eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ بزرگی می‌گفت: اگر کسی برای درخواست کمک برای حل مشکلی پیش تو آمد؛ هرگز نگو: فلانی هم که هر وقت کاری داشته باشه فقط ما را می‌شناسه! 👈 بلکه بگو: الحمدلله که خدا به من توفیق برطرف کردن نیازهای مردم را عنایت کرده است. ✍آقای ما امام حسین علیه‌السلام در این باره می‌فرمایند: "برآوردن حاجت و برطرف كردن مشكلات مردم به دست شما از نعمت‌های خداوند است نسبت به شما، بنابراین با منت گذاری و اذیت آنان، جلوی این نعمت ها را نگیرید." 📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۳۸ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💠حکایت جالب از لسان الغیب شدن حافظ! 🦋سالها پیش خواجه شمس الدین محمد شاگرد نانوایی بود .عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد .که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات . در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می شد و شمس الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می داد . تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد ؛ " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد !" 100 درهم, پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند ! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند ! در بین خواستگاران خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند . او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد می رفت و راز و نیاز می کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند . شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که ازاین لحظه خواجه شمس الدین شوهر من است . شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد . اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد . سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارق شده ام , نمی توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را بسوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تورا خواهیم کشت بنوش , خواجه شمس الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنو ش َ , نوشید, گفتند:حال چه میبینی ؟ گفت: حس می کنم از آینده باخبرم و گفتند :بازهم بنوش , نوشید , گفتند: چه میبینی ؟ گفت :حس می کنم قرآن را از برم . و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت ! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد . و شاه لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد . ( لسا الغیب چون از آینده مردم می گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود ). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی خورد ... تا اینکه باوساطت شاه با هم ازدواج کردند . این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند . 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸تو هنوز بدنت گرم است خودش خيلي بامزه تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش را ديگر نمي دانم. مي گفت در يكي از عمليات ها برادري مجروح مي شود و به حالت اغما و از خود بيخودي مي افتد. بعد، آمبولانسي كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج مي برده از راه مي رسد و او را قاطي بقيه مي اندازد بالا و گاز ماشين را مي گيرد و دِ برو. راننده در آن جنگ و گريزتلاش مي كرده كه خودش را از تيررس دشمن دور كند واز طرفي مرتب ويراژ مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي وفشار به هوش مي آيد و يك دفعه خودش را ميان جمع شهدا مي بيند. اول تصور مي كند كه ماشين دارد مجروحين را به پست امداد مي برد، اما خوب كه دقت مي كند مي بيند نه، انگار همه برادرا ن شهيد شده اند و تنها اوست كه سالم است. دستپاچه مي شد و هراسان بلند مي شود و مي نشيند وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه :برادر! برادر! منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم، نگه دار مي خواهم پياده بشوم، منو اشتباهي سوار كرديد، نگه دار من طوريم نيست... راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگري بوده، از آينه زير چشمي نگاه مي اندازد و با همان لحن داش مشتي اش مي گويد: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست. تو شهيد شدي، دراز بكش، دراز بكش بگذار به كارمون برسيم. او هم دوباره شروع مي كند كه : به پير و پيغمبر من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين. و راننده مي گويد: بعداً معلوم مي شود. خودش وقتي برگشته بود مي گفت: اين عبارات را گريه مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا يك جايي ما را مي برد، بر مي گرديم ديگر. ما را كه نمي خواهد زنده به گور كند. اما او هم راننده ي با حالي بود چون اين حرف ها را آنقدر جدي ميگفت كه باورم شده بود شهيد شده ام. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بعدازشهادت‌داداش‌مصطفےازمادرشهیدپرسیدند: "حالاكه‌بچه‌ات‌شهیدشده‌میخواےچیكارکنے؟" ایشونم‌دست‌گذاشتن‌روےشونه‌ی‌نوه‌شون‌وگفتن: "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم🖐🏻" ◞ •• ◜ ◞ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای‌من 🍂بی تو تمام قافیه ها لنگ میزند دنیا به شیشه ‌ی دل من سنگ میزند... 🍂ساعت به وقت غربتتان گشته است کوک حالا مدام در دل من زنگ میزند... العجل‌مولای‌غریبم تعجیل در فرج مولایمان صلوات عج
👈ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم داره 🔻شاید باورتون نشه ولی خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستن 🔻وقتی‌که پیش همسرتان هستید، ملایم صحبت کنید. تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبت‌کردن شما آرامش بگیرد. 🔻 از کلمات وزین و عبارات محبت‌آمیز استفاده کنید وگاهی با صدای کودکانه با همسرتان صحبت کنید اما نه خیلی زیاد و نه در زمان رابطه جنسی 🔻لحن آرام و استفاده از واژه های محبت آمیز مثل عزیزم . عشقم و ... معجزه خواهد کرد ❤️در یک کلام: همه چیز به لحن شما بستگی دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
https://eitaa.com/romankademazhabi/31646 ☝️پارت قبل 👇ادامه 🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری طبق معمول‌، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود. زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ... رسیدم به آلاچیق چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار 😢 آروم سلامی دادم و رفتم تو زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد. - سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه! اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد. - ممنون گلم. لطف داری! ☺ - قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله... ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم - چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ 😕 سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم . راست میگفت . اصلاً حوصله نداشتم زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا. - ببینمت! بخاطر مرجانه؟ اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست! - ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟ نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم. - زهرا؟ - جان زهرا؟ - چرا همه از من میگذرن؟! - همه؟! کی گفته؟! - زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و.. و تو دلم گفتم سعید، سجاد...! - اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟ - نه. فقط یه گوشه از قلبم رو! - مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟! اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه! - یکیشون نااهل نبود! اما رفت. بدم گذشت و رفت! 😔 - کی؟! - چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت! - عاشقش بودی؟ سرم رو پایین انداختم. ادامه داد - عاشقت بود؟ رفتم تو فکر ! "عاشقم بود؟؟؟" - نمیدونم! - شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده! قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟ - نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد. یعنی نمیتونست. نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود! -خب چرا فراموشش نمیکنی؟! تو چشم های زهرا نگاه کردم. فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟! - نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه! - پس کار خودشه! چشم هام از تعجب گرد شد. - کار کی؟! - خدا! آروم تر سرجام نشستم. -یعنی چی؟! 😳 - یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه! یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه! دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد 😔😭 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری فکر نمیکنی این ظلمه؟! - اگر جز این باشه، ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه! نگاهم رو به آسمون دوختم. - ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم! - نمیدونم. شاید اشتباه کردی شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی. ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید! - یعنی خودش میخواسته؟ - شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده! - پس ازدواج چی؟ - اون که خواست خداست. اونم توش عشق به غیر خداست! اونم امتحانه! اون عشقیه که به دستور خداست. اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!! بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه! بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟ گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد... - ترنم؟ برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم - تازه داری بنده میشی! خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه! مردش هستی؟! به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده. آروم سرم رو تکون دادم. زهرا مهربون تر لبخند زد. - سخته ها! مطمئنی مردشی نگاهش کردم. - یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین! میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه. میخوام خودم رو بسپرم به دستش.. میدونی زهرا ! من اهل این چیزا نبودم ! اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم ! اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم میخوام بمونم . میخوام به پای این عشق بمونم . سخته ! میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ... من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! می‌مونم. میخوام بزرگم کنه... زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت. - بندگیت مبارک! ☺️ ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم. برای مراسمی قرار بود دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن. با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت. از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت. اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد. دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام حضرت بهار،مهدی جان سلامی از عطش به چشمه سار... سلامی از درخت به بهار... سلامی از بیقراری به آرامش... سلامی ناامیدی به امید... سلامی از بی کسی به پناهگاه... سلامی از انتظار به خورشید... سلامی از من که در نهایت فقرم به شما که در اوج عنایتید... السلام علیک یا بقیه الله✋❤️ عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 زهرا که تو جمعیت گم شد ،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم. بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم. از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم. پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم جلو رفتم . رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم تا رسیدم به بنر عهدنامه ! دوباره جملاتش رو خوندم ! «هل من ناصر ینصرنی؟!» یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟! چه کمکی؟! من هنوزم درست نمیشناختمش ...! فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد ! " من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم. خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی" نمیدونستم باید چیکار کنم! بچه ها رو نگاه کردم. هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم می‌فهمیدم. کم کم می‌فهمیدم که باید چیکار کنم! کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم. حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب! و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن! دم دمای غروب از هم جدا شدیم. زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد. با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد 😨 انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود! دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!! گلوم از شدت ترس خشک شده بود! 😯 سرش رو با حالت سوالی تکون داد. منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟ به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد! تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ... جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم... خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته! اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم. یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش - به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!! 😤😒 - سـ....سـ...سلام بـ...بابا! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
.🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ابروهاش رو انداخت بالا - اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 - بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. - گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! 😠 در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد ! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد. - این چیه ترنم!؟ بابا غرید - این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو! 😒😠 و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم ! چادر رو از سرم کشید و داد زد 😞 - این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ 😡 و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید - لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ 😢 - خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد ! - بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ 😡 هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین 😔 اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی می‌کردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد - مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!! کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم.. با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم . مثل ابر بهار باریدم... 😭 به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! - خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! 😒 چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ 😡 اشک هام رو کنار زدم و گفتم - چه ربطی به آخوندا داره؟؟ 😖 - عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌱هزار بار هم که بهار بیاید کافی نیست! 🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار که قرار است تیشه ای باشد برای شکستنِ انجماد دل هایی، که سالهاست یخ زده اند! به گمانم حلول تو،نزدیک است!
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 - از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده ! - من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین 😖 از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم - چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟ 😒😄 دوباره هلم داد - آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ 😡 تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. - همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش! همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید - عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟ 😏 بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد - احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! 😒 پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو . چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ... هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم 😭 فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن تو دوراهی سختی مونده بودم ... میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد . چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم می‌زدم از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ... میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم . قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞 موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! 😔 گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم! سرم رو پایین می‌گرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم! 😞 قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرام‌بخش خوابیدم ... من بخاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود! صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم . شماره ناشناس بود - بله؟ - سلام خانوم. وقت بخیر. - ممنونم. بفرمایید؟ - من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم 😰 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 - بیمارستان؟ برای چی؟ 😳 - نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن - من که خواهر ندارم خانوم! - نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.بدنم یخ زد - مرجان؟؟؟ 😰 - نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو می‌فهمید. - بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید . از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود فکرم هزار جا رفت مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل . مثل مرغ سرکنده اینور و اونور می‌رفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم . ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید . به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم 😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم . هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن . مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم . - متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود... سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم . - چرا؟ - دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم - فکرکنم پارتی... 😖 سرش رو انداخت پایین 😞 -متأسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم 😔 با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
⚘﷽⚘ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ دل‌مان آغوشِ امن‌ات را می‌خواهد آقـا‌جـان مردم از سیل و زلزله و بیمارے می‌ترسند من از روزهایی کہ یکی یکی در فراق‌ات شب می‌شوند از روزگار جوانی‌ام که دور از تو تباه شد. دل‌مان آغوشِ امن‌ات را میخواهد آقـاجـان ما از روزهاے بی‌کسی‌ و بی‌‌پناهی میترسیم ، از روزهایی که بی‌تو مرده‌ایم. نفس کشیدن کہ زندگی کردن نیست ما براے زنده بودن براے زندگی کردن تــو را می‌خواهیـــم آقـاجـان به‌وصلِ‌خوددوایی‌کن‌دلِ‌دیــوانہ‌ي‌مارا. 🌸 ‌ عج🌻
📚 داستان کوتاه پیرمرد بیمار در انتظار پسر پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...» دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
و‌َأمَا‌الفُؤاد... فَحَسبِے‌أنتَ‌سَاکِنُہ و‌اما‌قلب... همینکہ‌تو‌ساکن‌آن‌هستے ‌مرابس...♥️✨ 🌿 | 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚داستان کوتاه همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
معنی‌انتظاررانمیدانیم ولی؛دل‌هایمان‌برای‌دیدنت‌پرمی‌کشد اسم‌قشنگت‌قلبمان‌را می‌لرزاند نمی‌گوییم‌عاشقیم،ولی‌بی‌تو تحمل‌زنده ماندن‌رانداریم...   مولای غریبم 🌸 عج
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔸داستان حضرت سلیمان و مورچه🐜 روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفت اگر این کوه راجابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من، به عشق وصال او، می خواهم این کوه را جابجا کنم حضرت سلیمان فرمود: اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی مورچه گفت: تمام سعی ام را خواهم کرد... حضرت سلیمان که از همت و پشت کار مورچه، بسیار خوشش آمده بود، آن کوه را برایش جابجا کرد مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay