eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_هشتم صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد . برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل د
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد . اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود . شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد . چون مغزش هیچ انرژی نداشت . _ می خوای باهم صحبت کنیم . می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد . دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد . _ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه . چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی . خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ، گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه . این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه . فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند . جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت . مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد . مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد. هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت . هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند . در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد . پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند. دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم . علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند . حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام . مسعود غر می زند : _این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن . مادر کم صبر و عصبی می گوید : _ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم . سعید می گوید : _ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_ فکرکن ، یه درصد ، اگه مبینا و من بودیم ، علی و سعید و مسعود نبودند . هوم چه خوش می گذشت . علی می گوید : _ باشه باشه آبجی خانم . بعدا به هم می رسیم . مسعود موهایم را از پشت می کشد . سعید یک بسته آدامس نشانم می دهد و می گوید : _ خب حالا که ما ، در عالم هستی نیستیم پس شرمنده ، من و دو برادران می خوریم ، شما هم توی این عایم با مبینا جونت خوش باش . پدر آدامس را دوتایی برمی دارد و سهم مرا می دهد . پدر می گوید : _ ولی وجدانا با این طرح ، خواهر و برادری کم رنگ شد . عمو و عمه و خاله و دایی هم که کلا از صحنه ی عالم حذف میشه . و تکانی به خودش می دهد و سروصدایی می کند . پدر با آرنج ضربه ای حواله ی پهلوی مسعود می کند : _ د پسر آروم بگیر . نترس کسی از تنگی جا نمرده ! سعید ادامه می دهد : _ فرهنگ و تغییر دادن دیگه . به جای اینکه مردم این باور رو داشته باشن که روزی رو خدا می ده ، گفتن روزی رو خودمون می دیم که از پس خرجی بیش از دوتا بر نمی آییم . خدا که نباشه ، مردم که درحد خدا نیستن ، کم می آرن . و مادر که حرف آخر را محکم می زند : _ اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شان و با کلاس تر از مادری کردن بدونند . زن ها سختی کار بیرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجیح دادند . مسعود بلند می گوید : _ لیلا خانم! با شما بودند . الان باید دوتا بچه داشته باشی . من هم دایی شده باشم . اصلا تو اگر شوهر کرده بودی الان تو ماشین شوهرت بودی جای ماهم این قدر تنگ نبود . اصلا تو چرا اینجایی ؟ مگه خونه و زندگی و ماشین نداره شوهرت ؟! این مسعود واجب القتل شده.😳 فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذایش بریزم یک دور برود و برگردد ، بلکه زبانش فیلتر شده باشد . بحثی است بین علی و سعید درباره ی طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله ، که ترجیح می دهم گوش ندهم . در افکار بیابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ایستادند و می شد روی این تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم . سکوت مرموز بیابان ها برایم همیشه عجیب بوده است . خصوصا این جاده که حال و هوایی دوست داشتنی دارد . هرقدمی که به سمت حرم برمی دارم ، انگار از کویر پر ترک ، پا کنده ام و سبزه زاری لطیف را مقابلم دارم . حس شیرین آرامش وادارم می کند نفس عمیقی بکشم و با شادابی درون خودم نگه ش دارم . هوای حرم می رود به تک تک سلول هایم سر می زند و دست تمام فکر و خیال های غاصب را می گیرد و به بیرون پرت می کند . پاک سازی می شوم . هیچ جا نیست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش این طور مرا مجذوب خودش کند . یاد ندارم که در خانه ای را بوسیده باشم ، اما اینجا، مقابل بلندای سر در حرم که می ایستم ، حس فزاینده ای در تمام وجودم به جریان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پایین می کشد . دستم را از زیر چادر بیرون می آورم و بر در می گذارم . قانع نمی شوم . لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش . نور را لمس می کنم و می بوسم . دوست دارم صورتم را بچسبانم به همین درو ساعتی این محبت لطیف را مزمزه کنم . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید : _ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم . قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم . فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم . کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را . پدر کنارم زمزمه می کند : _ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ." بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد : _" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ." کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است . نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد . _ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام . این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند . بالاخره لب باز می کند : _ من با سهیل مخالف بودم . _ چرا ؟ نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید : _ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه . احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم : _ جای چای خالی ! مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید : _آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش . مادر می گوید : _ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم . _ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست . فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید : _ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که . مسعود می ماند و جمله ی : _ سعید جان خودم نوکرتم ! و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_شصت_سوم همان طور محکم و آرام نشسته است. فقط دستش از زیر چادر بیرون می آید و می
معما کمی چند مجهولی شد. به قول احمد در هیچ قالبی نگنجیده. خودم را خلاص میکنم و سوال نمیکنم. باید اول تکلیفمرا با استاد روشن کنم بعد این بنده خدا را به چالش بکشم. میخواهم بگویم با اجازه مرخص بشوم که میگوید:شما با این ها مشکل ندارید؟یعنی منظورم دو جنبه است؛هم این مدل مسیر زندگی را پیش بردن،هم جنبه هنری. _نه ظاهرا که روال جالبیه و خیلی هم خوبه. بحث هنر هم که البته نظر منه که نویسندگی خلق و تجربه و بازسازی زندگی ها و اندیشه هاست،راستش من همیشه فکر میکنم که هنرمند واقعی،روح الهام پذیر داره و مقدسه! این چه حرفی بود که زدم. اگر روحِ الهام داشته باشد آن وقت بیچاره میشوم؛چون باید مدام مقابل یک قدیسه خم و راست بشوم تا مبادا یک وقت اشتباهی بفهمم و آن وقت او با تبر گردنم را بزند. از تصویر لحظه های آینده خنده ام میگیرد. لبم را گاز میگیرم و میگویم:اگه اجازه بدید بقیه صحبت ها باشه برای فرصت دیگه. و این جمله ام طوفان میکند در خانه. مادر و پدر معترض،خواهرها که به خونم تشنه اند و احمد که پشت تلفن نفس عمیق میکشد و سکوت میکند. کلا همه از استاد و خانواده شان خوششان آمده و فعلا که در برنامه آینده شان تیرباران من آمده است. تا خواهرها بروند و خانه آرام بگیرد و مادر بنشیند سر قرآن برای خواندن سوره واقعه قبل از خوابش، پدر روزنامه را تا میزند و رو به من میگوید:میثم، میخوام حرفم رو خوب گوش بدی. اصلا هم وسط صحبتم حرفی نزنی که کتک هایی که طلب داری از کودکی تا حالا یه جا وصول میکنم. تصمیمم برای رفتن به رختخواب به آنی سراب میشود که هیچ،ذهنم انگار تمام کتک هایی که باید میخوردم و نخورده ام را ذخیره کرده باشد،یکجا مقابل چشمانم می آورد؛مخصوصا آن روز که پدر خانه را از سفید کار تحویل گرفت و مادر تازه اسباب و وسایل را چیده بود و من وقتی دیوار سفید پیدا کردم تا ارتفاع یک متر کل سالن را در نبودشان نقاشی کردم. با همان رنگ های گواشی که به عندان جایزه برایم خریده بودند. تصویر چهره پدر و مادر هیچ وقت از ذهنم نمیرود. البته من فقط هفت سالم بود ولی واقعا عقلم اندازه فنچ هم نبود. پدر فقطاز خانه رفت بیرون و مادر مرا سپرد دست خواهرها که چند ساعتی مقابل چشمانش نباشم. مادر قرآن را میبندد و میخندد. _طلب های منم وصول کن آقا! _مامان جان! _مگه قرار نشد حرف نزنی. دست روی دهانم میگذارم و سکوت میکنم. _ببین باباجان!من وقتی رفتم خاستگاری مادرت، بیست و دو ساله بودم. گاهی جبهه، گاهی دانشگاه. نه حقوقی، نه چیزی. اما الان زندگی رو داری میبینی. سختی ها رو باهم گذروندیم. مادرت کوتاه اومد، خیلی هم کوتاه اومد. طوری که فقطیه حلقه خرید و تمام. جشن نگرفتیم و رفتیم سر زندگی. تمام دلخوشی و شیرینی زندگیمون به اخلاق و محبت بینمون بود. مادرت درس خوند، من درس خوندم معلم شدیم. روزای سخت هم زیاد داشتیم، شاید باید براتون تعریف میکردیم، گاهی میشد توی یه روز فقط یه وعده غذا میتونستیم بخوریم،اما همونو با بگو بخند میخوردیم. اووه تمام حرفهایش را قبول دارم، اما نه برای نسل امروز که یکی از لذتهایش، پول خرج کردن است، خوردن است، ول خرجی است اصلا! حرفی نمیزنم چون قبول کرده ام تا آخر صحبت پدر سکوت کنم. _شما الان مسیر انتخاب رو گم کردی. به جای اینکه حواست باشه به درست انتخاب کردن، به حواشی رفته! ببین من و مادرت شماها رو راحت طلب بار نیاوردیم. تو هم تحقیق کن ببین این بنده خدا با زندگی رفیقه، یا برده دنیاست. دنیا تو مشتشه یا تو مشت پول و پز و تجملاته. امروز هم بر خلاف ایده هات حرف زدی!خودت واقعا پسر متوکلی هستی. نمیدونم چرا به ازدواج که میرسه اینطور دنده ات عوض میشه. مادر سینی تنقلات را مقابل پدر میگذارد. جلو میکشم و با انگشت بین آجیل ها دنبال بادام شورش میگردم. سه تا بادام را جدا میکنم، دست مادر را میگیرم و برمیگردانم. بادام ها را کف دستش میگذارم. دوباره آجیل گردی را شروع میکنم. آجیل هم خوراکی کلافه کننده است. خب کاسه هر کدام را جدا کنند هرکس هرچه دلش میخواهد بخورد. یک کاسه بادام پوست نازک هم به من بدهند؛اگر دیگر اعتراضی کردم. سربلند میکنم و نگاه به صورت پدر میکنم. با همان آرامش همیشگی نگاهش را بالا می آورد. _من اصلا سر موردش حرفی ندارم. ایشون یا کس دیگه. فقط سر نگاهت مشکل دارم که به این موضوع هم ربط نداره، اما از اینجا داره شروع میشه. رنگ عقیده ات خاکستری میشه، وقتی که اینطور فکر میکنی. میترسم برات. دودوتا چهارتای مادی رو قبول دارم اما اینکه اینطور متوقفت میکنه و به سکوت می اندازدت؛نه. خودم هم فهمیده ام که دو زمانه شده ام. گاهی متوکل، گاهی متوقف. زمانه های توقفم وقتی است که توکلم را اصلا به میدان نمی آورم و تنها با فکر خودم پیش میروم. اغلب هم خوب جلو رفته ام اما میان کار چنان به ترس از محاسبات رسیده ام که ترجیح به توقف وسط کار داده ام و ضرر کرده ام. 💌 💌
پدر پایش را به زحمت خم میکند و پاچه شلوارش را تا میزند. قوطی روغن طبی اش را برمیدارد. دست از خوردن میکشم و قوطی را میگیرم. چند قطره از روغن را روی پایش میریزم و آرام آرام ماساژ میدهم. مادر میپرسد:اصلا سحر خانم رو دیدی؟ سری تکان میدهم. قول داده ام حرف نزنم. _یه وقت فکر نکنی که ما اصرار داریم فقط ایشون و کس دیگه ای نه. من هرجا که تو بگی میرم، اما اصل حرف ما چیز دیگه ایه. اصل حرف را درک کردم و حالا دلم میخواهد که تمام بشود. بلند میشوم تا دستانم را بشویم. قبل از اینکه به اتاقم بروم پدر میگوید:حالا که مثل بچه خوب حرف شنیدی،حرفت رو هم بزن! برمیگردم و تکیه به دیوار میدهم. راحتم میگذارند. سر به سر یکی مثل من گذاشتن اشتباه محض است. یک کلمه که میگویند تا تهش را میفهمم،فقط در عمل،افتضاحم!میگویم: _شما مادر رو مثال میزنید که یه زن اصیل ایرانی و با تربیت درسته‌. الان همه چیز جا‌به‌جا شده و تغییر کرده،ادبیات زندگی هم عوض شده. پدر چهره درهم میکشد و پایش را به زحمت خم میکند. هنوز درد،دست از سر پایش برنداشته است. _خیلی بدبینی میثم!و الا کلی دختر متفاوت هست که خوب و قانع هستند! کلمه (متفاوت) مرا یاد جمله ام به دختر استاد می اندازد. واقعا این تفاوت را برای چه میخواهم‌. برای اینکه به آرامش برسم یا...‌یا ندارد دیگر!پس میخواهم مشهور شوم!مگر شهرت غیر از درد نتیجه ای هم دارد؟خدا میداند که غیر از همان آرامش که خودش وعده داده خواسته دیگری ندارم. _حالا خودت با استادتون میخوای صحبت کن. دیگه ادامه کار هرچی تصمیم گرفتی ما مشتاقانه پا به پات می آییم. سری به تشکر تکان میدهم و به اتاقم پناه میبرم. کلمه مشتاقانه شان یعنی طوری جلو برو که به جواب مثبت برسی! ذهنم زنده میشود به گشت و گذار در گذشته ام. دخترهایی که دور و بر در کوچه،فامیل و دانشگاه بوده اند. آدمم،چوب نیستم که؛میفهمیدم بعضی از اشارات هایشان و گاهی خیالاتی هم میشدم. خیلی وقت ها هوس میکردم که خودم هم یک پالسی بفرستم و مرضی بریزم اما به زحمت از لذتش میگذشتم. آنا مستقیم گفته بود پسر شرقی میخواهد. پانسیون خالی زیاد تعارف میشد. کلا شرایط ماندن و برداشت از هرچه که تو را پابند آنجا کند بسیار مهیا بود. آنجا متوجه شدم که اگر کمی خودت را شل بگیری سفت پاگیرت میکنند. ایرانی‌ها خیلی راحت وا میدادند. یک جاذبه‌ای دارد لذت‌های شهوانی،مخصوصا برای جوان که فکر میکند خوشی دنیا در دو چیز است یکی راحتی یکی شهوتی فراهم و در دسترس. استاد میگفت راحت طلبی انگیزه‌های حرکت کردن را میسوزاند و کسالت و افسردگی می‌آورد. شهوت پرستی هم که کلا روحت را کور میکند. شهوت پرستی،تِم تربیتی غرب است و لذت خفه کن زندگی‌های مشترک. وقتی همه جوره میشود دنبال شهوت رفت نه تنها سیر نمیشوی بلکه چون در دسترست است به آن عادت میکنی و برایت میشود اصل. بیخیالش نمیشوی،بلکه برعکس،دیگر از وجودش لذت نمیبری،دلت میخواهد،حرص هم میزنی. اما چون بودن با زن،دیگر برایت لذت ندارد. میروی سراغ همجنس بازی،ارتباط با حیوانات و...‌این آزادی هرچقدر هم آزادی باشد نابود کننده است. دست به کارهایی میزنی تا شاید کمی بهره ببری و وقتی نمیشود،حالت که خراب بوده،خراب تر میشود. ولی کدام درست است. اینکه نادر جفت پا میپرد در استخر دنیا،مطمئن است به اینکه شنا بلد است. یعنی باید جفت پا پرید اما اگر لجن بود تهش،اگر پایت گیر کرد،اگر تو را کشید سمت خودش،اگر خسته شدی،اگر از شنا سیر شدی و خواستی برگردی و جریان آب نگذاشت. امروز اختتامیه همایش بین المللی ریز ساختارها در دانشگاه است و استاد یکی از سخنرانان جلسه است. پس کلاس امروزمان هم مالیده است. شهاب و علیرضا در به در دنبال راضی کردن اساتید برای استفاده از امکانات آزمایشگاه هستند. پیشرفت کاری در وین بیش از داشتن امکانات،به مدیریت بود!این مدیریت،باعث میشد همیشه،حتی روزهای تعطیل در برنامه ریزی علمی،اختلالی به خاطر عدم دسترسی به امکانات و منابع،وجود نداشته باشد!مدیریت زمان!مدیریت غیر مستقیم فکر و انگیزه دانشجو!یعنی از بین نرفتن ساعت های پر انرژی او! برای مدیریت امکانات در هر دانشکده‌ای و در هر طبقه یک اتاق چاپ وجود داشت!حتی در اتاق اساتید و پروفسور هم پرینتر و فکس و اسکن نمی‌دیدید. همه سیستم ها به یک دستگاه چاپ و پرینت مجهز متصل بود و اشخاص با زدن کلید پرینت،در اتاق دیگری آن را دریافت میکردند که بعضا از بعضی آنها دور بود. اما در دانشگاه‌های ما هر میزی و هر شخصی امکانات خصوصی دارد که بیشتر وقتها بلا استفاده است و این یعنی خواب سرمایه!یعنی عدم مدیریت منابع و بازار مصرف بزرگ برای شرکتهای خارجی تولید کننده! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
شهاب و علیرضا را رها میکنم تا کمی دویدن برای رسیدن را یاد بگیرند. آریا را پیدا نمیکنم. تماس و رفتن دم خانه‌شان هم فایده ندارد. راه می‌افتم که بروم کوه. کوه روحم کم شده است و سرگشته شده‌ام. خیال راحت میخواهم تا بتوانم خیالم را در دور درست قمری سماوی بیندازم تا شب و روزی دقیق به زندگیم بدهد و بشود زندگی کرد. فقط مانده ام که چرا با کیف و کتابم آمده‌ام. اینجا تنها چیزی که به دردم نمیخورد درس و بحثم است و وزر و وبالی است که باید پای هر (واوش)‌هم بایستم و جوابگو باشم. میگذارم همان پایین کوه و روی ورقه ای مینویسم:این کیف برای من است و وسایل دانشگاهم توی آن است. به آن دست نزنید لطفا تا خودم از کوه پایین بیایم. تشکر. میچسبانم به کیف و راهم را میکشم. بعدها که برای بچه ها تعریف کردم چه کار کردم همه کلی مسخره کردند:به کی رای میدی! _پول توش نیست. گشتیم،نبود. نگرد،نیست‌. _بدا در راه خدا. ظهر که برگشتم ورقه نبود اما کیف بود. ورقه را چند متر جلوتر پیدا کردم که موشک شده بود و زیرش نوشته بود:بپا زندگیت رو باد نبره. خیلی پاییده بودم که بر بال باد سوار نشوم. قالی سلیمان نداشتم که باد به کارم بیاید. همین که این بالای کوه زیر این سرمای وحشتناک نمیگذارد تا قندیل بشوم و به ابدیت بپیوندم باید ممنونش باشم. سر دنبال خورشید بالا می آورم تا سلامی بدهد این خانوم و من علیکی به گرمایش بدهم اما نیست که نیست. خسیس شده است. آفتاب هم لذتی دارد برای خودش و من آن لذت را الان که ندارمش و میخواهمش،میفهمم. اما فعلا این سرما لرزیدن آورده است. هرچه که از حدش میگذرد لذتش هم تمام میشود. یاد مسعود می‌افتم. اوایل که آمده بود دانشگاه خانه جدا گرفت و خوابگاه نرفت. اصلا از اصفهان کنده شد چون دلش خانواده نمیخواست. خانه خوب و بزرگی اجاره کرد. با زانتیا می‌آمد و میرفت. گاهی هم با موتوری که پولش مامانی بود. کارها و داشته‌هایش چشم‌ها را دنبالش میکشید. یکبار شب که برمیگشتم و کنار خیابان معطل ماشین بودم مقابلم ترمز کرد. شیشه را پایین داد. سر خم کردم که مسیر را بگویم. _اِ مسعود جان شمایی. _نه باباتم. کجا میری؟ _کجا برم؟خونه دیگه. سوار شدم. _نفس گیره این درس و بحثا. _تو هم که تو خونه تنها هستی و بدتره برات. _آره از ترم بعد میرم خابگاه. خونه رو نگه میدارم برای گاهی،شاهی. دیگه حال نمیده. این لَکنتِه رو هم میخوام عوض کنم. نمیخری؟ کَمِری برایش حکم لگن داشت؛خانه بزرگ حال نمیداد؛درس حکم تفریح داشت؛پول کاغذ پاره بود؛زیادیش دل‌زده اش کرده بود و آن وقت من یک روز پیش حاج علی زمین بیل میزدم،آب میدادم،انگور میچیدم و از بس طول و عرض را میرفتم و می‌آمدم پاهایم به فحش دادن میرسیدند. مینشستم روی آهن سرد وانت،انگار راحت ترین مبل دنیا را داشتم و وقتی حاج علی چهل هزار تومان میگذاشت کف دستم از چهار میلیون برایم با ارزش تر بود و میمردم برای آنکه به آرامش خانه و نگاه گرم مادر برسم. مسعود بیچاره بود؟من سختی در زندگیم برایم راحت بود؟نمیدانم!واقعا نمیدانم که با این همه درگیری کاری و فشردگی برنامه‌ای الان زن گرفتن ضرورتی دارد که بخواهد لذتی هم داشته باشد؟چه کنم خدایا! دست میکوبم روی خاک کنارم و به صورت و پشت دست ها میکشم. قد راست میکنم و رو به خورشید قامت میبندم. به مسئله رسیده ام و راه‌حل نمیدانم. مسئله‌ای که اگر درست حل شود و به جواب برسد یک عمر محبت می‌آورد و لذت؛و اگر به نتیجه نرسد. سر به سجده میگذارم. _برایم اختیار کن،اختیاری که نظر تو در آن باشد. اگر در این کار خیر دنیا باشد و خوش بختی و دین من،تو کار را جلو ببر و اگر میرسد به بدبختی،بیا و راحتم کن. کج انتخاب نکنم. میگویم و میگویم و میگویم. و از کوه پایین می‌آیم. چقدر که از این سرازیری‌ها بدم می‌آید. حس هبوط آدم و حوا را پیدا میکنم. کاش یکبار هم حس موسای بازگشته از طور در وجودم بچرخد،هرچند شیرینی جدایی از شب و روز کوه طور،این سقوط را تلخ میکند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
اولین کارم بعد از پایین آمدن،زنگ زدن به استاد علوی است که رویم بشود در صورت مادر نگاه کنم. صدای سلام استاد جان دار است و نفس گرفته‌ام را باز میکند. بی تدبیر زنگ زدم و مجبور شدم تن به تقدیر موجود بدهم برای ساعتی که فقط نیم به رسیدنش وقت بود. میخواهم فکر کنم که چه‌طور شروع کنم،غرق میشوم در چه گفتنهایم. میخواهم به چه بگویم فکر کنم می افتم در چاله چه میگویدهای استاد. میخواهم. هیچ اصلا خواستنم را رها میکنم چون باید بتوانم خودم را به قرار برسانم. کنار راننده‌ای که الان دوست دارد با من صحبت کند و درباره گرانی و ارزانی و خدا بیامرزد شاه را که بود و ارزانی...‌و سخت بود. و الان که نیست هیچ نیست و من مجبورم گوش بدهم و مدام به صورتش نگاه کنم. تقریب اگر بزنم او چهل ساله است و انقلاب چهل ساله. شاه کجای زندگی او را وقتی نبوده آباد یا خراب کرده است؟او الان چه کم دارد که آرامش ندارد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_یکم پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید : _ بریم توی صحن ، اونجا بایست
کاش می دانستم که " ولادت " را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گوید : _ پارسال خوندم . و منی که دلم یک کتاب می خواهد . این را بلند می گویم . سعید نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه . پدر نیم خیز می شود و می گوید : _ خدایا به حق این زوج ، یه زوجه به من هم بده ، خوشگل و مهربون ، فقط مثل لیلا نباشه . یه زوجه هم به سعید بده ، زشت عین لیلا . این علی و لیلا هم که هنوز دهنشون بوی شیر می ده. پس کله ای محکم را ، یکی علی میزند ، یکی هم سعید . من هم فقط زود می جنبم و دوتا نیشگون می گیرم. ناجنس هیچ نمی گوید و می خندد . نگاهم را می دوزم به اسم نویسنده ها . این طور شاید بهتر بشود ریسک کرد . کتاب هارا برمی دارم . قیمتش را که می بینم از خریدش منصرف می شوم . از قفسه ها رو برمی گردانم و چشمی در مغازه می چرخانم . مسعود که دارد مخ فروشنده را می خورد . علی ته مغازه مقابل قفسه ی کتاب های تاریخی گیرافتاده است و سعید هم میزو صندلی وسط مغازه را قرق کرده با چند تا کتابی که مقابلش چیده است . چه با حوصله هم دارد انتخاب می کند ! نمی توانم بین کتابهایی که انتخاب کرده ام ، گزینش کنم . همه اش را می خواهم . تمام کتاب ها را برمی گردانم توی قفسه ها و دست خالی می روم ته مغازه . کنار علی که می ایستم سربر می گرداند . نگاهم را می دوزم به کتاب ها. می گوید : _ پیدا کردی ؟ _اوهوم ! _ پس چرا برنداشتی ؟ دیرمی شه ؟ شانه ای بالا می اندازم و لب و لوچه ام را مظلومانه جمع می کنم : _ هیچی . من کتاب نمی خوام . دستش رو که به قفسه بالا برده پایین می آورد و می گوید : _ چی شده ؟ کسی چیزی گفته ؟ _ نه نه . خیلی گرونه . دلم نیومد . عکس العمل حمایتی اش همان است که حدس می زدم . _ نه بابا ! برو بردار . چه کار به پولش داری . _ هرچی شما خریدید می خونم دیگه چه فرقی داره . دستش را می گذارد روی شانه ام و برمی گرداند به سمت ورودی مغازه . _ برو زودتر بردار . حساب و کتابش به تو ربطی نداره . فقط زود . به اون سعید بی خیال هم بگو این جا خونه ی خاله ش نیست . می روم . حالا که پول به من ربط ندارد ، دوست داشتنی هایم را بغل می زنم و می آورم . جمعا با تخفیف هایی که گرفتیم شد : صدو پنجاه هزار تومن. جای مبینا خیلی خالی بود . چندباری تماس می گیریم تا صحبت کنیم ، اما فایده ندارد . پیام می دهم : _ " زیارت اگر بی دوست باشد پراز یاد دوست است و اگر با دوست باشد پراز محبت دوست . یاد و محبتت هردو بوده و هست . بیزارم از فاصله ها ..." ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فاصله ی در خواست های نفس با استدلال های عقلم که در ذهنم می‌رود و می آید ، آنقدر کوتاه و نزدیک شده که نمی توانم تشخیص بدهم . بروی ، کیف می کنی ، بمانی ، کیفی دیگر . بخواهی ، یک خوشی دارد و نخواهی ، خوشی دیگر ! فقط می دانم زوری که می آورد و صحنه هایی از شیرینی اش که مقابلت به رژه در می آیند و آبی که از لب و لوچه ات راه می اندازد ، برای لحظه ای کوتاه است و زود تمام می شود . تو می مانی و حسرت معصومیتی که از دست رفته است . اما استدلال ها و التماس هایی که عقل بی چاره به عنوان چاره و راه حل ارایه می دهد ، اگرچه پدر در آور است و مجبور به صبرت می کند ، اما خب ، شیرینی پایدار و ماندگاری دارد . شاید این ها نتیجه ی خواندن دست نوشته های علی باشد . به دیوار تکیه می دهم و دفترش را بالا می آورم تا بخوانم : " سطح جامعه بالا کشیده . همه چیز تغییر کرده ، اگر اسمی" جان " پسوندش بود ، نشانه ی علاقه ای عمیق نیست . تفکیک بین جنس زن و جنس مرد برای عصری بود که مردها همه ی مردانگی شان را سر اداره ی زنشان نشان می دادند . نه الان که مردانگی به خط تولید بمب اتم رسیده و سفر به کره ی ماه و جهانی شدن همه چیز . شما اگر بخواهید چون گذشته مردانگی کنید ، من می پذیرم و همه ی دارایی ام را نابود می کنم . متنی بود که صحرا برایش ایمیل زد و این آخرین ایمیلی بود که از صحرا خواند . یعنی این که در ظاهر تعریفش کنم و تنها جسمش را ببینم ، در ظاهر ، او باشد و در باطن ، صد تصویر از غیر او در دل و ذهنم دور بزند ، این که دست او در دستم باشه و چشمم به هم جنس خودش ، این که در گوشی ام او را " عزیزدلم " ثبت کنم و در غیاب او صدتا عزیزدل داشته باشم ، این که او را نه برای خودم که سرویس همه بخواهم ، مردی است ؟ چشم بسته بود و لب گزیده بود تا فریاد نزند . آن که بمب اتم می سازد و کره ی ماه می رود مرد است ، اما آن که یک زندگی سالم را طلب می کند ، نامرد. این را خود غربی ها هم قبول ندارند. کافی است چند صفحه از رمان هایشان را بخوانی تا تنهایی و بی کسی بشریت را درک کنی . هرچه اراده کرده اند برای آسایش شان ساخته اند : ماشین هایی که می شورد ، می سابد ، می پزد ، می جود ، زشت را خوشگل می کند، دور را نزدیک می کند ! پس چرا با این حال ، باز هم از زندگی راضی نیستند و از خودکشی و دیگر کشی دست برنمی دارند !؟ دیگر نمی خواست دلش بسوزد . این چند روز آن قدر رفته بود و آمده بود که سنگ ریزه های کوه هم می شناختندش. در تنهایی کوه ، فکرهایش را فریاد زده بود . آخر هم برای خلاصی خودش و صحرا ایمیلش را برای همیشه معدوم کرده بود . کثرت پیام ها کلافه اش کرده بود ، باید کاری می کرد تا هم خودش و هم اورا راحت کند . وقتی گوشی اش را پرت کرد وسط خیابان ، آزاد شده بود انگار . دستش را کرد توی جیبش و راه افتاد به سمتی که باید می رفت . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1