eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 عربی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسید: چه کسی حساب رسی را در روز قیامت بر عهده خواهد داشت؟ حضرت فرمود: خدا. مرد عرب گفت: آیا او خود این کار را بر عهده دارد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم): بله. آن عرب تبسمی نمود. پیامبر فرمود: چرا خندیدی؟ مرد گفت: کریم و بزرگوار آنگاه که قدرت پیدا کند، در می گذرد و آنگاه که به محاسبه بنشیند مسامحه می کند و آسان می گیرد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: این مرد راست می گوید. آگاه باشید که کریم و بزرگواری بخشنده تر و بزرگوارتر از خدا نیست. او اکرم الاکرمین و بزرگوارترین بزرگواران است. سپس، حضرت فرمود: این اعرابی فقیه شد! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_ششم نیمه شب بیدار شد. داشت
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 عادت ڪرده بودم به دعا و نذر. هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود، ڪه رفت... به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الڪرسی خواندم، خدا را به هرڪه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فڪر و ذڪرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیڪ عصر، یڪی از دوستانش زنگ زد و گفت : -سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش، جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : -سیدمهدی ڪجاست؟ حالش خوبه؟ یڪی شان ڪمی من من ڪرد، و برای بقیه چشم و ابرو آمد اماهیچڪدام به ڪمڪش نیامدند. آخر خودش گفت: -راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن ڪه هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یڪ سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یڪ لحظه مغزم از هرچه فڪر بود خالی شد. نفسی ڪه در سینه حبس ڪرده بودم را بیرون دادم و گفتم : -پس… خود… سیدمهدی ڪجاست؟ -درواقع… از وقتی این شھــید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : -یعنی چی ڪه گم شده؟! نفس عمیقی ڪشید و گفت : به آقاسید خبر میدن ڪه یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اڪثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شھیدی پیدا ڪردیم ڪه پیڪرش سوخته بود و پلاڪ نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شھید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تڪان دادم: -این امڪان نداره! – حالا خواهشا بیاید شھید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
°🌸 •☘ ڪاش‌دراین‌رمضان‌لایق‌دیدارشوم، سحرۍ با نظر لطف تو بیدار شوم، کاش‌منٺ‌بگذارۍ‌بہ‌سرم‌مهدۍجان، تاڪہ‌همسفره‌تو‌لحظه دیدار شوم. [🌛~☘"]
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
[💕🌷] مادربزرگم همیشہ میگفت: دخترکم! هروقت دلت از نگاھ های دور و بریات گرفت یادت بیاد چادر کسے رو سرتہ کہ مادر کل عالمہ🌼☺
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
# ⚠️ ❣دوست من چہ تضمینۍ میدۍ تا یہ دقیقہ دیگہ زنده باشۍ⁉️ خـودتو ڪن❕ ❌نڪنه یه وقت 📛موقع انجام مرگ سراغت بیاد ⚠️ فـردا ممڪنه وقت نداشته باشیم😔 همین الان شروع ڪن.....✅ ازهمین امروز شروع ڪن.مطمئن باش مهدۍفاطمه ڪمڪت میڪنه😊✌️ ••࿐🎀🍃🕊
•|{🤗} +از‌چۍ‌میترسۍ؟! -ازعذاب‌الهے؛ +خب‌گناه‌نڪن‌نترس! خداڪہ‌ظالم‌نیست‌ظلم‌نمۍ‌کنھ‌!!...:) ••🍃☘🍃☘
🔆 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌‌ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ به همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ به خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🔸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ، ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ به شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. 🔹ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ‌ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! 🔹ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🤲ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ ای رزاقی که ارحم الراحمین هستی. 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم #پارت_اول☔️ زینب را به آغوش می‌ڪشم -جیگرطلا.. می
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ دستم را جلوےشیشه می‌گیرم و آرام به طرف خودش هل می‌دهم. -بمونه برا خودت ویار می‌کنے. ابروانش را در هم می‌کشد -واے نه نمی‌دونم چرا از ترشے بدم می‌آد. دستم را جلوے دهانم می‌گیرم و می‌خندم از کنار سر عباس می‌بینم که آقاےموسوے از نردبان پیاده می‌شود و به سمت ماشین می‌رود پس از خداحافظے و گرفتن شیشه ترشے به سمت ماشین می‌روم که نورا پیاده می‌شود و با شتاب به سمت آقاے موسوے می‌رود و خود را در آغوشش جا می‌کند چشمانم از حدقه بیرون می‌زند ابروان را درهم می‌کشم و زیرلب زمزمه می‌ڪنم -چه معنےمی‌ده جلو اینهمه آدم بپره بغل یه پسر. به سمتشان می‌روم و بدون اینکه نگاهشان کنم می‌گویم -خیلےممنون آقاےموسوے لطف کردید، بدید بزارمشون صندوق. سرےتکان می‌دهد معلوم نیست به ناکجاآباد خیره شده که می‌گویدـ -نیازےنیست خودمم کولمو می‌خوام بزارم صندوق وسایل شمارو هم می‌زارم. شانه اے بالا مےاندازم -هرجور راحتید بازم ممنون. سوار ماشین می‌شوم و نورا همچنان درحال صحبت با آقاے موسوے است، حس کنجکاویم شاخک هایم را به حرکت درآورده و گوشهایم را هم تیز. -کےبرگشتے؟! -یه هفته اےمی‌شه. -از اونجا مستقیم اومدےاینجا؟!! -نه یه سر رفتم خونه وسایلمو گذاشتم اومدم اینجا. -خونه بهم ریخته بود؟!بیچاره مامان با اون کمرش وسایلو چطور می‌خواست جا به جا کنه بهش گفتما میخواے بمونم تو واجب ترے، گفت نه از شانس ما همینکه پامونو گذاشتیم قشم سیل اومد. محمد می‌خندد -خانم غرغرو باز موتورت روشن شدا، بابا سیله دیگه پیش می‌آد، مامانم تنها نبود دوستشو عروسش کمک کردن یکم جم و جور شده بود. -خداروشکر، تو هم با ما میاے؟ -آره فردا عصرے اعزامم ماشینم نیست که بیاد سمت قشم دیگه با مسئولتون صحبت کردم اجازه داد منم با شما بیام. -اعزام؟! مگه تازه نیومدے؟! -قرار نبود حالا حالا ها بیام به‌زور فرستادنم اینور. صداے نورا بغض دار می‌شود -شورشو درآووردے می‌رے دوماه به دوماه نمی‌آے، مگه منو مامان بغیر تو کیو داریم؟! همیشه نگرانیات برا ما می‌مونه. محمد می‌خواهد حرف بزند که صداےقدم هاے نورا نزدیک می‌شود از پنجره فاصله می‌گیرم که در باز می‌شود. نورا سوار می‌شود و سرش را به پنجره تکیه می‌دهد، و من در حس کنجکاویم که نورا و محمد با هم چه ارتباطے دارند غوطه ور می‌شوم، احتمال خواهر برادر بودنشان بیشتر است، در دل زمزمه می‌کنم. -اوم شایدم نامزدن. محمد هم سوار می‌شود و رو به جمع می‌گوید -ببخشید معطل شدین. آقاےصالحے لبخندے می‌زند -نفرمایین سید. به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🍂 اثر عاق والدین ✍🏻 روزی با مرحوم پدر (علّامۀ طهرانی) سوار تاکسی شدیم و به مسجد می‌رفتیم؛ رانندۀ تاکسی همین‌طور ابتداءاً از آقا سؤال پرسید : چرا من به هر کاری دست می‌زنم به بن بست میرسم، با این‌که شرائط این کار همه مهیّا بوده مانعی هم نیست ولی باز به بن‌بست می‌رسم؟ ✍🏻 تعبیر خود راننده این بود که می‌گفت من مثل کلاف سردرگم شدم؛ تاکسی نو خریدم مشغول کار شدم باز ضرر می‌کنم. ✍🏻 آقا فرمودند : پدر و مادرت از تو راضی هستند؟ گفت : نه! راضی نیستند؛ من اصلاً نمی‌خواهم که آن‌ها را ببینم، بیست سال است که ما با هم اختلاف داشته و رفت و آمدی نداریم. ✍🏻 آقا فرمودند : تنها راه درست شدن کار شما این است که پدر و مادر را از خود راضی کنی؛ راه منحصر به این است. 👌 عاقّ والدین این طور است که نه تنها برای انسان ضیق و تنگی و قبض می‌آورد که کار دنیایی انسان نیز به هم می‌ریزد.
🎥 روایت پدر شهید مدافع حرم از شرفیابی فرزندش خدمت ارواحنافداه وقتی شهید، دور روز شهادتش را روی تقویم دیواری خط کشیده بود 💓