eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ــ فاطمه ، چه خبر ؟ از این که کتابم چاپ شده ناراحت نیستی ؟ ــ معلومه که نه ، من واقعا از صمیم قلب خوشحالم هانا . ــ آخه تو بخشی از این زندگی هستی و آرامشت رو سخت بدست آوردی ، فکر کردم شاید ... ــ نه این طور نیست من هم به مهدا همون حسیو دارم که باعث شد تو این کتابو بخاطرش بنویسی ، باور کن ــ تصمیم گرفتم اول خودم بخونم بعد هدیه بدم ــ کار خوبی میکنی و شروع کردم به لیست کردن : ــ بدم به مهدا ، آقا محمد ، انیس خانوم ، حسنا اینا ، ثمین ، به ندا هم بدم ؟‌ ــ نمیدونم اون هنوز رابطه خوبی با مهدا نداره ــ میدونم برا همین میگم شاید اونم کتابو خوند آدم شد ــ اِ هانا ؟ ــ آره دیگه یادت رفته این خانوم و مادرش چقدر مهدای بدبخت و خون به جیگر کردن . ــ خب بدی و اشتباه اونا دلیلی بر قضاوت و اشتباه ما نیست هانا ، اونا هر اشتباهی هم کرده باشن خدا حکم میکنه نه ما بنده سرپا تقصیر ــ راس میگی ولی دلم برا این دختر خونه فاطی ــ فاطمه ــ خب حالا فاطمه بانو ــ سیدم حساسه ــ اوه اوه سیدم کی میره این همه راهو ؟!‌ ــ فعلا اونی که باید بره ، داره تخت گاز میره به سمت هدف ــ یا صاحب اصحاب کهف چه قدر مطمئنم هست مثل کارگاه های جنایی نگاهم کرد و گفت : ــ شک داشتی ؟! ــ اگه تا الانم داشتم بر طرف شد!!! ــ خوبه ــ خدا به داد شوهرت برسه ــ چیزی گفتی ؟ ــ نه نه ... مشکات وارد اتاق شد و با حالت زاری گفت : ــ مامانی میسه از باباجون اجازه بگیری برم پیس مس رحیم ؟ تو رو خدا ؟! این حالتش دل سنـگ را می سوزاند چه برسد به فاطمه با آن دل نازکش . ـــ قول میدی کار خطرناک نکنی ؟ انگشتش را در انگشت فاطمه قفل کرد و گفت : ــ قول تا خواست حرفی بزند ، تلفن همراهش زنگ خورد و ❤ آقامون ❤ ظاهر شد بی معطلی تماس را وصل کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : ــ نه بخدا یه گوشه نشستم ، دست به هیچی نزدم ، نه بابا دوربین کجا بود ، نوشتن که قبلا قدغن کردی ‌ ، نه اینجاست ، راستی ؟‌ میخواست زنگ بزنه اجازه بگیره بره پیش نوه های مش رحیم ، آره قول داده ، باشه ، نه ، خودم یکاریش میکنم باشه ، ــ هانا ماشین داری ؟ ــ نه ... ــ نه نداره ، اونم سلام میرسونه ( من کی سلام رسوندم ) ؟!! ــ باشه عزیزم منتظریم ، یا علی &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مکالمه کوتاهشان نشان میداد صبر و مهربانی فاطمه کار خودش را کرده و روح پر از درد همسرش را التیام بخشیده است و وجود این موجود کوچک محبت را در دل پدر و مادرش پرورده ، محبت به خود و به یکدیگر . رو به مشکات گفت ‌: برو بابا اجازه داد ــ دوست دارم مامانی ــ منم دوست دارم قشنگم ولی ، مشکات ! اذیت کنی بابا ناراحت میشه ها ، تو قول دادی . با ترس و اندوه سری تکان داد و پا به فرار گذاشت . ــ فاطمه ؟ مشکات خیلی از باباش حساب میبره ها ! ــ بیشتر دوسش داره ، اصلا نفسش میگیره باهاش قهر کنه ، یه بار با مهدیار دعواش شد ، دست مهدیار رو گذاشت وسط ماهیتابه داغ ، باباش باهاش قهر کرد ، باورت میشه دو ساعت نشد از گریه و غصه تب کرد ؟! فاطمه با چنان ناراحتی تعریف کرد که اگر یه کلمه دیگر میگفتی اشکش اش سرازیر میشد . ــ آره ، شنیدم هیراد گفت آوردینش بیمارستان ــ سید تا صبح به پاش نشست و ... ، هانا از رابطه عاطفی شون خیلی میترسم ... ، جدایی اینا هر دوشون رو نابود میکنه ــ این حرفا چیه ، آینده هر جا دانشگاه قبول شد باهاش برین ــ ما دو تا بچه دیگه هم داریم هانا ، ولی سید با مشکات طور دیگه است ــ همه میدونن ــ گاهی میگه فاطمه این شوهر کنه بره من دق میکنم ــ اوه ، شما دو تا هم تا کجا رفتین ــ منم بهش میگم ، تازه گاهی واسه داماد آینده مون خط و نشون میکشه با چندش گفتم :‌ ــ تو شوهرت هم شیش و هفت میزنینا !! خندید و گفت : ــ درست حرف بزن من رو ناموسم حساسم به این لحن داش مشتی که استفاده کرده بود خندیدم و گفتم :‌ ــ حالا اینقدر حرف نزن خسته میشی بعد شوهرت میاد میگه ؛ ادای آقا سید رو در میارم و ادامه میدم ، چرا باز بهش کار دادین ؟! خداوکیلی مردم مثل چی ..... !! دنبال کارن اون وقت آقا میگه چرا به زنم کار دادین !!! ــ خب نگرانمونه و به شکمش اشاره کرد . با لودگی گفتم : ــ حالا انگار مردم زن حامله ندارن با هاگ زایی و قطعه قطعه شدن ، تولید مثل میکنن !!! بلند خندید ، میوه ای را از روی میز برداشت و به سمتم نشانه گرفت که پشت در پناه گرفته و گفتم : ــ چته ؟! این وحشی بازیا جلو سید جونت بکنی که طلاقت میده !! دوباره خندید و گفت :‌ به خدا بچم کج و کوله بشه تقصیر توئه ، خفه شدم بس خندیدم . ــ شما دوتاتون زن و شوهری دیوونه اید به من چه ! بچه تون هم مثل خودتون . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کیوی دیگری برداشت که پشت در لاک دفاعی گرفتم . باصدای آخ مردانه ای سرم را از غلاف خارج کردم ، که دیدم ای دل غافل ، شوهرش ، تاج سرش ، آقا سیدش پشت دره . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام آقا سید ، احوال شما چه خبر از خانم بچه ها ‌؟ لبخند برادرانه ای نثارم کرد و گفت : والا خانوم بچه ها رو سپرده بودیم به شما که میدون جنگ راه انداختین و به کیوی در دستش اشاره کرد . تا خواستم از خودم دفاع کنم فاطمه گفت :‌ ــ ‌نه عزیزم حرف اضافه زد تنبیه اش کردم . چشم غره ای به فاطمه رفتم و برای سید چشم نازک کردمو گفتم :‌ ــ اصلا در انتخابتون دقت نکردین سید ولی جای برگشت هست کافیه ... فاطمه : حرف های زیادی میشنوم ... سید قهقهه ی بلندی زد که مثالش را در ۵ سال گذشته ندیده بودم ، به فاطمه نگاه کردم ؛ با عشق و رضایت به همسرش خیره بود . سید با لحن شوخی گفت : حالا واقعا موردی سراغ دارین ؟! خندیدم که فاطمه با صدای جیغ مانند گفت : چی گفتی ؟‌ حرفتو پس بگیر !! زود ... سید با لبخند به سمتش رفت چادرش را سرش کرد ، کیف و وسایلش را برداشت و گفت : ــ من غلط بکنم ــ دور از جون ... میتوانستم با آخرین توان اشک بریزم اما به جایش گفتم : ــ این جا بچه نشسته خجالتم نمی کشن !! گیج به هم نگاه کردن و وقتی متوجه منظورم شدند خندیدند ، سید گفت : امان از دست شما ... با غمی کهنه که سعی داشت در لحن و چهره اش مشخص نشود گفت : کتابمون هم که چاپ شد چشممون روشن ! ــ طعنه نزنین آقا سید به فاطی ، چیزه فاطمه گفتم به محض اینکه بخونم برای شما و خانواده میارم و تقدیم میکنم . با بغضی خاک خورده گفت : یادتون باشه به مهدا خانوم هم بدین . ــ اون که حتما شک نکنید . لبخندی پر از حسرت زد و تشکر کرد . که با صدای پر انرژی مشکات ، غصه هایش پر کشید . ــ سلام بابایی ؟ تو کی اومدی؟ جلویش زانو زد تا هم قد شود و گفت : ــ سلام بر بانوی جوان من ، خوبی دختر بابا ؟ ــ آره بابا جون ، داستم میرفتم پیس مس رحیم بازی کنیم ــ می خوای بریم خونه چهارتایی بازی کنیم ؟ فوتبال چطوره ؟ مامان هم بشه داور؟ ــ عالیه !! بابا ؟ ــ جونم . ــ مسکات خانم نیاز به خُدن بستنی داره ــ چشم ، میعاد چی ؟ ــ نه اون نمی خواد سید لبخندی زد دختر وروجکش را بغل کرد و گفت : پدر صلواتی ! که اون نمیخواد ... تحمل این فضا برایم سخت شده بود برای همین سریع خداحافظی کردم و بعد از رد تعرفات معمول برای رساندنم ، به بهانه پیاده روی ، راهی خانه شدم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 تمامی این عکس العمل ها فقط نشانگر دلتنگی من بود ، تصمیم گرفتم به اولین نفری که کتاب را میدهم *مهدا* باشد ، هر چه مرا یاد او می انداخت بی تاب ترم میکرد ، او هم که بی معرفت خیلی وقت است سراغی از من نگرفته . باز بودن در خانه نشان می داد بابا از شرکت برگشته ، سریع به حیاط خانه پریدم که آقا یوسف راننده بابا با این حرکتم خندید و گفت : ــ سلام ، هانا خانم . چقدر سخته واسه شما زنگ زدن ــ سلام آقا یوسف ، سرور راننده های جاده و خیابون ، آره سخته شما فکر کن من تا دستمو بیارم بالا زنگ رو فشار بدم ، طرف صدای زنگو بشنوه بیاد پای اف اف در رو بخواد باز کنه .... ــ تسلیم خانوم ، حق با شماست خندیدم ، کتابمو بالا گرفتم و گفتم : ــ آقا یوسف ، کتابم حاضر شد لبخندی زد و گفت : ــ خوشحالم که حالت خوبه و سر حالی دخترم هر وقت لبریز از عاطفه یا نگرانم میشد ، این گونه خطابم میکرد . با لبخند ازش خداحافظی کردم و راه عمارت را پیش گرفتم و مثل همیشه اجدادم را مورد عنایت ویژه قرار دادم که چرا اینقدر عمارت از درب اصلی دور است ، همان طور که نق میزدم وارد شدم ؛ وقتی سالن را خالی دیدم ، به سمت اتاقم راه افتادم . بابا ، با یاد آوری اینکه هر کس از بیرون وارد منزل می شود باید سلام کند ، به استقبالم آمد . ــ سلام بر بزرگ مرد خاندان جاوید ، چه خبر ابوی ؟ ــ سلام به حواس پرت خاندان جاوید ، شما چه خبر ؟ چیه کبکت خروس میخونه ؟ خواستم جواب بدهم که هیربد مثل قاشق نشسته با بی اهمیتی تمام گفت : ــ حتما کتابش چاپ شده ، حیف اون دختر بیچاره که سرگذشت خودشو سپرده به تو بابا :‌ من نمی دونم شما ها چرا سلام رو از دایره ی لغاتتون پاک کردین هیربد : پدر جان ، شما کی تشریف آوردین ؟ من چشمام ضعیف شده بس درس خوندم ، متوجه شما نشدم ، میگفتین گاوی گوسفندی چیزی قربانی میکردم لطف کردین قدوم مبارک بر چشم ما گذاشتین . و بعد به حالت تعظیم سر خم کرد ، بابا که دست در جیب نگاهش میکرد گفت : ــ چشات نمبینه ، گوشات که میشنوه ؟! پس ظاهرا فقط طول موج ها رو تشخیص نمیده که نفهمیدی باباته ، نکنه این روزا به چت کردن میگن درس خوندن؟! تو بچه ی منی ، میخوای برا من شاخ بشی ؟! هیربد با تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت : حق با شماست بابا جان ، من چاکر شما هم هستم . اصلا بیاین جفت دستاتونو با گلاب بشورم . ــ هانا ؟ این دیشب تو اتاق خودش خوابیده ؟ انگار خوابیده تو آب نمک ! هر سه مون با صدای بلند خندیدیم که مامان با رضایت گفت : ــ همیشه به خنده ! چیشده ‌ ؟ سلام بابا : هیچی این پسر شاخ شمشادت فکر میکنه خیلی زرنگه ! هیربد با حالتی پر از استرس گفت : ــ وای بابا ــ چت شد ؟ ــ یادتون رفت سلام کنید به مامان و بعد شروع کرد به دویدن بسمت راه پله تا دمپایی بابا صورتش را تزئین نکند . بابا : آقای زرنگ ! یکم اون شرکت پتو و جهانگردی رو بسپار به بقیه ، بیا سر کار تا من سر پیری مجبور نباشم اینقدر کار کنم ، هیراد که گفت من به پزشکی علاقه دارم تو هم که رشتت به کار ما میخوره کلا هپروت سیر میکنی ــ حرص نخور بابا جون شما اول جوونیته، بیا این هانا رو ببر بیکاره ، چیکار میکنه مگه چار خط مینویسه بعد میگه ، با مسخره کردن من ادامه داد ، وای ذهنم خسته ست زمان لازم دارم . خواستم جوابش را بدهم که بابا گفت : ــ مهندس ! شما یه انشا با موضوع علم بهتر است یا ثروت بنویس که بشه با انشای یه بچه ۷ ساله در یه تراز گذاشت بعد حرف بزن من : نه بابا اون موقع براش انجمن حمایت از معلولین ذهنی بزن همه جز هیربد خندیدیم که مامان گفت : ــ ته تغاری منو کسی اذیت نکنه بابا گفت : ــ هانا ته تغاری رو ولش کن ، به سالن اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیا دختر بابا تعریف کن ببینم. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
باسلام✋ و ادب خدمت شما مخاطبان محترم ✍️امشب کادو داریم🍰🎁 📣رمان زیبا و جذاب و آنلاین😍 🥀 ⚜️به مناسبت روز تولد حضرت اقا، هدیه خانم نویسنده ✅خدمت شما از رمان😍🌹 هست. (از اتاق فرمان میگن اعلام کنم امشب استثائیه🎉از فردا نیاین پی وی مدیر که قسمتهارو اضافه کنیما🙃😌=مزاح بود تشریف بیارین قدمتون سرچشم😅) 😊گوارای وجود شما نازنینان💐، ان شاالله همینطورکه پیش میره به قسمتهای جذابترش💥 نزدیک میشیم. 🌺با ماهمراه باشین🙂🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆﷽☆ 💄👄 آرایش مختصر با حفظ حجاب‼️ ⁉️آرایش مختصر زن با حفظ حجاب و پوشش موی سر، چه حکمی دارد؟ استفاده از لنز رنگی که تفاوت زیادی با رنگ چشم ندارد، چه حکمی دارد؟ ✅ پاسخ: آنچه عرفاً زینت و آرایش محسوب می‌شود، باید از نامحرم پوشانده شود. ☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
✨﷽✨ 💫اللَّهُ مَوْلاکُمْ 💫 وَ هُوَ خَیْرُ النَّاصِرینَ ✨خدا سرپرست شماست✨ و او بهترین دهندگان است✨ آل عمران/۱۵۰🌼 ☀️🌈‏ هر ڪسی به یه نفر احتیاج داره ڪه هی بهش بگه "اگه تو رو نداشتم چیڪار میڪردم" خدا اگه تو رو نداشتیم واقعا چیڪار میڪردیم؟؟؟؟☀️🌈 ☀️🌈 الهی که هر لحظه شاکرِ خدا باشیم که هر چه داریم از اوست و هر چه بخواهیم در یدِ قدرتِ اوست☀️🌈 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 بچه ها امشب که همه دارن به شما هدیه میدن بعد خادم کانال نده؟ 