eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 هلال نو دمیده، شب اول رسیده💔🥺 السلام علیک یا ابا عبدالله 😔 📣🌏عالم همه برمدار عشق💫 است و دایره دار ان حسین♥️علیه السلام است. 🕌 برسرسفره امام‌حسین (ع)مهمانیم 👇🏻 🕌[ @emamhoseniam ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 🍃علّتش چیست؟چرا از تو جدا افتادم؟ 🌷علّتش چیست؟چرا فرصت دیدار نشد 🍃نفس امّاره و شیطان و گناه و غفلت 🌷علّت این‌هاست اگر یار پدیدار نشد 🍃گفته بودی که به دنبال معاصی نروم 🌷گوش من هیچ به این حرف بدهکار نشد 🍃سر اعمال به هم ریخته‌ام گریانم 🌷هر چه کردم نشوم مایه‌ی آزار،نشد! ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ای مردم....! در صفات حمیده بر یکدیگر افتخار کنید و بر مکارم اخلاق مباهات نمایید و در فراگیری از ثمرات با ارزش روحی و معنوی شتاب ورزید. کارنیکی را که در آن سرعت ندارد، به حساب نیاورید...! 📚 مواعظ سیدالشهدا علیه السلام از کتاب لمعات الحسین ┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ سرش را تکان داد و گفت: _اره میدونم.‌... تا خونه حرف دیگه ای نزدیم؛ نمیدونم اینروزا من زیاد حساس شدم بخاطر ماه محرم یا محمد واقعا مشکوک شده؛ خیلی کلافه است و همش تو فکر میره.‌ بعضی مواقع عصبی میشه با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم و پیاده شدم و رو به محمد که کلافه به نظر میومد و مدام دستش و توی موهاش فرو میکرد، گفتم: _داداش چیزی شده؟ کلافه ای؟ با محبت نگام‌ کرد و گفت: _نه چیزی نیست عزیزم _ باشه پس داداش کاری نداری؟ نفس عمیقی‌ کشید تا شاید آروم بشه و جواب داد: _نه قربونت برم برو خونه _خداحافظ آروم لبخندی زد و گفت: _خداحافظ تا وقتی که از دید چشمام‌ دور شد، داشتم نگاش‌ میکردم. بعد از رفتنش به سمت در خونه رفتم و کلید و از توی کیفم برداشتم و در خونه را باز کردم و وارد شدم‌. در حال نگاه کردن به گل های حیاط بودم که چشمم خورد به کفشای زنونه‌ ای که جلوی در بود. کی اومده؟ شونه ای بالا انداختم تا وارد شدم‌ دیدم که عمه مهدیه روی مبل نشسته و با مامان صحبت میکنه‌. صدای در باعث شد که سرشون‌ به سمت من برگرده‌ به مامان‌ سلام‌ کرده م و با ذوق به سمت عمه رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم: _سلام عمه خوبی؟ کی اومدی عمه هم صورتم‌ را بوسید و با مهربونی‌ گفت: _سلام عزیز‌ عمه. قربونت برم یه نیم ساعتی میشه. با لبخند گفتم: _خوش اومدی‌ عمه _قربونت برم‌ مامان روبه من گفت: _تنها اومدی؟ چادرم را از سرم در آوردم و گفتم: _نه محمد من و رسوند‌ و رفت سرکار مامان سری تکون‌ داد و گفت: _محمد نهار خورد و رفت سرکار‌‌. نمیدونستم میاد دنبالت. نهار خوردی زهرا جان؟ _نه مامان نخوردم‌ الان میل ندارم سری تکون داد رو به مامان و عمه گفتم: _پس من برم لباسام‌ را عوض کنم و بیام. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ هر دو سری تکون‌ دادن و مشغول صحبت شدند. چادر و کیفم را از روی دسته مبل برداشتم و به سمت اتاق رفتم؛ بعد از اینکه چادرم را توی کمد آویزون و لباسم را عوض کردم، به سمت حال رفتم و پیش عمه نشستم و مشغول صحبت با عمه شدم.‌ همونطور که داشتم‌ میوه برمی داشتم‌، گفتم: _عمه! اربعین‌ مبخوای‌ بری کربلا؟؟ عمه مهدیه آهی کشید و با صورتی که غم به راحتی ازش دیده میشد‌ گفت: _نه عمه. امسال جور نشده که برم‌ من و مامان هم از دیدن‌ صورت‌ غمگین عمه ناراحت شدیم‌. پرسیدم: _چرا عمه؟ عمه با‌ صورتی‌ اشکی گفت: _داشتم میرفتم که ثبت نام کنم و هزینه را بدم یه خانم مسنی‌ را دیدم که داشت به مسئول‌ کاروان‌ خواهش میکرد که اسمشو‌ توی لیست جا بدن میگفت‌ که تابحال‌ کربلا‌ نرفته‌. دنبالش رفتم و باهاشون‌ صحبت کردم گفت که نذر داره و باید کربلا بره هر جا رفته‌ لیست زائرین‌ پر بوده گفت که تابحال‌ زیارت نرفته و تا زنده‌ هست‌ دوست داره‌ یکبار هم که شده بره. اونجا‌ دلم خیلی‌ براشون‌ سوخت‌. من هر سال داشتم میرفتم ولی اون خانم بار اولش‌ بود و سنش هم زیاد بود از کجا معلوم که سال بعد زنده بود؛ توی یه لحظه تصمیم گرفتم که جام را به اون خانم بدم‌ تا کربلا بره‌؛ وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد و تشکر کرددرسته که‌ دل یه نفر و شاد کردم ولی دلم میخواست امسال هم زیارت برم. مامان دست های عمه را گرفت و گفت: _مهدیه جان، ناراحت نباش، خدا بزرگه‌ عزیزم‌ ان شالله‌ سال دیگه. حتما صلاحی‌ بوده و واقعا هم صلاحی بود در نیامدن‌ عمه من هم رو به عمه گفتم: _مامان راست میگه عمه نگران نباش. عمه اشکی‌ که از چشمش‌ آمده‌ بود را پاک کرد و گفت: _چکار کنیم‌ عزیز دلم‌. هر سال میرفتم‌ امسال جور نشده برم‌ دلتنگم‌ مگه من کی و دارم؟ عمه را بغل کردم و گفتم: _قربونت برم عمه ناراحت نباش‌. ما را داری عمه عمه هم منو توی بغلش فشرد و‌گفت: _دورت‌ بگردم زهرا جان‌. به جان خودم‌ تو مثل بچه ی نداشتمی اشک های عمه را پاک کردم و بلند شدم و روبه مامان گفتم: _میرم چایی بیارم وقتی وارد آشپزخونه شدم، اشکام سرازیر شد. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ دروغ چرا دل تنگ شدم؛ دل تنگ حرمی که از پنج سالگی تا الان به آنجا نرفته بودم. از وقتی که به بلوغ دینی رسیدم دلم لک زده بود برای پیاده روی، برای زیارت، برای راه رفتن در بین الحرمین، برای گریه کردن هر سال که محرم میرسید، از ته دل دعا میکردم که امسال زائر‌ امام حسین علیه السلام باشم‌؛ ولی تا الان لیاقت زیارت رفتن نداشتم. از ته دلم‌ دعا کردم‌ امسال بتونم راهی کربلا بشم‌. با پشت دستم، اشک هایی که روی‌ گونه ام سرازیر شده بود را پاک کردم‌ و صورتم‌ را شستم. چایی ریختم و با سینی چایی پیش عمه و مامان اومدم‌. جلوی عمه و مامان چایی گذاشتم‌. تشکر کردند که با خواهش میکنمی جواب دادم‌ و روی مبل نشستم. استکان چایی را بر داشتم و آروم‌ نوشیدم‌. عمه بعد از اینکه چایی ش را خورد عزم رفتن کرد و بلند شد و گفت: _مرضیه جان من‌ دیگه برم دستت درد نکنه زحمت کشیدی مامان هم به تبعیت از عمه‌ از روی مبل بلند شد و گفت: _حالا کجا با این‌ عجله مهدیه، تازه اومدی!! عمه همونطور که چادرش را سرش می کرد،گفت: _قربونت مرضیه جان دیر شده باید برم‌. پرستو خانم منتظرمه! مامان هم که دید عمه کار داره دیگه اصرار نکرد روبه عمه گفتم: _عمه خیلی خوشحال شدم اومدین‌ دوباره بیاین عمه گونه ام را بوسید و گفت: _منم خوشحال شدم عزیز عمه. چشم دوباره میام آروم کنار گوشم گفت: _یادت نره توی این‌ شبها من و دعا کنی! لبخندی‌ زدم‌ و گفتم: _نه عمه یادم نرفته شما هم مارا دعا کنید _انشالله عمه را راهی کردیم و توی خونه اومدیم ‌ مامان رو به من گفت: _نهار میخوری الان گرم کنم؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌅 علیه السلام: 🔹 به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حق عمه‌ام حضرت زینب سلام الله علیها که فرج مرا نزدیک گرداند. 📚 شیفتگان حضرت مهدی، جلد ۱، ص ۲۵۱ 🌧أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌨 ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🥀🍂 🥀 ❇️ سلام امام زمانم 🌤 🏴 صاحـب عــزای مـاتــم کــرب‌ و بلا بيــا 🏴 تنهـــا اميــد خلــق جهـــان يـابـن فاطمه 🏴 بيش از هزار سال تو خون گريه کرده‌ای 🏴 ای خـون جــگر ز قـامت زينـب بيــا بيــا 🤲 اللّهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج 🤲 🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲 علیه‌السلام علیه السلام 🥀 🖤🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عج💔 صاحب عزاےماتم ڪرب وبلا بيا🥀 تنها اميدخلق جهان يابن فاطمہ🥀 بيش از هزارسال تو خون گريہ ڪرده‌اے🥀 اےخون جگر ز قامٺ زينب بيا بيا🥀 🥀اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ🥀 علیه السلام
🏴عالم یکپارچه شور و غوغاست و عطر محرم ، همچون اسپند ، در هوای جانهای بیقرار می‌پیچد و تازه‌شان می‌کند هرکس در گوشه‌ای می‌گرید و می.بالد و زنده می‌شود ... تو اما ، ای عزیزترین ، ای صاحب عزا ، کجای عالم نشسته‌ای به عزای جد غریبت🏴 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1129504329.mp3
2.5M
🏴 😍 ♨️به خاطر حسین (ع) گناه نڪنیم! 👌 بسیار شنیدنی 🎤استاد مومنی•. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ گشنه م بود ولی نمیخواستم‌ مامان دیگه کار کنه و خسته بشه، بخاطر همین گفتم: _شما برین مامان جون. خودم گرم میکنم مامان که خسته بود اصرار نکرد و گفت: _باشه قربونت برم اون قابلمه سرمه ای توش برنجه‌. قابلمه سیاهه توش خورشته‌. گرم کن بخور _چشم مامان مامان هم سری تکون داد و به سمت اتاق رفت تا استراحت کنه. قابلمه هارا از توی یخچال برداشتم و روی گاز گذاشتم‌. زیر گاز را روشن کردم‌ و روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم تا نهار گرم بشه. با صدای زنگ موبایل سرم را از روی میز برداشتم و بدون اینکه‌ نگاهی به صفحه اش بندازم‌، تماس را وصل کردم و گفتم: _الو سلام صدای مائده با خنده‌ از پشت تلفن اومد: _سلام زهرا جون خوبی؟ صدات نشون میده خواب بودی و تازه بیدار‌ شدی!! موهام‌ رو از جلوی صورتم پشت گوشم‌ فرستادم و گفت: _ نه نخوابیده بودم مائده،‌ سرم‌ را روی‌ میز گذاشته بود تا غذا گرم بشه بخورم با خنده ای کوتاه، گفت: _پس بد موقع زنگ زدم! در حالی داشتم‌ زیر گاز‌ را خاموش‌ می کردم گفتم: _نه اتفاقا‌ به موقع زنگ زدی؛ خوابم پرید وگرنه‌ غذا میسوخت _خب پس به موقع زنگ زدم که هم من به کارم برسم هم تو غذا بخوری!! همونطور که داشتم غذا را توی بشقاب می ریختم، گفتم: _دستت درد نکنه...‌جانم کاری داشتی؟ _اره، میگم که زهرا سارا پیشم اومده بود! بشقاب را روی میز گذاشتم و شوکه شده پرسیدم: _سارا اومده پیش تو، مائده _اره اومده بود پیشم. میخواسته‌ بیاد پیشت تو ولی مثل اینکه شماره وآدرس. خونتون را نداشته. روی صندلی نشستم و گفتم: _الان چند ماهه که من با سارا ارتباطی‌ ندارم؛ شمارشو‌ که عوض کرد بخاطر پدرش....فقط یادمه که یه خونه اجاره کرد..آدرسش را نداشتم. چیشده مائده؟ برای سارا اتفاقی افتاده؟ مائده تند تند گفت: _نه نه زهرا اتفاقی‌ خاصی نیافتاده‌... فقط... کلافه گفتم: _فقط چی؟؟ آروم جواب داد: _زهرا آروم‌ باش....پدر سارا آدرس خونش‌ را پیدا کرده....رفته تا دلش میخواسته‌ کتکش زده دستم را به سرم گرفتم و گفتم: _یا فاطمه الزهرا...وای... سارا کجاس؟ با آرامش جواب داد: _الان پیش منه‌. با‌ مامانم‌ بردمش‌ بیمارستان‌؛ آوردیمش‌ خونه، الان هم خوابه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکری زیر لب گفتم؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _باشه‌. الان آژانس میگیرم میام _تو که نهار نخوردی‌ کجا میخوای‌ بیای؟ عصر خودم میام دنبالت تند گفتم: _نه من دلم طاقت نمیاره الان میام مائده که دید اصرارش فایده ای نداره به ناچار گفت: _باشه. منتظرتم _الان میام‌؛ کاری نداری؟ _نه فقط مواظب خودت باش _چشم خداحافظ _خداحافظ راهی اتاق شدم و سریع آماده شدم روسریم و روی سرم انداختم و لبنانی‌ بستم‌. چادرم را روی روسری‌ تنظیم‌ کردم. بعد از برداشتن‌ کیفم و انداختن‌ موبایل از اتاق بیرون اومدم و روی یه کاغذ برای مامان نوشتم: مامان من دارم میرم خونه مائده پیش سارا. نگران نباشید کاغذ را روی اپن گذاشتم و آروم بیرون رفتم. بعد از اینکه‌ کفشام‌ را پوشیدم‌ به آژانس زنگ زدم و منتظر ایستادم.‌ آژانس‌ که اومد سوار شدم و سر به زیر سلامی دادم. راننده که پیرمرد مهربونی‌ بود، جواب سلامم را داد و گفت: _کجا میری دخترم؟ آدرس را دادم و راننده حرکت کرد وقتی که رسیدیم، پول را حساب کردم و پیاده شدم. هنوز به در خونه مائده نرسیده بودم که با صدای راننده برگشتم: _دخترم پول را زیاد دادید. بیا بقیه ش را بگیر شرمنده سر تکون دادم و گفتم: _ببخشید حواسم نبود بقیه پول را گرفتم؛ زنگ را زدم که خاله نفیسه جواب داد: _بله بفرمایید؟ _منم نفیسه خانم در و زد و گفت: _بیا تو زهرا جان وارد شدم و در را بستم‌ و توی آسانسور قرار گرفتم. نهار نخورده بودم و ضعف کرده بودم؛ با دستم آروم دور معده م را ماساژ دادم خداراشکر که تو خونه میوه خوردم وگرنه الان از ضعف بیهوش‌ شده بودم آسانسور که به طبقه ۴ رسید در و هل دادم و وارد طبقه شدم و تا زنگ زدم، مائده در و باز کرد و با دیدنم دستپاچه گفت: _وای زهرا چرا اینجوری شدی؟ دستم را گرفت و گفت: _رنگ صورتت شبیه گچ شده. دستت‌ هم سرده. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: _نه چیزی نیست....مائده کجاست؟ _چی چیو‌ چیزی نیست، ضعف کردی!! بعد دستانم‌ را گرفت و داخل برد همون موقع نفیسه خانم از آشپزخونه‌ بیرون اومد و و با دیدن‌ صورتم گفت: _سلام زهرا جان. چرا اینقدر رنگت سفید شده!! تا میخواستم‌ جواب بدم، مائده گفت: _مامان میشه یه شربت‌ بیاری‌!!زهرا ضعف کرده‌ نهار هم نخورده نفیسه خانم سری تکون‌ داد و گفت: _الان میارم و به سمت آشپزخونه‌ رفت 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 مائده دستم‌ را کشید و به سمت مبل رفت. بعد از اینکه‌ من و روی مبل نشاند پایین مبل کنارم زانو زد و گفت: _زهرا آبجی... الان واسه‌ چی نگرانی؟! خدا را شکر بخیر‌ گذشته والانم‌ سارا سالمه با بغض رو به مائده گفتم: _مائده!! برای سارا چه اتفاقی افتاده؟ چرا به من چیزی نمیگین؟؟اصلا خودش کجاست؟؟ دستم را محکم تر گرفت‌ و گفت: _سارا الان توی‌ اتاق من خوابه. نگران نباش. تا یه چیزی‌ نخوری‌، نمیزارم بری کلافه سری‌ به نشونه‌ تایید تکون دادم. میدونستم قضیه حاد تر از این حرفاست نفیسه خانم سینی‌ شربت را آورد و یه شربت جلوم‌ گذاشت و گفت: _بخور زهرا جان. رنگ به صورتت نمونده‌ لیوان شربت را برداشتم و گفتم: _دستتون‌ درد نکنه‌ خاله. ببخشید مزاحمتون‌ شدم روی مبل روبه روم‌ نشست‌ و گفت: _این چه حرفیه‌ عزیزم‌. بخور نوش جونت بعد از اینکه‌ به اصرار مائده شربت را خوردم، از روی مبل بلند شدم و گفتم: _مائده! سارا کجاست بزار ببینمش تا خواست منصرفم‌ کنه، کلافه گفتم: _بزار برم‌ ببینمش‌. شربت را هم که خوردم به ناچار بلند شد و همراهم اومد تا میخواستم در و باز کنم، مائده سریع دستش را روی دستگیره در گذاشت و گفت: زهرا من و نگاه کن تو چشم هاش نگاه کردم، که گفت: _زهرا رفتی توی اتاق هر چی که دیدی هل نکن‌. مهم اینه‌ که سارا الان‌ حالش خوبه... نگران سرم را تکون دادم که با یک دستش‌ دستم را گرفت و با اون یکی دستش دستگیره در را به سمت پایین فشار داد و در و باز کرد. وارد که شدم‌، چشمم به جسم بی جون سارا افتاد که با یه پا و دسته شکسته روی تخت خوابیده بودم. شوکه شده بودم و حرفی نمیزدم. تا اینکه قطره های اشک روی گونه ام سرازیر شد.‌ مائده با دیدن اشکام دستپاچه گفت: _زهرا!!‌ چرا گریه میکنی قربونت برم؟؟ همونطور که اشک هام دونه دونه‌ روی گونه ام سرازیر میشد، گفتم: _نمیبینی‌ مائده پدر سارا چه بلائی سرش آورده‌ سرش‌ شکسته‌ پاش هم آتل‌ بسته‌ با دستام به صورتش‌ اشاره کردم ادامه دادم: _نمیبینی‌ صورتش چقدر کبوده‌!! جای سیلی ش را من میتونم‌ ببینم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 بار هجرانِ تُو ، بَر دوش گران است هنوز ؛ چشم نَرگس ، بھ شقایق نگران است هَنوز...!! ‌‌نَبضِ‌قَلبـٖےأَللّٰهُمَ‌عَجِّل‌اِن‌ْشٰاءَالله‌‌ ❤️ علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا