eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_هفتم چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همه‌ی دوستانم به سهیل و دا
راست می گفت این همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می کنه. صدایی از مسعود نمی آید. - هستی داداشی؟ حرف هام بیشتر اذیتت نمی کنه؟ - نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می کنه. با ناراحتی می گویم : - ا مسعود... - خب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. من خر سر چی با سعید دعوام شده و این قدر تو لکم. اون وقت تو چه حرف های گنده تر از قد و قواره ات می زنی! - مسعود می کشمت. اصلا دیگه برات نمی گم. به اعتراضم محل نمی دهد و می گوید: - چند روز پیش یکی از بچه ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره ای گفت : بخونید بخونید از صبح تا شب خربزنید. آخرش چی می شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده ی پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف های تو می بینم شوخی جدی ای کرد این بچه. - بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من نمی خوام اسیر این مسیر و تکرارهای بی خودش بشم. مسعود نمی گذارد حرفم تمام شود: - دوست داری ابر قدرت مطلق باشی؟ - آره. - و اولین کاری که با این قدرتت می کردی؟ از سوالش جا می خورم و با تردید می پرسم : - تو چی فکر می کنی؟ هردو سکوت می کنیم....... هر دو سکوت می‌کنیم.‌ واقعاً چه می‌خواهیم از این زندگی؟ گیرم که ابر قدرت هم شدم چه چیزی بیش‌تر نصیبم می‌شود. همه که یکسان هستند‌. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا ... اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابر قدرتی، ابر قدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید: _ نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاه می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی، وامداره خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم. می‌خورم مثل همه، می‌خوابم مثل همه، عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه، درس می‌خونم مثل همه... نفس عمیقی می‌کشد.‌ ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند: _ زن می‌گیری مثل همه، بچه‌دار می‌شی مثل همه، جون می‌کنی، ماشین و خونه می‌خری مثل همه، بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش... و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد: _ می‌میرم مثل همه، چالم می‌کنند مثل همه، بو می‌گیرم مثل همه، می‌پوسم مثل همه... اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم. _ خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند. _ مثل آقا گاوه و خانم خره. _ اِ با ادب باش... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
می‌خندد و می‌گوید: _ لیلا خانم، حرف من و تو یکی بود.‌ فقط من اصل رو گفتم، تو تفسیرش رو. امان از دست مسعود. حالش که خوب باشد حریفش نمی‌شوم. _ کاش بهمون درست می‌گفتن کی هستیم؟ دنیا چیه؟ قرار خدا با ما سر چیه؟ نگاهش به ما چیه؟ می‌خواد باهامون چی‌کار کنه؟ کجا ببردمون؟ _ همیشه بدم می‌آد از بی‌صرفه تموم شدن! _ به خاطر اینه که خدا خواسته همیشه باشی. دنیا فقط یه فرصت کوتاه دوره‌ی اوله. _ دست گرمی دیگه؟ با خنده می‌گویم: _ پیش‌نیازه مسعود. _ اَه... یه اسم قشنگ‌تر بذار خواهر من. پیش‌نیاز هم شد اسم؟ مسعود سه واحد پیش‌نیاز خورده بود و همه‌اش ناله می‌کرد. _ هر چی تو بگی. دست‌گرمی... اما این دست‌گرمی خیلی کوتاهه. بعد وارد اصل قضیه می‌شی که دیگه پایانی نداره. نمی‌دانم وجودمان امشب عطش چه چیزی را پیدا کرده است. وقتی خوشی‌هایت نقص پیدا می‌کند یا شاید به تهِ تهِ شادی که می‌رسی تازه می‌فهمی غمگینی. از این‌که به انتها رسیده‌ای لذت نمی‌بری. دلت یک بی‌نهایت می‌خواهد که تمام کمی‌ها و زیادی‌ها، سختی‌ها و رنج‌ها، راحتی‌ها و خوشی‌ها در کنارش کوچک باشد... می‌گویم: _ ما باید به خدا برسیم مسعود! _ خانوم خانوما، این در حد علما و عرفاست. من فوق دیپلم معماری‌ام. دارم برای فرار از سختی و یک‌ نواختی زندگی، طبق یه اعتقاد مزخرف دیگه برنامه می‌ریزم. هرچند که زندگیم واقعا تغییر خاصی نمی کنه و فقط ظاهرا آسایشش بیشتر می شه ، اما محتواش رو نمی دونم. اشاره ی حرف های مسعود را متوجه نمی شوم. - آره منم دیپلم خیاطی و فوق دیپلم ریاضی ام ؛ ولی اگه قرار باشه زندگی رو نفهمیم باید قیدش رو بزنیم . دلم می سوزه اگه مثل بقیه ی دخترا با یه کیف آرایش و پنجاه دست لباس بمیرم. - منم با دکترای معماری و یه دفتر مهندسی و ده دست کت و شلوار . می خندم: - بدبخت ،ناکام ،دست کوتاه. مسعود کلمه اضافه می کنه : -سنگ قبر شیک ،مرده ی سرگردان ،زمان پایان یافته . آخ آخ کاش زنگ نزده بودم ! حالم بدتر شد . کل آرزوهام رو بر باد دادی . حالا به چه امیدی درس بخونم؟ - با امید به فرداهایی بهتر... - از این شعارهای تبلیغاتی ! - خب چی بگم تقصیر تلویزیونه . می خندیم... - ای خداییش منو بگو به چه انگیزه ای خیاطی کنم ،غذا بپزم ،شوهر کنم ،به بچه داری برسم . و سکوت . سکوتی که بین من و مسعود ،پر رنگ شده از چیست ؟ بلند می شوم و کنار پنجره می ایستم . فضای حیاط زیر نور مهتاب خلسه ی وهم انگیزی را برایم ایجاد می کند. ترس از تمام شدن فرصت ها باعث می شود بگویم : - دلم فرار از واقعیت می خواد مسعود . حرفی نمی زند. پشیمان می شوم از بحثی که شروع کردم . اصلا بحث من این نبود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند : - واقعیت رو خود ماها درست می کنیم لیلا . - فرق واقعیت با حقیقت چیه ؟ مسعود حرفی نمی زند . دستم سر می خورد و تلفن را از کنار گوشم مقابل دهانم می آورم و چشمانم را به عکس لرزان ماه روی آب حوض می دوزم. یعنی بشر این قدر احمق است که واقعیت زندگی خودش را با دروغ به خودش، با کلاه گذاشتن سر احساساتش، با هدر دادن فرصت هایش خراب می کند؟ وای یعنی تمام تلخی ها نتیجه ی کارهای خود فرد است ؟ نه،من قبول ندارم ! مسعود صدایم می زند؛ همراه را دوباره کنار گوشم می گذارم و آهی می کشد: - لیلا جان! خواهری برو بخواب . اذیت شدی؛ اما من امشب رو برای خودم ثبت می کنم. شبی به این پر فکری و پر نتیجه ای نداشتم. کلا همه ی زندگی ام رو لجن مال کردی رفت. می خواستم یه کاری بکنم که فعلا مردد شدم. متأسف می شوم: - شد دیگه. برای خودم هم همینطور . حالا بگو با سعید سر چی بحثت شده بود؟ پوفی می کند و می گوید: - با تفاصیل امشب سر یک چیز معمولی. بگم سرم رو می شکنی. ولش کن. دعا کن از این وسوسه ای که به جونم افتاده دربیام. برو بخواب که با دنیا عوضت نمی کنم. - نکنه سعید هم همین قدر ناراحته ؟ حالا کجاست ؟ - توی اتاقه. داره کتاب می خونه. آخر هفته می آم لباس رو پرو کنم. حق نداری برای اون دوتا رو بدوزی تا من نگفتم. خنده ام می گیرد: - قرار شد خدا باشی ، دوباره بشر بازی در آوردی - باشه باشه. من هنوز آداب خدایی کردن بلد نیستم؛ اما خدا هم از همه بهتره دیگه. لباس من باید بهتر باشه. با توپ پر می گویم: - خدا بهتره،یعنی بهترین رو برای دیگران می خواهد. تو داری خود خواهی می کنی. - ای خدا! یه بار یکی تحویلمون گرفت، این بحث امشب زیر آبش رو زد.باشه بابا. ما از خودمون گذشتیم ؛ اول برای اون دو برادر زشت رو بدوز، اگر سختی و رنجی نبود برسر ما منت گذار و کاری کن . جبران خواهیم کرد. می خندم : - نمیری مسعود! خداحافظی می کنیم. خوابم پریده ،انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن کجی می کند . فکرها و حس های این چند وقته ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم، تحیر بین واقعیت بینی سهیل و حقیقت دنیا ی موجود و پدر که اصل این حقیقت است ،بیچاره ام کرده بود. دنبال کسی می گشتم تا هم کلامش شوم و بدانم چقدر تجزیه و تحلیل های ذهنم درست است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ادمین تولید محتوا برای کانال دانشجو 🎓 🎓 @Official_Daneshjou سرگرمی بازار ایتا 😃 😃 @funy_eitaa حیات وحش و طبیعت 🦍🦋 🦋🦍 @NationalGeographic724 و ادمین ریپی برای چند کانال دیگه لازم داریم آیدی بنده👇🏻 @serfanjahateettla 👇🏻 🆔 @tabadolkadeha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_چهل_دوم آن‌هم در جواب وحید که زندگی‌اش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید
گشتم یه میوه‌فروشی پیدا کردم. بعضی شبا میخوام برم ساعت‌های شلوغ کمکش کنم. سعید می‌غرد. _لازم نکرده بری میوه‌فروشی.بیا همین‌جاپیش خودم استادی کن! همین مرامش نمی‌گذارد دل از دوستی‌اش بکنم. بااین که هربار اندازه ده‌بار بدنم را زیر تمرین شکنجه می‌کند. دلم نمی‌آید بگویم که به خاطر من روزی خودت را... وحید لم می‌دهد و دستی به موهایش می‌کشد و می‌گوید:من که نیستم. این همه درس نخوندم که میوه کیلوکنم بدم دست مشتری. مخم پروژه پروره. کار که عار نیست. چه پشت میزوصندلی چه پشت تراکتوروبیل. اما این افکار غلط است که یکی راارزشمند کرده ویکی‌را بد. کشاورزی وباغبانی نه!کارمندی بله! وحید در دنیای خودش است. قبلا سرحال بودوالان با زن گرفتن کبکش خروس می‌خواند غیر از مواقعی که یاد بیکاری و بی‌پولی و سربازی می‌افتد. می‌گوید:خب حال دنیارو می‌خوای برو. حال دنیا؟باید دید که دنیا باچه‌چیزی حال می‌دهد یا اصلا مردم با چه‌چیزی حال می‌کنند. ناطور دشت رمان پر سروصدای آمریکایی و عقاید یک دلقک‌را که می‌خواندم در پیجم نوشتم:((وقتی تمام دنیا را کنار هم می‌چینند تا به تو حال بدهند تازه رم می‌کنی چون هیچ‌کس هول‌وولای درون تو را نمی‌فهمد. همه،همه‌چیزراکنار هم می‌چینند تا تورا سرحال بیاورند،در حالی که نمی‌دانند یا نمی‌خواهند بدانند یا نباید بدانند که تو از لحاظ جسمانی با نان و پنیری هم می‌گذرانی و آن‌چه که باعث اعتراض‌ها و سرکشی‌هاست؛ناآرامی روح و روان‌هاست که نه غرب و نه ادبیات غرب که دارد در رمان‌هایش فریادمی‌زند،هیچ راه‌حلی برای آن ندارد. بشر مخترعش را می‌خواهد. کنار خالقش آرام است. شخصیت اول داستان به شراب‌وزن. هم پناه می‌برد اما...دروغ است منکر خدا بودن و آرامش داشتن؟دنیا؛شاید فقط بتواندآسایش بیاورد. )) علیرضا بلند می‌شود و قدم می‌زند. چهار متر عرض را ده‌باری می‌رود ومی‌آید. وحید می‌گوید:بهترین راه‌حل اینه که موسسه خیریه بزنیم!الان خیلی تو بورسه! با تعجب نگاهش می‌کنم و وقتی چشمان شیطانش را میبینم میفهمم کانالش را عوض کرده است. _نه جان تو!تازه جهانیش رو می‌زنم مثل یونسکو. ببین الان نشستند برای کل دنیا،برای کل بچه‌ها،برای کل زنا!راه کار انسان دوستانه می‌دن. مگه من چمه؟منم می‌زنم،سند هم ارائه می‌دم. سندهای راهبردی می‌دم. برای آموزش و پرورش،دانشگاه‌ها،حیوونا. برای همه دنیا می‌نویسم. هووم،این‌طوری بودجه هم جذب می‌کنیم. باید گریه کنم اما خنده‌ام می‌گیرد. نشسته‌اند آن سر دنیا کل فرهنگ‌ها و کشور‌ها و تمدن‌ها را بی‌شعور دیده‌اند وخودشان را با شعور!سند آموزشی مینویسند. برای ایران باقدمت هزاران سال فرهنگ،آن‌ها می‌نویسند!! _میثم!توروهم می‌کنم مسئول خیریه. نه این که روابط عمومیت مورچه‌اییه،خوبه!ریز ریز نفوذ می‌کنی تو همه‌جا. گاهی دیدی لقمه رو می‌خوای بذاری دهنت حامل یه مورچه است. به قرآن میثم تو این جوری هستی. مورچه‌ای همه‌جا هستی!زنبوری تولید می‌کنی! دستی پرت می‌کنم که بزنم توی بازویش اما جاخالی می‌دهد. می‌گویم:بچه‌ها،لااقل جمعه برای تفریح بریم زمین همسایمون. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بچه ها سر تقسیم مسئولیت ها کمی حرف دارند،جابه جایی نیرو انجام میدهیم،یکی توانسته از صندوق قرض الحسنه ای قول ده میلیون وام بگیرد. بین خرید دستگاه و تجهیزات دفتری مانده ایم اولی مصوب میشود. لنگ یه آزمایشگاه مجهز ساخت میکروچیپ ها هستیم که تحهیزش بیش از سی صد میلیون هزینه برایمان دارد!دکتر صنیعی آزمایشگاهش فول امکانات هست اما حاضر به بستن قرارداد برای پروژه های مشترک نیست!فقط شرطش داشتن پنجاه و یک درصد از سهام شرکت بود!اینطوری طبق قرار سودش هم همین قدر خواهد شد،بنابراین بقیه ول معطل میشوند!نکته اینجاست که اصلا سررشته ای از این حوزه ندارند. چند سال پیش یک بودجه کلان پژوهشی رسیده و با زیرآبی که رفت این امکانات را تهیه کرده. وحید میگوید:ببین من یه بیست تا برگه سفید امضا از شماها که دارید دکترا میگیرید میگیرم،آینده که شما شبیه این اساتید باد کردید و نسد هیچ غلطی بکنم حداقل کارم پیش بره. _یعنی من اگر اینطور شدم شاهرگم رو میزنم. _پایین آگهی ترحیمت میزنیم؛دکتر لوطی مرحوم... جلسه تمام میشود و بچه ها میروند. باید با مسعود صحبت کنم. همین امشب. یکی از بچه های آن ور خبر داده که چند روزی است تب کرده و دکتر گفته این تب عصبی است و مسعود. تصویرش روی صفحه می آید. دوربینش تمام فضای اتاقش را هم نشان میدهد. مبله و شیک است. _میثم!از آریا چه خبر؟ حوصله ندارم که مقدمه بچینم. رک میگویم:آریا خوبه. از خودت چه خبر؟ مسعود برای چند لحظه فقط صفحه را نگاه میکند. سرش را پایین می اندازد. با تاخیر دو سه ثانیه ای دوباره نگاه به دوربین میکند و میبینم که حرف دارد و مزمزه میکند. _چرا تماس گرفتی؟چیزی شده؟ زیر چشمانش گود افتاده است. آنجا شاید همه چیزش خوب باشد اما وطن نمیشود. غریبی همیشگی است منتهی مارک دارش. تنهایی متمدنانه است. بچه های ما قید لذت جمع های خانوادگی و پر محبت ایرانی را می زنند و مابه ازایش در این چند سال دنیا چه میگیرند!مسعود بعد از سکوت طولانیش من را به حرف می آورد:تنها نمون. برو پیش بقیه. خودم از حرفم مسخره ام میگیرد. این بقیه خودشان نیاز دارند بروند پیش کسی. چشمانش را تنگ میکند و دست به سینه میشود. با کمی تأمل میگوید:دیشب رفتم. از حالش متوجه میشوم کجا رفته است. وقتی تنهایی و بی همدمی فشار می آورد از خانه که نه، از قفس تنگ پانسیون و خانه بیرون میزنی، اولش فقط خیابان و پارکها را دوره میکنی و بعدش با جمع ایرانی ها کمی میپلکی بعدش ناخودآگاه سر از بار و دیسکو و جام و... مات مات نگاهشان میکنی. کمی سعی میکنی مثل خودشان دل به جمع بزنی و آزادانه سر و دست تکان بدهی و از آزادی لذت ببری. اما نمیشود. به خدا که روحت آرام نمیشود و یا تو باز هم همین مسیر را ادامه میدهی یا مثل سینا ساکت میشوی و میچسبی به خانه و دانشگاه و آزمایشگاه. برای فراموشی خاموشی بشود راه حلت. همین. _از فریده خانم چه خبر. یعنی شد خونواده رو راضی کنی. بالاخره نمیشه که همینطوری بمونید بلاتکلیف. لب میگزد و چشم میبندد. حدسم تبدیل به بقین میشود. مسعود دلتنگ هم هست و دل مشغول. خود کنترلی اختیاری اشتیاقی یک علم میان رشته ای است که من حتما بعدا تولیدش میکنم:یه کاری کن اینطوری نباشی دیگه! سکوت را نمیشکند. با اختیار خودم بحث را عوض میکنم. _جات خالیه!باشی یه خورده کنار ما دنبال آزمایشگاه و مواد و طرح و سرمایه گذار خصوصی و درس و پروژه و تحقیق بدوی! دست به سینه میزند و خیره خیره نگاه دوربین میکند. _جای من که خالی نیست. ایران جای خاصیه. اگه فقط میخوای کار کنی با تمام امکانات بیا این ور. اینحا قالشون دنیا رو گرفته اما حالِ من یکی رو خوب نمیکنه!حال هیچکس رو خوب نمیکنه میثم. ما اینجا حل میشیم. فقط میثم... کمی مکث میکند. _تو میدونی برای چی داری زندگی میکنی؟ لب میگزم. دوباره حرفش را میپرسد:از زندگیت چی میخوای میثم؟ یک لحظه حس میکنم خالی شده ام. همه اهدافم یادم می رود و بی برنامه میشوم. دارم زندگی میکنم دیگر. برای چه و چرایش. باید زندگی کرد خب. پس میخواهی چه غلطی بکنی. مدرک میگیرم و کار میکنم. مسعود خیره به دوربین نگاهم میکند،لبخند زوری میزنم و میگویم:زندگیه دیگه!باید بگذره! نابود میشوم با جوابی که داده ام. کلمه ها خودشان از دهانم خارج شد والا که... _گم شدم میثم... _مسعود جان! با لبخند تلخی میگوید:چیه؟مثل آدم حرف زدم؟برو که فکر کنم ایران الآن ساعت از یازده گذشته باشه. نگران من نباش. نفس عمیق میکشد و خداحافظی میکند. نگرانش نیستم،فقط تمام لحظات شب تا صبحم را از فشار روانی مسعود بیدار میمانم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تا صبح بیدارم. حالا که طرح اولیه مان پذیرفته شده باید طرح را دقیقتر و با جزئیات بیشتر ارائه دهیم. شهاب تا نماز کنارم می ماند و وحید و علی رضا تا سه. روی همان موکت میخوابند. حوصله نمیکنم برایشان پتو و متکا بیاورم. فقط مانده که کیس را بگذارند زیرسرشان. محاسباتم به نتیجه نمیرسند. زنگ در را که میزنند تازه نگاهم به ساعت می افتد. هفت است به حاج علی قول داده بودیم برای رفتن. پدر در خانه را باز میکند. نگاهم مات روی بچه ها میماند. حالا چطور این جنازه ها را زنده کنم؟ موبایل را وصل میکنم به کامپیوتر و ضرب زورخانه را میگذارم و صدای اسپیکر را تا ته زیاد میکنم. اگر بمانم پیکر مطهرم تا بهشت زهرا قطعه دانشمندان پرت میشود. ترک محل میکنم دیوار ها هم ضرب گرفته اند . شهاب چنان از جا میپرد و گیج است که خودم دلم میسوزد. از مقابل پنجره کنار میروم. لبش تکان میخورد اما نمیشنوم چه نا مربوطی بارم میکند. علیرضا و وحید هم مثل مجسمه های ابوالهول نشسته اند. لباسم را که میپوشم میروم که بچه ها را صدا بزنم. پله ها را پایین میروم. پایم را روی موکت نگذاشته ام که چیزی با سرعت به سمتم می آید. مینشینم و از بالای سرم میگذرد. اما دومی محکم میخورد به کتفم. فرصت دفاع نمیدهند بی مروت ها. کتاب و جزوه و خودکار پرت میکنند. عقب وانت حاج علی کز میکنیم. چشمانم خوابشان می آید اما مغزم درگیر حل مسئله است و نمیگذارد روح از بدنم چندصد متری فاصله بگیرد. این حال بدی است؛که تا به نتیجه نرسم همینطور روحم در بدنم میماند و خوابم نمیبرد. وحید تکیه میدهد به شانه ام و میخوابد. علیرضا لحظه ای بعد همین کار را میکند. شهاب که میبیند بچه ها خوابیده اند میگوید:پرواز نادر هفته دیگه است. حرفش پرواز نادر نیست. نگاهش میکنم تا اصلش را بگوید:سوسن خیلی اصرار داره باهات صحبت کنه. چرا جوابشو نمیدی؟ چشم از صورتش میگیرم و به بیابان میدوزم. دو روز پیش نادر آمده بود آزمایشگاه. کاری نداشت و فقط آمده بود من را ببیند و حرف داشت. این روزها نادر را که میبینم نمیدانم چرا بی اختیار دنبال سوسن شفیعی میگردم. تیشرت جذب قرمزش توی چشمم مینشیند،صورت خوشحالی ندارد،دستم را که دراز میکنم همراهم میشود؛آدم نفس تنگی میگیره تو آزمایشگاه. میخواهم بگویم دلیل نفس تنگی ات عارضه سیگاریسم است که ترجیح میدهم دهان بسته بمانم. انس با سیگار گاهی از سر بیچارگی است و گاهی از سر کلاس گذاشتن. که هر دو هم برای بچه ها نتیجه ای ندارد. _مثل گیاهان باید فتوسنتز سلولی داشته باشی و الا کلا تمام راه های تنفسیت مسدوده! حس خوبی نمیگیرم از این بودنش. اما چاره ای هم ندارم. بحث را خودم مدیریت میکنم. _چی شد؟تونستی استادت رو راضی کنی؟ _هیچی بی پدر!همه حس و حال ما رو گرفته،تمومش نمیکنه بریم راحت شیم!مال تو چی پروفسور؟ _به قول استاد علوی هنوز نور دفاع توی پیشونیم نیست! استاد علوی مستدل ترین دلیلش برای اجازه دفاع،نور پیشانی بود. فقط یک کلام بدون توضیح!میگفت میوه که برسد خودش از درخت می افتد. آن روز نه من راه دادم حرف بزند و نه او اعصابش کشید. نادر رفت اما پیامهای سوسن تا شب قبل عروسیش ادامه داشت. برای تمام حرفهای سوسن نوشتم:نه من برای تو خوبم و نه میتوانم بگویم نادر مناسب یک عمر زندگی با توست. اگر به خاطر اقامت گرفتن میخواهی بله بدهی،اشتباه بزرگ زندگیت که نه،اما اشتباه بزرگی است. به خودت فرصت بیشتری بده! _کسی که باید دلش برایم بسوزد سکوت کرده است. داری زندگیم را به باد میدهی میثم!بگذار برای آخرین بار باهم صحبت کنیم! سوسن دلبستگی اشتباهی من نبود،من دلبستگی اشتباهی او بودم. زمان برد تا این را بپذیرد و با اصرار من رابطه قطع شد. احساسش آشوب به پا کرده بود و هرچه عقل من برایش نوشت نمیفهمید. هنیشه در غوغای احساس است که عقل زیر دست و پا میماند و چشمانش اینطور وق زده میشود. تا برسیم از کت و کول افتادم. خرس ها را بیدار میکنم. آفتاب تیز افتاده و من دل به ابرهای ته آسمان میدهم که تا یکی دو ساعت دیگر بیایند و کمی مقابل این خورشید رژه بروند تا آرام بگیرد. نمیشود که فقط بخوریم و بخندیم. برای خود جاکُنی پیش حاج علی میگوییم کاری اگر هست ماهم هستیم و حالا مشغول همان کارهای خودشیرین کن هستیم. بیل را فرو میکنم،پایم را روی لبه اش میگذارم و فشار میدهم. خاک که جابه جا میشود پیازهای ریز و درشت سفید،پیدا میشوند. صبر نمیکنم و تندوتند جلو میروم. علیرضا و وحید عرق میریزند. دستهایشان میچرخد بین خاک و پیازها را جدا میکنند و توی گونی میریزند. شهاب دست و صورت شسته می آید. اصلا حواسم به کارم نیست. شهاب بیل را میگیرد. _بابا رحم کن،تو عادت داری،پدرمون دراومد. کلاه حصیری را بالا میزنم و نگاهش میکنم. _بریم یه چای بخوریم. حاج علی دلش برامون سوخت. اما توی سنگدل نه. اصلا اینجایی؟میثم،خودتی یا روحت؟ 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ام چه شد به اینجا رسید؟ مسعود سکوت را می شکند : - واقعیت رو خود ماها درست می
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف‌هایم با مسعود. چه‌قدر موضوع دارم برای بی‌خواب شدن. آرام در اتاقم را می‌بندم و دفتر علی را باز می‌کنم. دنبال خلوتی می‌گشتم تا بقیه‌اش را بخوانم و از این بی‌خوابی که به جانم افتاده استفاده می‌کنم. * نوشته‌ی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد. چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته می‌گذشت. نمی‌دانست وقتی یک دختر این‌طور می‌نویسد چه منظوری دارد؟ می‌خواست از مادر بپرسد؛ می‌تواند از پس این کار برآید. گرفتاری امتحان‌های پایان ترم، نوشته‌ی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه‌ی مشترکشان تمام شده بود.‌ برای تحویل نتیجه‌ی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد. _ مناسبتش؟ شانه‌ای بالا انداخت و خیلی عادی گفت: _ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زن‌هاست. حس که نه... واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه‌ی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت: _ متشکرم. میل ندارم. کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمی‌دونم چرا ایشون هیچ‌وقت نمی‌پسندند. نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوه‌ای می‌گیرد و به استاد می‌دوزد. * بعد از امتحانات پایان‌ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخم‌های بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماس‌های بچه‌ها کلافه‌اش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیع‌پور و کفیلی که صدای خنده‌شان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد. همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازه‌ای داشت آزارش می‌داد. او که علاقه‌ای به کفیلی نداشت، چرا این‌قدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه می‌کرد. اما باز هم فکرش مشغول بود. _ شاید صحرا برایش مهم شده است! خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیام‌های تلنبار شده‌اش را بخواند. متن یکی از پیام‌ها از شماره‌ای ناشناس بود؛ _به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم می‌آورد. می‌دانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه می‌داری! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
واقعا کفیلی او را چه فرض کرده بود ؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی اش است. جلوی خانه چند ماشین پارک بود . حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آنکه وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد: - شما؟ پاسخ را حدس می زد؛ اما کششی در درونش می خواست او را وارد یک گفت و گو کند . جواب آمد: -(( دختر تنهایی ها و خاطر خواهی ها ؛ صحرا . البته شما مرا به فامیل می شناسید: کفیلی)) نفس عصبی اش را بیرون داد و نوشت: -(( ظاهرا خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده تان کوه را پر کرده بود . بهتان نمی خورد احساس تنهایی کنید.)) جواب گرفت: -((چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی ها گاه شکسته می شود و به گمانم این صدای شکستن بود.)) در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف ها و فکر ها می رفت و می آمد. - چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل کل کنم؟ - خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید.... - دخترها و پسرها رابطه شان باهم در هر مرحله ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می روی که برای تونیست. آینده ایی را خراب می کنی بادزدیدن امروزش. چون می خواهی لذتی نقد را ببری . لذتی که زاویه های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می کند. به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود. ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفت ترمه از درس ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست بردار نبود و گاه و بی گاه پیام می داد. وسوسه می شد او هم در این گاه و بی گاه، گاهی جوابش را بدهد اما سکوت می کرد. حالا گرفتاری اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می کرد، نامه ای از صحرا داشت. آخرین امتحان پایان ترم را که داد فکر همه چیز را می کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود . سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یانه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز ،تماس را وصل کرد. صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافی شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی شاپ منتظرم و قطع کرده بود . دلیلی قانع کننده تر از اینکه ممکن است بچه ها ببینند دارد با صحرا صحبت می کند،نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود. شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی ای که فقط او می توانست برطرفش کند. به عقل او که هیچ،به عقل جن هم نمی رسید که صحرا فعالیت های فرهنگی اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می خواست در کلاس های تقویتی مسجد شرکت کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود : - (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟)) پاسخ آمد: - ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .)) برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد. آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد. - هرشب که می نویسم آروم می شم. لحظاتی به سکوت گذشت. - از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم. طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی. -کجا برسونمتون؟ این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد. - کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم . آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد. جواب بله یا خیر ،یعنی آینده ای که رقم می خورد . دوباره سر و کله ی سهیل پیداشده و از پدر اجازه می خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم . پدر به خودم واگذار می کند . می افتم به جان موهایم . چندبار می بافمشان ،بازشان می کنم ، شانه می کشم .تل می زنم ، دوباره می بندمشان . اصلا نمی روم!نمی خواهم تا نخواستمش ،حسی را در درونش تثبیت کنم . توی آشپزخانه دارم برایش چایی می ریزم . صندلی را عقب می کشد و می نشیند. خودم را مشغول نشان می دهم . آرام می گویم : - بهتری لیلا! جلوی روسری ام را صاف می کنم . حس این که با ذهنیت دیگری به من نگاه می کند باعث می شود بیشتر در خودم فرو بروم . - کاش قبول می کردی یه دور می زدیم . برای حال و هوات خوب بود. چیزی که الان برایم مهم نیست حال و هوایم است . دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود . می گویم : - خوبم . تشکر. دست راستش را روی میز می گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می کند: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1