😅 اینم هدیه من به شما 😍🎉🎈🎊🎁👇🏻 آب و آتش؛ مجموعه قهرمانان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 امروز 29 فروردین‌ماه است، روزی پرحادثه در تاریخ معاصر ایران که در آن در طی نبردی نابرابر میان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و ارتش تروریستی امریکا اتفاقاتی افتاد که باید برای همیشه در تاریخ ثبت شود. به همین مناسبت pdf کتاب آب و آتش را تقدیم شما می‌کنم، این کتاب حاوی دریادلان ارتش ایران در طول جنگ 8 ساله است، از جمله خاطراتی در مورد نبرد مروارید (حمله به اسکله البکر و الامیه) و در پی آن حماسه ناوچه پیکان و در نهایت هم خاطراتی از کاپیتان و خدمه ناو همیشه سرافراز سهند. از داستان های 💪🏻👊🏻 و جذابش 👌🏻 لذت میبرید😍 تقدیم شما عزیزان 🌸🌹💐 👇🏻 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا AbvaAtash.pdf
859.9K
آب و آتش؛ مجموعه خاطرات قهرمانان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ┄✿💐🍃💕🌹🌸✿┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehmsaran ✴️ شنبه👈30 فروردین 1399 👈24 شعبان 1441 👈 18 آوریل 2020 🕌 مناسبت های اسلامی و دینی. 📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 📛دیدار و ملاقات ها خوب نیست. 📛امور ازدواجی اقدام نگردد. 👶برای زایمان هم خوب نیست. 🤕بیمار امروز مراقبت بیشتر نیاز دارد. ان شاءالله. 🚖 مسافرت مکروه است حتما با صدقه همراه باشد.و احتمال حادثه دارد. 🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی. ✳️بذر افشانی. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️دادن سفارشات نیک است. 💑 مباشرت و انعقاد نطفه امشب دلیلی وارد نشده است.ولی برای صحت و سلامتی خوب است. 💇‍♀️💇‍♂️ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب و باعث اصلاح امور است. 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، خوب و سبب دفع صفرا است. 😴😴 تعبیر خواب امشب. خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه25 سوره مبارکه فرقان است. یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملائکه تنزیلا....... و از معنی ان چنین استفاده می شود که خواب بیننده را امری نا خوشایند پیش اید.. صدقه بدهد. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی ام 👇 💎 " روحِ همیشه جوان " 🔹یه موضوعی که معمولاً ازش غفلت میشه اینه که در ، انسان قرار نیست سی چهل سال زندگی کنه. قراره 70 سال و بیشتر زندگی کنه. ⭕️ این نیست که آدم توی جوانی، با "برخوردِ ناشیانه و شتابزده با لذّت"، توانایی لذّت بردنِ خودش رو در سنینِ بالاتر از بین ببره. 💢🚫💢 🔶 این جمله رو دقّت کن: "روحِ انسان همیشه دنبالِ لذّت هست" 🚫 یعنی اینطور نیست که اگه انسان پیر بشه دیگه دنبال لذّت بردن نباشه. ✔️ بلکه بر خلافِ جسم، "روحِ انسان" همیشه جوان باقی میمونه و "نیاز به لذّتهای مختلف" داره. ✅👆👆👆 🌹 پیامبر اکرم فرمودند: ✨[ نَفس ابن آدم شابَّه وَ لَوِ التَقَت تَرقُوتاه مِنَ الکِبر اِلّا مَنِ امتَحَنَ الله قَلبهُ لِلتَقوی وَ قَلیل ما هُم ]✨ 🔷 طبق این روایت، "روحِ انسان هیچ وقت پیر نمیشه، حتی زمانی که جسمش شدیداً پیر میشه 👈بازم روحش دنبال لذّت بردن هست". 📚 میزان الحکمه/ حدیث ۲۰۱۰۲ 🌺🌷💖🌺🌷
✅ طبیعتاً ما باید خیلی به فکرِ دورانِ پیری خودمون باشیم. 🚷 نباید طوری از بدن سوءاستفاده کنیم که توی پیری دیگه "توانی برای لذّت بردن" نداشته باشیم. ✔️✔️👆👌 * یه سؤال؟❓ 🔹 تا حالا شده دورانِ پیری خودتون رو تصوّر کنید؟ 🔸دلتون میخواد توی دورانِ پیری بازم "لذّت ببرید" یا نه؟؟ ⭕️ یکی از فریبهای هوای نفسِ انسان اینه که وقتی آدم به این فکر کنه که خیلی زود از گناهانش کنه، 👈 میاد انسان رو فریب میده و میگه نه تو حالا حالاها زنده ای و فرصت داری! هر موقع پیر شدی میکنی! 🔺🔻🔺 😈 امّا تا آدم میخواد به این فکر کنه که یه جوری زندگی کنه که توی پیری کمترین مشکل رو داشته باشه، هوای نفس میاد به انسان میگه معلوم نیست اصلاً پیر بشی! 🔴 میگه فعلا از همین لذّت هایی که داری نهایتِ استفاده رو بکن! ❌ 🚷 آخه نامردِ روزگار! بالاخره تکلیفِ ما رو روشن کن! پیر میشیم یا نمیشیم؟ 🔹 اینا حرفای شیطان و هوای نفسه. شما اصلاً به حرفاشون گوش نده. 😒 👌تا گناه کردی کن و خیلی مراقب باش دیگه فریبِ هوای نفس رو نخوری. ✔️ ضمن اینکه کاملاً برای دورانِ پیری خودت برنامه بریز. توی جوانی، از لذّتها طوری استفاده کن که توی پیری هم غرق در لذّت باشی.💞 ✅🔶➖🌺💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 شایان هی من بدبخت و می کشیدو ازاین مغازه به اون مغازه می برد. دیگه ازخستگی داشتم می مردم، باکلافگی گفتم: +شایان بسه دیگه خستم کردی، من هرلباسی انتخاب می کنم یک ایرادی میزاری روش ..عهه شایان باپررویی گفت: شایان:حرف نزن،کسی که همراه من مهمانی میاد باید‌ خوش تیپ باشه. دیگه واقعاحرصم ودرآورده بود،وسط مرکزخرید بلندجیغ کشیدم وباصدای جیغ جیغی گفتم: +حرف مفت نزن شایان،من‌همراه توام یاتوهمراه من؟ اصلامگه من به توگفتم بیای بیرون؟ تو گفتی بیا منم بهت لطف کردم اومدم. پس گندنزن به بیرون اومدنمون،اه ایش اوف. بعدازگفتن این حرف هامحکم پام وکوبیدم روی زمین، شایان خیلی خنثی انگارکه هیچی بهش‌ نگفتم لبخنددندان نمایی زدوگفت: شایان:تموم شد؟ کمی فکرکردم تاحرفی روازقلم نندازم، سرفه ای کردم وگفتم: +آره،می تونیم بریم. چندنفری که اطرافمون ایستاده بودن ازاین ضدو نقیض بودن رفتارمون چشماشون گردشد، الان پیش خودشون میگن چقدر این دوتاخلن‌. البته اگه بگن هم بهشون حق میدم چون خودمم ازرفتارام تعجب کرده بودم. به همراه شایان ازجلوی چشمای گردشده ی اونها گذشتیم ودوباره مشغول نگاه کردن لباسهاشدیم با این تفاوت که شایان ایندفعه جرات نمیکردروی لباس ها عیبی بزاره. گوشی شایان زنگ خورد، ببخشیدی گفت ورفت یک گوشه ایستاد تاحرف بزنه، منم ازفرصت استفاده کردم ولباس هارونگاه کردم... یک لباس بدجورنظرم وجذب کرد یک لباس براق قرمزکه خیلی شیک بودبا یک کمربندبزرگ خوشگل وسطش ،خیلی به دلم نشست. خواستم برم تو ولی ترجیح دادم شایانم بیاد تا نظرش وبپرسم.‌ به ساعت نگاه کردم هفت ونیم بود،پوف کلافه ای کشیدم وزیر لب گفتم: +بیا دیگه شایان. چند لحظه منتظر موندم تا شایان‌ اومد، لباس وبهش نشون دادم و گفتم: +شایان دلیل ومنطق نیاره که لباس بده یاخوب فقط یک کلمه آره یانه؟ خندیدوبعدازچندلحظه فکرکردن گفت: شایان:قشنگه ولی توتن توزشته. محکم کوبیدم توپیشانیم وگفتم: +شایان کمترمسخره بازی دربیار عین آدم بگو خوبه یانه؟ شایان بازخندیدوگفت: شایان:باشه باباشوخی کردم،خیلی خوبه. لبخندبزرگی زدم وباذوق رفتیم تو مغازه وازفروشنده خواستم لباس وبرام بیاره. رفتم اتاق پرو ولباس وتنم کردم، باهرزور و بدبختی بود زیپ وبستم. خیلی ازلباس خوشم اومد ،توتنم حرف نداشت کیپ تنم بود، دقیقاهمونی بودکه می خواستم. لباس ودرآوردم ولباسای خودم وپوشیدم وازاتاق پروبیرون اومدم. لباس وگذاشتم روی میزوکارتم و ازکیفم درآوردم وگفتم: +چقدرشد؟ _حساب شده باتعجب گفتم: +جدی؟ _بله،آقاحساب کردن آهانی گفتم وبسته ی لباس و به دست گرفتم وباشایان از مغازه اومدیم بیرون،روبه شایان گفتم: +شایان چقدرشدبهت پولتوبدم. شایان اخمی کردوگفت: شایان:حرف نزن بچه،وقتی مردهمراه آدمه خوب نیست زن دست توجیب کنه. +اوهو،حالاکه اینجوریه ازاین به بعدهروقت خواستم برم خریدبه تومیگم. شایان بالحن باحالی گفت: شایان:دیگه پررونشو ،یکبار دلم خواست ثواب کنم به یک مستحق کمک کنم عصبی گفتم: +خیلی بدی،مستحقم خودتی شایان خندیدودیگه چیزی نگفت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخستگی پشت میزنشستم، شایان هم منورو برداشت و مشغول انتخاب کردن غذاشد، زل زدم بهش،‌ قیافش واقعاخوب بود، ازاخلاقش خوشم میومد خیلی شنگول بودآدم باهاش میادبیرون حوصلش سرنمیره، بااینکه خیلی امروزرفت رومغزم ولی خیلی باهاش بهم خوش گذشت، حداقل باعث شده یکم ازاون حال وهوای دِپرسم دربیام. باصداش به خودم اومدم: شایان:ببین اینکه گشنته دلیل براین نمیشه که بخوای من وبخوری،به جای اینکه زل بزنی به من غذاتوانتخاب کن بچه. من وباش چقدرجدی دارم به حرفاش گوش میدم، گفتم چی میخوادبگه هامسخره.چشم غره ای رفتم وگفتم: +کمترخودت وتحویل بگیرتحفه،هرچی خودت سفارش میدی منم همون ومیخورم.‌سری تکون دادوگارسون وصدازدوغذاهاروسفارش داد. حس می کردم یک چیزیش شده چون اخلاقش یجوری شدیهو. باکنجکاوی گفتم: +چیزی شده؟ شایان سری تکون دادوگفت: شایان:نه نه،هیچی نشده. ترجیح دادم دیگه سوالی نپرسم اگه خودش بخواد میگه دیگه. +شایان تاغذاروبیارن من میرم دستم وبشورم. شایان همچنان که زل زده بود به شمع روی میز سری تکون داد،‌قشنگ معلوم بودذهنش خیلی مشغوله،خیلی فوضول شده بودم که چی شده. پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلندشدم وبه سمت سرویس رفتم. داشتم دستم ومی شستم که یک پسره تقریبا بیست ساله همچنان که عین جغدنگا نگاهم می کردازکنارم ردشدورفت یک گوشه ایستاد،بااخم بهش نگاه کردم که چشمکی تحویلم داد،‌قیافم با چندشی جمع کردم وطوری که بشنوه گفتم: +بدبخت حداقل برودنبال‌کسی که لیاقتش وداشته باشی. چشماش ازحرفم گردشد،اجازه ندادم حرف اضافه بزنه سریع رفتم بیرون وپیش شایان برگشتم‌. پشت میزنشستم، همون لحظه غذاهاروآوردن. باذوق بچگانه ای گفتم: +آخ جون غذا شایان خنده ی مصنوعی کردوچیزی نگفت و مشغول خوردن شد. ازخنده ی مصنوعیش مطمئن شدم که یک چیزیش هست. لبم وازفوضولی جویدم وسعی کردم بیخیال شایان بشم و به غذاخوردنم بپردازم. غذاتوسکوت خورده شد،من که ازخستگی زیاد حال نداشتم حرف بزنم شایانم که معلوم نبود چش شده،انقدرتوفکربود زیادنتونست غذابخوره. بعدخوردن غذامن رفتم تو ماشین وشایان رفت حساب کنه،بعدازپنج دقیقه شایانم اومدوبدون حرفی ماشین وروشن کرد. دیگه واقعاداشتم کلافه می شدم، آخه شایان کلاشیطونه بعدالان حرف نمیزنه باعث میشه حال منم گرفته بشه. نگاهش کردم وصداش زدم: +شایان انقدرتوفکربودکه متوجه نشد،پوف کلافه ای کشیدم وانقدربه بیرون نگاه کردم،نفهمیدم کی خوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باضربه های دستی که روی کیفم می خورد چشمام وبازکردم وبه شایان که کلافه زل زده بودبهم‌ نگاه کردم،شایان پوفی کشیدوگفت: شایان:چه عجب،توچراانقدر‌خوابت سنگینه؟ خودم ویکم کِش دادم تاخستگی‌ازتنم بره بعد روبه شایان گفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم وگفتم: +باش،من برم شایان،دمت گرم خوش گذشت.‌ بالودگی گفت: شایان:او مای گاد، انتظار داشتم‌ بگی روز بدی روبرات رقم زدم. دستم وتوهواتکون دادم و برو‌بابایی بهش گفتم، نایلون خریدام وازصندلی عقب برداشتموگفتم: +من برم شایان:آره برووبایک خداحافظی خوشحالم کن. خندیدم وگفتم: +خیلی بی شعوری. ازماشین پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم. شایان منتظرموند تابرم تو، درو که بستم صدای ‌لاستیکای ماشینش وشنیدم که روی زمین کشیده شد. ودروباز کردم وواردشدم. صداهایی ازآشپزخونه میومد،به ساعت نگاه کردم ده شب بود. مستقیم به آشپزخونه رفتم،‌ داشتن شام می خوردن، مامان‌با دیدنم گفت: مامان:اِعزیزم اومدی؟ +آره بی توجه به مامان وباباروبه‌خانم جون کردم وگفتم: +سلام خانم جون خانم جون درحالی که قاشقش وازغذاپرمی کرد گفت: خانم جون:سلام مادر،خوبی؟ +خوبم خواستم به سمت اتاقم برم که باباگفت: بابا:چراانقدردیراومدی؟ باطعنه گفتم: +الهی بمیرم،نگران شدی؟ بابا دور دهانش وپاک کردوبالبخندمصنوعی گفت: بابا:آره خب نگران شدیم. پوزخندی زدم وگفتم: +بخاطرهمین نگرانیتون بود که اصلازنگ نزدید؟ منتظرجواب نموندم وبه سمت اتاقم رفتم، وارد اتاق شدم ودرو‌محکم کوبیدم. لباسام وعوض کردم وروی تخت درازکشیدم، خیلی خسته بودم دلم می خواست بخوابم.ده دقیقه گذشت که دراتاق به صدا در اومد، بابی حالی گفتم: +بله؟ دربازشدومامان باظرف غذا اومد داخل وگفت: مامان:دخترگلم بیاغذابخور پتورو روی سرم کشیدم و گفتم: +میل ندارم مامان:نمیشه که بدون شام بخوابی. +شام بیرون خوردم. پتوروازسرم محکم کشیدکناروگفت: مامان:یعنی چی؟باکی؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بایکی رفتم دیگه‌چیکارداری،‌ بروبیرون میخوام بخوابم. مامان اخمی کردوگفت: مامان:من بایدبدونم باکی رفتی بیرون، زودباش بگو. تودلم گفتم بدبخت شایان الانه که فحش بخوره، بلندشدم وروی‌تخت نشستم وگفتم: +باشایان. چشمای مامان گردشد، ظرف غذاروگذاشت روی میزوگفت: مامان:پسرعموت؟ +آره،حالااگه میشه بریدبیرون میخوام کپه مرگم وبزارم. مامان به جای اینکه ازاتاق بره بیرون صندلی میزلب تاپم وآوردوگذاشت کنارتخت ونشست. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 "بـرای شـادی 😍و خوشحالـی😄 یکـدیگـر💞 تلاش کنیـد" 🍃 متاسفانه بعضی از خانمها🧕 یا آقایون🧔، فکر می‌کنند اگه به همسرشون 💎بها بدن؛ ممکنه همسرشون 👈عادت کنه یا👈 زیاده‌خواه بشه و این رو از همسرشون 🚫دریغ می‌کنند...! 👈 شاید در کوتاه مدت فکر کنند کار خوبی👌 کردن ولی در دراز مدت سردی و دلزدگی💛رو در پی خواهد داشت. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا