eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
😍✋ هذا یوم الجمعه... سلام آقا کاش به خیمۀ سبزت گذرم می افتاد کاش بر صورت ماهت نظرم می افتاد کاش هر جمعه که می شد فقط از عشق خودت فکر دنبال تو گشتن به سرم می افتاد السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان روزها بی‌تو گذشت وغربتت تاییدشد چون دعای فــرج ما همه با تردید شد بـارها نـامـه نـوشـتـم که بیـا اما حیف معصیت کرده‌ام و غیبت تو تمدید شد
📌🖇 ⁉️کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد... ✅ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم... ⁉️وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!! هر چه بود باز بود... ⁉️گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟ ✅✨✅ندا آمد: این را گفتم که بیایی... ✔️وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم! ☑️☑️☑️کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک... ✨مهربان خدایم دوستت دارم....✨ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده - کوفتت بشه زود باش عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم واسه شامم بیرون نیومدم تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید واسه ساناز زنگ بزنم - الو ساناز ! سهیل : سلام سارا جان خوبی؟ ) چه بی ادب خانمش و یادت رفت؟ ( - سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟ سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم - خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین اه که چقدر از این پسره بدم میاد اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛ صبح ساعت ۸کلاس داشتم با صدای زنگ گوشیم بلند شدم اماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس ،صبحانه رو خوردم رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد یه دفعه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شوندم سرمو بر گردوندم دیدم یاسریه مثل موشک از جام پریدم - پسره بیشعور ،چه غلطی داری میکنی ) تمام تنم میلرزید( یاسری) خندید( : خوبه ولا ،چند بار صدات کردم جواب ندادی ،معلوم نیست داشتی به کدوم بدبخت فک میکردی - داشتم به ریشه کن کردن شماهای عوضی فکر میکردم یاسری:)صدای خنده اش بلند شد( ) ترسیدم وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم،سرعتمو زیاد کردم سوار ماشین شدم رفتم ،توی راه داشتم دیونه میشدم ،پسره ی عوضی فک کرد من مثل اون دخترای دو رو برشم ( رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم قلبم هنوز تن تن میزد ،با اینکه اهل نمازو روزه نبودم ،خیلی مقید بودم به این چیزا ، صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم دیدم سانازه - سلام ساناز خوبی؟ ساناز : سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم - دشمنت شرمنده ،اشکال نداره ساناز: کاری داشتی - میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد ساناز : واسه چی؟ - نمیدونم،تازه میگه میخوای ازدواج کنی حتمن باید شوهر کنی ساناز: ) صدای خنده اش بلند شد( : واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود - الان چیکار کنم؟ ساناز: شوهر کن خوب! - وااا چه حرفایی میزنی ،من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه سقف ساناز: عزیزم ،نگفتم برو زیر یه سقف که ،برو یکی و پیدا کن بگو بیاد خاستگاریت باهات ازدواج کنه وقتی که با هم اومدین اینجا از هم جدا شین &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟ ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن - نمیدونم باید بگردم ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه - باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت - همچنین گلم فعلا این چه کاریه اخه ،بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹شب بود که در خونه باز شد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟ - مرسی، برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است بابا رضا: چشم بابا موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟ - ) یاد یاسری افتادم( بله بابا جون همه چی عالیه بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت - کجا بابا رضا : خونه عمو حسین - جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود ،همه سال با مامان میرفتیم عید بابا رضا : ) یه آهی کشید و چیزی نگفت( دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود - نوش جونتون ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عموحسین ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم ) عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با دوتا پسر،،،،، دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،، ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای سلما تنگ شده بود( اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم آماده شدم رفتم سمت دانشگاه ،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم دستام میلرزید ،میترسیدم یه دفعه یه کاری کنه ....چشمم به استاد بود ولی تمام فکرم این پسره بود یه دفعه دیدم یه کاغذ گذاشت رو کتابم نگاه کردم عکس به قلب گذاشته زیرش هم نوشته ilove you sara وایییی خدااا اینو دیگه واسه کدوم کاره اشتباهم نازل کردی کاغذ و مچاله کردم خواستم بندازم زمین ،ترسیدم چون اسمم نوشته بود دیگران فکرای بدی کنن کاغذ مچاله شده رو گذاشتم داخل جیبم ده دقیقه بعد دیدم دوباره یه کاغذ گذاشت روی کتابم دیدم ادرس یه جایی رو نوشته که بعد تمام شدن کلاسا برم اونجا دیگه نمیتونستم تحمل کنم بلند شدم - استاد ببخشید حالم خوب نیست میتونم برم بیرون استاد: بله بفرمایید &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
💚 براے سائلے چون من، چہ مولایے ڪریم تر از شما؟... براے بیمارے چون من، چہ طبیبے حاذق تر از شما؟... براے درمانده اے چون من، چہ گره گشایے مهربان تر از شما؟... شما آن ڪریم ترینے براے بینوایان و آن دلسوزترینے براے واماندگان و آن رفیق ترینے براے بے ڪسان... آنڪس ڪہ شما را ندارد،چہ دارد!!!
✅حق الناس ♦️ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم. ✅در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 رسیدم دم در از دستم کاغذا رو درآوردم انداختم داخل سطل آشغال رفتم از کلاس بیرون حالم به یه هوای تازه نیاز داشت رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه وااااییی معلوم نیست این پسرت کثیف با چند نفر همچین کاری کرده یه دفعه در باز شد و یاسری و چند تا دختر پسرای انترش اومدن داخل منم سرمو پایین کردم مشغول خوردن کیک و نسکافه ام بودم یاسری به دوستاش گفت شما برین یه جا بشینین من الان میام صدای کفششو میشنیدم که داره سمت من میاد یاا صاحب صبر کمکم کن اومد نشست رو به روم یاسری: سارا جان بهتر شدی ) تو دلم گفتم سارا و درد ( - شما واسه همه دخترا همچین کاری و میکنین؟ یاسری خندید: عمرأ،،،،،،خودشون با تمام وجود میان همرام - چقدر کثیفین شما که همچین حرفی رو میزنین از جام بلند شدمو رفتم از کافه بیرون تو محوطه یه گوشه نشستم دیدم یاسری سوار ماشین شد ،یه دختره هم جلو نشست ،یاسری منو نگاه میکرد و لبخند میزد ،باهم رفتن واییی خدااا این دختره چقدر بدبخته ،خودشو به چی فروخت ،اینقدر حالم بد بود که گوشیمو دراوردم واسه عاطفه زنگ زدم - الو عاطی عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟ - عاطی کی میای ؟ عاطی: وااا چیزی شده ؟ - عاطی حالم خوب نیست بیا پیشم عاطی: جون به لبم کردی چیزی شده ؟ من فردا میام - باشه اومدی بیا خونمون ،بهت میگم عاطی: باشه - فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه بعد کلاس رفتم سمت خونه ،،اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید دیدم گوشیم داره زنگ میخوره خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا یه دفعه دیدم یه پیام اومد باز کردم دیدم شماره ناشناسه : سلام عزیزم لطفان بیا تلگرام یه چیزی فرستادم برات ببین این دیگه کی بود رفتم تلگراممو باز کردم چند تا عکس بود دانلود کردم تا باز بشه وااییی اصلا باورم نمیشد یاسری با دخترای مختلف با لباسای خیلی بد با دیدن عکسا حالت تهوع بهم دست داد مستقیم رفتم سمت سرویس بهداشتی یه کم سبک شده بودم رفتم سمت آشپز خونه یه مسکن پیدا کردم خوردم گوشیمو هم خاموش کردم دراز کشیدم چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه یعنی من از این آشغالا هم کثیف ترم این چه بخت شومیه که من دارم اینقدر گریه کردم که خوابم برد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صبح با صدای زنگ ایفون بیدار شدم ،یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ ولم نمیکرد رفتم پایین نگاه کردم دیدم عاطفه اس درو باز کردم با چه عصبانیتی داره میاد ،تو دستشم یه جعبه شیرینی بود خوابم میاومد چشمام به زور باز میشد عاطی: دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟ دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم -بروسلی هم شدی ما خبر نداشتیم پس عاطی: گوشی وا مونده ت چرا خاموشه ،مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی ،که گفت نوشته بودی حالت خوب نیست - نترس بابا ،نمردم که ،تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد عاطی: وااااییی از دست تو - حالا بیا بریم بشینیم عاطی جان قربون دستت ،من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن عاطی:: وااااییی روتو برم هی ) رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپر خونه ( - به به چه کردی تووو خانوووم ،الان دیگه وقت شوهر کردنته ،حالا برو پیش اون شهید جونت دست به دامن شو عاطی: نه مثل اینکه کلن قاطی کردی، در ضمن الان باید بریم دست به دامن بشیم واسه جنابعالی نه من ،شما کارتون گیره - واااییی عاطی یادم ننداز اصلا حالم خوب نیس عاطی: چی شده باز - هیچی بابا عاطی: آها به خاطر هیچی منو کشوندی اینجا نه؟ - میگم بهت بزار صبحانمو بخورم چشم خوب حالا شیرینی واسه چی آوردی ،نکنه شوهر گیر اوردی واسم اومدی خاستگاری عاطی: نه خیر ،شما که باید دبه ترشیتونو اماده کنین - عع پس مناسبتش چیه؟ عاطی: آبجیتون داره شوهر میکنه - برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره عاطی: حالا که یکی پیدا شده - جونه سارا راست میگی؟ عاطی: جووونه سارا ) یه جیغ بنفشی کشیدم که عاطی دستاشو گذاشت رو گوشش( عاطی: دختره خل گوشمو داغون کردی ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه ،حالا اون بدبخت کیه ؟ عاطی : لووووس - ببخشید شوخی کردم ،حالا بگو کیه، وااایییی یعنی به آرزوت رسیدی عاطی: انشاءالله شما هم به آرزوتون برسین - واجب شد منم بیام پیش شهیدت حالا بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری اشنا شدین عاطی: اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم عاطی: قربونت برم من - خوب عقدت کی هست ؟ عاطی: هفته بعد تولد حضرت فاطمه ،با اقا سید تصمیم گرفتیم عقدمون و مزار گلزار شهدا بگیریم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄ دست ادب بر روی سینه می گذاریم السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ✋🏻 سلام بر تو ای فرزند حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اے یوسف فاطمه!♥️ پیراهنــت ناگفته‌ها را گفت... تعابیر نادرست را تصحیح کرد... کورها را شفا داد... دلداده‌ها را تسکین داد... خودت کجایـــــے؟! أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊 💚 ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‎‎ ‎ ‌‎‎‎‎‌ 
کسی می گفت: در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم .... او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد ..تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد .. پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد !!! سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد !!! انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است ... از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم ... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم👇 ﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾ بگو : « پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند ». پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند ... خداوندا به ما توفیق بده که به پدر و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان... ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 دانشجوهای محجبه فقط این‼️ چه حس قشنگی داره این کلیپ 😇 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃با هرجان کندنی بود ،بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا : _ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل در فاصله آمدن جواب از بی سیم‌، نفسش که انگار گره خورده بودرا آزاد کرد ،آه کوتاهی کشیدوبعدهم با پشت دست چشم هایش راپاک کرد. بازهم کلیدرافشار دادوگفت: "ابوحسنا، خلیل". بعدچند ثانیه صدای ابوحسناآمد که می گفت :"خلیل جان به گوشم ". مصطفی سرش رابه صندلی تکیه داد.آب دهانش راکه مثل زهرتلخ شده بود،قورت داد. انگارکه یک مشت خاک خورده بود، صورتش رادرهم کردوگفت: 🥀"حاجی منم مصطفی،خلیل کربلایی شد". ابوحسناباتشر پرسید:"درست حرف بزن ،خلیل چی شده ؟ 🥀"مصطفی باگریه گفت:"خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم". هیاهوی صداهارارد کردم.رگه آفتاب تاوسط های اتاق آمده بود.مامان باچادرنمازسفید خوشگلش سرسجاده نشسته بود، زیرلب ذکرمیگفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سربقیه میدوید. خم شدم،چادرش رابوسیدم.مطمئن بودم دل تنگ محبت هاونگاه پرازعشقش میشوم؛برای همین صورتم را نزدیک آوردم وصورتش را بوسیدم. 🙏شنیدم که گفت:"خدایاشکرت،من راضی ام به رضای تو". 💥کپی با ذکرصلوات ونام شهیدرسول خلیلی وآی دی کانال جایزاست. 📚
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه?،منم دعوتم دیگه؟ عاطی: نیومدی که میکشمت اومدم که باهم بریم گلزار - خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجت تقاضای شوهر کنی عاطی: دیونه خوب حالا تو بگو چه مرگته ؟ - واااییی نمیشه نگم امروز ،با حرفای تو الان حالم خیلی خوبه ،با یاد اوری حالم بد میشه عاطی: بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم - باشه صبر کن پس اماده بشم رفتم لباسمو عوض کردم گوشیمو روشن کردم ..اوووو چقدر پیام ،شماره ناشناسم چند تا پیام داده بود نخونده حذفش کردم مسدودش کردم شماره بابا رضا رو گرفتم : - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟ - قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا بابا رضا: خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن - فداتون بشم من چشم فعلن بابا رضا: یاعلی حرکت کردیم رفتیم سمت بهشت زهرا ،توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد که چه ادم با شخصیتیه رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار ،راست میگفت عاطفه اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه میکردم چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم عاطی: خوب ،حالا شروع کن! - از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم عاطی: چه تصمیمی - اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالن نه؟ - دیگه هیچ راهی نمیمونه برام عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این چه کاریه - من تصمیم خودمو گرفتم ،،موندن تو اینجا هم هیچ فایده ای نداره عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی - آینده ، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟ چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده عاطی: نمیدونم چی بگم بهت - بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری عاطی: عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه - هیچی پس بدرد من نمیخوره عاطی: الان همه پسرا میرن خاستگاری ،مال تو برعکسه تو داری میری خاستگاری - اره دقیقن چقدرم کار سختیه بعد از یه عالم صحبت کردن ،عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه رسیدم خونه ساعت ۸بود بابا هنوز نیومدن بود رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل چه حلال زاده سلام بابا جون خسته نباشین؟ &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 بابا رضا: سلام به روی ماهت ،بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام - چششششم شامو که خوردیم میزو جمع کردم ،ظرفا رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که بابا رضا: سارا جان بابا - جانم بابا بابا رضا: خاله زهرا و مادر جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن برات یا بر نمیداری یا خاموشی - ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود ،الان میرم زنگ میزنم بابا رضا: اره بابا حتما زنگ بزن نگرانت هستن - چشم بابا : چشمت بی بلا رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم - الو مادر جون خوبین؟ مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم - ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری - الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون - چیزی شده؟ مادر جون : نه مادر کارت دارم - چشم شنبه بعد دانشگاه میام مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم - باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم مقنعه امو سرم کردم موهامو مدل هوایی زدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من &: سلام اسم من مرجانه - سلام درخدمتم ) مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ، همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن( مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟ - هااا، پویا دیگه کدوم خریه ؟ مرجان: خر خودتی دختر همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت - آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی - تو فرستاده بودی؟ مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟ - به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟ مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه - اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی مرجان: من ۷سالن که با پویام پویا قول ازدواج داده به من نمیدونم چرا یه مدتیه که میگه پشیمون شدم ،اونم از وقتیه که تو اومدی سر راهش - چه مسخره ،خودت عکس فرستادی ندیدی عکسارو؟ اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟ ) همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد( مرجان : سلام پویا جان خوبی &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش می‌کنم.» دختر گفت: «من می‌خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ‌وقت آن‌طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می‌خواهم.» پسر گفت: «مشکلی نیست.» دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟» پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم و عاشقانه دوستت دارم.» دختر با تعجب گفت: «یعنی تو  هنوز می‌خواهی با من ازدواج کنی؟» پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟» پسر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.» دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد. دختر گفت: «سلام.» پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟» دختر گفت: «دارم می‌آیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟» پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.» دختر گفت: «آخه…» پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس… پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…» پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح می‌خواهم.» دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…» آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه‌ترین زندگی را ساختند. دخترک سال‌ها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچ‌وقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد، اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»
هدایت شده از  ‌‌‌
ما‌دست‌خالے‌آمدھ‌ایم،اۍ‌خداۍعشق'! اذن‌دخولمــان‌بدہ‌محض‌رضا؎؏ـشقˇˇ🌿! ؏ 💚چهارشنبه_های_رضوی🌿
🔴طنـاب و خدا کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه‌ها بالا برود.او پس از سال‌ها آماده‌سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می‌خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و به‌جز تاریکی هیچ‌چیز دیده نمی‌شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا می‌رفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمام‌تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چاره‌ای نداشت جز اینکه فریاد بزند: «خدایا کمکم کن.»ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «از من چه می‌خواهی؟»کوهنورد گفت:«نجاتم بده.»صدا گفت:«واقعا فکر می‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟»کوهنورد گفت: «البته، تو تنها کسی هستی که می‌توانی مرا نجات دهی.» صدا گفت:«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت.
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت( صورت مرجان مثل باروت بود اونم به سمتم با عصبانیت مرجان: ببین دختره ناز نازی، به تو هیچ ربطی نداره که من کجا بودم و چیکار میکنم، دفعه اخرت باشه رفتی سمت پویا ، وگرنه .... - ) زدم به شونه اش ( برو بابا ،فک کردین همه مثل خودتون اشغال و یه بار مصرفن؟ از کنارش رد شدم و رفتم داخل کافه رفتم یه جای خلوت پیدا کردم نشستم بعد ده دقیقه یه دختره دیگه ای اومد سمتم نشست کنارم ) این دیگه چه خط و نشونی دارم واسم( سلام ،اسمم منیژه است ،میخواستم بگم مرجان دختر خطرناکیه ،عکس تو رو پویا رو بین دانشجو ها پخش کرده گفته اون شب تو هم همراهش بودی مواظب خودت باش ،من برم بیاد ببینه اومدم پیش تو پدرمو در میاره یا خدااا اینا دیگه از چه قماشن ‍ دیدم روی یه میزی چند تا دختر نشستن دارن به گوشی شون نگاه میکنن یه چیزایی میگن رفتم کنار میزشون گوشی رو از دستش گرفتم & هوووی دیونه چه غلطی میکنی ) واااییی باورم نمیشد چی میبینم ،عکس من با یاسری در کنار مهمونیاشون( داشتم سکته میکردم ،اگه بابا این عکسو ببینه اصلا نمیدونم باورش میشه یا نه نمیدونم با چه سرعتی رسیدم کلاس یاسری یه گوشه با چند تا رفیقاش نشسته بود مرجانم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد جلوش رفتم رو به روی مرجان ،اشک از چشمام میاومد مرجان از جاش بلند شد ،زدم زیر گوشش یاسری هاج و واج نگاه میکرد - دختره بیشعور ،فک کردی منم مثل خودت کثیف و تن فروشم ،من آبرومو از تو جوب نیاوردم که با کارای احمقانه تو بخوام به تاراج بزارمش رومو کردم سمت یاسری : ببین پسره کثافت واسه آخرین بار کنار این دختره بهت میگم که فک نکنه ازت خوشمم میاد ، دفعه اخرت باشه اومدی سمتم از کلاس زدم بیرون ،صدای داد و بیداد مرجان و یاسری و میشنیدم مستقیم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه ،همه چیزو گفتم تو این مدت گذشت،اونا هم گفتن حتما برخورد میکنن اون روز کلاسو بیخیال شدم ورفتم سوار ماشین شدم ،توی راه یادم اومد که باید برم خونه مادر جون ...وااایی دیگه تحمل حرفای مادرجونو نداشتم ،ولی مجبور بودم که برم رسیدم خونه مادر جون زنگ درو زدم در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطره مامانم زنده شد ،خاله زهرا هم بود خاله زهرا: سلام سارا جان خوش اومدی مادر جون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی ؟ - سلام مرسی شما خوبین مادر جون: بیا عزیزم اینجا بشین - چشم مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟ ) بغضمو قورت دادم( بله خوبه هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود مادر جون : سارا جان چند شب پیش خواب مامان فاطمه رو دیدم - چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی - مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده - از گوشه های چشمم اشک میاومد: چیزی نیست درست میشه خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو - این نیز بگذرد.‌....خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟ مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود - مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست ) بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...( مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟ ) خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم( مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده ) حرفی نداشتم بزنم (،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم بهشت زهرا، رفتم سر مزار مادرم سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟ تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت ، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه ( رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ، گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود - سلام عاطفه جان خوبی؟ عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم - ای یه نفسی میاد و میره عاطی: ععع باز که دمقی تووو - هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم - نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم - اره راست میگی خوش به حال اقا سید عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره - همسر آینده اش خیر ببینه عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد - چشم میگم عاطی: میگم لباس خریدی؟ - نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم عاطی: غلط کردی ! اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره - خیلی دیونه ای عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه - برو عزیزم ،سلام برسون ساعت ۱۰شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم باباموقع شام اصلا حرفی نزدیم . بابا رضا: دستت درد نکنه بابا - نوش جونتون ،کارا مو رسیدم از پله ها خواستم برم بالا اتاقم - بابا رضا بابا رضا: جانم بابا - میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم کل پاساژ و گشتم هیچی قبولیم نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید افتاد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
❌در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد‼️ شهروند ساده هندی برگشت و چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او در اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد‼️ 🔸افسر بریتانیایی از این عکس العمل هندی وحشت زده و خشمگین شده بود ولی چون تنها بود چیزی نگفت و بطرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرات کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند... 🔹پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بی ادبی را به هندی دهد‼️ اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: این 50000 روپیه را بردار و برو به آن هندی بده و در مقابل کاری که انجام دادی از او معذرت بخواه⁉️ 🔸افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذرخواهی کنم⁉️ ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است باید بدون چون و چرا اجرا کنی⁉️ 🔹افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذرخواست هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند‼️ پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیه اش چندین ریکشا (وسیله ی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آن ها را به کرایه داد...‼️ 🔸روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد‼️ او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسی ها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند‼️ 🔹روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری⁉️ افسر پاسخ داد: بلی چگونه می توانم او را فراموش کنم. 🔸ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند⁉️ 🔹افسر گفت: آن روز که هیچ کس را نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده میگویی برو او را بزن⁉️ می ترسم افرادش مرا بکشند. 🔸ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد. 🔹وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه بطرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکس العمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکس العملی از جایش بلند هم نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد⁉️ 🔸افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت ژنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی‼️ 🔹افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او محکم تر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلی ام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است⁉️ 🔸ژنرال در پاسخ افسرش گفت: دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد‼️ 🔹ولی دفعه دوم، او کرامت خود را به پول فروخت‼️ برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون می ترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد»‼️ 🔻این داستان حکایت افراد زیادی است آنان که با گرفتن پول و مقام، حقوق و وام نجومی، ملک و زمین و اموال، رانت و اختلاس و پارتی و سایر امتیازات، فرستادن فرزندان شان به اروپا و آمریکا و... کرامتِ خویش را فروخته اند‌⁉️ از ترس باختن اندوخته های کاذب خود سکوت کرده اند زیرا دیگر کرامتی برایشان باقی نمانده که از آن دفاع کنند لذا لال شده اند⁉️ داستانی آشنا ... نکته ای ظریف...... و پیامی روشن.... برای همه ما‼️ مراقب کرامت خود باشیم