📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_سوم ✍دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نم
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_چهارم
✍طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می کرد حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کردو نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلمو ببره، هیچ وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود! همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن، زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون می خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من! حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می خواست بره که گفتم:
_من فکرامو کردم پسرعمو
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمی خوریم!
باید رک می شدم تا بفهمه می خوام دل بکنه! نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت، می تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می کردم. لکنت گرفته بود انگار
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن، من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم! غصه ی خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد، هیچ وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام! چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می کرد! صدای قدم های خانوم جون که توی راه پله پیچید فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه چی می مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه هاشونو گرفتن اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی رسه.
و اینجوری شد که پرونده ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_سوم . . . به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_چهارم
.
.
.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی
ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂
حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری
_چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید
😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌
حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما
اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه
حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم
همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون
نگاهش کردم خندم گرفت😂
اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه
مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه
حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل
.
.
.
امشب قراره بریم کاظمین
ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم
نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم
شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆
حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم...
ساعت 7بود
حسین_بیداری حلما😕
حلما_اوهوم خوابم نمیبره
حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم
برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم
حلما_اوهوم بریم
لباسمو عوض کردم
روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق
غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود
بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز
رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭
حسین_صبحونتو بخور خواهری
بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم
حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما
بعدشم بریم زیارت😍
حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم
حلما_اوهوم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_شصت_سوم همان طور محکم و آرام نشسته است. فقط دستش از زیر چادر بیرون می آید و می
#اپلای
#قسمت_شصت_چهارم
معما کمی چند مجهولی شد. به قول احمد در هیچ قالبی نگنجیده. خودم را خلاص میکنم و سوال نمیکنم. باید اول تکلیفمرا با استاد روشن کنم بعد این بنده خدا را به چالش بکشم. میخواهم بگویم با اجازه مرخص بشوم که میگوید:شما با این ها مشکل ندارید؟یعنی منظورم دو جنبه است؛هم این مدل مسیر زندگی را پیش بردن،هم جنبه هنری.
_نه ظاهرا که روال جالبیه و خیلی هم خوبه. بحث هنر هم که البته نظر منه که نویسندگی خلق و تجربه و بازسازی زندگی ها و اندیشه هاست،راستش من همیشه فکر میکنم که هنرمند واقعی،روح الهام پذیر داره و مقدسه!
این چه حرفی بود که زدم. اگر روحِ الهام داشته باشد آن وقت بیچاره میشوم؛چون باید مدام مقابل یک قدیسه خم و راست بشوم تا مبادا یک وقت اشتباهی بفهمم و آن وقت او با تبر گردنم را بزند. از تصویر لحظه های آینده خنده ام میگیرد. لبم را گاز میگیرم و میگویم:اگه اجازه بدید بقیه صحبت ها باشه برای فرصت دیگه.
و این جمله ام طوفان میکند در خانه. مادر و پدر معترض،خواهرها که به خونم تشنه اند و احمد که پشت تلفن نفس عمیق میکشد و سکوت میکند.
کلا همه از استاد و خانواده شان خوششان آمده و فعلا که در برنامه آینده شان تیرباران من آمده است. تا خواهرها بروند و خانه آرام بگیرد و مادر بنشیند سر قرآن برای خواندن سوره واقعه قبل از خوابش، پدر روزنامه را تا میزند و رو به من میگوید:میثم، میخوام حرفم رو خوب گوش بدی. اصلا هم وسط صحبتم حرفی نزنی که کتک هایی که طلب داری از کودکی تا حالا یه جا وصول میکنم.
تصمیمم برای رفتن به رختخواب به آنی سراب میشود که هیچ،ذهنم انگار تمام کتک هایی که باید میخوردم و نخورده ام را ذخیره کرده باشد،یکجا مقابل چشمانم می آورد؛مخصوصا آن روز که پدر خانه را از سفید کار تحویل گرفت و مادر تازه اسباب و وسایل را چیده بود و من وقتی دیوار سفید پیدا کردم تا ارتفاع یک متر کل سالن را در نبودشان نقاشی کردم. با همان رنگ های گواشی که به عندان جایزه برایم خریده بودند. تصویر چهره پدر و مادر هیچ وقت از ذهنم نمیرود. البته من فقط هفت سالم بود ولی واقعا عقلم اندازه فنچ هم نبود. پدر فقطاز خانه رفت بیرون و مادر مرا سپرد دست خواهرها که چند ساعتی مقابل چشمانش نباشم. مادر قرآن را میبندد و میخندد.
_طلب های منم وصول کن آقا!
_مامان جان!
_مگه قرار نشد حرف نزنی.
دست روی دهانم میگذارم و سکوت میکنم.
_ببین باباجان!من وقتی رفتم خاستگاری مادرت، بیست و دو ساله بودم. گاهی جبهه، گاهی دانشگاه. نه حقوقی، نه چیزی. اما الان زندگی رو داری میبینی. سختی ها رو باهم گذروندیم. مادرت کوتاه اومد، خیلی هم کوتاه اومد. طوری که فقطیه حلقه خرید و تمام. جشن نگرفتیم و رفتیم سر زندگی. تمام دلخوشی و شیرینی زندگیمون به اخلاق و محبت بینمون بود. مادرت درس خوند، من درس خوندم معلم شدیم. روزای سخت هم زیاد داشتیم، شاید باید براتون تعریف میکردیم، گاهی میشد توی یه روز فقط یه وعده غذا میتونستیم بخوریم،اما همونو با بگو بخند میخوردیم.
اووه تمام حرفهایش را قبول دارم، اما نه برای نسل امروز که یکی از لذتهایش، پول خرج کردن است، خوردن است، ول خرجی است اصلا! حرفی نمیزنم چون قبول کرده ام تا آخر صحبت پدر سکوت کنم.
_شما الان مسیر انتخاب رو گم کردی. به جای اینکه حواست باشه به درست انتخاب کردن، به حواشی رفته! ببین من و مادرت شماها رو راحت طلب بار نیاوردیم. تو هم تحقیق کن ببین این بنده خدا با زندگی رفیقه، یا برده دنیاست. دنیا تو مشتشه یا تو مشت پول و پز و تجملاته. امروز هم بر خلاف ایده هات حرف زدی!خودت واقعا پسر متوکلی هستی. نمیدونم چرا به ازدواج که میرسه اینطور دنده ات عوض میشه.
مادر سینی تنقلات را مقابل پدر میگذارد. جلو میکشم و با انگشت بین آجیل ها دنبال بادام شورش میگردم. سه تا بادام را جدا میکنم، دست مادر را میگیرم و برمیگردانم. بادام ها را کف دستش میگذارم. دوباره آجیل گردی را شروع میکنم. آجیل هم خوراکی کلافه کننده است. خب کاسه هر کدام را جدا کنند هرکس هرچه دلش میخواهد بخورد. یک کاسه بادام پوست نازک هم به من بدهند؛اگر دیگر اعتراضی کردم. سربلند میکنم و نگاه به صورت پدر میکنم. با همان آرامش همیشگی نگاهش را بالا می آورد.
_من اصلا سر موردش حرفی ندارم. ایشون یا کس دیگه. فقط سر نگاهت مشکل دارم که به این موضوع هم ربط نداره، اما از اینجا داره شروع میشه. رنگ عقیده ات خاکستری میشه، وقتی که اینطور فکر میکنی. میترسم برات. دودوتا چهارتای مادی رو قبول دارم اما اینکه اینطور متوقفت میکنه و به سکوت می اندازدت؛نه.
خودم هم فهمیده ام که دو زمانه شده ام. گاهی متوکل، گاهی متوقف. زمانه های توقفم وقتی است که توکلم را اصلا به میدان نمی آورم و تنها با فکر خودم پیش میروم. اغلب هم خوب جلو رفته ام اما میان کار چنان به ترس از محاسبات رسیده ام که ترجیح به توقف وسط کار داده ام و ضرر کرده ام.
#نرجس_شكوريان_فرد
💌 #ادامه_دارد 💌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_سوم تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده ام. با
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_چهارم
-آخر تو الان بايد دو تا بچه داشته باشي؛ اما هنوز اجازه ندادي يه خواستگاري برات بريم.من هم اشتباه كردم قبول كردم درست تموم بشه، سربازي بري، سركار بري، مگه زن مي گرفتي اينا انجام نمي شد؟ الان سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمي خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه.
مي گويم:
-مديوني اگر قانع شده باشي.
پدر مي خندد. علي بشقاب را جلوتر مي كشد و ابرويي بالا مي اندازد:
-حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره.
مادر بشقاب علي را بر مي دارد.
قاشق و چنگال علي در هوا مي ماند و چشمش رد بشقاب مي رود.
-اصلا به من چه براي تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو.
پدر هم به خنده مي افتد. امروز حالت چهره ي پدر و كارها و حرف هاي مادر با هميشه فرق كرده است. علي نگاهي دور مي چرخاند و مي گويد:
زن مي گيرم.به جان خودم زن مي گيرم.فقط الان بذاريد غذامو بخورم.
مادر بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاكي به سرم مي ريزم.
پدر قاشق علي را در هوا مي گيرد. مي گويد :
-ديگه چيه؟الان دقيقا مشكل چيه ؟
پدر قاشق را همين طوري در هوا نگه مي دارد و مي گويد:
-بگو كسي مد نظرت هست يا نه؟
-مي گم، به جان خودم مي گم. بذاريداين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم.
لبخند شيطنت آميزي مي زند و چشمكي كه فكر مي كند مادر را خام كرده.
-الان من بايد چي كار كنم تا شما راضي بشي؟
باور كنيد هيچ موردي توي ذهنم...
نيست.
-مديوني اگه يه كم خجالت بكشي!
علي چشم غره مي رود. محل نمي دهم:
-كلا كسي مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟
خيز بر مي دارد سمتم. جيغي ميزنم و فرار مي كنم. پدر دستش را مي گيرد:
-پسرجان! الان دقيقا ما چه جوري شما رو به دختراي مردم معرفي كنيم؟
از آن عقب مي گويم:
-بگيد يه وقت خداي نكرده فكر نكنيد پسرم مثل توپ صد و بيست مي مونه.فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتما فاتحه تون خونده ست.
-خواهرت رو بايد با خودمون ببريم.
علي بلند مي شود:
-من كه زن نمي خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يكي رو پيدا كنيد. فقط من كليشرط و شروط دارم ديگه.
دستش را تكان مي دهد به معناي خداحافظي. قبل از اين كه وارد اتاقش بشود مادرمي گويد:
-پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع كن. چادر مسافرتي هم توي انبار هست.
علي تكيه به ديوار مي دهد و صدايش را كش دار مي كند و مي گويد:
-مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم.
مادر بر مي كردد سمتش و مي گويد:
-اصلا كوتاه آمدن در كار نيست. ديگه خيلي داري بي هدف زندگي مي كني.
همه چيز كه درس و كار نيست. آدم نصفه نيمه اي الان تو.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_شصت_سوم حسين دلگير پرسيد : چرا ؟ - الان وقتش نيس
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصت_چهارم
بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگری داشتیم که باز هم جزو دروس اصلی و مهم ما بود. برنامه سازی پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگری برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهای دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه ای قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت:
- امروز مامانم نیست و احتمالا ً از غذا خبری نیست.
کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما.
سری تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه...
- خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟
سری تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روی یک صندلی، چشم به در ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود. برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده گفت:
- انگار قضیه خیلی جدی شده... تا دیدت گل از گلش شکفت.
حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟
سری تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و بابای منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این راحتی ها رضایت بدن.
لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا برای گلرخ پارچه بگیرند. فوری تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید.
آهسته گفتم: سلام.
صدایش پر از شادی شد: سلام، چطوری؟
- مرسی، تو چطوری؟
- حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟
- مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت.
حسین فوری گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادی هم داره...
- خیلی خوب، بچه مسلمون غیبت نمی کنم. امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همرام بود.
حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه.
بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟
در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. برای آخرهای شهریور عقد می کنن.
- دست راست برادرت زیر سر من!
عصبانی پرسیدم: خبری هست و من نمی دونم؟
صدای قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبری نیست.
با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم.
حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده ای هستی... حالا راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟
کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوی پیدا کرده ام.
لحن حسین پر از احترام شد: حتما ً همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهای ضعیف و ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم.
بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوری با پدر و مادرم آشنا بشی، اینطوری راحت تر می شه باهاشون حرف زد.
حسین فکری کرد و گفت: من حاضرم هر کاری بگی، بکنم... اینطوری خیلی معذبم، هر بار با تو حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پر از احساس گناه می شم... تو به هر حال نامحرمی...
با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاری نمی کنیم.
حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که... چطور بگم؟
بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جای خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!...اگر بزرگتری بالا سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد.
آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداری؟
حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره...
با تردید گفتم: خاله ای... دایی... عمویی... چه می دونم پدر بزرگ و مادر بزرگی... کسی...
حسین دوباره آه کشید: هیچکس، داستانش مفصله. یک روز برات می گم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصت_سوم بااین حرف ما
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_چهارم
پیامش وبازکردم:
شایان:دیشب بعدازاینکه تورورسوندم وقتی داشتم برمیگشتم خونه دیدم یک ماشین کنارخیابون پنچر کرده،اولش خواستم بیخیال شم راهم وادامه بدم ولی پشیمون شدم،ماشین ونگه داشتم وپیاده شدم.
رفتم پیش ماشینشون،راننده پشتش به من بود،دستم و گذاشتم روشونش برگشت سمتم، دیدم ازاین بچه مثبتاس.
خلاصه سلام علیک کردیم وپرسیدم چی شده؟گفت ماشینم خراب شده،مامانمم مریضه حالش اصلاخوب نیست.راست می گفت مامانش حالش بدشده بودبدجورتازه مامانش ازکمربه پایین فلج بودمثل اینکه قلبشم مشکل داشت،خلاصه به پسره کمک کردم ولی هرکارکردیم ماشین درست نشد،مجبورشدم باماشین خودم ببرمشون بیمارستان، توبیمارستان بیشتر آشناشدیم،فهمیدم اسمش امیرعلیه یکم حرف زدیم وموقع خداحافظی شمارم وگرفت که بیشتردرارتباط باشیم منم ازخداخواسته قبول کردم.
بلندزدم زیرخنده،همه با تعجب نگاهم کردن،
گفتم:
+ببخشید،ادامه بدین.
باباباعصبانیت گفت:
بابا:میشه اون گوشی رو بزاری کنار؟
باپررویی گفتم:
+نه نمیشه،گفتم که دارم باشایان حرف میزنم.
دوباره سرم وکردم توگوشی وبرای شایان نوشتم:
+حالاچراشماره دادی؟توکه ازاینجورآدماخوشت نمیاد؟
آنلاین بودولی پیامم وسین نکرده بود،نت وخاموش کردم ومنتظرموندم. باصدای سامی سرم وآوردم
بالا:
سامی:آخ
مامانش بانگرانی گفت:
_بازچی شد؟
سامی:هیچی فقط بایدبرم دستشویی.
مامانش خواست چیزی بگه ولی باباش پیشدستی کردوگفت:
_نه سامی،اول من میرم.
بلندزدم زیرخنده،صحنه جالبی شده بودپدرو پسردلپیچه گرفته بودن.
سمیراباحرص گفت:
سمیرا:بازچیکارکردی؟
خودم وزدم به بی خبری وگفتم:
+وابه من چه؟ چراهرچی میشه میندازی گردن من؟
چشم غره ای رفت وچیزی نگفت.
پدروپسرباهم مسابقه گذاشته بودن نوبتی میرفتن دستشویی منم هرهرمی خندیدم.
وقتی یکم آروم گرفتن دوباره بحث شروع شد.
گوشیم وبرداشتم،شایان نوشته بود:
شایان:برای خنده خوبه.
+خیلی بی شعوری.
شایان:ولش کن بابا،توچی کارکردی؟هنوزاونجان؟
+آره باباهنوزنرفتن،شایان خیلی استرس دارم حس می کنم این نقشه هم موفقیتی برام نداره.
شایان:استرس نداشته باش،فقط بگوچی شد؟
سریع براش جریانات وتایپ کردم وفرستادم،
شایان پیام وسین کردولی جوابی نداد،بعداز چند دقیقه انتظاروقتی دیدم جوابی نداده نوشتم:
+چی شد؟کجارفتی؟
شایان:ببین هالین ناراحت نشیاولی...
بااسترس نوشتم:
+ولی چی؟
شایان:ولی منم حس می کنم موفق نمیشیم ونقشه نگرفته چون با این چیزایی که توگفتی پسره خیلی کنه ترازاین حرفاس.
پوف کلافه ای کشیدم ونوشتم:
+خب الان من بایدچیکارکنم؟
شایان:دیگه نمیخواداذیت کنی بزارهرتصمیمی
که میخوان بگیرن.
باتعجب تایپ کردم:
+یعنی چی؟
شایان:نگران نباش هالین حتی اگه پای سفره ی عقدم بری من نمیزارم باهاش ازدواج کنی اصلانگران نباش.
+وای شایان یعنی ممکنه من پای سفره عقدم برم؟
شایان:هرچیزی ممکنه هالین ،مهم اینه که من نمیزارم پس نگران نباش اصلانگران نباش وخیلی عادی برخوردکن.
+باشه سعی می کنم.
شایان:آفرین،من بایدبرم مراقب خودت باش اصلاهم غصه نخور.
+باشه،بای.
+بای.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_چهارم
به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد :
فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من
ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم !
ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ...
+ نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟
مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد .
ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟
+سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر....
فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم ....
ـ آره حسنـــــا ؟
+ نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ...
ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ...
فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون
خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون
موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست ....
+ خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ...
ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه .
حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟
فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم
مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ...
فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ...
ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت :
اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی ..
حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم !
ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ
پدر و مادر فاطمه و سجاد ، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود .
همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند .
مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم
ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ...
ـ قربون تو برم من
مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ...
حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت :
وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ...
فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما
حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟
فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ...
همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_شصت_چهارم
گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به مامان انداختم و گفتم مامان عباس برام نامه گذاشته بود...!!!!!!!
مامان ـ نامه ی چی؟؟
خب تا حالا دسته کی بوده ؟؟
چطور الان خبرشوو دادن؟؟
زینب میگه عباس قبل اعزامش داده بهش که بعد از شهادت به من بده... بعد زینبم یادش رفته
امروز تو خونه تکونی پیداش کرده...
مامان ـ ازش نپرسیدی چی توش نوشته ؟؟؟
چرا پرسیدم اما بازش نکرده میگه عباس سفارش کرده خودم بازکنم ... مامان خیلی کنجکاوم ببینم عباس چی برام نوشته
والا دخترم منم مثل تو کنجکاو شدم ... خب میخوای چیکار کنی یعنی بری تهران نامه رو بگیری یا کسی برات میاره؟؟؟
نه مامان جان قراره زینب فردا برام پستش کنه...
چقدر خوبه اینجوری راحت و بدونه دردسره...
یه بوی عمیقی کشیدم ...
وااااای عجب بویی میاد ...
خیلی گشنمه مامان جونم نمیخوای از غذای خوشمزت بدی ماهم بخوریم 😋😋😋
چرا نمیدم اصلا برای دختر خوشگلم درست کردم بیا بریم سفره رو پهن کنیم بخوریم
بزن بریم مامان جونم ...
غذای مامان عالی شده بود همچین با اشتها میخوردم نه به اون زرشک پلو که نخورده حالم بهم خورد نه به این قرمه سبزی که از هول خوردنش کم مونده خفه بشم 😂😂😂
زینب صبح نامه رو برد اداره پست تا برام بفرستن ...با تاخیری که داشت نامه فرداش به دستم رسید
من که صبح زود رفتم سرکار...
مامور پستی نامه رو تقریبا ساعت ۱۰صبح اورد جلو در خونه ...مامان رفت
تحویلش گرفت نامه رو باز نکرد تا بیام
بعد تموم شدنه ساعت کاریم اومدم خونه ...
سلاااااام کسی نیست ماماااان جونم کجااایی ...
صدای مامان از اتاق اومد دخترم اینجام دارم لباسارو اتو میزنم ...
رفتم پیشش ... سلام به مامان زحمت کش خودم خسته نباشی ...
سلامت باشی دخترگلم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟
نه عزیزم فقط همین یه مانتو مونده که الانه تموم بشه ...
باشه مامان پس من برم لباسامو عوض کنم راستی فرزانه امروز پست برات نامه اورده ...
ببین از طرفه زینبه ...
جدی ؟!!
کوو مامان کجاس ؟
گذاشتمش رو اپن برو بردارش ...
با عجله رفتم و نامه رو برداشتم ...
مامان میشه اول خودم تنها بخونم ...
باشه دخترم...
رفتم تو اتاق و درو بستم ... نشستم رو صندلی و پاکت و باز کردم
💌💌💌💌
قلب تند تند میزد هیجان زده شده بودم دستام میلرزید ...
