#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_سوم
همان طور که وضو می گیرم فکر میکنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زیاد دشمنانشان.
بعد از نماز سر از سجده بلند میکنم و از خدا میخواهم خودش صلاح مرا تعیین کند..
بیرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زیر و رو میکنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آینده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هایم را، توانمندی ها و نیازها و ویژگی های روحی و اخلاقی ام را زیر و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پیدا کنم.
ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده ی نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشیند. روبه رویش می نشینم . بی حرفی قرآن را از من می گیرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه ی آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بینم سرم را پایین می اندازم.
- مبارکه بابا. واقعأ مصطفی رحمته برای زندگیتون.
از هجوم خون به صورتم گرم میشوم. پدر قرآن را روی پایش می گذارد و دستم را می گیرد؛ و
می گوید: میخوام قبل از اینکه قطعی بشه باز هم یه فرصت دیگه برای فهمیدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بریم برای بازدید شون .
على وارد اتاقم می شود. نیشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشیدن ریحانه از بیرون می آید. اصلا نگاهش نمیکنم. کتاب برمی دارم و می گویم:
- برو بیرون.
و کتاب را باز می کنم، هیچ نمی بینم. نه حالات على را و نه نوشته های کتاب را. صدای قهقهه اش بلند می شود. کتابم را می گیرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم.
- عروس ضایع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها!
و می خندد. نمیتوانم لبخندم را جمع کنم.
- بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بریم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نیم ساعت وقت داری تا من شیرینی و گل بگیرم.
نمیدانم به افتضاح کتاب پشت و رویم بخندم یا به خېر رفتن آن جا عکس العمل نشان دهم . کاش پدر نیامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برایم شربت می آورد و هیچ کمکی هم در انتخاب لباس
نمی کند. فقط در آغوش خودش می گیردم و چند بار می بوسدم. این هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببینند. بگذار بچه دار بشوم برایش آرزو می نویسم بیست...
هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آید. آهنگ دیرین دیرین پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آید به اخطار:
- علی این قدر به دخترم استرس وارد نکن.
کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند:
- من واسترس. ملاصدرا پناه عاطفی جامعه است. این خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلاداره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو.
صدای خنده مادر و ریحانه بلند می شود.
- تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهیم اون کتاب پشت و رو وارد مغزعروس
می شد. دیگه چه تضمینی، نه واقعا چه تضمینی برای سعادت یک زندگی مشترک نوپا بود.
خود کرده را تدبیر نیست. چقدر هشدار دادند علی را اذیت نکنم. چه زود آدم به آدم رسید. امشب حال خوبی ندارم. از فردا باید بشینم یک سیاست کلی برخوردی بریزم .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_سوم
فصل سي و ششم
چشم باز كردم اطرافم سكوت بود. لحظه اي فكر كردم در اتاقم و در ميان رختخوابم هستم. اما بعد با ديدن زن سفيد پوشي كه بالاي سرم آمد و چيزهايي در دفتر درون دستش يادداشت كرد فهميدم كه در بيمارستان هستم. سرم سنگين و دهانم خشك بود. به سختي سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه كردم. مبل كوچكي با رويه چرم كنار تختم خالي بود. روي ميز يك گلدان پر از گل مريم و رز بود. يك سبد گل بزرگ هم روي يخچال كوچك اتاق به چشم مي خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با ديدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت :
- الهي شكرت .
بعد سرش را از در بيرون برد و گفت : بياييد چشمانش بازه ...
و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هياهو شد. مادرم سهيل گلرخ ليلا شادي عموفرخ و زن دايي ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با يكديگر كردند. خسته و بيحال چشمانم را دوباره بستم.
وقتي دوباره چشم گشودم سر و صدايي نبود. تشنه بودم . سرم را به كندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد كه منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تكيده شده بود. چشمانش سرخ بود. با ديدنم بلند شد و كنار تختم ايستاد. آهسته گفت :
- مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزديك بود بميري از ضعف و كم خوني آخه چرا اينكاو مي كني ؟
حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراين چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابي بدهم. بعد صداي پدرم را شنيدم:
- مهتاب ما صلاح تو رو مي خوايم اما حالا كه تو داري با زندگي خودت بازي مي كني حرفي ديگر است ... ما ديگه كاسه داغتر از آش نيستيم. انگار همه جوونها خودشون شخصا بايد سرشون به سنگ بخوره حرفي نيست ...
بارقه اي از اميد در دلم روشن شد. شايد پدر و مادرم راضي شده اند. از شدت ضعف بي حال بودم و زود خسته مي شدم. به بازويم سرم وصل بود و براي ناهار و شام برايم كباب يا جوجه مي آوردند كه با اشتها مي خوردم. آخر شب وقتي همه رفتند به فكر فرو رفتم. مادرم مي خواست شب پيش من بماند كه به اصرار خودم رفت. رفتارش خيلي نرم و ملايم شده بود به گمانم حسابي ترسيده بود و مي ترسيد باز هم كار دست خودم بدهم. احتمال مي دادم سهيل و گلرخ حسابي پخته بودنش و از آينده و جنون من و رفتار بچه گانه ام ترسانده بودنش. در فكر بودم كه در اتاق آهسته باز شد فكر كردم پرستار باشد سرم را برگرداندم در ميان تعجب من حسين داخل شد. دسته گلي در دست داشت. به نظرم او هم لاغرتر شده بود. با ديدن چشمان باز من جلو آمد و سلام كرد . با لبخند گفتم : تو چطور آمدي ؟ .... وقت ملاقات خيلي وقته تموم شده ...
حسين خنديد : انقدر پايين منتظر شدم تا پدر و مادرت رفتند. بعد سبيل نگهبان دم در را چرب كردم و آمدم خانم خودم را ببينم.
با ضعف دستم را جلو آوردم وگفتم : لطف كردي .
حسين روي مبل نشست صدايش غمگين بود همه اش تقصير منه تو به خاطر من اينهمه مدت به خودت سخت گرفتي و روزه دار بودي...
متعجب پرسيدم : كي بهت گفت ؟
حسين سرش را تكان داد : ليلا اومده بود برات ثبت نام كنه منهم آمده بودم تورو ببينم. اونجا بهم گفت آوردنت بيمارستان چون دو هفته است كه به جز نون و آب هيچي نخوردي. الهي من بميرم كه به خاطر من روسياه تو اين گرفتاري گير كردي ....
حرفي نزدم. دوباره صداي بغض آلود حسين بلند شد :
- مهتاب تصميم گرفتم همين الان برم پيش پدر و مادرت و بگم حاضرم خودمو از زندگي دخترشون بكشم كنار من راضي به رنج تو نيستم.
عصبي گفتم : دوباره شروع كردي حسين ؟ تو همينطوري مي جنگيدي ؟ اگه يك كم رنج و زحمت مي كشيدي حاضر بودي خودتو تسليم كني ؟
حسين دماغش را بالا كشيد : مهتاب من براي تو ناراحتم وگرنه خودم حاضرم هر بدبختي رو تحمل كنم به خدا حاضرم از گرسنگي بميرم تو دست دشمن اسير باشم چه مي دونم ... ولي تو اذيت نشي .
خنديدم و گفتم : لازم نكرده من هم ديگه اذيت نمي شم فكر كنم پدر و مادرم كمي نرم شدن فردا از بيمارستان مرخص ميشم. تو بعد از ظهر يك زنگ به بابام بزن و دوباره باهاش حرف بزن احتمالا اين بار جوابش فرق مي كنه.
حسين از جا پريد : راست مي گي ؟ از كجا فهميدي ؟
دستم را بالا آوردم : مادر و پدرم حرفهايي مي زدن كه معني اش رضايت بود. مي ترسن اينبار ديگه من بميرم و داغم به دلشون بمونه .
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_سوم
باخستگی روصندلیادرازکشیدم،خیلی ناراحت بودم ،واقعا انتظارنداشتم مهتابیهوحالش انقدر بدبشه.راست میگناآدم از آینده خبرنداره،من اصلا دیشب فکرشم نمیکردم مهتاب حالش بدبشه ولی صبح...
خدایا معلومنمیکنی چه اینده ای داره ادم..
راستی اینده ی من چی میشه؟ مهتاب میگفت تو اینده ی ادم رو مینویسی، چی نوشتی واسم؟ اصلا من و میبینی؟ حواست بهم هست؟ مهتاب میگفت من برات اهمیت دارم؟ کاش همینطور باشه . الان که دستم از همه جا کوتاهه اینکه بدونم توهوامو داری خیلی حالمو خوب میکنه.
ازشدت خستگی نمیدونستم چکارکنم، به ناچار رو صندلیای سرد وسخت بیمارستان خودموجم کردم چشمام وبستم باخودم زمزمه کردم خدای مهتاب که به قول خودش بهترینی، خوبش کن..
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم تااومدن امیر یکم بخوابم.
تازه چشمام گرم شده بودکه صدای جدی ومحکم کسی باعث شد،باترسچشماموبازکنم:
_اینجاجای خوابیدن نیست.
باترس وعصبانیت به پرستارنگاه کردم، هنگ کردم آخه این چه طرز صداکردنه؟
باحرص گفتم:
+من راحتم.
دستش وزدبه کمرش وگفت:
_من میگم اینجاجای خوابنیست.نگفتمکه راحتی یا ناراحت..
+جنابعالی بفرمایین کجابخوابم؟
چشماش ازحاضرجوابیم گردشد، باعصبانیت گفت:
_نمازخونه روبرای چی ساختن پس؟
بابیخیالی گفتم:
+ای بابا،خوبه داری میگی نمازخونه،نمازخونه جای نمازودعاخوندنه که من اهلیتش وندارم.
_به هرحال اینجاجای خواب نیست.
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+خب یه اتاقم برای همراه بیماردرست کنید،شب بخیر.
لبخنددندون نمایی زدم ودوباره روصندلی دراز کشیدم.
صدای پوف کلافش و شنیدم،خندم گرفت ولی جلوی خودم و گرفتم نخندم چون مطمئنم اگه بخندم منو میکشه.
صدای قدم هاش وشنیدم زیرچشمی نگاه کردم دیدم به سمت اتاق مهتاب رفتم.
نفس آسوده ای کشیدموچشمام وبستم وبه دقیقه نکشیده خوابم برد.
***
باشنیدن صدای پاشنه کفشی باترس ازجام پریدم باچشم های گرد شده به دختری که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم،هینی کشیدم وگفتم:
+توکی هستی؟
دختره پوزخندی زدو اخماش وتوهم کشید وفقط نگاهم کرد.آب دهنم وقورت دادم وازجام بلندشدم گفتم:
+باتوام،توکی هستی؟
عین جن بوداده بالاسرم ظاهرشدی. بازم چیزی نگفت با حرص گفتم:
+خداشفات بده،لالی؟
چشماش ازعصبانیت گردشد.خواست بپره بهم که صدایی مانع شد:
امیر:نازگل!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_سوم
از این حجم از وقاحت و نامردی حالم بهم میخورد چطور می توانند این قدر پست باشند ...
آخرین بار که با فاطمه و آقای قادری در مورد اعتراضات صحبت می کردیم من بر خلاف آن دو معتقد بودم این مردم حق دارند نارضایتی شان را اعلام کنند سخت بوده ، بی چارگی کشیده اند ... آقای قادری می گفت قضیه اینقدر ساده نیست و فتنه ۸۸ را یادآوری می کرد .
اما .....
حالا می فهمیدم چرا ؟!!
از کوچه فرار کردم با تمام جسارت و سبک سری که داشتم جنس آن جماعت را می شناختم ، با آنها زندگی کرده و قربانی آن جماعت بودم ...
یاد آوری آن اتفاقات و درگیری های آن سال بیشترین رنج را به من تحمیل کرده بود ..
به چهار راهی که به شرکت منتهی می شد رسیدم ، همین که بسمت خیابان راه افتادم صدای موتوری پشت سرم توجهم را جلب کرد ..
خواستم برگردم که دستی مرا بسمت خودش کشید موتور با دو سرنشین که صورتشان را پوشانده بودند و چوب بدست میخواستند به من آسیب بزنند از کنارمان رد شدند .
صدای ناجی مرا متوجه اطرافم کرد ، با دیدنش برق از سرم پرید .
ـ هانا حالت خوبه ؟ طوریت نشد ؟
من همچنان گنگ به غریبه آشنا زل زده بودم که فکر کرد به خاطر حادثه است برای همین جلو آمد با شناخت ۸ سال پیش دستی روی شانه ام گذاشت و تکانم داد و با بغض و نگرانی گفت :
ـ هانا هیچی نشده ، من مراقبتم نگران نباش بلند شو عزی..
ـ بسه ...
دستش را پس زدم و از روی زمین بلند شدم و بسمت شرکت رفتم مقابل شرکت تا شعاع ۱۰۰ متری را اغتشاشگران احاطه کرده بودند ...
همچنان که میدوید کنارم ایستاد و با خواهش گفت :
هانا خطرناکه بیا بریم اصلا تو اینجا چیکار میکنی !!! خطر...
بی توجه به اصرارش بسمت شرکت میروم که کیفم را از پشت می کشد و این بار با فریاد می گوید :
بهت گفتم اینجا خطر داره ...
ـ خطر ؟ بودن تو نزدیک من از هر چیزی بیشتر برای من خطر داره .
بعد از هفت ، هشت سال اومدی چی بگی ؟ قبلا بهت گفتم هیچ وقت نمیخوام ببینمت
ـ هانا من کارن سابق نیستم بهت ثابت میکنم ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداری !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_دوم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_اول
لبخندم پهن تر میشود
+مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید .
نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد
_انشالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود
_عروس رفته گل بچینه .
عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید
+عروس زیر لفظی میخواد
خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند .
گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد .
گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است .
بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید
_برای بار سوم میگویم . دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی در بیاورم ؟
چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم
+با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله
صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند .
نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند .
نگاهم را به سجاد میدوزم .
دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند .
باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام .
حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم .
برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم .
سجاد نگاهم میکند .
دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم .
خاله شیرین طور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد
_بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید
و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم .
خاله شیرین خطاب به ما میگوید
_الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه
هر دو دست به دعا بلند میکنیم .
در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم .
سجاد انگار چیزی به یاد می آورد
_یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست .
چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم .
قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم .
همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .
بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید
_مبارکه ، دینتون کامل شد
لبخند میزنم و تشکر میکنم .
سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند .
این صمیمی بودنشان را دوست دارم
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم #
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_دوم
بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم .
قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند .
من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم .
نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم .
سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود
_چادر مشکی نیاوردین ؟
نگاهش میکنم
+چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم .
لبخند میزند و سر تکان میدهد
_خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه .
لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم .
از هم جدا میشویم و داخل میرویم .
ار حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم .
سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .
با لبخند به سمتش میرود .
سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند .
با کنجکاوی نگاهش میکنم
+چیزی شده ؟
سر تکان میدهد
_۳ تا خبر خوب دارم
لبخند مهربانی میزنم
+خب بگید
_هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کنید
گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم
+پس ماشین عمو محمود کو ؟
سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد
_حتما رفتن دیگه
با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم
+پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند .
نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه .
به پراید سفید رنگی اشاره میکند
_ما قراره با اون بریم
نگاهش به ماشین می اندازم
+اون که ماشین ......
تا زه منظور سجاد را متوجه میشوم .
با ذوق لبخند دندان نمایی میزنم
+ماشینتونو تحویل گرفتید ؟
لبخندش را عمیق تر میکند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد
_بله
و بعد سوییچ را از جیبش بیرون میکشد و قفل ماشین را باز میکند .
در سمت راننده را برایم باز میکند و کمی سر خم میکند
_بفرمایید .
نگاهی به ظاهر نو و براق ماشین می اندازم و بعد روی صندلی جا میگیرم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_سوم
سجاد در را میبندد و بعد خودش سوار ماشین میشود .
قبل از اینکه ماشین را روشن کند نگاهم میکند .
چند باری نگاهم میکند و بعد نگاه از من میگیرد .
بلاخره لب باز میکند
_این ماشین خبر خوبه اول بود بقیه ی خبرا رو میخواستم یکم دیگه بگم ولی دلم نیمیاد ، میخوام ۲ تا خبر خوب دیگرو بگم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهد .
سجاد داشبورد را باز میکند و کاغذی بیرون میگشد و به دستم میدهد .
نگاهی به کاغذ میکنم ، مثل برگه ایست که شهروز وقتی میخواست خبر سرطان سجاد را بدهد به من داد .
گنگ سجاد را نگاه میکنم
+جواب آزمایش سرطانه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد و با صدایی که شادی در آن موج میزند میگوید
_آزمایش عدم سرطانمه ، درمان شد .
برای چند لحظه مغزم قفل میکنم .
چند لحظه ای نگاهم را بین کاغذ و سجاد میچرخانم .
بغض میکنم و اشک به چشم هایم حجوم می آورد .
بی اختیار اشک های شوق از گوشه چشمم سر میخورند و روی چادرم میچکند .
سجاد با دیدن عکس العمه غیر منتظره من لبخندش را جمع میکند
_چرا گریه میکنی ؟ خبر خوبه باید خوشحال باشی .
کاغذ را رها میکنم و اشک هایم را سریع پاک میکنم ، تمام تلاشم را میکنم تا جلوی آن ها را بگیرم اما نمیتوانم .
اشک ها با شدت بیشتری شروع به باریدن میکنند .
+اشک شوقه ، نمیتونم جلوشونو بگیرم ، باورم نمیشه انقدر زود خدا حاجتمو داد .
انقدر خدا خوبه نمیدونم .....
گریه ام به هق هق تبدیل میشود و اجازه نمیدهد باقی حرفم را بگویم .
سجاد مدام درلداری ام میدهد و سعی میکند آرامم کند .
بعد از چند دقیقه گریه کردن بلاخره آرام میگیرم .
دستی به چسم های سرخم میکشم و خطاب به سجاد میگویم
+خبر خوبه بعدی چیه ؟
لبخند میزند
_این بیشتر واسه ی من خوبه ، راستش چون سرطانم درمان شد ، تونستم تو سپاه ثبت نام کنم ، بلا خره دارم عضو سپاه میشم .
لبخند ملیحی میزنم و به سجاد تبریک میگویم ، انگار بابت ثبت نامش در سپاه بیشتر خوشحال است تا درمان سرطانش .
با احساس گرمای چیزی روی دستم متعجب سر خم میکنم و به دستم نگاه میکند .
با دیدن دست سجاد که روی دستم قرار گرفت خجالت میکشم .
این اولین برخورد من و سجاد است .
احساس میکنم بخاطر خجالت زیاد حرارت بدنم دارد بیشتر میشود و خون به گونه هایم میدود .
حس عجیبی دارم ، حسی که اولین بار است آن را تجربه میکنم .
گرمای عشق در رگ هایم جاری میشود .
به سجاد نگاه میکنم .
با لبخند پهنی به من خیره شده و منتظر عکس العمل من است .
قصد میکنم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم که دستم را محکم میگیردم .
انگشت هایش را میان انگشت هایم فرو میبرد و فشار خفیفی به آنها وارد میکند .
حس خوبی دارم اما آنقدر خجالت زده ام که احساس میکنم ذره ذره وجودم درحال ذوب شدن است .
نگاهم را فقط به دست هایمان دوختم و از شدت خجالت حتی جرات بلند کردن سرم را هم ندارم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_سوم
#بخش_چهارم
سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد .
نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند
_میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟
هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم .
دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد .
بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد .
_تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم .
سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .
جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .
سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود .
آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند .
دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود .
فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد .
از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند .
چقدر سجاد برایم شیرین است .
حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد .
سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است .
همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد .
گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .
گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس نفس زنان از خواب میپرم .
دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم .
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم .
حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند .
بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم .
نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم .
نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم .
۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند .
حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده .
در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام .
پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم .
میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
https://eitaa.com/romankademazhabi/31646
☝️پارت قبل
👇ادامه
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
#قسمت_صد_بیست_سوم
طبق معمول، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود.
زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود
صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ...
رسیدم به آلاچیق
چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار 😢
آروم سلامی دادم و رفتم تو
زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.
- سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه!
اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.
- ممنون گلم. لطف داری! ☺
- قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله...
ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم
- چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ 😕
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم .
راست میگفت .
اصلاً حوصله نداشتم
زهرا دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو آورد بالا.
- ببینمت! بخاطر مرجانه؟
اشکی که تو چشم هام حلقه زده بود رو همونجا خشک کردم و اجازه ی ریختن بهش ندادم
زهرا با انگشتش گونم رو نوازش داد و لبخند مهربونی، گوشه ی لبش نقش بست!
- ترنم؟ یادته که گفتم ادعا ، پایان ماجرا نیست؟نمیخوای امتحان پس بدی؟ نمیخوای به خدا ثابت کنی اینقدر دوستش داری که بخاطرش از همه چیز میگذری؟
نگاهم رو به سنگ فرش های کف آلاچیق دوختم.
- زهرا؟
- جان زهرا؟
- چرا همه از من میگذرن؟!
- همه؟! کی گفته؟!
- زندگیم اینو میگه! خانوادم، مرجان و..
و تو دلم گفتم سعید، سجاد...!
- اینا همه ان؟! مگه گذشتنشون از تو ، چیزی از تو کم میکنه؟
- نه. فقط یه گوشه از قلبم رو!
- مگه قلبت نذریه که بین همه پخشش کردی؟!
اگر به نااهل ندیش، اینجور نمیشه!
- یکیشون نااهل نبود!
اما رفت. بدم گذشت و رفت! 😔
- کی؟!
- چی بگم! فکر کن یه دلخوشی تو اوج روزای سخت!
- عاشقش بودی؟
سرم رو پایین انداختم. ادامه داد
- عاشقت بود؟
رفتم تو فکر !
"عاشقم بود؟؟؟"
- نمیدونم!
- شاید اونم عاشق کس دیگه ای بوده!
قلبم تیر کشید! یعنی سجاد هم مثل سعید...؟
- نه! نمیدونم...آخه بهش نمیخورد.
یعنی نمیتونست.
نمیدونم! اون اصلاً تو یه دنیای دیگه بود!
-خب چرا فراموشش نمیکنی؟!
تو چشم های زهرا نگاه کردم.
فراموش کردن سجاد؟! مگه امکان داشت؟!
- نمیتونم. حتی خیالش آرومم میکنه!
- پس کار خودشه!
چشم هام از تعجب گرد شد.
- کار کی؟!
- خدا!
آروم تر سرجام نشستم.
-یعنی چی؟! 😳
- یا وقت میده که خودت بفهمی هر عشق و آرامشی جز خودش، دروغه!
یا ازت میگیره تا اینو بهت بفهمونه!
دوباره حلقه ی اشک های مزاحم،تصویر زهرا رو تار کرد 😔😭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay