eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همین که خواستم نماز بخونم یادم افتاد جهت قبله رو بلد نیستم . با عصبانیت مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم . در حالی که داشتم از پله ها پایین می اومدم با صدای بلندی گفتم : - کاوه ‌. داداشی . داداش کاوه . کاوی جون . کوری جون . دیگه به آشپزخونه رسیده بودم . با دیدن کاوه که لقمه نون پنیر توی گلوش گیر کرده بود و صورتش قرمز شده بود . سریع به سمتش دویدم . - وای کوری جون با خودت چی کار کردی ؟! لیوان چایی که روی میز گذاشته شده بود رو به سمتش گرفتم ، یکم خورد و خوشبختانه بهتر شد. سرفه ای کرد و گفت : + فقط بشنوم یه بار دیگه از این القاب استفاده کنی ! لبخندی زدم و گفتم : - چشم کوری جون . حالا میگی قبله کدوم سمته . نگاهی بهم انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد. لحنم رو یکم بچگانه کردم و گفتم : - خیلی خب داداشی دیگه نمیگم . تغییر لحن دادم و با عصبانیت دستم رو ، روی میز زدم و گفتم : - حالا بگو کدوم طرفه ! کاوه نگاه خنده داری بهم کرد و گفت : + دختره دیوانه . پشت به پنجره اتاقم نماز بخون . با صدای کلفتی گفتم : - اوکیه داداچ . کاوه سرش به علامت تاسف تکون داد و همین که خواست چایی بخوره ، لیوان چایی رو از دستش گرفتم و نصفش رو خوردم . - تشکر داداچ . و بعد زدم زیر خنده که کاوه با عصبانیت بهم نگاهی کرد . اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع به سمت اتاقش دویدم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از خوندن نماز صبح مهر و جانماز رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم . کاوه هنوز داشت صبحانه می خورد . - چه خبرته پسر ! چقدر میخوری . بلند شو بلند شو . کاوه در حالی که لقمه پنیر و گردو می گرفت گفت : + اینقدر حرف نزن مروا . ببین من یه کارایی دارم باید انجامشون بدم تا بعد از ظهر برنمیگردم . توهم حتما حتما قبل از اذان شب خونه باشی ها ! شب بیرون نمون . لقمه اش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت ، سریع دنبالش دویدم و گفتم : - کاوه راستی ... به سمتم برگشت . + بله ؟! - قرار بود شماره منا خانوم رو بهم بدی . + شمارش رو ندارم من . یعنی شماره ها رو پاک کردم . چیزه ... مامان یه دفترچه قهوه ای رنگ داره اگر اشتباه نکنم شماره منا خانوم رو اونجا میتونی پیدا کنی . باشه ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم . یه استکان چایی برای خودم ریختم و مشغول صبحانه خوردن شدم . بعد از اتمام صبحانه همه ی ظرف و ظروف ها رو توی سینک ظرفشویی ریختم . نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم : - شروعی جدید ! آره مروا ! هنوزم دیر نشده . به قول آراد کافیه آدم پیشمون باشه . از کارهاش از گناهش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا می کنه . با یادآوری یکی از حرف های آراد هین بلندی کشیدم و ذوق زده گفتم : - آراد گفت به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون . ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! پس اون حاج آقا پناهیانی که آراد می گفت همون حاج آقایی بود که دیشب فایل های صوتیش رو گوش کردم . بابا مروا ، ایول به اون مخت . خنده ای کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم . کاوه رفته بود و بهترین کاری که در نبودش میتونستم انجام بدم این بود که برم سراغ لپ تاپش . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀صلی الله علی الباکین علی الحسین (روحی فداه)🚩 🏴 فرارسیدن ماه ماه‌عزای‌ سیدوسالار شهیدان علیه‌السلام را به پیشگاه صاحب عزا عجل‌الله تعالی‌فرجه وهمه شیعیانشان تسلیت عرض می‌نمایم. 🥀ازهمه شما بزرگواران جهت تعجیل در فرج حضرت حجت(عج) وشفای بیماران التماس دعا داریم.🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نگاهم به نجلاء افتاد که هنوز درآغوش آقا حمید بود _دخترم بیا پایین،آقا حمید خسته میشن حمیدآقا بوسه ای روی گونه نجلاء کاشت _من راحتم ،دلم برای دخترکم تنگ شده با تعارف پدرجان همه وارد خانه شدیم. من به آشپزخانه رفتم تا چای بیاورم. صدای خنده نجلاء در خانه پیچید و مرا به وجد آورد. سینی چای را مقابل همه گرفتم وبعد از گذاشتن سینی روی میز روی مبل تکی نشستم. نیم ساعتی گذشته بود که خاله روبه حمیدآقا کرد _حمید جان به موقع اومدی یه اتفاقی افتاده که بهتره تو هم در جریان باشی _ان شاءالله که خیره _خیره مادر خیره.نجلاء عزیزم میری تو اتاق عمو کمیل با عروسکی که بابایی آورده بازی کنی؟ _چشم مادرجون لبخندی نثاردختر فهمیده ام کردم بعد از رفتن نجلاء، خاله نگاهش را به من دوخت _روژان جان خودت خوب میدونی که از روزی که وارد این خانواده شدی ،عروسم نبودی بلکه دخترم بودی. ما ممنونتیم که بعد شهادت پسرمون بازهم در کنار ما موندی و چندسال جوانیت رو پای عشقی که به پسرم داشتی، ریختی! روژان جان تو من و حاج آقا را پدر و مادرت میدونی یانه؟ با چشمانی که هرلحظه امکان بارشش بود و با صدایی که بایاد کیانم ازبغض می لرزید جواب دادم _معلومه که شما رو پدرو مادر خودم میدونم. _عزیزم چند روزیه واسه دخترما خواستگار اومده ،ما دلمون نیومد بخاطر این که عشق پسر شهیدمون بودی،خودخواه باشیم و بدون درنظر گرفتن جواب تو به آنها جواب منفی بدیم. حاج آقا رفته تحقیق خانواده آبرو داری هستند.حالا اجازه میخوان فردا شب بیان خواستگاری ،چی بگیم بهشون؟ نگاهم به دستان مشت شده کمیل و ابروهای گره افتاده حمیدآقا افتاد. از خجالت لب گزیدم و با غلطیدن اولین قطره اشک روی صورتم با دستانی لرزان از روی مبل برخواستم. _خاله اگر ما اینجا مزاحمیم و یا بودنمون ناراحتتون میکنه،بهم بگید. خدامیدونه ناراحت نمیشم ،دست دخترمو میگیرم و میرم یه جایی دیگه اشکهایم شدت گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. پدرجان بلند شد و مرابه آغوش کشید _باباجان این چه حرفیه آخه،تو امانت پسرمونی ،تو دخترمی تو عزیزاین خونه ای چرا ما باید از دخترمون خسته بشیم، ما فقط نمیخواستیم خودخواه باشیم .باباجان ما به فکر جوانی تو هستیم ،الان جوونی،چندصباح دیگه که سنی ازت بگذره نیاز به یه همراه داری تو زندگی باباجان. گریه نکن دخترم، بخاطر ریش سفید من اجازه بده فردا بیان اگر نخواستی خودم ردشون میکنم برن.باشه بابا _چشم بوسه ای پدرانه روی پیشانی ام کاشت _خداحفظت کنه باباجان _با اجازه با کلی خجالت و ناراحتی از ساختمان خارج شدم و به سمت خانه خودم رفتم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به اتاقم پناه بردم و عکس کیان را از روی پاتختی برداشتم _سلام بی معرفت،بدون من خوبی؟خوش میگذره ؟خیلی دلم برای تو و لبخندات تنگ شده،کاش بودی عزیزم تا کسی جرات نکنه بیاد خواستگاری من.کیان من چطور بدون تو زندگی کنم؟چطوری بزارم جای یکی دیگه بیاد قلبم ،تو زندگیم. اخم نکن بهم میدونم وصیت کردی ولی دلم راضی نمیشه،من هنوز هم فکر میکنم خو بامن زندگی میکنی ،دلم به شبهایی که میای توخوابم خوشه.نمیتونم به وصیتت عمل کنم عزیزم ،منو ببخش بوسه ای روی قاب عکس نشاندم و روی میز گذاشتم. به خودم که آمدم پاسی از شب گذشته بود.میلی به خوردن شام نداشتم روتختی را کنار زدم و دراز کشیدم. صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد . گوشی را از روی پاتختی برداشتم ،پیامک از حمیدآقا بود _سلام.میدونم نیاز به تنهایی دارید ،امشب نجلاء پیش من میخوابه،ایرادی که نداره کوتاه نوشتم نه و گوشی را روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم کیان با اخم روبه روی‌ام ایستاده بود. _سلام کیانم،چرا اخم کردی آقا.میدونی چقدر دلتنگتم. قدمی به سمتش برداشتم که قدمی عقب رفت _روژانم خانم قرارما این نبود،دلگیرم ازت. با شنیدن حرفش اشکم چکید _مگه چیکارکردم که سزاوار این تنبیهم .دلم میخواد سرمو بزارم رو قلبت و ضربانش رو بشنوم.بگو چیکارکنم تا ازم دلگیر نباشی سرش را پایین انداخت _ازدواج کن .تو جوونی این زندگی حقت نیست.من عذاب میکشم که پاتو توی زندگیم بازکردم و بعد رهات کردم. _کی...ان،نگو اینجوری .من با خاطرات همون یک سال زنده ام .من نمیتونم ازدواج کنم .من به همین دیدارهای گاه به گاه هم راضی‌ام.کیانم ازم رو برنگردون _دیگه دیداری در کار نیست .تو باید با حمید ازدواج کنی اون دوستت داره ،به جای من هم میتونه دوستت داشته باشه حتی بیشتر ازمن دوستت داره.فقط اونه که تو رو خوشبخت میکنه. تا وقتی ازدواج نکنی دیگه منو نمیبینی .به من اعتماد کن و با حمید ازدواج کن.نزار بیشتراز این ازتنهایی تو عذاب بکشم.دوستت دارم عزیزم بهم اعتماد کن _خودخواه نباش عشق من ،اینو از من نخواه ،خودتو ازم دریغ نکن کیاااان _بهم اعتماد کن.تا ازدواج نکنی نمیبخشمت _نهههه با گریه از خواب بیدار شدم .عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود . با یادآوری خوابم به گریه افتادم ودیگر چیزی نفهمیدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
|°🌿بدترین نوع دوری این است که 🌿از خدای خودت دور باشی در صورتی که او می گوید : ما از رگ گردن به تو نزدیکتریم ...❤️🌿°|
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا صاحبَ الزمان! عمریست از فراقتان ندبه کرده ایم... عمریست برای تعجیل در ظهورتان دعای فرج خوانده ایم... عمریست برای تجدید میثاق با شما دعای عهد خوانده‌ایم... عمریست چشم به راه شما نشسته ایم... مولاجان،ای پدر مهربانم ، ما شیفتگان و محبّان شما همواره منتظر می‌مانیم تا جمعه ظهور...! بِاَبِی اَنْتَ و اُمِّی و نَفْسی... صبح بخیر، ای پدر مهربانم! 💥اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشم که باز کردم در اتاقی سفید و آبی رنگ بودم.هنوز همه چیز برایم گنگ بود سرم را که چرخاندن متوجه شدم که دربیمارستان هستم . چندلحظه گذشت تا اینکه سرو کله زهرا پیداشد.چشمان بازم را که دید سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت _توکه ما رو کشتی دختر دیوونه. _من چرا اینجام؟ _صبح نجلاء اومده بود بیدارت کنه که دیده بود افتادی رو تخت و تکون نمیخوری .نمیدونی بچه چقدر ترسیده بود و جیغ میزد مامانم مرده.اول از همه عمو میاد داخل وقتی تو رو با این حال میبینه با کمک مامان و بابا میان بیمارستان. سرم تیر کشید چشمانم را بستم و با دستم سرم را کمی فشاردادم تا دردش آرام شود _دکتر میگفت بخاطر شک عصبی چنین بلایی سرت اومده .نمیدونی مامان از وقتی فهمیده چقدر خودش رو سرزنش کرد. آهسته لب زدم _تقصیر خاله نیست زهرا با صدای آهسته تری درحالی که اشک میریختم، گفتم _تقصیر داداش بی معرفتته زهرا با تعجب نگاهم کرد _کمیل _دیشب خواب کیان رو دیدم ،از دستم ناراحت بود .گفت .. _چی گفت خجالت میکشیدم اسمی از حمیدآقا بیاورم. _گفت باید با کسی که میگه ازدواج کنم وگرنه دیگه به خوابم نمیاد گفت تا ازدواج نکنم عذاب میکشه صدای گریه ام بلندشد زهرا هم اشک میریخت . سرم را به آغوش کشید _گریه نکن فدات شم،بگو ببینم گفت با کی باید ازدواج کنی گریه ام بیشتر اوج گرفت و اصلا حواسم نبود که کسی دیگه هم وارد اتاق شده ،با گریه لب زدم _حمیدآقا زهرا با لبخند مرا از خود جدا کرد _ای جانم داداشم چقدر هوای عموش رو داره با حرص گفتم _زهرا من دارم دق میکنم تو میخندی با صدای سرفه یک مرد سریع سرم را از بغل زهرا بیرون آوردم و با دیدن حمیدآقا با خجالت لب گزیدم. زهرا که متوجه شد من نگرانم که حرفامون رو شنیده باشه، رو به حمیدآقا کرد _عمو کی اومدی؟ همه حواسم به جواب حمیدآقا بود. کمی این پا و اون پا کرد _الان. قدمی نزدیکتر امد _روژان خانم شما حالتون خوبه؟ _ممنونم خداروشکر ،نجلاء کجاست _بچه ترسیده بود کمیل با خودش برد یکم تو شهر بگردونه اش تا حالش خوب بشه ،چنددقیقه قبل زنگ زد،گفت رفتن پارک و حال نجلاء خوبه. خانم دکترداخل آمد _به هوش اومدی خانوم خانوما .صبح کم مونده بود آقاتون از ترس دوراز جونشون سکته کنند بیشتر مواظب خودت باش .خداروشکر حالت خوبه مرخصی. روبه حمیدآقا کرد _این هم خانمتون سرو مرو گنده .میتونید تشریف ببرید تا حمیدآقا خواست بگوید که دکتر اشتباه متوجه شده .دکتر رفت. حمیدآقا هم که از حرفهای دکتر خجالت کشیده بود با عجله دنبال راه فرار بود _من...من میرم کارهای ترخیص رو انجام بدم.تو ماشین منتظرتونم با عجله از اتاق خارج شد . من هم دست کمی از او نداشتم ولی زهرا با رفتن حمیدآقا زد زیر خنده _آخییییی طفلک عموم چقدر هول شد و خجالت کشید دوباره زد زیر خنده با حرص اسمش رو صدا زدم -زهر.......ا زهرا به زور جلوی خنده اش را گرفت _داداش بی معرفتم کجاست ،عشق عمه رو کجا گذاشتی _داداش با معرفتتون که بیرون شهر هستند رفتند سر پروژه ،گوشیشون هم خونه جا گذاشته بود،نشد بهش خبر بدم .عشق عمه پیش مامانی جونشه. منم به مامان و بابا چیزی نگفتم ،میدونی که از بعد شهادت کیان چقدر نگران حالتن.پاشو بریم عزیزم با کمک زهرا از روی تخت برخواستم و باهم از بیمارستان خارج شدیم . حمیدآقا به ماشینش تکیه زده بود و منتطر ما بود . هرسه سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته از آن اتفاق گذشته بود، کیان به خوابم نمی‌آمد و همین باعث شده بود، بهم بریزم و حوصله هیچ کس رانداشته باشم،حتی نجلای عزیزم! مثل همیشه داخل اتاقم نشسته بودم که خاله به دیدنم آمد. من روی تخت نشستم و خاله روی صندلی پشت میز آرایشم. _روژان جان، خدامیدونه که تو اندازه زهرام دوست داشته و دارم.لطفا به همه حرفام گوش بده و بعد تصمیم بگیر. سرم را به زیر انداختم _ممنون خاله، بفرمایید گوش میدم _بعد از اون شب که حالت بد شد حاج آقا گفت به خواستگارت جواب منفی بدیم، منم زنگ زدم و جواب منفی رو دارم با قدردانی نگاهش کردم _راستش حالا یه خواستگار دیگه داری! ناخودآگاه ابروهایم همدیگر را به آغوش کشیدند. _خاله من قصد ازدواج... _قراربود اول به حرفام گوش بدی،درسته؟ سرم را به زیر انداختم و انگشتانم بازی میکردم _بله درسته ببخشید،بفرمایید _خواستگارت غریبه نیست مادر، خواستگار جدیدت حمید هستش! چنان سرم را بالاآوردم و گردم صدا داد، که احساس کردم گردنم شکست. _روژان جان تو دخترمی و حمید پسرم.چند روز پیش که من و حاج آقا باهم مشورت کردیم، دیدیم مطمئن تر از حمید پیدا نمیکنیم که تو رو خوشبخت کنه و از طرفی نجلاء حمید رو پدرش میدونه و خیلی وابسته حمید هستش و حس حسادت نسبت به همه اطرافیان حمید داره. من و حاج آقا مطمئنیم حمید میتونه خلاء های زندگی شما رو پر کنه و پدر نجلاء باقی بمونه و دخترم ضربه روحی نخوره. عزیزم نمیخوام الان جواب بدی، درست و حسابی فکر کن و برای آینده ات تصمیم بگیر. اولین قطره اشکم که جاری شد .خاله سرم را به آغوش کشید. روژان جان تو اگه فقط یک سال کیان رو شناختی و باهاش زندگی کردی، من سی و چند سال اون رو بزرگ کردم .برای من و حاجی خیلی سخته امانت پسر شهیدمون رو به کسی دیگه بسپاریم ولی نمیتونیم وصیتنامه کیانم رو نادیده بگیریم. میدونم دوسش داشتی و عاشقانه باهم زندگی کردید ولی من، مادرش بودم. جیگرم سوخت وقتی خبر شهادتش رو شنیدم ولی باید زندگی کرد عزیزم. کیان که عاقبت بخیر شد ان شاءالله تو هم عاقبت بخیر بشی و زندگی شادی در این دنیا داشته باشی .آرزوی همه ما خوشبختی دخترمونه.مادرجون من میرم شما فکراتو کن و بعد خبر بده.هرتصمیمی بگیری ما بهش احترام میزاریم، فقط حمید رو زیاد منتظر نزار عزیزم. خاله مرا از آغوشش جدا کرد و بوسه ای روی دوچشمم کاشت و از اتاق خارج شد. من ماندم و فکر به حمیدی که خواستگارم شده بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 لپ تاپ کاوه رو ، روشن کردم و رفتم سراغ فایل های صوتیش ... [ دین اومده حالت رو خوب کنه ! ] [ حاج آقا پناهیان ] دین اومده حالت رو خوب کنه ؟! اگر منظورتون از دین همون دینیه که سراسر افسردگیه من یکی که حال خوبی توش ندیدم . والا ... با این حال فایل رو پلی کردم و همزمان با گوش کردن شروع کردم به نوت برداری . [ اولین کاری که دین انجام میده چیه ؟! حال آدم رو خوب میکنه . تمام احکام دینی مهم ترین اثر فوری که دارن اینه که حال آدم رو خوب میکنن . هرچی توصیه در دین وجود داره ، ایناها اولین اثرش و اثر فوریش اینه که حال آدم رو خوب میکنه و مراقبت می کنه انسان حالش بد نشه . نگاه حرام نکن حالت بد میشه. غیبت نکن حالت بد میشه . دروغ نگو حالت بد میشه . صدقه بده حالت خوب میشه. کار کن پول در بیار حالت خوب میشه . اسراف نکن حالت خوب میشه . ما دین رو باید واقعا کار کرد اولیش رو این بدونیم که حال آدم رو خوب میکنه. دشمنی داریم به نام ابلیس که او مهم ترین کارش اینه که حال آدم رو بد میکنه . مدام آدم رو وادار میکنه آدم به صحنه هایی نگاه کنه که حالش بد بشه . به اینکه کی بیشتر از آدم داره . به اینکه آدم چی نداره . به اینکه آدم چی رو نمی تونه به دست بیاره . به اینکه چی رو از دست داده ] بعد از گوش دادن به فایل صوتی لبخند پهنی روی صورتم نقش بست . استاد پناهیان اینقدر خوب صحبت می کرد که کلی انرژی مثبت به آدم تزریق میشد . خواستم برم سراغ فایل صوتی بعدی که با خودم گفتم : نه ، اینجوری که نمیشه ! مروا تا کی میخوای از مطالب کاوه استفاده کنی و دزدکی بری سراغ لپ تاپش ، اگر متوجه بشه که رفتی سراغ لپ تاپش قطعا میکشتت . از ترس اینکه کاوه متوجه بشه ، رفتم و لپ تاپ خودم رو که مدت زیادی خاموش بود رو آوردم . تمام فایل های صوتی و فیلم های کاوه رو برای خودم ارسال کردم. نفس راحتی کشیدم و با زدن لبخند پیروزمندانه ای لپ تاپ کاوه رو خاموش کردم و سر جای خودش گذاشتم . لپ تاپ خودمم توی شارژ زدم که برای شب شارژ داشته باشه . دیگه کم کم باید آماده می شدم و میرفتم دانشگاه اما اول باید با منا خانوم تماس میگرفتم ، برای همین بلند شدم و به سمت اتاق مامان رفتم . بعد از اینکه حسابی کل اتاق رو زیر و رو کردم دفترچه رو توی کمدش پیدا کردم . روی تخت دو نفره مامان و بابا نشستم و دفترچه رو باز کردم و دنبال شماره منا خانوم گشتم . همه شماره ها با اسماشون به ترتیب حروف الفبا نوشته بودند برای همین رفتم توی قسمت میم ها ... میلاد پسر خسرو . مریم خانوم . مرجان پ _ ز مسعود . مژگان دختر لیلا خانوم همسر آقا سجاد . خنده ی بلندی کردم و گفتم : - این چه طرز اسم ثبت کردنه مادر من ؟! آدرس خونشونم بنوشتی دیگه ! دوباره شروع کردم به خوندن اسم ها تا اینکه به اسم منا رسیدم شمارش رو توی برگه ی دیگه ای نوشتم و با خنده به سمت هال حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از پله ها آروم آروم پایین اومدم و به سمت تلفن رفتم . شماره ای که توی برگه نوشته بودم رو گرفتم ... بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد . + ‌الو . - سلام منا جان ، حالتون چطوره ؟ + سلام ، ممنون . ببخشید شما ؟ - فرهمند هستم ، مروا فرهمند. + ‌‌آها عزیزم . ای وای نشناختمتون شرمنده. - دشمنتون شرمنده . یه زحمتی داشتم براتون. + درخدمتم عزیزم. - امروز میتونید بیاید خونمون برای تمیز کاری ؟! مامان اینا یه مدت خونه نیستن ، منم نبودم ، خونه حسابی بهم ریخته شده . + آره میتونم بیام. فقط اینکه ساعت چند ؟ - هرچه زودتر بهتر . + خب مروا جان ، امیرحسین رفته کلاس کسی هم نیست بره دنبالش ، حدود یک ساعت دیگه کلاسش تموم میشه . من میرم دنبالش از اونجا هم میام خونه شما ولی ممکنه دو ساعتی طول بکشه ، مشکلی که نداره ؟! - نه نه چه مشکلی . پس دو ساعت دیگه حتما بیاید . فقط اینکه من یه کار مهمی دارم نمیتونم خونه بمونم . کلید ها رو همون جای همیشگی میذارم دیگه خودتون بردارید . + ‌باشه چشم عزیزم . ‌- ‌چشمتون بی بلا . خداحافظ . بعد از قطع کردن تماس ، بشکنی زدم ، اینم از این . همین که خواستم از پیش تلفن بلند بشم ، یاد آنالی افتادم ، تلفن رو برداشتم و شمارش رو گرفتم . چند تا بوق خورد ولی جواب نداد . از اینکه تلفنش خاموش نبود خیلی خوشحال شدم ، ممکن بود برگشته باشه خونه . دیگه کم کم داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش توی تلفن پیچید . + الو . سکوت کردم ... + الو . مگه با تو نیستم ؟! هوی . چه خری هستی ؟ از لحنش عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم : - هوی و زهر مار ! خر هم خودتی ! چقدر بی ادب شدی تو . کلا رد دادی ها ! + ‌‌اوهوع مری جون . خودتم دست کمی از من نداریا ! چه خبر شده یاد من افتادی ؟ نکنه باز پول میخوای !؟ ‌ ‌در برابر گستاخیش جوابی ندادم و بحث رو عوض کردم . - ‌مامانت گفت بود وسایل هات رو جمع کردی رفتی . کجا رفته بودی ؟! + اولا مامان من غلط کرده به تو گفته . دوما به تو هیچ ربطی نداره من کجا رفته بودم . - ‌جدیدا خیلی پرو شدی ! این چه طرز حرف زدنه ! الان خونه خودتونی ‌؟ + همینه که هست . نه خونه خودمون نیستم . - پس کجایی ؟! آدرس بده بیام پیشت . + اوکی . برات اس ام اس می ... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : - نه نه . من گوشیم خراب شده ، آدرس رو بگو یادداشت کنم . + ‌ببین خونه کاملیا رو که یادته ؟! - خب ... + خب و زهر مار . میگم یادته ؟ نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و گفتم : - آره یادمه ، که چی ؟! + من اونجام . - اونجا چی کار می کنی ؟! + داستانش مفصله . - خیلی خب تا یک ساعت دیگه اونجام . کاری نداری ؟! + نه . بای . یک دفعه از دهنم در اومد و گفتم : - ‌یاعلی . انگار آنالی متوجه نشد چون خیلی سریع تلفن رو قطع کرد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
سلام من✋💔 🌼سلام آقا سلام ای ماه عالمتاب 🌼سلام اقا سلام یاایهاالارباب 🌼سلام آقا سلام نور دوعین من 🌼سلام آقا سلام ارباب حسین من 🌼سلام میدم به این بزم عزای تو 🌼سلام میدم به شهرکربلای تو 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته در خانه نشستم و فکر کردم. حتی الامکان از رودررویی با حمید طفره می‌رفتم. پنج شنبه که شد نجلاء را به کمیل سپردم و به بهشت زهرا رفتم. نزدیکی های مزار کیان بود که نگاهم به دختری که کنار مزار نشسته بود جلب شد.دلم نمیخواست خلوتش را بهم بزنم،با فاصله کنار مزار ایستادم و شروع کردم به فاتحه خواندن. دختر همانطور که اشک می‌ریخت نگاهش را بالا آورد و چندلحظه به من نگاه کردو بعد دوباره نگاهش میخ نوشته های روی سنگ شد. _خانوم شما هم با این شهید دوستی؟ مخاطب سوالش من بودم.با لبخند به مزارنزدیکتر شدم و چشم به عکس خندان کیانم نداختم. _بله دوستیم _منم تازه باهاش دوست شدم،نگا به قیافه غلط اندازم نکنیا.منم چند وقتیه باهاش دوست شدم. _به قول این شهید ما هم ممکنه باطنمون غلط باشه و ظاهرمون مذهبی.پس از روی ظاهر آدمها نمیشه کسی رو قضاوت کرد. لبخندی به رویم پاشید _حالا بیشتر از قبل عاشق شدم با چشمانی گرد شده نگاهش کردم از تعجب من به خنده افتاد با شنیدن صدایم به عقب برگشتم _روژان جانم با لبخند به فائزه چشم دوختم . نزدیکم شد و برایش آغوش باز کردم دلم برایش حسابی تنگ شده بود. _سلام خانم خانما. _سلام عزیزدلم. خوبی _قربونت بشم تو خوبی؟خانوم اجازه میدی یه سلام هم به آقاتون کنیم. بالبخند مزار را نشان دادم _کیان جان مهمون داریم فائزه زیرلب دیوانه ای نثارم کرد .تازه چشمم به دخترجوان افتاد ،او را فراموش کرده بودم سریع چشمان متعجبش را سمت من کشید _شما همسر شهید هستید؟ فائزه نگاهش بین ما دوتا در گردش بود چشمکی نثار دخترک کردم _منم یکی از عشاق این آقام. خجالت زده سربه زیر انداخت. فائزه نگاهش را به سنگ قبر دوخت فاتحه ای خواند و سپس با لبخند گفت _آقا کیان به سید سلام ویژه برسون بهش بگو از حوریا دل بکنه یه یادی هم از ما کنه! دختر جوان پقی زد زیر خنده! میدانستم فائزه برای اینکه جو را عوض کند چنین حرفی زده ،دستش را به سمت دختر جوان دراز کرد _سلام خانم خوشگله ،من فائزه ام دختر با تردید دست در دست فائزه گذاشت _من بهارم کنارشان نشستم. _چه اسم زیبایی داری مثل خودت .منم روژانم _خوشبختم. نگاهش را به مزار دوخت _ببخشید اگه با حرفم ناراحتتون کردم _سرتو بیار بالا عزیزم این چه حرفیه.حرف بدی نزدی، اینکه با یک شهید دوست شدی خیلی عالیه.من خودمم یه دوست شهید دارم با تعجب نگاهم کرد _واقعا _بله واقعا .اسمش محمدهستش من میگم داداش محمد.پس کارت اشتباه نیست نگران نباش.خوشحال میشم اگه افتخاربدی بامنم دوست بشی باذوق به سمتم خم شد و گونه ام رو بوسید _من از خدامه.شما خیلی خوبید داداش کیان حق داشته عاشقتون بشه فائزه سرفه ای ساختگی کرد _منم هستما .با منم دوست میشی من و بهار باهم به خنده افتادیم با کمال میل. بهارکمی کنارمان نشست و قبل از رفتن شماره تماسم را به او دادم تا هرموقع خواست باهم صحبت کنیم. با من و فائزه خداحافظی کرد و رفت و از هم جدا شدیم. از خدا ممنون بودم که امروز فائزه رو جلوی راهم قرارداد تا کمکم کند .حالا کمی خیالم آسوده شده بود و میتوانستم جدی تر به پیشنهاد حمیدآقا فکر کنم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _چه خبرا خانم؟زینب خوشگلم کجاست؟ فائزه نگاهش را به دستانش دوخت _پیش همسرمه! ابروهایم بالا پرید _ازدواج کردی؟چه بی خبر ؟ لحنش دیگر مثل قبل شاد نبود _راستش رضا اونقدر اومد و رفت که بعد دوسال بهش جواب مثبت دادم،بیشتر هم بخاطر زینب.میدونی روژان روزهای اول خیلی سخت گذشت،بی تابی های زینب، بی‌قراری های خودم برای علی!حرف و تهمتهایی که زده میشد، اعصابم رو به شدت ضعیف کرده بود.میدونی همه حرفاشون یک طرف اینکه میگفتن مرد من بخاطر پول رفته یک طرف!حتی یک لحظه با خودشون فکر نمیکردند پول ارزشش رو داره که زینب من بدون پدر بزرگ بشه!بعد یکسال کم کم تهمتاشون کم شده بود که با رسیدن ارثی که پدربزرگم به من داده بود، دوباره همه اوج گرفت. من با ارثیه یه آپارتمان کوچیک برای خودم و زینب خریدم تا راحت زندگی کنیم.تا خبر رسید که من آپارتمان خریدم دوباره روز از نو روزی از نو.هرجا میرفتن میگفتن خوبه حداقل سپاه یه خونه براتون خرید بالاخره شوهرتون بخاطر سپاه شهید شد.بعد از سالگرد شهادت علی من اونقدر حالم بد بود که مجبور شدم برم پیش روانپزشک.اعصابم ضعیف بود به طوری که حوصله زینب رو هم نداشتم با ناراحتی گفتم _چرا تا حالا اینا رو به من نگفته بودی؟ _چی میگفتم وقتی تو خودت هم داغدار عشقت بودی ، نمیخواستم با ناراحتی خودم بقیه رو هم ناراحت کنم.خلاصه اینکه سه سال تحت نظر روانپزشک بودم.روانپزشکم رضا بود.بعضی وقتها تو جلسات زینب رو هم میبردم.رضا هربار که زینب رو میدید گل از گلش میشکفت.جلسه آخر که رفتم گفت حالم خوبه و لازم نیست دیگه جلسات درمانم ادامه پیدا کنه. همون روزخواهرش باهام تماس گرفت و گفت رضا عقیم هستش برای همین هم همسرش طلاق گرفته، گفت زینب روخیلی دوست داره واگه میشه اجازه بدم گاهی زینب رو ببینه.من توموقعیتی نبودم که بتونم چنین اجازه ای رو بهش بدم، از حرف های مردم میترسیدم.خلاصه اونقدراصرارکرد که گفتم میتونه ماهی یکبار با خواهرش بیاد سرخاک علی و زینب رو ببینه، اونا هم از خدا خواسته قبول کردن تایکسال به همین منوال گذشت تااینکه خواهرش به مادرم زنگ زده بود و گفت بود میخوان بیان خواستگاری، مادرم هم قبول کرده بود،دروغ چراناراحت شدم وخودم زنگ زده به خواهرش وجواب منفی دادم ویک مدت نذاشتم زینب روببینند ولی دوسال اومد و رفت،چندبارهم باهام صحبت کردگفت زینب نیازبه پدرداره،گفت زینب دختره و دختر نیاز به محبت پدر داره تا بزرگ شد دچارخلاءنشه.اونقدرگفت وگفت که قانع شدم و باهم ازدواج کردیم.الان چندماهی میشه دستش را به آرامی فشردم _کار خوبی کردی عزیزم.بهت تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید. _ممنون عزیزم، توچه خبر؟خوش میگذره،نجلاء چطوره؟ _قربونت،خبرسلامتی!نجلاء پیش حمیدآقاست. _حمیدآقا اومده ایران؟ _اره یکی دوهفته میشه اومدن،نجلاء هم از کنارش تکون نمیخوره،میترسه دوباره برگرده خونه خودش _حق داره بچه، آقاحمیدرو پدرش میدونه، دختراهم که بابایی.ازدواج نکرده به تصویر کیان چشم دوختم _رفته خواستگاری، منتطر جوابه _چقدرعالی، دختره ایرانیه؟ان شاءالله خوشبخت بشن با خجالت لب گزیدم _خب ... راستش...ازمن خواستگاری کرده فائزه با ذوق دستم را فشرد _ای جااانم ،چقدر هم پسرمون خوش سلیقه است.کی بیام شیرینی عروسیتون رو بخورم؟ اولین قطره اشکم که چکید لبخند از روی لبش پرکشید _روژان جان، چرا گریه میکنی خانوم با صدایی لرزان جواب دادم _من نمیدونم چیکار کنم ،ازطرفی کیان وصیت کرده ازدواج کنم، نجلاء زیادی وابسته حمید هستش ولی ازطرفی نمیتونم تصورکنم که کنار کسی غیر ازکیان زندگی کنم.چطورمیتونم کسی رو جایگزین عشقم کنم فائزه؟درمونده شدم ،امروز اومدم باهاش حرف بزنم بگم این رسمش نیست که خودش بره و منو با چنین وصیتی رها کنه. صدای گریه ام که بلند شد،فائزه مرابه آغوش کشید _خجالت بکش دختر،گریه ات واسه چیه؟ما هم بایدزندگی کنیم ،مگه الان خودت نگفتی من کار خوبی کردم حالاکه نوبت خودت شدمیگی اَخه، بد، جیزه.بزنم باسنگ مزاریکیت کنم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤‌هَرگِز بھ ڪَس و ناڪَــسے اٌرباب نَگفٺـیم 🖤زیرا فَقَط این لَفظ سِزاوارِ حُسین اَسٺ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 روبروی آینه ایستادم و به خودم نگاهی انداختم . مچ پاهام کاملا مشخص بود . شلوار تنگی پوشیده بودم . مانتو کوتاه و شالی که فقط قسمت پشت موهام رو پوشونده بود ... یه دفعه به یاد صحبت های استاد پناهیان افتادم که می گفت : قبل از اینکه انسان عمل انجام بده ، شیطان در گوش آدم زمزمه شومی داره ، میخواد ارزش عمل رو پیش ما پایین بیاره . شیطان هی میاد ارزشش رو میاره پایین ! استاد شجاعی هم می گفت : خودمون با جهنم سنخیت پیدا می کنیم نه اینکه خدا ما رو بخواد ببره جهنم . دوباره به خودم نگاهی کردم . آرایش نسبتا غلیظی هم داشتم . مروا اینجوری نمیشه که نماز بخونی بعد حجابت رو رعایت نکنی ! اینجوری نمیشه یکی از حرفای خدا رو گوش کنی یکی دیگش رو گوش نکنی ! باید از ریشه درست بشی . به سمت روشویی رفتم و آرایش صورتم رو کاملا با آب و صابون پاک کردم . شیر آب سرد رو باز کردم و چندین بار صورتم رو با آب سرد شستم . توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، اینجوری خود ، خودم بودم . مروا کی میخوای به خودت بیای ! اگر با این وضعیتی که تو داری میری بیرون یه نفر تو رو دید و دلش لرزید چی ؟! اگر اون یه نفر متاهل بود چی ؟! اگر تو رو دید و دلش لرزید بعدش رفت تو خونه و تو رو با خانومش مقایسه کرد چی ؟ دیگه داشتم عصبانی می شدم . مروا این همه سال اینجوری بودی به چی رسیدی ؟ نه خداییش به چی رسیدی ؟ اون همه زیبایی های خودت رو به نمایش گذاشتی ، تهش چی شد ؟ آدم هرچقدر خوشگل بگرده بازم یکی هست که از اون خوشگل تره . آخه چقدر تو رو مثل کالای جنسی ببینن ؟ چقدر مروا چقدر ! هق هقم بلند شد . تباه بودم ، تباه تباه . مروا خودت باش ! خود واقعیت ! شالم رو در آوردم و سرم رو کاملا زیر آب سرد فرو بردم . اینقدر زیر آب سرد موندم که صورتم بی حس شد . شیر آب رو بستم و به در حالی که آب ازم چکه می کرد به سمت اتاقم قدم برداشتم . به زور لباس های خیسم رو از تنم در آوردم و لباس های دیگه ای پوشیدم . موهام رو کاملا خشک کردم... موهامو دم اسبی محکم بستم شلوار ... شلورا گشاد نداشتم که ! کل کمدم رو به هم ریختم تا یه شلوار پارچه ای گله گشاد پیدا کردم ... اوه این شلوار منه؟ یادم نمیاد همچین چیزی خریده باشم . یکم به مغزم فشار آوردم که آخر سر فهمیدم مادرجون عید سه سال پیش اینو برام فرستاده بود . اون موقع چقدر عصبی شده بودم . با یادآدری تباهیاتم ، آه سوزناکی کشیدم . رفتم سراغ کمد مانتو هام ... با دیدن مانتوی رنگ و رو رفته سبز ، اشک به چشم هام هجوم آورد . اینو مهسا ، دختر عمه زلیخا برام خریده بود . با مهسا خیلی رفیق بودم . تا اینکه به مرور اونم چادری شد . اینم کادوی تولدم بهم داده بود که به شدت عصبی شدم و مانتو رو کوبیدم تو صورتش . انگار خدا داشت با تمام اشتباهاتم ، بهم کمک میکرد که یه مروای جدید بشم . مروایی از جنس مروارید . یه شال یشمی سرم کردم و با سنجاق ته گرد محکمش کردم . توی آینه ، نگاهی به خودم انداختم . حداقل بهتر از قبل بودم . کلید ماشینم رو برداشتم و از خونه خارج شدم که ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کلید ماشینم رو برداشتم و از خونه خارج شدم که با یاد آوری اینکه هیچ پولی در بساط ندارم آهی کشیدم . حالا چی کار کنم ؟! آها داداش کاوی جون ! خنده ای کردم و با زدن بشکنی دوباره برگشتم به سمت خونه . خیلی سریع در هال رو باز کردم و وارد خونه شدم . به سمت تلفن رفتم و شماره کاوه رو گرفتم . آهنگ پیشوازش شروع کرد به خوندن ... کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم . کرب و بلا نبر ز یادم جوونیمو پای تو دادم . از ما که گذشت اما غمم همینه الهی هیچکس داغ حرمت نبینه . قدم قدم میگم ای دل ای دل . حرم حرم میگم ای دل ای دل . امان امان ای دل . امان امان ای دل . امان امان ای دل . صداش توی گوشی پیچید . + ‌بله . ‌با خنده گفتم ‌: - امان امان ای دل . امان امان ای دل . با صدای بلندی داد زدم : - امان امان ای دل . ببین دختر مردم چه بلایی سرت آورده . ‌‌+ ‌زهر مار ! ‌چته تو ! از پشت تلفن هم میشد خجالتش رو حس کرد ـ خنده ی بلندی کردم و گفتم : - آقایی که جوونیت رو پای کربلا دادی یه زحمتی بکش یکم پول برای ما واریز کن . + ‌چقدری لازم داری ؟ - حدودا ده میلیون . + ده میلیون ! - ‌چته ؟ مگه نداری ؟! ماشین زیر پات که صد میلیون می ارزه ! خسیس . من کارتم گمشده . حالا داری یا نه ؟! + دارم . ولی الان نمی تونم واریز کنم . یه کارت توی کشوی میزم هست همون جایی که صبح مهر و جانماز در آوردی . اون رو بردار . - حله داداچ . فقط رمزش چنده ؟! + تاریخ تولد خودم . - آخه اینم شد رمز ! حله کاوی جون . فدات داداشی . جوابمو نداد و گوشی رو قطع کرد . من هم سریع به سمت اتاقش دویدم و بعد از برداشتن کارت از خونه خارج شدم . پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم ... بسم اللهی زیر لب گفتم و با سرعت به سمت خونه کاملیا حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 ــ ما‌دلمون‌خوشہ‌که‌یِ‌ رفیق‌مثه‌امام‌حسین؏‌داریم :)!!♥ 🎞|↫ ‌| 📸 🖐🏻|↫ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️