تای کاغذ و اروم باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
تا چشمم به دست خط عباس افتاد بغضم ترکید و گریه کردم
😭😭😭😭
بنام خالق عشق و زیبایی❣
بنام خالق هست و نیست
سلام علیکم.
بار الهی . به من بنده حقیر و گنهکارت رحم کن ، که تو خود رحمن و رحیمی
همسر مهربونم ، ای عزیزتر از جانم
مرا ببخش و حلالم کن که در این مدت کوتاهه زندگی نتونستم
خوشبخت و خوشحالت
کنم ، شاید بارفتنم غم و رنجی عظیم بر شانه هایت بر جای گذاشتم که تحمل سنگینی ان برات دشوار باشه از خداوند متعال برات صبر زینبی خواستم که غم و رنجهایت را پشت سر بگذاری
شاید وقتی که این نامه رو میخونی دیگه من نباشم ولی یادت باشه همیشه دعاگوت هستم و ازت
درخواستی دارم تنها شدن تو در این سن کم برات سخته . فرزانه جان قبل شهادتم از محسن خواستم که طبق سنت پیامبر همدم و مونست باشه
💕💕💕💕
و ازت مراقبت کنه چون به غیر از اون کسی رو لایق تو ندیدم خانم گلم محسنم قبل از من عاشق تو بود اما بخاطر من پا پس کشید حالا ازت میخوام که ردش نکنی بخاطر من به این وصیتم عمل کن اینم اخرین درخواستمه فرشته زندگیم اگه میخوای من ناراحت نباشم تو نبود من اصلا گریه و زاری نکن به اینده امیدوار باش و زندگی کن مراقب خودت و ایمانت باش در پناه حق
دوستدار همیشگی تو عباس
یا علی
ما بین خوندن هر خط از نامه اشک چشام مثل بارون رو نامه میریخت 😭😭😭😭😭
خوندنش که تموم شد سفت نامه رو روی قلبم فشار دادمو گریه کردم
😭😭😭😭
مامان متوجه صدای گریه هام شد اما
سراغم نیومد خواست که تنها باشم
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_شصت_چهارم
پوزخند میزند
_ببخشید حواسم نبود اُملی و سیگار نمیکشی
تند نگاهش میکنم و میخواهم جوابش را بدهم اما پشیمان میشوم .
بحث کردن با او بی فایده ترین کار ممکن است .
از عمد این کار ها را میکند که من را عصبی کند .
فندکش را در می آورد و سیگارش را روشن میکند .
سنگینی نگاهم را حس میکند و سر بلند میکند .
_چیه نگا داره ؟ نکنه تو هم دلت میخواد ؟
با قدم هایی ارام به سمتم می آید .
رو به رویم می ایستد پک محکمی به سیگارش میزند و بعد سیگار را جلوی دهانم میگیرد
_بیا تو هم امتحان کن
سرم را بر میگردانم و زیر لب میغرم
+بکش کنار دودش خفم کرد
سیگار را دوباره روی لبهایش میگزراند و شانه بالا می اندازد
_خب نخواه به درک
پشت چشمی برایش نازک میکنم .
بعد از چند دقیقه سکوت نگاه نگاه پرسشگرم را به سبز چشمانش میدوزم
+نمیترسی گیر پلیس بیوفتی ؟
_نه
+چرا ؟
به سمتم حجوم می آورد
_به تو چه
بی تفاوت نگاهش میکنم .
انگار حرف من اورا یاد چیز بدی انداخت . به وضوح ترس را در چشمانش میبینم .
نفس عمیقی میکشد و سعی میکند به اعصابش مسلط باشد
_تو چی ؟ نمیترسی از اینکه بمیری ؟
+نه
سر تکان میدهد
_خوبه . بهم گفته بود میترسی ولی خیلی خونسردی .
در دل میگویم
+چون مطمئنم شهریار میاد دنبالم
اما چیزی به زبان نمی آورم .
پک آخر را به سیگارش میزند و به سمتم می آید ؛ سیگار را نزدبک صورتم می آورد و نیشخند میزند .
با چشم هایی ترسیده و متعجب نگاهش میکنم
+چیکار داری میکنی ؟
سرم را عقب میبرم اما سیگار را نزدیک تر میکند و آن را روی گونه ی چپم میگذارد و خاموش میکند .
شدت سوزش آنقدر زیاد است که میخواهم جیع بکشم اما لبم را به دندان میگیرم که مبادا صدایی از دهانم خارج شود .
وقتی سوزشش آرام میشود غضبناک نگاهش میکنم
+تویه دیوونه ای باید بری تیمارستان بستری بشی .
🌿🌸🌿
《به گمانم همدان دل به کسی باخته است
که علیصدر چنین در دل خود میگرید》
میثم بشیری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
همه اتفاقات را برایش تعریف کردم .با آرامش به حرفهایم گوش داد و در آخر لبخند دلچسبی بر لب نشاند
_نگران نباش عزیزم هیچ خطری تو و دخترمون رو تهدید نمیکنه.تو این کشور آدم ها با مذاهب متنوع زندگی میکنند قرارنیست همه به ما خطر برسونند.
در مورد خواهر ژاسمن هم من به بچه ها میگم آمارشون رو دربیارن پس اصلا جای نگرانی نیست .
تو فقط به ژاسمن بسپار اصلا در مورد شیعه بودن و ایرانی بودن ما به اون آدم چیزی نکنه .فقط بخاطر آرامش ذهن خودت.یادت نره من هستم و همیشه هواتون رو دارم.
با حرفهایش آرامش را به جانم تزریق میکرد.
در اینکه حمید پشت و پناهی بی همتا بود شکی وجود نداشت.
_ممنونم که هستی و هوامون رو داری
_چاکریم خانوم.من خیلی گشنمه ،شام آماده است.
_آخ ببخشید حواسم نبود.شام خیلی وقته آماده است .الان رو میز میچینم.
_دستت دردنکنه تا تو میز شام رو بچینی من هم برم دنبال دختر بابا فکر کنم اساسی دنبال نخود سیاه میگرده
هردو به خنده افتادیم .
من به آشپزخانه رفتم و او به اتاق نجلا
دوسه ماه از ان اتفاقات گذشته بود .
قراربود برای آموزش رانندگی و گواهینامه بروم.
منتظر بالا آمدن اتاقک اسانسور بودم که با عمران رو به رو شدم .
از روز اول عید دیگر او را ندیده بودم.قیافهاش زمین تا آسمان با آن عمرانی که من میشناختم ،فرق کرده بود.
موهایش را کوتاه کرده بود .محاسن بلندی گذاشته بود و برخلاف گذشته پیراهن و شلوار ساده ای پوشیده بود.
وقتی دید من منتظر آساسنسور هستم از پله ها سرازیر شد و به پایین رفت.
هنوز در بهت قیافه او بودم که آسانسور ایستاد داخل اتاقک شدم و با ذهنی مشغول دکمه طبقه همکف را زدم.
بیرون آمدنم از اتاقک مصادف شد با رسیدن عمران به طبقه همکف !
نمیدانم چرا انقدر غرق قیافه او شده بودم.
با عصبانیت سرم را به دون جلب توجه به دو طرف تکان دادم تا از افکار بهم ریخته ام رها شوم. نگاهی به ساعتم کردم ،حسابی دیرم شده بود با عجله سوار تاکسی شدم و به سمت موسسه آموزش رانندگی رفتم.
وارد موسسه شدم .فضای بسیار مجللی داشت .
دخترجوانی که بسیار هم زیبا بود پشت میز نشسته بود.
_سلام برای ثبت نام آموزش رانندگی اومدم
_سلام خوش اومدید .این فرم رو پر کنید و به همراه دو قطعه عکس به من بدید.
فرم را از روی میز برداشتم .
روی مبل چرم قهموه ای رنگی که در همان نزدیکیام بود، نشستم.
فرم را با دقت خوانده و پر کردم .
دو قطعه عکسی که به همراه داشتم را با فرم روی میز گذاشتم.
عکسم را برداشت و نگاهی به آن انداخت
_متاسفم خانم عکستون باید بدون حجاب باشه؟
_چرا؟من مسلمانم و نمیتونم حجابم را بردارم
_متاسفم خانم، این قانونه کشور ماست.تا وقتی در کشور ما هستید باید به قانون کشور ما احترام بگذارید.
با این حرفش به یاد کشور خودم افتادم.به یاد دختران کشور خودم.
_شما همیشه مدعی هستید که انسانها آزادن هرطور که دوست دارن زندگی کنند . مگر فرانسه مهد آزادی بیان نیست؟چرا من به عنوان یک مسلمان باید عکس مدارکم بی حجاب باشه؟
بی توجه به منشی و با عصبانیت از موسسه خارج شدم.
سالهاست ادعای آزادی بیانشان گوش فلک را کرده .
سالهاست زنان کشور را با این شعرهای برابری جنسیتی و آزادی بر علیه کشورم شوراندهاند.
سالهاست که ما را تخریب کرده اند که چرا حجاب اجباریست حال در کشور پر مدعای خودشان بی حجابی اجباریست.
افسوس به حال دخترانی که وعده های پوچ اینان را باور کرده و بر علیه کشور خودشان به پا خواسته اند.
چراهیچ وقت نگفتند که اگر در ایران حجاب الزامیست بخاطر قانون کشوربوده نه بخاطر اجبار دین .
همیشه آواز دهل از دور خوشست.
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_چهارم
امیر: هووووممم بزار فکر کنم
- اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه
هااا
امیر: استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا
- اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،باشه برو
دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی
عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟
- چرا ؟
عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی
- واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم
عاطی: چیو
- اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم
عاطی: برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی
- به جون آقا سیدت راست میگم
عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور
- به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم
) صدایی جیغش،گوشمو کر کرده بود(
هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا
عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت
- جبران میکنم فعلا من برم شاه دوماد پایین منتظرمه
عاطی: باشه ..واااییی چی بپوشم من بای بای
- دیووونه
از پله ها رفتم پایین
مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود
- الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما
مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد
- واییی اره اره بیچاره فعلا
مریم: در امان خدا
رفتم دم در دیدم امیر نیست
به گوشیش زنگ زدم
- الو امیر کجایی؟
امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم
- عع لوووس نشو دیگه بیا
امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم
تماس و قطع کرد
- واااا پسره لوووس
رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته
- خیلی بیمزه بود
امیر : ها ها ها
سوار ماشین شدم و رفتیم سمت ارایشگاه
ساعت دو بود که اماده شده بودم
شماره امیرو گرفتم
- سلام برادر
امیر : سلام خواهر
- برادر من آماده ام منتظر شمام
امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من
- وااا امییر
امیر: جاااانه امیر
- بیا دیگه دیر میشه هاات
امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شصت_چهارم
کنار یه رستوران نگه داشت
- ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم !
کل روزو دنبالتون بودم ،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️
- معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم !
ولی نگران من نباشید !
معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏
- مگه شما ...
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !!
- هه !
خانواده 😏
چند لحظه ای سکوت کرد
- چی بگیرم ؟
چه غذایی دوست دارین ؟
با خجالت سرمو انداختم پایین !
- تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم !
با جدیت نگاهم کرد
- الانم نیستید !!
اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما !
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود !
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟! 😢 چرا اینجوری میکنم من 😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم 😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت
آروم راه افتاد
- کجا بریم بخوریم ؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
- نمیدونم !
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد
- الو
سلام داداش !
خوبی؟
چاکرتم 😊
خوبم خداروشکر
امممم ...
راستش نه ...
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم !
شما برید !
خوش بگذره !
مارو هم دعا کنید !
ههههه 😂
نه بابا !
نه جون تو !
چه خبری آخه ؟
(صداشو آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده 😂
خیالت راحت !
هیچ خبری نیست !
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام !
همین !
عجب آدمی هستیا
نه جون تو !
آره !
قربانت !
خوش بگذره !
ممنون
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یا علی مدد 😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد ! با تعجب نگاهش کردم ! 😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! 😕
یا دوستی داشته باشن
امّا سریع خودمو جمع کردم دوباره احساس خجالت اومد سراغم
- ببخشید ...من ... واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم !
شما رو هم اذیت کردم !
منو همینجا پیاده کنید و برید 😢
برید پیش دوستتون !
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید !
- میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم !
کنار یه پارک نگه داشت !
- هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !!
ولی حداقل ویوش خوبه ☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره !
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم !
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم
- بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید !
نگاهش کردم
- باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟ 😳
- نگران من نباشید
من یه کاری میکنم !
- نه! نمیرم! 😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون !
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن
- ازتون خواهش میکنم !
من امشب چندجا کار دارم !
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ،
رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم !
دیگه چیزی نگید !
کلیدو بگیرید !
شبتون بخیر !
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ...
- ممنونم
شب بخیر ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay