11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 دانشجوهای محجبه فقط این‼️
چه حس قشنگی داره این کلیپ 😇
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃با هرجان کندنی بود ،بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا :
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم، نفسش که انگار گره خورده بودرا آزاد کرد ،آه کوتاهی کشیدوبعدهم با پشت دست چشم هایش راپاک کرد. بازهم کلیدرافشار دادوگفت: "ابوحسنا، خلیل".
بعدچند ثانیه صدای ابوحسناآمد که می گفت :"خلیل جان به گوشم ".
مصطفی سرش رابه صندلی تکیه داد.آب دهانش راکه مثل زهرتلخ شده بود،قورت داد.
انگارکه یک مشت خاک خورده بود، صورتش رادرهم کردوگفت:
🥀"حاجی منم مصطفی،خلیل کربلایی شد".
ابوحسناباتشر پرسید:"درست حرف بزن ،خلیل چی شده ؟
🥀"مصطفی باگریه گفت:"خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم".
هیاهوی صداهارارد کردم.رگه آفتاب تاوسط های اتاق آمده بود.مامان باچادرنمازسفید خوشگلش سرسجاده نشسته بود، زیرلب ذکرمیگفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سربقیه میدوید.
خم شدم،چادرش رابوسیدم.مطمئن بودم دل تنگ محبت هاونگاه پرازعشقش میشوم؛برای همین صورتم را نزدیک آوردم وصورتش را بوسیدم.
🙏شنیدم که گفت:"خدایاشکرت،من راضی ام به رضای تو".
💥کپی با ذکرصلوات ونام شهیدرسول خلیلی وآی دی کانال جایزاست.
📚 #رفیق_مثل_رسول
#کلیپ
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهاردهم صبح ب
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_پانزدهم
به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه?،منم دعوتم دیگه؟
عاطی: نیومدی که میکشمت
اومدم که باهم بریم گلزار
- خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه
عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه
- ای کلک دید گفتم که میری اونجت تقاضای شوهر کنی
عاطی: دیونه
خوب حالا تو بگو چه مرگته ؟
- واااییی نمیشه نگم امروز ،با حرفای تو الان حالم خیلی خوبه ،با یاد اوری حالم بد میشه
عاطی: بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم
- باشه صبر کن پس اماده بشم
رفتم لباسمو عوض کردم گوشیمو روشن کردم ..اوووو چقدر پیام ،شماره ناشناسم چند تا پیام داده بود نخونده حذفش
کردم مسدودش کردم
شماره بابا رضا رو گرفتم :
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟
- قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا
بابا رضا: خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن
- فداتون بشم من چشم فعلن
بابا رضا: یاعلی
حرکت کردیم رفتیم سمت بهشت زهرا ،توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد که چه ادم با شخصیتیه
رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار ،راست میگفت عاطفه اینجا آدم
حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم
عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به
سنگ قبر ها نگاه میکردم
چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود
عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم
نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم
عاطی: خوب ،حالا شروع کن!
- از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم
عاطی: چه تصمیمی
- اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم
عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالن نه؟
- دیگه هیچ راهی نمیمونه برام
عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این
چه کاریه
- من تصمیم خودمو گرفتم ،،موندن تو اینجا هم هیچ فایده ای نداره
عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی
- آینده ، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟
چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده
عاطی: نمیدونم چی بگم بهت
- بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری
عاطی: عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه
- هیچی پس بدرد من نمیخوره
عاطی: الان همه پسرا میرن خاستگاری ،مال تو برعکسه تو داری میری خاستگاری
- اره دقیقن چقدرم کار سختیه
بعد از یه عالم صحبت کردن ،عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه
رسیدم خونه ساعت ۸بود بابا هنوز نیومدن بود
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل
چه حلال زاده
سلام بابا جون خسته نباشین؟
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شانزدهم
بابا رضا: سلام به روی ماهت ،بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام
- چششششم
شامو که خوردیم میزو جمع کردم ،ظرفا رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که
بابا رضا: سارا جان بابا
- جانم بابا
بابا رضا: خاله زهرا و مادر جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن برات یا بر نمیداری یا خاموشی
- ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود ،الان میرم زنگ میزنم
بابا رضا: اره بابا حتما زنگ بزن نگرانت هستن
- چشم
بابا : چشمت بی بلا
رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم
- الو مادر جون خوبین؟
مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم
- ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ
مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری
- الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا
مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون
- چیزی شده؟
مادر جون : نه مادر کارت دارم
- چشم شنبه بعد دانشگاه میام
مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم
- باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ
وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن
فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم
بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه
اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم
صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم
مقنعه امو سرم کردم موهامو مدل هوایی زدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین
یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم
به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم
وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا
یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من
&: سلام اسم من مرجانه
- سلام درخدمتم
) مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش
هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ،
همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن(
مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟
- هااا، پویا دیگه کدوم خریه ؟
مرجان: خر خودتی دختر
همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت
- آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه
مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی
- تو فرستاده بودی؟
مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟
- به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟
مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه
- اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی
مرجان: من ۷سالن که با پویام پویا قول ازدواج داده به من نمیدونم چرا یه مدتیه که میگه پشیمون شدم ،اونم از وقتیه
که تو اومدی سر راهش
- چه مسخره ،خودت عکس فرستادی ندیدی عکسارو؟ اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟
) همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد(
مرجان : سلام پویا جان خوبی
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخواهم.»
پسر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»
پسر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه…»
پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه میکرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»
پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…»
آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانهترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»
هدایت شده از
مادستخالےآمدھایم،اۍخداۍعشق'!
اذندخولمــانبدہمحضرضا؎؏ـشقˇˇ🌿!
#السلام_علیک_یاعلی_ابن_موسی_الرضا؏
💚چهارشنبه_های_رضوی🌿
🔴طنـاب و خدا
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و بهجز تاریکی هیچچیز دیده نمیشد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمامتر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند: «خدایا کمکم کن.»ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «از من چه میخواهی؟»کوهنورد گفت:«نجاتم بده.»صدا گفت:«واقعا فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟»کوهنورد گفت: «البته، تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.»
صدا گفت:«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت.
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شانزدهم بابا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هفدهم
یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت(
صورت مرجان مثل باروت بود
اونم به سمتم با عصبانیت
مرجان: ببین دختره ناز نازی، به تو هیچ ربطی نداره که من کجا بودم و چیکار میکنم، دفعه اخرت باشه رفتی سمت پویا ،
وگرنه ....
- ) زدم به شونه اش ( برو بابا ،فک کردین همه مثل خودتون اشغال و یه بار مصرفن؟
از کنارش رد شدم و رفتم داخل کافه
رفتم یه جای خلوت پیدا کردم نشستم
بعد ده دقیقه یه دختره دیگه ای اومد سمتم
نشست کنارم
) این دیگه چه خط و نشونی دارم واسم(
سلام ،اسمم منیژه است ،میخواستم بگم مرجان دختر خطرناکیه ،عکس تو رو پویا رو بین دانشجو ها پخش کرده گفته
اون شب تو هم همراهش بودی مواظب خودت باش ،من برم بیاد ببینه اومدم پیش تو پدرمو در میاره
یا خدااا اینا دیگه از چه قماشن
دیدم روی یه میزی چند تا دختر نشستن دارن به گوشی شون نگاه میکنن یه چیزایی میگن
رفتم کنار میزشون گوشی رو از دستش گرفتم
& هوووی دیونه چه غلطی میکنی
) واااییی باورم نمیشد چی میبینم ،عکس من با یاسری در کنار مهمونیاشون(
داشتم سکته میکردم ،اگه بابا این عکسو ببینه اصلا نمیدونم باورش میشه یا نه
نمیدونم با چه سرعتی رسیدم کلاس
یاسری یه گوشه با چند تا رفیقاش نشسته بود مرجانم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد جلوش
رفتم رو به روی مرجان ،اشک از چشمام میاومد
مرجان از جاش بلند شد ،زدم زیر گوشش یاسری هاج و واج نگاه میکرد
- دختره بیشعور ،فک کردی منم مثل خودت کثیف و تن فروشم ،من آبرومو از تو جوب نیاوردم که با کارای احمقانه تو
بخوام به تاراج بزارمش
رومو کردم سمت یاسری : ببین پسره کثافت واسه آخرین بار کنار این دختره بهت میگم که فک نکنه ازت خوشمم میاد ،
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
از کلاس زدم بیرون ،صدای داد و بیداد مرجان و یاسری و میشنیدم
مستقیم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه ،همه چیزو گفتم تو این مدت گذشت،اونا هم گفتن حتما برخورد میکنن
اون روز کلاسو بیخیال شدم ورفتم سوار ماشین شدم ،توی راه یادم اومد که باید برم خونه مادر جون ...وااایی دیگه
تحمل حرفای مادرجونو نداشتم ،ولی مجبور بودم که برم
رسیدم خونه مادر جون زنگ درو زدم
در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطره مامانم زنده شد ،خاله زهرا هم بود
خاله زهرا: سلام سارا جان خوش اومدی
مادر جون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی ؟
- سلام مرسی شما خوبین
مادر جون: بیا عزیزم اینجا بشین
- چشم
مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟
) بغضمو قورت دادم( بله خوبه
هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود
مادر جون : سارا جان چند شب پیش خواب مامان فاطمه رو دیدم
- چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده
خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی
- مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو
مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده
- از گوشه های چشمم اشک میاومد: چیزی نیست درست میشه
خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو
- این نیز بگذرد.....خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟
مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود
- مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین
مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هجدهم
فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست
) بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...(
مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟
) خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم(
مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده
) حرفی نداشتم بزنم (،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم
بهشت زهرا،
رفتم سر مزار مادرم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش
سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟
تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت ، یادته همیشه بهم یاد
میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا
این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود
اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه (
رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،
گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود
- سلام عاطفه جان خوبی؟
عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم
- ای یه نفسی میاد و میره
عاطی: ععع باز که دمقی تووو
- هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه
عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم
- نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم
عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم
- اره راست میگی خوش به حال اقا سید
عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش
میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره
- همسر آینده اش خیر ببینه
عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد
- چشم میگم
عاطی: میگم لباس خریدی؟
- نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم
عاطی: غلط کردی ! اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره
- خیلی دیونه ای
عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه
- برو عزیزم ،سلام برسون
ساعت ۱۰شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم باباموقع شام اصلا حرفی نزدیم .
بابا رضا: دستت درد نکنه بابا
- نوش جونتون
،کارا مو رسیدم از پله ها خواستم برم بالا اتاقم
- بابا رضا
بابا رضا: جانم بابا
- میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین
اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد
صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه
دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم
رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی
خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود
کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم
کل پاساژ و گشتم هیچی قبولیم نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید افتاد
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
❌در زمان اشغال هند توسط بریتانیا،
روزی افسر انگلیسی
بدون هیچ دلیلی
سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد‼️
شهروند ساده هندی
برگشت و چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد
که او در اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد‼️
🔸افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده
و خشمگین شده بود
ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند...
🔹پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد‼️
اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: این 50000 روپیه را بردار و برو به آن هندی بده و در مقابل کاری که انجام دادی از او معذرت بخواه⁉️
🔸افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذرخواهی کنم⁉️
ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است باید بدون چون و چرا اجرا کنی⁉️
🔹افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذرخواست هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند‼️ پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد...‼️
🔸روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد‼️
او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند‼️
🔹روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت:
آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری⁉️
افسر پاسخ داد:
بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم.
🔸ژنرال گفت:
حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند⁉️
🔹افسر گفت:
آن روز که هیچ کس را نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده میگویی برو او را بزن⁉️
می ترسم افرادش مرا بکشند.
🔸ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد.
🔹وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکس العملی از جایش بلند هم نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد⁉️
🔸افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت ژنرال به افسرش گفت :
خیلی خوشحال به نظر می آیی‼️
🔹افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او محکم تر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است⁉️
🔸ژنرال در پاسخ افسرش گفت:
دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد‼️
🔹ولی دفعه دوم، او کرامت خود را به پول فروخت‼️
برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد»‼️
🔻این داستان
حکایت افراد زیادی است آنان که با گرفتن پول و مقام، حقوق و وام نجومی، ملک و زمین و اموال، رانت و اختلاس و پارتی و سایر امتیازات، فرستادن فرزندان شان به اروپا و آمریکا و...
کرامتِ خویش را فروخته اند⁉️
از ترس باختن اندوخته های کاذب خود سکوت کرده اند زیرا دیگر کرامتی برایشان باقی نمانده که از آن دفاع کنند لذا لال شده اند⁉️
داستانی آشنا ...
نکته ای ظریف......
و پیامی روشن....
برای همه ما‼️
مراقب کرامت خود باشیم