eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
حسم اینست شدی خیره به احوال دلم ... من ‌دلم تنگ ترین است❣ خودت می دانی...! 💛 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_پنجاه_چهارم پناهی با صورتی سرخ و چشمانی پر اشک،
📚 📝 نویسنده ♥️ یکشنبه 14/4/71 روز امتحان معادلات بود و من بی قرار بین ردیف صندلی دانشجویان قدم می زدم. دیشب تا صبح در فکر مهتاب بودم. خدایا چرا اشکالهایش را بر طرف نکردم؟ نکند حالا به مشکل بربخورد؟ چقدر من آدم بی رحم و سنگدلی شده ام. مهتاب اما حواسش فقط به ورقۀ امتحانش بود. حتی نیم نگاهی به طرفم نینداخت و من در حسرت دیدن رنگ چشمانش ماندم. سرانجام امتحانش تمام شد و از جا برخواست، موقع رفتن سرش را به علامت خداحافظی، برایم تکان داد. دلم می خواست به پایش می افتادم تا مرا ببخشد. از ته دل از خدا خواستم امتحانش را خوب داده باشد! دوشنبه 22/4/71 امتحاناتم تمام شده و کارم شده دعا کردن به درگاه خداوند، سر نماز از خدا می خواهم کاری کند تا مهتاب ترم تابستونی بردارد. سه ماه ندیدنش، از اسارت در دست دشمن هم سخت تر است. اما سرانجام چه می شود؟ من، امسال سال آخر هستم، وقتی درسم تمام شد به چه بهانه ای به دانشگاه بیایم، بعدش چی؟ وقتی درس مهتاب تمام شد... از کجا معلوم در این مدت ازدواج نکند، اصلا ً شاید همین حالا که من در رویایی خوش هستم، او هم رویای خوش کس دیگری را در سر داشته باشد؟ زبانم را محکم گاز می گیرم. خدا نکند! پایان فصل 13 فصل چهاردهم دیگر نمی توانستم این راز را در دلم نگه دارم. احتیاج داشتم برای کسی حرف بزنم. دفتر را درون کیفم گذاشتم و بدون خوردن شام خوابیدم. برای اینکه به حسین تلفن نکنم، این بهترین راه بود. دلم نمی خواست با آن سرعت با او تماس بگیرم. می خواستم کمی فکر کنم، باید همه چیز را برای خودم حلاجی می کردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند. دلم از گرسنگی مالش می رفت، در سکوت صبحانه درست کردم، تازه برای خودم چای ریخته بودم که مادرم وارد آشپزخانه شد. سلام کردم، با دیدنم متعجب شد. خواب آلود گفت: چی شده تو صبح به این زودی بیدار شدی؟ در حالی که چایم را بهم می زدم گفتم: - خوابم نمی آمد. مادرم برای خودش چای ریخت: خوب دیشب خیلی زود خوابیدی. چرا شام نخوردی؟ با دهان پر جواب دادم: میل نداشتم. بعد سهیل وارد شد. موهایش آشفته بود و پلک هایش پف داشت. مادرم با دیدنش، خندید و گفت: لابد دوباره تا نصفه شب با گلرخ حرف می زدی... هان؟ سهیل بدون اینکه جواب بدهد، پشت میز ولو شد. مادرم برای سهیل یک لیوان شیر ریخت و پرسید: حالا می خوای چه کار بکنی؟ بریم خواستگاری چی بگیم؟ می خوای نامزد کنی، عقد کنی... چه کار کنی؟ سهیل بستۀ برشتوک را تقریبا ً خالی کرد در لیوان شیرش و گفت: - خودم هم هنوز نمی دونم. گلرخ اصرار داره تا تمام شدن درسش ازدواج نکنیم. از درسش هم چیزی نمانده... شاید یکسال عقد کرده باقی ماندیم و بعد ازدواج کردیم. اینطوری بهتره. منهم با خیال راحت دنبال کار می گردم. با تعجب پرسیدم: دیگه نمی خوای با بابا کار کنی؟ سهیل سری تکان داد و گفت: چرا... ولی اگر کار بهتری پیدا بشه، رد نمی کنم. می خوام پول جمع کنم برای خونه... کلی پول پیش می خواد. مادرم با مهربانی گفت: خیلی به خودت فشار نیار، من مطمئنم پدرت کمکت می کنه یک خونه بخری. تو بهتره هر چی جمع کردی بذاری بانک مسکن تا زودتر بهت وام بدن، به جای اجاره قسط وامت رو بده، اینطوری خیلی بهتره. سهیل خوشحال رو به مادرم کرد: راست می گی؟ خود بابا گفت؟ - صراحتا ً نگفت ولی من اطمینان دارم کمکت می کنه. با خنده پرسیدم: حالا کی می خوای بری خواستگاری؟ سهیل خوشحال و شاد جواب داد: هر چه زودتر بهتر. مادرم فوری گفت: بذار خاله ات برگرده، بالاخره اونها هم باید باشن. با صدای زنگ تلفن، بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ در چهارمین زنگ، گوشی را برداشتم. لیلا بود. با خوشحالی احوالش را پرسیدم. - چطوری؟ لیلا با خنده گفت: خوبم. زنگ زدم ببینم فردا می آی ثبت نام، یا نه؟ جواب دادم: خوب معلومه که می آم. امروز چه کار می کنی؟ لیلا بی حوصله گفت: هیچی، برنامه ای ندارم. اتفاقا ً حوصله ام سر رفته، اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، با هم حرف بزنیم. نگاهی به ساعت کردم و گفتم: خیلی خوب، بذار به مامانم بگم. اگه اجازه نداد بهت زنگ می زنم. لیلا قبل از اینکه تماس قطع شود، گفت: برای ناهار بیا، چارت درسی رو هم همرات بیار، مال من گم شده. وقتی دم در خانه لیلا رسیدم، ساعت نزدیک یازده بود. زنگ زدم و بعد از اینکه در آیفون زمزمه کردم چه کسی هستم، در باز شد. در آسانسور، به این فکر می کردم که رازم را به لیلا بگویم یا نه؟ سرانجام تصمیم گرفتم ببینم چه پیش می آید. وقتی وارد خانه شدم، مادر لیلا مشغول حرف زدن با تلفن بود. صورت لیلا را بوسیدم و به مادرش سلام کردم. او هم با سر جوابم را داد. مادر لیلا، زن قد بلند و لاغر اندامی است که صورتش همیشه یک جور است، نه لبخند می زند و نه اخم می کند. یک نوع قیافۀ خونسرد. خانۀ لیلا اینها، یک خانۀ تقریبا ً بزرگ بود. با دو اتاق خواب، قبلا ً آنها هم در یک خانۀ ویلایی زندگی می کردند، بعد که لیدا و لادن، خواهرهای لیلا ازدواج کردند و از آن خانه رفتند، مادر لیلا پاها را توی یک کفش کرد که باید خانه را بفروشند و در آپارتمان زندگی کنند. می گفت بعد از بچه ها، خانه برایش زیادی بزرگ است و وهم برش می دارد. البته مادرم همیشه می گفت: اینها همه حرفه، خانم اقتداری برای جهیزیه دخترها، مجبور شد خانه را بفروشد، والا آدم خانۀ به آن بزرگی و دلبازی را می فروشد، می رود تو قفس؟ شاید هم مادرم راست می گفت. در هر حال آقای اقتداری پدر لیلا، همان سال که لادن دختر دومش شوهر کرد، خانه را فروخت و این آپارتمان را خرید. خانۀ لیلا اینها بر عکس خانۀ ما، خیلی مدرن دکور شده بود. از اجناس عتیقه و فرش های سنگین و وزین تبریز در آنجا خبری نبود، در عوض بیشتر اثاثیه اسپرت و مدرن بود و بجای فرش، جا به جا روی کف پوش پارکت خانه، گبه و گلیم انداخته بود. خانه شان یک فضای صمیمی داشت که آدم احساس راحتی می کرد. مبل های کوتاه و پهن، گبه های پرز بلند، تابلوهای نقاشی سبک کوبیسم با رنگهای تند و شاد، به شخص احساس گرمی و دوستی را القا می کرد. مادر لیلا از پدرش خیلی کوچکتر بود و همین اختلاف سنی زیادشان، باعث انزوای آقای اقتداری شده بود. پدر لیلا، اصولا ً مرد ساکت و گوشه گیری بود که سعی می کرد بیشتر سرش را در دفترش گرم کند وکمتر به خانه بیاید. هر وقت هم که به خانه می آمد یا تلویزیون نگاه می کرد، یا کتاب می خواند. وارد اتاق لیلا شدم و در را پشت سرم بستم. با دقت به اطراف نگاه کردم، خیلی وقت بود که به خانه شان نیامده بودم. تقریبا ً همه چیز مثل سابق بود، بجز پوسترهای بزرگ از خواننده های خارجی که اثری از آثارشان دیده نمی شد. ضبط صوت کامل و بزرگی روی یک میز پایه کوتاه به چشم می خورد. گوشه ای میز کامپیوتر و کتابخانه قرار داشت. سمت دیگر اتاق، تخت و میز توالت قرار داشت. روی دیوار فقط یک تابلوی خط ساده به چشم می خورد. روی گلیم خوش نقش کف اتاق، نشستم و گفتم: پوسترها کو؟ لیلا با خنده گفت: اون مال بچگی هام بود... حالا دیگه تاریخ مصرفش تموم شده... ابرویی بالا انداختم: وا؟ چه حرفهایی می شنوم. همانطور كه مانتو و روسري ام را در مي آوردم گفتم : از آقاي شاهزاده چه خبر ؟ ليلا سري تكان داد قبل از اينكه حرفي بزند مادرش باسيني شربت وارد شد و گفت : - از شازده نگوكه دلم خونه ... چه عجب مهتاب جون از وقتي دانشجو شدي اين ورا نمي آي! با خنده گفتم : به خدا وقت نميشه . مادرش بعد از پرسيدن حال مادر و پدرم از اتاق بيرون رفت و من و ليلا دوباره تنها شديم. به ليلا كه درفكر بود نگاه كردم : خوب بگو چه خبر ؟ سري تكان داد دستش در موهايش چنگ كرد : نميدونم چي بگم مهتاب مهرداد هي مي آد و مي ره. من بدم نمي آد... بالاخره كه بايد برم سر خونه و زندگي ام ! چه بهتر از اول راحت باشم. مهرداد به اندازه ده تاي باباي من پولداره! يك خونه تو تهران ، يك ويلا تو شمال ، يك آپارتمان تو فرانسه ....كارخونه ماشين ....چي بگم؟ خوب چي بهتر از اين. من اصلا حوصله آوارگي و فقر و بدبختي رو ندارم. پرسيدم : مامان و بابات چي ميگن؟ ليلا اخمهايش را درهم كشيد : چه ميدونم ! هي مي گن فاصله سني ما زياده حالا يكي نيست به خودشون بگه مگه خودتون كم با هم فاصله سني دارين؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو ندارم كه هي گوششون به حرفهاي مامانشون باشه و دستشون تو جيب باباشون. مهرداد مرد قابل اطميناني است. مي شه بهش تكيه كرد . بچه نيست كه هي با هم جر و بحث داشته باشيم . تازه به خاطر اينكه من سنم خيلي ازش كمتره هميشه هوامو داره و نازمو مي كشه... بد مي گم مهتاب ؟ سري تكان دادم و گفتم : من تو كار خودم موندم انتظار داري به تو چي بگم؟ ليلا لحظه اي حرفي نزد بعد با كنجكاوي گفت : نكنه تو هم كار دست خودت دادي؟ عصبي پرسيدم : منظورت چيه ؟ ليلا شانه اي بالا انداخت : منظورم اينه كسي رو دوست داري كه پدر و مادرت موافق نيستن ؟ در سكوت سري به علامت تاييد تكان دادم. ليلا با هيجان پرسيد : كي هست ؟ غمگين گفتم : اگه بهت بگم باورت نميشه .... حدس بزن. ليلا دستش را در هوا دراز كرد:پرهام ؟ ابروهايم را بالا انداختم در حالي كه جرعه اي از شربتم را مي خوردم گفتم : - غلطه آي غلطه! ليلا انگار با خودش باشد گفت :اميد هم ازدواج كرده ... فاميله ؟ دوباره ابرو بالا انداختم . ليلا مرموزانه پرسيد : از دوستان سهيل ؟ با خنده گفتم : سهيل؟ از سهيل هيچ خيري بر نمي آد. نه اشتباهه گفتم كه حدس هم نمي توني بزني. ليلا فوري گفت : نه نگو ! خودم مي گم.. از بچه هاي دانشگاه است؟ زير لب گفتم : نزديك شدي . ليلا از هيجان نيم خيز شد : كي .... رضا ؟ - نه - سعيد احمدي ؟ - نه - زهر مارو نه ! جونم بلا اومد... نكنه .... نكنه شروين؟ با بيزاري صورتم را در هم كشيدم : خفه شو اسم نحسشو جلوم نيار . ليلا در حاليكه از هيجان در حال غش بود گفت : د بگو نصفه جون شدم. چند لحظه اي هردو ساكت بهم خيره شديم . بعد تمام جسارتم را جمع كردم و با صدايي كه بيشتر شبيه زمزمه بود گفتم : حسين. ليلا با چشماني كه تنگشان كرده بود پرسيد ؟ حسين ؟ .... حسين ديگه كيه ؟ من مي شناسم ؟ سر به زير انداختم : آره مي شناسي . آقاي ايزدي . چند دقيقه اي سكوت شد. ليلا شوكه شده بود. دهانش مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده باشد باز و بسته مي شد. سرانجام به صدا در آمد : چه شوخي لوسي ! نگاهش كردم : شوخي نكردم هيچوقت مثل الان جدي نبوده ام. ليلا به چشمانم خيره شد مي خواست ببيند راست مي گويم يا نه ؟ بعد كه مطمئن شد گفت : تو اصلا كي با اين بابا حرف زدي كه عاشقش شدي ؟ تو كه با مي آمدي و با ما مي رفتي . چطور فهميدي كه ازش خوشت آمده ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : حالا اين حرفها مهم نيست مهم اينه كه من دوستش دارم و نمي دونم آخر اين جريان چي مي شه. مي دونم اگه پدر و مادرم بفهمن سكته مي كنن. ليلا روي صندلي گهواره اي جابه جا شد و گفت : حق دارن . من دارم سكته مي كنم چه برسه به اونها ... حالا از كجا مي دوني اون هم همين احساس رو نسبت به تو داره؟‌ آهسته آهسته جريان را برايش تعريف كردم. تمام داستان را بي كم و كاست بازگو كردم. ليلا با دهان باز و چشمهايي گشاد شده گوش مي داد وقتي حرفهايم تمام شد دستش را محكم روي پايش زد و گفت : تو واقعا ديوونه شدي مهتاب؟ .... تو كجا و اون كجا خودش هم فهميده كه به درد تو نمي خوره چقدر بچگانه فكر مي كني. با ناراحتي گفتم : چرا به درد من نمي خوره؟ مگه من كي هستم؟ جز يك دختر عادي چيزي نيستم. ليلا پوز خندي زد و گفت : اگه اينطوره برو زن تقي لحاف دوز شو. تو كه جز يك دختر عادي كسي نيستي . قاطع گفتم : اگه عاشق تقي لحاف دوز هم شده بودم حتما زنش مي شدم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_سی_پنجم مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می ک
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم می دانستم دارم جواب یک ناشناس را می دهم و كاش برنداشته بودم! -سلام لیلا خانم ؟ - سلام بفرمایید. - شما من رو نمی شناسید... می نشینم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گویم: - صداتون برام آشنا نیست. امری دارید؟ با تمسخر جواب می دهد: - عیب نداره ، من خودم رو معرفی می کنم. امیدوارم که از اشتباه بزرگی که دارید توی زندگیتون می کنید جلوگیری کنم. از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با تردید می پرسم : - اشتباه ؟ ببخشید می شه خودتون رو معرفی کنید؟ - چرانشه ؟ من نامزد سابق مصطفی هستم. حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم. - کدوم ... کدوم مصطفی؟ - مصطفی دیگه. سید مصطفی موسوی . چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهایم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، یعنی ممکن است چیزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما... - چیه ؟ جا خوردید؟ منم وقتی فهمیدم همین طوری شدم. شنیدم چند روزه دیگه عقدتونه و دارید تدارک می بینید. اگر بخواهید همین امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خیلی نامرده که بهتون نگفته. حرفی نمی زنم. دیشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت ، اندازه ی متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهیم و اولش نوشته ای بچسبانیم که تاریخ عقد را بگوید و اینکه چرا جشن نگرفتیم و هزینه اش را به کانون فرهنگی داده ایم. دیشب توی حیاط با مصطفی یک ساعتی صحبت کرده بودیم. پالتویش را انداخته بود روی شانه هایم. برایم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گیرم: - شما کی هستید؟ عصبی می گوید: - گفتم که نامزد مصطفی. من که به این راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. این رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بی خود آینده تو خراب نکنی. دردی تیز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد، سرم تیر می کشد. آینده مگر دست من است؟ آینده دست کیست که باید من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟ صدای قطع شدن و بوق که می آید گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شیشه ی میز و از صدای شکستنش مادر می آید. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی... - على... علی... مادر متحیر مقابلم ایستاده است. پدر و علی هراسان می آیند. همه ی وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همین راحتی بیچاره شدم: - ساعت چنده؟ باید با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گیرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگیرم. لیوان آب را مادر مقابل دهانم می گیرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شیرینی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - این شماره کیه مامان؟ آشناست یا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگویم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گوید: - چی ؟ نامزد مصطفی ؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگیرد؛ اما پدر می گوید: - صبر کن بابا. صبرکن. یه آب قند به مادرت بده. بذار ببینم به لیلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - على قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گیرد و صورتم را بالا می آورم . -کی بود بابا؟ چی گفت؟ نمی دونم. نمی دونم . نامزد مصطفی. گفت زندگیتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگید دروغه. ابروهایش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آید : - همین؟ یه دختر زنگ زده، بی هیچ دلیلی یه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند. باید حرف بزنم والا خفه می شوم : - بابا !خدا ! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پیشانیم را می بوسد. - فعلا هیچی معلوم نیست. شما هم به خاطر هیچی داری این طوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگردفعه ی دیگه، فقط یه دفعه ی دیگه ببینم! این قدر ضعیف برخورد می کنی، نه من نه تو . برو استراحت کن. حق نداری نه گریه کنی، نه فکر بی خود. این روی پدرم را ندیده بودم. لیوان آب میوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار دیوار . می روم سمت اتاقم. مبینا پیام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پیام بدهد تا بفهمم بیدار است. ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است یا ترس فریب خوردن.شب خوابم را روشن می کنم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و دادها و تمام خواستن ها وخواهش هایم را باید خیلی زود بگذارم و بگذرم، این قدر عمیق نگاهشان نمی کردم. حتی دل بسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهایم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤیایی نوشته بودم نه با تکیه بر حقایق اطرافم. می نشینم مقابل کتابخانه ام. شخصیت داستان هایی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هر چه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فیروزه ، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شاید هم باید برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل دیوانه ها تمام کتاب هایم را ورق می زنم و بیرون می گذارم. نمی توانم هیچ کدام را بخوانم. همه را روی زمین می چینم. می ترسم که انسانیت و ایمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دریا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم ، اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم بازمی گردد قطار امشب شب یلدای ما را می کشد با خود یلدای بلندی پیدا کرده ام. پدر می گوید گریه نکن! اما خودش چه حالی دارد با این حال من! تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند . نماز صبح را که می خوانم سرسجاده خوابم می برد. این جا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور همیم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمین می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می‌خورد. هیچ کس این موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ی دیشبی است .برمی‌دارم. پدرکنارم می نشیند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمین می نشیند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. این را نگاه پراز اخم علی می گوید و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک دراومدی؟ - شما کی هستید اصلا؟ - من دخترخاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از این حرفایی که می زنید دقیقا چیه؟ - نه خوشم اومد. توهم مثل من خواهان مصطفایی که این طوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فامیل من و مصطفی رو برای هم می دونن این طوری خودتو کوچیک نمیکنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارك الله . این سؤال خوبیه. مصطفی اگه به اراده ی خودش بود که اصلا سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سرحرفهایم را تأیید می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می‌کنم چیزی درون معده ام می جوشد. خدایا من چه کنم ؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_پنجاه_هفتم تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو ن
📚 📝 نویسنده ♥️ ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهل حجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها! بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد. ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه. بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه . بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟ شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟ ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب تو عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني ! زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم. سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم : - هرچي قسمت باشه همون ميشه . مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! › جمله آخر مادر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم. قرار بود فردا برای انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم. پايان فصل 14 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل پانزدهم به انبوه دختر و پسراني كه در حياط جلوي پنجره هاي بسته ازدحام كرده بودند خيره شدم. هميشه براي ثبت نام در يك ترم جديد عزا مي گرفتيم . البته ترمهاي قبل چون روز انتخاب واحد پسران و دختران جدا بود باز بهتر بود ولي ترم تابستاني همه با هم ايستاده بودند و داد مي زدند البته باز فقط وروديهاي خودمان بودند. اما باز محوطه گنجايش نداشت و همه همديگر را هل مي دادند تا برگه هاي انتخاب واحد را بگيرند. چند لحظه خيره به جمعيت نگاه كردم و لحظه اي بعد خودم هم ميان جمعيت جيغ ميزدم. دستهايي از اطرافم مرا هل مي دادند مقنعه ام تقريبا از سرم افتاده بود . مسئول ثبت نام كه دختري شل و وارفته بود خونسرد به دستهاي دراز شده نگاه مي كرد و گاهي اگر هوس مي كرد برگه اي را به دستي مي داد و از دستي برگه اي مي گرفت. پنجره مربوط به پسران ديگر بدتر از ما بود و همه در حال دادزدن و هل دادن هم بودند. پس از كلي ايستادن و داد و هوار زدن سرانجام برگه اي به دستم رسيد. فورابه گوشه اي رفتم تا ليلا و شادي هم بيايند. ديشب آخر وقت با هم تماس گرفتيم. ليلا مي خواست دنبال ما بيايد كه من قبول نكردمو گفتم هر كدام جدا به دانشگاه بياييم و هركي زودتر رسيد براي دو نفر ديگر هم برگه انتخاب واحد بگيرد. ليلا و شادي هم پيشنهادم را قبول كردند . بنده هاي خدا نمي دانستند كه مقصود اصلي من چيست. من مي خواستم خودم ماشين همراه بياورم تا اگر حسين را ديدم سوارش كنم و براي اين منظور تنها به دانشگاه آمدم. چند دقيقه بعد سر و كله ليلا و شادي هم پيدا شد و هر سه جلوي ليست واحدهاي ارائه شده ايستاديم. پس از چند دقيقه مشورت سر انجام هفت واحد را در جاي خالي نوشتيم. وقتي برگه هاي پر شده را به مسئول مربوطه داديم نگاهي سرسري انداخت و گفت : اين كدها پر شده ... شادي ناراحت گفت : پس چه كار كنيم؟ ليلا عصبي جابه جا شد : خوب اگه اين كدها پر شده چرا تو ليست نوشتيد ؟ خوب جلوش تذكر مي داديد پر شده ... دوباره بيرون آمديم و هفت واحد ديگر برداشتيم . بعد از كلي انتظار باز نوبتمان شد اما مثل دفعه قبل جواب شنيديم اين كدها پر شده ... از عصبانيت در حال انفجار بوديم . وقتي براي بار سوم برگه هارا پر كرديم برگه هايمان تقريبا مثل دفتر نقاشي كودكان خط خطي شده بود. خانم مسئول ثبت نام نگاهي انداخت و گفت : چي برداشتيد ؟ با حرص گفتم : هرچي شما صلاح بدونيد. زن كه بعدا فهميدم فاميلش رضايي است پشت چشمي نازك كرد و گفت : - دانشجوي سال اول و اينقدر پر رو ؟ شادي با طعنه گفت : نه دانشجوي سال اول و آنقدر گوسفند. هر چي بهمون ميگيد گوش مي ديم نه اعتراضي نه حرفي كلي پول مي ديم اينهم از وضع دانشگاهمون روز ثبت نام آدم رو ياد قيامت ميندازه هر چي انتخاب مي كني پر شده انگار پيش بيني اين چند تا چيز پيش پا افتاده خيلي براي مسئولين دانشگاه سخته . ليلا دنباله حرف را گرفت : در عوض انتظامات دانشگاه هميشه مرتب و منظم به كارش مي رسه . كافيه تار مويي از زير مقنعه پيدا باشه تا روزگارت رو سياه كنند حساب كتابشون حرف نداره. خانم رضايي بي اعتنا گفت : اينها به من ربطي نداره . كارمان تمام شد فقط مانده بود پرداخت پول و اهداي فيش پرداخت شهريه به دانشگاه . ساعت نزديك دو بعد از ظهر بود كه كارمان تمام شد . وقتي بچه ها آماده رفتن مي شدند خداحافظي كردم و بعد از چند لحظه كه مطمئن شدم هر دو رفتند به طرف ساختمان رويرويي راه افتادم. وقتي به دفتر فرهنگي رسيدم حسين در حال قفل كردن در بود. با ديدن من لبخند زيبايي زد و سلام كرد جواب سلامش را دادم . همانطور كه كليد را در جيب شلوارش مي گذاشت گفت : - ثبت نام تموم شد ؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم : من در ماشين منتظرم. و قبل از اينكه فرصت كند حرفي بزند به راه افتادم . چند دقيقه اي درون ماشين نشستم تا آمد . به محض سوار شدنش حركت كردم. عينك آفتابي ام را زده و كولر ماشين را هم روشن كرده بودم. هواي داخل خنك و تازه بود. حسين به محض نشستن اسپري كوچكي در آورد و داخل دهانش فشار گذاشت و چندبار فشار داد. بعد نفس كوتاهي كشيد و اسپري را درون كيفش پرت كرد. پرسيدم : حالت خوب نيست ؟ تك سرفه اي كرد : نه انگار نفسم تنگ شده خوب نمي تونم نفس بكشم. با نگراني نگاهش كردم . با لبخند جوابم را داد آهسته گفت : نترس هيچي نيست. جلوي يك پارك كوچك ايستادم . حسين آهسته نگاهي به محوطه سبز و كوچك انداخت : مي خواهي به پارك برويم؟ - نمي خواهي ؟ با خنده گفت : هر چي تو بخواي منهم مي خوام. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay