هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
مژده مژده 👏👏👏👏👏👏
#جایزه های #10 #میلیون_تومنی
پنج کتاب پررر جااااایزه و محشرررررررر
سه جلد از کتاب قهرمان من با جایزه 10میلیون تومنی👏😳
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب با جایزه 10میلیون تومنی😳👏
کتاب نذر مخصوص با جایزه10 میلیون تومنی😳👏
روش شرکت در مسابقه😳😍👇
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
**
وقتی آقا محسن حججی در خواب هم اثرگذار است
شب چهارم محرم در عالم خواب دیدم چند تا خانم محجبه، چادری را به من هدیه کردند، حیران از خواب برخاستم، دوباره به خواب رفتم، باز هم همان خانمها را دیدم که مقنعه سرم گذاشتند و پیشانی مرا بوسیدند، نسبت به این کارشان معترض شدم، باز هم از خواب بلند شدم، صبح روز پنجم محرم ساعاتی از صبح نگذشته بود که باز هم خواب به سراغم آمد، اینبار در خواب، شهید مدافع حرم محسن حججی که پرچمی به دستش بود را دیدم، خودش......😭😭
**
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ماجرای شخصی که به امام زمان علیه السلام توسل میکرد و حاجت روا نمیشد...
🎙 #استاد_عالی
#مهدویت
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بسته عالی در روایت گری قدرت زن 😍👏
۷ تقریظ رهبری و یک توصیه مطالعه رهبری بر کتابها
#تنها_گریه_کن ⬅️ اکرم اسلامی
#حوض_خون ⬅️ فاطمه سادات میرعالی
#گلستان_یازدهم ⬅️ بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا ⬅️ بهناز ضرابی زاده
#خاطرات_سفیر ⬅️نیلوفر شادمهری
#من_زنده_ام ⬅️معصومه آباد
#مادر_ایران ⬅️ نورالمهدی ماه پری
#مهاجر_سرزمین_آفتاب⬅️ حمیدحسام و مسعود امیر خانی
#همه_خبرها_اینجاست ⬅️ نجمه جوادی
با تخفیف10% ارسال بسته رایگان
سفارش سایت
https://oniketab.ir/ref/36/
سفارش راحت 👇
@yaALI744
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
بسته عالی در روایت گری قدرت زن 😍👏 ۷ تقریظ رهبری و یک توصیه مطالعه رهبری بر کتابها #تنها_گریه_کن ⬅
گوشه ای جذاب از تقریظ رهبری بر کتابها👇
کتابی که بلافاصله بعد از #سفارش_خرید توسط #رهبری_کمیاب_شد😳
بعد از اینکه رهبری فرمودند :
«کتاب «خاطرات سفیر» را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند»
همین یک جمله رهبری سرنوشت این کتاب و نویسنده آن را متحول کرد
سفارش راحت 👇
@yaALI744
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و سوم
✍زینب قائم
"بدون او"
#زهــرا
اذان صبح با صدای عاطفه بیدار شدم
_زهرا پاشو اذان شده
اروم روی تخت نشستم
روسری و چادرم و سرم کردم و بیرون رفتم.
سریع وضو گرفتم و داخل اتاق اومدم
عاطفه داشت نماز میخوند
سجاده ی کوچکم را از توی کیفم در اوردم و پهن کردم و قامت بستم
بعد از خوندن دو رکعت نماز صبح، تسبیحم را از کنار سجاده برداشتم و ذکر گفتم.
حس کردم بعد از نماز ارامش خاصی توی وجودم نشست.
تازه اتفاقات امشب یادم اومد
توی بغل عاطفه خوابم برد
شرمنده به عاطفه نگاه کردم
حتما تا دیر وقت بخاطر من بیدار مونده
ناراحتشم که کردم.
نمازش تموم شده بود و داشت سجاده اش را جمع میکرد از پشت بغلش کردم و سرم و روی شونه اش گذاشتم
با این کارم هینی کشید که گفتم:
_ببخشید ناراحتت کردم
حتما دیشب هم بخاطر من تا دیر وقت بیدار موندی
من و در اغوشش کشید و گفت:
_این چه حرفیه
من از اینکه تو ناراحت شدی، غصه خوردم
زهرا تو باید قضیه یکسال پیش و فراموش کنی
اقا محمد توی بمب گذاری شهید شد
اِنّ شاللّه با شهدا مهشور بشه
ولی به جان خودم آقا محمد راضی نیست اینطوری خودتو اذیت کتی
تو دلم به عاطفه گفتم
«کجای کاری عاطفه...جلوی چشمم شهیدش کردند»
لبخندی زدم که فقط آتش درونم را زیاد کرد.
روی تخت دراز کشیدم که خوابم برد.
صبح زودتر از همه بیدار شدم
جواب علی و که حالم و پرسیده بود، را دادم
روسری و چادرم و سرم کردم و پایین رفتم.
اول دارو هام و خوردم بعد صبحانه را آماده کردم.
_سلام زهرا جان....صبحت بخیر بیدار شدی؟
با صدای زندایی برگشتم و با خوش رویی جواب دادم:
_سلام زندایی...صبح شما هم بخیر
بله یه نیم ساعتی میشه
چشمش به صبحانه افتاد و گفت:
_دستت درد نکنه عزیزم
_خواهش میکنم
سر میز نشسته بودیم که دایی به همراه عسل اومدند..
سلامی کردیم که نگاهی به میز صبحونه کرد و گفت:
_به به دختر گلم
چه کرده!
دستت درد نکنه
عاطفه با موهای نامرتب از پشت سر دایی گفت:
_بابا!
هنوز ۲۴ ساعت نگذشته که اومده دخترتون شده؟!
دایی با خنده نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
_سلام دختر گلم صبحت بخیر
حسود هم که شدی عاطفه بابا
اول موهاتو شونه کن بعد بیا حساب رسی
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و چهارم
✍زینب قائم
عاطفه اول با خنده نگاهی به موهاش کرد و بعد به سمت دستشویی رفت.
دایی بعد از صبحونه با پسر ارشدش بیرون رفت
عاطفه هم که روی کاناپه نشسته بود و غرق در فضای تلویزیون بود...
بعد از خوردن صبحانه ظرف هارا شستم.
صدای زنگ گوشیم میومد.
سریع دستام و خشک کردم و بالا رفتم
گوشیم و از توی کیفم درآوردم
سارا بود
حتما رسیده
تماس را وصل کردم:
_الو جانم سارا
_سلام زهرا جان خوبی؟
_قربونت من خوبم....رسیدی؟
_اره الان وارد شهر شدم
_باشه من الان راه میافتم
ورودی حرم وایسا تا بیام!
_باشه منتظرم
_خداحافظ
_خداحافظ
دارو هام و خوردم و لباس هام و پوشیدم..
کیفم و برداشتم و از پله ها پایین رفتم
عسل با دیدنم گفت:
_زهرا....جایی میری آبجی؟
با محبت جواب دادم:
_اره عزیزم
دارم میرم حرم
دوستم هم داره میاد
با خواهش گفت:
_آبجی....میشه منم بیام
یک هفته اس نرفتم حرم بخاطر امتحانام
سارا میخواست با خودم حرف بزنه و مطمئن بودم که حرف مهمیه
ولی نتونستم دل عسل و بشکنم
لبخندی زدم و جواب دادم:
_اره عزیزم
تا من با زندایی حرف میزنم.... زودی حاضر شو
_چشم
به سرعت به سمت اتاقش رفت تا حاضر بشه
رو به زندایی گفتم:
_زندایی کاری نداری؟
_نه عزیزم برو به سلامت
مراقب عسل هم باش
_باشه چشم
_اها راستی زهرا جان نهار میای؟
_بله دستتون درد نکنه....فقط زندایی نمیخواد خودتو توی زحمت بندازی
یه غذای ساده هم کفایت میکنه
_باشه عزیزم
رو به عاطفه که غرق در فیلم بود، پرسیدم:
_عاطفه کاری نداری
من دارم میرم؟
نگاهی به من کرد و لبخندی زد و جواب داد:
_نه بسلامت
التماس دعا
کفشام و پوشیدم
و همون موقع بود که عسل اماده از اتاق بیرون اومد.
لبخندی زدم که جلوی آینه چادرش و درست کرد و کفشاش و پوشید.
_خداحافظ مامان
_خداحافظ زندایی
_خداحفظ عزیزای دلم
بیرون اومدیم و در و بستیم.
تا حرم راه زیادی نبود بخاطر همین پیاده رفتیم.
در طول راه به سارا پیام دادم که «عسل دوست داشت که بیاد منم نتونستم دلش و بشکنم و با خودم دارم میارمش»
اونم با محبت جواب داد«اشکال نداره.....
میتونیم با هم حرف بزنیم»
تا حرم تونستم با عسل کمی حرف بزنم و از توصیه هایی بگم که باید با افرادی که اینطوری صحبت میکنند چطوری حرف بزنه و....
اونم با دقت به حرفام گوش میداد و گاهی هم لبخند میزد.
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بازمانده🌹
قسمت شصت و پنجم
✍ زینب قائم
رو بروی ورودی حرم که رسیدیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
_باید صبر کنیم تا سارا هم بیاد
عسل با تعجب پرسید:
_همون دوستتون که گفتی؟
_اره عزیزم
سری تکون داد
طولی نکشید که تاکسی کنارمون وایساد و سارا با مانتو عبایی بلند مشکی و قشنگش و با روسری که سرش کرده بود از تاکسی پیاده شد.
رو بهش دستی تکون دادم که متقابلا دستی برام تکون داد و به سمتمون اومد
_سلام
دیر که نکردم؟!
_نه به موقع اومدی
سارا رو به عسل گفت:
_سلام عزیزم
شما باید عسل خانم باشی؟
درسته؟!
عسل محترمانه جواب داد:
_سلام بله من عسل هستم
شما هم باید سارا خانم دوست زهرا باشید؟
سارا لبخندی زد و نگاهی به من کرد
بعد جواب داد:
_بله من سارا هستم عزیزم
یادمه وقتی کوچکتر بودی زهرا عکستو نشونم داده بود
ماشالله خیلی بزرگتر شدی
_خیلی ممنون
به حرم اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید خانم های بزرگوار
حضرت منتظرمونه
هر دو خندیدند و به سوی حرم حرکت کردم
بعد از گذروندن از ایستگاه بازرسی وارد حرم شدیم.
سارا چادرش و سرش کرد
دستامون را روی سینه مون گذاشتیم و سلام کردیم
بعد از خواندن دعای اذن ورود وارد صحن شدیم و روی فرشی نشستیم.
عسل رو به من گفت:
_من میرم داخل حرم
_باشه برو عزیزم
گممون نکنی
_نه حواسم هست
بعد از رفتن عسل رو به سارا گفتم:
_خب نمیخوای بگی چیشده؟!
نگاهی به من کرد و دستپاچه شد
انگار نمیدونست چکار کنه
هی میخواست بگه ولی نمیتونست
نگران پرسیدم:
_سارا چیزی شده؟
چرا حرفتو نمیزنی؟!
دستاش و توی هم پیچ داد و نگاهش و به گنبد دوخت و جواب داد:
_نمیدونم چجوری بگم
هنوز مطمئن نیستم
_از چی؟
سارا با من راحت باش
منم زهرا
نگاهش و به من دوخت و جواب داد:
_زهرا بزار مطمئن بشم
اولین نفر به تو میگم
نفسی کشیدم و گفتم:
_باشه
هر جور راحتی
سارا بلند شد و قامت بست و شروع به خوندن دو رکعت نماز زیارت کرد.
نگاهم و به حرم دوختم
یعنی چی میخواست بگه؟
امروز که نشد باهات خلوت کنم خدایا
فردا صبح زود همینجا هستم
بلند شدم و دو رکعت نماز خوندم..
بعد از تمام شدن نماز ،تسبیحم را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم.
نگران به ورودی حرم نگاه کردم
چرا عسل نیومد....
حتما داره خلوت میکنه
اگه ده دقیقه دیگه نیومد میرم دنبالش
رو به سارا گفتم:
_سارا یه سوال ازت بپرسم؟
نگاهش و به من دوخت:
_اره بپرس
لبم و تر کردم و پرسیدم:
_هنوزم پدرت و دوست داری؟
نفسی کلافه کشید و بعد از چند دقیقه سکوت جواب داد:
_معلومه که دوسش دارم
هر چی نباشه اون پدرمه
هر کاری که کرده باشه
من و کتک زده
سرم داد کشیده
من و از خونه ش بیرون کرده باشه
بازم پدرمه
دوسش دارم
ولی نه مثل سابق
نه مثل وقتی که ده سالم بود
قطره ی اشکی روی گونه اش چکید
چرا این دختر اینقدر سختی کشیده؟
با دستام اشکش و پاک کردم:
_سارا!!
نا امید نباش
ان شالله مشکلت حل میشه قربونت برم
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
#رمانآنلاینبازمانده
زهرا دختریه که برادرش محمد، توی کربلا جلوی چشمش شهید میشه.
زهرا هم چون خیلی برادرش و دوست داشته و وابسته اش بوده خیلی اذیت میشه.
بعد از یکسال تصمیم میگیره که هیچ وقت ازدواج نکنه و وابسته کسی نشه.
چون خیلی اذیت میشه
بعد از چهار سال همه ی قول و قرارش یادش میره و قفل زنجیر قلبش باز میشه...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
▪️ولا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
▪️و هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند؛ بلكه آنها زندگانى هستند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
▪️سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹
🏴 #ایران_تسلیت
🏴 #شیراز_تسلیت
#امام_زمان