eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود . دستانم را می گیرد و آرام روی صندلی کنارم می نشیند: _لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟ می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره مثل بچه ها بغض می کنم : _ مامان ! می شه من چند روز برم خونه ی طالقان؟ می شه الان برم تا پدر و علی نیومدن ؟ خواهش می کنم. بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است . خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند. از زندگی سیرم و جز دفتر خاطراتم چیزی بر نمی دارم. دفتر را که باز می کنم ، برگه ای از میانش می افتد . خم می شوم و بر می دارمش . کامم را تلخ می کند . نامه ی علی است که برای تبریک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش می کند . مچاله اش می کنم . یاد تحیر آن زمانم افتادم. بین ماندن و پرستاری از مادر بزرگ یا رسیدن به آرزوی درسی ام . آن موقع ها در تنهایی ام گریه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم . اطرافیانم کم نبودند که زندگیشان با طعم لیسانس و فوق بود ، اما گاهی طعم ها تقلبی می شود . مادر می گفت درس اگر فایده ای جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد . شرایط سختی داشتم . رتبه ی دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم . آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا. خانه ی طالقان آرامش بخش تمام این چند روزی ست که در آن درمانده و عاصی بوده ام . شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برایم افتاده است مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهیل سردرگم تر می شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نیاورده ام تا بنویسم . اشک پرده ی توری می شود و مقابل دیدم را می گیرد . تمام خاطرات آن سال ها برایم زنده می شوند ، با پدر بزرگ تا امام زاده رفتیم . مادر بزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موها ی کوتاه شده اش را بلند کشیده بودم و سربند سبز و قرمز روی پیشانی اش طراحی کرده بودم . نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشیده بودم که می خواستم . زیبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما رفتیم تا زیارت کنیم و بیاوریمش. پدربزرگ اول رفت تا به امام زاده سلام بدهد . وقتی که نیامد رفتم صدایش کنم ، آرام سرگذاشته بود به ضریح و انگار چندسالی بود که خوابیده بود . تلخی دیروز و حسرت گذشته ، تمام وجودم را می سوزاند . دلم می خواهد همه ی گذشته زنده شود و من با دید دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت هیچ نداشته ای را نخورم. یاد وصیت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش میکنم: از پدری که فانی است و می میرد به تو نوه ی عزیزم! پدری که می بیند ، زمان دارد با سرعت می گذرد. طوری که تو حتی نمی توانی برای یک لحظه نگهش داری و ... لیلاجان! من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام ، بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم ،و هیچ چاره ای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم . این روز ها دیگر دارد وقت من تمام می شود . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پنجاه_یکم توی صف نانوایی هستم که آریا زنگ میزند برویم سر مزار آرش. این روزهای سکوت
