eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _سلام ،الان باید چی صدات کنم ؟الان که به خواست تو متهعد شدم به یک نفر دیگه ،الان چی صدات کنم تا آروم بشم ؟چرا جوابمو نمیدی .بخاطر تو بخاطرنجلاء ازدواج کردم. آقا کیان حالا به خواست تو مرد دیگه ای تو زندگیمه .شاید این رسالتی که میگفتی به گردنمه با این ازدواج به سرانجام برسه. لطفا برام دعا کن و دعا کن از کاری که کردم پشیمون نشم.خدانگهدار. سرم را از روی سنگ برداشتم و عقب گرد کردم و به سمت ماشین رفتم. حمیدآقا داخل ماشین نشسته بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود. در را باز کردم و سوار شدم _سلام _سلام.ببخشید معطل شدید _نه خواهش میکنم ،وظیفه بود. ماشین را به راه انداخت و از بهشت زهرا خارج شدیم. از آینه بغل نگاهم گره خورده بود به مزار شهدا. بغض به گلویم چنگ انداخته بود.نمیخواستم در اولین روز ازدواجمان حمیدآقا را ناراحت کنم.ماشین که متوقف شد نگاهم را به او دوختم _خانوم موافقید بریم بستنی بخوریم نگاهش را دنبال کردم و به بستنی فروشی نبش خیابان رسیدم. قبل از اینکه چیزی بگویم از ماشین پیاده شد و چند لحظه بعد با دو بستنی سنتی داخل ماشین نشست و یکی را به سمتم گرفت _بفرمایید. او مهربان بود ،خیلی هم مهربان بود، شاید من لایقش نبودم، منی که هنوز دل در گرو کیان داشتم . بستنی را گرفتم و زیر لب تشکر کردم. اولین قطره اشک روی گونه ام چکید .دستش را به سمت صورتم آورد تا پاکش کند، سریع سرم را عقب کشیدم. ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم .روژان خانم میشه بگید چرا اشک میریزید؟ از وقتی راه افتادم دیدم که بغض کردید مثلا بستنی خریدم بغضتون ازبین بره .منو محرم حرفهاتون نمیدونید؟ سر به زیر انداختم _راستش میترسم که نتونم محبتاتون رو جبران کنم .نتونم حسی بهتون پیدا کنم و زندگیتون رو تباه کنم.اینجوری نمیتونم خودم رو ببخشم. برگه ای دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و به سمتم گرفت با لحنی که انگار حسرت داشت جوابم را داد _شما عاشق شدید و میتونید بفهمید وقتی انسان عاشق میشه هرکاری برای آرامشش میکنه .تا حالا بهتون نگفته بودم ولی الان یک سالی هست که خواب و خوراک رو ازم گرفتید و عاشقتون شدم.خیالتون رو راحت میکنم من حتی از اینکه کنارم زندگی کنید و تو خونم نفس بکشید ،خوشحالم حتی اگر علاقه ای نباشه پس دیگه نمیخوام چنین حرفی بشنوم .من فقط آرامش تو و نجلاء رو میخوام و با همون خوشم. خب خانم خانما بستنیت رو بخور که آب شد. حرفش که تمام شد به صندلی اش تکیه داد و مشغول خوردن بستنی اش شد .منم هم چندلحظه بعد او را همراهی کردم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک ماهی از محرمیت من و حمیدآقا گذشته بود. طبق قرارمان فعلا حمیدآقا در منزل پدرجان زندگی میکرد .من هم در منزل خودم. دلم نمیخواست خانه ای که پر از خاطرات کیان بود را با خاطره هایم با حمیدآقا پر کنم. حمیدآقا مدت زیادی در ایران نبود و بخاطر کارش باید برمی‌گشت فعلا دوماهی را مرخصی گرفته بود. برای نهار قراربود به همراه هم به خانه ی روهام برویم. آماده شده و بعد از برداشتن چادرم از خانه خارج شدم. نجلاء طبق معمول پیش حمیدآقا بود.جلوی در که رسیدم آنها هم از خانه خارج شدند. _سلام بر خانوم خودم، احوال شما؟ سخاوتمندانه لبخندی بر لب کاشتم و نثارش کردم _سلام حمیدآقا ،ممنون خوبم. نگاهم را به نجلا دوختم _نجلا خانوم به شما خوش میگذره حالی از مامانت نمیگیری، بابا حمیدتون رو که دیدی منو فراموش کردیا . سریع به سمتم دوید و پاهایم را بغل کرد _مامانی جونم من که خیلی دوست دالم.دلمم بلات تنگ شده بود خم شدم بوسه ای روی گونه اش کاشتم _من خیلی دوست دارم ولی نجلاء خانوم درست صحبت کن ،من عمو کمیل و دایی روهام نیستم که مثل نی نی کوچولو ها باهاش حرف میزنی ،دالم نداریم خانوم باید بگی دارم .دیگه نبینم بجای ر ،ل بگی ،باشه مامان جان؟ _چشم.یادم نمیله چپ چپ نگاهش کردم که خندید _ببخشید یادم نمیره. _آفرین بر دختر حرف گوش کن خودم. حمیدآقا بوسه ای روی سرش کاشت _بابایی شما برو تو ماشین بشین تا من و مامان بیایم _چشم نجلاء که از ما دور شد ،حمیدآقا دست در جیب کت طوسی رنگش کرد و جعبه ای را بیرون آورد و به سمتم گرفت _قابل شما رو نداره جعبه را گرفتم و با طمانینه بازش کردم. حلقه ای تک نگین داخل جعبه خودنمایی میکرد. حلقه را بیرون آوردم _روژان خانوم من ازتون خواستم به هردومون فرصت بدید .میخوام ازتون خواهش کنم اگر امکانش هست به جای حلقه قبلیتون اینو تو دستتون کنید شاید اینجوری زودتر با دل من راه بیاین. نگاهم روی حلقه داخل انگشتم نشست . چقدر با ذوق اجازه داده بودم کیان حلقه را در انگشتم کند.چه میدانستم او میرود و من می مانم و حلقه اش. حمیدآقا که سکوتم را دید با لحنی که ناراحتی در آن مشهود بود، لب جنباند _اجباری نیست.هرموقع دوست داشتید و آمادگی داشتید، دستتون کنید. _بابایی بیا اینو ببین با صدای نجلا نگاه از من گرفت و به سمت نجلاء رفت. نگاهم هنوز پی چشمان غمگینش بود.شاید بعد از یک ماه باید من هم قدمی برای زندگی مشترکمان بر میداشتم. با دستی لرزان حلقه کیان را از انگشتم خارج کردم و حلقه ای که حمید برایم خریده بود را به انگشتم انداختم.حلقه قدیمی را داخل جعبه انداختم و آن راداخل کیفم گذاشتم تا در فرصت مناسب یک جای امن نگه دارم.چادرم را روی سرم مرتب کردم و به سمت آنها رفتم و سوار ماشین شدم . _بریم خانوم؟ _بله بریم حمید ماشین را روشن کرد و به سمت خانه زهرا و روهام به راه افتاد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای حجره ای که هر کس واردش میشد شب جمعش از دنیا میرفت... تفسیر اربا اربا اززبان حضرت فاطمه س
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
👌 چه والامقام و بلندمرتبه است حسین ! 👈 که عباسش را در آستانه عروج عاشورا از «مسجدالحرام» سیر داد تا به «مسجد الاقصای کربلا» ! 👌 که «بارکنا حوله لنریه من آیاتنا !»❗️ 👌 و چه هما همت و بلند آشیان است عباس ! 👈 که با دو بال عشق و ادب، به سوی آسمان هفتم پر کشید ، و در مقام قرب حسین، به منزلتی بی بدیل رسید، و در قابی از «قوس بازوان حسین» مأوا گرفت ! 👌 «و قاب قوسین أو أدنی»!❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم . بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم : - جوابش رو بده . با ترس گفت : + نه نه . تو رو خدا نه ! ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم . کمی کنار کشیدم و شیشه سمت خودم رو پایین دادم . رو به پسر جوونی با داد گفتم : - هوی ! چته تو ! صبر نداری مگه ! پسره نصف تنش رو از شیشه بیرون داد . + خفه شو بابا . یه مشت دختر ریختن تو خیابون ! مگه رانندگی مال شماهاست ! وسط خیابون کسی ترمز میکنه ! با داد گفتم : - دهنتو میبندی یا برات ببندمش ! گمشو نبینمت ! + اینقدر جیک جیک نکن جوجه ! دیگه داشتم عصبانی میشدم ، از یه طرف آراد از یه طرف آنالی از یه طرفم این پسره ! از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم . آنالی هم چون میدونست آدم شری هستم ، دنبالم اومد تا میانجی گری کنه . یکی از پسرای داخل ماشین با دیدن آنالی ، با صدای بلند و چندشی گفت : × واو ، چه خانومی ‌. شماره بدم ؟ با تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به لباس های آنالی کردم . یه شلوار خیلی تنگ و قد نود پوشیده بود . تیشرت مشکی جذب و مانتوی صورتی . شالش هم که روی شونه هاش افتاده بود و از سرش در اومده بود . موهای پشت سرش قهوه ای و قسمت چتری جلوی سرش سبز بود . با دیدن تیپش یه لحظه سرم گیج رفت ولی تعادل خودم رو حفظ کردم . با پا به در سمت شاگرد زدم و با داد گفتم : - چه زری زدی پسره نفهم ! به چه حقی اون حرف رو زدی ؟ چی فکر کردی ؟! فکر کردی ما هم مثل دخترای دور و برتیم ؟! دیگه نفس کم آوردم اما همچنان عصبی بودم . نگاهی به آنالی کردم که با ترس زل زده بود بهمون . عصبی فریاد زدم : - به چی زل زدی؟ گمشو تو ماشین . آنالی سریع به سمت ماشین دوید . چندین نفر اطرافمون جمع شده بودن . پسره برای این که وجهه اش بین مردم خراب نشه رو به دوستش به آرومی گفت : + دهنتو ببند متین وگرنه گل میگیرمش . عصبی از ماشین پیاده شد که باعث شد چند قدم عقب برم . با قیافه به ظاهر عصبی گفت : + خانوم محترم گفتم که من نامزد دارم . چرا مزاحم میشید؟ با بهت زل زدم بهش . چقدر اینا آشغالن . یادم میاد یه روزی همچین آدمایی رو الگوی زندگیم قرار داده بودم . سریع با پام توی شکمش زدم که از درد توی خودش جمع شد . دوستش خیلی سریع از ماشین پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و به سمت ماشینم دویدم . خیلی سریع سوار ماشین شدم و درهاش رو قفل کردم . پام رو ، روی پدال گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم . پسره نفهم ! در همین حین با داد گفتم : - چی شد ! صداش لرزید . + قطع کرد . با عصبانیت گفتم : - چرا جوابشو ندادی دختره ... به خدا میکشمت آنالی ، میکشمت ! شمارش رو بگیر . خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم . - مگه نمیگم شمارش رو بگیر ! + باشه باشه ا ... الان میگیرم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دستای لرزون شماره کاملیا رو گرفت که در این حین هم من زدم کنار . - جواب داد گوشی رو بزار رو بلندگو . + ب ... باشه . بعد از چند تا بوق صدای کاملیا رو تونستم بشنوم . با لحن تمسخر آمیزی گفت : = کجا بودی دختر ! چرا جواب نمیدی ؟! آنالی در حالی که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه گفت : + سلام کردن هم که بلد نیستی ! کاملیا خنده ی چندش آوری کرد . = ‌نه اینکه تو بلدی ؟! چی شد ؟ تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟ امشب میای ؟ اگر امشب بیای تا یه هفته ساپورتت میکنما ! چند روزه چیزی نکشیدی میدونم تو چه حالی هستی امشب بیای دوباره اوکی میشی ‌. آنالی با ترس به من نگاهی کرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم بگه میام . + آره آره میام . چرا نیام . ف ... فقط همون جای قبلی ؟! و باز هم خنده ای چندش آور کرد که خیلی بیشتر عصبانی شدم . = لوکیشن برات میفرستم گلم . بوس . بای . و اجازه نداد آنالی حرفی بزنه . بعد از قطع کردن تماس آنالی به سمتم برگشت . + چرا گفتی بهش بگم امشب قراره برم ! مروا من با تو اومدم که از این کثافت نجاتم بدی بعد تو ... با داد گفت : + درو باز کن میخوام برم . دوباره استارت زدم . - آنالی بشین سر جات ! اصلا حوصله ندارم هرچی میگم میگی چشم ! فهمیدی ! اعصابمم بیشتر از این خورد نکن ! یه کلمه دیگه حرف بزنی تضمینی نمیکنم که کل دکوراسیون صورتتو نیارم پایین ! ‌‌‌کلافه به صندلی تکیه داد و حرفی نزد . بعد از چند دقیقه ، جلوی یه دست فروش که لباس می فروخت نگه داشتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
ای ساقی سرمست ز پا افتاده دنبال لبت آب بقا افتاده دست و علم و مشک سه حرف عشق است افسوس، ز هم این سه جدا افتاده ✍️ 💔🥀 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┅🏴┅ گفت عباسِ برادر، وقتىكه رفتى كمرم شكست... عباس(ع)تنهايك برادر نبود؛ تكيه گاه بود... ياوربود... بعدازرفتنش دنياى حسين (ع)تيره و تار شد...🖤 💔بمیرم براےدل امام زمانم که همون یه دونه برادرباوفاروهم نداره😭😔 حسینِ زمانِ ما ۳۱۳ عباس داشت! لولیڪ الفرج بحقِّ قمربنے هاشم🤲 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[هرروز یک سلام] أَلسَّلامُ عَلَى المَقطوع الْوَتین🚩😭😭😭 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا