورد.
_ بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آب لیمو پرتغال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد. دستش را معطل میگذارم و گوشیام را بر میدارم. پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم. تا من آرام آرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند. پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند. تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز. لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
_ میترسم تب کنی. به هیچ چیز فکر نکن. سعی کن بخوابی بابا! دیشب هم که
تا صبح کنار پنجره بودی.
و می رود. نمی دانم، ولی فکرمی کنم دلش برای دختر به سرما پناه برده اش سوخت. اما من محبتش را یک جا می خواهم. کسی کنار گوشم فریاد می زند:
- تا این همه فقیر است، باید پدرت بماند و کار کند و سرمایه اش را خرج فقرای خودمان کند. توانش را در همین ده کوره های روستایی بگذارد. این طور بیشتر بالای سرکودکان خودش هم می ماند. نمی خواهد مادر مردانه کار کند، مادرانه محبت کند و اینقدر گوشه ی چشمانش چروک بردارد به خاطر چشم به راهی!
به سهیل بله بگویم و از همه ی این غصه ها خودم را آزاد کنم. راحت می توانم همراهش دنیا را چرخی بزنم. چرخی بزن چرخ و فلک، قسمت ما دور فلک! دنیا جای آسایش من و سهیل است.
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خنده اش و قهقه ی بقیه ی مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهان هایشان بخار قرمز بیرون می آید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و می لرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگاه می کنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و می دوند. وقتی که راه می روند زیر قدم هایشان جنازه های تکه تکه شده است. با بی خیالی می خندند و روی خون ها، روی سرها، روی بدن ها قدم می گذارند. چقدر بی رحمند! وحشت می کنم از آنچه که می بینم. لال شده ام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع می شود، کوچک می شود، گرد می شود، مثل کره ی زمین می شود. اما کره ی زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بی اختیار من هم همراهشان فریاد می کشم.
با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانی ام است، متوجه اطرافم می شوم. چشم که می گردانم مادر را می بینم که دارد دستمال را جابه جا می کند و پدر که موهایم را نوازش می کند و صدایم می کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1