آریا سر میچرخاند سمت من. _مسعود برای خاطر عشقش علیه السلام شده؟ _مگه علیه السلاما چطورین؟ آریا رویش را میکند سمت پنجره و میگوید:میشه به سرشون قسم خورد. مثل آرش! پروفسور،فرنز را واسطه کرده بود تا من را در جریان فاندهای وسوسه انگیز دو کرسی جدید دکتری مصوب با صنعت قرار دهد. فرنز بی اعتناییم را که دید پرسید:برنامه ات چیه؟! در جوابش خیلی صریح و کوتاه گفتم:باید برگردم. برایم میشمرند مزیت ها را. فرنز برایم از متدها و پارامترها گفته بود. یکی از بچه های ایران هم آمد سراغم و از وضعیت نابسامان اقتصادی ایران گفت و افول بعد از چهل سال. من اما خیلی دلم میخواست یک سر بیایم ایران و رفع دلتنگی کنم و برگردم. سینا گفته بود این فرصت مطالعاتی خودش یک فرجه زیرکانه است که می آیی و این ور را ببیتی و بعد که میروی ایران سختی را میبینی با دل و جان برمیگردی اما آریا میگفت:چند سال اول آره،بعدش دلت یه چیز دیگه میگه!اما مجبوری بمونی دیگه!نه در ایران با جامعه علمی ارتباطی داری که کارت را به ایران منتقل کنی و نه قالب کاریت با قالب کار در ایران جور در می آید. مسعود صدایم میزند. از درونم پرت میشوم بیرون. _کار شرکت به کجا رسیده! _به جاهای خوبش!شده سریال صد قسمتی. کدوم قسمت رو برات تعریف کنم!از سوتیا بگم،قسمت مصیبت دکتر عاصمی و اذنابش رو بگم،دفتر کار لوکس و دکوراسیونش رو،دستگاه های فول آزمایشگاه رو. _تو الکی خوشی میثم! میخندم و میگویم:جایگاه وحید رو خراب نکن!ولی کلا زندگی و سختیاش دیگه. زیادی هم همه چی باب میلت باشه و آماده تو حلقت کلا هیجان میره مجبور میشی فیلم ترسناک ببینی،یه،دو دور بخوری مست کنی وایه عربده و فراموشی، سه تا سه دور هم بری یه جایی که آندرنالین بزنه بالا یه حال متفاوتی پیدا کنی! لبخند گوشه لبش را سر تکان دادن های پر اخم آریا خنثی میکند؛اما میگوید:میثم خیلی تقصیر بچه هامون نیست که می کَنن و میرن. تف تو روح آموزش و پرورش گازوئیلی مون! این حرف بچه های ماست نه حرف مسعود تنها. مدرسه پر کننده ی دیتای ماست نه راه انداز فکر و خلاقیت. میگوید:اون مسئول بی غیرتی که در میاد راحت آمار رفتن میده به جاش بیاد بگه چه کارایی کردن برای اینکه اپلای نکنند. از یه طرف پول مملکت خرج واردات میکنند بعد ما که طرح تولیدی داریم مثل ماست نگات میکنند. از یه طرف معلوم نیست کجا طرح های بی بته کلنگ میزنند،از یه طرف ما که حرف برای گفتن داریم اصلا آدم حسابمون نمی کنند،بدون بومی سازی کار میکنند!حیفه استعداد و ذخیره ها! _تازه اگه هضم نشی! پروفسور نات چندباری است که ایمیل میزند. پروژه های مرتبط با کارم را معرفی کرده بودند،با وعده فاندی که وسوسه ای شیرین بود. مسعود میگوید:میثم اگر کسی هستی که مسخره نمیکنی می خوام بگم،لذت ها بعد یه مدت تکراری میشه و دیگه دلت فقط یه آرامش میخواد که... برای اینکه فضا را عوض کنم میگویم:که اون آرامش الآن کنار شما نیست و شما دل تنگش شدی عزیز من. میخندد و یک فحش خبیثانه نثارم میکند. کمی هم لب میگزد که من برداشت مزه کردن لذتش را دارم. میگوید:بالاخره بهانه برای ادامه زندگی هست. _خاک بر سرت با این تعبیرت. _چی بگم. بگم تازه معنی عشق رو فهمیدم و دارم اینجا جون میکنم از دوری. حالا من هستم که صدای خنده ام بلند است و مسعود با چشمان ریز شده نگاهم میکند و میگویم:خودتی...بهانه است و اینقدر تو رو درگیر کرده. فقط بهانه دیگه آره؟ آرام برای خودش زمزمه میکند و من هم کر نیستم که نشنوم:بهانه،امید،محبت... آدم رو پاگیر میکنه میثم. من اینجا بمون نیستم. میدونم که برگردم سختی داره، اما اینجا هم سختیای خودشو داره! تا قطع کند سر به سرش میگذارم و به زور صدای خندههر دو را بلند میکنم. همین که آریا خندیده برای یک عمر شکر گذاری کافیست حالا وقتش است تا راضیش کنم همراه بچه ها برود دنبال کارهای ثبت شرکت. لب بسته است و مات روبرویش است. آریا کنار مزار آرش که روی زمین مینشیند تازه لب باز میکند:گاهی هیچی آرومت نمیکنه،نه خونه ساکت، نه هم خوابی،نه گشت و گذار،نه هیچی. میدونی من کی میرفتم کنسرت،بار. وقتی دیگه هیچ چیز و هیچ کسی به دردم نمیخورد و داشتم به خودم میپیچیدم که از هر چیزی که بود بالا نیارم. دلم میخواست که نفهمم چی دور و برم میگذره. من مستی رو هم تجربه کردم،زیاد. آروم که نمیشدم هیچی،بعدش که به حال می اومدم. نگاهش را بالا می آورد و نگاهم را از سنگ قبر آرش بالا میکشم و به چشمانش میدوزم. نمیتوانم در مشکی چشمانش چیزی بخوانم جز ردِ حسی که آواره اش کرده است. _آرش آرومم میکرد. نمیگفتم بهش اینو،اما آرومم میکرد. خودش اینو میدونست. فحشش میدادم،تکفیرش میکردم،مسخرش میکردم،اما آرومم میکرد میثم،میفهمی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اشک از گوشه چشمش سر میخورد و راه میگیرد بین ریش هایی که سی روز است صورت آریا را با همیشه متفاوت کرده است. سرش که روی شانه کج میشود انگار آرش دارد نگاهم میکند. حالم بهم میریزد و نگاهم را از صورتش برمیدارم و به آسمان میکشم. _الان نیست. میخوامش میثم. آرش رو نه،آرامشمو میخوام. آرش رو نمیخوام. بهتر که رفت! هق میزند وآرام برای خودش زمزمه میکند: بهتر که رفت. اصلا باید میرفت. بیرحم. خداااا. آرش رومیخوام . زانوانش را بغل میگیرد وسرروی آن میگذارد. _بی انصاف نبودی که... تنها شدم خدا. آرش،نباید میرفتی. گریه کلامش را میبرد. اشک راه وبیراهه راه خودش را روی صورتم پیدا میکند. نمیدانم کی می آید وفقط از صدایش من وآریا سربلند میکنيم. نگاهم را ازدستش که روی شانه آریا نشسته میگیرم وسرپایین می اندازم. صورتش با آرایشی که کرده و اشکی که سیاهی چشمانش را روی صورتش جاری کرده نازیباست. از کی بوده که این همه گریه کرده است. آریا را صدا میزند و سر روی شانه اش میگذارد. آریا تکان میخورد و با خشونتی که برایم عجیب است دست دختر را پس میزند. تعادلش بهم میخورد. تا می آيم اعتراضی کنم،صدای آریا بلند میشود. _اومدی اینجا چه غلطی بکنی کثافت؟کم زنده بود از دستت کشید. حالا گمشو بذار راحت بخوابه. لب میگزم ودخترصدای گریه اش بلند میشود. آریا نگاهی به سر تا پای او می اندازد و میگوید: خفه شو نگار تا نزدم لهت کنم. ببرصداتو. اسم نگار برایم تداعی آن شب و چهره نوجوانی آرش را دارد. دختر خاله ای که... مدل لجنی از زندگی که چشمانت را رها کنی تا هرچه میخواهد ببیند و به دلت افسار نزنی که هر جا خواست برود. چشم ها را باید شست. با سهراب هم باید صحبت کنم که نگوید چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید. به جایش بگوید چشم ها را باید بست،بعضی چیزها را نباید دید. کنترل نگاه،دل راهم به مدیریت میکشاند. _آریا! _خفه شو نگار. فقط خفه شو. بروم یا بمانم. صدای گریه دختر و فحشهای آریا را بشنوم یا... آریا بلند میشود و صدایم میزند. راه می افتد بدون آنکه محلی به دختر بگذارد. این موقع، اينجا،تنها درست نیست. دستش را میگیرم و آرام صدایش میزنم:آریا صبر کن. _الان نه میثم! سر برمی گرداند تا برود. دستش را رها نمیکنم،چشم در چشمش میدوزم و دستش را فشار میدهم. در نگاه آریا خشم و نفرت را میخوانم و او هم از نگاهم حرفم را میخواند. مکث میکند و کنار گوشم نگار را صدا می زند. دختر لجوجانه کنار قبر نشسته است وگریه میکند. _ماشین آوردی نگار؟ با توام! دختر سر بلند میکند و بله مظلومانه ای میگوید. آریا دیگر نمی ماند و راه می افتد و من فقط میشنوم که زیر لب زمزمه میکند:دختره هرزه نفهم. درستت میکنم. کلید ماشین آریا را از دستش میگیرم و راهی میشوم. می داند که نباید با من بیاید. گاهی وقت ها جای هیچ دخالتی نیست. هرکس دارد نتیجه کار خودش رامیبیند و دلسوزی تونفهمیدن حکمت هاست؛که هم ذهنت را درگیر میکند بی نتیجه، و هم وقتت را میگیرد. نمیخواهم هیچ چیزی از قبل آریا را بفهمم. نمیخواهم هیچ دستی در حال این روزهای آریا ببرم و نمیخواهم برای آینده اش آرزویی بکنم. اما دعا میکنم. دعا فراتر از آرزو است. یک ریسمان بلند است که اگردر قلابش گیر کند چه جواب دلخواه تو را بدهد،چه ندهد خیالت راحت است که تو به رشدی میرسی فراتصور خودت! آریا تشنه این دعاهاست. آرش باید خوشحال باشد که خودش به آرامش رسید و آریا در مسیر دعایی او دارد به نتیجه نزدیک میشود. وقتی که می آید ماشین را از دم خانه تحویل بگیرد بهترین فرصت را پیدا میکنم تا با اصرار من قبول کند از فردا کارها را جلو ببرد. اگر بتواند با فروش آپارتمانی که دیگر دلش نمی آید بدون آرش پا در آن بگذارد خانه ای کوچک بگیرد می شود امید داشت که گامهای بعدی را هم بردارد. _میثم،دیگه زندگی برای من چه حالی میتونه داشته باشه؟ این شیطان خبیث چه طور طرح و برنامه میدهد که نود درصد کره زمین مثل گله بزغاله دنبالش میروند ؟_شاید جواب آرش رو میدادم،اما به خدا میدونستم که چه قدر... فاصله بین تکبر تا تواضع همین است. قبول کنی اشتباهت را و بپذیری که چه قدر مقصری. با خدا صداقت داشته باشی. نه اینکه سربالا بگیری و خودت و کارهای اشتباهت را توجیه کنی! هميشه دیگران را مقصر بدانی و خودت را محق! کاش آریا که اینهمه تجربه تلخ داشته ،یک بار هم تجربه شیرین با او بودن را،داشته باشد. لذت را با اصل لذت آفرین بخواهد. انسان دلش میخواهد لذت رابطه را درک کند. لذت رابطه که یک طرفه نمیشود. آن هم رابطه با یک مافوق، لذتی که جسمی نیست تا بتوانی از مزه و بو و رنگش بگویی. یک غلیان روحی. یک فهمی که روان و جسم را به زانودر می آورد. حس بودن یکی که مثل همه نیست و تعاملی فراتر دارد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مثل همراهی یک برادر،لذت حمایت و همدلی پدرانه. شاید محبت مادری. دارم این ها را با آریا زمزمه میکنم... دارد نگاهم میکند آریا و گوش میدهد. تمام بدنم به لحظه ای پراز گرما میشود. انگار شوری درونم به پا میشود که... یعنی خدا هم از داشتن و بودن و خواندن و خوابیدن و نشست و برخاست من لذت میبرد؟ خنده ام میگیرد. خدایا، از بودن بایک مخلوق کوچکی مثل من خوشحال میشوی؟ منی که دماغم را بگیری جانم در میرود! غذا نداشته باشم به لرز میافتم! من در نگاهت جایی دارم؟ برای چه مرا میخواهی؟ اصلا اگر نخواهی ام به چه کسی باید تکیه بزنم و راه بیفتم در این دنیای بی در وپیکر؟ چه میشوم بدون نگاه ت؟و چه میشوی بی من؟! منی که جانم زیرقدرت توست! حرکتم با تدبیرتوست! من به تو چیزی نمیدهم! عجیب نیست که تمام دارایی مرا به دست گرفته ای وهیج از قدرت و کبریاییت در دست من نیست! آنوقت صدا میزنی که شوق دیدن و بودن مرا داری! یک چیزی این میان به قاعده نیست انگار! شاقول ترازویی که درست کرده ای درست کارنمیکند! همه چیز را به نفع من تنظیم کرده ای! چشم میبندم و دلم به حالی می افتد که تا به حال نداشته ام. نمیتوانم وجود خودم را. در مقابل خدابفهمم ! کوچکی که یک بزرگ او را درآغوشش میفشارد! ناتواتی که یک توانگر دستش را میفشارد! تنهایی که یک اصیل همکلامش میشود. خوشیِ بودن با تو غریب است،من که درکش نمیکنم. حتما همه چون درکش نمیکنند سراغش نمی آیند. اصلاً چه طور میشود درک کرد؟ آریا چشم بسته است و فقط زمزمه میکند:فکر میکنم گم شدم. همه همینطورن. ادامه نمیدهد. باید بگرديم دنبال اصلی که میتواند سر و سامان مان بدهد. کسی که ما را این جای زمین و زمان مستقر کرده است. سرش را بالا میگیرد و مکث میکند و رو به من میگوید: دارم دنبال لحظه ها میگردم،لحظه های دلی... سکوت محض میشود همه جا. دنیا صبر میکند تا آریا بفهمد لذت لحظه هایی را که چشیده،دوباره قابلیت و ارزش مزه کردن را دارد یانه! شب از کاون زود برمیگردم تا با احمد پدر را حمام ببریم. حوصله خندیدن به شوخی های احمد را ندارم. با هیئت امنای مسجد درگیر شدیم. توی جلسه هر چه خواستند توبیخم کردند. من وسعید به نمایندگی کانون آنجا بودیم. مقابل پنج ریش سفید و بی ریشِ مو سفید نشستیم. مدل کارمان در کانون مرکزی را توضیح دادیم. سعید از جهت دهی شور و شیطنت بچه ها با ورزش میگوید و اینکه زیرزمین مسجد اگر آشپزخانه نباشد سازماندهی کانون وتنوع برنامه های آن راحت تر میشود. میشود پاتوق یک عالمه بچه و نوجوان. حرف سعید مثل پتک است که روی سرشان بخورد. زیرزمین محل درآمد است برای تجملات مسجد. ناخودآگاه نگاهم میرود سمت لوستر و فرشهایی که بی دلیل نونوار شد. با ناراحتی از کارهای بچه ها میگویند که از نظر آنها اشتباه است و از نظرما. میگویم: بچه اند دیگر. _ادب ندارند. ادب مگر چیست؟ همین که با صدای اذان خالقش بلند میشود و جواب ندای او را می دهد و می آید مسجد با ادب ترین فرد جهان است. عقلم هشدار میدهد که برای جنگیدن نیامده ام و با آرامش پیش بروم. فقط میگویم:بزرگ میشوند. _هر وقت بزرگ شدند بیان!مسجد که جای مسخره بازی نیست. بزرگ شده ها را دارم میبینم. بالای پنجاه کیلواند،اما دیگر خودشان یک پا بت هستند. کی مقابل خالق سجده می کنند. میگویم:شما که بزرگید ببخشید و صبر کنید! _مگه فقط ماهستیم؟ مردم هم معترضند. مهر گذاشتند روی بخاری پیشونی مردم و سوزوندن. کفشها رو قایم میکنند. اینا حق الناس نیست؟ از یکی به دوکردن خسته شده بودم. این رفت و برگشت سطح پایین کلمات وافکار خرابم میکند. _باید بیایند تا خوب وبد را یاد بگیرن. حق الناس هم یادشون میدیم! این حرفها را با ناراحتی درونی میگویم اما با لبخند. باید با کجا صحبت کنم تا یک حرکت تمیز شروع کنند برای رفع این سردرگمی بچه ها! یک فرهنگ گرگ افتاده است به جان هویت ملی و دینیمان و دارد تکه تکه میکند و به جایش فرهنگ خودشان را به خوردمان میدهد،آن وقت اینقدر سطح پایین و مثل عهد دقیانوس چرا و اما میکنيم. چه دور مزخرفی! آن طرف همه چیزسیستماتیک چیده شده و جلو میرود. مدرنیته از تولد تا سنگ قبر برایمان برنامه ريخته و اگر در این چرخه قرار بگیری اصلاً فرصت نمیدهد به سوال برسیم چه برسد به اینکه به آنها فکر کنیم . سکوت کردم تا همه حرفشان را بزنند و از جلسه خلاص بشوم. یعنی سربچه ها کوتاه بیایم؟کانون را تعطیل کنیم؟دوباره مسجد بشود برای اموات؟ بعد از جلسه نه سعید حرفی میزند و نه من! در سکوت و تاریکی شب از کوچه پس کوچه ها راهی خانه میشوم. به خاطرحال پدر،احمد هم می آید. بی اختیار حال من خوب میشود. برادر بزرگتر،حکم پدر دارد. آخرشب خواهرها میروند و خانه به سکوت همیشگی اش میرسد. هم بد است و هم خیلی بد. وقتی که هستند در و دیوار محبت و نشاط تولید میکند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_سی_نهم مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگ
در حالی که تو اول راهی ، اول راه شیرین جوانی . همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم، فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی بشوم. باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود ، درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم. اما این قانون دنیاست : تمام شدن. فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی . من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم . تو ی عزیز دردانه می مانی و خواهش پدر پیرت این است که : بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان. با خدا زنده بمان عزیز دلم. پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم . سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسید. با عجله بلند می شوم که سرم گیج می رود. دستم را به دیوار می گیرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم . سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خیال انگیز. این بار از شدت گرسنگی بیدار می شوم. از اتاق که پا بیرون می گذارم با صدای سلام پدر ، از جا کنده می شوم و بی اختیار جیغ می کشم. - ببخشید . حواسم نبود شاید بترسی. حال بدی پیدا می کنم . پدر لیوان آبی را که تکه های ریز نبات تهش پیداست مقابلم می گیرد و حالم را می پرسد. لیوان را به لبم می گذارم . بوی گلابش مغزم را آرام می کند . با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم . پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گوید: - لیلاجان! اگر حال داری و وقت ، یه خورده با هم صحبت کنیم. حرفی نمی زنم ؛ حرفی ندارم که بزنم . نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم . سرش را بالا می آورد و یک پایش را ستون دستش می کند. - لیلا جان! شاید شما فکر کنی ، یعنی ... قطعا این حس رو داری که من خیلی در حقت کوتاهی کردم . گفتم شاید امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنیم . البته این رو هم بگم که عمل سهیل را دفن می کنم توی قلبم. نفس عمیقی می کشد. خیالم راحت می شود که سهیل را تمام شده می داند . طوفانی بود که وزید ، ویران کرد و تمام شد . شاید این فرصتی که پدید آمده بهترین زمان برای پرسیدن سوال هایم باشد و شنیدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضیحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گویم : - چرا بین من و خودتون جدایی انداختید ؟ سوالم خیلی صریح است ، اما من حالم به همین صراحت خراب است.... بغض گلوگیرم می شود و سکته ای توی صدایم می اندازد. - من ساعت ها فکر می کردم به این نبودن خودم کنار شما. به این تحمل تنهایی ها. آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلویم نشسته فرو ببرم. سخت است . پایین نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر سکوت کرده است . همیشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشینم چه حرف هایی خواهم زد و الآن ... _بدتر از اون اینکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم. هنوز نگاهش رو به پایین است . از خودم بدم می آید . چرا باید او را در تنگنا قرار بدهم .حس می کنم تک و توک موهای سیاهش دارد لحظه ای سفید می شود . نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است . دوست ندارم ببینم و زود چشم می بندم و سرم را پایین می اندازم ، اما آرام نمی شوم. _ تو پنج دقیقه زودتر از مبینا به دنیا اومدی . علی تازه چهارسالش بود . شرایط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بیامرزت شنیدی. بعد از به دنیا اومدن شما ، مادرتون مریض شد . مکثی میکن و نفس عمیقی می کشد _اون موقع علی کوچیک بود و مبینا هم بعد از این که به دنیا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود . شرایط سخت شد برامون... با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد . حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بیند. _ با این که تو خیلی آرام بودی ، حال مادرت باعث شد همه چیز به هم بپیچه . نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنیم. دستانش را به صورتش می کشد و می گوید : _ لیلا جان ! تو خیلی برام شیرین بودی ، من همیشه دختر رو بیش تر از پسر می خواستم . لبخند شیرینی می زند و می گوید: _ قبلا خونده بودم که خوشبختی مرد این که اولین بچه اش دختر باشه . وقتی علی به دنیا اومد ، به شوخی گفتم ، عجب بدبختی ای ! مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد . خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند. چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی . خیلی می خواستمت . وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق . نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد . زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است . با لحنی خاص می گوید : _ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید. چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد : _ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟ مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم . _ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟ فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟ خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم . خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم . _ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت . با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد . نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود . چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند . سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود . در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند . هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است . _ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده . صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند . در نگاهش خواهشی می‌بینم که تابه حال تجربه نکرده ام . تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد . صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید: _ سهیل رو ببخش. فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید : _ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد . پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم. هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم . وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . می‌نشینم روی صندلی میز خیاطی‌ام ، اما دست به چیزی نمی زنم . این ندانستن ها بیچاره ام می کند. گوشی‌ام را بر می دارم و شماره ی علی را می گیرم . تا بخواهم پشیمان بشوم صدای ((سلام خواهر گلم)) مجبورم می کند که جوابش را بدهم . _ علی فرصت داری؟ _ چیزی شده لیلا ! _ اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری . می خوام ببینم می تونی همه ی حواست رو به من بدی ؟ _ پس چند لحظه گوشی دستت باشه . نه نه قطع کن زنگ می زنم . مانده ام که پشیمان بشوم از تماسم یا نه! اصلا چرا باید به علی بگویم ؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم ؟ مگر او مرا می فهمد ... که صدای همراهم بلند می شود . نمی دانم این حرف زدنم با علی از ضعفم است یا ... که تماس قطع می شود . دارم به تصویر خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ایی نیست . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Nahelatol.Jesm.Yaeni.Helali.Hamed.Zamani(128).mp3
7.95M
ناحلة الجسم یعنی نحیف و دلشکسته میری جوونی اما مادر پیری بهونه سفر می گیری ♪●♬ باکیة العین یعنی بارون غصه‌ها می باره ♪●♬چشای مادر ما تاره دیگه علی شده بیچاره بسیار زیبا🖤❤️ #ايام_فاطميه #فاطميه السلام علیک یا فاطمه الزهرا🥀 شهادت #حضرت_زهرا سلام علیها را خدمت همراهان گرامی کانال تسلیت عرض میکنیم 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا