eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
جرعه‌ای_از_معرفت 🔸خدا رحمت کند مرحوم آیت الله سید عبدالکریم کشمیری را ایشان خیلی سفارش می کرد به این عمل در طول ، این دستور در روایت هم آمده است که هر کس ده هزار سوره توحید را با نیت صادق در ماه رجب بخواند روز قیامت در حالی وارد محشر میشود که مانند روز اول تولد از تمام گناهانش خارج و پاک شده است و هفتاد ملک او را به بهشت بشارت میدهند. آیت الله کشمیری می گفتند : مرحوم قاضی و بعضی از اساتید به این عمل بسیار سفارش می‌کردند. 🔸ده هزار سوره وقتی تقسیم بر «سی روز» ماه بشود برای هر روز کمی بیش از ۳۰۰ سوره باید خواند که این مقدار خیلی زمان نیاز ندارد،اگر این تعداد سوره توحید در طول ماه خوانده شود بسیار پربرکت است و یک باره انسان را سبک می‌کند. این عمل در پرونده اعمال انسان باید باشد و درکل ماه رجب هم باید خوانده شود نه اینکه طی چند روز تمام آن را به جا آورد. 🖋حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری علما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 برگشتم سمتش . نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده ! خودمم داشتم میلرزیدم از سرما . نگاهش کردم ... بازم سرشو انداخت پایین - آخه با این لباسا کجا میخواید برید بعدم شما که جایی . بی رمق نگاهش کردم - مهم نیست ...! یه کاریش میکنم! - چرا مهمه ! یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفاً ! کارتون دارم ! یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین . دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد نمیدونستم الان کجای تهرانم ! اصلاً این خیابونا برام آشنا نبود . فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون ! معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه . آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود ! یدفعه مخم سوت کشید ! فردا عید بود غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد ! - چندلحظه صبرکنید ، زود میام ! بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت !! عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت 🍲 ... - دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!! 😅 اما راستش نخواستم مزاحم بشم، گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین ! ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین ! اینو بخورین ، باز میرم میخرم ... ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه ! با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم . واقعا تو این سرما میچسبید . تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت ! با تعجب نگاهش کردم 😳 - من که دیگه میل ندارم ! دستتون درد نکنه ... واقعا خوشمزه بود - یه کاسه که چیزی نیست ☺️ آش خوبه بخورین یکم جون بگیرین . واقعاً هنوز سیر نشده بودم ! روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم !! 😅 کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری ، خوردم . بازم ماشینو روشن کرد و دور زد ، ولی سمت خونه نرفت . باورم نمیشد که یه روز اینقدر بیخیال سوار ماشین یه غریبه بشم ! اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟ چه فکری تو سرش بود !؟ کجا داشت میرفت...؟ چرا بهش اعتماد کرده بودم؟ سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی تو چهرش پیدا کنم !! ولی هیچی نبود ...! چهره ی جالبی داشت ! کاملا مردونه و موقر ! چشم و موهای مشکی پوست سبزه و ... حدود دوسانت ریش و سبیل !! با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد ، امّا واقعا به قیافش میومد ! ترکیب چهرش دلنشین بود ...! هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد قیافش یجوری شد ! تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش !!! خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم . خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ، خشک کنه . همه جا خلوت خلوت بود ! شایدم همه دیشب مثل بارون مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن... 😴 حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن ! خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟! 😢 با صدای سرفه های اون ، به خودم اومدم !! - فکرکنم سرما خوردین ...! - به قول خودتون ، مهم نیست - چرا به من دروغ گفتین؟ - دروغ !!! چه دروغی؟؟ 😳 - دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون ! وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورینو!! - از کجا میدونین نرفتم؟؟ - از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین !! - خب آره ولی ... دروغ نگفتم ! رفتم امّا نشد برم تو ! در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته ! 😊 منم مجبور شدم برگردم ! - حوزه؟؟ 😳 حوزه کجاست ؟؟!! -‌ نمیدونین؟؟ 😊 - نه. نمیدونم .. شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد ...! لبخند زد و چیزی نگفت ! - خب میومدین خونه ! منم یه جایی میرفتم ! بالاخره خونه ی شما بود ! چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد ! - یعنی منِ مرد میومدم تو خونه و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟ 😒 بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه حتی خودم! نمیدونستم چی بگم بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه انگار فقط میخواست وقت بگذرونه ! یه حس بدی بهم دست داد ... فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم !! - ممنون میشم نگه دارید. دیگه باید رفع زحمت کنم ! - ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !! با تعجب نگاهش کردم - من از دیروز شما رو علاف خودم کردم ! - اینطور نیست ! من دیروز داشتم میومدم پیش شما چشمام گرد شد ! - پیش من؟ 😳 - بله 😊 - میشه یکم واضح حرف بزنید ، منم بفهمم چی به چیه ؟!! - خب ... راستش ... بنده تو اون بیمارستان ، به کسانی که نیاز به مشاوره دارن ،کمک میکنم ! مثل ...مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن ! با این حرفش به شدت عصبانی شدم - نگه دار 😠 با تعجب نگاهم کرد - چرا؟؟ 😳 - گفتم نگه دار 😡 من نیاز به مشاوره ندارم ! از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره ! چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم ، یکیشون دکتره ، یکیشون روانشناس !! 😡 - ولی من نه دکترم و نه روانشناس ! - چی؟؟ پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟ نکنه روانپزشکی ؟ - خیر ☺️ - منو مسخره کردی؟؟ 😠 پس چی؟ دامپزشکی؟ 😒 سرشو برگردوند سمت خیابون ، معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم ! - چیز خنده داری گفتم؟؟ 😠 - نه ... اخه دامپزشک ...!! ببخشید معذرت میخوام ... و تو یه لحظه کاملا جدی شد ! 😕 - هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم ! من طلبه ام ! - ها؟؟ 😟 چی چی ای؟؟ 😕 آخوند؟؟ 😡😡 از عصبانیت میخواستم بترکم ... - نگه دار 😡 بهت میگم نگه دار 😡 داشتم داد و بیداد میکردم و سعی داشت آرومم کنه ! وقتی دید دستمو بردم سمت در ، سریع نگه داشت از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم ! نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه ! پسره ی احمق 😡 من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم 😡 کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش 😣 از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم . چه خوب بود که خیابونا خلوت بود ...! وگرنه با این لباس مزخرف .... اه اه ... یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن !! 😖 یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی با یه روسری سفید بدقواره 😖 وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم 😩 انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک ! کلافه بودم حتی نمیدونستم اینجا کجاست !! فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلاً نزدیک خونمون نیست !! 😢 داغون داغون بودم .. هنوزم هوا سرد بود حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد ! بارون نم نم شروع به باریدن کرد ... ببار ... ببار ... شاید دل تو هم مثل دل من پره ! شاید تو هم هییییچ‌کسو نداری ...! ببار ... منم باهات همدردی میکنم .. و اولین قطره ی اشک امروزم رد گرمی روی صورتم انداخت ... کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم ! امروز باید چیکار میکردم !؟ تا شب کجا میگذروندم ...؟! اونم تو این سرما ... اه 😣 مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟ پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟ هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید ... یاد اون شب افتادم ... کاش مرده بودم ... ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم ... پس چرا داشتم دست دست میکردم ؟ اون موجود سیاه مثل یه کابوس هنوز جلو چشمام بود 😰 اون کی بود؟؟ چی بود؟؟ شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود . خمیازه کشیدم ! خوابم میومد ... اصلاً چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟ بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم ! یه اتاقک کوچولو تو پارک بود. رفتم جلوسر درش نوشته بود "نمازخانه" رفتم تو هیچکس نبود ! گرمتر از بیرون بود. رفتم پشت پرده اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران دراز کشیدم و چشمامو بستم .. خواب ، خیلی سریع منو با خودش برد ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
✍ نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت : 💐 سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! 🌿 قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم ، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. ✍ شیخ نخودکی فرمود : 👌 برای قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان. 👌 برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. 👌 و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان! 🌷جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! 🍀شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت است. 📒 نشان از بی نشانها
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شصت_یکم با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم . نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود . سرم همچنان گیج میرفت ! میدونستم خیلی ضعیف شدم خبری از ساعت نداشتم . بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ، یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،فهمیدم خواب رفته ! 🕒 برگشتم سر جام ! یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون .. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم !! نمیدونم چقدر شد ! شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم 😣 یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!! دیگه حتی خوابمم نمیومد ‌! دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم اتاق خودم ....! آه ... 😢 کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟ چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ... 😣 چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟! یا بهتره بگم از اول پوچ بود ... مثل زندگی همه ! پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟ نمیدونم ... نمیفهمم ... فردا عیده !! و من آواره ام . دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم ! هیچی !! فکر و خیال داشت دیوونم میکرد ! کاش حداقل میدونستم ساعت چنده 😭 یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟ شاید آره ! اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم ! هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه ! اینکه کلاً کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره !! سرم درد میکرد . از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه ! تاکی باید اینجا میموندم ؟ دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم رفتم سمت در این اطراف کسی نبود با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود ! به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم ... اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود - چیشده خوشگل خانوم؟ 😉 با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم 😰 - کسی اذیتت کرده؟ دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! 😥 - نترس عزیزم ... ما که کاریت نداریم 😈 - آره خوشگل خانوم ! فقط میخوایم کمکت کنیم 😜 با ترس یه قدم به عقب رفتم ... - آخ آخ صورتت چیشده؟؟ - بنظرمیرسه از جایی در رفتی !! بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...! هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو داشتم سکته میکردم 😭 -‌ زبونتو موش خورده؟؟ چرا ترسیدی؟؟ 😈 - فردا عیده حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه هم دوتا پسر به این آقایی 😆 تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم ! اونا هم با سرعت دنبالم میکردن دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام 😰 خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد 😭 نفس نفس میزدم و میدویدم امّا .... پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین 😰😭 تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید ! - کجا داشتی میرفتی شیطون 😂 هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته ! اصلاً دختر مؤدبی نیستی ! - ولی سرعتت خوبه ها ! خودتم خوشگلی ! فقط حیف که لالی 😂 به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم. امّا هیچی نمیتونستم بگم !!! 😣 یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه .... قلبم میخواست از سینم بیرون بپره . هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !! ترسیدن و اومدن سمتم. میخواستن جلوی دهنمو بگیرن امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزد امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود ! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭 - دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم ! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم ... مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد - آخه اینجا چیکار میکنی باباجان !! قیافتم که آشنا نیست فکرنکنم مال این محل باشی !! بلند شدم و نشستم سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم 😭 - ببینمت عزیزم ! دختر قشنگم ! نکنه از خونه فرار کردی ؟؟!! آخه اگر من نمیرسیدم که ... لا اله الا اللّه ... جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان ! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت ... ترسیدی حتماً؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم رنگ به روت نمونده !! - نه ... خواهش میکنم نرید 😭 من میترسم ... 😭 نشست کنارم - ببین عزیزم ! این کار که تو کردی اصلاً درست نیست ! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن ! نگرانتن ! این بیرون خطرناکه باباجان ! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه ! شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت ... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین ! - لا اله الا اللّه ... دخترجون اینجوری که نمیشه ! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس ! حداقل اونا بدنت دست خانوادت ! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم 😰 - نه ... خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن 😭 - خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر ... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ - یه کاریش میکنم دیگه ! یه جایی میرم ! همونجوری که دیشب ... دیشب !!! یاد دیشب افتادم ! یاد اون جای امن ! یاد اون آرامش ... یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش ... دوباره سرمو انداختم پایین ! نه ! من از آخوندا متنفرم بمیرمم دیگه نمیرم پیشش ! - دیشب چی؟؟ باباجان من باید برم ! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم ، نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی !! بلند شد و شلوارشو تکوند ! با وحشت نگاهش کردم 😰 - نه ... نرید 😭 - زنگ میزنی؟؟ - اره میزنم . گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم !!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. امّا رفت رو آهنگ پیشواز ! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام ! منو رها نکن بجز تو ، من چیزی نمیخوام منو رها نکن آقا ... منو رها نکن آقا ... منو رها نکن ..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش 😖 یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم ! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید... - بله بفرمایید زبونم بند اومد - بفرمایید؟؟ الو؟ - ا...ا....لـ...لـــو - الو؟؟ 😳 - سـ...سلـ...لام ... - خانووووم!! 😳 شمایی ؟؟؟؟ کجایی آخه شما ؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم !! زدم زیر گریه - نمیدونم کجام 😭 خواهش میکنم بیاید 😭 مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید بیاید 😫😫 - باشه باشه فقط بگید کجا بیام؟ - نمیدونم پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم ! - همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم - ده دقیقه دیگه میرسه میشه بمونید تا بیاد؟! 😢 سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست به کاری که کرده بودم فکر کردم ! من چه کمکی از اون خواستم ؟ اصلاً اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اَه ... اونم یه آخوند 😖 هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم ! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم ، سرمو بلند کردم. خودش بود ! اون بود ! - سلام ! - سلام. خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما اون با دیدن پیرمرد شکه شد ! پیرمرد هم با دیدن اون ، چشماش گرد شد ! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت: - حاج آقا !! 😳😧 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay